نشر آموت
1.93K subscribers
8.23K photos
651 videos
162 files
3.18K links
🌸رمان ایرانی / رمان خارجی
🌸کتاب‌های ما را از کتابفروشی‌ها و شهرکتاب‌های معتبر سراسر ایران بخواهید

🌸سایت فروش آنلاین
http://aamout.ir

واتساپ کتابفروشی آموت
۰۹۳۶۸۸۲۸۱۸۰

☎️021 44232075
☎️021 66499105

🌸کتابنامه‌‌ی نشر آموت
https://t.me/aamout/13191
Download Telegram
این عکس را امروز گرفتم. حس عجیبی داشتم. آخرین جلسه ی ضبط #سه_گانه_یوسف_علیخانی بود در #انتشارات_صوتی_آوانامه. چهار داستان مانده بود که امروز خواندم و لحظه‌ی آخر دلتنگ بودم. دلتنگ لحظه‌هایی که با کلمه‌ها داشتم؛ کلمه‌هایی که بیست سال از نوشته‌شدن‌شان گذشته.
اولین بار وقتی #دامون_آذری پیشنهاد داد کتابی بخوانم برای #آوانامه ، ترسیدم؛ که یعنی می‌توانم؟ خودش صدابرداری #بیوه_کشی را انجام داد و خوشبختانه اتفاق خوبی برایش افتاد بعدش.
بعد گفتند #خاما را بخوانم که #آرشام_فلاح شد صدابردار آن کتاب. دفتر آوانامه هم #تهران است و هم #بابل. دامون آن روزها نبود؛ مثل این روزها که بیشتر بابل است. دفتر تهران بیشتر برای ضبط است و ادیت و ویرایش صداها در بابل انجام می‌شود.
بعد از #خاما حنجره‌ام آسیب دید و ماجراها از سر گذراندم از بس ترساندند مرا. تا جایی که حتی گفتند «مشکوک به سرطان حنجره شده‌ای!» و مدام خرچنگی، چنگ می‌زد به گلویم و صدایم گرفت و از این دکتر به آن دکتر و دیگر از سال ۱۳۹۷ به این طرف، ترسیدم بلند بگویم. تا اینکه دکتر تشخیص داد فشار آورده‌ام به حنجره. راست هم می‌گفت خاما را در دو هفته‌ی فشرده‌ی قبل از #نمایشگاه_کتاب_تهران آن سال خوانده بودم و بعد هم یازده روز پیاپی از صبح تا غروب در غرفه حرف زده بودم و حسابی، تارهای صوتی حنجره‌ام را آسیب زده بودم.
گذشت تا پارسال. عملا از پاییز امروز و فردا کردم و هر بار گفتند، همان ترس نگذاشت بروم پای کار. تا بالاخره بعد از عید، مصمم شدم دوباره امتحان کنم و حالا خوشحالم توانستم. این‌بار #محمدرضا_غفاری_نیا زحمت صدابرداری #سه_گانه را برعهده داشت و ازش ممنونم که تحمل کرد؛ تمام سرفه‌ها و مکث‌ها و اشتباهاتم را و با سر صبر، خط می‌برد که کلمه‌ای را اشتباه نگویم.
و امروز که از در #آوانامه بیرون آمدم، دلتنگ این خانه شدم تا دو سه ماه دیگر، همت کنم و برای ضبط #زاهو به آنجا برگردم.
چرا وقتی آدم، داستان را می‌خواند، مخاطب بیشتر لذت می‌برد؟

https://www.instagram.com/p/Ccf6UJtK4fv/?igshid=YmMyMTA2M2Y=

@aamout
علیرضا ابراهیمی آبیز:

داستان‌ها و رمان‌های اقلیمی را وقتی می‌خوانم که حالم خیلی بد است، وقتی که بخواهم از واقعیت‌های تلخ و مصیبت‌های اطرافم فرار کنم.
#رمان_زاهو را بهمن ماه پارسال از یوسف جان علیخانی هدیه گرفتم و دقیقا بعد از مرگِ #مسعودِ_خالو، یعنی همین هفته گذشته شروع کردم به خواندنش، پناه بردم به #مناچالان و #میلک و غرق شدم در بین روابط انسان‌ها و همزیستی آنها با حیوان و طبیعت.

افسون و جادو، خیالات و خرافات، باورهای عامیانه، اعتقاداتِ مذهبی، عشق، مهاجرت و نثر شاعرانه از اشتراکات همه ی داستان‌های #یوسف_علیخانی است.

در #زاهو شما می‌بینید که آدم ها روی اسب‌ها اسم می‌گذارند و آنها را همچون عضو خانواده ی خود احترام می‌کنند.
برای چشمه و زمین، درخت و خورشید و هر چه در اطراف آنهاست قصه‌ای می‌سازند و قصه‌هایشان را باور می‌کنند که مثلا چشمه قهر کرده است و آسمان بخیل شده است و اشکِ زمین از سخاوت اوست و خورشید دنبال ماه می‌دود و ماه عاشق است و...
حالا در یک چنین موقعیتی که نویسنده خلق می کند، وقتی نوجوانِ مناچالی در جستجوی اِوان است تا آب را به چشمه ها برگرداند دقیقا جایی که سرخورده، بیمار و بی حال، در معدن نمک نشسته و حرفش با کارگر معدن بر سر قهر کردن چشمه های مناچالان است و اینکه نمک همان اشک زمین است و... در چنین فضایی وقتی می‌خواهد نان را بریزد در پیاله ی آش می گوید: نان خشک با اشاره دستم، #ناله_کرد و ریز ریز شد توی پیاله ی آش.

اینجا به گمان من ناله ی نانِ خشک فقط یک تعبیر شاعرانه نیست، بلکه همه چیز در خدمت فضا و در راستای پیش بردن داستان و بیان احساساتِ راوی است.
مَدقُلی در موقعیتی قرار دارد که ناله ی نان خشک می تواند ناله ی خود او و خانواده هایِ بلاتکلیفِ مناچالان هم باشد، حتی اگر نویسنده عمدا چنین منظوری نداشته و بکار بردن ناله برای نان، اتفاقی و برجوشیده از نثر شاعرانه ی او باشد اما اثر مستقل از نویسنده است و می گوید اینجا ناله ی نان هیچ جایگزین بهتری نداشته، مثلا کمر نان را شکستم یا نان را چهارپاره کردم و.... هیچ کدام نمی تواند موقعیت ذهنی و یاس و خیالاتی که در ذهن مدقلی ست را بیان کند، چند صفحه بعد که مدقلی به اِوان نزدیک می شود و تقریبا خیالش راحت است که به مقصد رسیده و در برگشت به مناچالان حرفی برای گفتن خواهد داشت دوباره نانِ خشک و ماست به میان می آید اما این بار خبری از ناله ی نان نیست، مدقُلی گرسنه است و فقط می گوید ( نان خشک را کَندم و زدم توی ماست) پس می بینیم که اگر جای این دو را عوض کنیم دیگر ناله ی نان در خدمت داستان نیست و فقط یک تعبیر شاعرانه خواهد بود.

@aamout

https://www.instagram.com/p/Ccmtw8GsmPO/
پرفروش‌ترین‌های غرفه‌ی #نشر_آموت در روز اول #نمایشگاه_کتاب_تهران

۱. #ما_تمامش_می_کنیم
۲. #زاهو
۳. #باکره_ها
۴. #آرامش_ابدی_سارا
۵. #خاما
۶. #جنگل
۷. #شکوفه_های_درخت_گیلاس
۸. #آتش_پنهان
۹. #بخشنده_ستارگان
۱۰. #جایی_که_خرچنگ_ها_آواز_می_خوانند.
۱۱. #بیوه_کشی
۱۲. #پلیس_حافظه
۱۳. #خاک_آمریکا
۱۴. #تابستان_آن_سال
۱۵. #پروژه_شادی
۱۶. #جاذبه_ی_میان_ما
۱۷. #آخرین_چیزی_که_او_به_من_گفت
۱۸. #زن_همسایه
۱۹. #کلمه_های_آبی_تیره
۲۰. #فرشته_ساز
۲۱. #هوای_او
۲۲. #زبان_گل_ها
۲۳. #دریاچه_ی_مه_آلود
۲۴. #اگر_حقیقت_این_باشد
۲۵. تمام چیزهایی که نمی‌گوییم
۲۶. دختر خوب
۲۷. جاده‌ی رستگاری
۲۸. موهبت
۲۹. نفرت بازی
۳۰. پیش از آنکه بخوابم
۳۱. من پیش از تو
۳۲. یک بعلاوه یک
۳۳. لی لا لی لا
۳۴. اتاق
۳۵. ایراندخت
۳۶. پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت
۳۷. وفور کاترین‌ها
۳۸. مهمان ناخوانده
۲۹. خدمتکار و پروفسور
۴۰. هنوز هم من
۴۱. نحسی ستاره‌های بخت ما
۴۲. تحصیل کرده
۴۳. بازگشت
۴۴. فرار کن
۴۵. تمام چیزهایی که می‌بخشیم
۴۶. میوه خارجی
۴۷. همسر خاموش
۴۸. سالار مگس‌ها
۴۹. کوه میان ما
۵۰. مردی از شب
۵۱. اولین تماس تلفنی از بهشت
۵۲. صعود زندگی من
۵۳. گنج خیالی
۵۴. تمام چیزهایی که باقی گذاشتیم
۵۵. پشت سرت را نگاه کن
۵۶. الینور آلیفنت کاملا خوب است
۵۷. اسب رقصان
۵۸. سه‌گانه یوسف علیخانی
۵۹. تاریخچه خصوصی خانه
۶۰. دختری که پادشاه سوئد را نجات داد
۶۱. جنوب دریاچه سوپریور
۶۲. خانه‌‌ای که در آن بزرگ شدیم
۶۳. آنجا که جنگل و ستاره‌ها به هم می‌رسند
۶۴. زیبای گمشده
۶۵. ؛ پاییز حافظیه
۶۶. صدای آرچر
۶۷. ؛ زندگی دوم
۶۸. لبخند زنان یا طرز تهیه یک وعده عشق
۶۹. موج‌ها
۷۰. پروانه‌‌ای روی شانه

@aamout
14010318-IranNewspaper.pdf
293.7 KB
یکی دو نکته درباره #زاهو نوشته یوسف علیخانی
به آسمان رفتن با اسب بالدار
جمال کاظمی

روزنامه ایران
چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱ صفحه ۲۴

https://www.magiran.com/article/4302693

@aamout
#یوسف_علیخانی
دیروز یکی از باشکوه‌ترین‌ روزهای تمام این سال‌ها بود
صبح #زاهو را برده بودم #دریاچه_اوان و روستای #پیچ_بن و تا برگردم، دیر شد و نیم ساعت بعد از شروع رسیدم. سالن مراسم پر از هنرمندان و شاگردان هنر و مردم بود و الباقی مردم و هنردوستان هم توی راهروی بیرون نشسته بودند
مانده بودم متن مکتوب‌ام‌ را بخوانم که در ویژه‌نامه‌ی بزرگداشت استاد #حسن_لطفی منتشر شده بود یا پچ‌پچه‌های‌ پیچ‌های‌ پیچ‌در‌پیچ #رودبار_و_الموت را بگویم که من از سرزمین خیالم و افتاده در جهنم واقعیت و او راهنمایم شد برای پل زدن بین این دو؟
سرآخر دل دادم به آنی که در تمام این سال‌ها بوده؛ آن آن باشکوه
و کلمه‌ها آمدند تا من و رفقایم خودمان را در آیینه وجود استاد بببینیم بار دیگر
مراسمی که قرار بود دو ساعت باشد بیش از پنج ساعت طول کشید؛ دو ساعت رسمی و سه ساعت خارج از مراسم و یاد جمله‌ی خانم دربهانی‌نژاد، همسر استاد افتادم که گفت کلاس‌های آقای لطفی دو ساعت بود پس چرا چهار ساعت بعد برمی‌گشت خانه؟
بعد از مراسم، یازده شب، راندم تا #سلفابن و سراسر مسیر، پر از کیف بودم از شکوه این شب #خانه_هنرمندان_قزوین و دیدار دوستان سی سال قبل‌ام ووو
و حالا فکر می‌کنم راستی چرا هیچ مسوول دولتی در این مراسم نبود؟

@aamout

https://www.instagram.com/tv/CenHoBKq8Lo/?igshid=MDJmNzVkMjY=
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ناغافل از برابرم درآمد. آمد و آمد و ايستاد و با چشمانى ذوق‌زده گفت «پس بالاخره بيامدى!»
منگ و گنگ به خودم و ناهيد نگاه كردم و بعد دور و برم را وارسى كردم كه ببينم كسِ ديگرى هم هست يا نه؟
ايستاده بود برابرم و ذوق‌زده نگاهم مى‌كرد. سرتاپايش را برانداز كردم. دختر بود واقعا؛ ريز و توپر با گونه‌هاى برجسته و روسرى نقش گل‌بنفشه كه كمتر ديده بودم دخترى به سر كند. اغلب دخترهايى كه در مناچال يا بينه‌راه ديده بودم، نهايت روسرى‌هاى‌شان قرمز بود يا زرد يا آبى؛ زن‌ها هم هميشه روسرى سفيد داشتند.
گفت «اگر بدانى چند سال است منتظرم بيايى!»
اگر ننه بود الان بود كه خودش را نيشگون بگيرد و بگويد «بسم‌الله!» و منتظر بماند جن يا اوشانان اگر بهش رو داده، با گفتن «بسم‌الله» غيب بشود. نگفتم اما و ته‌دلم خوشى‌اى نشست كه خجالت كشيدم به ناهيد نگاه كنم. حس مى‌كردم با چشم‌هاى بَراقِ غمگين‌اش ما را مى‌بيند؛ انگار كن در رويه‌ى قاشقى كه برق افتاده باشد بيرون‌اش.
نگذاشت حتى جمع شدن آن همه آب در اِوان را ببينم و جا بخورم كه «يعنى همه‌ى آب‌هاى الموت، جمع شده‌اند اينجا؟»...

#زاهو #دریاچه_اوان
سرآغاز فصل سوم

@aamout
Audio
هميشه همين‌طور است. اولين بار كه صدايى بشنوى، خيال بكنى از توى سرت آمده. بعد كه تكرار بشود، دنبال‌اش بگردى در نزديك‌ترين جايى كه نشستى. بعد گوش را تيز بكنى كه صدا از كدام طرف مى‌آيد. مى‌خواهى هيچ چيز ديگر را نشنوى و فقط گوش بدارى ببينى صدا هست يا نه. زنجره‌ى جيرجيرك‌ها اول آزار مى‌دهد و بعد صداى آب كه گويى مى‌رقصد در رودخانه. اين صداها را كه عادت كردى، حالا مى‌توانى بفهمى صداى غيرعادى ديگرى هم مى‌آيد. يكى ناله مى‌كند. يكى درد مى‌كشد. يكى است كه دارد نفرين مى‌كند. صدا دور است و نزديك است. دور مى‌بينى و بعد كه گوش بدارى، انگار كن بغل گوش‌ات هست و تو دورتر شنيدى‌اش. صداى يك زن است بى‌گمان. دارد درد مى‌كشد و همزمان ناله مى‌كند.

#زاهو نوشته‌ی یوسف علیخانی

@aamout
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حرف از شخم بود و بعد قصابى و نهال‌زدن به وقتِ آفتاب‌به‌حوت و من اما جايى ديگر بودم.
اسب سفيدى آمده بود برابرِ اتاق. بعد اسبِ سياهى آمد. ننه گفت «اين‌ها ره بزنيد بروند!» آقا گفت «گناه بدارند زبان‌بسته‌هان! گرسنگى بياوردشان لابد. بى‌حكمت نباشد آمدن‌شان.» الهه بلند شد و تكه‌نانى از سفره برداشت و برد و انداخت جلوى اسب‌ها. خوردند و تا خواستم بروم دستى به سر و گوش‌شان بكشم، تاختند و در رفتند؛ هر كدام از سمتى. يكى رفت اين سوى پيش‌بام و آن يكى جفت زد از آن سوى پيش‌بام كه به سنگلاخ‌ها مى‌رسيد. برگشتم خانه. هنوز حرف‌شان كُرسىِ داغى بود كه همه زيرِ لحاف‌اش، گرم مى‌شدند.
عمو مى‌گفت «اين‌سال اگر آسمان يارى بكنه، خوب بارانى ببارد اين كوهستانان ره.»
آقا مى‌گفت :
اگر باران به كوهستان نبارد به سالى، دجله گردد خشك‌رودى.

#زاهو نوشته‌ی یوسف علیخانی

@aamout
#گردنه_ی یکی از خواستنی‌ترین‌ گردنه‌های دنیاست و عجیب اینکه خیلی دوست‌اش دارم به دلایل حرفی و عجیب‌تر اینکه به دید نمی‌آید مگر اینکه بروی بالاتر از برآمدگی جاده.

#زاهو که منتشر شد یک سکوت عجیبی پشت‌بندش‌ آمد؛ نه حرفی و نه بحثی و نه نقدی. اعتراف می‌کنم یکه خوردم که یعنی یعنی؟

و بخشی از این ماجرا برای این بود که هفتصد صفحه‌ی #زاهو کتابخوانان را ترسانده بود از یک‌سو و از سویی می‌شنیدم که می‌ترسند زاهو را بخوانند و هم‌پای‌ #خاما نباشد و مزه‌ی آن هم از سرشان بپرد.

و حالا خوشحالم این روزها پیام‌باران‌ شدم که غرق شده‌اند در خیالات مدقلی و عجیب‌تر اینکه اغلب می‌نویسند دوست ندارند #زاهو تمام شود و برای همین ذره ذره ازش می‌خوانند‌. و این آخر لذت است برای من #یوسف_علیخانی که پیش‌تر از این گردنه بالا رفته و او را و آن را دیده بودم و می‌دانستم که اگر از گردنه بالا بیایند شیفته‌ی این راه می‌شوند.

#زاهو برای‌تان چه بود؟

https://www.instagram.com/p/CfTCduUq3Qo/?igshid=YmMyMTA2M2Y=

@aamout
این یک ماه و یک روز که به خواندن #زاهو در #آوانامه گذشت، روزهای خیال‌انگیزی بودند برایم.
با اینکه‌ پیش از این #بیوه_کشی و #خاما و #قدم_بخیر_مادربزرگ_من_بود و #اژدهاکشان و #عروس_بید را در استودیوی #انتشارات_صوتی_آوانامه ضبط کرده بودم، اما ترس داشتم از خواندن این یکی تا بالاخره بعد از چند ماه گفتم «می‌خوانم.»
#بیوه_کشی و #خاما در ساختمان قدیمی #آوانامه ضبط شدند. ناظر ضبط #بیوه_کشی دوست خوبم #دامون_آذری بود و ناظر ضبط #خاما #آرشام_فلاح جانم. #سه_گانه و #زاهو در ساختمان جدید آوانامه ضبط شدند با حوصله و دقت ناظر ضبط مهربان #محمدرضا_غفاری_نیا.
بعد از ماجرایی که بعد از ضبط خاما برای حنجره‌ام پیش آمد چند سالی اصلا جرات نداشتم بیشتر از چند دقیقه بخوانم تا بالاخره پارسال این طلسم را شکستیم و #سه_گانه_یوسف علیخانی را ضبط کردیم.
ضبط #زاهو به دلایل مختلف برایم خاص بوده. خودم می‌دانم که به‌عمد چون کشاورزان که همزمان با پیش رفتن گاوآهن و جت‌ابزارشان، تخم‌شان می‌کنند که بعد این تخم‌ها بار بدهند، کلمات مهجور و دورافتاده‌ی #زبان_دیلمی یا #الموتی را (که فارسی اصیل است) در زاهو، تخم‌شان کرده‌ام که سخت معتقدم یکی از وظایف نوشتن، همین زنده نگه داشتن و زنده کردن کلمات فراموش‌شده‌ی فارسی است و زبان مردم البرز، همان زبان متون کهن چون #تاریخ_بیهقی است و این را باید یک محقق، به جان، درباره‌اش تحقیق کند که چه می‌گویم و چرا زبان مردم طالقان و رودبارالموت و رودبارزیتون و رودبارقصران و اشکورات و تنکابن و فیروزکوه و (آنچه در تاریخ‌های کهن به #دیلمستان معروف است) از زبان‌های سالم و بازمانده‌‌ی #زبان_فارسی است که مردم حفظ کرده‌اند و وظیفه‌ی چون منی که می‌نویسم یک‌بخشی کاشتن دوباره‌ی آن‌هاست که سبز بمانند.
از سوی دیگر زمان خواندن #زاهو تازه فهمیدم به وقت نوشتن‌اش خیلی شیدایی کرده‌ام و خیلی جاها نفهمیده‌ام که چه نوشته‌ام و آن من پنهان جاری در کلمه‌هایم، این قصه را روانه کرده‌اند و خواندن چنین داستانی که خود هزارداستان است (زاهو یک قصه نیست، قصه در قصه است در متن یک زندگی) کار ساده‌ای نیست؛ گیرم خودت نوشته باشی؛ به وقت سحر.
#زاهو تنها کتابی بود که وقت خواندن‌اش بارها بغض کردم و بارها گریه کردم و بارها شوق برم داشت و بارها ... امروز وقتی بعد از خواندن ۶۷۰ صفحه‌ی کتاب، به صفحه‌ی آخر #زاهو رسیدم، همزمان با دلتنگی، بار دیگر دلم خواست سپیده‌ی سحر بیدار شوم تا …

https://www.instagram.com/p/CiC-KEMqPJU/?igshid=YmMyMTA2M2Y=

@aamout