تلفن عمومی، خاطرات و خیال مردم رو در مکانی واحد به هم گره میزد در حالی که آدمها میرفتند خاطرات همانجا میماندند و در هیاهوی عبور آدمها و ماشینها به تاریخ میاندیشیدند و اگر خوب دقت کنید هنوز هم هستند کافی است یکی از آنها را پیدا کنید و روبرویش بایستید تا سخن بگویند.
تلفن عمومی، نامکانی بود که در دهه شصت مکان شد. جلوی یکی از آنها باید نوبت میایستادی و داستان نفرات جلویی رو در ذهنت مرور میکردی. چه عاشقانههایی که درون باجه زرد رنگ سروده نشد، چه فریادهایی که به جدایی ختم نشد و چه ماجراهایی که در هم نپیچید.
بعد که نوبتت میشد سکه پنج ریالی یا دو ریالی را درون شکمش میریختی و اگر در گلویش گیر میکرد مشتی به شکمش میزدی تا شاید اگر دلش خواست از ماتحتش خارج میشد.
حالا جلوی ما در این تصویر باجههایی است که میتوانید گوشیهای همراهتان را شارژ کنید. دیگر این باجه آن خاطرات را از خود تهی میکند. خیلی فردگرایانهتر شده است انگار کسی مشتی زده باشد و بهجای سکههای فروخورده همه آن خاطرات، خیالات و امیدها را بیرون داده باشد.
عباس ورجکاظمی
http://bit.ly/29sRTsd
@Tavaana_TavaanaTech
تلفن عمومی، نامکانی بود که در دهه شصت مکان شد. جلوی یکی از آنها باید نوبت میایستادی و داستان نفرات جلویی رو در ذهنت مرور میکردی. چه عاشقانههایی که درون باجه زرد رنگ سروده نشد، چه فریادهایی که به جدایی ختم نشد و چه ماجراهایی که در هم نپیچید.
بعد که نوبتت میشد سکه پنج ریالی یا دو ریالی را درون شکمش میریختی و اگر در گلویش گیر میکرد مشتی به شکمش میزدی تا شاید اگر دلش خواست از ماتحتش خارج میشد.
حالا جلوی ما در این تصویر باجههایی است که میتوانید گوشیهای همراهتان را شارژ کنید. دیگر این باجه آن خاطرات را از خود تهی میکند. خیلی فردگرایانهتر شده است انگار کسی مشتی زده باشد و بهجای سکههای فروخورده همه آن خاطرات، خیالات و امیدها را بیرون داده باشد.
عباس ورجکاظمی
http://bit.ly/29sRTsd
@Tavaana_TavaanaTech
Instagram
Abbas Kazemi
تلفن عمومی،خاطرات و خیال مردم رو در مکانی واحد به هم گره می زد در حالی که آدمها میرفتند خاطرات همانجا می ماندند و در هیاهوی عبور آدمها و ماشینها به تاریخ می اندیشیدند و اگر خوب دقت کنید هنوز هم هستند کافیست یکی از آنها را پیدا کنید و روبرویش بایستید تا سخن…
«معلولیت من هیچوقت اونقدری که به چشم اطرافیانم اومده برای خودم پررنگ نبوده. هر چقدر دیگران من رو #متفاوت می دیدن خودم می خواستم یه زندگی معمولی داشته باشم.
بچه که بودم می خواستم برم مدرسه متل بقیه بچه ها. دو تا مدرسه نزدیک خونه ما بود: #دبستان_هابیل و #دبستان_بهشتی.
با پدرم برای ثبت نام به #دبستان_بهشتی رفتیم. مدیر مدرسه تا من رو بغل پدرم دید. بدون اینکه پوشه مدارگ رو نگاه کنه گفت:
آدرس شما به این مدرسه نمیخوره. ببرش #مدرسه_هابیل...
رفتیم دبستان_هابیل. مدیر یه نگاه به من انداخت. انگار داشت به یه #زامبی نگاه می کرد.. بعد مدارک و آدرس رو نگاه کرد. وقتی دید همه چی درسته شروع کرد به #بهانه اوردن:
این بچه با بقیه فرق داره. بچه های دیگه اذیتش می کنن...
بردن و آوردن این بچه سخته. خودش هم اذیت میشه. ببرش خونه یکی رو پیدا کن بهش درس بده. زمان #امتحان بیارش متفرقه امتحان بده..
بابا: خودم می برم و میارم میخوام پیش بچه ها باشه.
آقا این مشکل داره. من نمیتونم ثبت نامش کنم. برای من مسئولیت داره....
وقتی بابا همه بهانه ها رو جواب داد. مدیر حس کرد دیگه بهانه ای نمونده. دست آخر گفت:
من اینو تبت_نام نمی کنم. برو هر کاری می کنی بکن...
اون روز خیلی برام #تلخ بود. اما
اون زامبی برای رویاهاش جنگید مدرسه رفت و درس خوند پیش بچه ها. همونطور که پدرش می خواست... همونطور که خودش میخواست... دیپلم گرفت. کنکور قبول شد لیسانس گرفت و حالا یه مترجم شده و سالهاس داره کار میکنه.
حالا وقتی به این #خاطره فکر میکنم خیلی برام شرینه...
خیلی از خاطرات شیرین ما از دل #تلخی های زندگی بیرون میان وقتی میجنگی و #تسلیم نمیشی تلخی های زندگی به شیرینی تبدیل میشه...
مهم نیست که بقیه به چشم یه زامبی بهت نگاه کنن. مهم اینه که به رویاهات احترام بزاری و بخاطر شون بجنگی...
اون وقت از دل روزهای تلخ و سخت یه #خاطره شیرین بیرون میاد. شیرین تر از #عسل. »
از اینستاگرام محمدرضا شاهی
مرتبط:
کتاب جسمیت و قدرت: مباحثی در معلولیت و تحول اجتماعی نوشته سعید سبزیان را به رایگان از سایت توانا دانلود کنید:
https://goo.gl/FMBwGK
یک شهر علیه تحصیل معلولان
http://bit.ly/34dAKwA
#معلولیت #تبعیض_علیه_معلولان
@Tavaana_Tavaanatech
بچه که بودم می خواستم برم مدرسه متل بقیه بچه ها. دو تا مدرسه نزدیک خونه ما بود: #دبستان_هابیل و #دبستان_بهشتی.
با پدرم برای ثبت نام به #دبستان_بهشتی رفتیم. مدیر مدرسه تا من رو بغل پدرم دید. بدون اینکه پوشه مدارگ رو نگاه کنه گفت:
آدرس شما به این مدرسه نمیخوره. ببرش #مدرسه_هابیل...
رفتیم دبستان_هابیل. مدیر یه نگاه به من انداخت. انگار داشت به یه #زامبی نگاه می کرد.. بعد مدارک و آدرس رو نگاه کرد. وقتی دید همه چی درسته شروع کرد به #بهانه اوردن:
این بچه با بقیه فرق داره. بچه های دیگه اذیتش می کنن...
بردن و آوردن این بچه سخته. خودش هم اذیت میشه. ببرش خونه یکی رو پیدا کن بهش درس بده. زمان #امتحان بیارش متفرقه امتحان بده..
بابا: خودم می برم و میارم میخوام پیش بچه ها باشه.
آقا این مشکل داره. من نمیتونم ثبت نامش کنم. برای من مسئولیت داره....
وقتی بابا همه بهانه ها رو جواب داد. مدیر حس کرد دیگه بهانه ای نمونده. دست آخر گفت:
من اینو تبت_نام نمی کنم. برو هر کاری می کنی بکن...
اون روز خیلی برام #تلخ بود. اما
اون زامبی برای رویاهاش جنگید مدرسه رفت و درس خوند پیش بچه ها. همونطور که پدرش می خواست... همونطور که خودش میخواست... دیپلم گرفت. کنکور قبول شد لیسانس گرفت و حالا یه مترجم شده و سالهاس داره کار میکنه.
حالا وقتی به این #خاطره فکر میکنم خیلی برام شرینه...
خیلی از خاطرات شیرین ما از دل #تلخی های زندگی بیرون میان وقتی میجنگی و #تسلیم نمیشی تلخی های زندگی به شیرینی تبدیل میشه...
مهم نیست که بقیه به چشم یه زامبی بهت نگاه کنن. مهم اینه که به رویاهات احترام بزاری و بخاطر شون بجنگی...
اون وقت از دل روزهای تلخ و سخت یه #خاطره شیرین بیرون میاد. شیرین تر از #عسل. »
از اینستاگرام محمدرضا شاهی
مرتبط:
کتاب جسمیت و قدرت: مباحثی در معلولیت و تحول اجتماعی نوشته سعید سبزیان را به رایگان از سایت توانا دانلود کنید:
https://goo.gl/FMBwGK
یک شهر علیه تحصیل معلولان
http://bit.ly/34dAKwA
#معلولیت #تبعیض_علیه_معلولان
@Tavaana_Tavaanatech
Instagram
توانا: آموزشكده جامعه مدنى
«معلولیت من هیچوقت اونقدری که به چشم اطرافیانم اومده برای خودم پررنگ نبوده. هر چقدر دیگران من رو #متفاوت می دیدن خودم می خواستم یه زندگی معمولی داشته باشم. بچه که بودم می خواستم برم مدرسه متل بقیه بچه ها. دو تا مدرسه نزدیک خونه ما بود: #دبستان_هابیل و…