تا چشم بر هم بزنیم پاییز هم بساطش را جمع می کندُ می رود؛
انگار اصلا با مهر نیامده بود
انگار آبانش با موهای رنگی از ما دل نبرده بود
انگار سرمایش با آتش آذر،بغل کردنی نشده بود!
تا پاییز فکر رفتن به سرش نزده کینه هایمان را به دست بارانش بسپاریم تا از دلمان بشوید،
غم هایمان را به دست باد بسپاریم تا از شاخه های دلمان جدا کند.
زمستان که برسد دردهایمان یخ میبندند
لیز میخوریم زیر نگاه سنگین تنهایی
و آنوقت است که بغضُ دلمان با هم می شکند.
پاییز را از دست ندهیم...
زمستان اگر فصل شکستنِ بغض ها باشد،
ایمان بیاوریم که پاییز فصل شکستن غصه هاست...
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
انگار اصلا با مهر نیامده بود
انگار آبانش با موهای رنگی از ما دل نبرده بود
انگار سرمایش با آتش آذر،بغل کردنی نشده بود!
تا پاییز فکر رفتن به سرش نزده کینه هایمان را به دست بارانش بسپاریم تا از دلمان بشوید،
غم هایمان را به دست باد بسپاریم تا از شاخه های دلمان جدا کند.
زمستان که برسد دردهایمان یخ میبندند
لیز میخوریم زیر نگاه سنگین تنهایی
و آنوقت است که بغضُ دلمان با هم می شکند.
پاییز را از دست ندهیم...
زمستان اگر فصل شکستنِ بغض ها باشد،
ایمان بیاوریم که پاییز فصل شکستن غصه هاست...
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
یلدا، فقط آخرین شب پاییز نیست!
یلدای دوست داشتنت قبل از اینکه آدم و حوا زبان بوسه را یاد بگیرند،قبل ازینکه خورشید با تولدش جهان را از شر تاریکی اهریمنی نجات دهد،قبل از اینکه برای اولین بار کسی در طولانی ترین شب سال، دانه های عشق را در دل معشوقش بکارد شروع شد.
یلدای دوست داشتنت از همان اولین روز بهار شروع شد و تا اولین روز تابستان و پاییز و زمستانهایی که مرگ چشمهای دنیا را ببندد ادامه خواهد داشت...
یلدای دوست داشتنت همچون دانه های سرخ و شیرین انار در ظرف بلوری دلم درخشید و گنگ ترین لحظه های تنهایی ام را با بوسه های شیرین به طلوع عشق دعوت کرد.
و حالا دوست داشتنت را نه در آخرین روز پاییز،نه در طلوع اولین روز زمستان بلکه از اولین طلوعِ بهاری ترین روز، تا غروب زمستانی ترین روز در گوش جهان، عاشقانه اعتراف می کنم.
تا جهان بداند یلدای دوست داشتنت فقط یک شب نیست!
تا جهان بداند یلدای دوست داشتنت قبل از اینکه دستهایم را بگیری، قبل ازینکه عاشقت شوم، قبل ازینکه خدا به فکر آفریدن جهان بیفتد شروع شده بود.
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
یلدای دوست داشتنت قبل از اینکه آدم و حوا زبان بوسه را یاد بگیرند،قبل ازینکه خورشید با تولدش جهان را از شر تاریکی اهریمنی نجات دهد،قبل از اینکه برای اولین بار کسی در طولانی ترین شب سال، دانه های عشق را در دل معشوقش بکارد شروع شد.
یلدای دوست داشتنت از همان اولین روز بهار شروع شد و تا اولین روز تابستان و پاییز و زمستانهایی که مرگ چشمهای دنیا را ببندد ادامه خواهد داشت...
یلدای دوست داشتنت همچون دانه های سرخ و شیرین انار در ظرف بلوری دلم درخشید و گنگ ترین لحظه های تنهایی ام را با بوسه های شیرین به طلوع عشق دعوت کرد.
و حالا دوست داشتنت را نه در آخرین روز پاییز،نه در طلوع اولین روز زمستان بلکه از اولین طلوعِ بهاری ترین روز، تا غروب زمستانی ترین روز در گوش جهان، عاشقانه اعتراف می کنم.
تا جهان بداند یلدای دوست داشتنت فقط یک شب نیست!
تا جهان بداند یلدای دوست داشتنت قبل از اینکه دستهایم را بگیری، قبل ازینکه عاشقت شوم، قبل ازینکه خدا به فکر آفریدن جهان بیفتد شروع شده بود.
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
شب که دلتنگی بیاید سراغت کارت ساخته هست!
تا خود صبح باید توی ذهنت داستانی خیالی بسازی.
شب است. دلم گرفته. کارم ساخته هست.
باید داستانی خیالی بسازم!
قصه از آنجا شروع شد که عصر بودُ توی پارک قدم میزدیم. نمی دانستی دوستت دارم، نمیدانستی سرت که گرم خیالی جز من میشود دلم میترسد و نگران دوست داشتن معمولی ات می شوم.
عصر بود از همه ی چیزهای معمولی دنیا حرف زدیم، آنقدر قدم زدیم که به جاده ی شب رسیدیم. از شب فقط صدای ترس می آمد.
دوست داشتنم معمولی نبود که گفتم از شب میترسم که شاید در آغوشم بگیری!
دوست داشتنت معمولی بود که گفتی شب که ترس ندارد!
چند قدم از تو فاصله گرفتم که شاید دلت تنگم شودو از آغوش شب بیرونم بکشی.
دوست داشتنت معمولی بود که این داستان خیالی را هزار خط هم ادامه بدهم، باز هم به جایی ختم نمی شود.
به چشمهایت فکر می کنم و داستان را رنگ تخیل بیشتری میزنم!
قصه از آنجایی شروع شد که عصر بودُ توی پارک قدم میزدیم.
نمی دانستی دوستت دارم. دستهایت را که گرفتم چشمهایت عشق را فهمید، دوست داشتن معمولی ات را کنار گذاشتی، در آغوشم گرفتی و مرا از آغوش شب جدا کردی.
خواستم نگاهت را ببوسم که نزدیکتر آمدی،تابستانِ نفسهایت هوس آبتنی در دریای آغوشت را برایم زنده کرد، خواستم توی آن دریا غرق شوم و نگاهت را ببوسم که توی گوشم گفتی عزیزم یادت نرود این یک داستان خیالیست و دوس داشتن من فقط یک دوست داشتن معمولیست...
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
تا خود صبح باید توی ذهنت داستانی خیالی بسازی.
شب است. دلم گرفته. کارم ساخته هست.
باید داستانی خیالی بسازم!
قصه از آنجا شروع شد که عصر بودُ توی پارک قدم میزدیم. نمی دانستی دوستت دارم، نمیدانستی سرت که گرم خیالی جز من میشود دلم میترسد و نگران دوست داشتن معمولی ات می شوم.
عصر بود از همه ی چیزهای معمولی دنیا حرف زدیم، آنقدر قدم زدیم که به جاده ی شب رسیدیم. از شب فقط صدای ترس می آمد.
دوست داشتنم معمولی نبود که گفتم از شب میترسم که شاید در آغوشم بگیری!
دوست داشتنت معمولی بود که گفتی شب که ترس ندارد!
چند قدم از تو فاصله گرفتم که شاید دلت تنگم شودو از آغوش شب بیرونم بکشی.
دوست داشتنت معمولی بود که این داستان خیالی را هزار خط هم ادامه بدهم، باز هم به جایی ختم نمی شود.
به چشمهایت فکر می کنم و داستان را رنگ تخیل بیشتری میزنم!
قصه از آنجایی شروع شد که عصر بودُ توی پارک قدم میزدیم.
نمی دانستی دوستت دارم. دستهایت را که گرفتم چشمهایت عشق را فهمید، دوست داشتن معمولی ات را کنار گذاشتی، در آغوشم گرفتی و مرا از آغوش شب جدا کردی.
خواستم نگاهت را ببوسم که نزدیکتر آمدی،تابستانِ نفسهایت هوس آبتنی در دریای آغوشت را برایم زنده کرد، خواستم توی آن دریا غرق شوم و نگاهت را ببوسم که توی گوشم گفتی عزیزم یادت نرود این یک داستان خیالیست و دوس داشتن من فقط یک دوست داشتن معمولیست...
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
قبل ازینکه یاد "پدرم" بیفتم فکر میکردم مظلوم ترین عضو خانواده کاکتوسِ کنارِ پنجره است!
با آن تیغ های روی صورتش،همیشه گوشه ی پنجره کز میکردُ به تنهایی اش فکر میکرد.
گاهی آنقدر با سردُ گرمِ روزگار میساخت که یادمان میرفت اصلا وجود دارد!
کاکتوسِ مظلومی که هر طوری شده زور میزد برای شادی دلمان گل بدهد ولی تا حالا هیچوقت موفق به این کار نشده بود و شاید ما را با این کارش مجبور کرده بود که کمی بیشتر نازش را بکشیم.
ولی حالا که "پدرم" را نگاه میکنم میتوانم قسم بخورم که مظلوم ترین عضو خانواده مان اوست.
ته ریش مردانه و زبرش را بهانه میکنیم که بغضِ تویِ حرفهایش را نوازش نکنیم.
آنقدر با سردُ گرمِ روزگار میسازد که فکر می کنیم دلش از پولاد استُ تنش چیزی سخت تر از آن.
فکر میکنیم خستگی های مدام در او اثری ندارد،
ولی دلش آنقدر نازک است که با آهی از طرف ما میشکندُ با نگاهی از سرِ بی حوصلگیمان اشکهای مردانه اش را توی دلش چال می کند!
"پدر مظلومی" که هر طوری شده برای شادیِ دلمان،زندگیمان را گلستان میکند و ما بیشتر وقتها یادمان می رود ناز باغبانی که صاحبِ گلستان است را بکشیم.
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
با آن تیغ های روی صورتش،همیشه گوشه ی پنجره کز میکردُ به تنهایی اش فکر میکرد.
گاهی آنقدر با سردُ گرمِ روزگار میساخت که یادمان میرفت اصلا وجود دارد!
کاکتوسِ مظلومی که هر طوری شده زور میزد برای شادی دلمان گل بدهد ولی تا حالا هیچوقت موفق به این کار نشده بود و شاید ما را با این کارش مجبور کرده بود که کمی بیشتر نازش را بکشیم.
ولی حالا که "پدرم" را نگاه میکنم میتوانم قسم بخورم که مظلوم ترین عضو خانواده مان اوست.
ته ریش مردانه و زبرش را بهانه میکنیم که بغضِ تویِ حرفهایش را نوازش نکنیم.
آنقدر با سردُ گرمِ روزگار میسازد که فکر می کنیم دلش از پولاد استُ تنش چیزی سخت تر از آن.
فکر میکنیم خستگی های مدام در او اثری ندارد،
ولی دلش آنقدر نازک است که با آهی از طرف ما میشکندُ با نگاهی از سرِ بی حوصلگیمان اشکهای مردانه اش را توی دلش چال می کند!
"پدر مظلومی" که هر طوری شده برای شادیِ دلمان،زندگیمان را گلستان میکند و ما بیشتر وقتها یادمان می رود ناز باغبانی که صاحبِ گلستان است را بکشیم.
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
بهار عزیزم سلام!
می دانم سرت شلوغ استُ داری چمدانت را برای آمدن، آماده می کنی!
خواستم بگویم میان بارانُ بوی عشقُ شکوفه های رنگارنگ برای همه ی آدم ها یک دشت آرزوی برآورده شده بگذار توی چمدانت، که امسالمان سال بغض بود، سال آه بود!
حالا که داری از راه می رسی توی آغوشت برایمان عشق بیاور، توی چشمهایت برایمان اشک شوق بیاور!
بهار عزیزم!
لطفا آنقدر خوب باش تا تمام روزهای سال، به یمن آمدنت غصه ها را به در کنند!
لطفا زودتر بیا که دلمان به آمدنت خوش است...
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
می دانم سرت شلوغ استُ داری چمدانت را برای آمدن، آماده می کنی!
خواستم بگویم میان بارانُ بوی عشقُ شکوفه های رنگارنگ برای همه ی آدم ها یک دشت آرزوی برآورده شده بگذار توی چمدانت، که امسالمان سال بغض بود، سال آه بود!
حالا که داری از راه می رسی توی آغوشت برایمان عشق بیاور، توی چشمهایت برایمان اشک شوق بیاور!
بهار عزیزم!
لطفا آنقدر خوب باش تا تمام روزهای سال، به یمن آمدنت غصه ها را به در کنند!
لطفا زودتر بیا که دلمان به آمدنت خوش است...
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
اردیبهشت ماه مورد علاقه ی خداست!
دست و دلبازتر از همیشه میشود
زشتی ها را روانه ی خانه ی شیطان می کند
و با صدایی به بلندای هفت آسمان
دوستت دارم میگوید
تا درخت ها از شادی گل دهند
تا پرنده ها از ته دل برقصند
تا زمین و زمان عشق را تجربه کنند
اردیبهشت ماه عاشقیست
کافیست لبخندمان کمی شبیه خدا باشد.
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
دست و دلبازتر از همیشه میشود
زشتی ها را روانه ی خانه ی شیطان می کند
و با صدایی به بلندای هفت آسمان
دوستت دارم میگوید
تا درخت ها از شادی گل دهند
تا پرنده ها از ته دل برقصند
تا زمین و زمان عشق را تجربه کنند
اردیبهشت ماه عاشقیست
کافیست لبخندمان کمی شبیه خدا باشد.
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
قُلِ عزیزم سلام!
گاهی فکر میکنم ما بجز مامانُ بابا،
بجز اتاقُ اسباب بازی هایمان،در قلب هایمان هم باهم شریک بودیم!
گاهی فکر میکنم خدا قبل از به دنیا آمدنمان برایمان فقط یک قلب آفرید چون می دانست ما آنقد همدیگر را دوست داریم که بدون جنگُ دعوا تویِ آشیانه ی مادرمان آن قلب را به طور مساوی بین خودمان تقسیم خواهیم کرد.
قُلِ عزیزم!
ما عشق را قبل از به دنیا آمدن تجربه کردیم،وقتی در جایی که فقط تاریکی بود با در آغوش کشیدن تنهاییمان،
عاشقِ دوست داشتنِ هم شدیم...
#صفا_سلدوزی
#روز_جهانی_دوقلوها
#شما_فرستادین
گاهی فکر میکنم ما بجز مامانُ بابا،
بجز اتاقُ اسباب بازی هایمان،در قلب هایمان هم باهم شریک بودیم!
گاهی فکر میکنم خدا قبل از به دنیا آمدنمان برایمان فقط یک قلب آفرید چون می دانست ما آنقد همدیگر را دوست داریم که بدون جنگُ دعوا تویِ آشیانه ی مادرمان آن قلب را به طور مساوی بین خودمان تقسیم خواهیم کرد.
قُلِ عزیزم!
ما عشق را قبل از به دنیا آمدن تجربه کردیم،وقتی در جایی که فقط تاریکی بود با در آغوش کشیدن تنهاییمان،
عاشقِ دوست داشتنِ هم شدیم...
#صفا_سلدوزی
#روز_جهانی_دوقلوها
#شما_فرستادین
جایی خواندم که:
"همه چیز قدیمی اش خوب است
حتی نیمکت هایی که سه نفره بودند وبه زور، هم خودمان را در دلش جای می دادند هم کیف هایمان را."
جمله ها قدرت عجیبی دارند میتوانند آدم را به چند سال پیش ببرند.
یاد سال آخر دوره ی راهنمایی افتادم.
با بچه های کلاس قرار گذاشته بودیم امتحان ریاضی را نخوانیم و معلم را راضی کنیم با امتحان نگرفتن، عیدی مان را بدهد و اگر قبول نکرد ورقه های سفید را به نیت عیدی تقدیمش کنیم!
قول و قسم و به جان مامانم مثل نقل و نبات،همه جای کلاس پخش می شد.
.
فردا، همه با دل قرص روی نیمکت های سه نفره که دل هایمان را به هم نزدیک تر میکرد نشستیم.
وقتی معلم آمد، با حالت سرد و خشکِ همیشگیِ روزهای امتحان گفت: سریع کتابا توی کیف.
هیچ کس جرات نکرد بگوید ما عیدی، می خواهیم!
وقتی ورقه های سوال را پخش می کرد، با ترس و لرز گفتم: " اجازه ما نخوندیم، با بچه ها خواستیم ازتون خواهش کنیم امتحان رو نگیرین. "
.
یادم نیست موقع گفتن این حرفها، چشمهایم باز بود یا بسته ولی هنوز لرزش دستهایم یادم هست.
گفتنِ همین حرف کافی بود که خودم را در حیاط مدرسه ببینم.
با اینکه نزدیک بهار بود ولی هوا هنوز خیلی سرد بود، میلرزیدم و در آن سرما به بچه های کلاس حق میدادم که از ترس چیزی نگفته بودند و شاید الان بیشتر از من می لرزند.
حتی چند بار توی دلم به خودم لعنت فرستادم که کاش من هم مثل آنها سکوت میکردم و ورقه سفید را تحویل می دادم.
وقتی زنگ خورد و برگشتم کلاس، بچه ها دورم جمع شدند وبغلم کردند. مطمئن شدم همگی با هم و کنار هم هستیم.
دوستهای خیلی خوبی برای هم بودیم.
.
فردای آن روز، زنگ اول وقتی معلم برگه ی بچه ها را از کیفِ چرمِ مشکیِ مستطیل شکلش در آورد، بدون اینکه نگاهم کند گفت:
"انگار منظورت از ما نخوندیم «فقط چند نفرتون بودین» باید بگم که اکثر بچه ها عالی دادن، بجز سه چهار نفر که برگه رو خالی داده بودن."
چشمهایم پر از اشک شد و اشکهایم سرازیر.
نه بخاطر یک صفر کله گنده
نه بخاطر سرمای دیروز
نه بخاطر خیانت دوستهایم
فقط بخاطر اعتمادی که برای همیشه نیست و نابود شده بود.
فقط بخاطر اینکه مطمئن شدم با اینکه با هم کلاسی ام روی یک نیمکت نشستیم ولی دیگر دلم به اندازه ی هزار دنیا با او فاصله دارد.
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
"همه چیز قدیمی اش خوب است
حتی نیمکت هایی که سه نفره بودند وبه زور، هم خودمان را در دلش جای می دادند هم کیف هایمان را."
جمله ها قدرت عجیبی دارند میتوانند آدم را به چند سال پیش ببرند.
یاد سال آخر دوره ی راهنمایی افتادم.
با بچه های کلاس قرار گذاشته بودیم امتحان ریاضی را نخوانیم و معلم را راضی کنیم با امتحان نگرفتن، عیدی مان را بدهد و اگر قبول نکرد ورقه های سفید را به نیت عیدی تقدیمش کنیم!
قول و قسم و به جان مامانم مثل نقل و نبات،همه جای کلاس پخش می شد.
.
فردا، همه با دل قرص روی نیمکت های سه نفره که دل هایمان را به هم نزدیک تر میکرد نشستیم.
وقتی معلم آمد، با حالت سرد و خشکِ همیشگیِ روزهای امتحان گفت: سریع کتابا توی کیف.
هیچ کس جرات نکرد بگوید ما عیدی، می خواهیم!
وقتی ورقه های سوال را پخش می کرد، با ترس و لرز گفتم: " اجازه ما نخوندیم، با بچه ها خواستیم ازتون خواهش کنیم امتحان رو نگیرین. "
.
یادم نیست موقع گفتن این حرفها، چشمهایم باز بود یا بسته ولی هنوز لرزش دستهایم یادم هست.
گفتنِ همین حرف کافی بود که خودم را در حیاط مدرسه ببینم.
با اینکه نزدیک بهار بود ولی هوا هنوز خیلی سرد بود، میلرزیدم و در آن سرما به بچه های کلاس حق میدادم که از ترس چیزی نگفته بودند و شاید الان بیشتر از من می لرزند.
حتی چند بار توی دلم به خودم لعنت فرستادم که کاش من هم مثل آنها سکوت میکردم و ورقه سفید را تحویل می دادم.
وقتی زنگ خورد و برگشتم کلاس، بچه ها دورم جمع شدند وبغلم کردند. مطمئن شدم همگی با هم و کنار هم هستیم.
دوستهای خیلی خوبی برای هم بودیم.
.
فردای آن روز، زنگ اول وقتی معلم برگه ی بچه ها را از کیفِ چرمِ مشکیِ مستطیل شکلش در آورد، بدون اینکه نگاهم کند گفت:
"انگار منظورت از ما نخوندیم «فقط چند نفرتون بودین» باید بگم که اکثر بچه ها عالی دادن، بجز سه چهار نفر که برگه رو خالی داده بودن."
چشمهایم پر از اشک شد و اشکهایم سرازیر.
نه بخاطر یک صفر کله گنده
نه بخاطر سرمای دیروز
نه بخاطر خیانت دوستهایم
فقط بخاطر اعتمادی که برای همیشه نیست و نابود شده بود.
فقط بخاطر اینکه مطمئن شدم با اینکه با هم کلاسی ام روی یک نیمکت نشستیم ولی دیگر دلم به اندازه ی هزار دنیا با او فاصله دارد.
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
خدایا می شود دلت به حالمان بسوزد؟!
می شود آتش به جان روزهای بدمان بزنی؟!
خدایا به جان خودت قسم...
تا دلت بخواهد اشک ریختیم
تا دلت بخواهد به پایت افتادیم
تا دلت بخواهد ترسیدیم
تا دلت بخواهد مُردیم.
بین خودمان بماند...
دیگر نمیدانیم دلمان را به چه چیز خوش کنیم!!
ما از همه چیز می ترسیم!
خدایا...
خدایا اینبار تو پا در میانی کن!
خودت که می دانی
ما سالهاست مرگ را مزه مزه می کنیم،
ما سالهاست زندگی نکرده ایم.
دیگر جانی برایمان نمانده
ما مانده ایم و گریه برای هزار درد بی درمان!
ما مانده ایم و ترس از امتحان های مرگبار!
خدایا می شود دست از امتحان کردنمان برداری؟!
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
می شود آتش به جان روزهای بدمان بزنی؟!
خدایا به جان خودت قسم...
تا دلت بخواهد اشک ریختیم
تا دلت بخواهد به پایت افتادیم
تا دلت بخواهد ترسیدیم
تا دلت بخواهد مُردیم.
بین خودمان بماند...
دیگر نمیدانیم دلمان را به چه چیز خوش کنیم!!
ما از همه چیز می ترسیم!
خدایا...
خدایا اینبار تو پا در میانی کن!
خودت که می دانی
ما سالهاست مرگ را مزه مزه می کنیم،
ما سالهاست زندگی نکرده ایم.
دیگر جانی برایمان نمانده
ما مانده ایم و گریه برای هزار درد بی درمان!
ما مانده ایم و ترس از امتحان های مرگبار!
خدایا می شود دست از امتحان کردنمان برداری؟!
#صفا_سلدوزی
#شما_فرستادین
کوچیک که بودم از مسافرت متنفر بودم
وقتی میدیدم بقیه واسه یه سفر کوچیک سر و دست میشکنن و ذوق میکنن تعجب میکردم
آخه من احساس تعلق خاطر زیادی به خونمون و دوستام و کوچه و محلمون داشتم
فکر میکردم اگه یه روز خونه نباشم عروسکا و بازی های تو کامپیوتر و تلوزیون و کارتن هاش دق میکنن و بالعکس منم از غم دوری اونا شرحه شرحه میشم
یادمه اگه میخواستیم بریم مسافرت از دو روز قبل التماس منو میکردن که راضی بشم و آخرشم با قهر و دعوا و اوقات تلخی راهی سفر میشدم باهاشون.
کل مسیر هم اخمام تو هم بود و غصه میخوردم و تنها سوالم از بابام این بود کی برمیگردیم؟
مامانم همیشه میگفت یه روزی میاد دلت واسه این مسافرتا تنگ میشه میگی کاش یکم لذت برده بودم و سفرُ زهر مارخودم و بقیه نمیکردم.
منم تو دلم میگفتم آخه کیه که لذت ببره از جاده های طولانی و شب تو چادر خوابیدن و در به در تو مسیر دنبال دسشویی گشتن و رو چمن کنار مورچه ها غذا خوردن و آخرشم بعد دو روز خسته مرده برسه به مقصد و حالا فکر برگشتن این راه و اون کارای تکراری که بماند...
گذشت و منم بزرگ شدم ...دیگه وقتی میرفتیم سفر نمیپرسیدم کی برمیگردیم میگفتم کاش میشد چند روز دیگه بمونیم
دیگه دیدن غروب افتاب از پنجره ی ماشین ، کنار مورچه های پارک شهرغریب غذا خوردن و در به در گشتن دنبال دسشویی تمیز تو مسیر آرزوی هر هفته و ماهم بود. وقتی از سفر برمیگشتیم بعد یه استراحت کوتاه میگفتم قابلیت اینو دارم همین الان سفر بعدی رو شروع کنم.
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم چی شد که اینجوری شد...
نه به اون همه نفرت نه به این همه اشتیاق برای مسافرت.
فکر میکنم تنها دلیلش این باشه که دیگه عروسکی نیست که بدون من خوابش نبره شبا،دیگه کارتن خرس مهربون و آقای بلوط پخش نمیشه ، دیگه دوستی نیست که بیاد زنگ خونمونُ بزنه و از نبودن من غمباد بگیره...الان دیگه فقط به خودم تعلق دارم و دلم فقط یه جاده ی طولانی بی مقصد میخواد که غرق بشم تو شب هاش.
#سحرخسروانی
#شما_فرستادین
وقتی میدیدم بقیه واسه یه سفر کوچیک سر و دست میشکنن و ذوق میکنن تعجب میکردم
آخه من احساس تعلق خاطر زیادی به خونمون و دوستام و کوچه و محلمون داشتم
فکر میکردم اگه یه روز خونه نباشم عروسکا و بازی های تو کامپیوتر و تلوزیون و کارتن هاش دق میکنن و بالعکس منم از غم دوری اونا شرحه شرحه میشم
یادمه اگه میخواستیم بریم مسافرت از دو روز قبل التماس منو میکردن که راضی بشم و آخرشم با قهر و دعوا و اوقات تلخی راهی سفر میشدم باهاشون.
کل مسیر هم اخمام تو هم بود و غصه میخوردم و تنها سوالم از بابام این بود کی برمیگردیم؟
مامانم همیشه میگفت یه روزی میاد دلت واسه این مسافرتا تنگ میشه میگی کاش یکم لذت برده بودم و سفرُ زهر مارخودم و بقیه نمیکردم.
منم تو دلم میگفتم آخه کیه که لذت ببره از جاده های طولانی و شب تو چادر خوابیدن و در به در تو مسیر دنبال دسشویی گشتن و رو چمن کنار مورچه ها غذا خوردن و آخرشم بعد دو روز خسته مرده برسه به مقصد و حالا فکر برگشتن این راه و اون کارای تکراری که بماند...
گذشت و منم بزرگ شدم ...دیگه وقتی میرفتیم سفر نمیپرسیدم کی برمیگردیم میگفتم کاش میشد چند روز دیگه بمونیم
دیگه دیدن غروب افتاب از پنجره ی ماشین ، کنار مورچه های پارک شهرغریب غذا خوردن و در به در گشتن دنبال دسشویی تمیز تو مسیر آرزوی هر هفته و ماهم بود. وقتی از سفر برمیگشتیم بعد یه استراحت کوتاه میگفتم قابلیت اینو دارم همین الان سفر بعدی رو شروع کنم.
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم چی شد که اینجوری شد...
نه به اون همه نفرت نه به این همه اشتیاق برای مسافرت.
فکر میکنم تنها دلیلش این باشه که دیگه عروسکی نیست که بدون من خوابش نبره شبا،دیگه کارتن خرس مهربون و آقای بلوط پخش نمیشه ، دیگه دوستی نیست که بیاد زنگ خونمونُ بزنه و از نبودن من غمباد بگیره...الان دیگه فقط به خودم تعلق دارم و دلم فقط یه جاده ی طولانی بی مقصد میخواد که غرق بشم تو شب هاش.
#سحرخسروانی
#شما_فرستادین