👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_دوم 🌸🍃یواش یواش بدون اینکه کسی رو حساس کنم حجاب میکردم البته زیر طعنه و تشر خواهرشوهرم بودم ولی اهمیت نمیدادم بابام یه روز با یکی از پسر عمههام اومد خونهمون... با لباس بلند و روسری برزگ حجابم رو بستم بابام منو دید…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_سوم
🌸🍃همه شون با #پچ_پچ کردان هاشون رو اعصابم میرفتن ولی فکر چادر زیبایم میافتادم بیخیال همشون میشدم همون شب شوهرم رو پر کردن که چرا گذاشتی زنت چادر بپوشه میخوای آبرمون رو ببری؟ بگن عروس فلانی داعش شده و از این حرفها.. آخر شب اومدیم خونه شوهرم گفت دیگه حق نداری #چادر سرت کنی منم فهمیدم از کجا آب میخوره باهم دعوامون شد گفتم من چادرم نپوشم #هیچ_جا نمیرم گفت خود دانی حق نداری از امروز به بعد چادر بپوشی... حالم گرفته شد نمیتوانستم بخوابم بلند شدم نصف شب بود رفتم دست نمازم گرفتم تا اذان صبح نماز خوندم دعا می کردم همیشه این دعا رو میکردم که خدایا اگه شوهرم قابل اصلاح است اصلاحش کن وگرنه یه جوری که به نفع خودم و بچههام نجاتمون بده... تبسم را برای نماز صبح بیدار کردم نمازش رو خوند گفت مامان از حالت معلومه امشب بازم نخوابیدی تا کی تا صبح میشنی؟ برات بده به فکر ما هم باش توی این دنیا بعد از الله فقط تورو داریم... بغلش کردم گفتم تبسمم دخترم رفیقم خواهرم مادرم تمام زندگیم الله شما رو برام نگهداره ولی چکار کنم از دست مشکلات و بدبختی خسته شدم... #فقط با الله درد دل کردن آرومم می کنه تبسم چشماش رو کوچک کرد و بینیم رو لای انگشتاش گرفت گفت پس من چی قابل اعتماد نیستم برام درد دل کنی؟ خندیدم گفتم زیر آبیم بزنی گذارش به سردار اعظم رد کنی...زد زیر خنده گفت دستت درد نکنه مامان خانم الانم شدیدم جاسوس گفتم اومدیم و #شیطون گولت زد... باخندیدن گفت مامان باور کن شیطون هیچ کار نمیتونه کنه ولی کافیه بابام یک کیلو ترشی یا #پاستیل برام بخره مثل آب نبات همتون رو میفروشم دعا کن بابام ضعفم رو ندونه هردوتامون یه #دل_سیر خندیدیم... بعضی وقتها انقدر شوخی میکردیم و میخندیدم که یادمون میرفت که مادر و دختریم انگار دو تا دوست صمیمی هستیم... راستش خیلی از دردهای دلم رو براش نمیگفتم که کمتر ناراحت بشه تنها بدبختی های ظاهر دا میدید و نه باطنم را... چند روز گذشت باید بیرون میرفتم بخاطر باشگاه تبسم بود ولی نمیدونستم چطور بدون چادر برم با خودم گفتم اون شب یه چیزی گفته شاید فراموش کرده باشه رفتم لباسم پوشیدم رو چادر سر کردم از اتاق اومدم بیرون یه دفعه بهم نگاه کرد گفت کجا؟؟؟گفتم باید برم باشگاه تبسم مسابقه دارن خارج کشور باید هماهنگی کنم... گفت باشه ولی اول چادر رو دربیار بعد برو من به آرومی گفتم دیگه اذیت نکن من که گناه نمیکنم من فقط بخاطر حفظ ناموسمه همین... گفت چند ساله همین جوری ناموست حفظ کردی الانم حفظش میکنی گفتم الان تا اون موقع فرق داره گفت چه فرقی داره...؟ گفتم بهانه نیار میدونم از کجا آب میخوره جر و بحث مون بالا گرفت و دعوا شروع شد بازم با نامردی دستش را روم بلند کرد واقعیتش میتوانستم مقابلش بیستم ولی من مثل خودش نامرد نبودم و از ترس خدا جرئت نمیکردم... باید هرچی باشه به شوهر احترام بزار ولی بخدا اون ارزش احترام رو هم نداشت فقط داشت از دلپاکی من سو استفاده میکرد تبسم گفت مامان ولش کن بیا یه فکری برات دارم من با اون حال بدم خیلی گریه کردم... گفت جلو چشمش چادر نپوش مانتو تنت کن از خونه بیرون رفتیم یه گوشه چادرت رو سرت میکنی... فکر خوبی بود من تند ماچش کردم گفت ایول برای فکر خوبت تبسم خندید گفت یه خانم مومن نمیگه ایول میگه احسنت ؛ خندیدم گفتم والله تو از من بهتر میدونی انگار الله متعال تبسم را برای همچین روزی بهم بخشیده بود..تبسمی که بارها آرزو میکردم که خدا در دوران بارداری ازم بگیره وایی خدایا شکرت که تبسم را بهم بخشیدی😭❤️... مدتی دزدکی چادر زیبایم را سرم میکردم شوهرم خودش مونده بود چطور کوتاه اومدم خیلی خوب منو میشناخت چیزی که ربطی به دینم داشته باشه رو هیچ وقت کوتاه نمیام بعضی وقتها هم ازم می پرسید ولی من با خون_سردی کامل جوابش رو میدادم که بهم شک نکنه... ولی مثل اینکه تنها دل خودم رو خوش کرده بودم فقط میخواستم به هر قیمتی از چادرم لذت ببرم..موبایلم زنگ خورد شوهرم بود گفت مامانم زنگ زده برید اونجا منم بعدا میام گفتم باشه... با تبسم رفتم محمد پیش پدرش بود نزدیک خونه شون شدم چادرم رو برداشتم تو کیفم قایم کردم در زدیم رفتیم تو در حیاط دوتا از برادرشوهرهام و پدرشوهرم و مادرشوهرم بودن سلام کردم به زور جوابم رو دادن... پدرشوهرم صداش در اومد گفت تو میخوای با آبرومون بازی کنی هاااا؟؟ گفتم چکار کردم؟ با فحش و بدوبیرا گفتن گفت با چادر سر کردنت #طعنه مردم شدیم.گفتم چادرم کجا بود من چادر ندارم با توهین گفت من خودم بیرون خونه دیدمت چادر سرت میکنی ولی من زیر حرفش نرفتم یکی از برادر شوهرام گفت الان خودم دیدمت چادرت رو در آوردی تو کیفت گذاشتی😐
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت_سی_و_سوم
🌸🍃همه شون با #پچ_پچ کردان هاشون رو اعصابم میرفتن ولی فکر چادر زیبایم میافتادم بیخیال همشون میشدم همون شب شوهرم رو پر کردن که چرا گذاشتی زنت چادر بپوشه میخوای آبرمون رو ببری؟ بگن عروس فلانی داعش شده و از این حرفها.. آخر شب اومدیم خونه شوهرم گفت دیگه حق نداری #چادر سرت کنی منم فهمیدم از کجا آب میخوره باهم دعوامون شد گفتم من چادرم نپوشم #هیچ_جا نمیرم گفت خود دانی حق نداری از امروز به بعد چادر بپوشی... حالم گرفته شد نمیتوانستم بخوابم بلند شدم نصف شب بود رفتم دست نمازم گرفتم تا اذان صبح نماز خوندم دعا می کردم همیشه این دعا رو میکردم که خدایا اگه شوهرم قابل اصلاح است اصلاحش کن وگرنه یه جوری که به نفع خودم و بچههام نجاتمون بده... تبسم را برای نماز صبح بیدار کردم نمازش رو خوند گفت مامان از حالت معلومه امشب بازم نخوابیدی تا کی تا صبح میشنی؟ برات بده به فکر ما هم باش توی این دنیا بعد از الله فقط تورو داریم... بغلش کردم گفتم تبسمم دخترم رفیقم خواهرم مادرم تمام زندگیم الله شما رو برام نگهداره ولی چکار کنم از دست مشکلات و بدبختی خسته شدم... #فقط با الله درد دل کردن آرومم می کنه تبسم چشماش رو کوچک کرد و بینیم رو لای انگشتاش گرفت گفت پس من چی قابل اعتماد نیستم برام درد دل کنی؟ خندیدم گفتم زیر آبیم بزنی گذارش به سردار اعظم رد کنی...زد زیر خنده گفت دستت درد نکنه مامان خانم الانم شدیدم جاسوس گفتم اومدیم و #شیطون گولت زد... باخندیدن گفت مامان باور کن شیطون هیچ کار نمیتونه کنه ولی کافیه بابام یک کیلو ترشی یا #پاستیل برام بخره مثل آب نبات همتون رو میفروشم دعا کن بابام ضعفم رو ندونه هردوتامون یه #دل_سیر خندیدیم... بعضی وقتها انقدر شوخی میکردیم و میخندیدم که یادمون میرفت که مادر و دختریم انگار دو تا دوست صمیمی هستیم... راستش خیلی از دردهای دلم رو براش نمیگفتم که کمتر ناراحت بشه تنها بدبختی های ظاهر دا میدید و نه باطنم را... چند روز گذشت باید بیرون میرفتم بخاطر باشگاه تبسم بود ولی نمیدونستم چطور بدون چادر برم با خودم گفتم اون شب یه چیزی گفته شاید فراموش کرده باشه رفتم لباسم پوشیدم رو چادر سر کردم از اتاق اومدم بیرون یه دفعه بهم نگاه کرد گفت کجا؟؟؟گفتم باید برم باشگاه تبسم مسابقه دارن خارج کشور باید هماهنگی کنم... گفت باشه ولی اول چادر رو دربیار بعد برو من به آرومی گفتم دیگه اذیت نکن من که گناه نمیکنم من فقط بخاطر حفظ ناموسمه همین... گفت چند ساله همین جوری ناموست حفظ کردی الانم حفظش میکنی گفتم الان تا اون موقع فرق داره گفت چه فرقی داره...؟ گفتم بهانه نیار میدونم از کجا آب میخوره جر و بحث مون بالا گرفت و دعوا شروع شد بازم با نامردی دستش را روم بلند کرد واقعیتش میتوانستم مقابلش بیستم ولی من مثل خودش نامرد نبودم و از ترس خدا جرئت نمیکردم... باید هرچی باشه به شوهر احترام بزار ولی بخدا اون ارزش احترام رو هم نداشت فقط داشت از دلپاکی من سو استفاده میکرد تبسم گفت مامان ولش کن بیا یه فکری برات دارم من با اون حال بدم خیلی گریه کردم... گفت جلو چشمش چادر نپوش مانتو تنت کن از خونه بیرون رفتیم یه گوشه چادرت رو سرت میکنی... فکر خوبی بود من تند ماچش کردم گفت ایول برای فکر خوبت تبسم خندید گفت یه خانم مومن نمیگه ایول میگه احسنت ؛ خندیدم گفتم والله تو از من بهتر میدونی انگار الله متعال تبسم را برای همچین روزی بهم بخشیده بود..تبسمی که بارها آرزو میکردم که خدا در دوران بارداری ازم بگیره وایی خدایا شکرت که تبسم را بهم بخشیدی😭❤️... مدتی دزدکی چادر زیبایم را سرم میکردم شوهرم خودش مونده بود چطور کوتاه اومدم خیلی خوب منو میشناخت چیزی که ربطی به دینم داشته باشه رو هیچ وقت کوتاه نمیام بعضی وقتها هم ازم می پرسید ولی من با خون_سردی کامل جوابش رو میدادم که بهم شک نکنه... ولی مثل اینکه تنها دل خودم رو خوش کرده بودم فقط میخواستم به هر قیمتی از چادرم لذت ببرم..موبایلم زنگ خورد شوهرم بود گفت مامانم زنگ زده برید اونجا منم بعدا میام گفتم باشه... با تبسم رفتم محمد پیش پدرش بود نزدیک خونه شون شدم چادرم رو برداشتم تو کیفم قایم کردم در زدیم رفتیم تو در حیاط دوتا از برادرشوهرهام و پدرشوهرم و مادرشوهرم بودن سلام کردم به زور جوابم رو دادن... پدرشوهرم صداش در اومد گفت تو میخوای با آبرومون بازی کنی هاااا؟؟ گفتم چکار کردم؟ با فحش و بدوبیرا گفتن گفت با چادر سر کردنت #طعنه مردم شدیم.گفتم چادرم کجا بود من چادر ندارم با توهین گفت من خودم بیرون خونه دیدمت چادر سرت میکنی ولی من زیر حرفش نرفتم یکی از برادر شوهرام گفت الان خودم دیدمت چادرت رو در آوردی تو کیفت گذاشتی😐
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️.... #قسمت_اول🍀 🌺بِسمِاللهِ الرَّحمنِالرَّحیم🌺 الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد... السلام علیکم و رحمت الله و برکاته من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران…
#همسفر_دردها♥️...
#قسمت_دوم🍀
یه روز مشغول بازی پینگ، پُنگ با برادرم سعدی بودم که کم کم احساس میکردم توپ رو دو تا میبینم و جهت حرکتش برام قابل تشخیص نیست....
حس کردم کم کم داره حالم بد میشه، همینطور هم شد و تا چند ساعت تو بیهوش کامل بودم.
سبحان الله، چقدر سخت بود؛ اما میگفتم اشکالی نداره و برای #تسکین دردهام قرآن گوش میدادم و دعا میکردم، سعی میکردم، شکرگزار و صبور باشم؛ به امید اینکه توشه ای برای آخرتم باشه....
اولین بار که #شیمی_درمانی میکردم بعد از ۲۰ روز موهام شروع به ریزش کرد.
سعی کردم، خودم موهام رو با ماشین بزنم...
یاد برادرم #یوسف افتادم که بهش گفتم تو هنوزم از نظر من خوشگلی، #بغض کردم و اشک از چشمهام پایین میومد؛ اما جلوی خانواده از ناراحتیهام هیچی نمیگفتم.
اومدم تو اتاق؛ گفتن چرا اینکار رو کردی؟ امشب میریم مهمونی فردا موهاتو میتراشیدی... منم گفتم:«من که هم باحجابم و هم روسری میپوشم، کسی متوجه نمیشه اگه شما به کسی نگید. زن داداشم ساکت نشسته بود و فقط گوش میکرد.
اون شب که رفتیم مهمونی زن داداشم بین جمع گفت: « آسیه سرتو نشون بده.» رنگ به رنگ شدم؛ تا چند روز با خودم میگفتم چرا این حرفو زد؛ من که گفته بودم به کسی نگن، اما کم کم این مسائل برام #عادی شد.
بعد از سه ماه شیمی درمانی باز به دکتر مراجعه کردم؛ که گفتن دختر شما تا چند ماهی زنده نیست دیگه درمان و دارو و جراحی اثر نمیکنه... بغض کرده بودم اما نمیتونستم گریه کنم انگار دلم بدجور گرفته بود که موقع برگشت از دکتر از خیابان که رد میشدیم و به حرفای دکتر فکر میکرد؛ نوشته ی روی دیوار توجهم رو به خودش جلب کرد.
روی دیوار نوشته بود.
«الم یعلم بان الله یری _ آیا نمیدانند که خداوند آنها را میبیند؟»
با دیدن این آیه بغضم ترکید و سیل اشک از چشمهام جاری شد...
گفتم: یاالله تو مرا میبینی و همین برایم کافیست... خوابم برد، توی خواب روی یک تخت سفید بسیار زیبا بودم یکی گفت تو بهشتی هستی کم غصه بخور وقتی از خواب بیدار شدم انگار تمام خوشی های دنیا مال من بود؛ بیخیال حرف دکتر شدم و به زندگیم ادامه دادم تو این فاصله خیلیها بودند که طعنه میزدن یکی میگفت خدا زده، یکی میگفت فلجه و....
میگفتن به دروغ گفته سرطان داره از همه سالم تره ، سبحان الله با عصا راه میرفتم، ولی باور نمیکردن چون ظاهرم اصلا مثل یک بیمار نبود؛ از ته دلم ناراحت میشدم و تا دو سه روز به حرفهاشون فکر میکردم؛ اما میگفتم یا الله می بخشمشون....
« #انه_قوم_لا_یعلمون » پروردگارا قوم من نمیدانند، ولی ازت پاداشش رو میخوام....
شروع کردم #درس دینی خوندن و کامل مدارک تربیت معلم قرآن را گرفتم ، که در مساجد تدریس کنم...
و هر دکتری که میشناختم میرفتم و داروها رو امتحان میکردم و میخوردم .
وقتی برادر زادهم به دنیا اومد؛ برای انتخاب اسم رای گیری کردیم که اسمش رو چی بذاریم...
من گفتم اسمش رو محمد بذاریم سعدی چون من رو خیلی دوست داشت گفت اسمش رو میذاریم محمد...
یک روز از شدت #درد تو خونه زمین گیر شده بودم، حتی نمیتونستم بلند بشم برم آب بخورم، به زن داداشم گفتم یک لیوان آب بهم میدی؟
گفت خودت نمیتونی کار کنی؛ دستور هم نده.
احساس کردم قلبم پر از درد شده و هر روز درد و غم و مشکلات بیشتر میشد و حال من هم بدتر، اطرافیان #طعنه میزدن؛ گاهی اوقات حس میکردم دیگه اعضای خونواده خسته از این وضعیت هستن و میخوان یا بمیرم یا خوب بشم....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت_دوم🍀
یه روز مشغول بازی پینگ، پُنگ با برادرم سعدی بودم که کم کم احساس میکردم توپ رو دو تا میبینم و جهت حرکتش برام قابل تشخیص نیست....
حس کردم کم کم داره حالم بد میشه، همینطور هم شد و تا چند ساعت تو بیهوش کامل بودم.
سبحان الله، چقدر سخت بود؛ اما میگفتم اشکالی نداره و برای #تسکین دردهام قرآن گوش میدادم و دعا میکردم، سعی میکردم، شکرگزار و صبور باشم؛ به امید اینکه توشه ای برای آخرتم باشه....
اولین بار که #شیمی_درمانی میکردم بعد از ۲۰ روز موهام شروع به ریزش کرد.
سعی کردم، خودم موهام رو با ماشین بزنم...
یاد برادرم #یوسف افتادم که بهش گفتم تو هنوزم از نظر من خوشگلی، #بغض کردم و اشک از چشمهام پایین میومد؛ اما جلوی خانواده از ناراحتیهام هیچی نمیگفتم.
اومدم تو اتاق؛ گفتن چرا اینکار رو کردی؟ امشب میریم مهمونی فردا موهاتو میتراشیدی... منم گفتم:«من که هم باحجابم و هم روسری میپوشم، کسی متوجه نمیشه اگه شما به کسی نگید. زن داداشم ساکت نشسته بود و فقط گوش میکرد.
اون شب که رفتیم مهمونی زن داداشم بین جمع گفت: « آسیه سرتو نشون بده.» رنگ به رنگ شدم؛ تا چند روز با خودم میگفتم چرا این حرفو زد؛ من که گفته بودم به کسی نگن، اما کم کم این مسائل برام #عادی شد.
بعد از سه ماه شیمی درمانی باز به دکتر مراجعه کردم؛ که گفتن دختر شما تا چند ماهی زنده نیست دیگه درمان و دارو و جراحی اثر نمیکنه... بغض کرده بودم اما نمیتونستم گریه کنم انگار دلم بدجور گرفته بود که موقع برگشت از دکتر از خیابان که رد میشدیم و به حرفای دکتر فکر میکرد؛ نوشته ی روی دیوار توجهم رو به خودش جلب کرد.
روی دیوار نوشته بود.
«الم یعلم بان الله یری _ آیا نمیدانند که خداوند آنها را میبیند؟»
با دیدن این آیه بغضم ترکید و سیل اشک از چشمهام جاری شد...
گفتم: یاالله تو مرا میبینی و همین برایم کافیست... خوابم برد، توی خواب روی یک تخت سفید بسیار زیبا بودم یکی گفت تو بهشتی هستی کم غصه بخور وقتی از خواب بیدار شدم انگار تمام خوشی های دنیا مال من بود؛ بیخیال حرف دکتر شدم و به زندگیم ادامه دادم تو این فاصله خیلیها بودند که طعنه میزدن یکی میگفت خدا زده، یکی میگفت فلجه و....
میگفتن به دروغ گفته سرطان داره از همه سالم تره ، سبحان الله با عصا راه میرفتم، ولی باور نمیکردن چون ظاهرم اصلا مثل یک بیمار نبود؛ از ته دلم ناراحت میشدم و تا دو سه روز به حرفهاشون فکر میکردم؛ اما میگفتم یا الله می بخشمشون....
« #انه_قوم_لا_یعلمون » پروردگارا قوم من نمیدانند، ولی ازت پاداشش رو میخوام....
شروع کردم #درس دینی خوندن و کامل مدارک تربیت معلم قرآن را گرفتم ، که در مساجد تدریس کنم...
و هر دکتری که میشناختم میرفتم و داروها رو امتحان میکردم و میخوردم .
وقتی برادر زادهم به دنیا اومد؛ برای انتخاب اسم رای گیری کردیم که اسمش رو چی بذاریم...
من گفتم اسمش رو محمد بذاریم سعدی چون من رو خیلی دوست داشت گفت اسمش رو میذاریم محمد...
یک روز از شدت #درد تو خونه زمین گیر شده بودم، حتی نمیتونستم بلند بشم برم آب بخورم، به زن داداشم گفتم یک لیوان آب بهم میدی؟
گفت خودت نمیتونی کار کنی؛ دستور هم نده.
احساس کردم قلبم پر از درد شده و هر روز درد و غم و مشکلات بیشتر میشد و حال من هم بدتر، اطرافیان #طعنه میزدن؛ گاهی اوقات حس میکردم دیگه اعضای خونواده خسته از این وضعیت هستن و میخوان یا بمیرم یا خوب بشم....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
. 🥀🌻🥀 #زن_امروزی برای اینکه همسرتان باشما روراست باشد، درکش کنید وبه احساساتش احترام بگذارید اگر حرفهایش مطابق میلتان نیست، واکنش تند نشان ندهید زیرا بذر بیاعتمادی را در زندگیتان میکارید #حب_حلال😍 @admmmj123
.
#زن_امروزی
#طعنه_و_کنایه_زدن_ممنوع
👈یکی از اشتباهاتی که بسیاری از زن و
مردها مرتکب می شوند استفاده از طعنه و کنایه در صحبت کردن با همسرانشان است.
👈این طعنه ها به مرور زمان مشکلات عاطفی برای انها ایجاد می کند
وقتی طعنه می زنید نه تنها مشکل حل نمی شود، بلکه رنجش ها عمیق تر می شود
👈و وقتی از هم ناراحت می شوید و درصدد رفع ناراحتی بر نمی آیید
وقتی اجازه می دهید ناراحتی ها روی هم انباشته شود، باید انتظار داشته باشید که رابطه تان روز به روز سردتر و بی روح تر شود.
👈بهترین کار این ست که همیشه به صورت مستقیم حرف خودتان را بزنید تا کینه و کدورتی پیش نیاید.
#حب_حلال 😍
@admmmj123
#زن_امروزی
#طعنه_و_کنایه_زدن_ممنوع
👈یکی از اشتباهاتی که بسیاری از زن و
مردها مرتکب می شوند استفاده از طعنه و کنایه در صحبت کردن با همسرانشان است.
👈این طعنه ها به مرور زمان مشکلات عاطفی برای انها ایجاد می کند
وقتی طعنه می زنید نه تنها مشکل حل نمی شود، بلکه رنجش ها عمیق تر می شود
👈و وقتی از هم ناراحت می شوید و درصدد رفع ناراحتی بر نمی آیید
وقتی اجازه می دهید ناراحتی ها روی هم انباشته شود، باید انتظار داشته باشید که رابطه تان روز به روز سردتر و بی روح تر شود.
👈بهترین کار این ست که همیشه به صورت مستقیم حرف خودتان را بزنید تا کینه و کدورتی پیش نیاید.
#حب_حلال 😍
@admmmj123
#حب_حلال
خواهرم!
پسری را #انتخاب کن که #پنج_وقت بتوانی پشت سرش نماز بخوانی!
آن که بتوانی هرشب همرایش #قرآن تلاوت کنی!
آن که نصف شب برای #تهجد_بیدارت کند!
آن که خودت تا دروازه خانه برای رفتن به مسجد #بدرقه اش کنی!
پسری که با دیدن نامحرم سرش را پایین میندازد چون چشم هایش اینقدر پاک و #ارزشمند که با
نامحرم وحرام نگاه نمیکند!
پسری که خیره خیره دختری را با نگاهش نه بلعد!
پسری که با عمده وبیدون دلیل دختری را #طعنه نزند!
پسری که از دختری معصومی سوء استفاده نکند!
پسری که وقتی کنارش رد میشوی خیالت راحت که ازار نمیبینی!
پسری که دل پاک داشته باشد!
و برایت #صادق_وفادار باشد!
در برابرت از چیزی دریغ نکند!
حتا از جانش.. #صادقانه واز دل وجان #عاشقت باشد!
و دوستت داشته باشد!
اگر چی #بدرنگ هم باشد بپذیر!
خواهر من !
این #پسر تورا هم به خدا نزدیک میکند و هم #همسفر تا بهشت خواهد بود!
اگـہ در زندگیت...
یک دوست خوب داشته باشـی
خیلی خوبـہ
حالا اگہ او
دوستت همسـرت باشـہ؛
خوشبخت ترینی ...
رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا
#الله نصیب همه مجردا کنه آمییین ❤️
خواهرم!
پسری را #انتخاب کن که #پنج_وقت بتوانی پشت سرش نماز بخوانی!
آن که بتوانی هرشب همرایش #قرآن تلاوت کنی!
آن که نصف شب برای #تهجد_بیدارت کند!
آن که خودت تا دروازه خانه برای رفتن به مسجد #بدرقه اش کنی!
پسری که با دیدن نامحرم سرش را پایین میندازد چون چشم هایش اینقدر پاک و #ارزشمند که با
نامحرم وحرام نگاه نمیکند!
پسری که خیره خیره دختری را با نگاهش نه بلعد!
پسری که با عمده وبیدون دلیل دختری را #طعنه نزند!
پسری که از دختری معصومی سوء استفاده نکند!
پسری که وقتی کنارش رد میشوی خیالت راحت که ازار نمیبینی!
پسری که دل پاک داشته باشد!
و برایت #صادق_وفادار باشد!
در برابرت از چیزی دریغ نکند!
حتا از جانش.. #صادقانه واز دل وجان #عاشقت باشد!
و دوستت داشته باشد!
اگر چی #بدرنگ هم باشد بپذیر!
خواهر من !
این #پسر تورا هم به خدا نزدیک میکند و هم #همسفر تا بهشت خواهد بود!
اگـہ در زندگیت...
یک دوست خوب داشته باشـی
خیلی خوبـہ
حالا اگہ او
دوستت همسـرت باشـہ؛
خوشبخت ترینی ...
رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا
#الله نصیب همه مجردا کنه آمییین ❤️