👧🏻 #روزی_اگر_دختر_دار_شدم...
📖برایش داستان #مریم را میخوانم و یادش میدهم در راه #بندگی خدا بودن و #پاک ماندن اگرچه #سَختــ است اما نهایتش می ارزد به #والا ترین و برترین #زن شدن ...
✍🏼یادش میدهم....
☝️🏼حتی اگـر #فرعون زمان خواست ایمانش را به #تاراج بَرد او تا آخرین لحظه ی زندگیش همچون #آسیه به یگانگی الله ِ واحد #شهادت دهد...
✍🏼یادش میدهم....
🕋چنان #تسلیم امر پروردگارش باشد که همچون مادر موسی #عزیزش را به نیلِ حوادث بسپارد...
👧🏻 #دخترم باید بداند که او با #تربیت صحیح فرزندانش #معلم یک امت خواهد بود....
👌🏼و #هدف این #امت باید بازگرداندن #هیبت و #شکوه از دست رفته جهان #اسلام باشد ...
👈🏼باید بداند که #هرگز اسلام مانع #پیشرفت او نبوده و نیست چرا که اگر اینطور بود تاریخ اسلام زنانِ عالمی همچو #عایشـه و #خنسـاء و #اُم_سَلمـه نداشت ...
👧🏻 #روزی_اگر_دختر_دار_شدم
✍🏼یادش میدهم....
تمام #خنده هایش ... #شیطنت هایش
و #زیبایهایش فقط برای #یک_نفر است....
👑چرا که او یک #مـلکـه است و هرکسی #لیاقت دیدن و لمسش را ندارد...
💕دخترم باید بداند پروردگارش #همسرش را مایه ی #آرامش او خوانده پس اگر موجب #خشم و #ناراحتی همسرش شد....👌🏼در ابتـدا این #آرامشــِ اوست که بهم میریزد
👧🏻 #روزی_اگر_دختر_دار_شدم...
✍🏼با او یاد میدهم...
که یک #بانوی_مسلمان باشد نه #عروسک کوچه و خیابان...
☺️👆🏼خدایا این دختران را از امت اسلامی محروم نکن....
@DfghffyirklfrF
📖برایش داستان #مریم را میخوانم و یادش میدهم در راه #بندگی خدا بودن و #پاک ماندن اگرچه #سَختــ است اما نهایتش می ارزد به #والا ترین و برترین #زن شدن ...
✍🏼یادش میدهم....
☝️🏼حتی اگـر #فرعون زمان خواست ایمانش را به #تاراج بَرد او تا آخرین لحظه ی زندگیش همچون #آسیه به یگانگی الله ِ واحد #شهادت دهد...
✍🏼یادش میدهم....
🕋چنان #تسلیم امر پروردگارش باشد که همچون مادر موسی #عزیزش را به نیلِ حوادث بسپارد...
👧🏻 #دخترم باید بداند که او با #تربیت صحیح فرزندانش #معلم یک امت خواهد بود....
👌🏼و #هدف این #امت باید بازگرداندن #هیبت و #شکوه از دست رفته جهان #اسلام باشد ...
👈🏼باید بداند که #هرگز اسلام مانع #پیشرفت او نبوده و نیست چرا که اگر اینطور بود تاریخ اسلام زنانِ عالمی همچو #عایشـه و #خنسـاء و #اُم_سَلمـه نداشت ...
👧🏻 #روزی_اگر_دختر_دار_شدم
✍🏼یادش میدهم....
تمام #خنده هایش ... #شیطنت هایش
و #زیبایهایش فقط برای #یک_نفر است....
👑چرا که او یک #مـلکـه است و هرکسی #لیاقت دیدن و لمسش را ندارد...
💕دخترم باید بداند پروردگارش #همسرش را مایه ی #آرامش او خوانده پس اگر موجب #خشم و #ناراحتی همسرش شد....👌🏼در ابتـدا این #آرامشــِ اوست که بهم میریزد
👧🏻 #روزی_اگر_دختر_دار_شدم...
✍🏼با او یاد میدهم...
که یک #بانوی_مسلمان باشد نه #عروسک کوچه و خیابان...
☺️👆🏼خدایا این دختران را از امت اسلامی محروم نکن....
@DfghffyirklfrF
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_ششم 😔باورم نمیشد که مصطفی رو گرفته باشن گفتم نه بابا این چه حرفیه مصطفی که کاره ای نیست تا بگیرنش بیچاره الان میاد خونه... 😞جاریم چشماش رو درشت کرد و گفت بخدا راست میگم حتی دیدنش که دستبند به دستش زدن... خدایا همه…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_هفتم
✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم
خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف
هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه....
#زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم #دادگاه و برمیگشتم...
بلاخره بعداز ماهها #قاضی اش رو پیدا کردم مرد #جوانی بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت #پدر جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم....
یه نفسی کشیدم که #الله_متعال جواب دعاهام رو داد
تصمیم گرفتم #روزه بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه...
😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما #دو ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی #سجاده تا #دعا کنم...
خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و #تلاش کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم
بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش...
😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای #دخترم هم #عروسک میخرید ، وقتی مادر شوهرم فهمید قرار ملاقات با مصطفی داریم باهامون اومد
رفتیم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه مصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر #شوهرم نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن...
نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه #دوستی قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باهم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من #شهادت_دروغ داده
البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان
فقط شما حتما پیگیری کنید...
😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی #دادگاه قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم #تحقیق میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا...
اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من #مریض بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت...
قاضی بهش گفته بود که #آزاده برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم از تلفن بیرون بهم زنگ زد...
از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم #بچه شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید...
ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده...
😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه #آزادی زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت...
خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم #شوخی میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست...
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_بیست_و_هفتم
✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم
خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف
هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه....
#زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم #دادگاه و برمیگشتم...
بلاخره بعداز ماهها #قاضی اش رو پیدا کردم مرد #جوانی بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت #پدر جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم....
یه نفسی کشیدم که #الله_متعال جواب دعاهام رو داد
تصمیم گرفتم #روزه بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه...
😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما #دو ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی #سجاده تا #دعا کنم...
خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و #تلاش کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم
بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش...
😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای #دخترم هم #عروسک میخرید ، وقتی مادر شوهرم فهمید قرار ملاقات با مصطفی داریم باهامون اومد
رفتیم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه مصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر #شوهرم نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن...
نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه #دوستی قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باهم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من #شهادت_دروغ داده
البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان
فقط شما حتما پیگیری کنید...
😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی #دادگاه قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم #تحقیق میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا...
اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من #مریض بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت...
قاضی بهش گفته بود که #آزاده برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم از تلفن بیرون بهم زنگ زد...
از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم #بچه شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید...
ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده...
😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه #آزادی زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت...
خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم #شوخی میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست...
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123