🔴 نه! سکوت نخواهم کرد
عاطفه رنگریز
شش ماه در زندان گذشت، محصور در دیوارهای سیمانی و تنفس در فضای مسمومِ بیعدالتی و شنیدنِ صدای زنانی که هرگز نشنیده بودم، و پس از آزادی به قید وثیقه بخشی از خود را نزد آنها جا گذاشتم.
سرخوشی حاصل از به آغوش کشیدنِ خویشاوندان و رفقایم با خبر مرگِ دو عزیز، دیری نپایید و عرقِ سردی بر تنم نشست. و در این اوضاع و احوال با از دست دادن کار و خانه و کاشانه، و اشکها و دلواپسیهای مادرم تصور آزادی از آنچه که در ذهنم نقش بسته بود متفاوت شد.
و بعد اعتراضات آبان از راه رسید و پاییز خونین تمام رویای بهارِ آزادی مرا فرو ریخت. با بار سنگین وثیقهی دوستی که به من اعتماد کرده بود، زندگی من در لبهی مرگ و آزادی میلغزید: صدایِ اعتراضاتی که با کشتار و دستگیری همراه شد؛ فریاد مطالبه معیشت و زندگی شایسته که انگار صدای خودم بود، پاسخش گلوله شد و زخم و دستبند و تهدید.
در این میان، رسانههای رسمی میگفتند «اعتراض حق همه است و مردم میتوانند معترض باشند.» در پسِ این جمله با خود فکر میکردم که آیا تجمع کاملاً مسالمتآمیز روز کارگر در مقابل مجلس حق مردم نبوده است؟ کدام اعتراض از نظر آنها برحق است؟ چگونه میتواند اعتراض حقِ ما باشد که نمیریم، زندانی نشویم و... سپس در میانهی بوی خون و مرگ در خیابان و آزادی موقت از زندان مشغول کارهای ابتدایی برای زندگی بودم که خبر صادر شدن احکام پرونده #هفت_تپه و #بازداشتیان_روز_کارگر به گوشم رسید: پنج سال برای هر ۱۱ نفر. احکامی که معنایی فراتر از پنج سال زندانی ما یازده تن دارد؛ این حکم یعنی هرگونه اعتراضی، خشونت علیه دولت و تعرض به آن تلقی میشود و پاسخاش از سوی دولت مرگ است. این حکم یعنی ساکت کردن هر صدایی که بخواهد از زیست خود بگوید و خواستارِ تغییرش باشد. این حکم یعنی با نامِ مردم، مردم را به صلابه میکشند و هدف گلوله قرار میدهند. این حکم یعنی تایید مرگ صدها تن در خیابان آن هم با خیالی آسوده. این حکم یعنی قوه قضاییه، مجریه و مقننه هم.دست هستند تا دست بر گلوگاه ما بگذارند و ماشه را بکشند. این حکم یعنی خفه میکنیم و میتوانیم.
از اینرو تصمیم گرفتم سکوت نکنم و تا نفس در سینه دارم بگویم، بنویسم و دستهایم را مشت کنم. زیرا پیشتر آبان ماه تکلیف را مشخص کرده بود که کسی که موضع نگیرد و سکوت کند همدست است با کسانی که ماشه را میکشند و تق! پس اگر نظارهگر باشی #پویا_بختیاری، #رضا_نیسی، #محسن_محمدپور، #نیکیتا_اسفندانی و... را تو کشتهای و خودت را نیز هم، تق! پس اگر سکوت کنی دستت به خون صدها جوان در خیابان آغشته است، تق! پس اگر سکوت کنی جامعهی مدنی و تغییر را کشتهای، تق! پس اگر خفهخون بگیری تو زندگی را کشتهای، تق!
نه، من سکوت نخواهم کرد، خواه در دیوارهای تنگ زندان، و خواه در این زندان بزرگتر که نامش را «آزادی» گذاشته اند. من در برابر هر تق که به گوشم میرسد موظفم که دستِ خود را به نشانهی زنده بودن تکانی دهم و کاری کنم. در برابر هر تقِ مرگ نغمهی آزادی سر خواهم داد و سر خَم نخواهم کرد در برابر صدایِ تیزِ بلندگو که به کرات میگوید: مرگ! خوب میدانم تاریخ به ما بدهکار است و ما سهممان را از تاریخ نگرفتهایم، به درازای تاریخِ کارگر و زن بودن سهم خود را میخواهم و سهم تمام ستمدیدگان این سرزمین بلاخیز را.
برگرفته از صفحهی اینستاگرام #عاطفه_رنگریز
عاطفه رنگریز، دانشآموختهی جامعهشناسی به علت حضور در تجمع مسالمتآمیز روز جهانی کارگر، به ۵ سال زندان محکوم شده است!
@Tavaana_TavaanaTech
عاطفه رنگریز
شش ماه در زندان گذشت، محصور در دیوارهای سیمانی و تنفس در فضای مسمومِ بیعدالتی و شنیدنِ صدای زنانی که هرگز نشنیده بودم، و پس از آزادی به قید وثیقه بخشی از خود را نزد آنها جا گذاشتم.
سرخوشی حاصل از به آغوش کشیدنِ خویشاوندان و رفقایم با خبر مرگِ دو عزیز، دیری نپایید و عرقِ سردی بر تنم نشست. و در این اوضاع و احوال با از دست دادن کار و خانه و کاشانه، و اشکها و دلواپسیهای مادرم تصور آزادی از آنچه که در ذهنم نقش بسته بود متفاوت شد.
و بعد اعتراضات آبان از راه رسید و پاییز خونین تمام رویای بهارِ آزادی مرا فرو ریخت. با بار سنگین وثیقهی دوستی که به من اعتماد کرده بود، زندگی من در لبهی مرگ و آزادی میلغزید: صدایِ اعتراضاتی که با کشتار و دستگیری همراه شد؛ فریاد مطالبه معیشت و زندگی شایسته که انگار صدای خودم بود، پاسخش گلوله شد و زخم و دستبند و تهدید.
در این میان، رسانههای رسمی میگفتند «اعتراض حق همه است و مردم میتوانند معترض باشند.» در پسِ این جمله با خود فکر میکردم که آیا تجمع کاملاً مسالمتآمیز روز کارگر در مقابل مجلس حق مردم نبوده است؟ کدام اعتراض از نظر آنها برحق است؟ چگونه میتواند اعتراض حقِ ما باشد که نمیریم، زندانی نشویم و... سپس در میانهی بوی خون و مرگ در خیابان و آزادی موقت از زندان مشغول کارهای ابتدایی برای زندگی بودم که خبر صادر شدن احکام پرونده #هفت_تپه و #بازداشتیان_روز_کارگر به گوشم رسید: پنج سال برای هر ۱۱ نفر. احکامی که معنایی فراتر از پنج سال زندانی ما یازده تن دارد؛ این حکم یعنی هرگونه اعتراضی، خشونت علیه دولت و تعرض به آن تلقی میشود و پاسخاش از سوی دولت مرگ است. این حکم یعنی ساکت کردن هر صدایی که بخواهد از زیست خود بگوید و خواستارِ تغییرش باشد. این حکم یعنی با نامِ مردم، مردم را به صلابه میکشند و هدف گلوله قرار میدهند. این حکم یعنی تایید مرگ صدها تن در خیابان آن هم با خیالی آسوده. این حکم یعنی قوه قضاییه، مجریه و مقننه هم.دست هستند تا دست بر گلوگاه ما بگذارند و ماشه را بکشند. این حکم یعنی خفه میکنیم و میتوانیم.
از اینرو تصمیم گرفتم سکوت نکنم و تا نفس در سینه دارم بگویم، بنویسم و دستهایم را مشت کنم. زیرا پیشتر آبان ماه تکلیف را مشخص کرده بود که کسی که موضع نگیرد و سکوت کند همدست است با کسانی که ماشه را میکشند و تق! پس اگر نظارهگر باشی #پویا_بختیاری، #رضا_نیسی، #محسن_محمدپور، #نیکیتا_اسفندانی و... را تو کشتهای و خودت را نیز هم، تق! پس اگر سکوت کنی دستت به خون صدها جوان در خیابان آغشته است، تق! پس اگر سکوت کنی جامعهی مدنی و تغییر را کشتهای، تق! پس اگر خفهخون بگیری تو زندگی را کشتهای، تق!
نه، من سکوت نخواهم کرد، خواه در دیوارهای تنگ زندان، و خواه در این زندان بزرگتر که نامش را «آزادی» گذاشته اند. من در برابر هر تق که به گوشم میرسد موظفم که دستِ خود را به نشانهی زنده بودن تکانی دهم و کاری کنم. در برابر هر تقِ مرگ نغمهی آزادی سر خواهم داد و سر خَم نخواهم کرد در برابر صدایِ تیزِ بلندگو که به کرات میگوید: مرگ! خوب میدانم تاریخ به ما بدهکار است و ما سهممان را از تاریخ نگرفتهایم، به درازای تاریخِ کارگر و زن بودن سهم خود را میخواهم و سهم تمام ستمدیدگان این سرزمین بلاخیز را.
برگرفته از صفحهی اینستاگرام #عاطفه_رنگریز
عاطفه رنگریز، دانشآموختهی جامعهشناسی به علت حضور در تجمع مسالمتآمیز روز جهانی کارگر، به ۵ سال زندان محکوم شده است!
@Tavaana_TavaanaTech
Instagram
توانا: آموزشكده جامعه مدنى
. نه! سکوت نخواهم کرد عاطفه رنگریز شش ماه در زندان گذشت، محصور در دیوارهای سیمانی و تنفس در فضای مسمومِ بیعدالتی و شنیدنِ صدای زنانی که هرگز نشنیده بودم، و پس از آزادی به قید وثیقه بخشی از خود را نزد آنها جا گذاشتم. سرخوشی حاصل از به آغوش کشیدنِ خویشاوندان…
"کشته ندادیم که سازش کنیم، رژیم قاتل را ستایش کنیم"
گرافیتی '#محسن_محمدپور، کارگر ۱۷ سالهای که در #آبان۹۸ در #خرمشهر کشته شد': "تهران. ۱۱ دی ۹۸"
منبع: کانال تلگرام وحیدآنلاین
@Tavaana_TavaanaTech
گرافیتی '#محسن_محمدپور، کارگر ۱۷ سالهای که در #آبان۹۸ در #خرمشهر کشته شد': "تهران. ۱۱ دی ۹۸"
منبع: کانال تلگرام وحیدآنلاین
@Tavaana_TavaanaTech
اکانت معمار در توییتر در یک رشته توییت درباره یکی از جانباختگان آبان ۹۸ مطلبی را به شرح زیر منتشر کرد:
«این نوشته رو یه خانم خرمشهری برام فرستاد که خودش هممحلهای #محسن_محمدپور بود و با دوست و آشنای نزدیکش صحبت کرده. تنها خواهشم ازتون اینه که با دقت بخونیدش و نذارید محسن فراموش بشه. اینقدر که دیگه ازمون برمیاد. تنها تغییرش این بوده که کتابیش کردم برای خبرگزاریا.
سلام معمار جان.
امروز تصمیم گرفتم همۀ چیزهایی را که دربارۀ محسن میدانم به تو بگویم. هر طور دوست داری منتشرش کن. اما حتماً منتشرش کن.
من بهصورت اتفاقی با رضا (اسم مستعار) آشنا شدم. رضا از بستگان محسنِ مظلوم است و از بچگی با هم بزرگ شدهاند.
پُستی [در اینستاگرام] برای محسن گذاشته بود و روز بعدش آن را پاک کرد. من از آن پُست اسکرینشات گرفته بودم.
برایش پیام گذاشتم و جوابم را داد؛
اما طول کشید تا به من اعتماد کند.گفت چند بار بهخاطر کارهایی که برای محسن کردهام از «ستاد» زنگ زدهاند و دو بار هم به پدرم تذکر دادهاند.
من هم البته قول دادم اسمی از او نبرم. عکسهای محسن را برایم فرستاد و همۀ ماجرا را تعریف کرد؛ و البته جاهایی هم از شدتِ غصه و تألّم نتوانست تایپ کند و با گریه برایم وُیس گذاشت.
محسن بعد از مدرسه برای خانوادۀ رضا در ساختمانی بنایی میکرد.روز قبل از کشته شدنش هم به رضا گفته بود که میخواهد فردا برای اعتراض برود بیرون.
رضا گفت: «خانوادۀ محسن فقیر بودند و محسن بسیار به فکر خانوادهاش بود. کار میکرد تا کمکخرجی برای پدرش باشد و مواقعی که برای مدرسه پول لازم داشت، میرفت زبالههای بازیافتی را جمع میکرد و میفروخت و میگفت نمیخوام دستم در جیب بابا باشد.»
«روز فاجعه، او فقط در خیابانِ نزدیکِ خانهشان ایستاده بود که ناگهان شلوغ شد و مأموران با باطوم حمله کردند و محسن را هم بهشدت زدند و محسن روی زمین افتاد و باز هم به جانش افتادند و رهایش نکردند و تا میتوانستند کتکش زدند و خون سراپایش را گرفت.
مردم ترسیده بودند و کسی برای کمک جلو نیامد؛ تا اینکه یک خانمِ سیّده و دخترش آمدند و از مردم کمک خواستند، اما احدی برای کمک پا پیش نگذاشت.
آن خانم محسن را بلند کرد و روی دوشش گذاشت و بردش کنار خیابان تا برسانندش به بیمارستان؛
اما چون سراپای پیکر محسن غرق خون بود ماشینها نمیایستادند. دخترِ آن خانم طلاهایش را درآورده بود و به ماشینها نشان میداد تا طلاها را بگیرند و محسنِ نیمهجان را سوار کنند.
آخر رانندهای پیدا شده بود و طلاها را گرفته بود و صدهزار تومان هم کرایه ازشان گرفته بود و محسن را به بیمارستان رسانده بود.»
«محسن به کما رفت. مادرش هر روز در خانه مراسم میگرفت و نذری میداد تا بچهاش دوباره چشم باز کند و به هوش بیاید و همان محسنِ شاد و غیور، باز به خانه برگردد. یازده روز در آیسییو بستری مانده بود و ظاهراً در کما بود.»
حرفمان به اینجا که رسید، رضا گفت خواهر، من به چیزی شک دارم اما بین خودمان بمانَد. دوباره قول دادم که اسمی از او نبرم.
گفت: «عصر روز دهمی که محسن در کما بود، چند خانم پرستار با پدر محسن صحبت کرده بودند که اعضای بدنش را به نیازمندان اهدا کنند.
پدرش اجازه نداده و گفته بود: مادرش هر روز مشغول نذز و دعاست که زودتر پسرِ نوجوانِ رعنایش از بیمارستان سالم دربیاید؛ من چطور به آن زن بگویم رضایت بدهد که اعضای بدن پسرش را اهدا کنیم؟ آن هم وقتی هنوز زنده است!چند ساعت بعد از آن که پدرش به خانه آمد، زنگ زدند و گفتند پسرتان رفت... .»
رضا ادامه داد: «ما تا چهار روز جنازه را ندیدیم و بعد که جنازه را دادند، همه گفتند فاتحه را عقب بیندازیم و جنازه را ببریم اهواز برای کالبدشکافی. بعد از کالبدشکافی جنازه را آوردیم به سردخانۀ خرمشهر.
بعد جنازه را بردیم خانه، دور حیاط گرداندیم و رفتیم مسجد برایش نماز خواندیم و رفتیم قبرستان که پیکر هفده سالهاش را به خاک بسپاریم.»
اینجا رضا ویس میگذاشت و گریه میکرد. من هم آرزو میکردم کاش میمردم و این چیزها را نمیشنیدم.
حال رضا آنقدر بد بود که دلم نیامد بپرسم نتیجۀ کالبدشکافی چه بود. چه به سر پیکر نازنینِ نوجوانش آورده بودند...
گفت: «سر خاک تقریباً هیچکس نبود. غریب بودیم و تنها. اجازه نداشتیم به کسی بگوییم بیاید. همان چند نفری هم که آمده بودند، خودشان به طریقی خبردار شده بودند و آمده بودند.
محسن مظلوم رفت و مظلوم به خاک سپرده شد.او مظلوم بود.»
رضا میگفت من مثل برادری دوستش داشتم. پسرِ بینهایت زحمتکشی بود. هم درس میخواند و هم کار میکرد و هم با بچهها توی کوچه فوتبال بازی میکرد. میگفت بچههای محله هم انگار برادری از دست داده بودند، به عزایش نشستند.
ادامه در پست بعدی
@Tavaana_Tavaanatech
اکانت معمار در توییتر در یک رشته توییت درباره یکی از جانباختگان آبان ۹۸ مطلبی را به شرح زیر منتشر کرد:
«این نوشته رو یه خانم خرمشهری برام فرستاد که خودش هممحلهای #محسن_محمدپور بود و با دوست و آشنای نزدیکش صحبت کرده. تنها خواهشم ازتون اینه که با دقت بخونیدش و نذارید محسن فراموش بشه. اینقدر که دیگه ازمون برمیاد. تنها تغییرش این بوده که کتابیش کردم برای خبرگزاریا.
سلام معمار جان.
امروز تصمیم گرفتم همۀ چیزهایی را که دربارۀ محسن میدانم به تو بگویم. هر طور دوست داری منتشرش کن. اما حتماً منتشرش کن.
من بهصورت اتفاقی با رضا (اسم مستعار) آشنا شدم. رضا از بستگان محسنِ مظلوم است و از بچگی با هم بزرگ شدهاند.
پُستی [در اینستاگرام] برای محسن گذاشته بود و روز بعدش آن را پاک کرد. من از آن پُست اسکرینشات گرفته بودم.
برایش پیام گذاشتم و جوابم را داد؛
اما طول کشید تا به من اعتماد کند.گفت چند بار بهخاطر کارهایی که برای محسن کردهام از «ستاد» زنگ زدهاند و دو بار هم به پدرم تذکر دادهاند.
من هم البته قول دادم اسمی از او نبرم. عکسهای محسن را برایم فرستاد و همۀ ماجرا را تعریف کرد؛ و البته جاهایی هم از شدتِ غصه و تألّم نتوانست تایپ کند و با گریه برایم وُیس گذاشت.
محسن بعد از مدرسه برای خانوادۀ رضا در ساختمانی بنایی میکرد.روز قبل از کشته شدنش هم به رضا گفته بود که میخواهد فردا برای اعتراض برود بیرون.
رضا گفت: «خانوادۀ محسن فقیر بودند و محسن بسیار به فکر خانوادهاش بود. کار میکرد تا کمکخرجی برای پدرش باشد و مواقعی که برای مدرسه پول لازم داشت، میرفت زبالههای بازیافتی را جمع میکرد و میفروخت و میگفت نمیخوام دستم در جیب بابا باشد.»
«روز فاجعه، او فقط در خیابانِ نزدیکِ خانهشان ایستاده بود که ناگهان شلوغ شد و مأموران با باطوم حمله کردند و محسن را هم بهشدت زدند و محسن روی زمین افتاد و باز هم به جانش افتادند و رهایش نکردند و تا میتوانستند کتکش زدند و خون سراپایش را گرفت.
مردم ترسیده بودند و کسی برای کمک جلو نیامد؛ تا اینکه یک خانمِ سیّده و دخترش آمدند و از مردم کمک خواستند، اما احدی برای کمک پا پیش نگذاشت.
آن خانم محسن را بلند کرد و روی دوشش گذاشت و بردش کنار خیابان تا برسانندش به بیمارستان؛
اما چون سراپای پیکر محسن غرق خون بود ماشینها نمیایستادند. دخترِ آن خانم طلاهایش را درآورده بود و به ماشینها نشان میداد تا طلاها را بگیرند و محسنِ نیمهجان را سوار کنند.
آخر رانندهای پیدا شده بود و طلاها را گرفته بود و صدهزار تومان هم کرایه ازشان گرفته بود و محسن را به بیمارستان رسانده بود.»
«محسن به کما رفت. مادرش هر روز در خانه مراسم میگرفت و نذری میداد تا بچهاش دوباره چشم باز کند و به هوش بیاید و همان محسنِ شاد و غیور، باز به خانه برگردد. یازده روز در آیسییو بستری مانده بود و ظاهراً در کما بود.»
حرفمان به اینجا که رسید، رضا گفت خواهر، من به چیزی شک دارم اما بین خودمان بمانَد. دوباره قول دادم که اسمی از او نبرم.
گفت: «عصر روز دهمی که محسن در کما بود، چند خانم پرستار با پدر محسن صحبت کرده بودند که اعضای بدنش را به نیازمندان اهدا کنند.
پدرش اجازه نداده و گفته بود: مادرش هر روز مشغول نذز و دعاست که زودتر پسرِ نوجوانِ رعنایش از بیمارستان سالم دربیاید؛ من چطور به آن زن بگویم رضایت بدهد که اعضای بدن پسرش را اهدا کنیم؟ آن هم وقتی هنوز زنده است!چند ساعت بعد از آن که پدرش به خانه آمد، زنگ زدند و گفتند پسرتان رفت... .»
رضا ادامه داد: «ما تا چهار روز جنازه را ندیدیم و بعد که جنازه را دادند، همه گفتند فاتحه را عقب بیندازیم و جنازه را ببریم اهواز برای کالبدشکافی. بعد از کالبدشکافی جنازه را آوردیم به سردخانۀ خرمشهر.
بعد جنازه را بردیم خانه، دور حیاط گرداندیم و رفتیم مسجد برایش نماز خواندیم و رفتیم قبرستان که پیکر هفده سالهاش را به خاک بسپاریم.»
اینجا رضا ویس میگذاشت و گریه میکرد. من هم آرزو میکردم کاش میمردم و این چیزها را نمیشنیدم.
حال رضا آنقدر بد بود که دلم نیامد بپرسم نتیجۀ کالبدشکافی چه بود. چه به سر پیکر نازنینِ نوجوانش آورده بودند...
گفت: «سر خاک تقریباً هیچکس نبود. غریب بودیم و تنها. اجازه نداشتیم به کسی بگوییم بیاید. همان چند نفری هم که آمده بودند، خودشان به طریقی خبردار شده بودند و آمده بودند.
محسن مظلوم رفت و مظلوم به خاک سپرده شد.او مظلوم بود.»
رضا میگفت من مثل برادری دوستش داشتم. پسرِ بینهایت زحمتکشی بود. هم درس میخواند و هم کار میکرد و هم با بچهها توی کوچه فوتبال بازی میکرد. میگفت بچههای محله هم انگار برادری از دست داده بودند، به عزایش نشستند.
ادامه در پست بعدی
@Tavaana_Tavaanatech
Instagram
توانا: آموزشكده جامعه مدنى
اکانت معمار در توییتر در یک رشته توییت درباره یکی از جانباختگان آبان ۹۸ مطلبی را به شرح زیر منتشر کرد: «این نوشته رو یه خانم خرمشهری برام فرستاد که خودش هممحلهای #محسن_محمدپور بود و با دوست و آشنای نزدیکش صحبت کرده. تنها خواهشم ازتون اینه که با دقت…
ادامهی پست قبلی
بعد عکسها را فرستاد و گفت همۀ عکسها را خودم گرفتهام و گوشی محسن از این گوشیهای قدیمیِ بدون دوربین بود. حتی پول خریدن گوشی هم نداشت! گفت طاقت دیدن مادر محسن را ندارم. دائم مشت بر سینه میکوبد و مادرانه و با داغ دل و اشک سوزان گریه میکند و مینالد که خدا بزند آنکه پسرم را زد.
.
چند روز بعد دوباره به رضا پیام دادم و پرسیدم همه جا نوشتهاند که حکومت از خانوادۀ محسن برای تحویل جنازه پول گرفته. این حقیقت دارد؟ گفت که هیچ پولی نگرفتهاند. پرسیدم راست است که اعضای بدنش را درآورده بودند؟ گفت حقیقت ندارد.
اما من تردید دارم و فکر میکنم رضا هم یا تردید داشت یا ترسید به من چیزی بگوید.
شاید هم این منم که دارم اشتباه میکنم. اما رضا میگفت درست چند ساعت بعد از اینکه از بابای محسن اجازۀ اهدای عضو خواستند و پدرش جواب منفی داد، محسن فوت کرد، یا درستتر بگویم، کشته شد.
فکرش آتش به سرتاپایم میزند و بغضش گلویم را له میکند: آدم در کما زنده است. اجازه ندارند اعضا را بردارند. شکم محسن کار میکرد. نمیدانم؛ حسی به من میگوید محسن زنده بوده و در بیمارستان، دوباره کشتندش. نمیخواستند زنده بماند و پرستارها تحت فشار، جانش راگرفتند.
حسم میگوید طفلکم محسن را دو بار کشتند!
کاش میمردم برایت محسن، که اینقدر بیکس و تنها بودی و غریب رفتی. کاش میمردم برای مظلومیتت محسنم. قصۀ محسن تلخترین اتفاق زندگیام بود. عکس پروفایلم را تا عمر دارم عوض نمیکنم و تا زندهام از محسن مینویسم.
این هم لبخند قشنگش زیر آفتاب خرمشهر. میبینید طفلکم چه ژستی با بیل گرفته؟ ای کاش من مرده بودم و تو مانده بودی مادر...
۲۷ مرداد تولدش است. فراموشش نکنید. قسمتان میدهم فراموشش نکنید. محسن مظلوم و غریب رفت. شما نگذارید بعد از رفتنش هم غریب بمانَد.
محسنم دستش خالی، ولی طبعش تا دلتان بخواهد بلند بود.
اسمش #محسن_محمدپور_منیعات بود. این اسم را تا عمر دارید بگویید. تا عمر دارید به یادش باشید.»
@Tavaana_Tavaanatech
بعد عکسها را فرستاد و گفت همۀ عکسها را خودم گرفتهام و گوشی محسن از این گوشیهای قدیمیِ بدون دوربین بود. حتی پول خریدن گوشی هم نداشت! گفت طاقت دیدن مادر محسن را ندارم. دائم مشت بر سینه میکوبد و مادرانه و با داغ دل و اشک سوزان گریه میکند و مینالد که خدا بزند آنکه پسرم را زد.
.
چند روز بعد دوباره به رضا پیام دادم و پرسیدم همه جا نوشتهاند که حکومت از خانوادۀ محسن برای تحویل جنازه پول گرفته. این حقیقت دارد؟ گفت که هیچ پولی نگرفتهاند. پرسیدم راست است که اعضای بدنش را درآورده بودند؟ گفت حقیقت ندارد.
اما من تردید دارم و فکر میکنم رضا هم یا تردید داشت یا ترسید به من چیزی بگوید.
شاید هم این منم که دارم اشتباه میکنم. اما رضا میگفت درست چند ساعت بعد از اینکه از بابای محسن اجازۀ اهدای عضو خواستند و پدرش جواب منفی داد، محسن فوت کرد، یا درستتر بگویم، کشته شد.
فکرش آتش به سرتاپایم میزند و بغضش گلویم را له میکند: آدم در کما زنده است. اجازه ندارند اعضا را بردارند. شکم محسن کار میکرد. نمیدانم؛ حسی به من میگوید محسن زنده بوده و در بیمارستان، دوباره کشتندش. نمیخواستند زنده بماند و پرستارها تحت فشار، جانش راگرفتند.
حسم میگوید طفلکم محسن را دو بار کشتند!
کاش میمردم برایت محسن، که اینقدر بیکس و تنها بودی و غریب رفتی. کاش میمردم برای مظلومیتت محسنم. قصۀ محسن تلخترین اتفاق زندگیام بود. عکس پروفایلم را تا عمر دارم عوض نمیکنم و تا زندهام از محسن مینویسم.
این هم لبخند قشنگش زیر آفتاب خرمشهر. میبینید طفلکم چه ژستی با بیل گرفته؟ ای کاش من مرده بودم و تو مانده بودی مادر...
۲۷ مرداد تولدش است. فراموشش نکنید. قسمتان میدهم فراموشش نکنید. محسن مظلوم و غریب رفت. شما نگذارید بعد از رفتنش هم غریب بمانَد.
محسنم دستش خالی، ولی طبعش تا دلتان بخواهد بلند بود.
اسمش #محسن_محمدپور_منیعات بود. این اسم را تا عمر دارید بگویید. تا عمر دارید به یادش باشید.»
@Tavaana_Tavaanatech
Instagram
توانا: آموزشكده جامعه مدنى
اکانت معمار در توییتر در یک رشته توییت درباره یکی از جانباختگان آبان ۹۸ مطلبی را به شرح زیر منتشر کرد: «این نوشته رو یه خانم خرمشهری برام فرستاد که خودش هممحلهای #محسن_محمدپور بود و با دوست و آشنای نزدیکش صحبت کرده. تنها خواهشم ازتون اینه که با دقت…
گرافیتی محسن محمدپور، نوجوان ۱۷ ساله و کارگر اهل خرمشهر، از جاویدنامان آبان ماه ۱۳۹۸، در خیابانهای تهران
#کدام_آبان #آبان۹۸ #روایت_آبان_خونین #آبان_ادامه_دارد #از_آبان_بگو #محسن_محمدپور
@Tavaana_TavaanaTech
#کدام_آبان #آبان۹۸ #روایت_آبان_خونین #آبان_ادامه_دارد #از_آبان_بگو #محسن_محمدپور
@Tavaana_TavaanaTech
گرافیتی محسن محمدپور، نوجوان ۱۷ ساله و کارگر اهل خرمشهر، از جاویدنامان آبان ماه ۱۳۹۸، در خیابانهای تهران
#روز_کارگر #آبان۹۸ #آبان_ادامه_دارد #از_کارگر #محسن_محمدپور
@Tavaana_Tavaanatech
#روز_کارگر #آبان۹۸ #آبان_ادامه_دارد #از_کارگر #محسن_محمدپور
@Tavaana_Tavaanatech
محسن محمدپور، کارگر ۱۷ ساله ایرانی که در آبان ۹۸ با اسلحه جنگی به دستور خامنهای در خیابان به قتل رسید.
#محسن_محمدپور #خامنه_ای
@Tavaana_TavaanaTech
#محسن_محمدپور #خامنه_ای
@Tavaana_TavaanaTech
محسن محمدپور؛ نوجوانی که به دستور رهبر جمهوری اسلامی کشته شد
محسن محمدپور یک کارگر بود. او از سر محرومیت به کارگری تن داده بود و دقیقا از سر فقر به اعتراضات آبان ۹۸ حضور داشت.
رهبر جمهوری اسلامی دستور قتل عام معترضان را در آبان ۹۸ صادر کرد.
دستگاه سرکوب نیز به دستور خامنهای، محسن محمدپور را به قتل رساندند.
چگونه میتوان تصویری از محسن محمدپور را دید، یا او را به یاد آورد و همچنان به طرفداری از جمهوری اسلامی ادامه داد؟
هواداران جمهوری اسلامی، اگر هنوز فکر میکنند نظام مطلوبشان نظامی مردمی است چگونه قتل یک کارگر نوجوان را توجیه میکنند؟
آیا وقت آن نیست این عده در طرفداری خود از جمهوری اسلامی و خامنهای بازاندیشی کنند؟
#محسن_محمدپور #کارگر #روز_کارگر #آبان۹۸ #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
محسن محمدپور یک کارگر بود. او از سر محرومیت به کارگری تن داده بود و دقیقا از سر فقر به اعتراضات آبان ۹۸ حضور داشت.
رهبر جمهوری اسلامی دستور قتل عام معترضان را در آبان ۹۸ صادر کرد.
دستگاه سرکوب نیز به دستور خامنهای، محسن محمدپور را به قتل رساندند.
چگونه میتوان تصویری از محسن محمدپور را دید، یا او را به یاد آورد و همچنان به طرفداری از جمهوری اسلامی ادامه داد؟
هواداران جمهوری اسلامی، اگر هنوز فکر میکنند نظام مطلوبشان نظامی مردمی است چگونه قتل یک کارگر نوجوان را توجیه میکنند؟
آیا وقت آن نیست این عده در طرفداری خود از جمهوری اسلامی و خامنهای بازاندیشی کنند؟
#محسن_محمدپور #کارگر #روز_کارگر #آبان۹۸ #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
«سلام، این متن رو مرداد امسال برای تولد #محسن_محمدپور نوشتم. امید داشتم که دیگه هیچوقت نیاز نشه برای نوجوان کشتهشده دیگری بنویسم. اون روزها اما هنوز مهسا و نیکا و محمد و غزاله و... به قتل نرسیده بودن... مینویسم که فراموش نشن...»
- یکی از مخاطبان توانا، متن فوق را همراه با عکسنوشتهها برای ما ارسال کردند، ایشان دو روز پیش هم نوشتهشان در مورد یک کودک بلوچ که در زاهدان توسط حکومت به قتل رسیده بود ارسال کرده بودند.
#مهسا_امینی #نیکا_شاکرمی #انقلاب_۱۴۰۱ #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
- یکی از مخاطبان توانا، متن فوق را همراه با عکسنوشتهها برای ما ارسال کردند، ایشان دو روز پیش هم نوشتهشان در مورد یک کودک بلوچ که در زاهدان توسط حکومت به قتل رسیده بود ارسال کرده بودند.
#مهسا_امینی #نیکا_شاکرمی #انقلاب_۱۴۰۱ #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
جمعی از خانوادههای جانباختگان خیزش انقلابی ۱۴۰۱، در پیامی مشترک، یاد جانباختگان راه آزادی در آبان ۹۸ را گرامی داشتند.
آنها با انتشار تصویری که روی آن نوشته شده «آبان ادامه دارد»، متن زیر را در صفحه اینستاگرام خود انتشار دادند:
«عزیزان ما پا در راهی گذاشتند که پیشتر به خون بچههای آبان آغشته شده بود. پا در راهی گذاشتند که در آن ترس معنایش را از دست میداد و برای رسیدن به زندگی باید از مرگ میگذشتند. راهی که محسن محمدپورها و پویا بختیاریها پرچمدار آن بودند و هزاران نفر جان عزیزشان را فدای آن کردند. راهی که در آن نه آبان مختص بنزین بود و نه شهریور مختص حجاب. راهی که انتهای آن آزادی است و سرنگونی ظلم. ما اعضای خانواده .... که در تاریخ .... توسط جمهوری اسلامی کشته شد در اینجا اعلام میکنیم که «شما خودتون هم میدونید با آبان نابود شدید و این آبان ادامه دارد…»
این متن را خانوادههای زیادی با ذکر نام جاویدنامان و تاریخ کشته شدن آنها انتشار دادهاند.
#ما_ادامه_داریم #آبان_ادامه_دارد #پویا_بختیاری #محسن_محمدپور #انقلاب_ملی #نه_به_جمهوری_اسلامی #آبان_خونین #آبان۹۸ #انقلاب_۱۴۰۱ #زن_زندگی_آزادی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
آنها با انتشار تصویری که روی آن نوشته شده «آبان ادامه دارد»، متن زیر را در صفحه اینستاگرام خود انتشار دادند:
«عزیزان ما پا در راهی گذاشتند که پیشتر به خون بچههای آبان آغشته شده بود. پا در راهی گذاشتند که در آن ترس معنایش را از دست میداد و برای رسیدن به زندگی باید از مرگ میگذشتند. راهی که محسن محمدپورها و پویا بختیاریها پرچمدار آن بودند و هزاران نفر جان عزیزشان را فدای آن کردند. راهی که در آن نه آبان مختص بنزین بود و نه شهریور مختص حجاب. راهی که انتهای آن آزادی است و سرنگونی ظلم. ما اعضای خانواده .... که در تاریخ .... توسط جمهوری اسلامی کشته شد در اینجا اعلام میکنیم که «شما خودتون هم میدونید با آبان نابود شدید و این آبان ادامه دارد…»
این متن را خانوادههای زیادی با ذکر نام جاویدنامان و تاریخ کشته شدن آنها انتشار دادهاند.
#ما_ادامه_داریم #آبان_ادامه_دارد #پویا_بختیاری #محسن_محمدپور #انقلاب_ملی #نه_به_جمهوری_اسلامی #آبان_خونین #آبان۹۸ #انقلاب_۱۴۰۱ #زن_زندگی_آزادی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
لای پیراهن اباالفضلت
خفته در خون امید بسیاری
ای گرفتار کرده جان مرا
وسط این همه گرفتاری
متن و تصویر از طاها میرحسینی
taahaa_mirhoseini
#محسن_محمدپور #آبان۹۸ #زن_زندگی_آزادی #نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم #نه_به_جمهوری_اسلامی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
خفته در خون امید بسیاری
ای گرفتار کرده جان مرا
وسط این همه گرفتاری
متن و تصویر از طاها میرحسینی
taahaa_mirhoseini
#محسن_محمدپور #آبان۹۸ #زن_زندگی_آزادی #نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم #نه_به_جمهوری_اسلامی #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
سوم خرداد ۱۳۶۱، خرمشهر از چنگال صدامحسین آزاد شد. سالها بعد دانشآموزی خرمشهری که برای گذران زندگی کارگری میکرد به دست جمهوریاسلامی کشته شد چرا که اعتراضی مسالمتآمیز داشت.
#سوم_خرداد
#خرمشهر #محسن_محمدپور #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
#سوم_خرداد
#خرمشهر #محسن_محمدپور #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
امروز زادروز جاویدنام محسن محمدپور است. جوانی کارگر که در آبان ۹۸ در حالی که ۱۷ سال بیشتر نداشت، توسط جمهوری اسلامی کشته شد.
محسن بعد از مدرسه در ساختمانی بنایی میکرد. روز قبل از کشته شدنش هم به نزدیکانش گفته بود که میخواهد فردا برای اعتراض برود بیرون.
خانوادۀ محسن فقیر بودند و محسن بسیار به فکر خانوادهاش بود. کار میکرد تا کمکخرجی برای پدرش باشد و مواقعی که برای مدرسه پول لازم داشت، میرفت زبالههای بازیافتی را جمع میکرد و میفروخت و میگفت نمیخوام دستم در جیب بابا باشد.
روز فاجعه، او فقط در خیابانِ نزدیکِ خانهشان ایستاده بود که ناگهان شلوغ شد و مأموران با باتون حمله کردند و محسن را هم بهشدت زدند و محسن روی زمین افتاد و باز هم به جانش افتادند و رهایش نکردند و تا میتوانستند کتکش زدند و خون سراپایش را گرفت.
مردم ترسیده بودند و کسی برای کمک جلو نیامد؛ تا اینکه یک خانمِ و دخترش آمدند و از مردم کمک خواستند، اما احدی برای کمک پا پیش نگذاشت.
آن خانم محسن را بلند کرد و روی دوشش گذاشت و بردش کنار خیابان تا برسانندش به بیمارستان؛
اما چون سراپای پیکر محسن غرق خون بود ماشینها نمیایستادند. دخترِ آن خانم طلاهایش را درآورده بود و به ماشینها نشان میداد تا طلاها را بگیرند و محسنِ نیمهجان را سوار کنند.
آخر رانندهای پیدا شده بود و طلاها را گرفته بود و صدهزار تومان هم کرایه ازشان گرفته بود و محسن را به بیمارستان رسانده بود.
محسن به کما رفت. مادرش هر روز در خانه مراسم میگرفت و نذری میداد تا بچهاش دوباره چشم باز کند و به هوش بیاید و همان محسنِ شاد و غیور، باز به خانه برگردد. یازده روز در آیسییو بستری مانده بود و ظاهراً در کما بود.
عصر روز دهمی که محسن در کما بود، چند خانم پرستار با پدر محسن صحبت کرده بودند که اعضای بدنش را به نیازمندان اهدا کنند.
پدرش اجازه نداده و گفته بود: مادرش هر روز مشغول نذز و دعاست که زودتر پسرِ نوجوانِ رعنایش از بیمارستان سالم دربیاید؛ من چطور به آن زن بگویم رضایت بدهد که اعضای بدن پسرش را اهدا کنیم؟ آن هم وقتی هنوز زنده است!چند ساعت بعد از آن که پدرش به خانه آمد، زنگ زدند و گفتند پسرتان رفت...
محسن مظلوم رفت و مظلوم به خاک سپرده شد.او مظلوم بود.
او پسرِ بینهایت زحمتکشی بود. هم درس میخواند و هم کار میکرد و هم با بچهها توی کوچه فوتبال بازی میکرد.
بعد
محسنم دستش خالی، ولی طبعش تا دلتان بخواهد بلند بود.
اسمش #محسن_محمدپور_منیعات بود. این اسم را تا عمر دارید بگویید. تا عمر دارید به یادش باشید.
#محسن_محمدپور #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
محسن بعد از مدرسه در ساختمانی بنایی میکرد. روز قبل از کشته شدنش هم به نزدیکانش گفته بود که میخواهد فردا برای اعتراض برود بیرون.
خانوادۀ محسن فقیر بودند و محسن بسیار به فکر خانوادهاش بود. کار میکرد تا کمکخرجی برای پدرش باشد و مواقعی که برای مدرسه پول لازم داشت، میرفت زبالههای بازیافتی را جمع میکرد و میفروخت و میگفت نمیخوام دستم در جیب بابا باشد.
روز فاجعه، او فقط در خیابانِ نزدیکِ خانهشان ایستاده بود که ناگهان شلوغ شد و مأموران با باتون حمله کردند و محسن را هم بهشدت زدند و محسن روی زمین افتاد و باز هم به جانش افتادند و رهایش نکردند و تا میتوانستند کتکش زدند و خون سراپایش را گرفت.
مردم ترسیده بودند و کسی برای کمک جلو نیامد؛ تا اینکه یک خانمِ و دخترش آمدند و از مردم کمک خواستند، اما احدی برای کمک پا پیش نگذاشت.
آن خانم محسن را بلند کرد و روی دوشش گذاشت و بردش کنار خیابان تا برسانندش به بیمارستان؛
اما چون سراپای پیکر محسن غرق خون بود ماشینها نمیایستادند. دخترِ آن خانم طلاهایش را درآورده بود و به ماشینها نشان میداد تا طلاها را بگیرند و محسنِ نیمهجان را سوار کنند.
آخر رانندهای پیدا شده بود و طلاها را گرفته بود و صدهزار تومان هم کرایه ازشان گرفته بود و محسن را به بیمارستان رسانده بود.
محسن به کما رفت. مادرش هر روز در خانه مراسم میگرفت و نذری میداد تا بچهاش دوباره چشم باز کند و به هوش بیاید و همان محسنِ شاد و غیور، باز به خانه برگردد. یازده روز در آیسییو بستری مانده بود و ظاهراً در کما بود.
عصر روز دهمی که محسن در کما بود، چند خانم پرستار با پدر محسن صحبت کرده بودند که اعضای بدنش را به نیازمندان اهدا کنند.
پدرش اجازه نداده و گفته بود: مادرش هر روز مشغول نذز و دعاست که زودتر پسرِ نوجوانِ رعنایش از بیمارستان سالم دربیاید؛ من چطور به آن زن بگویم رضایت بدهد که اعضای بدن پسرش را اهدا کنیم؟ آن هم وقتی هنوز زنده است!چند ساعت بعد از آن که پدرش به خانه آمد، زنگ زدند و گفتند پسرتان رفت...
محسن مظلوم رفت و مظلوم به خاک سپرده شد.او مظلوم بود.
او پسرِ بینهایت زحمتکشی بود. هم درس میخواند و هم کار میکرد و هم با بچهها توی کوچه فوتبال بازی میکرد.
بعد
محسنم دستش خالی، ولی طبعش تا دلتان بخواهد بلند بود.
اسمش #محسن_محمدپور_منیعات بود. این اسم را تا عمر دارید بگویید. تا عمر دارید به یادش باشید.
#محسن_محمدپور #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech