یکی از مخاطبان توانا، ضمن ارسال این تصویر نوشت:
«یادگاری پنجشنبه شب ۲۶ آبان ۱۴۰۱(اکباتان)
۳۷۶ تا ساچمه فقط هم تونستن ۱۸ تاشو دربیارن و باقیش هنوز توی بدنمه، ولی کاش میشد به جای درآوردن این ساچمهها خاطرات اون شب رو در بیارن از ذهنم.
دو ساله مثل یه مرده متحرک فقط هوا تفنس میکنم و تنفر به خودم تزریق، خوش به حال بچههایی که اون شبا برای همیشه رفتی شدن! ما اون شبا برای اونا گریه میکردیم ولی فکر کنم این شبا اونان که به حال ما گریه میکنن»
- در روزهای گذشته پیامهایی از مخاطبان دریافت کردیم و برخی گفتهاند که هنوز ساچمههای زیادی در بدنشان باقی مانده و نتوانستهاند برای خارج کردن انها، پزشک معتمدی را پیدا کنند.
#علیه_فراموشی #نه_به_جمهوری_اسلامی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
«یادگاری پنجشنبه شب ۲۶ آبان ۱۴۰۱(اکباتان)
۳۷۶ تا ساچمه فقط هم تونستن ۱۸ تاشو دربیارن و باقیش هنوز توی بدنمه، ولی کاش میشد به جای درآوردن این ساچمهها خاطرات اون شب رو در بیارن از ذهنم.
دو ساله مثل یه مرده متحرک فقط هوا تفنس میکنم و تنفر به خودم تزریق، خوش به حال بچههایی که اون شبا برای همیشه رفتی شدن! ما اون شبا برای اونا گریه میکردیم ولی فکر کنم این شبا اونان که به حال ما گریه میکنن»
- در روزهای گذشته پیامهایی از مخاطبان دریافت کردیم و برخی گفتهاند که هنوز ساچمههای زیادی در بدنشان باقی مانده و نتوانستهاند برای خارج کردن انها، پزشک معتمدی را پیدا کنند.
#علیه_فراموشی #نه_به_جمهوری_اسلامی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با ما از کربلا میگویید؟!
اینهمه قتل و جنایت را نمیبینید؟ صدای مادران و پدران و برادران و خواهران دادخواه را نمیشنوید؟ اینهمه جوان زیبا را کشتید، بعد برای مظلومیت حسین سینه میزنید؟!
گمان نبرید که با یک نمایش انتخابات و میتوانید جنایتتان را سفیدشویی کنید، جنایاتی که انجام دادید لکههای ننگی است که با هیچ چیزی شسته نمیشود.
ویدیو از پوریا افضلی
#محرم #تحریم_محرم #علیه_فراموشی #دادخواهی #مهسا_امینی #نیکا_شاکرمی #محمدحسن_تركمان #سارینا_اسماعیل_زاده #محسن_شکاری #مجیدرضا_رهنورد #محمدمهدی_کرمی #محمد_حسینی #یلدا_آقافضلی #جواد_حیدری #غزاله_چلابی #پژمان_قلی_پور .... #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
اینهمه قتل و جنایت را نمیبینید؟ صدای مادران و پدران و برادران و خواهران دادخواه را نمیشنوید؟ اینهمه جوان زیبا را کشتید، بعد برای مظلومیت حسین سینه میزنید؟!
گمان نبرید که با یک نمایش انتخابات و میتوانید جنایتتان را سفیدشویی کنید، جنایاتی که انجام دادید لکههای ننگی است که با هیچ چیزی شسته نمیشود.
ویدیو از پوریا افضلی
#محرم #تحریم_محرم #علیه_فراموشی #دادخواهی #مهسا_امینی #نیکا_شاکرمی #محمدحسن_تركمان #سارینا_اسماعیل_زاده #محسن_شکاری #مجیدرضا_رهنورد #محمدمهدی_کرمی #محمد_حسینی #یلدا_آقافضلی #جواد_حیدری #غزاله_چلابی #پژمان_قلی_پور .... #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
غربت ۲۰ تیر تبریز
«مانند اینکه بوی خون و طعمه رسیده باشد کمکم به تعداد چماق به دستان افزوده میشد.افرادی با پیراهن سفید و انداخته بر روی شلوار و ریش انبوه و چماقی یک ونیم الی دو متری در دست. نیروی انتظامی تا فلکه دانشگاه عقب کشید و من توانستم داخل دانشگاه برگردم. با رفتن نیروی انتظامی میدان برای بسیجی ها و لباس شخصیها باز شد و هر لحظه بر تعدادشان افزوده میشد و شروع کرده بودند به طرف سنگاندازی شدید به طرف دانشجویان و چون تراکم بچهها مخصوصا در جلو و داخل در زیاد بود هر سنگی که از طرف مقابل میامد لااقل سروروی یکی از دانشجویان را میشکافت».
این روایتیست که «نادر ضامن» ارائه میدهد؛ از دانشجویان دانشگاه تبریز در سال ۱۳۷۸ و اتفاقات ۲۰ تیر آن سال. شنبه ۱۹ تیر بود که خبرهای تهران به تبریز رسید. خبر حمله گسترده نیروی انتظامی و انصار حزبالله به کوی دانشگاه تهران و به خاکوخون کشیدهشدن کوی و مجروح و کشتهشدن دانشجویان. انجمناسلامی دانشگاه تبریز تصمیم گرفت تجمعی جهت محکومیت فاجعه کویدانشگاه ترتیب دهد. زمان تجمع، ۱۱ صبح ۲۰ تیر تعیین شد؛ در محوطه ساختمان ریاست دانشگاه تبریز. به روایت دانشجویان در صبح ۲۰ تیر در محوطه دانشگاه، جمعیتی چند صد نفری گرد آمده بودند.
به روایت «علیرضا رایگانی» اگرچه انجمناسلامی سعی میکرد، شعارها در حمایت از خاتمی و دانشجویان تهران باشد اما بسیاری از دانشجویان خشمی فراتر از این مسائل داشتند. رایگانی که در آن مقطع دانشجو بود و در این تجمع حضور داشت میگوید: «خورشیدی، فرماندار تبریز به میان دانشجویان آمد تا آنان را به آرامش دعوت کند. اما سخنان او دانشجویان را جریتر کرد. دانشجویان به سمت در ورودی رفتند تا به خیابان بزنند. انجمنیها دم در ورودی ایستادند و اجازه خروج نمیدادند. آنها به دانشجویان معترض میگفتند نیروهای حزبالله و لباسشخصی بیرون در ایستادهاند و قصد درگیری دارند. علاوه بر لباسشخصیها، طلبهها هم آمده بودند. مدرسه طلاب با در اصلی دانشگاه تبریز فاصله ۷۰۰ متری دارد. آنها نیز برای سرکوب دانشجویان آمده بودند».
روایتهایی وجود دارد که پس از پایانیافتن اعتراض خیابانی دانشجویان، نیروهای لباسشخصی دانشگاه را محاصره کردند و حتی وارد خوابگاه دانشجویان دختر شدند و آنان را مضروب کردند. این مسئله را ریاست وقت دانشگاه تبریز نیز تایید میکند. علیرضا رایگانی میگوید: «عصر آن روز وحشتناکترین بخش داستان بود. پس از پایان اعتراض خیابانی در دانشگاه بسته شد و دانشجویان را به شدت کتک زدند و مجروح کردند. در غروب و آستانه شب، بهشدت دانشجویان دختر و پسر مضروب شدند. صدای زنجیر و باتوم بر تن دانشجویان تن آدم را میلرزاند. لباسشخصیها حتی جلوی ماشینهای اورژانس را میگرفتند و دانشجویان مجروح را پیاده میکردند و سوار مینیبوس میکردند و میبردند. حتی به بیمارستان امامخمینی میرفتند و مجروحان را از خود بیمارستان بازداشت میکردند. اساسا خیلی از دانشجویان را بازداشت کردند اما پس از چند روز فلهای آزاد شدند ولی افراد اصلی همچنان در بازداشت ماندند».
«محمدعلی حسینی پورفیض» - رییس وقت دانشگاه تبریز - که به گفته برخی شواهد خود او نیز از نیروهای لباسشخصی کتک خورد، از «غربت» ۲۰ تیر تبریز میگوید. به گفته او: «در تبريز جنايت در روز روشن صورت گرفته است. روز روشن آمدند و زدند و تخريب كردند. مهاجمين در روز روشن وارد خوابگاه دانشجويان دختر شدند. اگر در پي احقاق حق هستيم، نبايد مثلاً به واقعه كوي تهران توجه و دانشگاه تبريز را از ياد ببريم، حادثه ۲۰ تير تبريز از غربت عجيبي برخوردار است و يادش به درشتي و وضوح بايد در كنار واقعه ۱۸ تير تهران ثبت و به آن پرداخته شود».
یکی از اعضای وقت انجمن اسلامی دانشگاه تبریز در گفتگویی در سالها بعد، از سکوت نسبی رسانهها پیرامون فاجعه ۲۰ تیر تبریز به شدت انتقاد کرد: «هنوز کسی پاسخ نداده چه کسی و با دستور چه کسانی دختری دانشجو را از خوابگاه دانشجویی به پایین پرت کرد. ما مدتها زندان بودیم و متهم به همه چیز شدیم اما کسی نگفت چه کسی دستور تیراندازی داده بود و چطور دانشجویان مظلومانه هدف گلوله قرار گرفتند... در سکوت کتک خوردیم، گلوله خوردیم و از روی تخت بیمارستان به زندان رفتیم و شکنجه شدیم...».
بیشتر بخوانید:
https://tavaana.org/students_protest_in_tabriz/
#دانشگاه_تبریز #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
«مانند اینکه بوی خون و طعمه رسیده باشد کمکم به تعداد چماق به دستان افزوده میشد.افرادی با پیراهن سفید و انداخته بر روی شلوار و ریش انبوه و چماقی یک ونیم الی دو متری در دست. نیروی انتظامی تا فلکه دانشگاه عقب کشید و من توانستم داخل دانشگاه برگردم. با رفتن نیروی انتظامی میدان برای بسیجی ها و لباس شخصیها باز شد و هر لحظه بر تعدادشان افزوده میشد و شروع کرده بودند به طرف سنگاندازی شدید به طرف دانشجویان و چون تراکم بچهها مخصوصا در جلو و داخل در زیاد بود هر سنگی که از طرف مقابل میامد لااقل سروروی یکی از دانشجویان را میشکافت».
این روایتیست که «نادر ضامن» ارائه میدهد؛ از دانشجویان دانشگاه تبریز در سال ۱۳۷۸ و اتفاقات ۲۰ تیر آن سال. شنبه ۱۹ تیر بود که خبرهای تهران به تبریز رسید. خبر حمله گسترده نیروی انتظامی و انصار حزبالله به کوی دانشگاه تهران و به خاکوخون کشیدهشدن کوی و مجروح و کشتهشدن دانشجویان. انجمناسلامی دانشگاه تبریز تصمیم گرفت تجمعی جهت محکومیت فاجعه کویدانشگاه ترتیب دهد. زمان تجمع، ۱۱ صبح ۲۰ تیر تعیین شد؛ در محوطه ساختمان ریاست دانشگاه تبریز. به روایت دانشجویان در صبح ۲۰ تیر در محوطه دانشگاه، جمعیتی چند صد نفری گرد آمده بودند.
به روایت «علیرضا رایگانی» اگرچه انجمناسلامی سعی میکرد، شعارها در حمایت از خاتمی و دانشجویان تهران باشد اما بسیاری از دانشجویان خشمی فراتر از این مسائل داشتند. رایگانی که در آن مقطع دانشجو بود و در این تجمع حضور داشت میگوید: «خورشیدی، فرماندار تبریز به میان دانشجویان آمد تا آنان را به آرامش دعوت کند. اما سخنان او دانشجویان را جریتر کرد. دانشجویان به سمت در ورودی رفتند تا به خیابان بزنند. انجمنیها دم در ورودی ایستادند و اجازه خروج نمیدادند. آنها به دانشجویان معترض میگفتند نیروهای حزبالله و لباسشخصی بیرون در ایستادهاند و قصد درگیری دارند. علاوه بر لباسشخصیها، طلبهها هم آمده بودند. مدرسه طلاب با در اصلی دانشگاه تبریز فاصله ۷۰۰ متری دارد. آنها نیز برای سرکوب دانشجویان آمده بودند».
روایتهایی وجود دارد که پس از پایانیافتن اعتراض خیابانی دانشجویان، نیروهای لباسشخصی دانشگاه را محاصره کردند و حتی وارد خوابگاه دانشجویان دختر شدند و آنان را مضروب کردند. این مسئله را ریاست وقت دانشگاه تبریز نیز تایید میکند. علیرضا رایگانی میگوید: «عصر آن روز وحشتناکترین بخش داستان بود. پس از پایان اعتراض خیابانی در دانشگاه بسته شد و دانشجویان را به شدت کتک زدند و مجروح کردند. در غروب و آستانه شب، بهشدت دانشجویان دختر و پسر مضروب شدند. صدای زنجیر و باتوم بر تن دانشجویان تن آدم را میلرزاند. لباسشخصیها حتی جلوی ماشینهای اورژانس را میگرفتند و دانشجویان مجروح را پیاده میکردند و سوار مینیبوس میکردند و میبردند. حتی به بیمارستان امامخمینی میرفتند و مجروحان را از خود بیمارستان بازداشت میکردند. اساسا خیلی از دانشجویان را بازداشت کردند اما پس از چند روز فلهای آزاد شدند ولی افراد اصلی همچنان در بازداشت ماندند».
«محمدعلی حسینی پورفیض» - رییس وقت دانشگاه تبریز - که به گفته برخی شواهد خود او نیز از نیروهای لباسشخصی کتک خورد، از «غربت» ۲۰ تیر تبریز میگوید. به گفته او: «در تبريز جنايت در روز روشن صورت گرفته است. روز روشن آمدند و زدند و تخريب كردند. مهاجمين در روز روشن وارد خوابگاه دانشجويان دختر شدند. اگر در پي احقاق حق هستيم، نبايد مثلاً به واقعه كوي تهران توجه و دانشگاه تبريز را از ياد ببريم، حادثه ۲۰ تير تبريز از غربت عجيبي برخوردار است و يادش به درشتي و وضوح بايد در كنار واقعه ۱۸ تير تهران ثبت و به آن پرداخته شود».
یکی از اعضای وقت انجمن اسلامی دانشگاه تبریز در گفتگویی در سالها بعد، از سکوت نسبی رسانهها پیرامون فاجعه ۲۰ تیر تبریز به شدت انتقاد کرد: «هنوز کسی پاسخ نداده چه کسی و با دستور چه کسانی دختری دانشجو را از خوابگاه دانشجویی به پایین پرت کرد. ما مدتها زندان بودیم و متهم به همه چیز شدیم اما کسی نگفت چه کسی دستور تیراندازی داده بود و چطور دانشجویان مظلومانه هدف گلوله قرار گرفتند... در سکوت کتک خوردیم، گلوله خوردیم و از روی تخت بیمارستان به زندان رفتیم و شکنجه شدیم...».
بیشتر بخوانید:
https://tavaana.org/students_protest_in_tabriz/
#دانشگاه_تبریز #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
توانا آموزشکده جامعهمدنی ایران
غربت ۲۰ تیر تبریز - توانا آموزشکده جامعهمدنی ایران
«مانند اینکه بوی خون و طعمه رسیده باشد کمکم به تعداد چماق به دستان افزوده میشد.افرادی با پیراهن سفید و انداخته بر روی شلوار و ریش انبوه و چماقی یک ونیم الی دو متری در دست. نیروی انتظامی تا فلکه دانشگاه عقب کشید و من توانستم داخل دانشگاه برگردم. با رفتن…
علیه فراموشی؛
جمهوری اسلامی، #محمدجواد_زاهدی جوان ۲۰ ساله رو کشت و مادرش #مهسا_یزدانی رو به اتهام اینکه پارسال تو همین روزا نوشته بود “نه به محرم کربلا اینجاس زینب زمانه منم ۱۴۰۰سال پیش ندیدیم ولی ۱۴۰۱ دیدیم که قاتلان حسین حسین بچهامون کشتن” به پنج سال حبس خانگی محکوم کرد.
مهسا یزدانی مادر یه کودک هم هست که وقتی سه سالش بود مادرش رو ۳۳ روز انداختن زندان و برای پنج سال حتی نمیتونه ببرتش مدرسه.
- این متن را سعید افکاری، برادر جاویدنام نوید افکاری، منتشر کرده است.
- کودک سه ساله مهسا یزدانی حتما موقع بازداشت ۳۳ روزه مادر، آسیب بسیاری دیده است، ضمن آنکه برای پنج سال از همراهی مادرش برای رفتن به خیلی جاها مثل مدرسه، شهر بازی، پارک و ... محروم است.
- خانم یزدانی، داغدار و دادخواه فرزندش است که ظالمانه به قتل رسید و حکومت این مادر را محکوم کرده است.
#علیه_فراموشی #تحریم_محرم #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
جمهوری اسلامی، #محمدجواد_زاهدی جوان ۲۰ ساله رو کشت و مادرش #مهسا_یزدانی رو به اتهام اینکه پارسال تو همین روزا نوشته بود “نه به محرم کربلا اینجاس زینب زمانه منم ۱۴۰۰سال پیش ندیدیم ولی ۱۴۰۱ دیدیم که قاتلان حسین حسین بچهامون کشتن” به پنج سال حبس خانگی محکوم کرد.
مهسا یزدانی مادر یه کودک هم هست که وقتی سه سالش بود مادرش رو ۳۳ روز انداختن زندان و برای پنج سال حتی نمیتونه ببرتش مدرسه.
- این متن را سعید افکاری، برادر جاویدنام نوید افکاری، منتشر کرده است.
- کودک سه ساله مهسا یزدانی حتما موقع بازداشت ۳۳ روزه مادر، آسیب بسیاری دیده است، ضمن آنکه برای پنج سال از همراهی مادرش برای رفتن به خیلی جاها مثل مدرسه، شهر بازی، پارک و ... محروم است.
- خانم یزدانی، داغدار و دادخواه فرزندش است که ظالمانه به قتل رسید و حکومت این مادر را محکوم کرده است.
#علیه_فراموشی #تحریم_محرم #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
روز ۲۱ تیر هشتاد و هشت مکان بازداشتگاه مخوف کهریزک جایی که خدا هم آنتن نمیداد!
روز بیست و یکم تیرماه بود، تنهایمان از شدت زخمها و شکنجه ها حسابی عفونت کرده بود و نفس کشیدن برایمان لحظه به لحظه سخت تر میشد، صدای نالههای همبندیهایمان بلند و بلندتر میشد. نگاهی به چهره خستهٔ امیر جوادی فر انداختم که از درد در خود میپیچید و میدیدم که چقدر نفس کشیدن برای او سختتر شده ، همه نگران و ناامید بودیم و محمد کامرانی همچنان چشم انتظار کنکورش بود. چند تن از مجرمان خطرناک برگههای دعای زیارت عاشورا داشتند، یکی از ما که صدای خوبی داشت برگه های زیارت عاشورا را از آنها گرفت و شروع به خواندن آن کرد ، در طول خواندن زیارت عاشورا همگی از مظلومیت خودمان گریه میکردیم که به کدامین گناه باید این همه عذاب بکشیم ، در آن لحظه حال و هوای صحرای کربلا که جمهوری اسلامی سالیان سال به دروغ در ذهن ما گنجانده بود انگار زنده شده بود و ما هم داشتیم به دست یزدیان زمانه تا مرگ شکنجه میشدیم و در حسرت آب خوردن بودیم ، در همان لحظات بود که از داخل دریچهای به داخل قرنطینه از دوباره دود گازوئیل وارد کردند ، فقط به جرم خواندن زیارت عاشورا یا شاید به خاطر سوزی که در صدایمان بود.
افسر نگهبان حدود یک ساعت بعد دستور داد با همان بشمار سه و ضرب شتم ما را به داخل حیاط منتقل کنند، هوا بسیار گرم بود و ما در زیر آن آفتاب سوزان ، پابرهنه روی آسفالت داغ با لبهای تشنه احساس بسیار خوشایندی داشتیم زیرا در برابر آن هوای آلوده قرنطینه ، گرامی زیاد و دود گازوئیل هم که بهش اضافه میشد حکم بهشت را برای ما داشت ، چون میتوانستیم به راحتی نفس بکشیم . شکنجه های روز قبل که باید چهار دست و پا روی آسفالت داغ سوار بر یکدیگر میرفتیم از دوباره تکرار شد و همچنین شعار های هر روزه کهریزک! اینجا کجاست ؟! کهریزک... کهریزک کجاست؟! اخر دنیا ... از غذا راضی هستین ؟! بله قربان ... آدم شدید ؟! بله قربان و ما باید آنقدر این جمله ها را بلند تکرار میکردیم که در و دیوارهای بازداشتگاه کهریزک به لرزه میوفتاد.
افسر نگهبان دستور داد با دستگاه سم پاشی داخل قرنطینه ما را سم پاشی کنند تا حشراتی مانند ، شپش ، گال ، کنه و غیره از بین بروند تا در خیال خودشون نظافت برای ما رعایت شود، ولی هدف آنها فقط شکنجه ما بود و نه نظافت ، بعد از آنکه داخل قرنطینه را سم پاشی کردند بلافاصله ما را به همان روش بشمار سه با ضرب شتم شدید به داخل قرنطینه فرستادند.
.
داخل که شدیم بوی شدید سم و دود گازوئیل که از قبل در قرنطینه مانده بود ما را داشت خفه میکرد، چند دقیقهای گذشت، همبندیهایم را میدیدم که یکی یکی دارن بیهوش میشن و بعضی هاشون هم کف بالا میاوردند، در آن هوای آلوده و مسموم حدود بیست الی سی نفر از همبندیهایم از هوش رفتند، راه نفسکشیدن برای من هم سخت تر و سخت تر میشد. باور آن جهنم داشت لحظه به لحظه پر رنگتر میشد و من با چشمهایم میدیدم که همبندی هایم دارند جان میسپارند و از اینکه کاری از دستم ساخته نبود از خودم شمسار بودم. آنقدر تصویر غمانگیز و زجر دهندهای بود که همگی از شدت خشم فریاد میزدیم که بچه ها یکی یکی دارند تلف میشوند و التماس افسر نگهبان را میکردیم که درب قرنطینه را باز کند و ما را به داخل حیاط ببرد ، این صحنه به قدری وحشتناک بود که حتی در این میان مجرمان خطرناک از جمله عادل ترکه وکیل بند هم با ما هم صدا شدند ولی افسر نگهبان به فریادها و ضجه های ما بیتوجهی میکرد، تعداد بیهوشیها داشت بیشتر و بیشتر میشد و خود من هم به سختی میتوانستم نفس بکشم، از شدت سم داخل قرنطینه چشم هایمان به شدت میسوخت، داخل گلویم انگار زخم شده بود. حالت تهوع شدید داشتم به همراه سرگیجه، از همه بدتر این بود که انگار داشتم خفه میشدم و نفس کشیدن در فضای آزاد برایم رویا شده بود، بعد از یکساعت داد و فریاد و التماس بالاخره درب قرنطینه را باز کردند و اگر بیشتر طول میکشید شاید منم و خیلی ها هم بیهوش میشدیم و معلوم نبود چه بلایی سرمان می آمد.
ما هر کدام از آنهایی که از هوش رفته بودند را چند نفری از دست و پای آنها میگرفتیم و به بیرون میبردیم، متأسفانه تنها جایی که میشد آنها را بگذاریم تا نفسشان بازگردد داخل حیاط بود ، همان جهنمی را میگویم که برایمان رنگ بهشت گرفته بود، بر روی آسفالتی داغ و سوزان که سریعاً بدنمان را میسوزاند و زخم میکرد ، دوستانمان کم کم به هوش آمدند و آن روز توانستیم بیشتر در حیاط بمانیم ، افسر نگهبان بعد از حدود یک الی دو ساعت دستور داد به داخل قرنطینه برویم، ولی این بار خبری از بشمار سه و ضرب شتم نبود و از دوباره از جهنمی که کمی بوی بهشت میداد وارد جهنمی شدیم که نفس کشیدن برایمان آرزو بود.
از اینستاگرام مسعود علیزاده، شاهد جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
روز بیست و یکم تیرماه بود، تنهایمان از شدت زخمها و شکنجه ها حسابی عفونت کرده بود و نفس کشیدن برایمان لحظه به لحظه سخت تر میشد، صدای نالههای همبندیهایمان بلند و بلندتر میشد. نگاهی به چهره خستهٔ امیر جوادی فر انداختم که از درد در خود میپیچید و میدیدم که چقدر نفس کشیدن برای او سختتر شده ، همه نگران و ناامید بودیم و محمد کامرانی همچنان چشم انتظار کنکورش بود. چند تن از مجرمان خطرناک برگههای دعای زیارت عاشورا داشتند، یکی از ما که صدای خوبی داشت برگه های زیارت عاشورا را از آنها گرفت و شروع به خواندن آن کرد ، در طول خواندن زیارت عاشورا همگی از مظلومیت خودمان گریه میکردیم که به کدامین گناه باید این همه عذاب بکشیم ، در آن لحظه حال و هوای صحرای کربلا که جمهوری اسلامی سالیان سال به دروغ در ذهن ما گنجانده بود انگار زنده شده بود و ما هم داشتیم به دست یزدیان زمانه تا مرگ شکنجه میشدیم و در حسرت آب خوردن بودیم ، در همان لحظات بود که از داخل دریچهای به داخل قرنطینه از دوباره دود گازوئیل وارد کردند ، فقط به جرم خواندن زیارت عاشورا یا شاید به خاطر سوزی که در صدایمان بود.
افسر نگهبان حدود یک ساعت بعد دستور داد با همان بشمار سه و ضرب شتم ما را به داخل حیاط منتقل کنند، هوا بسیار گرم بود و ما در زیر آن آفتاب سوزان ، پابرهنه روی آسفالت داغ با لبهای تشنه احساس بسیار خوشایندی داشتیم زیرا در برابر آن هوای آلوده قرنطینه ، گرامی زیاد و دود گازوئیل هم که بهش اضافه میشد حکم بهشت را برای ما داشت ، چون میتوانستیم به راحتی نفس بکشیم . شکنجه های روز قبل که باید چهار دست و پا روی آسفالت داغ سوار بر یکدیگر میرفتیم از دوباره تکرار شد و همچنین شعار های هر روزه کهریزک! اینجا کجاست ؟! کهریزک... کهریزک کجاست؟! اخر دنیا ... از غذا راضی هستین ؟! بله قربان ... آدم شدید ؟! بله قربان و ما باید آنقدر این جمله ها را بلند تکرار میکردیم که در و دیوارهای بازداشتگاه کهریزک به لرزه میوفتاد.
افسر نگهبان دستور داد با دستگاه سم پاشی داخل قرنطینه ما را سم پاشی کنند تا حشراتی مانند ، شپش ، گال ، کنه و غیره از بین بروند تا در خیال خودشون نظافت برای ما رعایت شود، ولی هدف آنها فقط شکنجه ما بود و نه نظافت ، بعد از آنکه داخل قرنطینه را سم پاشی کردند بلافاصله ما را به همان روش بشمار سه با ضرب شتم شدید به داخل قرنطینه فرستادند.
.
داخل که شدیم بوی شدید سم و دود گازوئیل که از قبل در قرنطینه مانده بود ما را داشت خفه میکرد، چند دقیقهای گذشت، همبندیهایم را میدیدم که یکی یکی دارن بیهوش میشن و بعضی هاشون هم کف بالا میاوردند، در آن هوای آلوده و مسموم حدود بیست الی سی نفر از همبندیهایم از هوش رفتند، راه نفسکشیدن برای من هم سخت تر و سخت تر میشد. باور آن جهنم داشت لحظه به لحظه پر رنگتر میشد و من با چشمهایم میدیدم که همبندی هایم دارند جان میسپارند و از اینکه کاری از دستم ساخته نبود از خودم شمسار بودم. آنقدر تصویر غمانگیز و زجر دهندهای بود که همگی از شدت خشم فریاد میزدیم که بچه ها یکی یکی دارند تلف میشوند و التماس افسر نگهبان را میکردیم که درب قرنطینه را باز کند و ما را به داخل حیاط ببرد ، این صحنه به قدری وحشتناک بود که حتی در این میان مجرمان خطرناک از جمله عادل ترکه وکیل بند هم با ما هم صدا شدند ولی افسر نگهبان به فریادها و ضجه های ما بیتوجهی میکرد، تعداد بیهوشیها داشت بیشتر و بیشتر میشد و خود من هم به سختی میتوانستم نفس بکشم، از شدت سم داخل قرنطینه چشم هایمان به شدت میسوخت، داخل گلویم انگار زخم شده بود. حالت تهوع شدید داشتم به همراه سرگیجه، از همه بدتر این بود که انگار داشتم خفه میشدم و نفس کشیدن در فضای آزاد برایم رویا شده بود، بعد از یکساعت داد و فریاد و التماس بالاخره درب قرنطینه را باز کردند و اگر بیشتر طول میکشید شاید منم و خیلی ها هم بیهوش میشدیم و معلوم نبود چه بلایی سرمان می آمد.
ما هر کدام از آنهایی که از هوش رفته بودند را چند نفری از دست و پای آنها میگرفتیم و به بیرون میبردیم، متأسفانه تنها جایی که میشد آنها را بگذاریم تا نفسشان بازگردد داخل حیاط بود ، همان جهنمی را میگویم که برایمان رنگ بهشت گرفته بود، بر روی آسفالتی داغ و سوزان که سریعاً بدنمان را میسوزاند و زخم میکرد ، دوستانمان کم کم به هوش آمدند و آن روز توانستیم بیشتر در حیاط بمانیم ، افسر نگهبان بعد از حدود یک الی دو ساعت دستور داد به داخل قرنطینه برویم، ولی این بار خبری از بشمار سه و ضرب شتم نبود و از دوباره از جهنمی که کمی بوی بهشت میداد وارد جهنمی شدیم که نفس کشیدن برایمان آرزو بود.
از اینستاگرام مسعود علیزاده، شاهد جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
شب ۲۱ تیر هشتاد و هشت مکان بازداشتگاه مخوف کهریزک ، انگار مرده بودم
شب شده بود و صدای ناله بود و بس! استوار خمسآبادی افسر نگهبان حدود ۱۲ نفر از بازداشتیهای روز ۱۸ تیر را که در قفسهای سولههای کهریزک نگهداری میشدند را به بیرون از حیاط آورده بود و داشت آنها را شکنجه میداد و آمارگیری میکرد، بخاطر ناله ها و سر و صدای بچههای ما که بسیار آسیب دیده بودند و زخمهایشان هم عفونت کرده بود خمس آبادی به محمد کرمی معروف به ( ممد طیفیل ) که یکی از مجرمان خطرناک بود و وکیل بند کل بازداشتگاه کهریزک هم بود دستور داد تا چند نفر از بچههای داخل قرنطینه ما را بیرون بیاورد تا آنها را جلوی همه شکنجه کنند که به قول خودشان درس عبرتی شود برای همگی تا بفهمند کهریزک کجاست! من بعد از چند روز میخواستم یکی دو ساعت بخوابم که در همان لحظه یکی از همبندیهام از من خواهش کرد که یکی دو ساعت از جایم بلند بشم تا او کمی دراز بکشد و بخوابد، دلم برایش سوخت، چون میدانستم ۳ روز است که نخوابیده، از جایم بلند شدم، رفتم به سمت دستشویی برای خوردن آب چاه که بوی گند و لجن میداد، در همان حال محمد کرمی از بیرون داخل قرنطینه ما آمد و از میان آن همگی ما سامان مهامی و احمد بلوچی را بیرون کشید و در یک لحظه نگاهش به من افتاد که جلوی دستشویی ایستاده بودم، نامرد صدایم زد: تو هم بیا بیرون و من میدانستم اگر بروم بیرون شکنجه زیادی خواهم شد.
بهش توجه نکردم و در لا به لای جمعیت که نشسته بودن مخفی شدم، در خیال خودم منو فراموش کرده بود ولی از دوباره وارد قرنطینه شد و به سراغم آمد تا من را برای شکنجه از قرنطینه خارج کند، نمیخواستم بیگناه شکنجه بشم، چون گناهی نکرده بودم، کمی باهاش درگیر فیزیکی شدم که من بیرون نمیام، در همان حال محمد کرمی به زمین افتاد و حالت جنون بهش دست داد، با دو نفر دیگر از مجرمان خطرناک سابقه دار من را سه نفری با ضرب و شتم بیرون قرنطینه بردند، خمسآبادی افسر نگهبانان متوجه شد من با میل خودم بیرون نیومدم و شروع کرد با لوله پی وی سی حدود بیست دقیقه منو زد، بخاطر اینکه ضربه لولهها به سر و صورتم نخوره با مچ و ساعدم جلوی ضربهها را میگرفتم، آنقدر ضربهها را محکم میزد دستم داشت میشکست، ساعدم ترکید و همان لحظه سیاه و کبود شد، بعد از کلی شکنجه با لوله پی وی سی بلند که جای دسته هم براش درست کرده بودند چند نفری و به زور پابندها را به پاهایم زدند و از مچ پاهایم به نردهها آویزانم کردند.
سامان مهامی و احمد بلوچی را دیدم که سمت دیگری از پا آویزان شده بودند. سرم رو به پایین بود و زبانم خشک شده بود، پابند ها انقدر تیز بودند که دور پاهایم را زخم کرد، شکنجهگران با لوله های پی وی سی با شدت تمام بر بدنم ضربه میزدند، این بار استوار گنج بخش هم به کمک استوار خمسآبادی آمد تا او هم خودش را با شکنجهکردن من ارضا کند، صدای صلوات هم بندیهایم و زندانیهای دیگر هم کارساز نبود و محکمتر میزدند ضربهها را، بعد از حدود بیست دقیقه منو پایین آوردند، روی پاهایم نمیتوانستم بایستم چون حس نداشتن، دوستانم زیر بغل منو گرفتند و به داخل توالت بردند تا آب روی سر و صورتم بریزند که هم زخمهایم شسته شود و هم از شوک در بیام، در همان زمان محمد طیفیل به دستور استوار خمس آبادی به داخل قرنطینه آمد، با قفل کتابی بر دستش که استوار بهش داده بود زیرا استوار گفته بود من را آنقدر بزند تا همان جا بمیرم، من در خیال خودم فکر میکردم به سراغم آمده تا از من معذرت خواهی کند ولی تا نزدیکم شد شروع کرد با اون قفل سنگین آهنی بر سر و صورتم کوبید، سرم شکست، لبهایم پاره شد، چشمهایم درونش خون شده بود و از داخل گوشم خون میآمد و چشمهایم همه جا را سیاه میدید، در حالی که با قفل کتابی بر سر و صورتم میکوبید منو به سمت درب ورودی قرنطینه برد، شروع کرد از شلوارم گرفت و منو بلند میکرد و با شدت تمام به کف زمین میکوبید، تنها آرزویم در آن حالت مرگ و بود و بس، صدای همبندیهایم تو گوشم زمزمه میشد که هم گریه میکردند و هم التماس تا دست از شکنجهام بر دارد، در همان لحظه شلوارم پاره شد و لخت مادر زاد جلوی همه همبندیهایم کف زمین بودم، حتی شرت هم بر تن نداشتم، زیرا همان روز اول دور انداخته بودیم، درد اینکه جلوی همه دوستانم لخت و عریان بودم از درد تمام شکنجههایم بیشتر بود ....
ادامه را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahrit
از اینستاگرام مسعود علیزاده شاهد جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
شب شده بود و صدای ناله بود و بس! استوار خمسآبادی افسر نگهبان حدود ۱۲ نفر از بازداشتیهای روز ۱۸ تیر را که در قفسهای سولههای کهریزک نگهداری میشدند را به بیرون از حیاط آورده بود و داشت آنها را شکنجه میداد و آمارگیری میکرد، بخاطر ناله ها و سر و صدای بچههای ما که بسیار آسیب دیده بودند و زخمهایشان هم عفونت کرده بود خمس آبادی به محمد کرمی معروف به ( ممد طیفیل ) که یکی از مجرمان خطرناک بود و وکیل بند کل بازداشتگاه کهریزک هم بود دستور داد تا چند نفر از بچههای داخل قرنطینه ما را بیرون بیاورد تا آنها را جلوی همه شکنجه کنند که به قول خودشان درس عبرتی شود برای همگی تا بفهمند کهریزک کجاست! من بعد از چند روز میخواستم یکی دو ساعت بخوابم که در همان لحظه یکی از همبندیهام از من خواهش کرد که یکی دو ساعت از جایم بلند بشم تا او کمی دراز بکشد و بخوابد، دلم برایش سوخت، چون میدانستم ۳ روز است که نخوابیده، از جایم بلند شدم، رفتم به سمت دستشویی برای خوردن آب چاه که بوی گند و لجن میداد، در همان حال محمد کرمی از بیرون داخل قرنطینه ما آمد و از میان آن همگی ما سامان مهامی و احمد بلوچی را بیرون کشید و در یک لحظه نگاهش به من افتاد که جلوی دستشویی ایستاده بودم، نامرد صدایم زد: تو هم بیا بیرون و من میدانستم اگر بروم بیرون شکنجه زیادی خواهم شد.
بهش توجه نکردم و در لا به لای جمعیت که نشسته بودن مخفی شدم، در خیال خودم منو فراموش کرده بود ولی از دوباره وارد قرنطینه شد و به سراغم آمد تا من را برای شکنجه از قرنطینه خارج کند، نمیخواستم بیگناه شکنجه بشم، چون گناهی نکرده بودم، کمی باهاش درگیر فیزیکی شدم که من بیرون نمیام، در همان حال محمد کرمی به زمین افتاد و حالت جنون بهش دست داد، با دو نفر دیگر از مجرمان خطرناک سابقه دار من را سه نفری با ضرب و شتم بیرون قرنطینه بردند، خمسآبادی افسر نگهبانان متوجه شد من با میل خودم بیرون نیومدم و شروع کرد با لوله پی وی سی حدود بیست دقیقه منو زد، بخاطر اینکه ضربه لولهها به سر و صورتم نخوره با مچ و ساعدم جلوی ضربهها را میگرفتم، آنقدر ضربهها را محکم میزد دستم داشت میشکست، ساعدم ترکید و همان لحظه سیاه و کبود شد، بعد از کلی شکنجه با لوله پی وی سی بلند که جای دسته هم براش درست کرده بودند چند نفری و به زور پابندها را به پاهایم زدند و از مچ پاهایم به نردهها آویزانم کردند.
سامان مهامی و احمد بلوچی را دیدم که سمت دیگری از پا آویزان شده بودند. سرم رو به پایین بود و زبانم خشک شده بود، پابند ها انقدر تیز بودند که دور پاهایم را زخم کرد، شکنجهگران با لوله های پی وی سی با شدت تمام بر بدنم ضربه میزدند، این بار استوار گنج بخش هم به کمک استوار خمسآبادی آمد تا او هم خودش را با شکنجهکردن من ارضا کند، صدای صلوات هم بندیهایم و زندانیهای دیگر هم کارساز نبود و محکمتر میزدند ضربهها را، بعد از حدود بیست دقیقه منو پایین آوردند، روی پاهایم نمیتوانستم بایستم چون حس نداشتن، دوستانم زیر بغل منو گرفتند و به داخل توالت بردند تا آب روی سر و صورتم بریزند که هم زخمهایم شسته شود و هم از شوک در بیام، در همان زمان محمد طیفیل به دستور استوار خمس آبادی به داخل قرنطینه آمد، با قفل کتابی بر دستش که استوار بهش داده بود زیرا استوار گفته بود من را آنقدر بزند تا همان جا بمیرم، من در خیال خودم فکر میکردم به سراغم آمده تا از من معذرت خواهی کند ولی تا نزدیکم شد شروع کرد با اون قفل سنگین آهنی بر سر و صورتم کوبید، سرم شکست، لبهایم پاره شد، چشمهایم درونش خون شده بود و از داخل گوشم خون میآمد و چشمهایم همه جا را سیاه میدید، در حالی که با قفل کتابی بر سر و صورتم میکوبید منو به سمت درب ورودی قرنطینه برد، شروع کرد از شلوارم گرفت و منو بلند میکرد و با شدت تمام به کف زمین میکوبید، تنها آرزویم در آن حالت مرگ و بود و بس، صدای همبندیهایم تو گوشم زمزمه میشد که هم گریه میکردند و هم التماس تا دست از شکنجهام بر دارد، در همان لحظه شلوارم پاره شد و لخت مادر زاد جلوی همه همبندیهایم کف زمین بودم، حتی شرت هم بر تن نداشتم، زیرا همان روز اول دور انداخته بودیم، درد اینکه جلوی همه دوستانم لخت و عریان بودم از درد تمام شکنجههایم بیشتر بود ....
ادامه را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahrit
از اینستاگرام مسعود علیزاده شاهد جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
صبح روز بیست و دوم تیر ماه هشتاد و هشت؛ مکان بازداشتگاه مخوف کهریزک، جایی که خدا هم آنتن نمیداد
✍️ مسعود علیزاده
صبح روز چهارم بود، همگی از شدت ضعف و گرسنگی بیحال و بیانرژی بودیم و زخمهایمان حسابی عفونت کرده بود و لحظه به لحظه بیجانتر میشدیم و بعضی از دوستان به خاطر زخم های شدیدی که داشتند، بیهوش میشدند… من نیز که بر اثر شکنجههای شب ِ گذشته حال خوبی نداشتم و تمام زخمهایم حسابی عفونی و چرکین شده بود و از شدت تب داشتم میسوختم، هوای داخل قرنطینه بسیار گرم شده بود و نفسکشیدن از روزیهای قبل برایمان دشوارتر شده بود… محسن روح الامینی وقتی من را با آن حال دید، لباسش را در آورد و شروع کرد به باد زدنم، میدیدم که چقدر خسته است و دستهایش بیجان اما برای مدتی همینطور مرا باد میزد، هر چقدر بهش میگفتم دیگر بس است توجه نمیکرد و همچنان بادم میزد تا کمتر در آتش تب بسوزم. چیزی نگذشت که از دوباره دود گازوئیل را به داخل قرنطینه فرستادند، از شدت دود گازوئیل چشمهایمان حسابی عفونت کرده بود و به زور میتوانستیم جلوی خود را ببینیم…خدایا، کی از این جهنم نجات پیدا میکنم؟… خدایا به کدامین گناه؟… آیا خواستن ِ آزادی گناه است و پاسخاش این همه عذاب؟ همه به وضعیتمان معترض بودیم و هر چه میگذشت ناامیدتر میشدیم ، در میان آن همه صدا، صدایی را شنیدم که میگفت !! بچهها ما به خاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم و نباید زود تسلیم بشیم و کم بیاریم، باید تا آخر هدفمان بایستیم، نگاهی کردم تا ببینم صدای چه کسی بود؟ که دیدم صدای محسن روحالامینی است، نمیدانم چرا در آن لحظات سخت حرفهایش به من نیروی عجیبی داد و از شخصیت او خوشم آمد. تشنه بودم و رفتم دستشویی از آن آب چاه تسویه نشده که بوی بسیار گندی هم میداد بخورم که یک دفعه چشمم به چهره خسته و داغون امیر جوادیفر افتاد که او هم میخواست از داخل شویی آب بخوره، یکدفعه بهم گفت؟؟ نمیدونم چرا چشم سمت چپم نمیبینه!! گفتن واقعیت برایم بسیار سخت بود و نتوانستم بگویم برادر عزیزم، متاسفانه قرنیه چشمت بیرون آمده و بینایی یکی از چشمهایت را از دست دادهای، در آن لحظه تنها کاری که از دستم بر آمد دلداریدادن به او بود.
در اون چند روزی که در جهنم کهریزک اسیر بودیم امیر جوادیفر همیشه با صدای بلند از درد زیاد ناله میکرد و از مادرش کمک میخواست که مادرم! چرا یکی از چشمهایم دیگر نمیبیند، چشمهایم را به من باز گردان.
بعد از اینکه از زندان اوین آزاد شدم متوجه شدم مادر امیر پنج سال پیش از دستگیریاش بر اثر بیماری سرطان فوت کرده بود و داغ مادرش هنوز بر دلش مانده بود و در آخرین روزهای زندگیش هم به یاد مادرش بود و از او کمک میخواست.
هوای داخل قرنطینه آنقدر آلوده و نفسگیر شده بود که همه حاضر بودند به بیرون بروند و کتک بخورند ولی برای لحظهای هم که شده بتوانند در آن هوای داغ نفس بکشند. ظهر شد و ما را به داخل حیاط آوردند، سرهنگ کمجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک دستور داد که موهای ما را با ماشین دستی از ته بزنند، ماشینهای دستی خراب بودند و گاهی اوقات پوست سرمان به همراه مو هایمان داشت کنده میشد، محسن روحالامینی موهای بسیار بلندی داشت، وقتی خواستند موهایش را بزنند، جملهای گفت که هر بار به آن جمله فکر میکنم به شجاعت و ایستادگیاش در برابر این همه ظلم و ستم افتخار میکنم. او گفت شاید اینجا بتوانید موهایم را بزنید اما هرگز نمیتوانید عقیدهام را بزنید و عوض کنید. موهای ما را با ماشین خراب زدند و سر همگی ما زخم شده بود، همچنان داخل حیاط بودیم که یکی از مامورین بازداشتگاه یکنفر را از بین ما انتخاب کرد تا به ما حرکت نرمشی بدهد، شاید برای اینکه بدن ما خشک نشود در حالیکه آنقدر در آن چند روز گرسنگی و تشنگی کشیده بودیم که دیگر جانی نبود که تازهاش کنیم! آن مامور به کسی را که از میان ما انتخاب کرده بود گفت که به ما حرکت بشین پاشو بدهد که البته این حرکت بیشتر شبیه یک شکنجه دست جمعی بود تا یک حرکت ورزشی، آنهم در زیر آفتاب با پاهای برهنه روی آسفالت داغ و سوزان، مامور دیگری با صدای بلند میگفت: یا حسین و ما باید بلند میشدیم و بعد که میگفت یا علی باید مینشستیم، تعداد زیادی از بچهها بخاطر اینکه جانی در بدن نداشتند نمیتوانستند آن حرکات را انجام دهند و به همین خاطر توسط مامورین با لوله پیویسی و شیلنگ حسابی تنبیه شدند.
ادامه را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahriz22
نوشته مسعود علیزاده از شاهدان جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
✍️ مسعود علیزاده
صبح روز چهارم بود، همگی از شدت ضعف و گرسنگی بیحال و بیانرژی بودیم و زخمهایمان حسابی عفونت کرده بود و لحظه به لحظه بیجانتر میشدیم و بعضی از دوستان به خاطر زخم های شدیدی که داشتند، بیهوش میشدند… من نیز که بر اثر شکنجههای شب ِ گذشته حال خوبی نداشتم و تمام زخمهایم حسابی عفونی و چرکین شده بود و از شدت تب داشتم میسوختم، هوای داخل قرنطینه بسیار گرم شده بود و نفسکشیدن از روزیهای قبل برایمان دشوارتر شده بود… محسن روح الامینی وقتی من را با آن حال دید، لباسش را در آورد و شروع کرد به باد زدنم، میدیدم که چقدر خسته است و دستهایش بیجان اما برای مدتی همینطور مرا باد میزد، هر چقدر بهش میگفتم دیگر بس است توجه نمیکرد و همچنان بادم میزد تا کمتر در آتش تب بسوزم. چیزی نگذشت که از دوباره دود گازوئیل را به داخل قرنطینه فرستادند، از شدت دود گازوئیل چشمهایمان حسابی عفونت کرده بود و به زور میتوانستیم جلوی خود را ببینیم…خدایا، کی از این جهنم نجات پیدا میکنم؟… خدایا به کدامین گناه؟… آیا خواستن ِ آزادی گناه است و پاسخاش این همه عذاب؟ همه به وضعیتمان معترض بودیم و هر چه میگذشت ناامیدتر میشدیم ، در میان آن همه صدا، صدایی را شنیدم که میگفت !! بچهها ما به خاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم و نباید زود تسلیم بشیم و کم بیاریم، باید تا آخر هدفمان بایستیم، نگاهی کردم تا ببینم صدای چه کسی بود؟ که دیدم صدای محسن روحالامینی است، نمیدانم چرا در آن لحظات سخت حرفهایش به من نیروی عجیبی داد و از شخصیت او خوشم آمد. تشنه بودم و رفتم دستشویی از آن آب چاه تسویه نشده که بوی بسیار گندی هم میداد بخورم که یک دفعه چشمم به چهره خسته و داغون امیر جوادیفر افتاد که او هم میخواست از داخل شویی آب بخوره، یکدفعه بهم گفت؟؟ نمیدونم چرا چشم سمت چپم نمیبینه!! گفتن واقعیت برایم بسیار سخت بود و نتوانستم بگویم برادر عزیزم، متاسفانه قرنیه چشمت بیرون آمده و بینایی یکی از چشمهایت را از دست دادهای، در آن لحظه تنها کاری که از دستم بر آمد دلداریدادن به او بود.
در اون چند روزی که در جهنم کهریزک اسیر بودیم امیر جوادیفر همیشه با صدای بلند از درد زیاد ناله میکرد و از مادرش کمک میخواست که مادرم! چرا یکی از چشمهایم دیگر نمیبیند، چشمهایم را به من باز گردان.
بعد از اینکه از زندان اوین آزاد شدم متوجه شدم مادر امیر پنج سال پیش از دستگیریاش بر اثر بیماری سرطان فوت کرده بود و داغ مادرش هنوز بر دلش مانده بود و در آخرین روزهای زندگیش هم به یاد مادرش بود و از او کمک میخواست.
هوای داخل قرنطینه آنقدر آلوده و نفسگیر شده بود که همه حاضر بودند به بیرون بروند و کتک بخورند ولی برای لحظهای هم که شده بتوانند در آن هوای داغ نفس بکشند. ظهر شد و ما را به داخل حیاط آوردند، سرهنگ کمجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک دستور داد که موهای ما را با ماشین دستی از ته بزنند، ماشینهای دستی خراب بودند و گاهی اوقات پوست سرمان به همراه مو هایمان داشت کنده میشد، محسن روحالامینی موهای بسیار بلندی داشت، وقتی خواستند موهایش را بزنند، جملهای گفت که هر بار به آن جمله فکر میکنم به شجاعت و ایستادگیاش در برابر این همه ظلم و ستم افتخار میکنم. او گفت شاید اینجا بتوانید موهایم را بزنید اما هرگز نمیتوانید عقیدهام را بزنید و عوض کنید. موهای ما را با ماشین خراب زدند و سر همگی ما زخم شده بود، همچنان داخل حیاط بودیم که یکی از مامورین بازداشتگاه یکنفر را از بین ما انتخاب کرد تا به ما حرکت نرمشی بدهد، شاید برای اینکه بدن ما خشک نشود در حالیکه آنقدر در آن چند روز گرسنگی و تشنگی کشیده بودیم که دیگر جانی نبود که تازهاش کنیم! آن مامور به کسی را که از میان ما انتخاب کرده بود گفت که به ما حرکت بشین پاشو بدهد که البته این حرکت بیشتر شبیه یک شکنجه دست جمعی بود تا یک حرکت ورزشی، آنهم در زیر آفتاب با پاهای برهنه روی آسفالت داغ و سوزان، مامور دیگری با صدای بلند میگفت: یا حسین و ما باید بلند میشدیم و بعد که میگفت یا علی باید مینشستیم، تعداد زیادی از بچهها بخاطر اینکه جانی در بدن نداشتند نمیتوانستند آن حرکات را انجام دهند و به همین خاطر توسط مامورین با لوله پیویسی و شیلنگ حسابی تنبیه شدند.
ادامه را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/Kahriz22
نوشته مسعود علیزاده از شاهدان جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
«من #ماریا_غواصیه هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۱۴ آبان ۱۴۰۱. ۲۱ سالم بود، متولد ۱۰ مرداد ماه ۱۳۸۰.
فرزند فاطمه و اشکبوس بودم. پدر و مادرم با مخالفت شدید خانوادهها به هم رسیده بودن چون خانواده مادریم خیلی مذهبی بودن و خانواده پدریم کاملا ضدمذهب،همشون از مخالفین رژیم آخوندی بودن.با وجود همه مخالفتها پدر و مادرم با هم ازدواج کردن و من ثمره ازدواجشون بودم. پدرم وقتی که من ۴ سالم بود توی یه سانحه تصادف از بین رفت و بعد از اون من و مادرم به اجبار خانوادش بخصوص برادرش به شهرستان بیضا، اطراف شیراز، مهاجرت کردیم تا تحت پوشش اونا زندگی کنیم.
خانواده مادریم بشدت مذهبی و طرفدار حکومت بودن،بخصوص دائیم که شغل دولتی داشت. اون مخالف هرگونه فعالیت من بود.با اینکه استعداد زیادی در زمینه موسیقی داشتم، ولی بدلیل فشار اونا و بخصوص کنترل زیادی که داییم رو زندگی ما داشت نتونستم اونجوری که میخواستم استعدادهامو شکوفا کنم. دوسال با حمایت و کمک مادرم بصورت پنهانی تو آموزشگاه موسیقی آوا تو شیراز به آموختن ساز پرداختم ولی وقتی دائیم متوجه شد دیگه بهم اجازه نداد کلاسمو ادامه بدم.
۱۲ سالم بود مادرمو بخاطر سرطان از دست دادم…
از اون به بعد رفتم با مادربزرگ پدریم که مبتلا به آلزایمر بود تو شیراز زندگی کردم. دایی متعصبم هنوز میخواست منو کنترل کنه ولی با وجود همه مزاحمتهایی که برام ایجاد میکرد، تمام تلاشمو کردم تا درسمو ادامه بدم و کار کنم تا بتونم کلاس کنکور ثبت نام کنم و کنکور بدم و وارد دانشگاه بشم. من با وجود همه مشکلات و سختیها، دختری شاداب و پر انرژی و بسیار امیدوار به زندگی و آینده بودم.
آبان ماه ۱۳۹۸، منم در کنار هموطنام توی اعتراضات شرکت کردم ولی دستگیر شدم. دائیم با دادن تعهد آزادم کرد ولی اونشب وقتی خونه رسیدیم منو مورد ضرب و شتم قرار داد و تا مدتها تو خونه زندانی کرد، بعد از مدتی با وساطت دیگران اجازه خروج از خونه پیدا کردم و به درس و زندگی عادیم برگشتم.
وقتی اعتراضات سراسری بعد از کشتهشدن مهسا ژینا امینی در ۱۴۰۱ شروع شد،من که نمیتونستم سکوت کنم دوباره در کنار هموطنام به خیابون رفتم و حضور فعالی تو اعتراضات داشتم.
یه روز که توی تظاهرات شرکت کردم ناگهان مامورای مزدور حکومتی وحشیانه به سمت مردم حمله ور شدن، اونا منو دستگیر کردن و به زندان عادلآباد شیراز بردن. اونجا شدیدا تحت ضرب و شتم قرار گرفتم و شکنجه شدم. وقتی منو برای بازجویی بردن،حسابی آزار و اذیت کردن…زمانیکه برگردونن تو سلول، یکی از هم سلولیهام شاهد بود که حالم چقدر بد بود و شکنجه شده بودم، تا اونو دیدم شروع به گریه کردم و بهش گفتم که دو سه تا مامور بهم تجاوز کردن…وضع روحی و جسمی بدی داشتم و بخاطر اون آزار و اذیتهای جنسی بشدت آسیب دیده بودم و دایم گریه میکردم.
روز دوم باز منو برای بازجویی بردن و دوباره شکنجه و تجاوز تکرار شد…وقتی برگشتم به سلول خیلی حالم بد بود، سر و صورتم زخمی بود و به خاطر جراحات زیاد کنترل ادرار رو از دست داده بودم و خون بالا میاوردم. آنقدر حالم بد شد که دو نفری که هم سلولیم بودن با التماس به در میکوبیدن و میگفتن کمک کنین این دختر خیلی حالش بده… مامورا اومدن تو سلول ما و شروع کردن به کتک زدن اون دو تا دختر و منو با خودشون بردن و دیگه هیچوقت برنگردوندن…
هم سلولیهام آخرین کسانی بودن که منو دیدن، دیگه هیچکس خبری از من نداشت…. دو روز بعد مامورای امنیتی تماس گرفتن و به دروغ گفتن من تو زندان خودکشی کردم!
بعد از کشته شدنم پدر و مادری نداشتم که پیگیر کارم بشن و مادر بزرگم هم مریض بود و آلزایمر داشت، ولی طبق پیگیریهای خانواده پدریم جسد من طبق همکاری داییم با مزدورا در مکانی نامعلوم دفن شده بود. خانواده پدریم خیلی سعی کردن که محل دفن منو پیدا کنن ولی تلاششون نتیجه ای نداشت.
آخرین جمله ای که قبل از اینکه مامورا ببرنم به همبندیم گفتم این بود که : «من آنقدر بیکسم که حتی اگه بمیرمم هیچکس دنبال جسدم نمیره»…
هموطن، من دختری بودم که علیرغم همه فشارها و سختی هایی که تو زندگیم کشیدم برای زندگی جنگیدم، نه تنها با دیکتاتوری ج ا، بلکه با دیکتاتوری که تو خونه از جانب خانواده مادریم و بخصوص داییم داشتم. جلوی ظلم حکومت ایستادم و به جرم ناکرده کشته شدم…نذار خونم پایمال شه، به مبارزه ادامه بده و ناامید نشو، روزی که دشمنو از وطنمون بیرون کردی و آزادی رو جشن گرفتی به یاد منم باش و به جای منم شادی کن…💔»
منبع کاربر لعبت در شبکه اکس، توئیتر سابق
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
فرزند فاطمه و اشکبوس بودم. پدر و مادرم با مخالفت شدید خانوادهها به هم رسیده بودن چون خانواده مادریم خیلی مذهبی بودن و خانواده پدریم کاملا ضدمذهب،همشون از مخالفین رژیم آخوندی بودن.با وجود همه مخالفتها پدر و مادرم با هم ازدواج کردن و من ثمره ازدواجشون بودم. پدرم وقتی که من ۴ سالم بود توی یه سانحه تصادف از بین رفت و بعد از اون من و مادرم به اجبار خانوادش بخصوص برادرش به شهرستان بیضا، اطراف شیراز، مهاجرت کردیم تا تحت پوشش اونا زندگی کنیم.
خانواده مادریم بشدت مذهبی و طرفدار حکومت بودن،بخصوص دائیم که شغل دولتی داشت. اون مخالف هرگونه فعالیت من بود.با اینکه استعداد زیادی در زمینه موسیقی داشتم، ولی بدلیل فشار اونا و بخصوص کنترل زیادی که داییم رو زندگی ما داشت نتونستم اونجوری که میخواستم استعدادهامو شکوفا کنم. دوسال با حمایت و کمک مادرم بصورت پنهانی تو آموزشگاه موسیقی آوا تو شیراز به آموختن ساز پرداختم ولی وقتی دائیم متوجه شد دیگه بهم اجازه نداد کلاسمو ادامه بدم.
۱۲ سالم بود مادرمو بخاطر سرطان از دست دادم…
از اون به بعد رفتم با مادربزرگ پدریم که مبتلا به آلزایمر بود تو شیراز زندگی کردم. دایی متعصبم هنوز میخواست منو کنترل کنه ولی با وجود همه مزاحمتهایی که برام ایجاد میکرد، تمام تلاشمو کردم تا درسمو ادامه بدم و کار کنم تا بتونم کلاس کنکور ثبت نام کنم و کنکور بدم و وارد دانشگاه بشم. من با وجود همه مشکلات و سختیها، دختری شاداب و پر انرژی و بسیار امیدوار به زندگی و آینده بودم.
آبان ماه ۱۳۹۸، منم در کنار هموطنام توی اعتراضات شرکت کردم ولی دستگیر شدم. دائیم با دادن تعهد آزادم کرد ولی اونشب وقتی خونه رسیدیم منو مورد ضرب و شتم قرار داد و تا مدتها تو خونه زندانی کرد، بعد از مدتی با وساطت دیگران اجازه خروج از خونه پیدا کردم و به درس و زندگی عادیم برگشتم.
وقتی اعتراضات سراسری بعد از کشتهشدن مهسا ژینا امینی در ۱۴۰۱ شروع شد،من که نمیتونستم سکوت کنم دوباره در کنار هموطنام به خیابون رفتم و حضور فعالی تو اعتراضات داشتم.
یه روز که توی تظاهرات شرکت کردم ناگهان مامورای مزدور حکومتی وحشیانه به سمت مردم حمله ور شدن، اونا منو دستگیر کردن و به زندان عادلآباد شیراز بردن. اونجا شدیدا تحت ضرب و شتم قرار گرفتم و شکنجه شدم. وقتی منو برای بازجویی بردن،حسابی آزار و اذیت کردن…زمانیکه برگردونن تو سلول، یکی از هم سلولیهام شاهد بود که حالم چقدر بد بود و شکنجه شده بودم، تا اونو دیدم شروع به گریه کردم و بهش گفتم که دو سه تا مامور بهم تجاوز کردن…وضع روحی و جسمی بدی داشتم و بخاطر اون آزار و اذیتهای جنسی بشدت آسیب دیده بودم و دایم گریه میکردم.
روز دوم باز منو برای بازجویی بردن و دوباره شکنجه و تجاوز تکرار شد…وقتی برگشتم به سلول خیلی حالم بد بود، سر و صورتم زخمی بود و به خاطر جراحات زیاد کنترل ادرار رو از دست داده بودم و خون بالا میاوردم. آنقدر حالم بد شد که دو نفری که هم سلولیم بودن با التماس به در میکوبیدن و میگفتن کمک کنین این دختر خیلی حالش بده… مامورا اومدن تو سلول ما و شروع کردن به کتک زدن اون دو تا دختر و منو با خودشون بردن و دیگه هیچوقت برنگردوندن…
هم سلولیهام آخرین کسانی بودن که منو دیدن، دیگه هیچکس خبری از من نداشت…. دو روز بعد مامورای امنیتی تماس گرفتن و به دروغ گفتن من تو زندان خودکشی کردم!
بعد از کشته شدنم پدر و مادری نداشتم که پیگیر کارم بشن و مادر بزرگم هم مریض بود و آلزایمر داشت، ولی طبق پیگیریهای خانواده پدریم جسد من طبق همکاری داییم با مزدورا در مکانی نامعلوم دفن شده بود. خانواده پدریم خیلی سعی کردن که محل دفن منو پیدا کنن ولی تلاششون نتیجه ای نداشت.
آخرین جمله ای که قبل از اینکه مامورا ببرنم به همبندیم گفتم این بود که : «من آنقدر بیکسم که حتی اگه بمیرمم هیچکس دنبال جسدم نمیره»…
هموطن، من دختری بودم که علیرغم همه فشارها و سختی هایی که تو زندگیم کشیدم برای زندگی جنگیدم، نه تنها با دیکتاتوری ج ا، بلکه با دیکتاتوری که تو خونه از جانب خانواده مادریم و بخصوص داییم داشتم. جلوی ظلم حکومت ایستادم و به جرم ناکرده کشته شدم…نذار خونم پایمال شه، به مبارزه ادامه بده و ناامید نشو، روزی که دشمنو از وطنمون بیرون کردی و آزادی رو جشن گرفتی به یاد منم باش و به جای منم شادی کن…💔»
منبع کاربر لعبت در شبکه اکس، توئیتر سابق
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنرانی خواهر سعید زینالی، ۲۵ سال پس از ناپدیدسازی قهری برادرش
هامبورگ، ۱۴ جولای ۲۰۲۴
مادری که بیست و پنج سال به دنبال فرزندش میگردد
بیست و پنج سال گذشت، چه بلایی سر #سعید #زینالی آمده؟ سعید زینالی کجاست ؟؟
سعید زینالی دانشجویی بود که که ۲۵ سال است خبری از او نیست... سعید زینالی دانشجویی ۲۳ سالهای بود چند روز بعد از ۱۸ تیر ۷۸ در منزل خود بازداشت شد اما به جز یک تماس تلفنی هیچ خبری از او در دست نیست.اکرم نقابی، مادر سعید زینالی بیست سال است که برای گرفتن نشانهای از فرزندش به بسیاری از مراکز قضایی، دولتی و نیز مجلس شورای اسلامی رفته و یا نامه نوشته است اما به او گفته اند پیگیر فرزندت نباش شما، دنبال چهار تا استخوان میگردی.
مادر سعید زینالی خودش هم بازداشت و زندانی شد، دخترش را زندانی کردند، همسرش را از کار اخراج و سپس در بند ۲ الف سپاه زندانی کردند، همه و همه تا از سرنوشت فرزندش سؤالی نکند.
بیست و پنج سال است سعید زینالی را دستگیر و زندانی کردند ولی بی شک یاد و خاطرهاش همیشه در روح و قلب این مادر است اما چه فایده که یاد سعید با افسوس نبودنش گره خورده است...
صدای مظلومیت خانواده سعید زینالی و دیگر خانوادههای دادخواه وطن باشیم.
#زن_زندگی_آزادی
#مهساامینی
#سعید_زینالی_کجاست
#سعید_زینالی_را_فراموش_نمیکنیم
#۱۸تیر۷۸
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavsana_TavaanaTech
هامبورگ، ۱۴ جولای ۲۰۲۴
مادری که بیست و پنج سال به دنبال فرزندش میگردد
بیست و پنج سال گذشت، چه بلایی سر #سعید #زینالی آمده؟ سعید زینالی کجاست ؟؟
سعید زینالی دانشجویی بود که که ۲۵ سال است خبری از او نیست... سعید زینالی دانشجویی ۲۳ سالهای بود چند روز بعد از ۱۸ تیر ۷۸ در منزل خود بازداشت شد اما به جز یک تماس تلفنی هیچ خبری از او در دست نیست.اکرم نقابی، مادر سعید زینالی بیست سال است که برای گرفتن نشانهای از فرزندش به بسیاری از مراکز قضایی، دولتی و نیز مجلس شورای اسلامی رفته و یا نامه نوشته است اما به او گفته اند پیگیر فرزندت نباش شما، دنبال چهار تا استخوان میگردی.
مادر سعید زینالی خودش هم بازداشت و زندانی شد، دخترش را زندانی کردند، همسرش را از کار اخراج و سپس در بند ۲ الف سپاه زندانی کردند، همه و همه تا از سرنوشت فرزندش سؤالی نکند.
بیست و پنج سال است سعید زینالی را دستگیر و زندانی کردند ولی بی شک یاد و خاطرهاش همیشه در روح و قلب این مادر است اما چه فایده که یاد سعید با افسوس نبودنش گره خورده است...
صدای مظلومیت خانواده سعید زینالی و دیگر خانوادههای دادخواه وطن باشیم.
#زن_زندگی_آزادی
#مهساامینی
#سعید_زینالی_کجاست
#سعید_زینالی_را_فراموش_نمیکنیم
#۱۸تیر۷۸
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavsana_TavaanaTech
«پزشک شد تا به رویاهای کودکیش که میخواست دیگر کسی مانند پدرش از بیماری نمیرد جامهی عمل بپوشاند، امیدوارانه زخمها را مرهم نهاد اما اکنون یادش، زخمی است بر دل ما....»
amin.montazeri
۲۵ تیر ماه زادروز جاویدنام دکتر آیدا رستمی است.
#آیدا_رستمی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
amin.montazeri
۲۵ تیر ماه زادروز جاویدنام دکتر آیدا رستمی است.
#آیدا_رستمی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امروز زادروز جاویدنام مهسا موگویی است، برادرش میلاد، ضمن انتشار این ویدیو نوشت:
«خواهر قشنگم مهسا موگویی شبی که خبر تیر خوردنت رو شنیدم
به مادرمون گفتم که چشم به راهت نباشه
بهت قول دادم که اسمت جاودانه باشه
این آخرین تولدت با حضور خودته که برامون به یادگار مونده
"قلب من" بانوی سردار تولد ۲۱ سالگیت تو آسمونا مبارک
اما نموندی برامون که خوشحال باشیم
از وقتی که رفتی دیگه چیزی واقعا خوشحال یا ناراحتمون نمیکنه
تو که میخواستی به همه اهداف قشنگت برسی اما حیف که نشد
و حالا ماییم و غمی بی انتها که هر نفس با ماست
روزگار میگذره میشه شب و روز
بی "تو" ما موندیم و این آه سینه سوز
این دومین تولد غمگینت هست که فقط جای "تو" خالیه
و چقد زود گذشت از سال قبل که برای تولدت ما بازداشت شدیم
به امید اینکه بیای به خوابمون و خوشحالیتو ببینیم
چون با آگاهی و شجاعت و شرافت زندگی کردی و اسم بزرگ خودت رو در تاریخ ثبت کردی و برای همیشه قهرمان و اُسطوره خواهی بود
برای ایران و ایرانی و قوم لر و ایل بختیاری
و الان خیلیها فولادشهر رو با اسم تو میشناسن و یاد تو میوفتن
همیشه سرمون بالاست و افتخار میکنیم به اینکه خانوادهی "تو" هستیم
در این هیاهو ما را با دیگران کاری نیست
برای عزیزان و هموطنان خود خواهیم گریست.»
مهسا موگویی، معترض متولد سال ۱۳۸۲ روز ۳۱ شهریور ۱۴۰۱ در پی خیزش انقلابی پس از کشته شدن مهسا امینی، در فولادشهر اصفهان با شلیک گلوله نیروهای سرکوبگر حکومتی جان باخت.
در گواهی فوت او که توسط صفحه ۱۵۰۰ منتشر شده است، آمده: «در ستون فقرات او ۳۹ عدد سوراخ مدور در بازوی چپ ۳۱ و ساعد دست چپ نیز ۹ سوراخ مدور با حاشیه سوختگی دیده شده است.»
به عبارتی دیگر به مهسا بیش از ۷۰ گلوله ساچمهای شلیک شده است.
همچنین در این گواهی فوت نوشته است: «با مانتو مشکی آغشته به خون و دارای سوراخهای متعدد و کوچک» تحویل شده است.
آرزوهای او را که با دستخط خودش نوشته شده، را در این ویدیو ببینید. جمهوری اسلامی این آرزوها را به خاک سپرد.
او اهداف قشنگی داشت:
- خواندن دندانپزشکی در دانشگاه شیراز
- رتبه کنکور زیر ۶۰۰
- خریدن ماشین
- خواندن کتابهای زیاد
- کمک کردن به بقیه از حقوقش
- خرید یا اجاره خانه
#مهسا_موگویی #فولادشهر #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
«خواهر قشنگم مهسا موگویی شبی که خبر تیر خوردنت رو شنیدم
به مادرمون گفتم که چشم به راهت نباشه
بهت قول دادم که اسمت جاودانه باشه
این آخرین تولدت با حضور خودته که برامون به یادگار مونده
"قلب من" بانوی سردار تولد ۲۱ سالگیت تو آسمونا مبارک
اما نموندی برامون که خوشحال باشیم
از وقتی که رفتی دیگه چیزی واقعا خوشحال یا ناراحتمون نمیکنه
تو که میخواستی به همه اهداف قشنگت برسی اما حیف که نشد
و حالا ماییم و غمی بی انتها که هر نفس با ماست
روزگار میگذره میشه شب و روز
بی "تو" ما موندیم و این آه سینه سوز
این دومین تولد غمگینت هست که فقط جای "تو" خالیه
و چقد زود گذشت از سال قبل که برای تولدت ما بازداشت شدیم
به امید اینکه بیای به خوابمون و خوشحالیتو ببینیم
چون با آگاهی و شجاعت و شرافت زندگی کردی و اسم بزرگ خودت رو در تاریخ ثبت کردی و برای همیشه قهرمان و اُسطوره خواهی بود
برای ایران و ایرانی و قوم لر و ایل بختیاری
و الان خیلیها فولادشهر رو با اسم تو میشناسن و یاد تو میوفتن
همیشه سرمون بالاست و افتخار میکنیم به اینکه خانوادهی "تو" هستیم
در این هیاهو ما را با دیگران کاری نیست
برای عزیزان و هموطنان خود خواهیم گریست.»
مهسا موگویی، معترض متولد سال ۱۳۸۲ روز ۳۱ شهریور ۱۴۰۱ در پی خیزش انقلابی پس از کشته شدن مهسا امینی، در فولادشهر اصفهان با شلیک گلوله نیروهای سرکوبگر حکومتی جان باخت.
در گواهی فوت او که توسط صفحه ۱۵۰۰ منتشر شده است، آمده: «در ستون فقرات او ۳۹ عدد سوراخ مدور در بازوی چپ ۳۱ و ساعد دست چپ نیز ۹ سوراخ مدور با حاشیه سوختگی دیده شده است.»
به عبارتی دیگر به مهسا بیش از ۷۰ گلوله ساچمهای شلیک شده است.
همچنین در این گواهی فوت نوشته است: «با مانتو مشکی آغشته به خون و دارای سوراخهای متعدد و کوچک» تحویل شده است.
آرزوهای او را که با دستخط خودش نوشته شده، را در این ویدیو ببینید. جمهوری اسلامی این آرزوها را به خاک سپرد.
او اهداف قشنگی داشت:
- خواندن دندانپزشکی در دانشگاه شیراز
- رتبه کنکور زیر ۶۰۰
- خریدن ماشین
- خواندن کتابهای زیاد
- کمک کردن به بقیه از حقوقش
- خرید یا اجاره خانه
#مهسا_موگویی #فولادشهر #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امروز زادروز جاویدنام دکتر آیدا رستمی است.
تاریخ ۲۱ آذرماه ۱۴۰۱ ، پزشکی شریف به نام آیدا رستمی مفقود شد و فردای آن روز، پیکر بیجانش تحویل خانوادهاش شد.
آیدا پزشکی بود که به صورت مخفیانه به مداوای آسیب دیدگان اعتراضات ۱۴۰۱ میپرداخت.
در نامه پزشکی قانونی، علت مرگ آیدا «برخورد جسم سخت» نوشته شده در حالیکه کلانتری اکباتان علت مرگ رو تصادف عنوان کرده بود. وقتی خانواده آیدا اصرار کردند که پیکر او را ببینند، مشخص شد که هیچ شباهتی به بدنی که تصادف کرده، ندارد. دستهایش شکسته، نیمه راست صورتش له شده، بینی او خُرد شده و چشم چپش به صورت کامل تخلیه شده بود. همچنین روی سایر اعضای بدن نیز به صورت واضح جای چند کبودی به چشم میخورد.
گفته میشود، آیدا رو شکنجه کردن تا آدرس آسیبدیدههای اعتراضات رو به دست بیاورند ولی این کار رو نکرد و به سوگند پزشکی خود، وفادار ماند و جانش را از دست داد.
#آیدا_رستمی #شرافت #شهرک_اکباتان #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
تاریخ ۲۱ آذرماه ۱۴۰۱ ، پزشکی شریف به نام آیدا رستمی مفقود شد و فردای آن روز، پیکر بیجانش تحویل خانوادهاش شد.
آیدا پزشکی بود که به صورت مخفیانه به مداوای آسیب دیدگان اعتراضات ۱۴۰۱ میپرداخت.
در نامه پزشکی قانونی، علت مرگ آیدا «برخورد جسم سخت» نوشته شده در حالیکه کلانتری اکباتان علت مرگ رو تصادف عنوان کرده بود. وقتی خانواده آیدا اصرار کردند که پیکر او را ببینند، مشخص شد که هیچ شباهتی به بدنی که تصادف کرده، ندارد. دستهایش شکسته، نیمه راست صورتش له شده، بینی او خُرد شده و چشم چپش به صورت کامل تخلیه شده بود. همچنین روی سایر اعضای بدن نیز به صورت واضح جای چند کبودی به چشم میخورد.
گفته میشود، آیدا رو شکنجه کردن تا آدرس آسیبدیدههای اعتراضات رو به دست بیاورند ولی این کار رو نکرد و به سوگند پزشکی خود، وفادار ماند و جانش را از دست داد.
#آیدا_رستمی #شرافت #شهرک_اکباتان #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
عاشورا همینجاست : به یاد مظلومیت و لب های تشنه امیر جوادیفر
نوشته مسعود علیزاده
«این متن را برای شماهایی مینویسم که امروز روز عاشورا میخواهید برای حسین و یارانش حسابی اشک بریزید ، سینه و زنجیر بزنید و وقتی هم در گرما شدید ظهر تابستان آب مینوشید سلام بر لبهای تشنه حسین می گویید.
رژیم سرکوبگر جمهوری اسلامی با دستگاه تبلیغات اسلامی از بچگی در گوشمان خوانده است که در صحرای کربلا حسین و یارانش تشنه لب و مظلوم از این دنیا رفتند، ولی من با چشمانم پانزده سال پیش صحرای کربلا را دیدم، صحرایی نه در عراق بلکه در خود ایران، تهران بازداشتگاهی به نام کهریزک، صحرایی که در ظهر تابستان و در گرمای بلای ۴۰ درجه آب برای نوشیدن هم نبود و اگر هم آبی بود آب چاهی بود که بوی فاضلاب میداد و تسویه نشده بود، مظلوم امیر جوادیفر قبل از ورودش در صحرای کربلا ( کهریزک ) توسط یزیدیان زمانه تا مردم مرگ شکنجه و زخمی شده بود، فک گردن، بینی، دماغ و قفسه سینه اش شکسته و خورد شده بود و بینایی یکی از چشمانش را هم از دست داده بود. در روز آخر صحرای کربلا ( بازداشتگاه کهریزک ) توسط یزید زمانه ( سرهنگ کمیجانی) به جرم اینکه در زیر سایه نشسته بود و در زیر آفتاب سوران نبود مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفت و در آخرین لحظه های زندگی اش لب هایش از شدت تشنگی خشک شده بود.
امیر جوادیفر قبل از اینکه از این دنیا مظلومانه پر بکشد و به سوی مادرش که سالهای پیش بر اثر مریضی سرطان در گذشته بود پرواز کند در حسرت یک قطره آب بود، هر چقدر به یزیدیان زمانه التماس کردیم که بیشرف ها حداقل قبل از مرگش بهش یک قطره آب بدهید ندادند و در آخر امیر در حسرت نوشیدن آب مرتب خون بالا آورد و خیلی سریع به سوی مادرش شتافت و تلخی این حسرت تشنگی را تا همیشه در خاطرمان به جا گذاشت. 😞💔»
#امیر_جوادی_فر
#عاشورا_همین_جاست
#علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
نوشته مسعود علیزاده
«این متن را برای شماهایی مینویسم که امروز روز عاشورا میخواهید برای حسین و یارانش حسابی اشک بریزید ، سینه و زنجیر بزنید و وقتی هم در گرما شدید ظهر تابستان آب مینوشید سلام بر لبهای تشنه حسین می گویید.
رژیم سرکوبگر جمهوری اسلامی با دستگاه تبلیغات اسلامی از بچگی در گوشمان خوانده است که در صحرای کربلا حسین و یارانش تشنه لب و مظلوم از این دنیا رفتند، ولی من با چشمانم پانزده سال پیش صحرای کربلا را دیدم، صحرایی نه در عراق بلکه در خود ایران، تهران بازداشتگاهی به نام کهریزک، صحرایی که در ظهر تابستان و در گرمای بلای ۴۰ درجه آب برای نوشیدن هم نبود و اگر هم آبی بود آب چاهی بود که بوی فاضلاب میداد و تسویه نشده بود، مظلوم امیر جوادیفر قبل از ورودش در صحرای کربلا ( کهریزک ) توسط یزیدیان زمانه تا مردم مرگ شکنجه و زخمی شده بود، فک گردن، بینی، دماغ و قفسه سینه اش شکسته و خورد شده بود و بینایی یکی از چشمانش را هم از دست داده بود. در روز آخر صحرای کربلا ( بازداشتگاه کهریزک ) توسط یزید زمانه ( سرهنگ کمیجانی) به جرم اینکه در زیر سایه نشسته بود و در زیر آفتاب سوران نبود مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفت و در آخرین لحظه های زندگی اش لب هایش از شدت تشنگی خشک شده بود.
امیر جوادیفر قبل از اینکه از این دنیا مظلومانه پر بکشد و به سوی مادرش که سالهای پیش بر اثر مریضی سرطان در گذشته بود پرواز کند در حسرت یک قطره آب بود، هر چقدر به یزیدیان زمانه التماس کردیم که بیشرف ها حداقل قبل از مرگش بهش یک قطره آب بدهید ندادند و در آخر امیر در حسرت نوشیدن آب مرتب خون بالا آورد و خیلی سریع به سوی مادرش شتافت و تلخی این حسرت تشنگی را تا همیشه در خاطرمان به جا گذاشت. 😞💔»
#امیر_جوادی_فر
#عاشورا_همین_جاست
#علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شب عاشورا و شام غریبان مادر جاویدنام امید مؤیدی در کنار مزار فرزندش
امید مویدی دانشجوی ۲۰ ساله رشته تربیت بدنی دانشگاه باهنر شیراز بود که هنگام بازگشت از تمرین در جریان خیزش انقلابی ۱۴۰۱با شلیک مستقیم ماموران کشته شد.
روز ۲۴ آبان ۱۴۰۱، پسر جوانی معترض روی زمین افتاده است، تعدادی مأمور مسلح او را مورد ضرب و شتم قرار میدهند، مردم قصد کمک دارند، اما ماموران با شلیک تیرهوایی ایجاد رعب و وحشت میکنند تا برای کمک به معترض جلوتر نیایند، امید مؤیدی، دانشجوی سال آخر تربیتبدنی شیراز جلوتر میآید تا به جوانی که کتک میخورد؛ کمک کند، ماموران از پشت امید را هدف گلوله قرار میدهند، تیری به طرف کمر او شلیک میکنند، امید روی زمین میافتد، اما گویی این برای ماموران کافی نیست، دوباره شلیک میکنند، این بار تیر خلاص است به پیشانی امید.
#شیراز #مهسا_امینی #انقلاب_۱۴۰۱ #امید_مؤیدی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
امید مویدی دانشجوی ۲۰ ساله رشته تربیت بدنی دانشگاه باهنر شیراز بود که هنگام بازگشت از تمرین در جریان خیزش انقلابی ۱۴۰۱با شلیک مستقیم ماموران کشته شد.
روز ۲۴ آبان ۱۴۰۱، پسر جوانی معترض روی زمین افتاده است، تعدادی مأمور مسلح او را مورد ضرب و شتم قرار میدهند، مردم قصد کمک دارند، اما ماموران با شلیک تیرهوایی ایجاد رعب و وحشت میکنند تا برای کمک به معترض جلوتر نیایند، امید مؤیدی، دانشجوی سال آخر تربیتبدنی شیراز جلوتر میآید تا به جوانی که کتک میخورد؛ کمک کند، ماموران از پشت امید را هدف گلوله قرار میدهند، تیری به طرف کمر او شلیک میکنند، امید روی زمین میافتد، اما گویی این برای ماموران کافی نیست، دوباره شلیک میکنند، این بار تیر خلاص است به پیشانی امید.
#شیراز #مهسا_امینی #انقلاب_۱۴۰۱ #امید_مؤیدی #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
جزییات تازه از یکی از آسیب دیدگان قطع نخاعی هشتاد و هشت
وحید ایرانی مقدم، آسیب دیده قطع نخاعی بیست و پنج خرداد هشتاد و هشت را فراموش نکنیم و به یادش باشیم.
وحید به شوق رسيدن به آزادي ایران و با اميدها در دلش به ميان مردم خروشان در اعتراضات ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ شرکت کرد، اما متأسفانه تير جنگی سنگدلان در نزدیکی قلبش نشست و او قطع نخاع شد.
وحید عزیز به دلیل اصابت گلوله جنگی مزدوران سرکوبگر امنیتی به ستون فقراتش در روز ۲۵ خرداد ۸۸ جلوی پایگاه بسیج مقداد برای همیشه قادر به راه رفتن نیست. گلوله از نخاع وحید عبور کرده و یک سانتیمتر مانده به قلبش آرام گرفته است. متأسفانه نه از سمت نخاع میشود عمل کرد و نه از ناحیهی سینهاش، زیرا ممکن است به قلب وحید آسیب برسد. گلوله ۱۵ سال است که در عمق سینهاش آرام گرفته است و قلب مهربان وحید ۱۵ سال است که از مهمانی ناخوانده پرستاری میکند، همان مهمان ناخواندهای که یزیدیان زمانه با بیرحمی تمام در سینهاش به جا گذاشتند.
اگر ویلچیر وحید را نبینید امکان ندارد تصور کنید که او هم مانند بهزاد یزدانپناه آسیب دیده نخاعی عاشورای ۸۸، قطع نخاع شده است. وحید نازنین انسان بزرگ و بینظیری است و من از همان سال ۸۸ این انسان شجاع را میشناسم، نه این که بخواهم به او روحیه بدهم و او را بزرگ کنم، وحید واقعا انسان بینظیر و مهربانی است و خوشحالم که بعد از گذشت چندین سال توانستم او را پیدا کنیم و از دوباره با هم در ارتباط باشیم.
وحید جان، تا همیشه برای ما مردم ایران عزیزی و بهت قول میدهیم انتقام تیری که تو را قطع نخاع کرده را از این حکومت دیکتاتوری علی خامنهای پس بگیریم، همان تیر لعنتی که باعث شد دیگر نتوانی راه بروی، همیشه به وجودت افتخار میکنیم برادر شجاع و قهرمانم.
لطفا صدای آسیب دیدگان گمنام راه آزادی وطن باشیم.»
📝مسعود علیزاده
#وحید_ایرانی_مقدم
#بهزاد_یزدان_پناه
#۲۵خرداد_۸۸
#عاشورا_خونین_۸۸
#علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
وحید ایرانی مقدم، آسیب دیده قطع نخاعی بیست و پنج خرداد هشتاد و هشت را فراموش نکنیم و به یادش باشیم.
وحید به شوق رسيدن به آزادي ایران و با اميدها در دلش به ميان مردم خروشان در اعتراضات ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ شرکت کرد، اما متأسفانه تير جنگی سنگدلان در نزدیکی قلبش نشست و او قطع نخاع شد.
وحید عزیز به دلیل اصابت گلوله جنگی مزدوران سرکوبگر امنیتی به ستون فقراتش در روز ۲۵ خرداد ۸۸ جلوی پایگاه بسیج مقداد برای همیشه قادر به راه رفتن نیست. گلوله از نخاع وحید عبور کرده و یک سانتیمتر مانده به قلبش آرام گرفته است. متأسفانه نه از سمت نخاع میشود عمل کرد و نه از ناحیهی سینهاش، زیرا ممکن است به قلب وحید آسیب برسد. گلوله ۱۵ سال است که در عمق سینهاش آرام گرفته است و قلب مهربان وحید ۱۵ سال است که از مهمانی ناخوانده پرستاری میکند، همان مهمان ناخواندهای که یزیدیان زمانه با بیرحمی تمام در سینهاش به جا گذاشتند.
اگر ویلچیر وحید را نبینید امکان ندارد تصور کنید که او هم مانند بهزاد یزدانپناه آسیب دیده نخاعی عاشورای ۸۸، قطع نخاع شده است. وحید نازنین انسان بزرگ و بینظیری است و من از همان سال ۸۸ این انسان شجاع را میشناسم، نه این که بخواهم به او روحیه بدهم و او را بزرگ کنم، وحید واقعا انسان بینظیر و مهربانی است و خوشحالم که بعد از گذشت چندین سال توانستم او را پیدا کنیم و از دوباره با هم در ارتباط باشیم.
وحید جان، تا همیشه برای ما مردم ایران عزیزی و بهت قول میدهیم انتقام تیری که تو را قطع نخاع کرده را از این حکومت دیکتاتوری علی خامنهای پس بگیریم، همان تیر لعنتی که باعث شد دیگر نتوانی راه بروی، همیشه به وجودت افتخار میکنیم برادر شجاع و قهرمانم.
لطفا صدای آسیب دیدگان گمنام راه آزادی وطن باشیم.»
📝مسعود علیزاده
#وحید_ایرانی_مقدم
#بهزاد_یزدان_پناه
#۲۵خرداد_۸۸
#عاشورا_خونین_۸۸
#علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
#علیه_فراموشی : پانزدهمین سالگرد قتل حکومتی #امیر_ارشد_تاجمیر جانباخته عاشورای خونین هشتاد و هشت گرامی باد
#امیر_ارشد_تاجمیر متولد ۱۳۶۳ ، فرزند کوچکِ شهین مهینفر، گوینده و مجری با سابقهٔ رادیو و تلویزیون ایران بود و همچنین امیر ارشد به عنوان صدابردار در رادیو مشغول به کار بود.
پانزده سال پیش #عاشورای۸۸ : ظهر روز ۶ دی ۱۳۸۸ مصادف با عاشورا، با وجود گذشت چند ماه از انتخابات دهم ریاست جمهوری، معترضان به نتایج انتخابات مجدداً به خیابان آمدند. امیرارشد تاجمیر نیز در بین معترضان، در میدان ولیعصر تهران بود. به گفتهٔ مادرش، در میانهٔ درگیریها امیر ارشد صدای فریاد چند زن را میشنود که زیر دست و پای مأموران باتوم به دستگیر افتادهاند و فریاد میکشند. یکی از مأموران زن جوانی را روی کف سیمانی خیابان میکشاند و دیگری با باتوم به جانش افتاده است.شهین مهینفر از قول دخترانی که امیر ارشد به کمکشان رفته، ماجرا را بدین صورت شرح داده است: مردم هو میکردند وقتی اینها کتک میخوردند. امیر ارشد فریاد زد آخه هوی شما چه دردی را از اینها دوا میکند. اینها خواهر و مادر ما هستند، نجاتشون بدهیم. امیر ارشد وقتی اینها را نجات داد مردم به او گفتند فرار کن فرار کن تا تو را نگرفتند.امیر ارشد به دنبال راه فرار شروع به دویدن میکند. خودروی نیروی انتظامی با سرعت شروع حرکت کرده و او را زیر میگیرد. مردم قصد کمک به او و چند تن دیگر ازجمله شهرام فرجزاده را دارند که رانندهٔ خودرو دنده عقب گرفته و این بار با سرعت بیشتری، به همراه یک خودروی دیگر از روی آنان رد میشود.امیرارشد پس از انتقال به بیمارستان مظلومانه درگذشت و جانش را فدای آزادی وطن کرد.
پیکر #امیر_ارشد_تاجمیر روز ۱۲ دی ۱۳۸۸ پس از یک هفته به خانوادهاش تحویل داده شد و در قطعهٔ ۳۰۲، ردیف ۱۶۶، شماره ۷ بهشت زهرای تهران با حضور مامورین امنیتی به خاک سپرده شد.💔🥀🕊️😞
برادر قهرمانم امیر جان ، یادت تا همیشه برای ما زنده و گرامیست.💔🌹
دوستان بزرگوار: صدای امیر ارشد ها باشید تا یاد این بزرگ مردان تاریخ به فراموشی سپرده نشود!
✍️مسعود علیزاده
#زن_زندگی_آزادی
#مهسا_امینی
#امیر_ارشد_تاجمیر
#عاشورا_همینجاست_ایران
#نه_به_جمهوری_اسلامی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
#امیر_ارشد_تاجمیر متولد ۱۳۶۳ ، فرزند کوچکِ شهین مهینفر، گوینده و مجری با سابقهٔ رادیو و تلویزیون ایران بود و همچنین امیر ارشد به عنوان صدابردار در رادیو مشغول به کار بود.
پانزده سال پیش #عاشورای۸۸ : ظهر روز ۶ دی ۱۳۸۸ مصادف با عاشورا، با وجود گذشت چند ماه از انتخابات دهم ریاست جمهوری، معترضان به نتایج انتخابات مجدداً به خیابان آمدند. امیرارشد تاجمیر نیز در بین معترضان، در میدان ولیعصر تهران بود. به گفتهٔ مادرش، در میانهٔ درگیریها امیر ارشد صدای فریاد چند زن را میشنود که زیر دست و پای مأموران باتوم به دستگیر افتادهاند و فریاد میکشند. یکی از مأموران زن جوانی را روی کف سیمانی خیابان میکشاند و دیگری با باتوم به جانش افتاده است.شهین مهینفر از قول دخترانی که امیر ارشد به کمکشان رفته، ماجرا را بدین صورت شرح داده است: مردم هو میکردند وقتی اینها کتک میخوردند. امیر ارشد فریاد زد آخه هوی شما چه دردی را از اینها دوا میکند. اینها خواهر و مادر ما هستند، نجاتشون بدهیم. امیر ارشد وقتی اینها را نجات داد مردم به او گفتند فرار کن فرار کن تا تو را نگرفتند.امیر ارشد به دنبال راه فرار شروع به دویدن میکند. خودروی نیروی انتظامی با سرعت شروع حرکت کرده و او را زیر میگیرد. مردم قصد کمک به او و چند تن دیگر ازجمله شهرام فرجزاده را دارند که رانندهٔ خودرو دنده عقب گرفته و این بار با سرعت بیشتری، به همراه یک خودروی دیگر از روی آنان رد میشود.امیرارشد پس از انتقال به بیمارستان مظلومانه درگذشت و جانش را فدای آزادی وطن کرد.
پیکر #امیر_ارشد_تاجمیر روز ۱۲ دی ۱۳۸۸ پس از یک هفته به خانوادهاش تحویل داده شد و در قطعهٔ ۳۰۲، ردیف ۱۶۶، شماره ۷ بهشت زهرای تهران با حضور مامورین امنیتی به خاک سپرده شد.💔🥀🕊️😞
برادر قهرمانم امیر جان ، یادت تا همیشه برای ما زنده و گرامیست.💔🌹
دوستان بزرگوار: صدای امیر ارشد ها باشید تا یاد این بزرگ مردان تاریخ به فراموشی سپرده نشود!
✍️مسعود علیزاده
#زن_زندگی_آزادی
#مهسا_امینی
#امیر_ارشد_تاجمیر
#عاشورا_همینجاست_ایران
#نه_به_جمهوری_اسلامی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
پانزدهمین سالگرد قتل حکومتی رامین آقازاده قهرمانی و احمد نجاتی کارگر دو تن از کشتهشدگان بازداشتگاه کهریزک
#رامین_آقازاده_قهرمانی و #احمد_نجاتی_کارگر دو تن از بازداشتی های کهریزک در سال ۸۸ هستند که قبل از بازداشتیهای ۱۸ تیر به کهریزک اعزام شدند و در آنجا بر اثر ضرب و شتم و شکنجههای هر روزه کهریزک جانشان را مظلومانه از دست دادند.
احمد نجاتی کارگر یکی از کشتهشدگان بازداشتگاه کهریزک است که قبل از اعزام ما بازداشتیهای روز ۱۸ تیر به همراه عدهای از جوانان معترض به نتیجه انتخابات ۸۸ به جهنم کهریزک اعزام شدند. احمد نجاتی به اثر شکنجههای هر روزه جهنم کهریزک بعد از آزادی به دلیل از دست دادن هر دو کلیه در بیمارستان جانش را در راه آزادی وطن از دست داد.
بعد از خبر کشتهشدن احمد نجاتی کارگر بخش خبری ۲۰:۳۰ مدعی شد که فردی به نام احمد نجاتی کارگر کشته نشده و او در حال حاضر زنده است. همچنین تصویری از محل دفن او را نشان دادند که تاریخ مرگ مربوط به هشت سال پیش بود؛ ولی مادر نجاتی کارگر در مصاحبهای اعلام نمود که قبر فرزندش دو طبقه است و این سنگ قبر مربوط به برادر احمد است که هشت سال پیش از دنیا رفته است.
رامین آقازاده قهرمانی قبل از بازداشتی های ۱۸ تیر ۸۸ به بازداشتگاه غیر قانونی کهریزک اعزام شد. رامین از طریق دوربینهای مداربسته در اعتراضات شناسایی میشود و پس از مراجعه ماموران امنیتی به منزلش همراه با مادرش به محل نامعلومی فرستاده میشود و با حکم مقامات قضایی به بازداشتگاه کهریزک منتقل میشود.
رامین آقازاده قهرمانی حدود ۱۵ روز در جهنم کهریزک بازداشت بود و در آنجا مورد شدیدترین شکنجهها قرار گرفته بود و بعد از آزادی آثار شکنجهها همچنان بر روی بدنش نمایان بود. رامین بعد از آزادی به مادرش گفته بود که در کهریزک چندین روز از پا او را آویزانش کرده بودند و تا حد مرگ شکنجهاش کرده بودند. رامین پس از دو روز آزادی از زندان به دلیل لخته های خون در سینهاش در منزل دچار تشنج میشه و پیش از رسیدنش به بیمارستان جانش را در راه آزادی وطن از دست میدهد.
یاد و خاطره #احمد_نجاتی_کارگر و #رامین_آقازاده_قهرمانی تا همیشه در قلب ما زنده و گرامی خواهد بود و ما هرگز قهرمانان راه آزادی وطن را فراموش نخواهیم کرد. 💔💔»
صدای مظلومیت شأن باشیم.
✍️ مسعود علیزاده
#احمد_نجاتی_کارگر
#رامین_آقازاده_قهرمانی
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
#رامین_آقازاده_قهرمانی و #احمد_نجاتی_کارگر دو تن از بازداشتی های کهریزک در سال ۸۸ هستند که قبل از بازداشتیهای ۱۸ تیر به کهریزک اعزام شدند و در آنجا بر اثر ضرب و شتم و شکنجههای هر روزه کهریزک جانشان را مظلومانه از دست دادند.
احمد نجاتی کارگر یکی از کشتهشدگان بازداشتگاه کهریزک است که قبل از اعزام ما بازداشتیهای روز ۱۸ تیر به همراه عدهای از جوانان معترض به نتیجه انتخابات ۸۸ به جهنم کهریزک اعزام شدند. احمد نجاتی به اثر شکنجههای هر روزه جهنم کهریزک بعد از آزادی به دلیل از دست دادن هر دو کلیه در بیمارستان جانش را در راه آزادی وطن از دست داد.
بعد از خبر کشتهشدن احمد نجاتی کارگر بخش خبری ۲۰:۳۰ مدعی شد که فردی به نام احمد نجاتی کارگر کشته نشده و او در حال حاضر زنده است. همچنین تصویری از محل دفن او را نشان دادند که تاریخ مرگ مربوط به هشت سال پیش بود؛ ولی مادر نجاتی کارگر در مصاحبهای اعلام نمود که قبر فرزندش دو طبقه است و این سنگ قبر مربوط به برادر احمد است که هشت سال پیش از دنیا رفته است.
رامین آقازاده قهرمانی قبل از بازداشتی های ۱۸ تیر ۸۸ به بازداشتگاه غیر قانونی کهریزک اعزام شد. رامین از طریق دوربینهای مداربسته در اعتراضات شناسایی میشود و پس از مراجعه ماموران امنیتی به منزلش همراه با مادرش به محل نامعلومی فرستاده میشود و با حکم مقامات قضایی به بازداشتگاه کهریزک منتقل میشود.
رامین آقازاده قهرمانی حدود ۱۵ روز در جهنم کهریزک بازداشت بود و در آنجا مورد شدیدترین شکنجهها قرار گرفته بود و بعد از آزادی آثار شکنجهها همچنان بر روی بدنش نمایان بود. رامین بعد از آزادی به مادرش گفته بود که در کهریزک چندین روز از پا او را آویزانش کرده بودند و تا حد مرگ شکنجهاش کرده بودند. رامین پس از دو روز آزادی از زندان به دلیل لخته های خون در سینهاش در منزل دچار تشنج میشه و پیش از رسیدنش به بیمارستان جانش را در راه آزادی وطن از دست میدهد.
یاد و خاطره #احمد_نجاتی_کارگر و #رامین_آقازاده_قهرمانی تا همیشه در قلب ما زنده و گرامی خواهد بود و ما هرگز قهرمانان راه آزادی وطن را فراموش نخواهیم کرد. 💔💔»
صدای مظلومیت شأن باشیم.
✍️ مسعود علیزاده
#احمد_نجاتی_کارگر
#رامین_آقازاده_قهرمانی
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
مادر محمدرسول مؤمنیزاده، از جانباختگان خیزش انقلابی۱۴۰۱، پسری دلاور را پرورش داد، اما حالا به جای پسرش، قاب عکس او را در آغوش دارد.
محمد رسول مومنی زاده ۲۴ ساله در آغوش برادرش جان داد وقتی از پشت به او تیر زدند بیشتر از ۳۰ نفر موتور سوار با باتوم به او حمله کردند. برادر میگوید: «خودم را به روی محمدرسول انداختم که پهلوی شکسته و تیر خورده اش که غرق خون بود لگد نخورد.»
زهرا کریمی مادر محمدرسول به یکی از رسانهها گفته است : «وقتی به بیمارستان رفتم پر از لباس شخصی بود و وقتی که جنازه کسی را در آنجا دیدم گفتم خدا به پدرومادرش رحم کند. پسر دیگرم به من گفت که این محمدرسول است. من قبول نمیکردم. نیروهای امنیتی نگذاشتند پیکر بچهام را ببینم و همینطوری در بیمارستان و حیاط و خیابان من را با زور و کشانکشان میبردند.»
او اضافه کرده: «چرا بچه مرا از یک متری با اسلحه کشتید؟ مگر او چه کار کرده بود؟ من چه کنم که خون او پایمال نشود؟ من حتی اجازه نداشتم فرزند خودم را ببینم و ببوسم.»
برادر محمدرسول در حساب کاربری خود با اشاره به گزارش پزشکی قانونی تصریح کرد در این گزارش نوشته شده محمد رسول از ناحیه کبد آسیب دیده است، در حالی که گلوله از زیر بغل به برادرش اصابت کرده و در سردخانه قسمت پایین دنده او پاره
شده بود.
یکی از مخاطبان توانا از شهر رشت میگوید: «مادر محمدرسول خیلی مورد آزار قرار گرفته است. او را تهدید کردهاند که پسر دیگرش را هم از او میگیرند. نیروهای اطلاعاتی چه سر مزار محمد رسول و چه اطراف خانهشان مزاحمت ایجاد میکنند، چند بار صفحه اینستاگرامشان (مادر و برادر محمدرسول) را بستهاند تا صدای دادخواهی آنها را خاموش کنند، لطفا صدای خانوادههای دادخواه باشید و آنها را فراموش نکنید.»
- همراهان گرامی، خانوادههای دادخواه به شدت تحت فشار هستند. اخیرا گزارشهای متعددی از افزایش فشار بر آنها از طریق تهدید جانی یا تهدید بازداشت فرزندان دیگرشان دریافت کردهایم. لطفا این عزیزان را تنها نگذارید و از آنها حمایت کنید.
#محمدرسول_مومنی_زاده #رشت #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
محمد رسول مومنی زاده ۲۴ ساله در آغوش برادرش جان داد وقتی از پشت به او تیر زدند بیشتر از ۳۰ نفر موتور سوار با باتوم به او حمله کردند. برادر میگوید: «خودم را به روی محمدرسول انداختم که پهلوی شکسته و تیر خورده اش که غرق خون بود لگد نخورد.»
زهرا کریمی مادر محمدرسول به یکی از رسانهها گفته است : «وقتی به بیمارستان رفتم پر از لباس شخصی بود و وقتی که جنازه کسی را در آنجا دیدم گفتم خدا به پدرومادرش رحم کند. پسر دیگرم به من گفت که این محمدرسول است. من قبول نمیکردم. نیروهای امنیتی نگذاشتند پیکر بچهام را ببینم و همینطوری در بیمارستان و حیاط و خیابان من را با زور و کشانکشان میبردند.»
او اضافه کرده: «چرا بچه مرا از یک متری با اسلحه کشتید؟ مگر او چه کار کرده بود؟ من چه کنم که خون او پایمال نشود؟ من حتی اجازه نداشتم فرزند خودم را ببینم و ببوسم.»
برادر محمدرسول در حساب کاربری خود با اشاره به گزارش پزشکی قانونی تصریح کرد در این گزارش نوشته شده محمد رسول از ناحیه کبد آسیب دیده است، در حالی که گلوله از زیر بغل به برادرش اصابت کرده و در سردخانه قسمت پایین دنده او پاره
شده بود.
یکی از مخاطبان توانا از شهر رشت میگوید: «مادر محمدرسول خیلی مورد آزار قرار گرفته است. او را تهدید کردهاند که پسر دیگرش را هم از او میگیرند. نیروهای اطلاعاتی چه سر مزار محمد رسول و چه اطراف خانهشان مزاحمت ایجاد میکنند، چند بار صفحه اینستاگرامشان (مادر و برادر محمدرسول) را بستهاند تا صدای دادخواهی آنها را خاموش کنند، لطفا صدای خانوادههای دادخواه باشید و آنها را فراموش نکنید.»
- همراهان گرامی، خانوادههای دادخواه به شدت تحت فشار هستند. اخیرا گزارشهای متعددی از افزایش فشار بر آنها از طریق تهدید جانی یا تهدید بازداشت فرزندان دیگرشان دریافت کردهایم. لطفا این عزیزان را تنها نگذارید و از آنها حمایت کنید.
#محمدرسول_مومنی_زاده #رشت #علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
فواد چوبین، زندانی سیاسی سابق و دایی آرتین رحمانی، تصاویری از جاویدنام هادی بهمنی را منتشر کرد و نوشت:
«امروز سالگرد #هادی_بهمنی است.نوجوان ۱۷سالِ که در اعتراضات ۱۴۰۰ #ایذه به دلیل اعتراض به نبود آب با شلیک مستقیم مزدوران جمهوری اسلامی به قتل رسید.
فراموش نمیکنیم ایذه سالهاست داره خون میده، و ما همچنان راهمون تا نابودی کل نظام جمهوری اسلامی ادامه داره.»
- در تابستان ۱۴۰۰ در شهرهای مختلف اعتراضاتی به علت بیآبی شکل گرفت. از جمله این شهرها ایذه بود که در آن اعتراضات هادی بهمنی کشته شد.
مردمی که آب آشامیدنی میخواستند را حکومت به گلوله بست! چون تنها راهی که بلد است با مردم تعامل کند، روش سرکوب کردن است!
بحران آب، یکی از بحرانهای اصلی ایران است. قسمتی به دلیل تغییرات اقلیمی است، اما قسمت عمده این بحران از سوءمدیریت منابع آبی کشور ناشی میشود.
یک حکومت نرمال، به جای به گلوله بستن مردم و بازداشت فعالان محیط زیست، تلاش میکند با کشورهای پیشرو در زمینه حل بحران آب ارتباطی دوستانه برقرار کند و از تجربه و علم و تکنولوژی برای حل بحران استفاده کند.
#علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
«امروز سالگرد #هادی_بهمنی است.نوجوان ۱۷سالِ که در اعتراضات ۱۴۰۰ #ایذه به دلیل اعتراض به نبود آب با شلیک مستقیم مزدوران جمهوری اسلامی به قتل رسید.
فراموش نمیکنیم ایذه سالهاست داره خون میده، و ما همچنان راهمون تا نابودی کل نظام جمهوری اسلامی ادامه داره.»
- در تابستان ۱۴۰۰ در شهرهای مختلف اعتراضاتی به علت بیآبی شکل گرفت. از جمله این شهرها ایذه بود که در آن اعتراضات هادی بهمنی کشته شد.
مردمی که آب آشامیدنی میخواستند را حکومت به گلوله بست! چون تنها راهی که بلد است با مردم تعامل کند، روش سرکوب کردن است!
بحران آب، یکی از بحرانهای اصلی ایران است. قسمتی به دلیل تغییرات اقلیمی است، اما قسمت عمده این بحران از سوءمدیریت منابع آبی کشور ناشی میشود.
یک حکومت نرمال، به جای به گلوله بستن مردم و بازداشت فعالان محیط زیست، تلاش میکند با کشورهای پیشرو در زمینه حل بحران آب ارتباطی دوستانه برقرار کند و از تجربه و علم و تکنولوژی برای حل بحران استفاده کند.
#علیه_فراموشی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سعید افکاری، در زادروز نوید، ویدیویی منتشر کرد که صدای نوید روی تصاویری از بیدادگاههای جمهوری اسلامی و جاویدنامانی که توسط حکومت به قتل رسیدهاند، پخش میشود. صدایی که در دادگاه ضبط شده بود. صدایی که صدای مظلومیت و حقانیت نوید افکاری است.
سعید افکاری نوشت:
«نوید میدونست شما چه هیولاهایی هستید. از شکنجه و مرگ و زندان و انفرادی، میدونست. میدونست و ایستاد مقابلتون. ایستاد تا رسواتون کنه. ایستاد تا به دنیا بگه که #نوید_افکاری، اولین و آخرین قربانی این دستگاه بیعدالتی نیست. ایستاد تا همه بفهمن: اینجا جنایت صورت گرفته.
نوید میدونست، ایستاد و نترسید ازتون. اما شما #اقلیت_خائن، تا عمر دارید باید از نوید بترسید.
تولدت مبارک نوید جانم»
#علیه_فراموشی #نه_به_اعدام #نه_به_جمهوری_اسلامی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
سعید افکاری نوشت:
«نوید میدونست شما چه هیولاهایی هستید. از شکنجه و مرگ و زندان و انفرادی، میدونست. میدونست و ایستاد مقابلتون. ایستاد تا رسواتون کنه. ایستاد تا به دنیا بگه که #نوید_افکاری، اولین و آخرین قربانی این دستگاه بیعدالتی نیست. ایستاد تا همه بفهمن: اینجا جنایت صورت گرفته.
نوید میدونست، ایستاد و نترسید ازتون. اما شما #اقلیت_خائن، تا عمر دارید باید از نوید بترسید.
تولدت مبارک نوید جانم»
#علیه_فراموشی #نه_به_اعدام #نه_به_جمهوری_اسلامی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech