#حب_حلال❤️
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_نهم
🌸🍃بهم نزدیکم شد به آرومی زد رو شونهام دلم داشت از جا کنده میشد🥺 باور کنید صدای قلبم رو میشنیدم انقدر تند میزد، ولی نتونستم نمازم رو قطع کنم نمازم رو ادامه دادم اومد کنارم ایستاد سبحان الله دلم یهویی ریخت بابام بود از ترس تمام بدنم #میلرزید؛ #جانماز رو از زیر پام کشید بیرون که افتادم زمین ولی بازم نمازم رو قطع نکردم با اون حال ترسی که داشتم نمازم رو ادامه دادم بابام صداش رو بلند کرد بهم فحش داد و کفر میکرد و یه سیلی محکم زد تو گوشم جلو #چشمام سیاه شدن #رکعت آخر نماز بودم ولی من باز #نمازم رو ادامه دادم بابام بیشتر عصبی شد انقدر منو زد که تو #قیام بودم به سجده منو انداخت منم از سجده بلند نشدم😔 تمام بدنم رو جمع کرده بودم همه اومدن با داد و هواری که بابام راه انداخته بود همه نزدیک اومدن تو اون لحظه بهزاد هم اومد گفت چی شده عمو؟چرا اینجوری نها رو میزنی...؟ بابام بیشتر منو میزد بهزاد اومد منو زیر دست بابام در آورد نگاهی بهم کرد گفت نها تمومش کن زودباش با صورت خونی و گریه کنان هنوز نماز به پایان نرسیده بود با وحشت نگام کرد بابام هر چی منو میدید بیشتر عصبانی میشد گفت ببین دختر پررو اصلا هیچی براش مهم نیست، من با دستهای خودم زنده به گورت میکنم خواست بازم منو که بزنه بهزاد جلو کتکهای بابام ایستاد خودش رو حصار دورم کرد... 😭جواب سلام اولم رو دادم برای سلام دوم از هوش رفتم جانماز سفیدم خونی شده بود مامان بیچارم نگو داشت دیوونه میشد صداهایی به گوشم رسید بهزاد اومد سرم رو گرفته بود و تند تند نها نها صدام میزد گریه میکرد اشکهای گرمش را روی صورتم احساس میکردم.دیگه هیچی حالیم نشد وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم تمام بدنم درد میکرد نمیتونستم درست نفس بکشم چشام به طرف در بیمارستان چرخوندم دیدم مامانم و بهزاد فقط گریه میکنن بهزاد فهمید به هوش اومدم به زور وارد اتاق شد اومد گفت دیوونه چرا صبر نکردی من بیا باهم نماز میخواندیم نمیگذاشتم این بلا به سرت بیاد من چشام پر اشک شد با صدای خیلی ضعیفی گفتم... بهزاد برای الله کتک خوردم خیلی خوشحالم؛ حیف کاش رو جانمازم همون لحظه میمُردم شاید پیش خدا شهید قبولم میکرد.بهزاد با عصبانیت گفت نها دیگه بسه خانمم منم مثل تو خدارو دوست دارم ولی مثل تو ریسک نمیکنم ببین سفر به همه حرام شد مامانت ببین داره دیوونه میشه و خواهر و برادرات ناراحتن چشام بستم اون لحظه هیچی برام مهم نبود
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_نهم
🌸🍃بهم نزدیکم شد به آرومی زد رو شونهام دلم داشت از جا کنده میشد🥺 باور کنید صدای قلبم رو میشنیدم انقدر تند میزد، ولی نتونستم نمازم رو قطع کنم نمازم رو ادامه دادم اومد کنارم ایستاد سبحان الله دلم یهویی ریخت بابام بود از ترس تمام بدنم #میلرزید؛ #جانماز رو از زیر پام کشید بیرون که افتادم زمین ولی بازم نمازم رو قطع نکردم با اون حال ترسی که داشتم نمازم رو ادامه دادم بابام صداش رو بلند کرد بهم فحش داد و کفر میکرد و یه سیلی محکم زد تو گوشم جلو #چشمام سیاه شدن #رکعت آخر نماز بودم ولی من باز #نمازم رو ادامه دادم بابام بیشتر عصبی شد انقدر منو زد که تو #قیام بودم به سجده منو انداخت منم از سجده بلند نشدم😔 تمام بدنم رو جمع کرده بودم همه اومدن با داد و هواری که بابام راه انداخته بود همه نزدیک اومدن تو اون لحظه بهزاد هم اومد گفت چی شده عمو؟چرا اینجوری نها رو میزنی...؟ بابام بیشتر منو میزد بهزاد اومد منو زیر دست بابام در آورد نگاهی بهم کرد گفت نها تمومش کن زودباش با صورت خونی و گریه کنان هنوز نماز به پایان نرسیده بود با وحشت نگام کرد بابام هر چی منو میدید بیشتر عصبانی میشد گفت ببین دختر پررو اصلا هیچی براش مهم نیست، من با دستهای خودم زنده به گورت میکنم خواست بازم منو که بزنه بهزاد جلو کتکهای بابام ایستاد خودش رو حصار دورم کرد... 😭جواب سلام اولم رو دادم برای سلام دوم از هوش رفتم جانماز سفیدم خونی شده بود مامان بیچارم نگو داشت دیوونه میشد صداهایی به گوشم رسید بهزاد اومد سرم رو گرفته بود و تند تند نها نها صدام میزد گریه میکرد اشکهای گرمش را روی صورتم احساس میکردم.دیگه هیچی حالیم نشد وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم تمام بدنم درد میکرد نمیتونستم درست نفس بکشم چشام به طرف در بیمارستان چرخوندم دیدم مامانم و بهزاد فقط گریه میکنن بهزاد فهمید به هوش اومدم به زور وارد اتاق شد اومد گفت دیوونه چرا صبر نکردی من بیا باهم نماز میخواندیم نمیگذاشتم این بلا به سرت بیاد من چشام پر اشک شد با صدای خیلی ضعیفی گفتم... بهزاد برای الله کتک خوردم خیلی خوشحالم؛ حیف کاش رو جانمازم همون لحظه میمُردم شاید پیش خدا شهید قبولم میکرد.بهزاد با عصبانیت گفت نها دیگه بسه خانمم منم مثل تو خدارو دوست دارم ولی مثل تو ریسک نمیکنم ببین سفر به همه حرام شد مامانت ببین داره دیوونه میشه و خواهر و برادرات ناراحتن چشام بستم اون لحظه هیچی برام مهم نبود
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هشتم ✍🏼قرار شد برای فردا #طلا ها رو بخریم، وقتی اومدن یه ماشین زیر پاش بود یه #پیکان سفید رنگ خیلی هم تمیز😍 سوار شدیم و داشت #رانندگی میکرد که من سرم رو پایین انداخته بودم عادت داشتم وقتی سوار ماشین میشم سرم رو به زیر ببرم و…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_نهم
✍🏼با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر انقدر یواش #رانندگی میکرد که همه بوق میزدن برامون وایشون هم هی حرف میزد و منم کلمه ای نمیگفتم هی با #حسرت به ماشینهایی که #تند میرن نگاه میکردم....
یه دفعه گفتم میشه یکم تند رانندگی کنید ، #سکوت کرد و چیزی نگفت فکر کنم #خوشحال شد...یه دفعه گاز داد و انقدر با #سرعت رانندگی میکرد منم که #عاشق هیجان بودم هی میگفتم تندتر برو تندتر برو 5 دقیقه نشد به خونه رسیدم آخی چه کیفی داشت به این میگن رانندگی.....
☺️گفت منم خیلی از سرعت خوشم میاد گفتم نکنه شما بترسید گفت نه نمیترسم و خدا حافظی کردم....
😳گفت چرا خداحافظی میکنی نگاش کردم با تعجب (ولی این چشم عسلی خیلی خوشکل بود نمیتونستم چشم بر دارم ازش)
😐گفت واسه نهار دعوتم خونه شما ، گفتم کی دعوتتون کرده ؟ گفت خوشحال شدی یه دفعه زد زیر خنده و گفت بابات....
😶چیزی نگفتم روم نشد بگم ولی خیلی جواب داشتم براش... چون ما هیچ وقت مخطلط نمینشستیم و همیشه سفره هامون جدا بود سفره جدا انداختم مادرم گفت واسه کی سفره میندازی....
گفتم واسه خودمون منو شما و خواهرم
گفت مگه #محرم نیستی خوب این چه کاریه منم برو سر سفره اونها من پیش خواهرت میشینم که تنها نباشه چون به خواهرت محرم نیست....
تا ما سفره رو انداختیم آقا مصطفی هم رسید و دستاش رو شست و اومد داخل نمیدونم در این بین کجا رفته بود
😍روی اپن آشپزخونه یه چیزی گذاشت بعد نشست گفت وقتی از کنارم رد شد جوری گفت که فقط من بشنوم گفت مال توئه....
🤔تو دلم گفتم چی مال منه منم که کنجکاو رفتم ببینم....
🌹یه شاخه #گل رز قرمز خریده بود برام با #شیرینی گردوئی هر دو تاش رو دوست داشتم....
کلی کیف کردم ، نزاشتم هیچ کدوم دست به شیرینی بزنن اول خودم خوردم خواهرم دهنش آب افتاده بود هی با خشم نگام میکرد اما مال من بود خوب
یه دفعه آقا مصطفی گفت به بقیه هم بده 😭نزاشتن یکم کیف کنیم شکمی از عزا در بیاریم چون روم نبود چیزی بگم دادم به دیگران هم تعارف کردم....
☺️ولی گله انقد خوش بو بود که تمام اتاق رو پر کرده بود داداشم گفت این بوی چیه ای داد حالا چی بگم دزدکی زیر لباسم قایمش کردم و بردم اتاق خودم یه نفس تمام #گل رو بو کردم و گذاشتم توی دفترم تو دلم گفتم هنوز یه روز کامل از #عقد ما نمیگذره اینجوری بد عادت میشم ولی منکه از خدامه😍چه #مرد خوبی....
رفتم سر سفره #صبر کردم ایشون بشینن بعد من چون میدونستم میاد کنار دستم آبروم پیش پدرم میره وقتی نشست بعد منم نشستم اون اونور من اینور سفره نگاهم کرد فکر کنم منتظر بود برم کنار دستش...
چه جسارتا ؛ ولی #احساس میکردم سالهای سال میشناسمش...مادرم گفت مصطفی جان چرا کنار هم ننشستید؟ هر چی ازش فرار کنی سرت میاد....
😒چه ذوقی هم کرد گفت باشه اومد کنارم من توی این مدت آشنایی و عقد با ایشون کلا شده بودم #مایع هی از #خجالت آب میشدم....با هر بدبختی غدا خوردم وقتی داشتم کار میکردم خیلی معذب بودم چون خواهرم باهاش #نامحرم بود نتونست بیاد سفره رو جمع کنه باید من جمع میکردم آخ این کیه هی نگام میکنه سرم رو بلند کردم دیدم داره نگام میکنه اونم چهار چشمی....👀👀
😱ولی یکی دیگه هم نگاهم میکرد وقتی سرم رو اینور اونور کردم دیدم پدرم داره به هردومون نگاه میکنه...
😰ای وای چیکار کنم همینچوری سفره رو جمع کردم و رفتم اون اتاق خواهرم هنوز ظرفها رو نشسته بود داشت دزدکی مارو نگاه میکرد....
😒یه دونه زدم تو سرش گفتم کم #فضولی کن برو کارتو بکن ..به بهونه درس خوندن رفتم تون اتاق خدا رو شکر کسی صدام نزد تا ساعت 3 که یکی در زد و گفت دیره....
😳 در رو باز کردم و یه نگاه #مهربونی کرد و گفت نمیرسیم به کلاس ، ولی من گفتم کلاس ساعت 4 شروع میشه اینبار اون #خجالت کشید یه نگاه ریزی بهش کردم ، اه چی شد چرا خجالت میکشی
مادرم فهمید گفت آره یکم زود برو تا حاضر باشی منم خودمو آماده کردم و رفتم...
🤔احساس کردم یه نقشه داره همین اول روزی این چقدر خجالتی ماشاءالله
با سرعت رانندگی میکرد رفتیم کوه بالای یه کوه بلند پیاده شد و از جعبه یه توپ در آورد و پیاده شو بپر پایین....
😳گفتم اینکارا چیه شما که یه #مرد بزرگ هستید گفت مگه نیاز به تفریح ندارم احساس میکردم خیلی #شیطونی ولی....
😡گفتم ولی چی....؟
شما حریف من نمیشید هیچ وقت
گفت اره بابا
🏐توپو ازش قاپیدم و انقد دویدم و دور شدم نتونست منو بگیره گفت باشه بابا بیا والیبال کنیم ... یکم والیبال کردیم ولی بازم من بردم...
☺️آخی چه #حس خوبی بود که من هی میبردم یه لحظه چشمم خورد به ساعت روی دستش ساعت 4 بود وای دیر شد....الآن چیکار کنم بدو بدو دیر شد ، عجله عجله رفتیم و....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله 😍
@admmmj123
💌 #قسمت_نهم
✍🏼با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر انقدر یواش #رانندگی میکرد که همه بوق میزدن برامون وایشون هم هی حرف میزد و منم کلمه ای نمیگفتم هی با #حسرت به ماشینهایی که #تند میرن نگاه میکردم....
یه دفعه گفتم میشه یکم تند رانندگی کنید ، #سکوت کرد و چیزی نگفت فکر کنم #خوشحال شد...یه دفعه گاز داد و انقدر با #سرعت رانندگی میکرد منم که #عاشق هیجان بودم هی میگفتم تندتر برو تندتر برو 5 دقیقه نشد به خونه رسیدم آخی چه کیفی داشت به این میگن رانندگی.....
☺️گفت منم خیلی از سرعت خوشم میاد گفتم نکنه شما بترسید گفت نه نمیترسم و خدا حافظی کردم....
😳گفت چرا خداحافظی میکنی نگاش کردم با تعجب (ولی این چشم عسلی خیلی خوشکل بود نمیتونستم چشم بر دارم ازش)
😐گفت واسه نهار دعوتم خونه شما ، گفتم کی دعوتتون کرده ؟ گفت خوشحال شدی یه دفعه زد زیر خنده و گفت بابات....
😶چیزی نگفتم روم نشد بگم ولی خیلی جواب داشتم براش... چون ما هیچ وقت مخطلط نمینشستیم و همیشه سفره هامون جدا بود سفره جدا انداختم مادرم گفت واسه کی سفره میندازی....
گفتم واسه خودمون منو شما و خواهرم
گفت مگه #محرم نیستی خوب این چه کاریه منم برو سر سفره اونها من پیش خواهرت میشینم که تنها نباشه چون به خواهرت محرم نیست....
تا ما سفره رو انداختیم آقا مصطفی هم رسید و دستاش رو شست و اومد داخل نمیدونم در این بین کجا رفته بود
😍روی اپن آشپزخونه یه چیزی گذاشت بعد نشست گفت وقتی از کنارم رد شد جوری گفت که فقط من بشنوم گفت مال توئه....
🤔تو دلم گفتم چی مال منه منم که کنجکاو رفتم ببینم....
🌹یه شاخه #گل رز قرمز خریده بود برام با #شیرینی گردوئی هر دو تاش رو دوست داشتم....
کلی کیف کردم ، نزاشتم هیچ کدوم دست به شیرینی بزنن اول خودم خوردم خواهرم دهنش آب افتاده بود هی با خشم نگام میکرد اما مال من بود خوب
یه دفعه آقا مصطفی گفت به بقیه هم بده 😭نزاشتن یکم کیف کنیم شکمی از عزا در بیاریم چون روم نبود چیزی بگم دادم به دیگران هم تعارف کردم....
☺️ولی گله انقد خوش بو بود که تمام اتاق رو پر کرده بود داداشم گفت این بوی چیه ای داد حالا چی بگم دزدکی زیر لباسم قایمش کردم و بردم اتاق خودم یه نفس تمام #گل رو بو کردم و گذاشتم توی دفترم تو دلم گفتم هنوز یه روز کامل از #عقد ما نمیگذره اینجوری بد عادت میشم ولی منکه از خدامه😍چه #مرد خوبی....
رفتم سر سفره #صبر کردم ایشون بشینن بعد من چون میدونستم میاد کنار دستم آبروم پیش پدرم میره وقتی نشست بعد منم نشستم اون اونور من اینور سفره نگاهم کرد فکر کنم منتظر بود برم کنار دستش...
چه جسارتا ؛ ولی #احساس میکردم سالهای سال میشناسمش...مادرم گفت مصطفی جان چرا کنار هم ننشستید؟ هر چی ازش فرار کنی سرت میاد....
😒چه ذوقی هم کرد گفت باشه اومد کنارم من توی این مدت آشنایی و عقد با ایشون کلا شده بودم #مایع هی از #خجالت آب میشدم....با هر بدبختی غدا خوردم وقتی داشتم کار میکردم خیلی معذب بودم چون خواهرم باهاش #نامحرم بود نتونست بیاد سفره رو جمع کنه باید من جمع میکردم آخ این کیه هی نگام میکنه سرم رو بلند کردم دیدم داره نگام میکنه اونم چهار چشمی....👀👀
😱ولی یکی دیگه هم نگاهم میکرد وقتی سرم رو اینور اونور کردم دیدم پدرم داره به هردومون نگاه میکنه...
😰ای وای چیکار کنم همینچوری سفره رو جمع کردم و رفتم اون اتاق خواهرم هنوز ظرفها رو نشسته بود داشت دزدکی مارو نگاه میکرد....
😒یه دونه زدم تو سرش گفتم کم #فضولی کن برو کارتو بکن ..به بهونه درس خوندن رفتم تون اتاق خدا رو شکر کسی صدام نزد تا ساعت 3 که یکی در زد و گفت دیره....
😳 در رو باز کردم و یه نگاه #مهربونی کرد و گفت نمیرسیم به کلاس ، ولی من گفتم کلاس ساعت 4 شروع میشه اینبار اون #خجالت کشید یه نگاه ریزی بهش کردم ، اه چی شد چرا خجالت میکشی
مادرم فهمید گفت آره یکم زود برو تا حاضر باشی منم خودمو آماده کردم و رفتم...
🤔احساس کردم یه نقشه داره همین اول روزی این چقدر خجالتی ماشاءالله
با سرعت رانندگی میکرد رفتیم کوه بالای یه کوه بلند پیاده شد و از جعبه یه توپ در آورد و پیاده شو بپر پایین....
😳گفتم اینکارا چیه شما که یه #مرد بزرگ هستید گفت مگه نیاز به تفریح ندارم احساس میکردم خیلی #شیطونی ولی....
😡گفتم ولی چی....؟
شما حریف من نمیشید هیچ وقت
گفت اره بابا
🏐توپو ازش قاپیدم و انقد دویدم و دور شدم نتونست منو بگیره گفت باشه بابا بیا والیبال کنیم ... یکم والیبال کردیم ولی بازم من بردم...
☺️آخی چه #حس خوبی بود که من هی میبردم یه لحظه چشمم خورد به ساعت روی دستش ساعت 4 بود وای دیر شد....الآن چیکار کنم بدو بدو دیر شد ، عجله عجله رفتیم و....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله 😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_هشتم ✍🏼 اون روزا میگذشت یه هفته مونده بود به رمضان من طبق معمول همیشه میرفتم مسجد مسلمانان حتی بعضی وقتا از استادان قرآنم اشکال میگرفتم و نگاه میکردم به طرز نماز کردنشون کلا یاد گرفته بودم یه روز که رفتم…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_نهم
🌸🍃مهناز زنگ زد تعجب کردم .. من جوری حرف زدم که انگار خواب بودم اونم گفت روژین الان خوابتو دیدم حالت خوبه ؟؟ وقتی اینو گفت گریه ام گرفت... گفت عزیزم چی شده همه چیز رو گفتم سکوت کرده بود هیچی نمیگفت ولی صدای نفس های عمیقش می اومد من سکوت کردم بعد چند لحظه گفت روژین خیلی خوشحالم خیلی خوشحالم تو ترس الله تو دلته تو نماز خوندی تو واقعا راست میگی...
➖ گفتم مهناز خواهش میکنم بهم کمک کن من میترسم توروخدا چیکار کنم گفت الان بخواب بخدا هر چی میدونمم یادم رفته از خوشحالی... صبح بیا مسجد...
➖ تا صبح خوابم نبرد صبح ساعت 8 از خونه رفتم بیرون به طرف مسجد وقتی وارد شدم مهناز رو در مسجد نوشته امروز بعد از ظهر کلاس داریم من رفتم تو یه ماموستا و چندتا از خواهران بودن ... من یه دفعه ترسیدم برم تو ، مهناز اومد دستم گرفت گفت بیا خواهرم من تعجب کردم منو خواهر خودش حساب کرد..
🌸🍃رفتم تو ماموستا پشت پرده بود فرشته گفت بشین ماموستا قرار باهات حرف بزنه گفتم در مورد چی گفت در مورد اسلام و پیامبرش هر که اینو گفت دوباره گریه ام گرفت ماموستا با صدای بلند گفت الله اکبر الله اکبر و اشک از چشماش سرازیر شد
💕شروع کردن به حرف زدن حرفاش تسکینی دوباره برای قلبم بود با هر بار گفتن الله گیان از زبان شریفشان لرزه به تمام بدنم می اومد و آخر گفت الله هدایت و ایمان نصیبتان کند... فرشته گفت سوالی از ماموستا نداری گفتم چرا دارم ،، گفتم ماموستا چطوری 💥 مسلمان شم... 💥
😔من میترسم از جهنم میترسم روزی که بهش میگن قیامت میترسم از بعضی کارای خودم شرمنده ام از گذشته ام منو نجات بدین... ماموستا و خواهرا همه زبونشون بنده اومد و آروم آروم گریه میکردن من بلند بلند گریه میکردم جوری که سرفه ام گرفته بود ماموستا به فرشته گفت خواهرم واللهی من نمیتونم بهش بگو شهادتین رو بگه
🌸🍃 شهادتین رو گفتم مهناز گفت ماموستا غسلم باید انجام بده ؟ ایشونم گفت واجب نیست اما غسل کند خیلی بهتر است...
همه بهم تبریک گفتن اما هوش و هواس هیچی رو نداشتم فقط یه حس آسودگی یه حس خوبی تو وجودم بود اون لحظه وقتی همه با من حرف میزنن چشامو بستم نزدیکی وجود الله رو حس کردم...هیچ وقت این نزدیکی اون موقع داشتم دیگه نصیبم نشد دلم میخواست زود برم خونه برای خالقم بندگی کنم...رفتم خونه بعد برگشتم مسجد نزدیکای نماز عصر بود هیچ نخورده بودم چون میدونستم مسلمانان اینجوری روزه میگیرن...
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_نهم
🌸🍃مهناز زنگ زد تعجب کردم .. من جوری حرف زدم که انگار خواب بودم اونم گفت روژین الان خوابتو دیدم حالت خوبه ؟؟ وقتی اینو گفت گریه ام گرفت... گفت عزیزم چی شده همه چیز رو گفتم سکوت کرده بود هیچی نمیگفت ولی صدای نفس های عمیقش می اومد من سکوت کردم بعد چند لحظه گفت روژین خیلی خوشحالم خیلی خوشحالم تو ترس الله تو دلته تو نماز خوندی تو واقعا راست میگی...
➖ گفتم مهناز خواهش میکنم بهم کمک کن من میترسم توروخدا چیکار کنم گفت الان بخواب بخدا هر چی میدونمم یادم رفته از خوشحالی... صبح بیا مسجد...
➖ تا صبح خوابم نبرد صبح ساعت 8 از خونه رفتم بیرون به طرف مسجد وقتی وارد شدم مهناز رو در مسجد نوشته امروز بعد از ظهر کلاس داریم من رفتم تو یه ماموستا و چندتا از خواهران بودن ... من یه دفعه ترسیدم برم تو ، مهناز اومد دستم گرفت گفت بیا خواهرم من تعجب کردم منو خواهر خودش حساب کرد..
🌸🍃رفتم تو ماموستا پشت پرده بود فرشته گفت بشین ماموستا قرار باهات حرف بزنه گفتم در مورد چی گفت در مورد اسلام و پیامبرش هر که اینو گفت دوباره گریه ام گرفت ماموستا با صدای بلند گفت الله اکبر الله اکبر و اشک از چشماش سرازیر شد
💕شروع کردن به حرف زدن حرفاش تسکینی دوباره برای قلبم بود با هر بار گفتن الله گیان از زبان شریفشان لرزه به تمام بدنم می اومد و آخر گفت الله هدایت و ایمان نصیبتان کند... فرشته گفت سوالی از ماموستا نداری گفتم چرا دارم ،، گفتم ماموستا چطوری 💥 مسلمان شم... 💥
😔من میترسم از جهنم میترسم روزی که بهش میگن قیامت میترسم از بعضی کارای خودم شرمنده ام از گذشته ام منو نجات بدین... ماموستا و خواهرا همه زبونشون بنده اومد و آروم آروم گریه میکردن من بلند بلند گریه میکردم جوری که سرفه ام گرفته بود ماموستا به فرشته گفت خواهرم واللهی من نمیتونم بهش بگو شهادتین رو بگه
🌸🍃 شهادتین رو گفتم مهناز گفت ماموستا غسلم باید انجام بده ؟ ایشونم گفت واجب نیست اما غسل کند خیلی بهتر است...
همه بهم تبریک گفتن اما هوش و هواس هیچی رو نداشتم فقط یه حس آسودگی یه حس خوبی تو وجودم بود اون لحظه وقتی همه با من حرف میزنن چشامو بستم نزدیکی وجود الله رو حس کردم...هیچ وقت این نزدیکی اون موقع داشتم دیگه نصیبم نشد دلم میخواست زود برم خونه برای خالقم بندگی کنم...رفتم خونه بعد برگشتم مسجد نزدیکای نماز عصر بود هیچ نخورده بودم چون میدونستم مسلمانان اینجوری روزه میگیرن...
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#یتیمی_در_دیار غربت🖤🥀
#قسمت_نهم
گوزل
_ «اسمم... اسمم خطره!»
_ «چه اسمِ پُرخطر و ترسناکی!»
_ «برادر محترم لطفا تنهامون بزار و برو تا به کارمون برسیم.»
_ «چشم میرم. ولی قبلش چندتا سوال دارم. فقط راستشو بهم بگین. اگه از چیزی میترسین قسم میخورم بین خودمون باشه.»
نمیدانستیم میخواهد چه سوالی بپرسد. سکوت ما سبب شد تا به حرفش ادامه دهد.
_ «راستش من اینروزها حالتهای عجیبی پیدا کردم؛ وقتی شماها رو شاد میبینم بهتون غبطه میخورم که چه زندگی خوبی دارین. من باوجود داشتن همه چیز از ثروت گرفته تا خونهی آنچنانی، انگاری هیچی ندارم!»
به من زُل زد و گفت:
«خطرخانم، از همون روزی که گفتی تیرهاتو تو سینهی دشمن خالی کن، این حسها بهم هجوم آوردن! خواهش میکنم خودتو کامل معرفی کن... میخواهی کاری کنی که من از این راهی که انتخاب کردم منحرف بشم؟!»
گیج شده بودم؛ از چه راهی حرف میزد؟! شاید راه حق منظورش باشد. اگر اینطور باشد پس این نشانهی هدایت اوست. جوابدادن در این شرایط برایم بسیار سخت بود. اصلا نمیدانستم چه بگویم.
فاطمه بهجای من گفت:
«خُب مجاهد بشین برادر! اونوقت میتونی تیرهاتو تو سر و سینهی کافرا خالی کنی.»
عثمان باحیرت گفت:
«منظورت طالبهاست؟!»
_ «خب...اره.»
_ «طالبا که دشمنمون هستن، یعنی دشمن پدرم!»
احسان باعصبانیت جواب داد:
«پس تو هم دشمن مایی!»
عثمان با چشمانی برآمده و خیس پرسید:
«چی؟! چرا آخه؟!»
سردرگُمی و حیرتِ عثمان ناراحتم میکرد. چشمهایم ناخواسته بسته شد. دردی در قفسهی سینهام پیچید و قلبم را جریحهدار کرد. با صدایی پُردرد و بلند گفتم:
«چطور دشمن ما نباشین در حالیکه با دشمنِ الله و رسولش همکاری میکنین؟! شما باعث شدین تا فرزندان بیگناه مجاهدین یتیم بشن! تمام مشکلاته امتِ اسلامی و کشورمون بهخاطر وجود شماهاست!»
غمی در چهرهاش نشست. با پریشانی پرسید:
«شماها یتیم هستین؟!»
فاطمه گفت: «فقط خواهرم یتیمه.»
_ «یعنی چطور؟!»
نفسِ حبس شدهام را بیرون دادم.
_ «ما خواهر و برادر رضاعی هستیم. الحمدلله بیشتر از خواهر و برادرهای خونی همدیگرو دوست داریم. اهلِ قندهار هستم و مادرم روز به دنیا اومدنم وفات کرد. وقتی هفت ساله بودم پدرم شهید شد.»
_ «یعنی پدرت طالب بود؟!»
سرم را بالا گرفتم و خیره در چشمانش باافتخار گفتم:
«بله پدر من مجاهد بود!»
اشکها صورتش را پوشانده بود.
گوشیاش به صدا درآمد. جواب داد. گویا از او خواستند تا سریع برگردد، برای همین بیحرف آنجا را ترک کرد.
هیزمهای انباشهشده را برداشتیم. با دنیایی از فکرها به خانه برگشتیم.
***
عثمان
در مسیر بازگشت متوجه خیسی صورتم شدم. نمیدانستم این اشکها از کی شروع به باریدن کردند و برای چه!
سریع صورتم را پاک کردم و به خودم نهیب زدم:
«عثمان؟ عثمان تو خودتی! برای چی از حرفهای اونها قلبت به درد اومد؟! چرا...»
با این چراها به عمارت رسیدم. پدرم زیر آلاچیقِ حیاط روی نیمکت نشسته بود و جام مشروب در مقابلش. با دیدنم گفت:
«عثمان این روزها رفتارت عجیب شده؛ چرا تنها بیرون میری و میگردی؟ فکر کردی این سربازا برای چی اینجان؟ ما مگه کم دشمن داریم هان؟!... اگه بلایی سرت بیارن چی؟!»
با خونسردی جواب دادم:
«هیچی! اونوقت درد مردمو حس میکنی!»
پدرم با صورتی افروخته و چشمانی آتشین بلند شد و فریاد زد:
«منظورت از این حرف چیه؟!»
سکوتم او را بیشتر به خشم آورد. نعره زد:
«بگو منظورت چی بود؟!»
با فریادش همهی سربازها و نگهبانانِ عمارت به حیاط آمدند. دستم را محکم گرفت، مرا دنبال خودش به داخل برد. مادرم با دیدن این صحنه جیغِ خفهای کشید. پدر دستم را رها کرد. خواهر و برادر کوچکم همه خود را به آنجا رساندند.
پدر رو به مادر کرد و با عتاب گفت:
«بار اوله میشنوم اراجیف پسرتو! زن، تو مراقبش نبودی که الآن داره منحرف میشه!»
پدرم نزدیکم آمد و روبهرویم ایستاد. نفسم بند آمد. ولی خوب میدانستم که از ترسِ پدرم نیست؛ عجیب بود که دلیل واقعی را نمیدانستم.
خودم را نباختم. خونسرد به او نگاه کردم. پدرم خشمناک موهایم را محکم در مشتش گرفت و کشید. از بین دندانهایش غُرید:
«نکنه دوستای طالب پیدا کردی که مثل اون کثافتا حرف میزنی!»
با این توهین خونم به جوش آمد. دلم میخواست فریاد بزنم که کثیفِ واقعی ما هستیم، اما شرایط فعلی این اجازه را نمیداد.
مادر جلو آمد و مرا از دستهای قوی او رها کرد. اشکبار گفت:
«مگه دیوونه شدین؟! نکنه باز مشروب خوردی! چی شده که با عثمانم اینجوری حرف میزنی؟! مگه چیکار کرده؟!»
#قسمت_نهم
گوزل
_ «اسمم... اسمم خطره!»
_ «چه اسمِ پُرخطر و ترسناکی!»
_ «برادر محترم لطفا تنهامون بزار و برو تا به کارمون برسیم.»
_ «چشم میرم. ولی قبلش چندتا سوال دارم. فقط راستشو بهم بگین. اگه از چیزی میترسین قسم میخورم بین خودمون باشه.»
نمیدانستیم میخواهد چه سوالی بپرسد. سکوت ما سبب شد تا به حرفش ادامه دهد.
_ «راستش من اینروزها حالتهای عجیبی پیدا کردم؛ وقتی شماها رو شاد میبینم بهتون غبطه میخورم که چه زندگی خوبی دارین. من باوجود داشتن همه چیز از ثروت گرفته تا خونهی آنچنانی، انگاری هیچی ندارم!»
به من زُل زد و گفت:
«خطرخانم، از همون روزی که گفتی تیرهاتو تو سینهی دشمن خالی کن، این حسها بهم هجوم آوردن! خواهش میکنم خودتو کامل معرفی کن... میخواهی کاری کنی که من از این راهی که انتخاب کردم منحرف بشم؟!»
گیج شده بودم؛ از چه راهی حرف میزد؟! شاید راه حق منظورش باشد. اگر اینطور باشد پس این نشانهی هدایت اوست. جوابدادن در این شرایط برایم بسیار سخت بود. اصلا نمیدانستم چه بگویم.
فاطمه بهجای من گفت:
«خُب مجاهد بشین برادر! اونوقت میتونی تیرهاتو تو سر و سینهی کافرا خالی کنی.»
عثمان باحیرت گفت:
«منظورت طالبهاست؟!»
_ «خب...اره.»
_ «طالبا که دشمنمون هستن، یعنی دشمن پدرم!»
احسان باعصبانیت جواب داد:
«پس تو هم دشمن مایی!»
عثمان با چشمانی برآمده و خیس پرسید:
«چی؟! چرا آخه؟!»
سردرگُمی و حیرتِ عثمان ناراحتم میکرد. چشمهایم ناخواسته بسته شد. دردی در قفسهی سینهام پیچید و قلبم را جریحهدار کرد. با صدایی پُردرد و بلند گفتم:
«چطور دشمن ما نباشین در حالیکه با دشمنِ الله و رسولش همکاری میکنین؟! شما باعث شدین تا فرزندان بیگناه مجاهدین یتیم بشن! تمام مشکلاته امتِ اسلامی و کشورمون بهخاطر وجود شماهاست!»
غمی در چهرهاش نشست. با پریشانی پرسید:
«شماها یتیم هستین؟!»
فاطمه گفت: «فقط خواهرم یتیمه.»
_ «یعنی چطور؟!»
نفسِ حبس شدهام را بیرون دادم.
_ «ما خواهر و برادر رضاعی هستیم. الحمدلله بیشتر از خواهر و برادرهای خونی همدیگرو دوست داریم. اهلِ قندهار هستم و مادرم روز به دنیا اومدنم وفات کرد. وقتی هفت ساله بودم پدرم شهید شد.»
_ «یعنی پدرت طالب بود؟!»
سرم را بالا گرفتم و خیره در چشمانش باافتخار گفتم:
«بله پدر من مجاهد بود!»
اشکها صورتش را پوشانده بود.
گوشیاش به صدا درآمد. جواب داد. گویا از او خواستند تا سریع برگردد، برای همین بیحرف آنجا را ترک کرد.
هیزمهای انباشهشده را برداشتیم. با دنیایی از فکرها به خانه برگشتیم.
***
عثمان
در مسیر بازگشت متوجه خیسی صورتم شدم. نمیدانستم این اشکها از کی شروع به باریدن کردند و برای چه!
سریع صورتم را پاک کردم و به خودم نهیب زدم:
«عثمان؟ عثمان تو خودتی! برای چی از حرفهای اونها قلبت به درد اومد؟! چرا...»
با این چراها به عمارت رسیدم. پدرم زیر آلاچیقِ حیاط روی نیمکت نشسته بود و جام مشروب در مقابلش. با دیدنم گفت:
«عثمان این روزها رفتارت عجیب شده؛ چرا تنها بیرون میری و میگردی؟ فکر کردی این سربازا برای چی اینجان؟ ما مگه کم دشمن داریم هان؟!... اگه بلایی سرت بیارن چی؟!»
با خونسردی جواب دادم:
«هیچی! اونوقت درد مردمو حس میکنی!»
پدرم با صورتی افروخته و چشمانی آتشین بلند شد و فریاد زد:
«منظورت از این حرف چیه؟!»
سکوتم او را بیشتر به خشم آورد. نعره زد:
«بگو منظورت چی بود؟!»
با فریادش همهی سربازها و نگهبانانِ عمارت به حیاط آمدند. دستم را محکم گرفت، مرا دنبال خودش به داخل برد. مادرم با دیدن این صحنه جیغِ خفهای کشید. پدر دستم را رها کرد. خواهر و برادر کوچکم همه خود را به آنجا رساندند.
پدر رو به مادر کرد و با عتاب گفت:
«بار اوله میشنوم اراجیف پسرتو! زن، تو مراقبش نبودی که الآن داره منحرف میشه!»
پدرم نزدیکم آمد و روبهرویم ایستاد. نفسم بند آمد. ولی خوب میدانستم که از ترسِ پدرم نیست؛ عجیب بود که دلیل واقعی را نمیدانستم.
خودم را نباختم. خونسرد به او نگاه کردم. پدرم خشمناک موهایم را محکم در مشتش گرفت و کشید. از بین دندانهایش غُرید:
«نکنه دوستای طالب پیدا کردی که مثل اون کثافتا حرف میزنی!»
با این توهین خونم به جوش آمد. دلم میخواست فریاد بزنم که کثیفِ واقعی ما هستیم، اما شرایط فعلی این اجازه را نمیداد.
مادر جلو آمد و مرا از دستهای قوی او رها کرد. اشکبار گفت:
«مگه دیوونه شدین؟! نکنه باز مشروب خوردی! چی شده که با عثمانم اینجوری حرف میزنی؟! مگه چیکار کرده؟!»
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_هشتم محمد در آن حمله هوایی بیشتر مجاهدین به شهادت رسیدند. قسمت فوقانی مکانی که قرار داشتیم، با برخورد بمب فروریخت و گردوغبارش به هوا بلند شد. با برخورد ترکشها، بدنم بیحس شد. نقشِ زمین شدم و از هوش رفتم. وقتی چشم باز کردم هوا…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_نهم
محمد
پاسی از شب گذشته بود. امیر ما حافظ عبدالرحمن دستور حرکت داد. ساعتی را پیاده پیمودیم تا اینکه کنار برج ویژه مراقبتی مرز رسیدیم. نورافکنها روشن بودند و مرزبانها بالای برج کشیک میدادند.
سعی کردیم بدون جلب توجه از آنجا عبور کنیم. ناگهان ماموری متوجه سایهی ما شد و شروع به تیراندازی کرد.
با افزایش تعداد پاسدارها و سرازیرشدن بارانِ تیر چنان میدویدیم که جانی در بدن ما نماند.
همه از هم جدا شدیم و پیش میرفتیم. سوزشی در پایم ایجاد شد و مایع گرمی به راه افتاد. چند نفر از مهاجران شهید شدند.
آنقدر دویدم که از نفس افتادم. سست و بیرمق ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم. به تنهایی از دست مامورها نجات یافته بودم و نمیدانستم چه کنم. از همسفریها خبری نبود.
پای زخمیام گزگز میکرد. سرم به دَوران افتاد و روی زانو افتادم. لحظهای نگذشت که چشمهایم چون آن شبِ مخوف، تار و سنگین شدند...
***
اسما
عایشه، یکی از خواهران مهاجر و جسور همراه ما بود. چند سال پیش برای حفظ دین و عقیدهاش از دستِ دولت ظالم ازبکستان به پاکستان هجرت میکند؛ اما هنوز به آنجا نرسیده شوهرش را به شهادت میرسانند. او همراه دختر کوچکش سوده به افغانستان میرود و آنجا با مجاهدی سلحشور ازدواج میکند.
سودهی دوازده ساله، برای همه مشتاقان مهاجر قابل رشک بود؛ زیرا در این سنِ کم هجرتی دیگر را در کارنامه خود ثبت داشت.
مادر و دختر مصداق این آیه بودند؛ «ومِنَ الناسِ مَن یّشرِی نَفسَهُ ابْتِغآءَ مَرْضاتِ اللهِ»؛ "و در میان مردم کسی یافته میشود که جان خود را در برابر خشنودی خداوند میفروشد." سختی راه را با شکرگزاری طی میکردند و در آرزوی رسیدن به سرزمین شام لحظهشماری میکردند.
مسیر ما با نور مهتاب روشن بود. وقتی به مقر پاسداران مرز رسیدیم، بینفس و با قدمهای بیصدا از کنار برج مراقبتی میگذشتیم که همانلحظه ناغافل تیراندازی شروع شد. کودکِ در آغوشم را محکم گرفتم و دویدم.
برادرها از ما جلوتر بودند. در حین دویدن، نورِ نورافکنِ بالای برج چرخید و روی ما افتاد. سرباز از پشتسر هشدار ایست داد. برادری از مهاجرین که نزدیک ما بود گفت:
«بهخاطر بچهها بایستید!»
چهرهٔ هراسان و گریان کودکان را از نظر گذراندم. باز هم نایستادیم و گریختیم. تیر به سوده برخورد کرد و دخترک افتاد. ایستادم. عایشه با التماس گفت:
«اسما واینستا... برو دیگه... قسمتِ من تا همینجا بوده و نمیتونم دخترمو تنها بزارم!»
همراه با تکان سر گفتم:
«همراهتم. یا باهم اسیر میشیم یا شهید!»
به جلو دویدم و کودک در آغوشم را به مادرش سپردم و او را راهی کردم. برگشتم و به کمک سوده رفتم. خواستم بلندش کنم اما خارج از توانم بود. عایشه باز هم کوتاه نیامد و مرا هُل داد:
_ «اسما گفتم برو! دارن میان!»
با جدیت گفتم: «نمیرم!... نمیخوام تنها باشی.»
چند سرباز سر رسیدند. سر اسلحهها طرف ما بود و محاصر شدیم. خون زیادی از سوده رفته بود و در حال جان دادن بود. سربازها با خشونت ما را بلند کردند و دستبندمان زدند.
هماندم تحملِ درد گلوله در جانِ سوده به انتها رسید، شهادتین بر زبانش جاری شد و جانسپرد.
مادر بیچاره با دستهایی در بند میگریست و جگرگوشهاش را صدا میزد. قلبم آتش گرفت و اشکهای گرم و شورم جاری شدند.
پنج خواهر و دو برادر و دو کودک، از دیار شام جا ماندند و با زور کتک به سمت زندان روانه شدند؛ من نیز جزء آنها بودم.
اجساد شهدا را جمع کردند و نمیدانستم به کجا برده میشوند. نگران محمدم بودم. در آن هوای گرگومیش با نگاهم به دنبال او میگشتم. الحمدلله بین شهدا و اُسرا نبود. سربازها فهمیده بودند ما مجاهد هستیم، برای همین کلمهٔ تروریست از زبان آنها نمیافتاد.
وارد سلولِ تاریک برج شدیم. چند زن دیگر نیز آنجا وجود داشت. کنارهم نشستیم. اشکهای عایشه بند نمیآمد. نام دخترش ورد زبانش بود؛ دختری که در این سالهای سخت و سیاه تنها همدم مادر بود و کوههای ثبات را با اراده فولادین خود خُرد کرده بودند.
دست به دعا شدم تا قلب مادر از فراق دخترش آرام گیرد و به سکون و صبوری برسد. و نیز برای حفاظت فرزند راهیام و مهاجرین دیگر که به سلامت به مقصد برسند دعاگو بودم.
***
محمد
با تابیدن نور بر روی پلکهای بستهام، چشم باز کردم. بوی چوب دماغم را پر کرد. اطراف را خوب نگاه کردم؛ در خانهای چوبی و فقیرانه به سر میبردم. صدای ترقترق هیزمهای شعلهور به گوش میرسید. درد پا امانم را بُرید. نشستم و دستی روی زخم تازه باندپیچیشدهام کشیدم.
"یالله من کجام؟ اینجا دیگه کجاست؟"
نمیدانستم آن لحظه چه کاری انجام دهم. سؤالات در ذهنم ردیف شدند اما دریغ از جوابی!
#قسمت_نهم
محمد
پاسی از شب گذشته بود. امیر ما حافظ عبدالرحمن دستور حرکت داد. ساعتی را پیاده پیمودیم تا اینکه کنار برج ویژه مراقبتی مرز رسیدیم. نورافکنها روشن بودند و مرزبانها بالای برج کشیک میدادند.
سعی کردیم بدون جلب توجه از آنجا عبور کنیم. ناگهان ماموری متوجه سایهی ما شد و شروع به تیراندازی کرد.
با افزایش تعداد پاسدارها و سرازیرشدن بارانِ تیر چنان میدویدیم که جانی در بدن ما نماند.
همه از هم جدا شدیم و پیش میرفتیم. سوزشی در پایم ایجاد شد و مایع گرمی به راه افتاد. چند نفر از مهاجران شهید شدند.
آنقدر دویدم که از نفس افتادم. سست و بیرمق ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم. به تنهایی از دست مامورها نجات یافته بودم و نمیدانستم چه کنم. از همسفریها خبری نبود.
پای زخمیام گزگز میکرد. سرم به دَوران افتاد و روی زانو افتادم. لحظهای نگذشت که چشمهایم چون آن شبِ مخوف، تار و سنگین شدند...
***
اسما
عایشه، یکی از خواهران مهاجر و جسور همراه ما بود. چند سال پیش برای حفظ دین و عقیدهاش از دستِ دولت ظالم ازبکستان به پاکستان هجرت میکند؛ اما هنوز به آنجا نرسیده شوهرش را به شهادت میرسانند. او همراه دختر کوچکش سوده به افغانستان میرود و آنجا با مجاهدی سلحشور ازدواج میکند.
سودهی دوازده ساله، برای همه مشتاقان مهاجر قابل رشک بود؛ زیرا در این سنِ کم هجرتی دیگر را در کارنامه خود ثبت داشت.
مادر و دختر مصداق این آیه بودند؛ «ومِنَ الناسِ مَن یّشرِی نَفسَهُ ابْتِغآءَ مَرْضاتِ اللهِ»؛ "و در میان مردم کسی یافته میشود که جان خود را در برابر خشنودی خداوند میفروشد." سختی راه را با شکرگزاری طی میکردند و در آرزوی رسیدن به سرزمین شام لحظهشماری میکردند.
مسیر ما با نور مهتاب روشن بود. وقتی به مقر پاسداران مرز رسیدیم، بینفس و با قدمهای بیصدا از کنار برج مراقبتی میگذشتیم که همانلحظه ناغافل تیراندازی شروع شد. کودکِ در آغوشم را محکم گرفتم و دویدم.
برادرها از ما جلوتر بودند. در حین دویدن، نورِ نورافکنِ بالای برج چرخید و روی ما افتاد. سرباز از پشتسر هشدار ایست داد. برادری از مهاجرین که نزدیک ما بود گفت:
«بهخاطر بچهها بایستید!»
چهرهٔ هراسان و گریان کودکان را از نظر گذراندم. باز هم نایستادیم و گریختیم. تیر به سوده برخورد کرد و دخترک افتاد. ایستادم. عایشه با التماس گفت:
«اسما واینستا... برو دیگه... قسمتِ من تا همینجا بوده و نمیتونم دخترمو تنها بزارم!»
همراه با تکان سر گفتم:
«همراهتم. یا باهم اسیر میشیم یا شهید!»
به جلو دویدم و کودک در آغوشم را به مادرش سپردم و او را راهی کردم. برگشتم و به کمک سوده رفتم. خواستم بلندش کنم اما خارج از توانم بود. عایشه باز هم کوتاه نیامد و مرا هُل داد:
_ «اسما گفتم برو! دارن میان!»
با جدیت گفتم: «نمیرم!... نمیخوام تنها باشی.»
چند سرباز سر رسیدند. سر اسلحهها طرف ما بود و محاصر شدیم. خون زیادی از سوده رفته بود و در حال جان دادن بود. سربازها با خشونت ما را بلند کردند و دستبندمان زدند.
هماندم تحملِ درد گلوله در جانِ سوده به انتها رسید، شهادتین بر زبانش جاری شد و جانسپرد.
مادر بیچاره با دستهایی در بند میگریست و جگرگوشهاش را صدا میزد. قلبم آتش گرفت و اشکهای گرم و شورم جاری شدند.
پنج خواهر و دو برادر و دو کودک، از دیار شام جا ماندند و با زور کتک به سمت زندان روانه شدند؛ من نیز جزء آنها بودم.
اجساد شهدا را جمع کردند و نمیدانستم به کجا برده میشوند. نگران محمدم بودم. در آن هوای گرگومیش با نگاهم به دنبال او میگشتم. الحمدلله بین شهدا و اُسرا نبود. سربازها فهمیده بودند ما مجاهد هستیم، برای همین کلمهٔ تروریست از زبان آنها نمیافتاد.
وارد سلولِ تاریک برج شدیم. چند زن دیگر نیز آنجا وجود داشت. کنارهم نشستیم. اشکهای عایشه بند نمیآمد. نام دخترش ورد زبانش بود؛ دختری که در این سالهای سخت و سیاه تنها همدم مادر بود و کوههای ثبات را با اراده فولادین خود خُرد کرده بودند.
دست به دعا شدم تا قلب مادر از فراق دخترش آرام گیرد و به سکون و صبوری برسد. و نیز برای حفاظت فرزند راهیام و مهاجرین دیگر که به سلامت به مقصد برسند دعاگو بودم.
***
محمد
با تابیدن نور بر روی پلکهای بستهام، چشم باز کردم. بوی چوب دماغم را پر کرد. اطراف را خوب نگاه کردم؛ در خانهای چوبی و فقیرانه به سر میبردم. صدای ترقترق هیزمهای شعلهور به گوش میرسید. درد پا امانم را بُرید. نشستم و دستی روی زخم تازه باندپیچیشدهام کشیدم.
"یالله من کجام؟ اینجا دیگه کجاست؟"
نمیدانستم آن لحظه چه کاری انجام دهم. سؤالات در ذهنم ردیف شدند اما دریغ از جوابی!