👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.51K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
726 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_نهم 🌸🍃چند روز گذشت مامانم دنبال نامزدی حامد بود منم فقط کارم شده بود گریه و دلتنگی بچه هام تا یه شب یکی در زد دلم یهویی ریخت پایین درو باز کردن خود نامردش بود...گفتم حق نداره بیاد تو ازش نفرت وحشتناکی داشتم با کمی…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_چهلم

🌸🍃چون من دروغگو به حساب میومدم باز مثل قبل نظر من اصلا براشون مهم نبود.. شب با خانواده شوهرم قرار گذاشتن بیان دنبالم زنگ در رو زدن اومدن تو هر کدومشون رو میدیدم بیشتر نفرت پیدا میکردم البته به غیر از جاریم ندا... شروع کرد میگفت من مخالف نماز و قرآن خوندنش نیستم ولی اون شب و روز تو اتاق دیگه خودش رو قایم میکنه نماز و قرآن میخونه وقتی از سر کار میام خونه درهم برهم حتی یه لقمه غذا حاضر نمیکنه زندگیش رو از دست داده خلاصه هرچی میخواست باب دلش بود میگفت...بازم هیچکس صدای منو نمیشنید شایدم حکمتی توش بود... به زور گفتن باید برگردی سر زندگیت رفتم تواتاق دیگه مادرم و ندا و تبسم و محمد اومدن دنبالم ندا گفت توروخدا نها برگرد گفتم ندا تو میدونی اون #ملعون #دروغ میگه... ندا گفت میدونم به خدا تو بیا بریم همه چی رو برات میگم محمد هم گریه میکرد گفت بابام تو خونه قسم خورده اگه امشب بر نگردی یا تو رو یا دایی حمید یا دایی حامد رو با چاقو می کُشه... واییی مامانم دیوانه شد اومد جلو گفت به خدا #قسم نری سرزندگیت #حلالت نمیکنم همینجا جلوی چشمت خودمو آتیش میزنم بازم با گریه کردنام تمنا کردنم ولی کسی صدام رو نمیشنید مامانم میگفت میخوای بخاطر کارهای اشتباه تو حمید یا حامد رو از دست بدم قسم به الله یکیشون یه مو از سرشون کم بشه خودمو جلو چشمت آتیش میزنم... گفتم مامان خودم رو میکُشم برگردم پیش اون لعنتی اما مامانم هیچی نمیشنید رفت به پدرشوهرم گفت الان نها میاد با هم برید ولی خودت مواظبشون باش پدرشوهرم گفت ما به شرطی نها رو باخودمون میبریم چادر رو ازش بگیرید و ٳلا حق نداره برگرده سبحان الله داشتن برای همیشه نابودم میکردن دنیا رو ازم گرفتن حتی به قیامتمم رحم نمیکردن چادرم رو کە تو دستم صفت گرفتە بودم مامانم به زور میخواست ازم بگیره چادرمو مثل بچه ها بغلش کردم خودمو زمین انداختم گفتم نمیدم نمیزارم کسی خشنودی الله رو ازم بگیره مادرم با چنگ کردن رو صورت خودش با عصبانیت گفت نها خانم میخوای پسرام رو به کشتن بدی هاا؟ میخوای بخاطر یه تکه پارچه بچه هام رو ازم بگیری؟ 😭از شدت گریه و زاری داشت قلبم از جا کنده میشد گفتم مامان تورو خدا چادرم محافظ ایمان و ناموسمه چرا بهم رحم نمیکنید چرا تا این حد بهم ظلم میکنید همه چیو ازم بگیرید جونم رو بگیرید ولی چادرم رو نە چادرم رو محکم بغل کرده بودم که ازم نگیرن انگار جگر_گوشەم بود... ندا اومد جلو گریه میکرد گفت نها خواهش میکنم امشب رو بیخیال چادرت بشو بزار آب از آسیاب بیفته بعد بازم چادرت رو بهت پس میدن منم گفتم نه نمیخوام ندا گفت به همون الله قسمت میدم که تو براش جونت رو فدا میکنی چادر رو به مامانت بده منم دستم رو رو سینه ندا گذاشتم هولش دادم عقب گفتم ندا چرا به اسم الله قسم دادی؟ چرا این کارو کردی هیچ وقت نمیبخشمت گفت باشه نبخش فقط امشب بیخیال شو چادرم رو ازم گرفتن.. 💔دلم تکه تکه شد به الله قسم انگار جگر گوشەم رو ازم گرفتن داشتم میمردم.. 😔اون شب منو با زور و گریه و زاری بردن خونه ،تبسم و محمد فقط گریه میکردن تبسم میفهمید من از خوف خدا گریه میکنم ولی محمد فقط فکر میکرد بخاطر چادرم گریه میکنم

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_سی_نهم 😔مطمئن شدم که من نمیتونم برم و تصمیم گرفتم به #خواهرم بگم #اشک امانم نمیداد واقعا برام سخت بود همچین تصمیمی اما مجبور بودم اول بخاطر #الله دوم بخاطر #خانوادم.... بلاخره اروم شدم به خواهرم گفتم…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است....

#قسمت_چهلم

😔من بدون خواهرم
#زندگیم خیلی سخت میشد نمیتونستم #حجابم رو نگه دارم نمیتونستم #ایمانم رو نگه دارم همش گول زدن خودمونه.... گفتم الان هر چند تو #مجبوری بری اما بازم درست نیست چون تو بدون #محرمی...

✍🏼گفت
#روژین تو که میدونی شرایط چه جوریه کاری ازم بر نمیاد اینجا نه تنها دیگه نمیتونیم #حجاب کنیم بلکه #عقد مامان و بابا هم #باطل میشه با ماندنم.... درسته اونا نه نمازی دارن نه چیزی دیگه ای اما باید این #عقد #باطل نشه من #میمیرم اینطوری بشه...
با
#خواهرم هر چند حرف زدم اما بازم کار ساز نبود خواهر دیگه #تصمیم خودشو گرفته بود برای رفتن...

🌱اون پیش من خوابید صبح نمازمون را با هم خواندیم ازم خواست برایش
#امامت کنم ، رفتاراش واقعا معلوم بود که رفتنش نزدیک است....
اون روز با همه خیلی خوب بود با وجود رابطه های پاره خونه اما همش میخواست روزی خوبی برای همه باشه همش بابامو بوس میکرد بابامم براش
#عجیب بود چرا اینطوری میکنی اما نمیدونست که اون روز آخرین روز #سوژین تو خونه ست.....

🍂عصر بود سوژین خودشو آماده بود
#نقاب منو زده بود بابام گفت کجا سوژین؟ اونم گفت محمد قرار برگرده میریم دنبالش منم تعجب کردم چون اگر برمیگشت به منم میگفت #سوژین گفت روژین تو هم بیا با من بیا سر راه #شیرینی بخر منم گفتم خودتون بخرید سر درد دارم خواهرم خیلی بهم #اسرار کرد برم بلاخره راضی شدم برم ازم خواست من #رانندگی کنم تو راه خیلی نصیحتم کرد برای #ادامه راهی که پیش روم بود و در آخر کلمه ای به زبان آورد اون لحظه #آرزو میکردم کر باشم و هیچی نمیشنیدم...........

😭خواهرم بهم گفت که این لحظه های آخرین لحظه من و اون است این نگاه ها آخرین نگاه های منو اونه و
#آخرین_دیدار مونه خواهرم بهم گفت که داره میره....
دستای خواهرم را مثل دیوانه ها گرفته بودم و
#التماسش میکردم که نره اونم #بغلم میکرد و میگفت انقد سختش نکن اما روی من کار ساز نبود...
واقعا برام سخت بود نمیتوانستم خواهرم رو ول کنم و هر بار
#آغوش کردنی #احساس میکردم دارم #میمیرم #قلبم #درد میکرد... چیزی دیگه به زبونم نمی اومد جز اینکه خواهر نرو خواهشا #نرو اما....

🕊بلاخره خواهر
#نقاب بلندش را کنار زد و #صورت مثل ماهش را دیدم و بهم گفت #الصبرالضیاء خواهرم بوسم کرد و رفت.. نگاهش کردم تا آخرین لحظه چشامو یه لحظه نبستم با #قدمی که خواهرم برمیداشت اروم اروم #نابود میشدم چون خواهرم #روحم رو با خودش برد من دیگه یه جسم #بی_روح شدم....

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123