👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_چهارم

🌸🍃تبسم و محمدم تو ماشین تا از چشمم گم شدن برام دست تکون میدادن؛ وقتی رفتن اومدم تو خونه... زدم زیر گریه گفتم خدایا بچه هام رو به خودت سپردم مواظبشون باش تنها توخونه موندم خانوادم فهمیدن بچه هارو فرستادم پیش پدرشون انیقدر #خوشحال بودن هر بار یکیشون بهم زنگ میزدن و میگفتن کارخوبی کردی آفرین بزار برگردن پیش پدرشون تو یه زنی نمیتونی بری کار کنی و براشون نون در بیاری اصلاً بهشون زنگ نزن تا یواش یواش فراموشت کنن و به پدرشون بچسپند... 😔من فقط تو دل خودم منعشون میکردم میگفتم ای کاش دلم میومد شماها رو دعا میکردم بلاهایی که سر من اومدن سر شمام بیاد، ببینم اون موقع چطور حرف میزدید ولی دلم نمیومد نفرینشون کنم.. یا دعوتم میکردن خونه خودشون میگفتن برای شام بیا اینجا منم گفتم تا بچههام پیشم بودن محلم نمیگذاشتید الان زود به زود بهم زنگ میزنید و دعوتم میکنید خونه خودتون... گفتم به والله نمیام...مامانم گفت نها خانم چطور تو یه خونه تنهایی میخوابی؟ اونم اون خونه قدیمی؟حتی در محکمی نداره بلایط سرت بیاد چی؟ گفتم جونم از جون بچه هام که عزیزتر نیست تا بچههام بودن کسی نگرانمون نبود الان نگرانم شدید.. میدونستم میخواستن چکارکنن فکر میکردن که من بچههام رو فرستادم پیش پدرشون منم بعد از مدتی برمیگردم پیش شوهر قانونی 😏ولی اونا بازم هنوز که هنوزه به ایمانی که خودم و بچه هام داشتیم باور نمیکردن فکر می.کردن یه احساسه زود گذره...نمیدونستن که به لطف الله نور ایمان قلب و جسم و روحمون رو گرفته بود و یه نقطه کوچیک هم از سیاهی و گمراهی تو قلب و جسم وروحمون پیدا نمیشد.. نزدیک دوهفته تنها خودم بودم روزهای زوج میرفتم آموزش آشپزی، در این مدت اصلاً حوصله خوردن و خندیدن و هیچی رو نداشتم بعضی وقتها خواهرم مهنا بهم یه سری میزد مامانم دو بار اومد اونم ازم میخواست بیخیال بچههام بشم ازم میخواست لااقل اگرم برنمیگردم پیش شوهر قانونیم زود کار طلاق قانونی رو تموم کنم بعد بازم شوهر کنم و بچههام رو به حال خودشون رها کنم... 😣واییی خدایا انگار مادرم خودش مادر نبود نمیدونست با اون حرف هاش چه دردی به عمق دلم میرساند.. تبسم هر روز بهم زنگ میزد از احوال خودش و برادرش بهم خبر میداد تا یه شب زنگ زد گفت مامان دل درد دارم خیلی زیر دلم درد میکنه منم گفتم گوشی رو بده زن عمو ندا به ندا گفتم زود تبسم رو ببرید دکتر تورو خدا ببینید چشه؟ داشتم از نگرانی میمردم فوراً بردنش بیمارستان معاینش کرده بودن فوراً بستریش کردن برای عمل. آپاندیزش نزدیک بود که بترکه فقط دعا میکردم چیزیش نشه نتوانستم اون شب تا ساعت چهار صبح چشم روهم بزارم...ساعت چهار صبح به ترمینال زنگ زدم که اتوبوس اون ساعت به طرف سنندج حرکت میکنه یانه؟ گفتن تا ده دقیقه دیگه حرکت میکنه، من با قسم دادن گفتم یه پانزده دقیقه بایستید تا منم بیام..اونا هم الله ازشون راضی باشه گفتن باشه؛ زود زنگ زدم تاکسی شبانه روزی اومد دنبالم رفتم ترمینال سوار اتوبوس شدم... نزدیکی های 9 صبح رسیدم سنندج اینقدر نگران تبسم بودم وقتی رسیدم سنندج نمیدونستم از چه طرفی برم اصلا یادم رفته بود بیمارستان کجاست! 😔چند لحظهای دور خودم همش میچرخیدم تا یه راننده تاکسی گفت خواهرم جایی میری؟ گفتم بله برادرم بیمارستان سوار شدم خودم رو رسوندم بیمارستان به ندا زنگ زدم گفتم الان کجای بیمارستانی؟گفت جلو #اتاق_عمل هنوز تبسم رو از اتاق عمل نیاوردن بیرون فقط گریه میکردم و دعا میکردم تبسم چیزیش نشه دعا میکردم میگفتم خدایا هیچ وقت با مشکلات و درد و مرگ بچه هام امتحانم نکنی با چیزی که توانش رو ندارم امتحانم نکنی... جلوی اتاق عمل رسیدم که ندا به طرفم اومد بغلم کرد انقدر گریه کردم ندا هم از من بدتر گریه میکرد و دلخوشیم میداد که چیزی نیست یه آپاندیزه سادست؛گفتم ندا تنها پیش تبسم هستی؟ گفت اره گفتم پس پدر تبسم مگه خبر نداره تبسم تو اتاق عمله؟😳گفت آره خودش آوردمون بیمارستان رفت خونه بخوابه منم گفتم برو من پیشش هستم سبحان الله عجب پدری؟دخترش تو اتاق عمل بود اون راحت خوابیده... نزدیک نیم ساعتی جلوی اتاق عمل ایستادیم که تبسم از #اتاق_عمل آوردن بیرون وای یا الله تبسم بیهوش بود😭 اونم تو اون حال وقتی دیدمش دلم #آتیش گرفت واییی خدایا به دخترم رحم کن کمکش کن.. دکترش گفت چیزی نیست خانم نترسید تا یه ساعت دیگه بهوش میاد کنار تختش نشستم دستاش رو تو دستم سفت گرفتم تا یواش یواش بهوش اومد تا چند لحظه ای چیزی خوب یادش نمیاومد قشنگ چشماش رو باز کرد به من نگاه کرد گفت ماثمان کی اومدی؟ چطور اومدی؟صورت خوشکلش رو بوسیدم گفتم یه دو ساعتی میشه تازه رسیدم

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سیزدهم ✍🏼هر چی اونا بیشتر #مخالفت منو میکردن بیشتر #جذب اسلام میشدم بیشتر دوس داشتم بدونم اما مادرم کلا منعم کرده بود که با دوستای #مسلمان باشم ازشون خبر نداشتم ولی به سوژین گفتم به دوستانم خبر بده که چی…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_چهاردهم

✍🏼از طرفی ناراحتیم #جدایی از دوستای مسلمانم بود و خوشحالیم بخاطر تک تک #سجدهام بود و کلمه به کلمه #قرآنی که #حفظ کرده بودم و #تشنگی و #گرسنگی که تا حالا تو 14 سالگی #گذشته بود نکرده بودم...

🌸🍃بعضی وقتا #خواب میدیدم که هنوز مسلمان نشدم با #وحشت از خواب بیدار میشدم...
رابطه منو #خواهرم داشت کم کم مثل سابق میشد و دیگه کم کم مدرسه باز میشد دیگه پیش همه خانوادم #نماز میخوندم و همیشه بحث #دین رو برای سوژین میکردم اکثریت در مورد #قرآن حرف میزدم و همیشه هم پیش خواهرم قرآن میخوندم #احساس میکردم دیگه با خوندنش ناراحت نیست...

با مهناز در حد #پیام باهاش حرف میزدم تا اینکه یه روز مهناز واقعا دلش پر بود گفت بهت زنگ میزنم... گفتم میرم پایین #ببینم مامان چیکار میکنه بعد بهت زنگ میزنم رفتم پایین مامان داشت برای برادرم #آروین غذا درست میکرد اروم اروم رفتم تو اتاق بهش زنگ زدم باهاش حرف میزدم که یه دفعه چشم به آینه انداختم #جیغ زدم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم مامانم پشتم وایستاده بود

🌸🍃زود گوشی رو قطع کردم و زود #شمارشو حذف کردم مامان سریع اومد پیشم گوشی رو از دستم بگیره من هم تند گرفته بودمش آخر سر گوشی رو از دستم گرفت پرت کرد تو #بالکن و یه #سیلی محکم بهم زد و دستمو گرفت هولم داد به زمین و گفت دختره لج باز هرچی من بهت هیچی نمیگم تو پر رو تر میشی مگه بهت چی گفتم؟

❗️ چرا اینجوری میکنی آخر به دست من کشته میشی و بعضی چیزای دیگه که یادم نیست...
واقعا دیگه از دست کارای مامان #خسته شده بودم بلند شدم و گفتم تا کی میخوای با جنگ و دعوا و کتک کاری و هر چیز دیگه منو #اذیت کنی منو هیچ خودتم بکشی من از #اسلام برنمیگردم از اسلام برنمیگردم حتی الانم نزاری با مسلمونا در ارتباط باشم بلاخره بعد چی مطمئن باش میرم پیششون بهتر که خودت با اجازه خودت بزاری برم مگه نه خودم با اختیار خودم میرم...

😔بهم تف کرد رفت از #اتاق و دوباره در رو روم قفل کرد...
به لطف الله سبحان و کمک خواهرم میتونستم #نماز هامو بخونم ولی دیگه خیلی بهم فشار آورده بود تا اینکه مامان واسه اتاق من دوربین خرید منم خیلی #عصبی شدم رفتم پایین با صدای بلند گفتم به مامان هرکاری میکنی بکن اما دیگه یه کلمه هم به حرفت #گوش نخواهم داد الان با ماشین تو میرم #مسجد و دوستای مسلمانم رو میبینم نمیتونی جلومو بگیری منم امسال به مدرسه نمیرم اصلا دیگه هیچ وقت نمیرم...

#ادامه_دارد
♡ ㅤ  ❍ㅤ    ⎙ㅤ  ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهاردهم ✍🏼از طرفی ناراحتیم #جدایی از دوستای مسلمانم بود و خوشحالیم بخاطر تک تک #سجدهام بود و کلمه به کلمه #قرآنی که #حفظ کرده بودم و #تشنگی و #گرسنگی که تا حالا تو 14 سالگی #گذشته بود نکرده بودم... 🌸🍃بعضی…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_پانزدهم

✍🏼مامانم تحصیل براش خیلی مهم بود و بلاخره راضی شد برم مسجد وقتی رفتم پایین صدام کرد، گفت وایسا
#سوژین رو هم با خودت ببر وقتی اینو گفت اصلا ناراحت نشدم چون یه چیزای رو تو وجود #سوژین دیده بودم...

🕌وقتی
#رسیدم دم در مسجد گفتم بریم گفت نه مامان گفته دم در بمونم چند باری اسرار کردم #نیومد رفتم بالا هیچ وقت مثل اول #استرس نداشتم وقتی در رو باز همه #خواهرانو سوپرایز کردم همه حمله ور شدم بغلم کردم من اشک #چشام خشک نمیشد...

🌸🍃انگار همه کس شده بودن انگار همیشه با اونا
#زندگی کردم تو این چند سالی که #گذشته بود فقط این مدت پیششون بودم اما #عزیزتر از همه کس و همه چیزم بودن و پیششون خودمو پیدا میکردم همه چیز رو #خواهرم سوژین بهشون گفته بود خیلی دلداریم دادن منم خودمو خیلی ناراحت نشون ندادم که نگرانم نشن..

با خواهرای
#دینیم خداحافظی کردم گفتم فردام میام انقدر با اطمینان گفتم بودن پیش اونا هم #ایمانو قوی میکرد هم #جراتم رو...
سوژین با
#عصبانیت گفت تو امروز با چه حالی اومدی فردا میخوای چطوری بیای گفتم بیخیال فردا...

🌸🍃تو چرا نیومدی داخل
#مسجد بخدا انقد قشنگه توش انقدر جای جالبیه خیلی تعریف مسجد رو کردم خواهرم آدم #کنجکاوی بود منم بیشتر کنجکاوش کردم هیچی نمیگفت ولی خوب به حرفام گوش میداد

برگشتم خونه
#پدرمم برگشته بود دعوام کرد که چرا رفتم پیششون من گفتم #مسلمانم دوستامم باید #مسلمان باشند اونم گفت پس باید مارو فراموش کنی چون به قول خودتون ما #کافریم.. منم گفتم نه باباجان اونم ادامه داد کارها و زحمت هایی که #چند ساله برام کشید هر چی خواستم دم دستم #گذاشته و از همه بیشتر من براش مهم #بودم منم گفتم این دفعه هم یاورم باش بابا جانم...

😔قرآنو بهم پس بدین بزارید من باخیال راحت سر
#عقیده و #باور خودم بمونم بابام ساکت شده به مامانم گفت #قرآنشو بیار و #گوشیمم سر میز غذاخوری گذاشت منم از خوشحالی بال در آوردم رفتم #قرآنم و آوردم بوسش کردم میخواستم #گوشیمم بردارم که بابام گفت آگه میخوای مسلمان بمونی ما دیگه #سد راهت نمیشیم به چند #شرط ....

دیگه هیچ نیا جلو چشمم ، با این حرفش مردم...
😔دوم هیچ وقت سر این میز نیا حق نداری با ما
#غذا بخوری...
😔حق نداری با ما
#جایی بیای...
😔حق نداری
#اسممونم بیاری چون دیگه برای ما وجود نداری خودت اینطوری میخوای هر وقت از عقیده و باورت برگشتی اون #موقه خانوادی داری...

خشکم زده بود هیچ وقت این انقد بابامو عصبی ندیده بودم به مامانم نگاه کردم
#مامانم گفت به چیزی میخواستی رسیدی من از بابام خواهش کردم هیچ قبول نمیکرد خیلی #گریه کردم مامانمو التماس کردم انگار من دیگه دخترشون نبودم تا تونستم #گریه کردم پدرم و مادر با اهمیتی از التماس و گریه هام گذشتن .

🌸🍃صدای
#اذان مغرب می اومد صداش اروم می اومد انقد #گریه کرده بودم گوشم نمیشنید قرآنو گرفتم رفتم بالا وقتی از کنار #اتاق مامانو بابا گذشتم صدای گریه هر دوتا رو شنیدم خواهرم از پله ها اومد پایین اونم گریه کرده بود وقتی صدای گریه های بابا و مامان رو شنید منو هول داد بهم گفت ازت #متنفرم چرا انقد خانوادتو اذیت میکنی بخاطر چی اخه..........

😭تو نمازم تا تونستم با گریه دعا کردم که الله بهم صبر بده و بتونم تحمل ناراحتی پدرو مادرمو بکنم.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_چهارم ✍🏼روزهای منو #خواهر با #دعوا شروع میشد و با #دعوا تموم شد بدون #وقفه بدون #خسته شدن ، #مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودن ولی اون عجیب بود دست بردار نبود #هیچیم براش مهم نبود #تنها دل خوشی…
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_سی_پنجم

✍🏼به سوژین زنگ زدم گوشی رو
#قطع کرد دوباره بهش زنگ زدم گفت #عکس بگیر فقط عکس بگیر به روی خودت نیار نمیتونست بخاطر پدرم و #اطرافیان حرف بزند منم حالم خیلی #داغون بود گوشی رو قطع کرد پیام فرستاد که خواهر تو مسلمانی و #صبوری نذار چیزی بفهمه #عادی رفتار کن قسم‌ت میدم خواهر نذار بویی ببره نمیدونست انقدر گریه کردم چشام قرمز قرمز شده بود نمیدونست #قلب خواهرش دیگه نمی‌تپد نمیدونست که دست من نبود، گریه هام ول کنم نبودن نمیدونست که من
#شکــ💔ــستم....


فواد بازم اومد در را زد
#روژین خانم حاضر نشدید؟ از کی تا حالا انقد وقت واسه لباس پوشیدن تلف کردی؟
😣دلم میخواست برم
#خفه‌ش کنم دلم میخواست اون لحظه بمیره گفتم آقا فواد شما ماشین رو روشن و گرم کنید من میام پایین همش سعی میکردم #قوی باشم اما خیلی #سخت بود خیلی ... بلاخره #نقابمو زدم عکس اون کارت را گرفتم و گذاشتم تو کتش همش میگفتم یاالله کمکم کن یاالله...

🌸🍃واقعا سخت بود بعد دیدن اون چیزا خودتو به بیخیالی بزنی رفتم پایین
#کتش را نبردم... گفت چرا کتمو نیاوردی؟ گفتم کتت کجا بود برم بیارم گفت #اتاق خودت بود؟ یه جورای فکر کنم شک کرده بود عمدا کتش را نبردم که نداند چیزی فهمیدم و کتش رو آوردم و سوار ماشین شدیم...

هر چی باهام حرف زد هر چند میخواستم باهاش حرف بزنم نمیتونستم... یعنی یه کلمه باهاش حرف
#میزدم میفهمید اون روز تو مدرسه نمیدونستم زنده ام یا مرده انقدم #اشک ریخته بودم دیگه اشکی واسه ریختن نداشتم چشام و سرم واقعا #درد میکردن همش از خدا میپرسیدم راضیم اما چرا خدایا خودت میدونی و همیشه دعام این بود سر راهم امتحانی نیار که توانش و نداشته باشم واقعا سخت #یا_الله کمکم کن....


از نزدیک شدن به اومدن آقا فواد داشت حالم بدتر میشد دلم خیلی درد میکرد ازش
#متنفر شده بودم دلم میخواست و آگه میتونستم حتما....
آقا فواد تبدیل شد به دشمن
#خالقم... با تمام وجودم ازش #متنفر بودم...
برای دو هزار ارزش نداشت و نداره چون خودشو
#فروخته بود از چیزای دست دوم بیزار بودم بخصوص کسی #الله رو ازدست داده بود...


🌸🍃فقط این برام جای
#سوال بود چرا سر راه من...؟
وقتی سوار ماشین شدم برام
#گل آورده بود اون لحظه از هر چی گل بیزار بودم بعد بهم گفت روژین جان میخوام یه خبر بد بهت بدم فلانی رو گرفتن سریع به چشاش نگاه کردم اصلا توش ناراحتی نبود بیشتر ازش متنفر شدم....
رفتیم به شهرشون و برگشتیم تصمیم گرفتم هرچه زودتر ازش
#طلاق بگیرم....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله.....

@admmmj123