کوچیک که بودم از مسافرت متنفر بودم
وقتی میدیدم بقیه واسه یه سفر کوچیک سر و دست میشکنن و ذوق میکنن تعجب میکردم
آخه من احساس تعلق خاطر زیادی به خونمون و دوستام و کوچه و محلمون داشتم
فکر میکردم اگه یه روز خونه نباشم عروسکا و بازی های تو کامپیوتر و تلوزیون و کارتن هاش دق میکنن و بالعکس منم از غم دوری اونا شرحه شرحه میشم
یادمه اگه میخواستیم بریم مسافرت از دو روز قبل التماس منو میکردن که راضی بشم و آخرشم با قهر و دعوا و اوقات تلخی راهی سفر میشدم باهاشون.
کل مسیر هم اخمام تو هم بود و غصه میخوردم و تنها سوالم از بابام این بود کی برمیگردیم؟
مامانم همیشه میگفت یه روزی میاد دلت واسه این مسافرتا تنگ میشه میگی کاش یکم لذت برده بودم و سفرُ زهر مارخودم و بقیه نمیکردم.
منم تو دلم میگفتم آخه کیه که لذت ببره از جاده های طولانی و شب تو چادر خوابیدن و در به در تو مسیر دنبال دسشویی گشتن و رو چمن کنار مورچه ها غذا خوردن و آخرشم بعد دو روز خسته مرده برسه به مقصد و حالا فکر برگشتن این راه و اون کارای تکراری که بماند...
گذشت و منم بزرگ شدم ...دیگه وقتی میرفتیم سفر نمیپرسیدم کی برمیگردیم میگفتم کاش میشد چند روز دیگه بمونیم
دیگه دیدن غروب افتاب از پنجره ی ماشین ، کنار مورچه های پارک شهرغریب غذا خوردن و در به در گشتن دنبال دسشویی تمیز تو مسیر آرزوی هر هفته و ماهم بود. وقتی از سفر برمیگشتیم بعد یه استراحت کوتاه میگفتم قابلیت اینو دارم همین الان سفر بعدی رو شروع کنم.
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم چی شد که اینجوری شد...
نه به اون همه نفرت نه به این همه اشتیاق برای مسافرت.
فکر میکنم تنها دلیلش این باشه که دیگه عروسکی نیست که بدون من خوابش نبره شبا،دیگه کارتن خرس مهربون و آقای بلوط پخش نمیشه ، دیگه دوستی نیست که بیاد زنگ خونمونُ بزنه و از نبودن من غمباد بگیره...الان دیگه فقط به خودم تعلق دارم و دلم فقط یه جاده ی طولانی بی مقصد میخواد که غرق بشم تو شب هاش.
#سحرخسروانی
#شما_فرستادین
وقتی میدیدم بقیه واسه یه سفر کوچیک سر و دست میشکنن و ذوق میکنن تعجب میکردم
آخه من احساس تعلق خاطر زیادی به خونمون و دوستام و کوچه و محلمون داشتم
فکر میکردم اگه یه روز خونه نباشم عروسکا و بازی های تو کامپیوتر و تلوزیون و کارتن هاش دق میکنن و بالعکس منم از غم دوری اونا شرحه شرحه میشم
یادمه اگه میخواستیم بریم مسافرت از دو روز قبل التماس منو میکردن که راضی بشم و آخرشم با قهر و دعوا و اوقات تلخی راهی سفر میشدم باهاشون.
کل مسیر هم اخمام تو هم بود و غصه میخوردم و تنها سوالم از بابام این بود کی برمیگردیم؟
مامانم همیشه میگفت یه روزی میاد دلت واسه این مسافرتا تنگ میشه میگی کاش یکم لذت برده بودم و سفرُ زهر مارخودم و بقیه نمیکردم.
منم تو دلم میگفتم آخه کیه که لذت ببره از جاده های طولانی و شب تو چادر خوابیدن و در به در تو مسیر دنبال دسشویی گشتن و رو چمن کنار مورچه ها غذا خوردن و آخرشم بعد دو روز خسته مرده برسه به مقصد و حالا فکر برگشتن این راه و اون کارای تکراری که بماند...
گذشت و منم بزرگ شدم ...دیگه وقتی میرفتیم سفر نمیپرسیدم کی برمیگردیم میگفتم کاش میشد چند روز دیگه بمونیم
دیگه دیدن غروب افتاب از پنجره ی ماشین ، کنار مورچه های پارک شهرغریب غذا خوردن و در به در گشتن دنبال دسشویی تمیز تو مسیر آرزوی هر هفته و ماهم بود. وقتی از سفر برمیگشتیم بعد یه استراحت کوتاه میگفتم قابلیت اینو دارم همین الان سفر بعدی رو شروع کنم.
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم چی شد که اینجوری شد...
نه به اون همه نفرت نه به این همه اشتیاق برای مسافرت.
فکر میکنم تنها دلیلش این باشه که دیگه عروسکی نیست که بدون من خوابش نبره شبا،دیگه کارتن خرس مهربون و آقای بلوط پخش نمیشه ، دیگه دوستی نیست که بیاد زنگ خونمونُ بزنه و از نبودن من غمباد بگیره...الان دیگه فقط به خودم تعلق دارم و دلم فقط یه جاده ی طولانی بی مقصد میخواد که غرق بشم تو شب هاش.
#سحرخسروانی
#شما_فرستادین