👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_پنجم ✍🏼میخواستم کمکش کنم اون واقعا #محمد شده بود بخاطر #جدایی از #سوژین ... اما سوژین به کلی #فراموش کرده بود و همیشه میگفت من مطمئنم که میتونی کمکش کنی اگر اونم نعمتی مثل #قرآن داشت الان اینطوری…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_بیست_ششم
✍🏼تونستم محمد را از چهار دیواری خانه بیرونش بیارم... #مسجد رو بهش نشون دادم انقد از دیدن مسجد #تعجب کرده بود انگار اولین بار مسجد رو دیده...
این دفعه بیشتر باهاش #صحبت میکردم #برادرم رو کلا قانع کرده بودم.
🌸🍃 #محمد کسی نبود بترسه از کسی یا #تعصب و یا چیزی دیگری تو دلش نبود خیلی #خواستار_حق بود فقط میگفت از خودم مطمئن نیستم #مسلمان خوبی باشم من همه حرفای تو رو قبول دارم اما از خودم مطمئن نیستم...
➖26 روز از #رمضان گذشت محمد خیلی مریض بود رفتم پیشش خیلی سردش بود اون موقع هوا گرم بود اما با این حال سردش بود خیلی نگران بودم دستم روی سرش گذاشتم شروع کردم به #قرآن خواندن اونم با چشای بسته خوب یادمه سوره مومنون بود طبق معمول کل حواسم رو #قرآن بود چند آیه م مونده که گیر کردم.........
🌸🍃یه دفعه #حس کردم دستام خیس خیسه چشامو باز کردم محمد کل بدنش پر عرق بود داشت تو تب میسوخت... سبحان الله محمد چت شده #برادر ؟ چند باری صداش کردم چشاشو باز کرد
➖گفت کلمات...... کلمات خیلی #سنگین بود... روژین قرآن خواندن تو اینجوری یا همه اینجورین این قرآن اسلامته سرمو انداختم پایین گفتم محمد توهین نکن قبول نمیکنم......
🌸🍃دستم رو سرش برداشتم گفت این توهین نیست من به #قرآن اسلام #ایمان میآورم من عاشق قرآنت شدم چشام نمیدید بخاطر #اشکام فقط میگفتم #الله_اکبر #الله_اکبر الله #اکبر و الحمدالله
😭مثل دیوانه ها یا میخندیدم یا #گریه میکردم دستای #برادرم رو بوسیدم و بهش تبریک گفتم دوباره الله تعالی این #فضل رو بهم بخشید و شاهد #شهادتین برادر عزیزم محمد جانم شدم....
😭 الحمدالله علی کل حال الحمدالله علی کل حال تنها برادر دنیام بلکه برادر قیامتم هم شد....
اون موقه به محمد گفتم میدونی دین #اسلام بهترین چیزی بهم یاد داده چیه لبخندی زد و گفت چیه خواهر دینی...؟
🌸🍃گفتم اینکه هیچ ناامید نشی منو خیلی از خونه ت بیرون کردی بهم بد و بیراه گفتی بهم #توهین کردی #اسلام زیر سوال بردی اما من ناامید نشدم....
➖️چون ایمان داشتم این روز را خواهم دید چون بی وقفه برات #دعا کردم
اشکای محمد اجازه حرف زدن بهش نمیداد فقط گفت دوبار برام قرآن خوان...
@admmmj123
#قسمت_بیست_ششم
✍🏼تونستم محمد را از چهار دیواری خانه بیرونش بیارم... #مسجد رو بهش نشون دادم انقد از دیدن مسجد #تعجب کرده بود انگار اولین بار مسجد رو دیده...
این دفعه بیشتر باهاش #صحبت میکردم #برادرم رو کلا قانع کرده بودم.
🌸🍃 #محمد کسی نبود بترسه از کسی یا #تعصب و یا چیزی دیگری تو دلش نبود خیلی #خواستار_حق بود فقط میگفت از خودم مطمئن نیستم #مسلمان خوبی باشم من همه حرفای تو رو قبول دارم اما از خودم مطمئن نیستم...
➖26 روز از #رمضان گذشت محمد خیلی مریض بود رفتم پیشش خیلی سردش بود اون موقع هوا گرم بود اما با این حال سردش بود خیلی نگران بودم دستم روی سرش گذاشتم شروع کردم به #قرآن خواندن اونم با چشای بسته خوب یادمه سوره مومنون بود طبق معمول کل حواسم رو #قرآن بود چند آیه م مونده که گیر کردم.........
🌸🍃یه دفعه #حس کردم دستام خیس خیسه چشامو باز کردم محمد کل بدنش پر عرق بود داشت تو تب میسوخت... سبحان الله محمد چت شده #برادر ؟ چند باری صداش کردم چشاشو باز کرد
➖گفت کلمات...... کلمات خیلی #سنگین بود... روژین قرآن خواندن تو اینجوری یا همه اینجورین این قرآن اسلامته سرمو انداختم پایین گفتم محمد توهین نکن قبول نمیکنم......
🌸🍃دستم رو سرش برداشتم گفت این توهین نیست من به #قرآن اسلام #ایمان میآورم من عاشق قرآنت شدم چشام نمیدید بخاطر #اشکام فقط میگفتم #الله_اکبر #الله_اکبر الله #اکبر و الحمدالله
😭مثل دیوانه ها یا میخندیدم یا #گریه میکردم دستای #برادرم رو بوسیدم و بهش تبریک گفتم دوباره الله تعالی این #فضل رو بهم بخشید و شاهد #شهادتین برادر عزیزم محمد جانم شدم....
😭 الحمدالله علی کل حال الحمدالله علی کل حال تنها برادر دنیام بلکه برادر قیامتم هم شد....
اون موقه به محمد گفتم میدونی دین #اسلام بهترین چیزی بهم یاد داده چیه لبخندی زد و گفت چیه خواهر دینی...؟
🌸🍃گفتم اینکه هیچ ناامید نشی منو خیلی از خونه ت بیرون کردی بهم بد و بیراه گفتی بهم #توهین کردی #اسلام زیر سوال بردی اما من ناامید نشدم....
➖️چون ایمان داشتم این روز را خواهم دید چون بی وقفه برات #دعا کردم
اشکای محمد اجازه حرف زدن بهش نمیداد فقط گفت دوبار برام قرآن خوان...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_بیست_نهم ✍🏼با گذشت من خوب و خوبتر شدم فراموش نکردم #همیشه و هر لحظه بیادشونم اما دیگه خیلی #ناراحت نبودم.... 🌸🍃من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم محمد هم دیگه #قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سی_ام
✍🏼خلاصه یک شب #عمه و اینا اومدن
من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این #دعوا تموم بشه...
🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ #جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت به #ازدواج فکر نکرده بودم اون شب تموم شد پدرم گفت اگر #راضی باشی ماهم راضیم.
➖فکر کردم بابام داره باهام #شوخی میکنه آخه من با یه #مسلمان اونم #موحد ... باورم نمیشد اما ادامه داد دیگه حوصله این همه #دعوا رو نداریم برین #شوهر کنید راحت بشیم با گفتن این خیلی دلم را شکست... از #حرفش خیلی #ناراحت بودم بلاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سر تو انداختی پایین تا حالا بخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوس داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه هر روز یه #رابطه که براشون عادی شده کارای #زشت و #ناپسند شون براشون عادی شده برای پدر و مادرشون...
🌸🍃تما بازم اینطوری نیستن میبینی چطور دخترا شونو #عروس میکنن اما نمیدونم کدوم کارم کدوم راه و کدوم اشتباه بود بابام #سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبمو شکست و بهم گفت #اسلامی بودنت #چادرت #حجابت همه اینا باعث #سر_افکندگی من شده #دخترم رو #بی_ارزش کرده پیشم.....
➖گفتم پس واللهی بابا جان من #باارزشی را که تو بی ارزش میدانی با تمام #دنیا عوض نخواهم کرد و حاضرم تا عمرم همین جوری #پیشت بی ارزش باشم مهم نیست فقط پیش #خدا باارزش باشم این مهمه....
💔دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن آن حرفا به پدرم #قلبم آروم گرفت و خیلی اروم شدم چون احساسی نزدیکی به #الله بیشتر شد....
#خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون را راضی کردیم و همراه چند #خواهر و #برادر دینی...
واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من #سبحان_الله این برادر برادر منه...
🌸🍃واقعا هم از #ظاهر هم از #باطن خیلی فرق کرده #الحمدالله علی کل حال...
اون چند روزی پیش #محمد بودم جزء بهترین روزای زندگیم چقد #آرزو داشتم اونجا بمونم #درس بخونم و چقدر #حسرت به دلم مانده .... اما با خندهای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم...
😔یادش بخیر #برادرم تاج سرم ...
✍🏼 #ادامه_دارد_انشاءالله......
@admmmj123
#قسمت_سی_ام
✍🏼خلاصه یک شب #عمه و اینا اومدن
من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این #دعوا تموم بشه...
🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ #جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت به #ازدواج فکر نکرده بودم اون شب تموم شد پدرم گفت اگر #راضی باشی ماهم راضیم.
➖فکر کردم بابام داره باهام #شوخی میکنه آخه من با یه #مسلمان اونم #موحد ... باورم نمیشد اما ادامه داد دیگه حوصله این همه #دعوا رو نداریم برین #شوهر کنید راحت بشیم با گفتن این خیلی دلم را شکست... از #حرفش خیلی #ناراحت بودم بلاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سر تو انداختی پایین تا حالا بخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوس داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه هر روز یه #رابطه که براشون عادی شده کارای #زشت و #ناپسند شون براشون عادی شده برای پدر و مادرشون...
🌸🍃تما بازم اینطوری نیستن میبینی چطور دخترا شونو #عروس میکنن اما نمیدونم کدوم کارم کدوم راه و کدوم اشتباه بود بابام #سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبمو شکست و بهم گفت #اسلامی بودنت #چادرت #حجابت همه اینا باعث #سر_افکندگی من شده #دخترم رو #بی_ارزش کرده پیشم.....
➖گفتم پس واللهی بابا جان من #باارزشی را که تو بی ارزش میدانی با تمام #دنیا عوض نخواهم کرد و حاضرم تا عمرم همین جوری #پیشت بی ارزش باشم مهم نیست فقط پیش #خدا باارزش باشم این مهمه....
💔دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن آن حرفا به پدرم #قلبم آروم گرفت و خیلی اروم شدم چون احساسی نزدیکی به #الله بیشتر شد....
#خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون را راضی کردیم و همراه چند #خواهر و #برادر دینی...
واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من #سبحان_الله این برادر برادر منه...
🌸🍃واقعا هم از #ظاهر هم از #باطن خیلی فرق کرده #الحمدالله علی کل حال...
اون چند روزی پیش #محمد بودم جزء بهترین روزای زندگیم چقد #آرزو داشتم اونجا بمونم #درس بخونم و چقدر #حسرت به دلم مانده .... اما با خندهای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم...
😔یادش بخیر #برادرم تاج سرم ...
✍🏼 #ادامه_دارد_انشاءالله......
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_سی_هفتم ✍🏼عمه ام شب و روز میگفت چرا میخوای ازش #طلاق بگیری من همش میگفتم خودم بهتر میدونم... اون شب که عمه م خونه ما بود و برگشت خونه شون پدر و مادرم حسابی #دعوامون کردن... سوژین از کار مامانم حسابی ناراحت…
💥 #تنهایی؟✋🏼 #نه_الله_با_من_است....
#قسمت_سی_هشتم
💔پدرم میخواست #قرآنها را تو آتیش بیاندازد جلوی چشای من و خواهرم....
خواهرم پدرم رو هل داد و تند گرفت فریاد زد پس شما برای چی مسلمانید....
🌸🍃الحمدالله هنوز یه ذره #ایمان ته دل ادمای اونجا بود و نذاشتن قرآن ها رو آتیش بزند اما #کتاب های دینی رو آتیش زدن چون پدرم بهشون گفت مال داعش هاست میخواست #چادر و #نقابمون رو هم بسوزاند....
➖تمام خونه رو بهم ریخت سوژین گفت #ازدواج میکنم کاری به اونا نداشته باش به من که #شوک وارد شده بود #احساس میکردم دارم بی هوش میشم چشام سیاهی میرفت...
خدایا #خواهرم چی داره میگه #دیوونه شده دویدم #چادر و #نقابم را آوردم که پدرم پاره کنه دست از این #ازدواج برداره اما خواهرم حرف حالیش نمیشد انگار سوژین نبود هرچی من میگفتم حالیش نبود...
➖هرچی #خواهش کردم کار ساز نبود دیگه سرو صدا تموم شد اما انگار #دنیا رو سرم خراب شده بود چشام خوب نمیدید خواهرم دستامو گرفت پاشو روژین الله اینبار باماست تو نگران چی هستی...
گفتم چیکار داری میکنی بخدا #قسم من میمیرم اگر تو این ازدواج رو قبول کنی... محمد قبول نمیکنه نه قبول نمیکنه اون #برادر شیری ماست...
🌸🍃گفت روژین آروم باش من میدونم چیکار دارم میکنم همه چی #حل میشه تو که ناامید نیستی پس خیالت راحت باشد....حرفای خواهر #تسکینی برای قلبم بود و بهش #اعتماد کردم و تونستم آروم بگیرم...
✍🏼خواهرم خیلی وقت بود تصمیمی گرفته بود اما دلیل محکمی نداشت واسه رفتن خواهر بهم گفت تصمیم داره بریم #عربستان_سعودی (شهر پیامبرﷺ ) این تصمیم خواهر خیلی بیشتر شوکه ام کرد راستشو بخواین دوست داشتم برم بخاطر وضعیتمون تو خونه...
دیگه #نفس کشیدن تو خونه خیلی سخت شده بود دلم هوای تازه میخواست که نفس بکشم و آروم #زندگی کنم خواهر به کمک چند نفری تونست کارای #سفر رو انجام بده و همچنان داشت واسه خونه فیلم بازی میکرد که انگار میخواد با #محمد ازدواج کنه محمد هم خبر داشت از تصمیمون و سه تایی داشتیم واسه خانوادی خودمون فیلم بازی میکردیم....
➖ من واقعا #نگران بودم نمیتونستم فکر کنم که خانوادم همین جوری بمیرن بدون #هدایت...تکلیف #خواهر و #برادرهای دیگه ام و پدر و مادرم چی میشه...
😔هرچی #فکر میکردم بیشتر این #سفر برایم سخت میشد ، خواهرم متوجه رفتارهام شده اما میترسید ازم بپرسه میام یا نه خودم از این #واقعیت میترسیدم که از #خواهرم دور باشم نمیتونستم بهش بگم نرو چون اون دیگه رفتنی بود و باید میرفت تا این که یه روز از بیرون اومد و گفت یه خبر خیلی خوش دارم و از تعجب شاخ در میاری از #کنجکاوی #سکته میکردم...
🌸🍃همش میگفتم بگو زودباش دیگه اونم گفت یکی هست میتونه شناسنامه اون ور رو برامون جور کنه نمیدونستم باید #خوشحال باشم یا #ناراحت . . . .
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_سی_هشتم
💔پدرم میخواست #قرآنها را تو آتیش بیاندازد جلوی چشای من و خواهرم....
خواهرم پدرم رو هل داد و تند گرفت فریاد زد پس شما برای چی مسلمانید....
🌸🍃الحمدالله هنوز یه ذره #ایمان ته دل ادمای اونجا بود و نذاشتن قرآن ها رو آتیش بزند اما #کتاب های دینی رو آتیش زدن چون پدرم بهشون گفت مال داعش هاست میخواست #چادر و #نقابمون رو هم بسوزاند....
➖تمام خونه رو بهم ریخت سوژین گفت #ازدواج میکنم کاری به اونا نداشته باش به من که #شوک وارد شده بود #احساس میکردم دارم بی هوش میشم چشام سیاهی میرفت...
خدایا #خواهرم چی داره میگه #دیوونه شده دویدم #چادر و #نقابم را آوردم که پدرم پاره کنه دست از این #ازدواج برداره اما خواهرم حرف حالیش نمیشد انگار سوژین نبود هرچی من میگفتم حالیش نبود...
➖هرچی #خواهش کردم کار ساز نبود دیگه سرو صدا تموم شد اما انگار #دنیا رو سرم خراب شده بود چشام خوب نمیدید خواهرم دستامو گرفت پاشو روژین الله اینبار باماست تو نگران چی هستی...
گفتم چیکار داری میکنی بخدا #قسم من میمیرم اگر تو این ازدواج رو قبول کنی... محمد قبول نمیکنه نه قبول نمیکنه اون #برادر شیری ماست...
🌸🍃گفت روژین آروم باش من میدونم چیکار دارم میکنم همه چی #حل میشه تو که ناامید نیستی پس خیالت راحت باشد....حرفای خواهر #تسکینی برای قلبم بود و بهش #اعتماد کردم و تونستم آروم بگیرم...
✍🏼خواهرم خیلی وقت بود تصمیمی گرفته بود اما دلیل محکمی نداشت واسه رفتن خواهر بهم گفت تصمیم داره بریم #عربستان_سعودی (شهر پیامبرﷺ ) این تصمیم خواهر خیلی بیشتر شوکه ام کرد راستشو بخواین دوست داشتم برم بخاطر وضعیتمون تو خونه...
دیگه #نفس کشیدن تو خونه خیلی سخت شده بود دلم هوای تازه میخواست که نفس بکشم و آروم #زندگی کنم خواهر به کمک چند نفری تونست کارای #سفر رو انجام بده و همچنان داشت واسه خونه فیلم بازی میکرد که انگار میخواد با #محمد ازدواج کنه محمد هم خبر داشت از تصمیمون و سه تایی داشتیم واسه خانوادی خودمون فیلم بازی میکردیم....
➖ من واقعا #نگران بودم نمیتونستم فکر کنم که خانوادم همین جوری بمیرن بدون #هدایت...تکلیف #خواهر و #برادرهای دیگه ام و پدر و مادرم چی میشه...
😔هرچی #فکر میکردم بیشتر این #سفر برایم سخت میشد ، خواهرم متوجه رفتارهام شده اما میترسید ازم بپرسه میام یا نه خودم از این #واقعیت میترسیدم که از #خواهرم دور باشم نمیتونستم بهش بگم نرو چون اون دیگه رفتنی بود و باید میرفت تا این که یه روز از بیرون اومد و گفت یه خبر خیلی خوش دارم و از تعجب شاخ در میاری از #کنجکاوی #سکته میکردم...
🌸🍃همش میگفتم بگو زودباش دیگه اونم گفت یکی هست میتونه شناسنامه اون ور رو برامون جور کنه نمیدونستم باید #خوشحال باشم یا #ناراحت . . . .
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_نهم ✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم #عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای…
💥 #تنهایی؟ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_آخر
😔با چشمای گریان رفتیم به #مراسم #عقیقه ... من و #برادرم تو راه بودیم اون برادر آزمایشگاه زنگ زد که بیان دنبال آزمایش....
گفتم برادرجان جوابش دیگه خیلی مهم نیست چی باشه فقط شما #شاهد باشید در #دنیا و #قیامت من اگر فقط یه لحظه از #عمر باقی مونده باشه دست از #دعا کردن و تلاشم برای #هدایت خانوادم برنمیدارم و هیچ جایی نخواهم رفت....
😔مراسم تموم شد #محمد از پشت چشامو گرفت منم همیشه با صدای پاهاش و نفس کشیدنش میدونستم برادرمه و همه #وجودمه نمیدونستم حالا چطوری به برادرم بگم که من #نمیام کار سختی بود اما بلاخره بهش گفتم....
🌸🍃برادرم هیچی نمیگفت فقط بهم #نگاه میکرد ازش خواهش کردم چیزی بگه عادت داشت وقتی #عصبی یا #ناراحت میشد چیزی نمیگفت لبخندی زد و گفت تو نیایی منم نمیرم از این بیشتر نیست... اما اگر تو نیایی سوژین چطوری برگرده؟ گفتم اون برگشتی نیست مگه نه برمیگشت دیگه م نمیخوام چیزی بگی....
چند روزی گذشته بود خیلی از خودم #ناراحت بودم که اون روز را برای برادرم #خراب کردم باید برادرم رو #راضی میکردم که طبق معلوم همیشه کنارم بود و اسرارهای من بلاخره اونو به #حرف درآورد دلیلش فقط و فقط من بودم که #پشیمان شده از سفرش...
➖ #برادرم همه دنیای من بود تمام #زندگی من تو برادرم خلاصه میشد خیلی بیشتر از #سوژین برام عزیز بود...
اما انقد اسرار کردم بلاخره برادرم راضی شد اما با ناراحتی و #قسم خورد که بهمم #نگاه نکنه وقتی بره ولی نتونست... این بار با خودم #عهد بستم رفتن #عزیز دیگرم رو #نگاه نکنم فرودگاه انقد شلوغ بود حتی نتونستم نقابمو برادرم برای آخرین خوب همو ببینیم #درد قلبم انقد شدید بود که داشتم میمردم حق #گلایه هم نداشتم چون اون طرف خانوادم بودن که به #امید #هدایتشان کنارشان بمانم من باید مثل #داعی تصمیم میگرفتم نه از روی #احساسات ، باید بیخیال #خواهر و #برادرم و #شهر و دیار عزیز تر از جانم میشدم....
😭از وقتی برادرم رفت #قلبم خوب نمیزنه و اشکام #خشک نمیشه دستام دوباره شروع به #لرزیدن کرده چون من بی برادرم کامل نیستم رفتن برادرم خیلی سخت تر از #سوژین بود تکه هایی از وجودم ازم جدا شدن همیشه جای خالی و نبودنشون کنارم رو #حس میکنم و #بغض گلوم رو میگیره....
😔کاش پیشم میبودن ولی من #ناامید نمیشم
هیچ وقت دست از #دعا کردن و #سجده_های طولانی بر نمیدارم و هیچ وقت خسته نخواهم شد برای #دیدار دوباره و #هدایت #والدینم مطمینم آن روز خواهم رسید برام مهم نیست کی چون من تا آخرین #نفسهام تلاش خودم رو خواهم کرد....
✍🏼و از همه بیشتر بازگو کردن #خاطرات #زندگی خودم برای اعضای کانال فهمیدم که هیچ وقت ناامید نشدم و این #امید تازه ای بهم بخشید و الان که نگاه میکنم به گذشته فقط بجز #خوشحالی چیزی نمیبینم....
تمام سختی های که کشیدم رو #فراموش کردم و ارزش یه #لحظه تو #سجده بودن و پوشیدن نقابم رو نداره چون #الله همیشه با من بود...
💐از همه کاربران کانال خیلی ممنونم ازتون دعای خیر میخوام از اینکه برای حرفای من وقت گذاشتید #قدردانی میکنم ازتون #حلالیت میخوام اگر خسته تون کردم...
✋🏼والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته
😊 #تنهایی فقط خاص #الله ست و الله هم همیشه با ماست
💌 #پایان.....
@admmmj123
#قسمت_آخر
😔با چشمای گریان رفتیم به #مراسم #عقیقه ... من و #برادرم تو راه بودیم اون برادر آزمایشگاه زنگ زد که بیان دنبال آزمایش....
گفتم برادرجان جوابش دیگه خیلی مهم نیست چی باشه فقط شما #شاهد باشید در #دنیا و #قیامت من اگر فقط یه لحظه از #عمر باقی مونده باشه دست از #دعا کردن و تلاشم برای #هدایت خانوادم برنمیدارم و هیچ جایی نخواهم رفت....
😔مراسم تموم شد #محمد از پشت چشامو گرفت منم همیشه با صدای پاهاش و نفس کشیدنش میدونستم برادرمه و همه #وجودمه نمیدونستم حالا چطوری به برادرم بگم که من #نمیام کار سختی بود اما بلاخره بهش گفتم....
🌸🍃برادرم هیچی نمیگفت فقط بهم #نگاه میکرد ازش خواهش کردم چیزی بگه عادت داشت وقتی #عصبی یا #ناراحت میشد چیزی نمیگفت لبخندی زد و گفت تو نیایی منم نمیرم از این بیشتر نیست... اما اگر تو نیایی سوژین چطوری برگرده؟ گفتم اون برگشتی نیست مگه نه برمیگشت دیگه م نمیخوام چیزی بگی....
چند روزی گذشته بود خیلی از خودم #ناراحت بودم که اون روز را برای برادرم #خراب کردم باید برادرم رو #راضی میکردم که طبق معلوم همیشه کنارم بود و اسرارهای من بلاخره اونو به #حرف درآورد دلیلش فقط و فقط من بودم که #پشیمان شده از سفرش...
➖ #برادرم همه دنیای من بود تمام #زندگی من تو برادرم خلاصه میشد خیلی بیشتر از #سوژین برام عزیز بود...
اما انقد اسرار کردم بلاخره برادرم راضی شد اما با ناراحتی و #قسم خورد که بهمم #نگاه نکنه وقتی بره ولی نتونست... این بار با خودم #عهد بستم رفتن #عزیز دیگرم رو #نگاه نکنم فرودگاه انقد شلوغ بود حتی نتونستم نقابمو برادرم برای آخرین خوب همو ببینیم #درد قلبم انقد شدید بود که داشتم میمردم حق #گلایه هم نداشتم چون اون طرف خانوادم بودن که به #امید #هدایتشان کنارشان بمانم من باید مثل #داعی تصمیم میگرفتم نه از روی #احساسات ، باید بیخیال #خواهر و #برادرم و #شهر و دیار عزیز تر از جانم میشدم....
😭از وقتی برادرم رفت #قلبم خوب نمیزنه و اشکام #خشک نمیشه دستام دوباره شروع به #لرزیدن کرده چون من بی برادرم کامل نیستم رفتن برادرم خیلی سخت تر از #سوژین بود تکه هایی از وجودم ازم جدا شدن همیشه جای خالی و نبودنشون کنارم رو #حس میکنم و #بغض گلوم رو میگیره....
😔کاش پیشم میبودن ولی من #ناامید نمیشم
هیچ وقت دست از #دعا کردن و #سجده_های طولانی بر نمیدارم و هیچ وقت خسته نخواهم شد برای #دیدار دوباره و #هدایت #والدینم مطمینم آن روز خواهم رسید برام مهم نیست کی چون من تا آخرین #نفسهام تلاش خودم رو خواهم کرد....
✍🏼و از همه بیشتر بازگو کردن #خاطرات #زندگی خودم برای اعضای کانال فهمیدم که هیچ وقت ناامید نشدم و این #امید تازه ای بهم بخشید و الان که نگاه میکنم به گذشته فقط بجز #خوشحالی چیزی نمیبینم....
تمام سختی های که کشیدم رو #فراموش کردم و ارزش یه #لحظه تو #سجده بودن و پوشیدن نقابم رو نداره چون #الله همیشه با من بود...
💐از همه کاربران کانال خیلی ممنونم ازتون دعای خیر میخوام از اینکه برای حرفای من وقت گذاشتید #قدردانی میکنم ازتون #حلالیت میخوام اگر خسته تون کردم...
✋🏼والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته
😊 #تنهایی فقط خاص #الله ست و الله هم همیشه با ماست
💌 #پایان.....
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
افتحي شباكك عصفورفك حزين. «پنجرهات را باز کن گنجشکت اندوهگین است.» #عربیات مترجم: #مینو_بزرگمهر
فتحتُ النافذة
إذ كان الليل يضوع برائحة الحزن.
«پنجره را گشودم،
شب بویِ غم میداد.»
#عربیات
مترجم: #محمد_حمادی
إذ كان الليل يضوع برائحة الحزن.
«پنجره را گشودم،
شب بویِ غم میداد.»
#عربیات
مترجم: #محمد_حمادی