👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_ششم🍀 این بار هم شیمی درمانی شدم ولی خیلی #بدتر از بار قبل بود 35 کیلو وزنم کم شد 15 روز یک #قطره آب هم نمیتونستم بخورم هیچکس انتظار نداشت #زنده بمونم مردم دسته دسته میاومدن خونهمون که اواخر عمرم پیشم باشن موهام #ریخته بود دور…
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_هفتم🍀
داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره..
همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین بگم مطمئنا خوب میفهممش ام نیلا لطف کرد و پی وی روژین جانم رو بهم داد...
قبل از هر چیز براش یک #گل فرستادم گفتم دوستی من رو #بخاطر_الله بپذیر ، اون هم با ملایمت و مهر و محبت پاسخگوی من بود کم کم بهش گفتم چه سالهایی گذروندم و چه بیماری داشتم باهم حرف میزدیم از درداش برام گفت... میگفت تو خوب منو میفهمی با وجود اینکه یک برادرمو از دست دادم خودم بارها تا مرز #شهادتین رفتم ولی بازم برای روژین انتظار نداشتم ترکم کنه... اکثر روزها به هم زنگ میزدیم بهش روحیه میدادم که تو خوب میشی و سلامتیت را به دست میاری...
خودش میگفت تو خیلی با اراده و #قوی هستی من با توحرف میزنم پر انرژی میشم... ماه #رمضان فرا رسید همیشه رمضان ها برای من #فرق داشت خیلی سخته ببینی #بندگان الله روزه میگیرن و تو نمیتونی همیشه در رمضان میگفتم یا الله تو منو #لایق عبادتت نمیدونی که نمی.تونم روزه بگیرم ؛ همیشه #عذاب میکشیدم... پدرم بهم میگفت تو اجرت بیشتر از ماست صبر میکنی بر این بیماری سخت...
ولی دیگه به حرف دکتر گوش نکردم چهار پنج سال اخیر رو روزه میگرفتم چقدر لذت داشت فقط الله میدونه کلا توی مسجد بودم صبح تا یک ربع به افطار تدریس میکردم و اون یک ربع خودمو به خونه میرسوندم تا عشا دیگه از تراویح تا ساعت 12 بازم توی مسجد بودم...
لذتی غیر قابل وصف داشت بعضی وقتها با خودم میگویم اگر این #عبادت و ذکر و دعا نبود ما آدمها چقد #غمگین و #دلتنگ بودیم اما الحمدلله که الله ما رو به قرآن و نماز و دعا رهنمون ساخت تا باری از گناه و غبار دلهایمان را پاک کنیم... پدرم میگفت دخترم ماشاالله خداوند چه #توانی به تو داده که همش در مسجدی و استراحتی نداری به پدرم میگفتم الحمدلله که الله منو #لایق میدونه روزه بگیرم و به تراویح برم به راستی که #استراحت و #آرامش و #آسایش من در #عبادت_الله است
این رمضان با رمضان های دیگه فرق داشت چون سحری باید دوست عزیزم #روژین رو بیدار میکردم سبحان الله هر وقت با روژین حرف میزدم #احساس میکردم ایمان صحابه رو داره اکثر دوستانمون روژین رو منع میکردن از #روزه گرفتن اما من خوب میفهمیدم و هیچوقت نگفتم روزه نگیر روژین با اون #جسم بیمار و پر از #دردش تنها برای خودش #افطار درست میکرد برامون عکسای غذاهاش رو میفرستاد همیشه برای #غربتش گریه میکردم #رفیق عزیزتر از جانم دوستی که بخاطر الله باهم #رفاقت کردیم....
خانواده عبدالله #مخالف ازدواج ما بودن و نیومدن برای #خاستگاری
اما برای عبدالله #اطمینان داشتم چون به الله سپرده بودم که برام #شریک زندگیم رو #انتخاب کنه و جواب #استخاره هم منو ۱۰۰ درصد مطمئنم کرد....
شب خاستگاری باز هم هر دو در #حضور جمع از خواسته هامون حرف زدیم دو روز بعدش #نامزد شدیم و #عقد کردیم و مرداد تابستون ۹۶ #عروسی کردیم...
یکی دو هفته از #عروسی مون گذشت عبدالله گفت نظرت چیه بریم #مسافرت گفتم باشه رفتیم مسافرت گفت میریم پیش #خانوادهم گفتم باشه تو دلم #آشوب بود میگفتم یعنی چی میشه؟ بعدش به خودم گفتم نترس و #اندوهگین نباش اگر از دوستان خدایی.... #آگاه باش #اولیای خدا اندوهگین نمیشوند و نمیترسند چرا که #الله را دارند با این حرف خودم رو آروم میکردم ولی بعد از ده دیقه بازم استرسم میاومد... به عبدالله میگفتم #روسریم خوبه #چادرم خوبه میخندید من خیلی اضطراب داشتم وقتی رفتیم تو دیگه من کلا #گیج شده بودم اصلا در خودم نمیدیدم حرف بزنم... ولی خواهرای عبدالله سنگ تموم گذاشتن برام خیلی #خوب بودن....
پدر شوهرم میدونست پام رو #قطع کردن ولی گفت پاش بریده #زخمه یا شکسته؟ همه زدن زیر #خنده ولی من #بغض کردم اومدم بگم مریض بودم ولی هر کاری کردم صدام بالا نمیاومد #سبحان_الله حتی نمیتوانستم حرف بزنم حتی عبدالله هم #هیچی نتوانست بگه...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت_هفتم🍀
داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره..
همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین بگم مطمئنا خوب میفهممش ام نیلا لطف کرد و پی وی روژین جانم رو بهم داد...
قبل از هر چیز براش یک #گل فرستادم گفتم دوستی من رو #بخاطر_الله بپذیر ، اون هم با ملایمت و مهر و محبت پاسخگوی من بود کم کم بهش گفتم چه سالهایی گذروندم و چه بیماری داشتم باهم حرف میزدیم از درداش برام گفت... میگفت تو خوب منو میفهمی با وجود اینکه یک برادرمو از دست دادم خودم بارها تا مرز #شهادتین رفتم ولی بازم برای روژین انتظار نداشتم ترکم کنه... اکثر روزها به هم زنگ میزدیم بهش روحیه میدادم که تو خوب میشی و سلامتیت را به دست میاری...
خودش میگفت تو خیلی با اراده و #قوی هستی من با توحرف میزنم پر انرژی میشم... ماه #رمضان فرا رسید همیشه رمضان ها برای من #فرق داشت خیلی سخته ببینی #بندگان الله روزه میگیرن و تو نمیتونی همیشه در رمضان میگفتم یا الله تو منو #لایق عبادتت نمیدونی که نمی.تونم روزه بگیرم ؛ همیشه #عذاب میکشیدم... پدرم بهم میگفت تو اجرت بیشتر از ماست صبر میکنی بر این بیماری سخت...
ولی دیگه به حرف دکتر گوش نکردم چهار پنج سال اخیر رو روزه میگرفتم چقدر لذت داشت فقط الله میدونه کلا توی مسجد بودم صبح تا یک ربع به افطار تدریس میکردم و اون یک ربع خودمو به خونه میرسوندم تا عشا دیگه از تراویح تا ساعت 12 بازم توی مسجد بودم...
لذتی غیر قابل وصف داشت بعضی وقتها با خودم میگویم اگر این #عبادت و ذکر و دعا نبود ما آدمها چقد #غمگین و #دلتنگ بودیم اما الحمدلله که الله ما رو به قرآن و نماز و دعا رهنمون ساخت تا باری از گناه و غبار دلهایمان را پاک کنیم... پدرم میگفت دخترم ماشاالله خداوند چه #توانی به تو داده که همش در مسجدی و استراحتی نداری به پدرم میگفتم الحمدلله که الله منو #لایق میدونه روزه بگیرم و به تراویح برم به راستی که #استراحت و #آرامش و #آسایش من در #عبادت_الله است
این رمضان با رمضان های دیگه فرق داشت چون سحری باید دوست عزیزم #روژین رو بیدار میکردم سبحان الله هر وقت با روژین حرف میزدم #احساس میکردم ایمان صحابه رو داره اکثر دوستانمون روژین رو منع میکردن از #روزه گرفتن اما من خوب میفهمیدم و هیچوقت نگفتم روزه نگیر روژین با اون #جسم بیمار و پر از #دردش تنها برای خودش #افطار درست میکرد برامون عکسای غذاهاش رو میفرستاد همیشه برای #غربتش گریه میکردم #رفیق عزیزتر از جانم دوستی که بخاطر الله باهم #رفاقت کردیم....
خانواده عبدالله #مخالف ازدواج ما بودن و نیومدن برای #خاستگاری
اما برای عبدالله #اطمینان داشتم چون به الله سپرده بودم که برام #شریک زندگیم رو #انتخاب کنه و جواب #استخاره هم منو ۱۰۰ درصد مطمئنم کرد....
شب خاستگاری باز هم هر دو در #حضور جمع از خواسته هامون حرف زدیم دو روز بعدش #نامزد شدیم و #عقد کردیم و مرداد تابستون ۹۶ #عروسی کردیم...
یکی دو هفته از #عروسی مون گذشت عبدالله گفت نظرت چیه بریم #مسافرت گفتم باشه رفتیم مسافرت گفت میریم پیش #خانوادهم گفتم باشه تو دلم #آشوب بود میگفتم یعنی چی میشه؟ بعدش به خودم گفتم نترس و #اندوهگین نباش اگر از دوستان خدایی.... #آگاه باش #اولیای خدا اندوهگین نمیشوند و نمیترسند چرا که #الله را دارند با این حرف خودم رو آروم میکردم ولی بعد از ده دیقه بازم استرسم میاومد... به عبدالله میگفتم #روسریم خوبه #چادرم خوبه میخندید من خیلی اضطراب داشتم وقتی رفتیم تو دیگه من کلا #گیج شده بودم اصلا در خودم نمیدیدم حرف بزنم... ولی خواهرای عبدالله سنگ تموم گذاشتن برام خیلی #خوب بودن....
پدر شوهرم میدونست پام رو #قطع کردن ولی گفت پاش بریده #زخمه یا شکسته؟ همه زدن زیر #خنده ولی من #بغض کردم اومدم بگم مریض بودم ولی هر کاری کردم صدام بالا نمیاومد #سبحان_الله حتی نمیتوانستم حرف بزنم حتی عبدالله هم #هیچی نتوانست بگه...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123