👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_چهاردهم

🌸🍃شب تا صبح بیدار بودم حتی نمتوانستم دعا کنم یه حال عجیبی بود...صدای اذان صبح رو شنیدم سبحان الله توان این را هم نداشتم وضو بگیرم به زور بلند شدم پاهام هیچ حسی نداشت؛ یواشکی وضو گرفتم و نماز صبح رو خواندم...ساعت نزدیک ۷ صبح بود بلند شدم لباس بپوشم برم مدرسه مهنا رو بیدار کردم که با هم بریم مدرسه مهنا گفت آبجی انگار امشب نخوابیدی...گفتم نه خواهر خوشکلم نتوانستم ؛ گفت نها اینجوری خودت رو عذاب نده؛ کسی نمیتونه تورو به زور شوهر بده بابام دوستت داره این کارو باهات نمیکنه... از این حرف مهنا زدم زیر گریه انقدر گریه کردم که حمید و حامدم هم بیدار شدن خودمو به زور آروم کردم گفتم حمید حامد بچهاند اذیت نشن بازم خوابشون کردم... وحید هم فقط با افسوس نگاهم میکرد وحید خیلی مظلوم بود بابام رو خیلی سرزنش میکرد دیگه کتک زدنش بمونه چقدر برادر بیچارم رو کتک میزد... اون روز به مدرسه رفتم ولی حال درس خوندن و گوش دادن را نداشتم حتی معلمم فهمید گفت رضایی چته دو روزه خوب نیستی؟ گفتم یه کم مریضم ، گفت پس چرا اومدی مدرسه بلند شو بروخونه... گفتم نه خانم معلم امروز خوب نشدم فردا نمیام... زنگ آخر بود تو فکر بهزاد بودم که چطور بهزاد رو ببینم اگر بفهمه بابام همچین تصمیمی برام گرفته... داشتم دیوونه میشدم واییی بهزادمم اگه منو ازش جدا کنن من بهش قول دادم بهزاد بفهمه دنیا براش جهنم میشه... 😭بی اختیار زدم زیر گریه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدام تو کلاس پیچید همه بچه ها با تعجب بهم نگاه میکردن معلم اومد بالای سرم گفت نها چیه درد داری؟ گفتم بله دارم میمیرم گفت کجات درد میکنه گفتم قلبم با چنگ قلبم رو گرفتم بچه ها کیف و کتابم رو جمع کردن از کلاس اومدم بیرون به مدیر گفتم میخوام برم خونه بهم اجازه بدید... مدیر گفت بزار به خانوادت زنگ بزنیم گفتم نمیخواد بهترم خودم میتونم معلم گفت مطمنی نها؟ گفتم بله نترسید.از مدرسه به زور پاهام رو دنبال خودم میکشوندم قدمهام به زور بزرگتر و تندتر کردم تا بهزاد رو نبینم خونه رسیدم نیم ساعت گذشت... بهزاد به خونه زنگ زد وحید جواب داد گفت نها خونهست؟ گفت بله خونه ست وحید صدام زد نها بهزاد باهات کار داره منم بغض گلوم رو گرفته بود رفتم با صدای گرفتم گفتم بله بهزاد چیه؟ گفت امروز مگه مدرسه نیومدی گفتم چرا اومدم ولی کمی حالم خوب نبود زود اومدم خونه بهزاد با نگرانی گفت نها کجات درد داره نتونستم جلوی خودم رو بگیرم اشکام دیگه دست خودم نبود.. اشکام سرازیر شد و گفتمقلبم.... گفت واییییی نها خدا نکنه من فدای قلبت بشم نترس به الله قسم اگه احتیاج به قلب پیدا کردی من قلبم رو بهت میدم... 😔گوشی رو بدون خداحافظی قطع کردم فقط گریه کردم تو اتاقم انقدر گریه کردم تا خوابم برد بیدار شدم اذان مغرب گفته بودن ، انگار مرده بودم وای خدایا حتی نمازهای ظهر و عصرم رو نخوندم از اتاق اومدم بیرون برم وضو بگیرم بازم خونهمون شلوغ بود به آرومی آشپزخونه رو نگاه کردم بابا و مامان باهم داشتن حرف میزدن... بابام میگفت برای روز عقد مهمون زیاد دعوت نکنیم مامانم میگفت آخه باید مامان و برادرم باشن... 😭واییی یاالله به دیوار تکیه کردم گریه هام بازم شروع کردن به پایین اومدن... رفتم تو آشپزخونه گفتم چتونه سر خودتون رو شلوغ کردید من شوهر نمیکنم دست از سرم بردارید😡 با بابام دعوام شد هیچ وقت مقابل بابام اینجوری نایستاده بودم بابام یه سیلی تندی بهم زد سرم رو کوبید به دیوار صداش رو بلند کرد گفت میخوای آبروم رو ببری...؟گفتم بابا توروخدا باشه میخوای شوهرم بدی به یه نفر دیگه بده نه اونا اون پسر از من بزرگتر اون از روستا اومده ولی من تو شهر زندگی کردم با فرهنگ شهری بزرگ شدم نمتونم با روستا خودم رو وفق بدم بابام جواب داد به روستاییها توهین میکنی؟ گفتم بابا من کِی توهین کردم فقط من نمتونم اونجا زندگی کنم من از یه مرغ میترسم الان برم روستا اون همه گاو گوسفند بابام گفت نترس تو به اون کاری نداری... به پای بابام افتادم بابا توروخدا بابا ازت خواهش میکنم من ازشون خودش خانواده نکبتش بدم میادیه دفعه یه فوش از دهنم در اومد منی که تو عمرم از این رفتارو نداشتم بابام با بیرحمی کامل زد تو دهنم و دهنم پر از خون شدگفت فوش ندی میدونی اونا کین....؟ اونا برای کردستانم جان دادان دخترشون شهید کردستان شده اونا پیشمرگه کردستانن ، اونا تاج سرمن تو سهلی تمام خانوادم رو فدای خاکم کردستان میکنم.دیگه از تمام دنیا ناامید شدم صدای در اومد وحید رفت در رو بازکرد منم با دهن خونی موهای بهم ریخته رفتم تو اتاقم در رو بستم صدای آشنا میومد دلم بیقرار شد صدای بهزاد بود😍

#ادامه‌دارد‌ان‌شا‌ءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_سیزدهم ✍🏼واسه عید دیدنی خیلی مهمون داشتیم و هم رفتیم مهمونی چقدر خوب بود.... 😍شبش مادر شوهر گرامی با خواهر شوهر عزیز برام #کادو آوردن ، منم #عاشق کادو بودم جلوی اونها #آبرو داری کردم و کادو رو برداشتم و تشکر کردم و بردم آشپزخانه...…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_چهاردهم

✍🏼باخودم میگفتم که چقدر الله تعالی منو دوست داره و به اینکه من چکار کردم که چنین
#مرد_خوبی نصیبم شد آیا من لایقش هستم...
اکثر اوقات برام
#گل میخرید و روبان قرمز بهش میزد همه رو لای دفترم میزاشتم دفتر #خاطراتی داشتم که پر شده بود از گلهایی که آقا مصطفی بهم داده بود...
📕یه روز یه دفتر کوچیک برام آورد گفت اینها همه اش برای تو نوشته شده الآن بازش نکن وقتی رفتم نگاش کن گفتم باشه ولی منکه نمیتونستم نبینم چون کلا
#شخصیت عجول و هولی داشتم دفتر دستم بود و گاهی وقتا که مشغول حرف زدن میشد منم یکم بازش میکردم ببینم چیه، ولی هیچی دستگیرم نمیشد گفتم نمیخوای بری دیر میشه ها زود برو سر کار گفت الان که هنوز زوده 1ساعت وقت دارم منم داشتم میمردم که ببینم توی دفتر چیه آخرش طاقت نیاوردم جلوی خودش بازش کردم...

😍وای.....

کلا
#شعر بود اونم با خط خیلی قشنگ منم چون خودم بعضی وقتا شعر میگفتم #عاشق شعر و #ادبیات بودم چقدر شعرهاش دلنواز بود....

💌تقدیم به ته نیا یاره کم(نقدیم به اولین یارم)

این همان فردایی است که
دیروز نگرانش بودی

😳چه خوش خطه اول فک کردم چاپش کرده بعد گفت که دست خطه خودمه...

گفت تو هم برای من بنویس نگفتم دست خطم بده خودم رو خورد نکردم گفتم حالا ببینم چی میشه... گفت نه ازت میخوام توی
#دوران_نامزدی این دفتر رو هر دومون پر کنیم گفتم باشه
ظهرش کلاس داشتم و وقت نکردم بخونمش اما شب که بر گشتم بعد از شام رفتم سراغش...
😍وای چه شعرهایی نوشته بود از تکه تکه وجودم و شخصیتم تعریف کرده بود وای چقدر قشنگ منو
#توصیف کرده بود خدایا یعنی این منم تا حالا نمیدونستم اینقد خوبم....
☺️نمردیم و یکی ازمون
#تعریف کرد
خلاصه همه اش رو خوندم اما یکی از شعرهاش دلم رو لرزوند خیلی ناراحت شدم در مورد
#مرگ خودش نوشته بود

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستاتی غبار آلود و دود
با خزانی خالی از فریاد شور

✍🏼در آخرش نوشته بود

بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ

😭خیلی ناراحت شدم و
#گریه کردم
فرداش که مثل همیشه میومد دو قدم جلو تر از
#مدرسه دنبالم گفتم آخه این چه شعری بود گفت مگه چش بود
دسخط به این قشنگی...
😒گفتم یکی از شعرهاش
#ناراحت کننده بود و در مورد #مرگ بود آخه آدم به نامزدش چنین شعرهایی میده چرا از مرگ حرف میزنی؟؟؟
😏خندید و گفت که منکه چیزی نگفتم این عاقبت همه انسانهاست فقط بعضی ها بیانش نمیکنن و بعضی ها خیلی یادش میوفتن و بیانش میکنن...
😡گفتم که دیگه باهات حرف نمیزنم... ناراحت شد گفت تو
#قهر نکن باشه دیگه نمیگم ولی الکی الکی قهر کردم که یه #کادو بگیرم ازش...
😌ظهرش رفت یه دونه
#کیف از این سنتیها که آینه کاری شده بود برام گرفته بود.

☺️عجب ها این سیاست زنانه چه کارها که نمیکنه...خیلی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم و با دلخوری گفتم باشه...
☹️گفت هنوز قهری گفتم بله گفت چیکار کنم گفتم بریم بیرون رفتیم بیرون و کمی گشتیم الکی آشتی کردم برگشتیم خونه با حوصله باهاش حرف زدم و خوشحال شد و خداحافظی کرد
رفتم خونه و با خوشحالی گفتن چیه کبکت خروس میخونه منم گفتم هیچی کبک من همیشه خروس میخونه بعضی وقتا هم مرغ میخونه...
مادرم گفت این دختره کی درست میشه من خیالم راحت بشه این نیست که فقط واسه خودش بد باشه بعدا میره خونه
#شوهر میگن کلا خانوادش #خلن میگن مقصر مادرشه که درست تربیتش نکرده...
☹️ای بابا مادرم هم همیشه از این حرفا میزد گفتم ول کن مامان اگه گفتن میگم تقصیر خودم بود باشه حالا یه چیزی بده بخورم گشنمه... گفت بیا بخور نشستم
#نهار خوردم و سفره رو جمع کردم و رفتم #وضو گرفتم #نماز ظهر رو خوندم عجله ای خودم رو آماده کردم برم کلاس #قرآن که......😳

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله😍
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سیزدهم ✍🏼هر چی اونا بیشتر #مخالفت منو میکردن بیشتر #جذب اسلام میشدم بیشتر دوس داشتم بدونم اما مادرم کلا منعم کرده بود که با دوستای #مسلمان باشم ازشون خبر نداشتم ولی به سوژین گفتم به دوستانم خبر بده که چی…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_چهاردهم

✍🏼از طرفی ناراحتیم #جدایی از دوستای مسلمانم بود و خوشحالیم بخاطر تک تک #سجدهام بود و کلمه به کلمه #قرآنی که #حفظ کرده بودم و #تشنگی و #گرسنگی که تا حالا تو 14 سالگی #گذشته بود نکرده بودم...

🌸🍃بعضی وقتا #خواب میدیدم که هنوز مسلمان نشدم با #وحشت از خواب بیدار میشدم...
رابطه منو #خواهرم داشت کم کم مثل سابق میشد و دیگه کم کم مدرسه باز میشد دیگه پیش همه خانوادم #نماز میخوندم و همیشه بحث #دین رو برای سوژین میکردم اکثریت در مورد #قرآن حرف میزدم و همیشه هم پیش خواهرم قرآن میخوندم #احساس میکردم دیگه با خوندنش ناراحت نیست...

با مهناز در حد #پیام باهاش حرف میزدم تا اینکه یه روز مهناز واقعا دلش پر بود گفت بهت زنگ میزنم... گفتم میرم پایین #ببینم مامان چیکار میکنه بعد بهت زنگ میزنم رفتم پایین مامان داشت برای برادرم #آروین غذا درست میکرد اروم اروم رفتم تو اتاق بهش زنگ زدم باهاش حرف میزدم که یه دفعه چشم به آینه انداختم #جیغ زدم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم مامانم پشتم وایستاده بود

🌸🍃زود گوشی رو قطع کردم و زود #شمارشو حذف کردم مامان سریع اومد پیشم گوشی رو از دستم بگیره من هم تند گرفته بودمش آخر سر گوشی رو از دستم گرفت پرت کرد تو #بالکن و یه #سیلی محکم بهم زد و دستمو گرفت هولم داد به زمین و گفت دختره لج باز هرچی من بهت هیچی نمیگم تو پر رو تر میشی مگه بهت چی گفتم؟

❗️ چرا اینجوری میکنی آخر به دست من کشته میشی و بعضی چیزای دیگه که یادم نیست...
واقعا دیگه از دست کارای مامان #خسته شده بودم بلند شدم و گفتم تا کی میخوای با جنگ و دعوا و کتک کاری و هر چیز دیگه منو #اذیت کنی منو هیچ خودتم بکشی من از #اسلام برنمیگردم از اسلام برنمیگردم حتی الانم نزاری با مسلمونا در ارتباط باشم بلاخره بعد چی مطمئن باش میرم پیششون بهتر که خودت با اجازه خودت بزاری برم مگه نه خودم با اختیار خودم میرم...

😔بهم تف کرد رفت از #اتاق و دوباره در رو روم قفل کرد...
به لطف الله سبحان و کمک خواهرم میتونستم #نماز هامو بخونم ولی دیگه خیلی بهم فشار آورده بود تا اینکه مامان واسه اتاق من دوربین خرید منم خیلی #عصبی شدم رفتم پایین با صدای بلند گفتم به مامان هرکاری میکنی بکن اما دیگه یه کلمه هم به حرفت #گوش نخواهم داد الان با ماشین تو میرم #مسجد و دوستای مسلمانم رو میبینم نمیتونی جلومو بگیری منم امسال به مدرسه نمیرم اصلا دیگه هیچ وقت نمیرم...

#ادامه_دارد
♡ ㅤ  ❍ㅤ    ⎙ㅤ  ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#یتیمی _در_دیار_غربت 🖤🥀 #قسمت_سیزدهم گوزل نیمه‌های شب بود که پدر آمد. وسایل‌ها را برداشتیم و بی‌سروصدا از کوچه‌ها گذشتیم. پیاده خود را پشت کوهی رساندیم. چند موتور آن‌جا پارک بود. از اهالی روستا فقط سه خانواده جزء مجاهدها بودند. آن‌ها نیز به جمع ما پیوستند.…
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀

#قسمت_چهاردهم

عثمان

هنگام شب، خیر را از الله خواسته بودم، همان‌گونه نیز برایم نمایان کرد.
صبح بعد از تلاوت، بلند شدم. می‌خواستم تصمیم‌ خود را اعلام کنم.
امیر در حال خواندن اوراد بود. کنارش نشستم. متوجه‌ام شد و لبخندی زد.
انگشت‌های دستم را به بازی گرفته بودم. با سر پایین و صدای تحلیل رفته گفتم:
_ «امیرصاحب، می‌خواستم بگم... بگم که من راضی هستم.»
تکانی خورد. برق نگاه‌اش را دیدم. یک‌باره چهره‌اش درخشید.
_«پس امشب ان‌شاءالله نکاحتون‌و می‌بندم.»

                                  *

گوزل

_ «مامان، به بابا بگین که من راضی‌ام.»
مادر از خوش‌حالی برایم آغوش گشود.
_ «چشم عزیز دلم! الهی که خوشبخت بشی.»
اشک‌ شوق چشم‌های ما را خیس کرده بود. مادر خیمه را ترک کرد تا پدر را مطلع کند.
لحظاتی بعد با چهره‌ایی باز و روحیه‌ای شاد وارد خیمه شد. کنارم نشست. از خوشحالی و خرسندیِ پدر گفت و این‌که امشب عقدم را می‌بندد و مرا با خیالی آسوده به خانه‌ی بخت می‌فرستند.
تمام روز را با خیال‌ خوش و دعای خیر مادر به شب رساندم. از سمتی دیگر مادر سعی می‌کرد تا نشان ندهد که از دوری من ناراحت است، اما موفق نمی‌شد. خودش بزرگم کرده بود و اکنون حق داشت غمگین باشد.
بعد از نماز عشاء در حضور مجاهدین، ما به عقد هم درآمدیم.
برای من افتخار بود که به عقد پسری درآمده‌ام که به‌خاطر الله خانواده و راحتی زندگی‌اش را رها کرد تا به خوشبختی حقیقی برسد. برای این‌که درد مردم را احساس کند و در صف کافرها و افراد دین‌فروش نباشد، سختی‌های جهاد را به جان خرید. با او همسفر و همگام بودن، خود سعادتِ بزرگی بود.
زندگی خود را کنار جان‌نثاران بی‌باکِ دینِ اسلام شروع کردیم.
در کنار او خوشبخت بودم و دوری از خانواده را احساس نمی‌کردم.
عثمان مجاهدی بسیار دلاور بود و اهداف بلندی را در سر می‌پروراند. من نیز چون او به آینده‌ی اسلام امیدوار بودم و سعی می‌کردم مثل او باشم.
روزها از پی هم می‌گذشت. فاطمه هم با پسر خاله‌ام ازدواج کرد و به شهر رفت. میان ما را فاصله‌ها و دلتنگی‌ها پر کرد.
دوری از او باز مادر را غمگین کرد. خانه‌ی من کمی به آن‌ها نزدیک بود، برای همین سر دو روز به مادر سر می‌زدم تا دوری فاطمه غصه‌دارش نکند.
ایامی را که مجاهدم عازم جهاد بود، پیش مادر طی می‌کردم. خالد سه‌ساله بود. من و مادر در حال آستین‌بالازدن برای احسان و منصور بودیم. دختری از میان دخترهای مجاهدین را برای منصور انتخاب کرده بودیم. قرار شد وقتی پدر و برادر از جنگ برگشتند به خواستگاری او برویم.

                               *
عثمان

از عملیاتی که در مرغاب به فضل خداوند با موفقیت انجام شد، در حال بازگشت بودیم. سمت موتور منصور رفتم و خواستم سوار شوم که امیر با خوش‌رویی گفت:
_«عثمان‌جان من با منصور میام. باید زودتر به مقصدمون برسیم که همه منتظرِ ما هستند.»
سوالی در ذهنم ایجاد شد؛ چه‌کسی منتظرشان است؟! خانواده‌اش؟! حرفش برایم عجیب بود. فرصت سؤال هم نبود.
تاکنون او را چنین مشتاق ندیده بودم. امیر دستش را به شانه‌ام زد. با لحنی آمیخته به مهربانی و با نگاهی نافذ گفت:
«عثمان ماشاءالله شجاعتت حرف نداره پسر! بعدِ من تو امیرِ مجاهدین منطقه‌مون هستی، خُب؟»
_ «ان‌شاءالله همیشه سایه‌‌تون رو سر ما باشه.»
باز تبسم کرد:
_ «خب دیگه حرکت کنیم.»
با سرعت پیش می‌رفتند و از همه‌ی ما جلوتر بودند. وقتی نزدیک‌ منطقه‌ی قیصار رسیدیم ناگهان هواپیمای بدون سرنشین آمریکایی ظاهر شد. باانفجار مهیب و گوش‌خراشِ بمب توقف کردیم...

                                ***

گوزل

ساعت‌ ده شب بود که عثمان زنگ زد. صدایش بغض داشت؛ گویا گریه می‌کرد. نگرانی به جانم چنگ انداخت. با هراس گفتم:
«مجاهد چیزی شده؟!»
_ «گوزل‌جان، پدر و برادرمون به آرزوشون رسیدند... هر دو شهید شدند.»
  دنیا دور سرم چرخید. چشم‌هایم تار شد. إنالله‌گویان نشستم. گوشی قطع شده بود.
مادر با دیدن حال آشفته‌ام جلو آمد. بادست‌پاچگی گفت:
«چی شده دخترم؟! کی بود پشت خط؟! پدرت بود یا فدایی؟! از مجاهدین چه خبر؟»
با جان‌کندن توانستم بگویم:
«مادرجان پدرم‌و...»
_ «بگو گوزل چی شده؟!»
_ «آه مادر... پدر و منصور ما رو ترک کردن... یعنی... یعنی شهید شدن...»
گریه امانم را بُرید. مادر از شوکه بسیار بیهوش شد. با خودم حرف می‌زدم و روی مادر آب می‌پاشیدم. یالله چگونه غم دوری آن‌ها را تحمل کنم؟ مادر را با آن وضع می‌دیدم و بیشتر می‌گریستم.
لحظه‌ای به خود آمدم خود را نهیب زدم که من مجاهدزاده‌ هستم. دردهای بسیار دیدم و چشیدم. من باید قوی باشم.
هدف پدر و منصور همین بود؛ این مسیر را با میل خود انتخاب کرده بودند. اکنون ماتم‌گرفتن بی‌فایده است.