👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_چهل_و_هشتم 🌸🍃اون شب برای خانوادم ثابت شد که من دیگه هدایت شدم ولی هیچی نگفتن... بعد از مدتی گفتن الان فهمیدم چرا خونه زندگیت را جا گذاشتی این کارهات یه بهانه است تو دروغ میگفتی که طلاقت دیگه نمانده بخاطر عقیدهات بوده…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_چهل_و_نهم
🌸🍃چند روز گذشت خانواده شوهرم همش پشت سرهم میاومدن دنبالم که برگردم یا بچه_ها رو بهشون #پس_بدم... بازم دعوا و اذیت از طرف اون ظالم شروع شد نمیدونم کی خونهمون رو بهش نشون داده بود محمد رو تو یه مدرسه نزدیک خونهمون بطور موقت بعنوان یه مسافر اونجا ثبت نام کردم، چون #پرونده_اش پیشم نبود مجبور شدم اینجوری ثبت نامش کنم... شوهرم میرفت جلو مدرسه محمد داد و هوار میکرد با دعوا و زور میخواست محمد رو ببره پیش خودش؛ محمد هم نمیرفت، مدیر مدرسه بهم زنگ زد دلم یهویی ریخت یاالله رحم کن محمد رو ازم نگیره... 😭با #تبسم از ترس اینکه #محمد رو ازمون بگیره تا به مدرسه میرسیدیم #نصف_جون میشدیم ولی هر بار با رحم الله سبحان موفق نمیشد که محمد رو ازمون بگیره، جلوی مدرسه پیش همه داد میزد، بهم تهمت_ناموسی میزد میگفت: این داعشه این بچههام رو دزدیده... 😔مردم یه جوری بهم نگاه میکردن بخاطر چادر و نقابم و حرفهای اون نامرد رو باور میکردن و کمکمون نمیکردن ولی شکر خدا خودم دیگه مثل سابق نبودم که ازش بترسم خودمون رو هر بار نجات میدادم... مدیر مدرسه یه بار بهم زنگ زدن گفتن تا یه هفته بهت فرصت میدیم اگه پرونده محمد رو آوردی که هیچی، اگه نیاری محمد رو از مدرسه بیرون میکنیم وایی خدایا چکار کنم؟ بازم برادر غربا به دادم رسید گفت: خواهرم برو دادگاه پیش یه قاضی کشیک حضانت موقت محمد رو بگیر، و فوری برو شهر خودتون پرونده رو بگیر، منم همین کار رو کردم پرونده محمد رو آوردم و در همان مدرسه ثبت نامش کردم... 😞ولی محمد بیچارم پیش دوستاش خیلی مایوس شده بود با رفتارهایی که پدرش کرده بود و تو مدرسه بخاطر پدرش بچه ها اذیتش میکردن چند بار به مدرسه مراجعه کردم و اعتراض کردم تا دست از سرش برداشتن... وقتی پدر محمد دید پرونده اش رو آوردم کاری از دستش بر نمیاومد دیگه زیاد نمیاومد سراغمون... یه بار به خانوادم گفته بودن به نها بگید برگرده سر زندگیش ما بیست_میلیون طلا و یه ماشین و خونه رو به اسمش میزنیم فقط برگرده و چادرش رو کنار بزاره... 😔وایییی از اون روز ناپدریم از یه طرف مادرمم از یه طرف اومدن خونه مون با خوشحالی نشستن...تبسم گفت مامان چیه مثل اینکه خیلی خوشحالن #چه_خبره گفتم والله منم نمیدونم صبر کن الان معلوم میشه... چایی آوردم نشستیم مادرم خودش رو نگرفت، گفت شوهرت زنگ زده مثل اینکه آدم شده خدا رو شکر عوض شده منم گفتم: چطور...؟! گفت: نها رو بفرستید خونه براش طلا و و ماشین و خونه میخرم... 😏یه پوز خندی زدم گفتم خوب دیگه... گفت: هرچی بخواد براش میخرم نوکریش رو میکنم تبسم یه نگاهی به مامانم کرد گفت مامان بزرگ تو نمیدونی #هزاران بار گفتیم مادرم به پدرم نامحرمه چرا حالیتون نمیشه!!!؟؟ پدرمم بشه یه هدایت_شده بازم کاریش نمیشه کرد... 😔مامانم سر تبسم داد زد گفت چرا اینقد #بی_عقل و احمقی؟ نمیدونی این جدایی برای تو چقدر بده؟ هیچکس سراغت نمیاد، هیچکس نمیاد یه دختر بچه طلاق رو بگیره اونم پیش یه مادر جوان... مگه اختلاف سن تو و مادرت چقدره؟ هیچکی نمیدونه این مادرته فکر میکنن یا خواهرته یا دوستت ، با چشم #دختر_فراری بهت نگاه میکنن باید تا آخر عمر اینجوری باشی...؟ تبسم گفت اگه #الله_متعال چیزی بخواد خودش همه چی رو سر راه بنده هاش میاره، بخاطر خشنودی الله سبحان آینده که سهله جانم را هم فداش میکنم اون وقت بشینم نگران آیندهم باشم؟ آینده ای که الله متعال خودش رقم میزنه من نگرانی ندارم.... مادرم دیگه هیچ جوابی نداشت که بده؛ گفت مغزتون رو پر کردن بیچاره شدید، منم هیچ وقت دوست نداشتم مامانم رو برنجانم یا کسی اون رو برنجانه.... گفتم مادر عزیزم از تبسم ناراحت نشو ما این زندگی رو دوست داریم؛ ناپدریم گفت ببین نها تو داری آینده بچه هات رو نابود میکنی تو مدیون بچه هاتی، این بچهها حق دارن زندگی خوبی داشته باشن و از محبت_پدر لذت ببرن... 😒منم گفتم کدام پدر من تمام درد هام رو براتون گفتم، گفتم چه بلایی سرخودم و بچه هام آورده، گفت این بار آدم شده... گفتم چرا حالی نمیشید اون به من نامحرمه گفت یه ماموستا هست این نوع طلاق هارو درست میکنه... گفتم من پیش ماموستاهای زیادی رفتم ولی اونا گفتن به هیچ عنوان درست نمیشه.... گفت تو کاری نداشته باش اون ماموستا فتوا داده میگه درست میشه گناهت_گردن اون ماموستای که درست می کنه... 😳بهش خندیدم گفتم #سبحان_الله الان شما میخواید من با این دروغ سر خودم و دینم کلاه بزارم؟ خودم عقل دارم نمیتونم با فتوای یکی به نام ماموستا الله متعال رو برنجانم... گفت اون این همه طلا ومال و ماشین بهت میده دیگه #چی_میخوای تو داری بهونه میاری
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_چهل_و_نهم
🌸🍃چند روز گذشت خانواده شوهرم همش پشت سرهم میاومدن دنبالم که برگردم یا بچه_ها رو بهشون #پس_بدم... بازم دعوا و اذیت از طرف اون ظالم شروع شد نمیدونم کی خونهمون رو بهش نشون داده بود محمد رو تو یه مدرسه نزدیک خونهمون بطور موقت بعنوان یه مسافر اونجا ثبت نام کردم، چون #پرونده_اش پیشم نبود مجبور شدم اینجوری ثبت نامش کنم... شوهرم میرفت جلو مدرسه محمد داد و هوار میکرد با دعوا و زور میخواست محمد رو ببره پیش خودش؛ محمد هم نمیرفت، مدیر مدرسه بهم زنگ زد دلم یهویی ریخت یاالله رحم کن محمد رو ازم نگیره... 😭با #تبسم از ترس اینکه #محمد رو ازمون بگیره تا به مدرسه میرسیدیم #نصف_جون میشدیم ولی هر بار با رحم الله سبحان موفق نمیشد که محمد رو ازمون بگیره، جلوی مدرسه پیش همه داد میزد، بهم تهمت_ناموسی میزد میگفت: این داعشه این بچههام رو دزدیده... 😔مردم یه جوری بهم نگاه میکردن بخاطر چادر و نقابم و حرفهای اون نامرد رو باور میکردن و کمکمون نمیکردن ولی شکر خدا خودم دیگه مثل سابق نبودم که ازش بترسم خودمون رو هر بار نجات میدادم... مدیر مدرسه یه بار بهم زنگ زدن گفتن تا یه هفته بهت فرصت میدیم اگه پرونده محمد رو آوردی که هیچی، اگه نیاری محمد رو از مدرسه بیرون میکنیم وایی خدایا چکار کنم؟ بازم برادر غربا به دادم رسید گفت: خواهرم برو دادگاه پیش یه قاضی کشیک حضانت موقت محمد رو بگیر، و فوری برو شهر خودتون پرونده رو بگیر، منم همین کار رو کردم پرونده محمد رو آوردم و در همان مدرسه ثبت نامش کردم... 😞ولی محمد بیچارم پیش دوستاش خیلی مایوس شده بود با رفتارهایی که پدرش کرده بود و تو مدرسه بخاطر پدرش بچه ها اذیتش میکردن چند بار به مدرسه مراجعه کردم و اعتراض کردم تا دست از سرش برداشتن... وقتی پدر محمد دید پرونده اش رو آوردم کاری از دستش بر نمیاومد دیگه زیاد نمیاومد سراغمون... یه بار به خانوادم گفته بودن به نها بگید برگرده سر زندگیش ما بیست_میلیون طلا و یه ماشین و خونه رو به اسمش میزنیم فقط برگرده و چادرش رو کنار بزاره... 😔وایییی از اون روز ناپدریم از یه طرف مادرمم از یه طرف اومدن خونه مون با خوشحالی نشستن...تبسم گفت مامان چیه مثل اینکه خیلی خوشحالن #چه_خبره گفتم والله منم نمیدونم صبر کن الان معلوم میشه... چایی آوردم نشستیم مادرم خودش رو نگرفت، گفت شوهرت زنگ زده مثل اینکه آدم شده خدا رو شکر عوض شده منم گفتم: چطور...؟! گفت: نها رو بفرستید خونه براش طلا و و ماشین و خونه میخرم... 😏یه پوز خندی زدم گفتم خوب دیگه... گفت: هرچی بخواد براش میخرم نوکریش رو میکنم تبسم یه نگاهی به مامانم کرد گفت مامان بزرگ تو نمیدونی #هزاران بار گفتیم مادرم به پدرم نامحرمه چرا حالیتون نمیشه!!!؟؟ پدرمم بشه یه هدایت_شده بازم کاریش نمیشه کرد... 😔مامانم سر تبسم داد زد گفت چرا اینقد #بی_عقل و احمقی؟ نمیدونی این جدایی برای تو چقدر بده؟ هیچکس سراغت نمیاد، هیچکس نمیاد یه دختر بچه طلاق رو بگیره اونم پیش یه مادر جوان... مگه اختلاف سن تو و مادرت چقدره؟ هیچکی نمیدونه این مادرته فکر میکنن یا خواهرته یا دوستت ، با چشم #دختر_فراری بهت نگاه میکنن باید تا آخر عمر اینجوری باشی...؟ تبسم گفت اگه #الله_متعال چیزی بخواد خودش همه چی رو سر راه بنده هاش میاره، بخاطر خشنودی الله سبحان آینده که سهله جانم را هم فداش میکنم اون وقت بشینم نگران آیندهم باشم؟ آینده ای که الله متعال خودش رقم میزنه من نگرانی ندارم.... مادرم دیگه هیچ جوابی نداشت که بده؛ گفت مغزتون رو پر کردن بیچاره شدید، منم هیچ وقت دوست نداشتم مامانم رو برنجانم یا کسی اون رو برنجانه.... گفتم مادر عزیزم از تبسم ناراحت نشو ما این زندگی رو دوست داریم؛ ناپدریم گفت ببین نها تو داری آینده بچه هات رو نابود میکنی تو مدیون بچه هاتی، این بچهها حق دارن زندگی خوبی داشته باشن و از محبت_پدر لذت ببرن... 😒منم گفتم کدام پدر من تمام درد هام رو براتون گفتم، گفتم چه بلایی سرخودم و بچه هام آورده، گفت این بار آدم شده... گفتم چرا حالی نمیشید اون به من نامحرمه گفت یه ماموستا هست این نوع طلاق هارو درست میکنه... گفتم من پیش ماموستاهای زیادی رفتم ولی اونا گفتن به هیچ عنوان درست نمیشه.... گفت تو کاری نداشته باش اون ماموستا فتوا داده میگه درست میشه گناهت_گردن اون ماموستای که درست می کنه... 😳بهش خندیدم گفتم #سبحان_الله الان شما میخواید من با این دروغ سر خودم و دینم کلاه بزارم؟ خودم عقل دارم نمیتونم با فتوای یکی به نام ماموستا الله متعال رو برنجانم... گفت اون این همه طلا ومال و ماشین بهت میده دیگه #چی_میخوای تو داری بهونه میاری
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_هفتم 🌸🍃تبسم بعضی وقتها به زور گوشه ای از چشمش رو باز میکرد و میبست صدای گریه و نالههای من و محمد رو میشنید ولی نمیتوانست حرف بزنه از حال میرفت... راننده برگشت آب سرد بهمون داد فوری دست صورت تبسم ریختیم به هوش…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
🌸🍃یه روز نزدیک اذان مغرب بود کنار خیابان منتظر تاکسی بودیم تاکسیها مارو میدیدن با نقاب نمیایستادن... فقط خوشحال بودیم از اینی که بخاطر #الله_متعال بهمون بی توجهی یا بی احترامی میکردن ..چون خشنودی الله از تمام دنیا برامون مهم تر بوده و هست از اینم خوشحال بودیم که بعضی خواهرها هم مشتاق حجابمون بودن ..تو خیابان منتظر تاکسی بودیم که یه دفعه یه خواهر چادری که ماسک گذاشته بود اومد نزدیکمون سلام کرد و بغلمون کرد از خوشحالی فقط میگفت ماشاءالله #سبحان_الله خواهرای عزیزم با اون نقاب هاتون از دور دیدمتون افتخار میکردم نتونستم خودم رو کنترل کنم اومد پیشتون و با هم دوست شدیم...دو هفته ای گذشت از آشنایی اون خواهر که یه شب خواب دیدم یک مامور جلوی خونهمون اومد داخل خونه بهم گفت دیگه حق نداری نقاب بزنی و اِلّا برات مشکل درست میکنم... منم توخواب جواب دادم که گناه نکردم بخاطر خشنودی الله هستش مامور تو خواب گفت... اجباری نیست دیگه حق نداری نقاب بزنی شما باعث شدی که خواهرها مشتاق نقاب بشن و نقاب زدن تو شهر داره افزایش پیدا میکنه و این بخاطر وجود شماست چون نقاب میزنی... ☝️🏼من گفتم تا جان در بدن داشته باشم من نقابم را برنمیدارم تو سختترین شرایط هم و از خواب پریدم(به احتمال زیاد اون مامور شیطان بود) برای تبسم تعریف کردم گفت مامان شاید خوابت حقیقت پیدا کرد خواهرای نقابی بهمون اضافه بشن منم گفتم ان شاءالله دخترم... 🤔همون روز برای خرید به بازار رفتم احساس کردم یکی #دنبالمه #ترسیدم خوابم حقیقت پیدا کنه و مامور باشه و اذیتم کنن گفتم من به خودم گفتم برای خشنودی الله این کار را کردم و خودش نگهدارم است و غمی نیست هر جا میرفتم دنبالم بود احساس کردم کسی صدام میزنه خواهر خواهر دستش رو گذاشت روی شونهام برگشتم سلام کردم (مانتوی کوتاه تنش بود و لاک هم زده بود و حجاب اسلامی نداشت) گفتم بله خواهرم بفرماید؟ گوشه چادرم گرفت گفت میشه کمک کنی گفتم چه کمکی خواهر گلم؟ گفت کمکم کن منم مثل شما چادری بشم نقاب بزنم تو رو خدا قسمت میدم کمک کنید.. ☺️منم با خوشحالی و ذوق فراوان گفتم چشم در خدمتت هستم خواهر عزیزم ؛ شماره تلفن رو ازم گرفت شد یه خواهر و دوست خوب برامون... یه روز بهم زنگ زد گفت خواهرم نها میتونی برام یه نقاب بگیری خودم چادر دارم سبحان الله انقدر خوشحال شدم اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم بله عزیزم... مدتی گذشت همینطوری خواهرای نقابیم بهمون اضافه میشد و میشه الحمدالله... تو این مدت برادر زید پیش یکی از #ماموستاهای بزرگوار و سرشناس شهرمون رفت و ایشون هم خیلی کمکم کرد برای کار طلاق قانونیم که نجات پیدا کنم یه وکیل گرفتم این ماموستای بزرگوار پول وکیلم را دادن الله تعالی آرامش را به خودش و خانودش بدهد و در دنیا و قیامت سربلند کنه چشمشون به بهشت روشن بشه اللهم آمین... من و بچههام یه سال تنهایی و به آرامی و خوشی زندگی میکنیم و طاعات و عبادتمون رو به جا میاریم الان هم الحمدلله مطالعه دینی و قرآن خواندنمان بیشتر شده برامون دعا کنید برای خوشبختی بچه هام... ❤️میخوام بیشتر دعا کنید واقعا تبسمم را لایق خوشبختی میبینم تو این راه سخت و طولانی بهترین همراهم بود یه دختر جوان و کم سن که خودش را از خوشی و لذات دنیای دور فقط بخاطر هدایت مادرش... و به فضل الله خودش هم شد یه #هدایت_یافته الله متعال ازش راضی باشه بهشت نسیبش کنه اللهم امین یارب العالمین... ❤️برای محمد پسر گلم هم دعای خیر کنید حافظ و قاری قرآن بشه شکر به رحمت و برکات الله متعال الان زندگی آرامی داریم هر چند مشکلات هیچ وقت تمومی نداره ولی ایمان دارم الله مثل همیشه همراه و یاور بندهاش است
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
🌸🍃یه روز نزدیک اذان مغرب بود کنار خیابان منتظر تاکسی بودیم تاکسیها مارو میدیدن با نقاب نمیایستادن... فقط خوشحال بودیم از اینی که بخاطر #الله_متعال بهمون بی توجهی یا بی احترامی میکردن ..چون خشنودی الله از تمام دنیا برامون مهم تر بوده و هست از اینم خوشحال بودیم که بعضی خواهرها هم مشتاق حجابمون بودن ..تو خیابان منتظر تاکسی بودیم که یه دفعه یه خواهر چادری که ماسک گذاشته بود اومد نزدیکمون سلام کرد و بغلمون کرد از خوشحالی فقط میگفت ماشاءالله #سبحان_الله خواهرای عزیزم با اون نقاب هاتون از دور دیدمتون افتخار میکردم نتونستم خودم رو کنترل کنم اومد پیشتون و با هم دوست شدیم...دو هفته ای گذشت از آشنایی اون خواهر که یه شب خواب دیدم یک مامور جلوی خونهمون اومد داخل خونه بهم گفت دیگه حق نداری نقاب بزنی و اِلّا برات مشکل درست میکنم... منم توخواب جواب دادم که گناه نکردم بخاطر خشنودی الله هستش مامور تو خواب گفت... اجباری نیست دیگه حق نداری نقاب بزنی شما باعث شدی که خواهرها مشتاق نقاب بشن و نقاب زدن تو شهر داره افزایش پیدا میکنه و این بخاطر وجود شماست چون نقاب میزنی... ☝️🏼من گفتم تا جان در بدن داشته باشم من نقابم را برنمیدارم تو سختترین شرایط هم و از خواب پریدم(به احتمال زیاد اون مامور شیطان بود) برای تبسم تعریف کردم گفت مامان شاید خوابت حقیقت پیدا کرد خواهرای نقابی بهمون اضافه بشن منم گفتم ان شاءالله دخترم... 🤔همون روز برای خرید به بازار رفتم احساس کردم یکی #دنبالمه #ترسیدم خوابم حقیقت پیدا کنه و مامور باشه و اذیتم کنن گفتم من به خودم گفتم برای خشنودی الله این کار را کردم و خودش نگهدارم است و غمی نیست هر جا میرفتم دنبالم بود احساس کردم کسی صدام میزنه خواهر خواهر دستش رو گذاشت روی شونهام برگشتم سلام کردم (مانتوی کوتاه تنش بود و لاک هم زده بود و حجاب اسلامی نداشت) گفتم بله خواهرم بفرماید؟ گوشه چادرم گرفت گفت میشه کمک کنی گفتم چه کمکی خواهر گلم؟ گفت کمکم کن منم مثل شما چادری بشم نقاب بزنم تو رو خدا قسمت میدم کمک کنید.. ☺️منم با خوشحالی و ذوق فراوان گفتم چشم در خدمتت هستم خواهر عزیزم ؛ شماره تلفن رو ازم گرفت شد یه خواهر و دوست خوب برامون... یه روز بهم زنگ زد گفت خواهرم نها میتونی برام یه نقاب بگیری خودم چادر دارم سبحان الله انقدر خوشحال شدم اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم بله عزیزم... مدتی گذشت همینطوری خواهرای نقابیم بهمون اضافه میشد و میشه الحمدالله... تو این مدت برادر زید پیش یکی از #ماموستاهای بزرگوار و سرشناس شهرمون رفت و ایشون هم خیلی کمکم کرد برای کار طلاق قانونیم که نجات پیدا کنم یه وکیل گرفتم این ماموستای بزرگوار پول وکیلم را دادن الله تعالی آرامش را به خودش و خانودش بدهد و در دنیا و قیامت سربلند کنه چشمشون به بهشت روشن بشه اللهم آمین... من و بچههام یه سال تنهایی و به آرامی و خوشی زندگی میکنیم و طاعات و عبادتمون رو به جا میاریم الان هم الحمدلله مطالعه دینی و قرآن خواندنمان بیشتر شده برامون دعا کنید برای خوشبختی بچه هام... ❤️میخوام بیشتر دعا کنید واقعا تبسمم را لایق خوشبختی میبینم تو این راه سخت و طولانی بهترین همراهم بود یه دختر جوان و کم سن که خودش را از خوشی و لذات دنیای دور فقط بخاطر هدایت مادرش... و به فضل الله خودش هم شد یه #هدایت_یافته الله متعال ازش راضی باشه بهشت نسیبش کنه اللهم امین یارب العالمین... ❤️برای محمد پسر گلم هم دعای خیر کنید حافظ و قاری قرآن بشه شکر به رحمت و برکات الله متعال الان زندگی آرامی داریم هر چند مشکلات هیچ وقت تمومی نداره ولی ایمان دارم الله مثل همیشه همراه و یاور بندهاش است
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_ششم 😔باورم نمیشد که مصطفی رو گرفته باشن گفتم نه بابا این چه حرفیه مصطفی که کاره ای نیست تا بگیرنش بیچاره الان میاد خونه... 😞جاریم چشماش رو درشت کرد و گفت بخدا راست میگم حتی دیدنش که دستبند به دستش زدن... خدایا همه…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_هفتم
✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم
خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف
هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه....
#زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم #دادگاه و برمیگشتم...
بلاخره بعداز ماهها #قاضی اش رو پیدا کردم مرد #جوانی بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت #پدر جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم....
یه نفسی کشیدم که #الله_متعال جواب دعاهام رو داد
تصمیم گرفتم #روزه بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه...
😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما #دو ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی #سجاده تا #دعا کنم...
خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و #تلاش کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم
بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش...
😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای #دخترم هم #عروسک میخرید ، وقتی مادر شوهرم فهمید قرار ملاقات با مصطفی داریم باهامون اومد
رفتیم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه مصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر #شوهرم نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن...
نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه #دوستی قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باهم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من #شهادت_دروغ داده
البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان
فقط شما حتما پیگیری کنید...
😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی #دادگاه قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم #تحقیق میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا...
اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من #مریض بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت...
قاضی بهش گفته بود که #آزاده برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم از تلفن بیرون بهم زنگ زد...
از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم #بچه شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید...
ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده...
😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه #آزادی زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت...
خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم #شوخی میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست...
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_بیست_و_هفتم
✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم
خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف
هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه....
#زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم #دادگاه و برمیگشتم...
بلاخره بعداز ماهها #قاضی اش رو پیدا کردم مرد #جوانی بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت #پدر جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم....
یه نفسی کشیدم که #الله_متعال جواب دعاهام رو داد
تصمیم گرفتم #روزه بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه...
😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما #دو ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی #سجاده تا #دعا کنم...
خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و #تلاش کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم
بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش...
😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای #دخترم هم #عروسک میخرید ، وقتی مادر شوهرم فهمید قرار ملاقات با مصطفی داریم باهامون اومد
رفتیم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه مصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر #شوهرم نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن...
نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه #دوستی قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باهم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من #شهادت_دروغ داده
البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان
فقط شما حتما پیگیری کنید...
😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی #دادگاه قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم #تحقیق میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا...
اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من #مریض بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت...
قاضی بهش گفته بود که #آزاده برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم از تلفن بیرون بهم زنگ زد...
از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم #بچه شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید...
ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده...
😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه #آزادی زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت...
خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم #شوخی میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست...
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#عاشقانه #حب_حلال ❤️ چشمانت پر از زیبایست❤️ هر بار که به تو خیره میشوم به خودم می گویم، این همه جاذبه آن هم فقط در نگاهِ تو...؟ این لطف خداست که با داشتنِ تو به من عطا شده😌🙃 @admmmj123
#عاشقانه
#حب_حلال❤️
#دوست_دارم_وجود_تو_را❗
...تو #مکمل دین منی!
...شب ها #کنارم خواهی نشست و #قرآن تلاوت خواهی کرد.
...چشمانم را به #تو میدوزم و هزاران بار #الله متعال را #شکر خواهم کرد.
...تو به روبند و چادرم افتخار خواهی کرد...
...من هم به آن #ریش تو که برای #پیروی_از_سنت آن را رها گذاشته ای...
...و در نماز هایم همان #دعای همیشگی را هزاران بار تکرار خواهم کرد...
((رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا ))
...شب ها تو مرا از #خواب بیدار خواهی کرد و با همان چشم های خسته و صدای مردانه ی تسکین دهنده ات می گویی: خانوم من که نمیزاره من تنهایی #نمازم روبخونم. پس پاشو که وقت نماز شبه...
...آن گاه که من در #چشمانم اشک است تو میتوانی با دست هایت آنها را کنار بزنی و آرام بگویی:
نترس #الله_ارحم_الراحمین است
...زندگیمان با #دین شروع شده و با #دین هم به پایان خواهد رسید 😊❤️
@admmmj123
#حب_حلال❤️
#دوست_دارم_وجود_تو_را❗
...تو #مکمل دین منی!
...شب ها #کنارم خواهی نشست و #قرآن تلاوت خواهی کرد.
...چشمانم را به #تو میدوزم و هزاران بار #الله متعال را #شکر خواهم کرد.
...تو به روبند و چادرم افتخار خواهی کرد...
...من هم به آن #ریش تو که برای #پیروی_از_سنت آن را رها گذاشته ای...
...و در نماز هایم همان #دعای همیشگی را هزاران بار تکرار خواهم کرد...
((رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا ))
...شب ها تو مرا از #خواب بیدار خواهی کرد و با همان چشم های خسته و صدای مردانه ی تسکین دهنده ات می گویی: خانوم من که نمیزاره من تنهایی #نمازم روبخونم. پس پاشو که وقت نماز شبه...
...آن گاه که من در #چشمانم اشک است تو میتوانی با دست هایت آنها را کنار بزنی و آرام بگویی:
نترس #الله_ارحم_الراحمین است
...زندگیمان با #دین شروع شده و با #دین هم به پایان خواهد رسید 😊❤️
@admmmj123
#لحظه_اجابت_دعا
📌عصر جمعه یک #فرصت_طلایی برای برآورده شدن حاجات ونیازهایمان
💟آخرین #ساعت از روز #جمعه را از دست ندهیم
🔶قبل از آن مرتب مشغول صلوات وسلام بر سرور دوعالم محمدمصطفی صلی الله علیه وسلم باشیم، وبعد از آن با #اخلاص ویقین و #امید به رحمت #الله متعال رو به قبله مشغول دعا شویم.
🔸برای خودمان و پدر ومادر وخانواده وفرزندان مان دعا کنیم.
🔹برای رفتگان ومردگان دعا کنیم
🔸برای بیماران و درماندگان دعا کنیم
🔹برای زندانیان و اسیران دعا کنیم
🔸برای همه مسلمانان دعا کنیم
🔹ای کسیکه بر بستر بیماری هستی ویا بیمار داری...
🔸ای کسیکه افسرده و دلتنگ واندوهگین هستی
🔹ای کسیکه درمانده وپریشان هستی...
🔸ای کسیکه مدیون وبدهکار و دست تنگ هستی..
🔹ای کسیکه مصیبت زده هستی ویا مورد ظلم وستم قرارگرفته ای..
🔸ای کسیکه خواهان فرزند هستی...
🔹ای کسیکه مشکلات و گرفتاریها خواب را از چشمانت ربوده...و....
✅ ازاین لحظه مبارک و #فرصت_طلایی غافل نشوید.
🔷با #یقین و امید به قبولی #دعا دستهایمان را بسوی ارحم الراحمین بلندکنیم و #حاجتهایمان را ازخودش بخواهیم.
📌عصر جمعه یک #فرصت_طلایی برای برآورده شدن حاجات ونیازهایمان
💟آخرین #ساعت از روز #جمعه را از دست ندهیم
🔶قبل از آن مرتب مشغول صلوات وسلام بر سرور دوعالم محمدمصطفی صلی الله علیه وسلم باشیم، وبعد از آن با #اخلاص ویقین و #امید به رحمت #الله متعال رو به قبله مشغول دعا شویم.
🔸برای خودمان و پدر ومادر وخانواده وفرزندان مان دعا کنیم.
🔹برای رفتگان ومردگان دعا کنیم
🔸برای بیماران و درماندگان دعا کنیم
🔹برای زندانیان و اسیران دعا کنیم
🔸برای همه مسلمانان دعا کنیم
🔹ای کسیکه بر بستر بیماری هستی ویا بیمار داری...
🔸ای کسیکه افسرده و دلتنگ واندوهگین هستی
🔹ای کسیکه درمانده وپریشان هستی...
🔸ای کسیکه مدیون وبدهکار و دست تنگ هستی..
🔹ای کسیکه مصیبت زده هستی ویا مورد ظلم وستم قرارگرفته ای..
🔸ای کسیکه خواهان فرزند هستی...
🔹ای کسیکه مشکلات و گرفتاریها خواب را از چشمانت ربوده...و....
✅ ازاین لحظه مبارک و #فرصت_طلایی غافل نشوید.
🔷با #یقین و امید به قبولی #دعا دستهایمان را بسوی ارحم الراحمین بلندکنیم و #حاجتهایمان را ازخودش بخواهیم.