#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
🌸🍃تبسم و محمدم تو ماشین تا از چشمم گم شدن برام دست تکون میدادن؛ وقتی رفتن اومدم تو خونه... زدم زیر گریه گفتم خدایا بچه هام رو به خودت سپردم مواظبشون باش تنها توخونه موندم خانوادم فهمیدن بچه هارو فرستادم پیش پدرشون انیقدر #خوشحال بودن هر بار یکیشون بهم زنگ میزدن و میگفتن کارخوبی کردی آفرین بزار برگردن پیش پدرشون تو یه زنی نمیتونی بری کار کنی و براشون نون در بیاری اصلاً بهشون زنگ نزن تا یواش یواش فراموشت کنن و به پدرشون بچسپند... 😔من فقط تو دل خودم منعشون میکردم میگفتم ای کاش دلم میومد شماها رو دعا میکردم بلاهایی که سر من اومدن سر شمام بیاد، ببینم اون موقع چطور حرف میزدید ولی دلم نمیومد نفرینشون کنم.. یا دعوتم میکردن خونه خودشون میگفتن برای شام بیا اینجا منم گفتم تا بچههام پیشم بودن محلم نمیگذاشتید الان زود به زود بهم زنگ میزنید و دعوتم میکنید خونه خودتون... گفتم به والله نمیام...مامانم گفت نها خانم چطور تو یه خونه تنهایی میخوابی؟ اونم اون خونه قدیمی؟حتی در محکمی نداره بلایط سرت بیاد چی؟ گفتم جونم از جون بچه هام که عزیزتر نیست تا بچههام بودن کسی نگرانمون نبود الان نگرانم شدید.. میدونستم میخواستن چکارکنن فکر میکردن که من بچههام رو فرستادم پیش پدرشون منم بعد از مدتی برمیگردم پیش شوهر قانونی 😏ولی اونا بازم هنوز که هنوزه به ایمانی که خودم و بچه هام داشتیم باور نمیکردن فکر می.کردن یه احساسه زود گذره...نمیدونستن که به لطف الله نور ایمان قلب و جسم و روحمون رو گرفته بود و یه نقطه کوچیک هم از سیاهی و گمراهی تو قلب و جسم وروحمون پیدا نمیشد.. نزدیک دوهفته تنها خودم بودم روزهای زوج میرفتم آموزش آشپزی، در این مدت اصلاً حوصله خوردن و خندیدن و هیچی رو نداشتم بعضی وقتها خواهرم مهنا بهم یه سری میزد مامانم دو بار اومد اونم ازم میخواست بیخیال بچههام بشم ازم میخواست لااقل اگرم برنمیگردم پیش شوهر قانونیم زود کار طلاق قانونی رو تموم کنم بعد بازم شوهر کنم و بچههام رو به حال خودشون رها کنم... 😣واییی خدایا انگار مادرم خودش مادر نبود نمیدونست با اون حرف هاش چه دردی به عمق دلم میرساند.. تبسم هر روز بهم زنگ میزد از احوال خودش و برادرش بهم خبر میداد تا یه شب زنگ زد گفت مامان دل درد دارم خیلی زیر دلم درد میکنه منم گفتم گوشی رو بده زن عمو ندا به ندا گفتم زود تبسم رو ببرید دکتر تورو خدا ببینید چشه؟ داشتم از نگرانی میمردم فوراً بردنش بیمارستان معاینش کرده بودن فوراً بستریش کردن برای عمل. آپاندیزش نزدیک بود که بترکه فقط دعا میکردم چیزیش نشه نتوانستم اون شب تا ساعت چهار صبح چشم روهم بزارم...ساعت چهار صبح به ترمینال زنگ زدم که اتوبوس اون ساعت به طرف سنندج حرکت میکنه یانه؟ گفتن تا ده دقیقه دیگه حرکت میکنه، من با قسم دادن گفتم یه پانزده دقیقه بایستید تا منم بیام..اونا هم الله ازشون راضی باشه گفتن باشه؛ زود زنگ زدم تاکسی شبانه روزی اومد دنبالم رفتم ترمینال سوار اتوبوس شدم... نزدیکی های 9 صبح رسیدم سنندج اینقدر نگران تبسم بودم وقتی رسیدم سنندج نمیدونستم از چه طرفی برم اصلا یادم رفته بود بیمارستان کجاست! 😔چند لحظهای دور خودم همش میچرخیدم تا یه راننده تاکسی گفت خواهرم جایی میری؟ گفتم بله برادرم بیمارستان سوار شدم خودم رو رسوندم بیمارستان به ندا زنگ زدم گفتم الان کجای بیمارستانی؟گفت جلو #اتاق_عمل هنوز تبسم رو از اتاق عمل نیاوردن بیرون فقط گریه میکردم و دعا میکردم تبسم چیزیش نشه دعا میکردم میگفتم خدایا هیچ وقت با مشکلات و درد و مرگ بچه هام امتحانم نکنی با چیزی که توانش رو ندارم امتحانم نکنی... جلوی اتاق عمل رسیدم که ندا به طرفم اومد بغلم کرد انقدر گریه کردم ندا هم از من بدتر گریه میکرد و دلخوشیم میداد که چیزی نیست یه آپاندیزه سادست؛گفتم ندا تنها پیش تبسم هستی؟ گفت اره گفتم پس پدر تبسم مگه خبر نداره تبسم تو اتاق عمله؟😳گفت آره خودش آوردمون بیمارستان رفت خونه بخوابه منم گفتم برو من پیشش هستم سبحان الله عجب پدری؟دخترش تو اتاق عمل بود اون راحت خوابیده... نزدیک نیم ساعتی جلوی اتاق عمل ایستادیم که تبسم از #اتاق_عمل آوردن بیرون وای یا الله تبسم بیهوش بود😭 اونم تو اون حال وقتی دیدمش دلم #آتیش گرفت واییی خدایا به دخترم رحم کن کمکش کن.. دکترش گفت چیزی نیست خانم نترسید تا یه ساعت دیگه بهوش میاد کنار تختش نشستم دستاش رو تو دستم سفت گرفتم تا یواش یواش بهوش اومد تا چند لحظه ای چیزی خوب یادش نمیاومد قشنگ چشماش رو باز کرد به من نگاه کرد گفت ماثمان کی اومدی؟ چطور اومدی؟صورت خوشکلش رو بوسیدم گفتم یه دو ساعتی میشه تازه رسیدم
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
🌸🍃تبسم و محمدم تو ماشین تا از چشمم گم شدن برام دست تکون میدادن؛ وقتی رفتن اومدم تو خونه... زدم زیر گریه گفتم خدایا بچه هام رو به خودت سپردم مواظبشون باش تنها توخونه موندم خانوادم فهمیدن بچه هارو فرستادم پیش پدرشون انیقدر #خوشحال بودن هر بار یکیشون بهم زنگ میزدن و میگفتن کارخوبی کردی آفرین بزار برگردن پیش پدرشون تو یه زنی نمیتونی بری کار کنی و براشون نون در بیاری اصلاً بهشون زنگ نزن تا یواش یواش فراموشت کنن و به پدرشون بچسپند... 😔من فقط تو دل خودم منعشون میکردم میگفتم ای کاش دلم میومد شماها رو دعا میکردم بلاهایی که سر من اومدن سر شمام بیاد، ببینم اون موقع چطور حرف میزدید ولی دلم نمیومد نفرینشون کنم.. یا دعوتم میکردن خونه خودشون میگفتن برای شام بیا اینجا منم گفتم تا بچههام پیشم بودن محلم نمیگذاشتید الان زود به زود بهم زنگ میزنید و دعوتم میکنید خونه خودتون... گفتم به والله نمیام...مامانم گفت نها خانم چطور تو یه خونه تنهایی میخوابی؟ اونم اون خونه قدیمی؟حتی در محکمی نداره بلایط سرت بیاد چی؟ گفتم جونم از جون بچه هام که عزیزتر نیست تا بچههام بودن کسی نگرانمون نبود الان نگرانم شدید.. میدونستم میخواستن چکارکنن فکر میکردن که من بچههام رو فرستادم پیش پدرشون منم بعد از مدتی برمیگردم پیش شوهر قانونی 😏ولی اونا بازم هنوز که هنوزه به ایمانی که خودم و بچه هام داشتیم باور نمیکردن فکر می.کردن یه احساسه زود گذره...نمیدونستن که به لطف الله نور ایمان قلب و جسم و روحمون رو گرفته بود و یه نقطه کوچیک هم از سیاهی و گمراهی تو قلب و جسم وروحمون پیدا نمیشد.. نزدیک دوهفته تنها خودم بودم روزهای زوج میرفتم آموزش آشپزی، در این مدت اصلاً حوصله خوردن و خندیدن و هیچی رو نداشتم بعضی وقتها خواهرم مهنا بهم یه سری میزد مامانم دو بار اومد اونم ازم میخواست بیخیال بچههام بشم ازم میخواست لااقل اگرم برنمیگردم پیش شوهر قانونیم زود کار طلاق قانونی رو تموم کنم بعد بازم شوهر کنم و بچههام رو به حال خودشون رها کنم... 😣واییی خدایا انگار مادرم خودش مادر نبود نمیدونست با اون حرف هاش چه دردی به عمق دلم میرساند.. تبسم هر روز بهم زنگ میزد از احوال خودش و برادرش بهم خبر میداد تا یه شب زنگ زد گفت مامان دل درد دارم خیلی زیر دلم درد میکنه منم گفتم گوشی رو بده زن عمو ندا به ندا گفتم زود تبسم رو ببرید دکتر تورو خدا ببینید چشه؟ داشتم از نگرانی میمردم فوراً بردنش بیمارستان معاینش کرده بودن فوراً بستریش کردن برای عمل. آپاندیزش نزدیک بود که بترکه فقط دعا میکردم چیزیش نشه نتوانستم اون شب تا ساعت چهار صبح چشم روهم بزارم...ساعت چهار صبح به ترمینال زنگ زدم که اتوبوس اون ساعت به طرف سنندج حرکت میکنه یانه؟ گفتن تا ده دقیقه دیگه حرکت میکنه، من با قسم دادن گفتم یه پانزده دقیقه بایستید تا منم بیام..اونا هم الله ازشون راضی باشه گفتن باشه؛ زود زنگ زدم تاکسی شبانه روزی اومد دنبالم رفتم ترمینال سوار اتوبوس شدم... نزدیکی های 9 صبح رسیدم سنندج اینقدر نگران تبسم بودم وقتی رسیدم سنندج نمیدونستم از چه طرفی برم اصلا یادم رفته بود بیمارستان کجاست! 😔چند لحظهای دور خودم همش میچرخیدم تا یه راننده تاکسی گفت خواهرم جایی میری؟ گفتم بله برادرم بیمارستان سوار شدم خودم رو رسوندم بیمارستان به ندا زنگ زدم گفتم الان کجای بیمارستانی؟گفت جلو #اتاق_عمل هنوز تبسم رو از اتاق عمل نیاوردن بیرون فقط گریه میکردم و دعا میکردم تبسم چیزیش نشه دعا میکردم میگفتم خدایا هیچ وقت با مشکلات و درد و مرگ بچه هام امتحانم نکنی با چیزی که توانش رو ندارم امتحانم نکنی... جلوی اتاق عمل رسیدم که ندا به طرفم اومد بغلم کرد انقدر گریه کردم ندا هم از من بدتر گریه میکرد و دلخوشیم میداد که چیزی نیست یه آپاندیزه سادست؛گفتم ندا تنها پیش تبسم هستی؟ گفت اره گفتم پس پدر تبسم مگه خبر نداره تبسم تو اتاق عمله؟😳گفت آره خودش آوردمون بیمارستان رفت خونه بخوابه منم گفتم برو من پیشش هستم سبحان الله عجب پدری؟دخترش تو اتاق عمل بود اون راحت خوابیده... نزدیک نیم ساعتی جلوی اتاق عمل ایستادیم که تبسم از #اتاق_عمل آوردن بیرون وای یا الله تبسم بیهوش بود😭 اونم تو اون حال وقتی دیدمش دلم #آتیش گرفت واییی خدایا به دخترم رحم کن کمکش کن.. دکترش گفت چیزی نیست خانم نترسید تا یه ساعت دیگه بهوش میاد کنار تختش نشستم دستاش رو تو دستم سفت گرفتم تا یواش یواش بهوش اومد تا چند لحظه ای چیزی خوب یادش نمیاومد قشنگ چشماش رو باز کرد به من نگاه کرد گفت ماثمان کی اومدی؟ چطور اومدی؟صورت خوشکلش رو بوسیدم گفتم یه دو ساعتی میشه تازه رسیدم
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123