👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
765 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_سیزدهم

🌸🍃چند بارخواستم درباره حرف دیشب بگم ولی دلم نیومد که حالش بدتر نشه بخاطر خاله و عمومحمد که فکر دیگه نکنن کتاب باز کردم گفتم به این بهانه اومدم که فردا امتحان دارم تو هم کمکم کنی خندید و کتابو ازم گرفت به آرومی با کتاب زد روصورتم گفت ای کلک خودت که تمام درسهارو فولی چی بهت بگم؟ گفتم تو تعریف کن من گوش میدم اونم کتاب رو باز کرد همینجوری تعرف میکرد؛ هربار میگفتم خب بهزاد میگفت خب به جمالت بازم میگفتم خب میگفت خب به کمالت خندم گرفت گفتم دیوونه درس میدی یا اذیتم میکنی؟عمو صداش در اومد گفت چته بهزاد؟از صبح مریضی الان نها اومده زنده شدی منم گفتم عمومحمد مریض چی تنها خواست مدرسه نره این کلک صدای زنگ تلفن اومد برادرِ بهزاد گوشی رو برداشت بابام بود گفت نها اونجاست؟گفت بله گوشی رو قطع کردو گفت نها بابات میگه زود برگرده خونه هزارتا کارداریم امشب مهمون داریم بهزاد گفت کیه مهمونتون گفتم کی میخوای باشه یا خونه دخترعمهام یا عمو جمالم رفتم خونه دیدم بابام سبد میوه خریده چند نوع میوه و شیرینی انگار همه چی جدیه گفتم این همه میوه چیه؟بابام با خوشحالی گفت:مگه امشب مهمون نداریم؟یه مهمون بزرگ و عزیزگفتم کیه؟گفت شب میفهمی ولی نها امشب لباس کوردی بپوشی آبروم رو نبری؛ گفتم من اصلا لباس کوردی ندارم گفت مال مامانت رو بپوش گفتم چطور میشه؟سرم داد زد گفت خواهش میکنم حرومش نکن نها بزار امشب خوشحال باشم دیگه هیچی نگفتم شب شد مهمونا اومدن؛ من بالباس کوردی مامانم که خیلی بزرگ بودو دنبالم کشش میکردم پوشیدم یکم به خودم خندیدم مهمونا چند تا مرد بودن باسه تا زن یه لحظه مردها رو نگاه کردم همشون سنشون بالا بود تودلم خوشحال شدم گفتم ببین این بابای من چطور میخواد منو اذیت کنه من از دیشب عذاب میکشم که خاستگار دارم ولی اینا خاستگار نیستن چون پسر جوان همراهشون نیست که براش زن بگیرن حتما دوستای بابام هستن خوشحال شدم روحیم عوض شد نشستم پیش مهمونا که صدای زنگ در بود وحید و حمید رفتن درو باز کردن که خونه دخترعمهام بودن اومدن تو با مهمونا سلام احوال پرسی گرمی کردن نشستن دخترعممچ جچکری اومد کنارم نشست گفت چطوری نها؟گفتم ممنونم عزیزم چایی خوردن یه مردی که از همه مسن تر بود گفت امر خیره هر چه زوتر باید شروع کنیم 😳یه دفعه شوکه شدم چشام رو بزرگ کردم گفتم امر خیر؟ بابام یه نگاه تندی بهم کرد سکوت کرد ولی به الله قسم قلبم داشت از جا کنده میشد شروع کردن بدون اینکه کسی منو ببینه انگارمن یه تکه سنگ انگار سرم معامله میکردن بابام گفت دختر خودتونه؛بازم به اون چندتا مرد نگاه کردم ولی کسی برای ازدواج نمیدیم فقط یه مردی نزیک ۲۸ساله که یه کم از بقیه شون جوان تر بود بعضی وقتا زیر_چشم یه نگاهی میکرد. نه اون نیست سبحان الله اون موهای فرفری بااون سبیل بزرگش نههه غیر ممکنه 😭بازم به خودم انرژی دادم دل خودمو خوش کردم گفتم خوب اونم باشه که اون نیست من که شوهر نمیکنم کسی نمیتونه منو به زور بده یا بابام اصلا منو به مرد بااون قیافه نمیده بلند شدم رفتم آشپزخونه گفتم مامان اینجا چه خبره؟به الله دارم دیوانه میشم گفت از بابات بپرس منم موندم گفتم منظور از امر خیر چیه؟ مامانم همون ازدواج گفتم خوب این داماد باخودشون که نیاوردن دخترعمهام اومد تو آشپزخونه گفت اون مو فرفری سبحان الله نفسم قطع شد گفتم اون همسن بابامه گفت از بابات کوچکتره عصبانی شدم گفتم چطور میدونی گفت ما میشناسیمش کمال به بابات معرفیش کرد با نفرت عجیبی بهش نگاه کردم هیچ وقت این حال بهم دست نداده بود موهای خودمو کشیدم زدم زیرگریه گفتم چتونه چرا همتون به این راحتی حرف میزنید؟ 😭من هنوز سیزده سالمه میفهمید اما انگار همه کور و کر بودن مهمونا رفتن حتی برای خداحافظی از آشپزخونه نیومدم بیرون بابام اومد بالای سرم گفت تو تاکی آدم نمیشی؟چرا نیومدی بامهمونا خداحافظی کنی؟ منم گفتم مهمونای تو بودن نه من خواستم برم اتاقم گوشه لباسم رو گرفت گفت وایسا تو نمیتونی دیگه بچه بازی در بیاری بزرگ شدی بایدبری دنبال زندگیت شوهر کنی بچه داربشی 😔یاالله داشتم دیوونه میشدم با گریه و زاری گفتم بابا من هنوز سیزده سالمه من هیچی نمیدونم چرا این کارو باهام میکنی؟مگه چکارت کردم که میخوای اینجوری بدبختم کنی من ازدواج نمیکنم اگر هم منو بکشید شوهر نمیکنم اونم به اون موسر فرفری با اون سبیلهای بزرگش من ازش بدم میاد مثل دخترش میمونم بابام گفت کسی که مرد باشه باید از اون سبیلش بفهمی؛بخدا حالم بهم خورد؛لباسهای مامانم که تنم بود رو پاره پاره کردم موهای خودمو میکشیدم گریه میکردم انگار دیوونه شده بودم (ببخشید وقتی این براتون میگم احساس اون لحظه بهم دست میده دستم توان نوشتن نداره)عفوم کنید😭

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_دوازدهم ✍🏼صبح زود بلند شدم برای #مدرسه نمیدونم چرا اصلا #خسته نبودم و #احساس کسالت نمیکردم با وجود اینکه شبش اصلا نخوابیدم این به خاطر حلاوت و شیرینی #ایمان بود که در وجودم رخنه کرده بود... والله به خاطر #دین الله هر کاری…
❤️ #نسیم_هدایت

#قسمت_سیزدهم

✍🏼واسه عید دیدنی خیلی مهمون داشتیم و هم رفتیم مهمونی چقدر خوب بود....
😍شبش مادر شوهر گرامی با خواهر شوهر عزیز برام
#کادو آوردن ، منم #عاشق کادو بودم جلوی اونها #آبرو داری کردم و کادو رو برداشتم و تشکر کردم و بردم آشپزخانه...
🎁گفتم به خواهرم کادو رو زیر لباست قایم کن و برو اون اتاق بازش کن چون اینجا صدای باز کردنش میره پیش اونا اونم از من زرنگتر رفت و بازش کرد منم دنبالش رفتم یه
#لباس خیلی #خوشکل بود....

😰
#مادر_شوهرم صدام زد و گفت بیا کادوت رو هم بیار خودم باز کنم برات میدونم تو روت نمیشه الان چیکار کنم خدایا چطور بگم بازش کردم....
😢گفتم نه اشکال نداره خودم بازش میکنم از من اصرار از اون هم اصرار بازم رفتم بیارمش گفتم اه خواهرم بازش کرده اونها هم خیلی خندیدن و خواهرم نتونست چیزی بگه و عصبانی شد از دستم....
☕️خلاصه چایی خوردیم و شیرینی خوردیم و رفتن منم زود رفتم بخوابم که با خواهرم دعوامون نشه....

😊روزها میگذشت من و آقا
#مصطفی کاملا به هم #وابسته شده بودیم پدرم بهمون گفته بود که نیاد جلوی مدرسه دنبالم خوب ما هم گفتیم چشم جلوی مدرسه نمیاد اما یه متر جلوتر از مدرسه که میاد دنبالم...
هر روز کارمون شده بود بعضی وقتا اولین نفر از
#مدرسه میرفتم بیرون که خودم رو زود برسونم بهش و باهاش بریم یه دور بزنیم...
انقد
#شلوغ بودم که برای آقا مصطفی هم مشخص شده بود همش به وسایل ماشینش دست میزدم و میگفتم این کارش چیه ، این چیه ، اون چیه...

☺️بعضی وقتا هم اگه حواسش نبود و سرش رو بر میگردوند چند تا بوق میزدم و ماشینا فکر میکردن ایشونن ، اونم معذرت خواهی میکرد و منم که خودم رو میزدم به اون راه...
منکه
#نقاب داشتم کی فکرش رو میکرد من باشم که بوق زدم من دختر به این آرومی و ساکتی...
یه روز رفتم بازار با مادرم که وسایل جهاز رو بخریم چشمم خورد به یه ساعت مردونه خیلی قشنگ این به دست آقا مصطفی عالی میشد چون خیلی هم هیکلی و درشت بود پس عالیه به مادرم گفتم میخوام بخرمش اونم
#خوشحال شد چون در کل خیلی آقا مصطفی رو دوست داشت...

شبش اومد خونه ما صدام کرد و منم جواب دادم گفت بیا بشین منم رفتم یه جعبه که کادو پیچی شده بود از جیبش بیرون آورد و گفت با تمام
#قلبم بهت #هدیه میدمش بازش کردم اه اونم ساعت خریده بود برام....
😍عجب تفاهمی چه جالب منم رفتم و کادوی خودم رو آوردم و بهش دادم گفتم ببخشید اگه باب دلتون هم نباشه خیلی
#شوکه شد بازش کرد و خیلی #خوشحال شد همون لحظه دستش کرد چشماش خیس شده بود...

☹️گفتم اوا چرا ناراحت شدی بیا خوب پسش میدم گفت که تو اولین کسی هستی که بهم
#کادو دادی 24 سال دارم اما از هیچ کس کادو نگرفتم...
😭آخی چقد گنا داشت اگه میدونستم کادو بارانت میکردم...

گفت حوصله دارید بریم بیرون منکه بله همیشه حاضر بودم گفت به پدرم با اجازه خودتون میبرمشون بیرون پدرمم گفت باشه برید خوش بگذره
رفتیم بیرون توی ماشین گفت بهم تعریف صدات رو شنیدم میشه یه چیزی بخونی برام گفتم بله سرود اسلامی
#غربا رو خوندم...
☺️چقدر دوست داشت و در طی مسیر همه
#ساکت بودن و گوش میدادن منم وقتی تموم کردم یه دفعه با آخرین صدا گفتم....

📢تتتتمممماااااااممممم

😰یه دفعه همه پریدن هوا خواهرم که دعوام کرد و آقا مصطفی هم مثل همیشه خندید مادرم گفت این دختر درست بشو نیست که نیست....😒
🍦آقا مصطفی رفت
#بستنی بخره گفتم برای من یه دوونه بزرگ بخر یه دونه بزرگ برای من خرید...
چقدر
#خوشمزه بود تموم بشو نبود که
بستنی رو خوردیم و رفتیم بالای
#کوه و یه هوای سردی تازه کردیم و رفتیم خونه یه #شب خیلی عالی بود مادرم و خواهرم تشکر کردن و خداحافظی کردن منم با آقا مصطفی هم یکم حرف زدیم و خداحافظی کردیم و نرفت تا من در رو بستم شبش خوابم نمیبرد همه اش به مهربونی هاش فکر میکردم....

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله😍

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_دوازدهم 🌸🍃 10دقیقه گذشته بود کسی #سراغمو نگرفت همش سر و صدا می اومد رفتم بیرون از پله ها #گوش وایستادم شنیدم پدر میگفت نباید اینکار میکردی اینجوری بیشتر #علاقمند میشه و رو به رومون وایمسته مامانم میگفت همش…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_سیزدهم

✍🏼هر چی اونا بیشتر
#مخالفت منو میکردن بیشتر #جذب اسلام میشدم بیشتر دوس داشتم بدونم اما مادرم کلا منعم کرده بود که با دوستای #مسلمان باشم ازشون خبر نداشتم ولی به سوژین گفتم به دوستانم خبر بده که چی شده مامان #قرآن رو ازم گرفته بود همینطور #گوشی و چیزای که یه ذره منو به #اسلام و #مسلمان نزدیک کنه...

🌸🍃یه روز واسه شام دعوت بودیم اون خونه ای که ما میرفتم مسلمان بودن و همه شون
#روزه بودن مامانم دو هفته بیشترم بود اصلا باهم حرف نمیزد و بابام یکمی در حد سلام...

✍🏼بابام گفت روژین حاضر شین شب دعوتیم در این موقع مامان اومد مثل این چند هفته رمضان یه خوراکی تو دست (اون سال رمضانش کل خانواده ام می دونستن من روزه ام بخاطر همین رو به رو من یا پیش غذا و خوراکی میخوردن تا تحمل نکنم و روزمو بشکنم )
مادرم گفت روژین نری حجابی بیای منم گفتم من بدون
#حجابم نمیام اونم گفت تو چه کاره ای من همه کاره توم میخوای ابرومو ببری پیش اونا میگن #دخترشون ازشون نافرمانی میکنه تو 14 سالته میخوای از الان اینطوری زندگی کنی مثل #پیرزن ها... پیرزن هام اینطوری نیستن ..

گفتم من کاری به کسی ندارم من کل روز هیچی نمیخورم نماز میخونم اما میتوانم
#بی_حجاب باشم این چه مسلمان بودنیه...مامان عصبی شد منو زد که سوژین اومد منو از دست مامانم نجات داد فریاد کشید چیکار داری میکنی چقدر دیگه #اذیتش میکنی از صبح تا حالا هیچی نخورده اصلا این ماه هیچی نخورده اینو با #گریه گفت، تو میدونستی روژین #روزه است نه خودت شام درست میکنی نه چیزی تو یخچال میزاری و نمیزاری خودش درست کنه...

🌸🍃این منطقیه که در موردش حرف میزنی واقعا
#شک دارم #مادرش باشی اصلا مادر منم نیستی...

💔رفتیم بالا تو آغوش هم تا توان داشت خیلی گریه کرد بعدش گفت چرا
#خواهر خواهشن بس کن نمیخوای بیشتر از این ناراحت ببینمت من خندیدم با صدای لرزان گفتم (خوشکه جوانکم) خواهر خوشکلم واللهی وقتی میرم رو #سجده تمام این سختی ها رو فراموش میکنم...

گفت از
#منطق توم هیچی نمیفهمم فقط میدونم یکی از ما تو اشتباه است یا تو یا ما...

🌸🍃
#عید_رمضان رسید درست 1 ماه بود من #مسلمان شده بودم والحمدالله به لطف پرودگارم همه روزه ای رمضان رو گرفتم هم خوشحال بودم هم ناراحت

@admmmj123
#یتیمی _در_دیار_غربت 🖤🥀

#قسمت_سیزدهم

گوزل

نیمه‌های شب بود که پدر آمد. وسایل‌ها را برداشتیم و بی‌سروصدا از کوچه‌ها گذشتیم. پیاده خود را پشت کوهی رساندیم. چند موتور آن‌جا پارک بود.
از اهالی روستا فقط سه خانواده جزء مجاهدها بودند. آن‌ها نیز به جمع ما پیوستند.
پدر، مادر را کمک کرد تا سوار شود. من و فاطمه همراه با منصور سوار شدیم. همه آماده حرکت بودند. وسایل ما را برادری مجاهد روی موتور خود گذاشت و راه افتادیم.
تاریکی شب، دشت را رُعب‌انگیز کرده بود. چراغ‌ موتورها را روشن نکردند تا افراد قمندان قادر که در اطراف پَرسه می‌زدند، متوجه نشوند.
ستاره‌های سحرگاهی عظمت آسمانِ پهناور را دوچندان کرده بود. موتور سوارها به سرعت به سوی مقصد پیش می‌رفتند. شور و شعف خاصی وجودم را پُر کرده بود. دیگر راحت‌تر می‌توانستم تمرین تیراندازی انجام دهم و از نزدیک مبارزه‌ی مجاهدین را ببینم.
وقتی به منطقه‌ رسیدیم اذانِ صبح گفته شد.
سوزِ سرد جای خود را به نسیمِ بهاری داده بود.
اطراف را خیمه‌های زیادی در برگرفته بود. پیاده شدیم. به دنبال پدر به سمت خیمه‌ایی رفتیم و آن‌جا اسکان گزیدیم.

پرتو نورِ خورشید، سرزمینِ شیرمردان را درخشان نموده بود. روزها از پی هم می‌گذشتند. در تیراندازی مهارت پیدا کرده بودم. عضو جدیدی هم به خانواده‌ی ما اضافه شده بود؛ پسری بسیار زیبا و شیرین که اسمش را خالد گذاشتیم.
    
                               *
سه سال بعد

عثمان

زندگی در میان مجاهدین بسیار شیرین بود. در طی این سه سال حافظ قرآن و تبدیل به مبارزی شجاع شدم. در میدان‌های جهادی در خط مقدّم می‌ایستادم، برای همین برادرها مرا ملقب به "فدایی" کرده بودند.
فرمانده‌ام عبدالله بود؛ پدرِ بهترین دوستم منصور. او را پدر خود می‌دانستم و امیر صدا می‌زدم.
روزی در خیمه نشسته بودم که امیر وارد شد و کنارم نشست. دستش را روی شانه‌ام گذاشت با تبسم پدرانه گفت:
«عثمان، می‌بینی همه دوستات ازدواج کردن الّا تو!»
یکّه خوردم. خجالت‌زده سرم را پایین انداختم و نتوانستم حرفِ دلم را به زبان بیاورم؛ چون من خواهانِ دختری جسور بودم. همسری که با شهادت من خود را نبازد. مجاهد و مجاهده‌هایی چون خودش در راه الله پرورش دهد.
_ «عثمان‌جان می‌دونی که دخترِ منم الحمدلله یک مجاهده‌ی شجاعه! سرِ نترسی داره! اگه تو راضی باشی به ازدواج دخترِ خودم در میارمت!»
با نگاهی آغشته به ذوق و حیرت و حتی شرم جواب دادم:
«چشم امیر... راستش اگه... اگه شما من رو لایق دخترتون دونستید این سعادته برای من... پس اجازه بدین تا امشب استخاره کنم و فردا جواب رو بهتون می‌گم.»
امیر لبخند عمیقی تحویلم داد و گفت:
«باشه حرفی نیست؛ بالاخره که دوماد خودم می‌شی فدایی عزیز!»
لب‌هایم با خنده‌ایی کِش آمد و گفتم:
«من که همیشه مثلِ پسرتون بودم و بازم هستم. جزاک الله خیرا به‌خاطر این لطف.»
امیر دستی به شانه‌ام زد. بلند شد. مرا با دنیایی از خیالات تنها گذاشت و رفت.
       
                               *

گوزل

اسم این منطقه‌‌ی حاصل‌خیز چول بود؛ زیبایی چشم‌گیری داشت. گل‌های رنگارنگ با شادابی برگ‌ها روحی تازه به جانم می‌بخشید. چشم از آن‌ها گرفتم و وارد خیمه شدم.
مادر کنارم آمد و نشست. دستم را در دستش گرفت.
_ «گوزل، دخترِ قشنگم! الآن دیگه بزرگ شدی و وقت ازدواجت رسیده. پدرت تصمیم‌داره تو رو به عقدِ یه مجاهد در بیاره. اومدم بهت خبر بدم و نظرتو بپرسم؛ راضی هستی؟»
گونه‌هایم داغ و انگشتان دستم سرد شد. سرم را پایین آوردم. با صدایی که از ته چاه بلند می‌شد جواب دادم:
«من اون مجاهدو می‌شناسم؟»
_ «نمی‌دونم دخترم، ولی پدرت خیلی ازش تعریف می‌کرد. گفت که حافظ قرآنه و تو شجاعت حرف نداره! فقط می‌دونم اسمش فدایی‌ئه.»
_ «باشه. هرطور صلاح می‌دونین. فقط امشب استخاره کنم تا فردا جواب قطعی رو بهتون بدم.»
_«باشه عزیزم.»
شب بعد از نماز دعا کردم تا الله سبحان در زندگی‌ای که قرار است شروعش کنم موفقم کند. همراه با آن مجاهد دلیر، اسلام را یاری کنیم و عزت از دست‌رفته‌ی مسلمانان را پس بگیریم...

ان‌شاءالله ادامه دارد...
@admmmj
-ایـمانه:
📜🪶  #خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_سیزدهم

اسما

یک روز به عید مانده بود. بعد از سال‌ها آزگاری چون کبوتری از قفس رها می‌شدیم. تصور دنیای بیرون زیباترین خیال برای فرزندم بود که با آن بیگانه بود.
سربازها همهٔ مجاهدین را سوار ماشین‌ها کردند. حرکت کردیم. بعد از ساعت‌ها به مرز رسیدیم. با دیدن ماشین‌های دولتی که زودتر از ما در آن‌جا مستقر بودند، حدس زدم که خبری شده؛ زیرا پرچم سوریه روی یکی از ماشین‌ها نصب بود.
کنار در نشسته بودم. گفتگوی فرمانده با شخص مقابلش را شنیدم. تاکید بر فاش نشدن معامله داشت. حدسم درست بود. بغض گلویم را فشرد. فرماندهٔ بی‌رحم بی‌خبر از دولتش ما را به بهای چند دلار به دولتِ بشار ملعون فروخته بود.
از ماشین‌ها ما را پیاده کردند. سوار ماشین‌های دیگری شدیم. از بند رها نشده باید دوباره عازم قفس می‌شدیم! اشک خواهرها سرازیر شد. آن‌ها هم به فاجعه‌ای عظیم پی برده بودند.
دولت ترکیه مسلمان بود. به حیا و عفت زنان کاری نداشت. اما در زندان این خنازیرِ نامسلمان که از حیوان پست‌تر و درّنده‌تر بودند چگونه سر می‌کردیم؟!
استغفار را شروع کردیم، تا الله سبحان قبل رسیدن به زندان راه ما را باز کند.

                                    ***

گوزل
(صاحب داستان یتیمی در دیار غربت)

دو سال از آمدن ما به شام می‌گذشت. در اتاق نشسته بودم که برادرم احسان آمد. گفت:
«خواهرجان، از مجاهدینِ استخباراتی خبر رسیده که فردا از مرز ترکیه چند اسیر رو به زندان سوریه می‌برن. بیشتر اُسرا زن هستن. ان‌شاءالله برای این عملیات راهی میشیم. دعامون کنی.»
_ «باشه حتما. احسان‌جان وقتی موفق شدین خواهرا رو این‌جا بیاری.»
_ «باشه.»
احسان برای طرح‌ریزی نقشهٔ فردا نزد دوستانش رفت.

                                     ***

احسان

بیشتر مجاهدین این عملیات، از قومِ اُزبک و بلوچ بودند. به سمت عملیات رهسپار شدیم. قبل از آمدنِ دشمن کمین کردیم. ساعتی بعد چند ماشین از دور ظاهر شد. آمادگی گرفتیم. وقتی نزدیک شدند رانندگان را یک‌به‌یک هدف قرار دادیم. بعد از زد و خورد، سربازان اسلام به دشمن فرصت نداده و آن‌ها را سر به نیست کردند.
درِ پشتی ماشین‌ها را باز کردیم تا اسرا پایین بیایند. پنج شهید داشتیم که دو نفر از آن‌ها خواهر بودند.
وقت افطار آخرین روز ماه مبارک رسیده بود. خوشا به سعادت شهدا که عید خود را در جنّت کنار نبی اکرمﷺ و اهل بهشت می‌گذراندند.
همراه با اسیران و غنیمت‌های به دست آمده به سمت سنگر راهی شدیم.


                                 ***

محمد

یک هفته قبل از عید، پنجاه مجاهد شامی برای پیشروی سریع عملیات خود را به عراق رساندند. من هم یکی از آن‌ها بودم. به مجاهدین ملحق شدیم و نقشه راه‌ها را بررسی می‌کردیم.
خبرها حاکی از آن بود که در زندانِ بزرگ عراق، معامله‌ایی روی زنان اسیر و مهاجر صورت می‌گرفت. وظیفهٔ انسانی و اسلامی ما حُکم می‌کرد تا خواهران را سریع از بند نجات دهیم.
فرمانده به نقشهٔ روی میز خیره بود. سرش را بلند کرد و گفت:
«تنها راه باز شدن این دروازه استشهادیه!»
با شنیدن کلمهٔ استشهادی گل از گل جمع عاشق شکفته شد. بحث بالا گرفت. هر کس برای پیش‌قدم شدن خود را مستحق این افتخار می‌دانست. من هم از دستهٔ دلباختگان شهادت بودم. امیر برای خاتمه‌دادن به این بحث گفت:
«ببینیم خالقِ ما خواستار کیه!»
اسم‌ همه را در تکه‌های کاغذ نوشت. قرعه‌کشی شروع شد. وقتی دست فرمانده در میانِ کاغذهای زیر و رو شده رفت، قلبم به تکان درآمد. صدایی از کسی بلند نمی‌شد. بی‌ پلک‌زدن و نفس‌کشیدن منتظر نتیجه قرعه بودیم.
دعا می‌کردم تا اسم من بالا بیاید. بعد از چند ثانیه امیر برگه‌ی لا شده را بالا آورد و باز کرد. صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم. با خواندن اسم طلحه، سکوت شکست. الحمدلله توفیق شامل حال کسی شد که سعادتِ شهادت را داشت. همه سمت او رفتند. مصافحه کردند و تبریک گفتند.
وقتی اطرافش خلوت شد به سویش رفتم. اشک‌ها صورتش را خیس کرده بود. دست روی شانه‌اش گذاشتم و لبخندی به رویش پاشیدم.
_ «طلحه‌جان، الحمدلله لایقش بودی. تبریک میگم.»
دستم را گرفت. به کُنجی رفتیم. با بغض گفت:
«می‌دونی محمد چند ساله منتظر شهادتم؟!»
نشستیم و او شروع به تعریف کرد:
«همراه دوستانم از تاجیکستان به پاکستان هجرت کردیم. از گروه قاری محمد فاروق طاهر بودیم. تو خیمه‌ها زندگی می‌کردیم. یادش بخیر! یه شب دو تا عقد داشتیم. عقدمو با دخترش بست و عقد دوستم عمر رو با دختری که به تنهایی با خونواده قاری هجرت کرده بود بست. چند ماه بعد به سمت افغانستان هجرت کردیم. اونجا خیلی شهید دادیم. صاحب اولاد شده بودیم. بعدِ چند سال به کندوز هجرت کردیم. تو عملیات بودم که به شهر کندوز حمله‌ی هوایی شد. همسر و بچه‌هام شهید شدند. دوری از خانواده‌ بی‌تابم کرده بود. راه هجرت به شام رو انتخاب کردم.»