نوشتگاه
4.73K subscribers
12.4K photos
2.65K videos
40 files
545 links
اولين پست كانال
https://telegram.me/textplace/2
Download Telegram
گفت خيلي ميترسم؛

گفتم چرا؟
گفت چون از ته دل خوشحالم
اين جور خوشحالي ترسناك است
پرسيدم آخه چرا؟
جواب داد: وقتي آدم اين جور خوشحال باشد
سرنوشت آماده است چيزي را از آدم بگيرد!

#خالد_حسینی
@textplace
هر داستانی شبیه
یک قطار در حال حرکت است
مهم نیست کجا سوار شی
دیر یا زود مجبوری به مقصد برسی


#خالد_حسینی
@textplace
بابا گفت: "فقط یک گناه وجود دارد والسلام آن هم دزدی ست.
هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است."
اگر مردی را بکشی، یک زندگی را می دزدی.
حق زنش را از داشتن شوهر می دزدی، حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی.
وقتی دروغ می گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی.
وقتی تقلب می کنی، حق را از انصاف می دزدی.
می فهمی؟

📔 بادبادک باز
#خالد_حسینی


@textplace
یک بار آن وقت‌ها که خیلی کوچک بودم، از درختی بالا رفتم و از سیب‌های سبز کال خوردم، دلم باد کرد و مثل طبل سفت شد، خیلی درد می‌کرد. مادرم گفت اگر صبر می‌کردم تا سیب‌ها برسند، مریض نمی‌شدم.
حالا هر وقت چیزی را از ته دل می‌خواهم، سعی می‌کنم حرف‌های او را در مورد "سیب کال" یادم باشد.

#خالد_حسینی
#بادبادک_باز

@textplace
در کتاب چیزهای زیادی نوشته شده بود که نمی دانستم، چیزهایی که معلم هامان اصلا حرفش را هم نمی زدند ...!

#خالد_حسینی

@textplace
سال ها از این ماجرا می گذرد
اما زندگی به من آموخته است آنچه درباره ی از یاد بردن گذشته ها می گویند درست نیست چون گذشته با سماجت راه خود را باز می کند...


📒 بادبادک باز
#خالد_حسینی
@textplace
زبان چقدر حریص است
گاهی اوقات همه ی جزئیات زندگی را
می بلعد و ما را دست خالی می گذارد!

#خالد_حسینی

@textplace
هر داستانی شبیه
یک قطار در حال حرکت است
مهم نیست کجا سوار شی
دیر یا زود مجبوری به مقصد برسی ...

#خالد_حسینی


@textplace
همان شب اولین داستانم را نوشتم.
نیم ساعت طول کشید.
داستان دلگیر کوتاهی بود درباره مردی که فنجانی جادویی پیدا کرد و فهمید که اگر تویش اشک بریزد اشکها بدل به مروارید میشوند.
اما هر چند از مال دنیا چیزی نداشت، شاد وخندان بود و کمتر اشک میریخت، پس در صدد برآمد راه هایی پیدا کند و غمگین شود تا بتواند با اشکهایش ثروتمند شود.
همانطور که مرواریدها تلنبار میشد، طمعش گل کرد.
داستان به اینجا ختم میشد که مرد کارد به دست روی کوهی از مروارید نشسته است و بی اختیار در فنجان اشک میریزد و جسد همسر مقتولش در دستهای اوست ...

📘 بادبادک باز
👤 #خالد_حسینی

@textplace
یک بار آن وقت‌ها که خیلی کوچک بودم، از درختی بالا رفتم و از سیب‌های سبز کال خوردم، دلم باد کرد و مثل طبل سفت شد، خیلی درد می‌کرد. مادرم گفت اگر صبر می‌کردم تا سیب‌ها برسند، مریض نمی‌شدم.
حالا هر وقت چیزی را از ته دل می‌خواهم، سعی می‌کنم حرف‌های او را در مورد "سیب کال" یادم باشد.

#خالد_حسینی
#بادبادک_باز

@textplace