👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
🦋

#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_آخر

🌸🍃زندگیمان را با سختی فراوان به سر میبردیم ولی یه آرامش عجیب و لذت بخشی داشتیم... بیکاریم بازم شروع شد مشکلات مالیم روز به روز بدتر میشد و خیلی هم بدهکار بودم تو فکر بودم چکار کنم بیرون کار کنم نمیشه هر روز تو خیابان ها دنبال کار ویلان باشم اونم چه کاری؟ من با حجابم کسی نمیخواست تا براش کار کنم...مهنا خواهر گلم همیشه به فکر ما بود هر وقت میفهمید چیزی برای خوردن نداریم از خونه خودشون غذا درست میکرد و برامون میآورد الله متعال خودش و همسر و پسر خوشکلش رو وارد بهشت کنه...الحمدالله با هر بدبختی بود به داد زندگیم میرسیدم یه لحظه به سرم زد کار #گل_سازی کنم اونم کار گل کریستال شروع کردم گل سازی... دنبال جایی میگشتم تا وسایل هایش را ارزانتر بخرم تا یکی از خواهرا گفت توی شهر ما میتونی خرید خوبی داشته باشید... ☺️منم به خواهر #ام_نیلا که همان شهر زندگی میکرد خبر دادم اونم خیلی خوشحال شد بی قرارانه منتظر ما بود ؛ با خواهرم مهنا صحبت کردم گفت با هم میریم به شوهرش گفت اونم قبول کرد... قرار گذاشتیم و فردای اون روز سفر کردیم خیلی دور نبود صبح ساعت 9 رسیدیم با خواهر ام نیلا تماس گرفتیم و رفتیم خونهشون... 😍وایییی خیلی خوشحال شدم وقتی خواهر ام نیلا رو دیدم با پسر کوچولوی زیبای چشم آبی و دختر خوشگل و چشم بادومیش... اون روز تا بعد از نماز عصر اونجا موندیم خیلی بهشون زحمت دادیم خواهر ام نیلا با همسرشون خیلی برامون زحمت کشیدن... با خواهرم مهنا سرگرم حرف زدن شدن که خواهرم مهنا گفت دوست دارم منم مثل شما هدایت بشم چادر سرم کنم... خواهر ام نیلا از خوشحالی شکر میکرد حمد الله رو به جا میآورد از خوشحالی من و تبسم و خواهر ام نیلا از تصمیم مهنا #ذوق_زده بودیم بغلش کردیم خواهر ام نیلا فوری یه چادر زیبا بهش هدیه داد واین افتخار و ثواب بزرگ را نسیب خودش کرد... وقتی بعد از دو روز از سفر برگشتیم مادرمم الحمدالله اونم بهم خبر داد که میخواد چادری بشه... ☺️همیشه دعا میکردم قبل از مرگم هدایت پدر و مادر و خواهر و برادرهام را ببینم... ❤️هزاران بار الحمدالله شکرت یا الله که خواهر و مادرم هدایت پیدا کردن و محجبه شدن از الله متعال میخواهم بهشت را نصیبشون کنه و برادران و پدرم و خواهران و برادران دیگهم که هر جای دنیا هستن به #مقام_هدایت برسن و این لذت زیبا رو تجربه کنن اللهم امین یاربالعالمین.... 😔از کسانی دلگیرم تو این مدت خودم بچههام را آزار دادن با #تهمتهای #ناموسی از موقعیتمون سو استفاده کردن اون روزها خیلی برام وحشتناک بود الله به راه راست هدایتشون کند... نتوانستم دربارش براتون بگم بخاطر بعضی مسائلها... الحمدالله که همش به خیر برگذار شد 😔پدرم هم هنوز نمیخواد با هدایتم کنار بیاد و هر بار با حرفهایش ناراحتم میکن ولی دست از دعا کردن بر نمیدارم برای هدایت پدرم هنوز که هنوزه تعصب کورد بودنش همراهش است و الان بعضی وقتها نماز میخونه ولی فکر میکنه ماها دنبال نابودن کردن کوردها هستیم و با این افکار زندگی میکند...عفوم کنید اگه با مشکلات و دردهایم به گریه تون انداختم و شما رو ناراحت کردم این خواهر کوچک خودتون رو عفو کنید... خواهران وبردرانم.... این سرگذشت ؛ واقعیت زندگی من بود که براتون گفتم بدون هیچ دروغی به الله قسم این تمام دردهایم نبود چون نمتوانستم همش را براتون بازگو کنم نصف مشکلاتم را براتون بازگو کردم... قصدم از تعریف سرگذشت زندگیم این بود که ایمان قوی و بزرگی داشته باشید و صبر پیشه کنید هیچ وقت از رحمت الله ناامید نشید و هیچ وقت ترس از هدایت نداشته باشی که تو مشکلات یا اذیت و آزار یا طعنه اطرافیان داشته باشی... به الله قسم هر چی در #راه_الله سختی بکشی بیشتر از ایمان لذت خواهید برد و محبت الله روز به روز در قلب و روح جسم و بیشتر میوشود... اجازه بدین ایمان در رگهاتون و خونتون جریان پیدا کنه و از خشنودی الله بیشتر لذت ببرید... #زندگی من پر از درد و غم بود ولی به لطف الله ؛ برای خشنودی الله جان خواهم داد... همه خواهران برادران بزرگوارم را به الله سبحان میسپارم و به آرزوی آن روز که در #فردوس_الاعلی همدیگر را ملاقات کنیم اللهم امین یا رب العالمین..... بازم این خواهر کوچک خودتون رو عفو کنید بخاطر این که شما هارو ناراحت دلنگران کردم از این کانال هم تشکر میکنم که بستری ایجاد کرده برای نشر خوبیها....

والسلام علیکم ورحمت الله وبرکاته

#پـــــــایـــــــان🍂

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‍ #همسفر_دردها♥️.... #قسمت_هشتم🍀 دلم گرفته بود خیلی #تنها بودم دیگه همه فهمیدن بودن که #ترسیدم پدر شوهرم با مادر شوهرم رفتن اتاق خودشون و منو خواهر شوهرام و برادر شوهرام باهم بودیم دیگه کمی حالم #بهتر شد باهم حرف می‌زدیم شوخی می‌کردیم خیلی بهتر شدم روز…


#همسفر_دردها♥️....

#قسمت_آخر🍀

هنوز
#دردهای قبل رو دارم چون عصب های پام زنده‌ست خیلی از اوقات احساس می‌کنم پامو می‌برن همیشه یک درد عجیب داره که باهامه و قابل وصف نیست و #وحشتناکه سالهاست مزه ی #سلامتی یادم رفته نمی‌دونم #پیاده_روی چه حسی داره
نمی‌دونم
#دویدن چطوره
نمی‌دونم درد نداشتن به چه معناست فقط می‌دونم گاهی دردهام
#کمتر میشه و من می‌تونم غذایی درست کنم یا یک کاری انجام بدم زندگی با یک پا #فوق_العاده سخت و طاقت فرساست

اما
#جنبه_های مثبت را هم می‌بینیم شکر خدا که الان می‌تونم آب بخورم بدون اینکه بالا بیارم به راستی مدتها #آرزوم بود که فقط یک #جرعه آب بخورم ولی بالا نیارم...
شکر خدا
#همسر مهربان و خانواده خوبی دارم شکر خدا که دیگران با دیدن من به #مسجد می‌آیند گاهی اوقات بعضی از شاگردانم می‌گفتند ما #خجالت می‌کشیم وقتی شما با این #وضعیت به مسجد می‌آیید برای آموزش قرآن و ما در خانه‌ایم... اما #راضیم چون می‌دانم در #آخرت همین ها سبب می‌شود از بار گناهانم #کم شود...
بالاتر از هر چیز نعمت
#ایمان است کسی که ایمان داشته باشد سختی ها را #تحمل می‌کند چون می‌داند در مقابلش #اجر و #پاداش دریافت می‌کند چون می‌داند بهشت با #سختی و مشقت به دست می‌آید و حلاوت و شیرینی را در بهشت الله خواهد چشید ان‌شاءالله و دنیا را هم بر خود سخت نمی‌گیرند مومنان...
بزرگواران
#شکر_گزار باشیم و الله در طول #زندگانیم که 12 سال آن با #سرطان بود هیچوقت نتوانستم آن گونه که باید شکر گزار الله باشم و در طول آن 12سال یک بار هم #ناشکری نکردم اما زبان هر چه حمد و ثنا گوید بازم قاصر است....
سبحان الله شاید الان
#هزاران نفر هستن در #آرزوی یک خواب راحت هستند بدون درد...
خواهران و برادرانم فقط یک
#مصیبت رو نبینید بلکه #نعمت ها را هم ببینید و به فکر روزی باشید که در #بارگاه الهی این مصیبتها سبب #آرامش و ناجی ما خواهند شد...
در زندگی الله رو
#وکیل خود قرار دهیم مطمئن باشیم الله اجر هیچ‌کس رو #ضایع نمی‌کند....
همیشه به الله
#پیله کنیم وقتی با او باشیم #آرامش داریم حتی در لحظه های فوق العاده سخت و دشوار زندگی...

جزاک الله خیرا که داستان من رو خواندید ببخشید اگه در
#نگارش آن اشتباهی داشتم #دلنوشته ای بود به همه عزیزانی که از مشکلات زندگی #نا_امید هستند... در آخر از همه تون تقاضای #دعای_خیر و عاقبت به خیری دارم الله متعال ما را در بهشتش گرد آورد... اللهم آمین یا الرحم الراحمین

تشکر از
#ادمین_عزیز الله متعال ایشان را استقامت و برکت عمر دهد...
#اللهم_آمین

السلام علیکم و رحمه الله و برکاته

#پـــــایان...

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ ‍💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_نهم ✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم #عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای…
💥 #تنهایی؟ #نه_الله_با_من_است...


#قسمت_آخر

😔با چشمای گریان رفتیم به
#مراسم #عقیقه ... من و #برادرم تو راه بودیم اون برادر آزمایشگاه زنگ زد که بیان دنبال آزمایش....
گفتم برادرجان جوابش دیگه خیلی مهم نیست چی باشه فقط شما
#شاهد باشید در #دنیا و #قیامت من اگر فقط یه لحظه از #عمر باقی مونده باشه دست از #دعا کردن و تلاشم برای #هدایت خانوادم برنمیدارم و هیچ جایی نخواهم رفت....


😔مراسم تموم شد
#محمد از پشت چشامو گرفت منم همیشه با صدای پاهاش و نفس کشیدنش میدونستم برادرمه و همه #وجودمه نمیدونستم حالا چطوری به برادرم بگم که من #نمیام کار سختی بود اما بلاخره بهش گفتم....


🌸🍃برادرم هیچی نمیگفت فقط بهم
#نگاه می‌کرد ازش خواهش کردم چیزی بگه عادت داشت وقتی #عصبی یا #ناراحت میشد چیزی نمیگفت لبخندی زد و گفت تو نیایی منم نمیرم از این بیشتر نیست... اما اگر تو نیایی سوژین چطوری برگرده؟ گفتم اون برگشتی نیست مگه نه برمیگشت دیگه م نمیخوام چیزی بگی....
چند روزی گذشته بود خیلی از خودم
#ناراحت بودم که اون روز را برای برادرم #خراب کردم باید برادرم رو #راضی میکردم که طبق معلوم همیشه کنارم بود و اسرارهای من بلاخره اونو به #حرف درآورد دلیلش فقط و فقط من بودم که #پشیمان شده از سفرش...


#برادرم همه دنیای من بود تمام #زندگی من تو برادرم خلاصه میشد خیلی بیشتر از #سوژین برام عزیز بود...
اما انقد اسرار کردم بلاخره برادرم راضی شد اما با ناراحتی و
#قسم خورد که بهمم #نگاه نکنه وقتی بره ولی نتونست... این بار با خودم #عهد بستم رفتن #عزیز دیگرم رو #نگاه نکنم فرودگاه انقد شلوغ بود حتی نتونستم نقابمو برادرم برای آخرین خوب همو ببینیم #درد قلبم انقد شدید بود که داشتم میمردم حق #گلایه هم نداشتم چون اون طرف خانوادم بودن که به #امید #هدایتشان کنارشان بمانم من باید مثل #داعی تصمیم میگرفتم نه از روی #احساسات ، باید بیخیال #خواهر و #برادرم و #شهر و دیار عزیز تر از جانم میشدم....


😭از وقتی برادرم رفت
#قلبم خوب نمیزنه و اشکام #خشک نمیشه دستام دوباره شروع به #لرزیدن کرده چون من بی برادرم کامل نیستم رفتن برادرم خیلی سخت تر از #سوژین بود تکه هایی از وجودم ازم جدا شدن همیشه جای خالی و نبودنشون کنارم رو #حس میکنم و #بغض گلوم رو میگیره....

😔کاش پیشم میبودن ولی من
#ناامید نمیشم
هیچ وقت دست از
#دعا کردن و #سجده_های طولانی بر نمیدارم و هیچ وقت خسته نخواهم شد برای #دیدار دوباره و #هدایت #والدینم مطمینم آن روز خواهم رسید برام مهم نیست کی چون من تا آخرین #نفسهام تلاش خودم رو خواهم کرد....

✍🏼و از همه بیشتر بازگو کردن
#خاطرات #زندگی خودم برای اعضای کانال فهمیدم که هیچ وقت ناامید نشدم و این #امید تازه ای بهم بخشید و الان که نگاه میکنم به گذشته فقط بجز #خوشحالی چیزی نمیبینم....
تمام سختی های که کشیدم رو
#فراموش کردم و ارزش یه #لحظه تو #سجده بودن و پوشیدن نقابم رو نداره چون #الله همیشه با من بود...

💐از همه کاربران کانال خیلی ممنونم ازتون دعای خیر میخوام از اینکه برای حرفای من وقت گذاشتید
#قدردانی میکنم ازتون #حلالیت میخوام اگر خسته تون کردم...

✋🏼والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته

😊
#تنهایی فقط خاص #الله ست و الله هم همیشه با ماست

💌
#پایان.....

@admmmj123
#یتیمی_در_دیار_غربت 🖤🥀

#قسمت_ آخر

احسان

  { إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقٰمُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلٰٓئِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِى كُنتُمْ تُوعَدُونَ }
عثمان این آیه را تلاوت کرد و نالهٔ ضعیف‌اش در اتاق پیچید.
جمشید او را چنان شکنجه کرده بود که تاب دیدن آن صحنه خارج از توان ما بود. از آن سیمای زیبا چیزی نمانده بود. خون از زخم‌ها و تاول‌هایش جریان داشت. وقت تلاوتِ آیه، چشم به سقف دوخته بود؛ گویا در دنیای دیگری سَیر می‌کرد.
سربازی فوری وارد اتاق شد. به جمشید اطلاع داد که قمندان قادر آمده است. جمشید دست‌وپایش را گم کرد، بلافاصله اسلحه‌اش را بیرون آورد. صدای بَنگ‌بَنگ شلیک، فضای مسکوت اتاق را شکست. هر چه گلوله در اسلحه‌اش بود را در سینه‌ی عثمان خالی کرد. خشک‌زده به او نگاه کردم. با برخورد گلوله‌ها، عثمان بود که با خود واگویه کرد:
«الحمدلله... الحمدلله... کامیاب شدم... اشهدُ ان‌ لااله الا الله...»
_«نه... نه... عثمان...!»
فریاد زدم. گریه کردم. عثمانم، امیرم، شوهرخواهرم، یار و برادرم، جلوی چشم‌هایم با تحمل دشوارترین شکنجه‌ها از دنیا رفت. جگرم آتش گرفت که نتوانستم برایش کاری انجام دهم.

جمشید قبل از رسیدن عمویش، پا به فرار گذاشت. قمندان قادر، خنده به لب وارد اتاق شد. اطراف را از زیر نظر گذراند. هنگامی که چشمش به جنازه‌ی غرق در خونِ عثمان افتاد، خشکش زد. به او نزدیک شد. قدم‌هایش می‌لرزید. چشم‌هایش را ریز کرد؛ چهره‌ای سوخته و تاول‌‌زده، اما بسیار آشنا! دستش را بر قلبش گذاشت. بر زانوانش افتاد. احساس کردم کمرش شکست. آه جانسوزی از نهادش برخاست. عثمان را در آغوش گرفت. آه و فغان راه انداخت. زجه و فریاد زد و گفت:
- «آه پسرم! با چه خوشی اومده بودم تا تو رو به خونه برگردونم. تا دل مادرت از دیدنت شاد بشه. تا خواهر و برادرت از دلتنگی در بیان. خوشحال بودم که با برگشتنت دوباره فضای خونه‌مون سرشار از شادی می‌شه. اما چی شد؟ پیدات کردم، ولی دیر کردم. خیلی دیر...»
نعره‌های دل‌خراش پدر برای پاره‌ی تنش، دل‌ِ سنگ را هم آب می‌کرد. دیدن آن جنایت اسفناک، مرغ‌های آسمان و موجودات زمین را نیز به گریه می‌انداخت.
              
با دست و پای غل‌ و زنجیر شده خودم را به سمت فدایی کشیدم. پیشانی‌ام را روی پیشانی زخمی‌اش گذاشتم. او را بوسیدم و نجوا کردم:
«شهادتت مبارک شیر دلاور... بالاخره به دیدار حق شتافتی و به مرادِ دلت رسیدی... آخ!... ما با غمِ دوریت چیکار کنیم عثمانم؟!...»
زار زدم و گریستم.
قمندان‌ قادر دستش را گرفت تا ببوسد، با دیدن دست مشت شده‌ که فقط انگشت اشاره‌اش را بالا نگه‌داشته بود، حیرت کرد. اشک‌هایش چون جویباری جاری شدند. با گریه و صدای دورگه شده گفت:
«قسم به الله که از امروز توبه می‌کنم... توبه می‌کنم بلکه روز قیامت دیدنِ چهره‌ات حتی از دور نصیبم بشه پسرم!... حق با تو بود...!»
قمندان با خود حرف می‌زد. آن لحظه نمی‌توانستم حرفش را باور کنم؛ اما بعدها متوجه شدم که به‌خاطر همین عشقِ پدری بوده که لطف و هدایت ربّ ذوالجلال شاملِ حالش شده است.
قمندان صورت خود را با دست پاک کرد. رو به سرباز دستور داد تا ماشینی برای حمل جنازه بیاورند. رو به ما کرد و گفت:
«این‌ها هم آزادن. دست‌بندهاشونو باز کن.»
چشم به فدایی دوخت و گریست.
مجاهدِ زخمی‌ که همراه ما دستگیر شده بود، نیز جان سپرده بود. هر دو شهید را سوار ماشین کردیم و به سمت المار حرکت کردیم.
    
                                  ***

گوزل

با صدای زنگِ گوشی، سمتش دویدم. به شماره نگاه کردم؛ با دیدن شماره‌ی احسان لبخندم محو شد. با تپش ناموزون قلب و دست‌های لرزان، دکمه را فشردم. روی پاهای ناتوانم نشستم. صدای گرفته‌ی احسان در گوشی پیچید:
«خواهرجان، بازم در راه الله شهید دادیم.»
چشم‌هایم تار شدند. انالله گویان سجده کردم.
_«الحمدلله رب‌العالمین.»
صدای ته‌نشین شده‌ام بالا آمد و گفتم:
«تقبل الله... ما هر روز شهید می‌دیم احسان‌جان! از زمان رسول‌اللهﷺ تا همین الآن. یادت نره که با خون شهداست که درخت دینِ اسلام آبیاری میشه و جوهرِ قلم عُلما پر میشه؛ پس اگه می‌خواهیم عزت اسلام ثابت بمونه و به تحلیل نره، باید شهید بدیم.»
_ «الله‌اکبر... سبحان الله!»
من‌من‌کنان پرسیدم:
«فدایی چی؟!... امروز فدایی منم فدای دین الله و رسولش شد؟»
_ «الله ازش قبول کنه. مبارک باشه؛ اونم به آرزوش رسید.»
گوشی لغزید و از دستم افتاد. به سجده افتادم.
"یارب چطوری سپاسگزارت باشم که مجاهدی چون عثمان رو نصیب من کردی...! یاربّ با زبانِ قاصرم شکرت می‌کنم که منو لایق این راهت دونستی. شکرت که امتحان من برای دینت بوده، نه دنیای فانی... پروردگارا با تو عهد بستم و دوباره می‌بندم که جان منِ حقیر و جانِ بچه‌ها و خونواده‌ام قربان راهت باشه..."
#از_بیت_الاخزان_من_تا_فردوس_تو
#قسمت_آخر

🌸🍃الان که این سرگذشت را می نویسم یاد سالهایی میافتم که چقدر در عذاب بودم اما در عوض چقدر از عباداتم لذت میبردم، چقدر احساس میکردم که الله با من است، چقدر دعاها و سجده هایم حقیقی بود، چقدر دلخوش بودم، یاد آن موقع که می افتم

اشک در چشمان حلقه می بندد و دلم برای آن روزها تنگ شده است.
بی دلیل نیست انبیا که مقربترین بندگانند، بیشترین مصائب را متحمل می شوند، چون حقیقتا ایمان بنده ی مؤمن با هیچ چیز دیگری به اندازه مصیبت ، رشد و ترقی نمی کند.

بعد از نماز و شام، مجددا جمعمان جمع شد برای صحبت کردن، بعد از یکی دو ساعت دیگر صحبت کردن، بالاخره عمو پدر را راضی کرد 😭
این دقیقا مثل یک معجزه بود، با تمام وجودم می توانستم بفهمم که امدادهای غیبی الله متعال به کمک امده اند و دعاهای فردوس درمانده درجایی قبول شد که هیچ چاره ی دیگری جز الله متعال سراغ نداشت.

عمو رفت و از پدر قول گرفت اذیتم نکند و قرار شد فردای آن روز به خانواده ی اقا سهیل زنگ بزنند تا بیایند برای صحبت کردن.
بعد از رفتن عمو پدرم خیلی اظهار پشیمانی کرد که چنین موافقتی کرده و مدام می گفت این خودکرده است، من رفتم عمو را بیارم تو را پشیمان کند اما برعکس شد.
گفت دلت را خوش نکنی که موافقم، تاقیامت مخالفم و فقط بخاطر مجبوری قبول کردم و هیچ وقت حلالت نمی کنم.

این جمله ی اخرش مثل آب روی اتش بود ، خوشی دلم را نابود کرد و ماتم تمام قلبم را فرا گرفت.
به اتاقم که آمدم فرشته امد و بغلم کرد و تا تونستیم باهم گریه کردیم و خدا رو شکر گفتیم.
فورا با یکی از اساتید و یکی دو نفر دیگر از دوستانم در جریان گذاشتم و هیچ کدام باورشان نمی شد و از خوشحالی به گریه افتاده بودند.
از طرفی بخاطر رفتارها و حرف های پدر نیز دلداری ام می دادند که خیلی تاثیر مثبتی روی حال و هوایم گذاشت.

چند روز بعد پنج شش نفر از مرد های خانواده ی اقا سهیل امدند و پدرم اجازه اومدن خودش رو نداده بود.

در اون مجلس با اینکه عمو و چند نفر دیگه از فامیلای مورد اعتماد پدر هم بودند، اما پدرم تا تونست حرفایی زد که خوشایند نبود و اظهار کرد که فقط بخاطر حرف عمو قبول کرده و از آن ها هم ناراحت است که پشت پسرشان را گرفته اند و این همه سال ما را همراهی کرده اند.
مجلس اون روز هم تمام شد و قرار شد دو ماه بعد برای عقد و مراسم بیایند.
پدرم می خواست تلافی کند برای همین تا چند روز مانده به پاییز اجازه ی عقد نداد.
در این دو ماه بارها دعوایم می کرد و طعنه می زد و افرادی را می فرستاد که پشیمانم کنند، اما تازه کار از کار گذشته بود.
چندین بار عمو ازش خواست تا تاریخ را جلو بیندازد اما قبول نکرد و گفت خودم بهتر می دانم.
بالاخره یک هفته مانده به موعدی که مشخص کرده بودند، خانواده ی اقا سهیل امدند و در همان شهری که ما بودیم، منزلی کرایه کردیم و خانه را برایمان راه انداختند.

روز عقد هم رسید و با تمام دعواها و بهانه های پدرم در شب و روز عقد، بالاخره به سلامتی تمام شد. و فردای شب عقدمان، عروسی کردیم.
الان یکسال از ازدواجمان می گذرد و در این یکسال بارها و بارها شاهد دعواها و تهدیدهای سنگین پدرم بوده ایم و هر بار که به خونه پدرم می رفتیم با ترس و دلهره می رفتیم چون همیشه مباحث دینی و عقیدتی پیش می کشید و شروع به توهین و بحث و جدل با ما می کرد.
اما الحمدلله که اقا سهیل مردی فهمیده و آرام و با حکمت است و توانست تا حد بسیار زیادی این اوضاع را کنترل کند.


🌸🍃حدود دو ماه است که به شهر دیگری مهاجرت کرده ایم چون در شهر پدری من، اوضاع و شرایط مناسبی از لحاظ دینی و عقیدتی وجود نداشت و خیلی در تنگنا بودیم.
الان اوضاع خیلی بهتر است و حتی پدرم نیز که با مهاجرتمان خیلی مخالف بود و گفته بود هیچوقت به منزلم نمی آید، چند روزی پیشمان بود بود و با اساتید اینجا رفت و آمد کردیم و الحمدلله تاثیر مثبت زیادی روی نوع تفکر و نحوه ی برخوردش با مخالفین را داشت.

از خوانندگان عزیز و مهربان می خواهم همیشه برایمان دعای خیر کنند که الله متعال گوشه ای از کار و بار دین را به دستمان بسپارد.
و اینکه خییلی برای پدرم دعا کنند که الله متعال ، هدایت حقیقی و توحید واقعی را بر قلبش عطا کند.

#پایان:
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
-ایـمانه: 📜🪶  #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_سیزدهم اسما یک روز به عید مانده بود. بعد از سال‌ها آزگاری چون کبوتری از قفس رها می‌شدیم. تصور دنیای بیرون زیباترین خیال برای فرزندم بود که با آن بیگانه بود. سربازها همهٔ مجاهدین را سوار ماشین‌ها کردند. حرکت کردیم. بعد…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_آخر

محمد

بعد از دو سال از عراق به شام بار سفر بستم. حالا دیگر از شاگردی به استادی رسیده بودم؛ استاد فنون جنگی.
وقتی رسیدم نزد برادران مهاجر رفتم. بیکار ننشستم؛ آموزش فرزندان آن‌ها را آغاز کردم. از آمدنم به اینجا مدتی می‌گذشت. الحمدلله بچه‌ها پیشرفت کرده بودند.
روزی یکی از برادرها سه پسربچه کوچک را نزدم آورد. خواست آن‌ها را آموزش دهم. پذیرفتم. دستی بر سر هر سه کشیدم؛ از آن‌ها خوشم آمد.
_ «شاگرداتو معرفی می‌کنم؛ یاسر، صلاح‌الدین و اینم جندالله.»
_ «ماشاءالله. مشخصه این پسرای خوشگلت خیلی شجاعن!»
_ «اره خیلی. یاسر پسرمه. این دوتا هم خواهرزادم هستن.»
_ «الله حفظشون کنه!»
چهرهٔ صلاح‌الدین مرا یاد یکی از دوستانم در افغانستان می‌انداخت؛ اما نمی‌دانستم کدام‌شان! از او پرسیدم:
«احسان‌جان اهل کجا هستین؟»
صلاح‌الدین سریع گفت:
«شهر فاریابِ افغانستان.»
چشم‌هایم گرد شدند و به او خیره ماندم. حالت‌هایش یکی از همسنگری‌ها را در ذهنم زنده کرده بود؛ عثمان!
به احسان گفتم که در فاریاب زیاد بوده‌ام. او از خودش و خانواده‌اش گفت. فهمیدم احسان پسر امیرِ ما عبدالله بوده. روزی که امیر و منصور شهید شدند، آن‌جا بودم. از عثمان پرسیدم. وقتی شنیدم شهید شده، اندوهگین شدم. عثمان، برادر خوب و متینی بود؛ بااخلاق و بااخلاص.
دقایقی بعد آموزش را شروع کردیم. در حین تعلیم توجه‌ام به سمتِ پسرکی که موهای موّاج و بلندی داشت جلب شد. چشم‌های بزرگ و سیاه و پوستی سفید. از شباهتش به خودم خنده‌ام گرفت. یاد کودک راهی‌ام افتادم. آه سردی کشیدم. اگر کودکم زنده به دنیا آمده باشد، هم‌سن این پسرک شش‌ساله بود. کاش الآن اینجا بود، به او هم آموزش می‌دادم.

                               ***

اسما

احسان خیلی تلاش کرده بود تا محمد را پیدا کند؛ اما نتوانسته بود.
دفترم رو به پایان بود. آن را برداشتم. نگاهی به صفحه‌هایش انداختم؛ درد و غم از آن می‌چکید. یاد اولین دیدارم با مجاهدم افتادم. آن روزهای سخت و سیاه روستا. تقدیرم مرا از آن‌ روستای باصفا به این سرزمین زیبا آورده بود. نفسی سر دادم و قلم را روی برگه لغزاندم.

" نور چشم امت، یادت است که در روزهای ابری، چون آفتابی بر زندگی‌ام تابیدی! از ظلم پدرم و زورگویی‌های عزیز نجاتم دادی! مرا چون کبوتری از قفس رها کرده و به سوی آرزویم سوق دادی! با آمدنت رویاهایم رنگ سفیدی به خود گرفت.
محمدم، یادت است گفتی رفتن به بهشت آن‌قدرها هم آسان نیست؟! من هم در این دنیای زوال‌پذیر برای رسیدن به بهشت خیلی زحمت کشیدم. با دل و جان رنج‌ها را تحمل کردم تا لایقِ مقام شهادت شوم. امید دارم اندک بهای ورود به بهشت را پرداخته باشم.
دیگر توانم به پایان رسیده، قلبم برای رفتن بال‌بال می‌زند.
الآن یک‌سال است که اینجا زندگی می‌کنم و به دنبالت هستم؛ ولی ناپدید شده‌ای! به تقدیر الهی راضی‌ هستم.
خدا را شاکرم که همسفری چون تو نصیبم شد. الحمدلله، به‌خاطر محبوبی که مرا به این سرزمین مقدس آورد. الحمدلله، به‌خاطر فرزندی که سرِ نترسی دارد و درد امت در دلش رخنه کرده. الحمدلله به‌خاطر تمام نعمت‌های ربّ جهانیان.
دیدارِ ما کنار دروازه جنّتی که در آن، خبری از رنجِ هجران و غمِ جدایی‌ نیست.
اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلك

دوستدارت اسما."

                             ***

گوزل‌

_ «اسما اینجایی! باز که داری می‌نویسی!»
_ «اره خواهرجان، ولی دیگه تموم شد. بیا بشین.»
کنارش نشستم و گفتم:
«فردا باید جایی بریم. امشب زود بخواب تا صبح سرحال باشی.»
_ «کجا؟»
_ «فردا یه مراسم برای خواهرانی که حافظ قرآن‌ شدن برگزار می‌شه؛ اونجا دعوتیم.»
لبخند رضایت‌بخشی زد. بلند شد و رختخواب‌ها را پهن کرد.
صبح پسرها را پیش مریم گذاشتیم. دخترم سمیه همراهم آمد. وقتی به مراسم رسیدیم، همهٔ خواهران نشسته بودند. جوایز اهدایی روی میزها چیده شده و طرح‌های زیبایی روی دیوارها زده شده بود. مراسم با قرائت کلام الله شروع شد.
از آغاز مراسم نیم ساعتی هم نگذشته بود که ناگهان صدای تیرها و حمله دشمن غافلگیرمان کرد. از هر طرف گلوله‌ها سرازیر شد. هر کسی که سلاحی همراه داشت شروع به مبارزه کرد.
سمیه را به کناری کشیدم و تاکید کردم تا از آنجا تکان نخورد. با اسما خود را پشت دیوار کوتاه رساندیم و شروع به شلیک کردیم. در حین مبارزه، ناگهان گلولهٔ آتشین به سینهٔ اسما اصابت کرد و افتاد. خودم را به سمتش کشیدم. با صدای ضعیفی الله‌اکبر گفت. صدایش زدم. دفترش را به سینه چسبانده بود. صفحاتش با خونش رنگین شده بود. آن را از دستش کشیدم و کناری گذاشتم. تیر به قلبش برخورد کرده بود. سرش را بلند کردم و به آغوش گرفتم. گریان و ملتمس گفتم:
«اسما تحمل کن. طاقت بیار. یاالله اسمامو نجات بده.»
اسما با چهره‌ای شاد و لبخندی زیبا به آسمان چشم دوخته بود. زمزمه کرد:
«الحمدلله... رستگار شدم... خداروشکر... به آرزوم رسیدم.»