👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.64K subscribers
1.95K photos
1.14K videos
37 files
749 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بخوان به نام پروردگارت که جهان را آفرید
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ رســــوائی!!!😔 زمانی که خودم را برای ملاقات آماده می کردم، گمان نمی بردم آنچه که پیش آمد، پیش می آید. حتی برای یک لحظه هم فکر نمی کردم که رســــوائی ام به این شکل، تلخ و سخت باشد نمی دانستم روزی را که با سعادتی گذرا شروع  میکردم در نهایت با این درد و غم…
.
با تبسمی پیروز مندانه گفت: مشکلی نیست، ساعت یازده در این شب مکالمه تلفنی میان من و عادل شروع شد در موضوعات مختلفی با هم صحبت کردیم گویا او را از زمان قدیم می شناختم. به من گفت دوستت دارم و به زودی با تو ازدواج می کنم، مرا بر بال خیال و وهم سوار کرده و به زندگی زبیا که کسی جز ما ندارد برد، طوری او را دوست می داشتم که هیچ کس را در زندگی ام به اندازه او دوست نداشتم از اینکه چیزی جز اسم و شماره تلفن او نداشتم نمی ترسیدم! و از محبت شدید او به خودم با وجودی که مرا مطلقا ندیده تعجب نکردم مادرم به دوستی ام با او مشکوک شد و عرصه را بر من تنگ کرد و صبح و شام مراقب بود... احساس خفگی کردم، به نوال پناه بردم کسی که الان برایم بهترین دوست بود.
نوال... مادرم به من مشکوک شده!!بی پروا گفت: همه مادران شکاک هستند... در گوشش گفتم راه حل چیست؟ گفت: با او حضوری ملاقات کن... احتیاجی به مکالمه تلفنی نیست!! از جایم تکان خوردم،به حرفهای اش نابودم کرد. با ترس به او نگریستم با نگاهی قوی و زننده به من نگریست سرم را پایین انداخته و در فکر فرو رفتم که خودم را نابود کردم... چطور در جای مخصوص تنها با عادل ملاقات کنم و من کسی هستم که در زندگی با هیچ مردی جز پدرم و برادرم ارتباط نداشتم با تردید گفتم اما...؟ با قاطعیت و خشونت گفت این تنها راهی است که محبت شما بدون نگهبان ادامه پیدا می کند به خانه بر گشتم در حالی که در حیرت و سردرگمی بودم توجهم را از تمام اشیای خانه ام بر گرداندم نگاهم به تلفن بود خودم را به خواب زدم تا اینکه مطمئن شدم که همه خانواده مخصوصا مادرم خواب است با عادل گفتگو کردم قصه ی مشکوک شدن مادرم و مراقب او را گفتم و از او خواستم چند روزی برای این رابطه حدی معین کند به من گفت: حق با نوال بود اگر با من ملاقات نکنی دوستی ما قطع میشود گفتم این کار بسیار سختی است، من نمی توانم با هیچ مردی در زندگی ام رو برو نشده ام و پیشنهاد وی را رد کردم ، مکالمه ما به درازا کشید به او گفتم زمانی جوّ آرام شود با آزادی کامل با او گفتگو میکنم، و زمانی که شک اطرافم ما را احاطه کرده است می توان هفته ای صبر کرد. در آخر عرصه بر من تنگ کرد و گفت یا همین امروز او را ملاقات کنم و یا برای همیشه  فراموشش کنم،به اجبار موافقت کردم و خودم را با تمام و جود برای این ساعت آماده نمودم، نوال را از موضوع با خبر ساختم، خنده ای از روی خوشی کرد، گویا خیلی وقت پیش منتظر این لحظه بود.
زبیا ترین لباسم را پوشیدم و عطر خوش بویی زدم  تا مرا زنی پخته نشان دهد و ماتیک زدم سر قرار رفتم اما به محض نشستن ترس، خجالت و متردد بودن را فراموش کردم قبل از اینکه چــــهره او را ببینم زمین زیر پایم لرزید پدر، برادر و دایی ام قبل از اینکه کلمه ای با او صحبت کنم ظاهر شدند.😰

ادامه دارد
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
. #هردوبخوانیم هر روز برای صحبت با همسرتون وقت بگذارین! شما باید در زندگیتون (قانونی) داشته باشین که بگه: هرگز اجازه نمیدیم سرمون اونقدر شلوغ بشه که باهم حرف نزنیم! گوشی های موبایل و کامپیوتر ها رو کنار بزارین! باید زمانی داشته باشیم که (دو نفری) تنها…
.

#سیاست_رفتاری

#بعد_از_دعوا_‌سکوت_نکنید.

اگر بعد از دعوا به زمان نیاز دارید تا دوباره روحیه خود را به دست بیاورید، اشکالی ندارد.

اگر بعد از دعوا همسرتان را از خود برانید،او احساس می کند می خواهید او را تنبیه کنید و به همین دلیل شاید نتواند به سمت شما بیاید و احساساتش را بازگو کند.

به جای این کار به او بگویید: «احساسات من به سرعت احساسات تو به حالت قبلی برنمی گردند. به من فرصت بده. وقتی حالم خوب شد، در این مورد بیشتر صحبت می کنیم.

#حب_حلال 😍
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
. با تبسمی پیروز مندانه گفت: مشکلی نیست، ساعت یازده در این شب مکالمه تلفنی میان من و عادل شروع شد در موضوعات مختلفی با هم صحبت کردیم گویا او را از زمان قدیم می شناختم. به من گفت دوستت دارم و به زودی با تو ازدواج می کنم، مرا بر بال خیال و وهم سوار کرده و به…
.
پــــدرم با سنگ دلی مرا گرفت و با تندی می گفت: فاجر، تلاش کردم تا عادل را ببینم که در چه وضعی است، دیدم که او هم حال مرا دارد برادرم او را می زند بعضی از مردان آمدند تا مرا از دست پــــدرم نجات دهند که متأسفانه پــــدر یکی از همکلاسی هایم و سرایدار مدرسه در میان آنها بودند، پــــدرم مرا در خانه حبس کرد و طوری مرا زد😭 که نزدیک بود بمیرم!! بعد از این
رســــوائی!!!😔 نتوانستم به مدرسه بروم متوجه شدم همه قصه و واقعه مرا می دانند. حتی دبیرانم مرا دشنام می دهند. همکلاسی ها از نزدیکی با من خود داری می کند، گویا من مکروبی مسری هستم. حتی نوال که سبب رســــوائی من شد با چهره خود از من دوری می کند، گویا من صلاحیت برابری او را ندارم از مدرسه و همه چیزِ زندگیم بیزار شدم، همه با من طوری رفتار میکردند گویا من گناه کارم در حالی که من بسیاری از آنهایی که سبب گمراهی من شدند بهترم.
الان من نامزاد دارم و در حال آمده کردن مقدمات ازدواجم هستم، موضوع مهم این که من از او، و او از من چیزی نمی داند! و از رســــوائی که نابودم کرد خبر ندارند و فردا شب زفاف من است.
#پایان. 🕊
.
دختـــرانی که اکثرا  از روی سادگی و بی خبری خود گرفتار دام های شیاطین شده و زمانی از دنیا رویایی خود به دنیا واقعی چشم گشوده که همه ی راه ها را بر  خود بسته و از کمک گرفتن پدر، برادر، مادر و یا هر فرد دانا و دلسوز  دیگری ترسیدند!و برای حفظ آبرو،  خود را هر چه بیشتر در لجن زار فلاکت و نابودی گرفتار کردند.
خواهــــــرم، گام نخست از سوی تو بود! اگر تو چراغ سبز نشان نمی دادی، مرد و یا بهتر بگویم گرگ جلو نمی آمد، اگر تو با جملات و کلمات نرم و دلنشین پاسخ گوی نگاه های هوسناک وی نبودی و اگر دروازه را بر روی گرگ باز نمی کردی جرأت نداشت که در حریم تو قدم بگذارد. پس آگاه باش و اندز گیر!
#حرف_مدیر
برای داستان های بیشتر کمنت بزارید👇
@ADMMMJ1234
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
Photo
#عکس_نوشته

شب قـــرد
شب بیدار شدن است
نه بـــیدار ماندن!

التماس دعای خیر 🤲🏻
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #ناهید صفحه_صدوسی_وپنجم راجه گفت: «اودهی سنگ تو ساکت باش پسرت با خواست ما اینجا آمده و بدون اجازه ما نمی تواند خارج شود خوب بهیم سنگ داشتی روش در امان ماندن از جادوی دشمن را به ما میگفتی» -عالی جناب تنها راهش این است که…
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه_صدوسی_وششم

جی سنگ فورا جواب داد: «وقتی ارتش بفهمد که این پدر و پسر با دشمن ارتباط دارند این قضیه را میپذیرند»
همسر راجه گفت: «پسرم دشمن بیخ گوش ما رسیده الان وقت اختلافات داخلی
نیست».
جی سنگ جواب داد: «هدف دشمن تصرف دیبل بود هرگز نخواهد توانست از دریای سند عبور کند. پدرجان شما نگران نباشید در چند روز از ملتان تا قنوج همهٔ سرداران به کمک ما خواهند رسید و ما دشمن را طوری شکست خواهیم داد که برای همیشه به یاد داشته باشد به نظر من بهتر است این دو نفر را به آرور بفرستید و زندانی کنید. سرباز منتظر چی هستی؟ دستور راجه را نشنیدی اینها را ببرید» سربازان جلو آمدند اودهی سنگ با اشاره دست آنها را متوقف کرد، شمشیر را از کمرش باز کرد و رو به جیسنگ کرد و گفت: «بفرمایید این شمشیر رئیس ارتش
است تنها آرزویم این است که ارتش سند بر دشمن پیروز شود». جی سنگ در حالی که شمشیر را به جای گرفتن میقاپید گفت: «برای پیروزی نیازی به دعای تو نداریم». غروب همان روز اودهی سنگ و بهیم سنگ با تدابیر امنیتی به طرف آرور" در حرکت بودند و در معبدهای نیرون برای موفقیت رئیس جدید ارتش جی سنگ، دعا میشد.
طبق دستور راجه اودهی سنگ و پسرش در سیاهچال آرور زندانی شدند. اسیر دیگری که از قبل در این سیاهچال بود دو اسیر تازه را دید و با زبان شکسته سندی گفت: «اینجا تنگ است ولی سه نفری میتوانیم در آن زندگی .کنیم شما کی هستید؟ چی شد که زندانی شدید؟»
پدر و پسر به جای جواب دادن سعی میکردند در آن تاریکی وحشتناک زندانی را ببینند زندانی گفت: «شاید نمیتوانید مرا ببینید ولی خیلی زود عادت میکنید. بنشینید خیلی خسته به نظر میرسید اگر اشتباه نکنم شما دو نفر پدر و پسر هستید.» اودهی سنگ و بهیم سنگ که دستهای خود را دراز کرده بودند و با احتیاط قدم
بر می داشتند به کنار دیوار رسیدند و همانجا نشستند و به دیوار تکیه زدند.
ادامه‌دارد…
@admmmj123
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه_صدوسی_وهفتم

زندانی گفت: «فکر میکنم شما هم مثل من بیگناه هستید ببخشید شاید از حرفهای من ناراحت میشوید اما من چندین ماه است با هیچ انسانی حرف نزده ام طبیعی است که با دیدن دوست داشته دارم سرگذشت خود را بیان کنم و داستان شما را بشنوم شش ماه اول در اتاقی که بالای این زیرزمین است زندانی بودم شش زندانی دیگر از کشور شما با من بودند زبان سندی را از آنها یاد گرفتم، اگر چه نمیتوانم روان حرف بزنم ولی میتوانم مقصودم را با الفاظی شکسته بیان کنم. شما فهمیدید من چی گفتم؟»
بهیم سنگ گفت: «تو خیلی خوب سندی صحبت میکنی». زندانی به بهیم سنگ نگاهی کرد و گفت: «شاید هنوز مرا به خوبی نمیبینید من کمی جلوتر می آیم».
زندانی از گوشه‌ای بلند شد و نزدیک بهیم سنگ نشست و گفت: «خوب حالا میتوانید مرا ببینید من مسلمان عرب هستم از این که نزدیک شما نشستم ناراحت که نمیشوید؟» بهیم سنگ گفت: «تو عرب هستی؟ اسرای عرب که در برهمن آباد بودند». زندانی جواب داد: «شاید آنها افراد دیگری باشند من از اول همینجا بودم».
اودهی سنگ پرسید: «تو از سری لانکا آمده بودی؟ کشتی تو غرق شده بود؟ اسمت ابوالحسن است؟»
زندانی فورا جواب داد: «غرق نشد غرقش کردند شما داشتید در مورد زندانیهای برهمن آباد می گفتید آنها چه طور اینجا آمدند؟ از کشتی من فقط چهار نفر زنده ماندند، دو نفر زخمی بودند که قبل از رسیدن به آرور فوت کردند سومی که زخم سطحی داشت در برهمن آباد نزد من فوت کرد».
بهیم سنگ جواب داد: «بعد از کشتی شما دو کشتی دیگر از سری لانکا آمده بود و فرماندار دیبل آنها را هم به اسارت گرفت. آنها برای چی اینجا آمده بودند؟»
بهیم سنگ جواب داد: «آنها از سریلانکا به کشورشان بر میگشتند».
ادامه‌دارد…
@admmmj123
ای خالقی یکـــتا ای خوبُ بی همتا 😍
هر جا گــــذر کردم دیدم نشانت را 🦋
بــــــــــسم الله الرحمن الرحیم ♥️
سبحان‌الله میشه‌حمایت کنید‌همه‌مثل‌اینها.بشیمرکورد‌اینو‌بشکنیم
سلام دوستا 👋
امید که خوب و خوش باشید
عبادات ها قبول در گاهی حق آمین

ان شاءالله امشب داستان جدید نشر میشه 🌸
حمایت کنید و لینک کانال را به دوستان خود بفرستید🕊
@ADMMMJ1234
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
ـ... ࿐✿⃟‌‌‌🦢••• فرق بین الغفــــــــور و العَفُـــــــو.... در قیامت...!!! الغفـــــــور ...✿ الله روز قیامت بنده اش رو ... ـ نزد خودش فرا میخونه و گناهانش رو ... ـ بهش یادآور میشه و بنده هم ... ـ اعتـــراف میکنه ...…
.
... ✿⃟‌‌‌🕊ـ... الله چگـــونه گناهان بنده رو
... محـــــو و عفـــــو میـــکند؟!

✿⃟‌‌‌🕊 تــو گناه را فــراموش میـکنی
✿⃟‌‌‌🕊و فرشته ی سمت چپ هم فراموش
میکند
✿⃟‌‌‌🕊از روی اعمال بدت نیز محــو میشود
✿⃟‌‌‌🕊روز قیامت هم بیادت نمی اندازد
✿⃟‌‌‌🕊و بخاطــر آن بازخواست نمیشوی
✿⃟‌‌‌🕊گویا خطایی نکــــرده ای

درآن روز(قیامت)هرانسانی میآید همراه با راهنمایی و همراه(فرشته) با گواهی
ق: ۲۱

✿⃟‌‌‌🕊حتــی فرشتگان نیـــز این گناه را
✿⃟‌‌‌🕊به یاد نمـــی آورند
✿⃟‌‌‌🕊اگـــرچه آن گناه بزرگ و افتضاح باشد

✿⃟‌‌‌🕊پس درین شبها از ته دل زمزمه کن:
✿⃟‌‌‌🕊اللهم انک عفو کریم تحب العفو فعف عنا ✿⃟‌‌‌🕊
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم) #ناهید صفحه_صدوسی_وهفتم زندانی گفت: «فکر میکنم شما هم مثل من بیگناه هستید ببخشید شاید از حرفهای من ناراحت میشوید اما من چندین ماه است با هیچ انسانی حرف نزده ام طبیعی است که با دیدن دوست داشته دارم سرگذشت خود را بیان کنم…
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه_صدوسی_وهشتم

اسم کسی از آنها به یادتان مانده؟
- ناخدای کشتی را میشناسم اسم او زبیر بود و او آزاد شده.
- زبیر؟ در سری لانکا عربی به این اسم نداشتیم شاید آن کشتیها مال کس دیگری بوده.
بهیم سنگ گفت« :حاکم بصره زبیر را برای بردن یتیمها و بیوه زنان مسلمان فرستاده بود».
زندانی با بیتابی پرسید: «زنها و بچه ها؟ اسم کسی از آنها را میدانید؟» اسم یکی از آنها خالد بود ولی او اسیر نشده بود.
- خالد خالد پسرم! او کجاست؟
- شاید در دیبل باشد.
- در دیبل؟ آنجا چه میک کند؟راست بگو تو او را دیده بودی؟.
- من او را در لسبیلا همراه مسلمانان دیدم و حالا آنها دیبل را فتح کرده اند.
ابوالحسن بهت زده شده بود اندکی بعد با صدایی لرزان گفت: «راست بگو با من شوخی نکن!»
اودهی سنگ گفت: «کسانی که سرنوشت با آنان شوخی میکند جرأت شوخی کردن با دیگران را ندارند لشکر مسلمانان دیبل را فتح کرده و خیلی زود به اینجا خواهند
رسید».
ابوالحسن دیگر نتوانست چیزی بگوید اشک از چشمانش جاری بود اشک شوق... اشک تشکر ناگهان بازوی بهیم سنگ را گرفت و گفت: «همسرم و دخترم هم در سری لانکا بودند در مورد آنها چیزی میدانی؟»
- در مورد همسر شما چیزی نمیدانم ممکن است همراه اسرای برهمن آباد باشد البته وقتی در لسبیلا زخمی شدم و به اسارت مسلمانان درآمدم، خواهر خالد با زبیر ازدواج کرد.
- پس سلمی هم همراه آنهاست، حتما هست».
اودهی سنگ پرسید: «سلمی کیست؟»
- همسرم. شما نگفتید که مسلمانان کی و چرا بر سند لشکر کشیدند؟
اودهی سنگ با اختصار در مورد حمله محمد بن قاسم چیزهایی گفت، بهیم سنگ با تفصيل كل قضیه را توضیح داد در آخر ابوالحسن سرگذشت خود را بیان کرد خلاصه تا شب این سه نفر دوستان صمیمی شده بودند و به فکر راه فرار از زندان
افتادند.
ادامه‌دارد…
@admmmj123
#سپه_سالار_نوجوان (محمد ابن قاسم)
#ناهید
صفحه_صدوسی_ونهم

معبد و تجار تشکیل میدادند بعد از یک هفته محاصره باجرای در تاریکی شب فرار کرد و مردم شهر در را به روی لشکر اسلام باز کردند. بعد از فتح سیون بعضی از فرماندهان با تجربه محمد بن قاسم پیشنهاد دادند که لشکر فورا از رودخانه عبور کرده و خود را به برهمن آباد برساند تا راجه فرصت بیشتری برای آمادگی پیدا نکند ولی محمد بن قاسم گفت: «سوستان یکی از شهرهای مهم سند است که در این طرف رودخانه واقع شده و در حال حاضر که تمام توجه راجه به برهمن آباد معطوف گشته ما میتوانیم مانند نیرون و سیون، سوستان را نیز به آسانی تصرف کنیم اگر به طرف برهمن آباد پیشروی کنیم سربازان راجه در نیرون و سیون موقعیت مییابند تا به راجه ملحق شوند پیروزیهای ما از تعداد افراد راجه میکاهد. تعداد ما می افزاید از شهرهایی که به تصرف ما در میآید بعضی سربازان به ما ملحق میشوند بعضی به این طرف و آن طرف میگریزند و عده کمی هم که به راجه ملحق میشوند با روحیه شکست خورده ای که دارند به نفع ما عمل لشکری که یک درصد افراد آن روحیه ای شکست خورده داشته باشد، اگر صدها هزار نفر هم باشند نمیتوانند در برابر ما مقاومت کنند زمانی که از مرز سند گذشتیم تعداد
ما دوازده هزار نفر بود و حالا با وجود تلفاتی که در لسبیلا و دیبل دادیم تعداد ما بیست هزار نفر رسیده برادران سندی ما در این چند روز ثابت کرده اند که شمشیرهایشان که در برابر حق کند بود در برابر باطل بسیار تیز است». با شنیدن حرفهای محمد بن قاسم همه فرماندهان نظریهٔ او را تأیید کردند. باجرای از سیون گریخت و در سوستان نزد راجه کاکا رئیس کشاورزان پناه گرفت. راجه کاکا هم پیمان دیرینه راجه داهر بود داستانهای شجاعت او در تمام ایالت سند مشهور بود ولی پیروزیهای محمد بن قاسم او را در وحشت انداخته بود، دیوارهای شهر سوستان بسیار محکم بودند ولی او از ترس منجنیقها و دبابه ها ترجیح داد
بیرون از شهر و در میدانی باز مقابل لشکر اسلام قرار گیرد.
ادامه‌دارد…
@admmmj123
سلام علیکم
دوست دارم امشب با هم درد دل کنیم
آیا نصیحتم میکنی؟❤️‍🩹


ناشناس پیام بزار بدون اینکه بشناسمت🥲🌿

https://t.me/HarfinoBot?start=ad07bc0e46b9450
Forwarded from حرفینو | پیام ناشناس
سلام علیکم
بهترین دعا 🥲
【اللّهُمَّ اِنَّکَ عَفُّو تُحِبُّ العَفوَ فَاعفُ عَنّا 🌱

مالک کانال