Soheilestan
2 subscribers
13 photos
2 files
11 links
نوشتن از سفر، هنر، طبیعت و ...
Download Telegram
az zakhme ghalbe abaei (ahang7.com)
ahmad shamlou
شعر زیبای " از زخم قلب آبایی" با صدای احمد شاملو
اولین پست من در ویرگول
https://www.soheilestan.ir/hitchhiking-in-turkey/
هیچ‌هایک در ترکیه؛ از خطر تا خاطره
نکته‌هایی از رسم و رسوم هیچ‌هایک در ترکیه
با چند تا پیشنهاد برای هیچ‌هایک امن و دخترونه و کمی خاطره بازی در وب‌سایت سهیلستان
‌‌
بابا در یک روز مُرد، در یک ساعت، با اشتباه پزشکی، یعنی حتی فرصت نداد سفره‌ی آبگوشتی که پخته بود را جمع کنم.‌‌
نوزده ساله بودم و حسرت زده که چه فرصت کوتاه بود!‌‌
آرزو می‌کردم ژیلت را می‌شناختم تا از تیغ سلمانی و خراش‌های خونین صورت رهایش کنم، حسرت‌هایی تا این اندازه کوچک!‌
پای اصلاح صورت با فرچه و تیغ بود که داد زد: آآآآی شِربانو، قلبُم.‌‌

با همه‌ی شور و احساسات جوانی وقتی بابا را سرِ دست و "لا اله الا الله" گویان پیچیده در پارچه سفید برای آخرین بار به خانه آوردند و همان جا که دیروز سفره‌ی آبگوشتش پهن بود گذاشتند تا خداحافظی کنیم، گویی که زنده است و می‌شنود،‌‌
بازوی حالا سرد شده و عضلانیش را فشردم و گفتم: قول میدم برای مامان جبران کنم.‌‌

از 19 سالگی تا 35 سالگی فرصت داشتم به قولم عمل کنم.‌‌‌
امروز که 5 سال از رفتن مامان گذشته هیچ حسرتی در دل ندارم، جز دلتنگی، آن هم نه از دلتنگی‌های همگانی، که ما هر دو اهل سفر بودیم و دوری برای‌مان آسان.‌
دلم تنگ است دسته گل به آب بدهد و زنگ بزند که؛ فلان شد، حالا چه کنیم؟!‌‌
انگار وقتی داشته خراب‌کاری می‌کرده من آنجا بوده‌ام و با هم این دسته گل را به آب داده‌ایم و حالا باید برای حل مشکل تلاش کنم! این مدل دلتنگی، این مدل رفاقت.‌

مامان آنقدر با دل و جان می‌زیست که گاهی فکر می‌کنم هر چه خوشگلی زندگی داشت را گذاشت توی بقچه و با خودش برد.‌
انگار دیدن زندگی کردن مامان قشنگ بود نه خودم.‌

وقتی دکتر روی کاغذ با خودکار کبد کشید و با عکسِ رادیوگرافی نشانم داد چه هیولایی بدن مامان را می‌بلعد و حداکثر تا دو ماه زنده خواهد بود، ساعت‌ها سرچ کردم، گریه کردم و می‌پرسیدم چرا فقط دو ماه؟‌
10 روز بیشتر نگذشته بود وقتی مامان 20 کیلو لاغر شد، وقتی درد نفسش را برید، وقتی استخوان‌هایش از زیر لباس معلوم شد، وقتی پلکی که می‌بست را نمی‌توانست باز کند، وقتی من فقط مرگش را خواستم تا رها شود، تا رها شوم! و پایان این درد و آن دو ماه معلوم نبود کی خواهد بود.‌

نشان به آن نشان که مامان 2 ماه نشده با درد از جا برخاست، به سفر رفت، خندید، قهر کرد، دوستان تازه پیدا کرد، دسته گل به آب داد، (دکترش را که می‌دید لبخندی به لب می‌آورد گویی مادری از خطای فرزندش چشم‌پوشی می‌کند)، تمرین رقص کرد و درعروسی یاسمن برای رقصیدن لحظه شماری می‌کرد تا شاید به خودش، به من، به دکتر و به همه نشان دهد "شهربانو" بعد از دو سال هنوز زنده است.‌

داشتیم "استراحت مطلقِ" کاهانی را می‌دیدیم که رضا زنگ زد و گفت بیا بیمارستان و باز هم اشتباه پزشکی.‌

مامان و بابا هر کدام به شیوه‌ی خودشان به من جدایی را یاد دادند، که هیچ چیز ابدی نیست و باید از آنچه هستم و دارم لذت ببرم، اگر یاد گرفته باشم!‌
Forwarded from Owrsi | اورسی
تقلایِ من بی‌ثمر است، این خوابِ عمیق را نمی‌توان آشفت. تو به ندایِ من جوابی نمی‌دهی. کوه نیستی که اگر اسم تو را فریاد کنم دست کم صدایِ خودم را باز‌ بشنوم. تو مرگ کوهی، صدا را نمی‌گیری و انعکاسِ آن را بازنمی‌گردانی، یعنی که “از این دو راهه منزل” گذشته‌ایم و دیگر نمی‌توانیم به‌هم برسیم، آدمیزاد یک‌بار به دنیا می‌آید اما در هر جدایی یک‌بار تازه می‌میرد.

‌شاهرخ ‌مسکوب ‌‌| #جمعه #دلتنگی
‌‌‌
‌‌کوچه‌ی ما در امتدادِ "کوچه روبرویی" بود،
این "روبرو" پایه تجزیه‌گرایی و تفاوت ما و اونها بود،
خونه‌هاش دوطبقه با نمای سنگِ سفید بودند و شکل و شمایل مرتبی داشتند،
به نظر می‌اومد اهالیِ کوچه کارمندهای شخیص دولت‌اند،
ماشینی که معمولا جلوی خونه‌هاشون پارک بود نشون از زندگی خوب‌شون می‌داد.‌

انقلاب شده بود، زمین و باغ‌های مصادره‌ای و بذل و بخشش و فروش به مردم مستضعف!‌
کوچه‌ی ما توی یکی از همین باغ‌های مصادره‌ایِ بعد از انقلاب بود،‌
در امتدادِ "کوچه روبرویی"،
با خونه‌های زشت و چرکِ آجری و سیمانی،
بد ریخت و ناهمگون،
چندتایی هم خرابه که جای توله گذاشتن سگ‌ها و زباله سوزی اهالی بود،
انگار از بهشت به چند قدمی وارد جهنم می‌شدی!

قصه‌ام قصه‌ی یکی از اهالی همون کوچس،
مردی با پوستی سفید، لباس‌های مرتب، موهای لخت و کم پشت، چشم‌های تیزبینِ روشن و گوش‌هایی بزرگ.
گاهی با هیلمن (که تومنی پن‌زار با پیکانِ خودروی ملی از نگاهِ منِ بچه فرق داشت) از "کوچه روبرویی" می‌اومد،
سر کوچه‌ی ما می‌پیچید به چپ،
ما بچه‌های کوچه سیه‌چرده و کثیف با احترام حرکتِ چرخ‌های هیلمنو که به اراده‌ی مرد می‌چرخیدند را دنبال می‌کردیم تا می‌پیچید توی‌ِ ۱۸۲‌ و از چشم‌مون پنهان می‌شد و
ما همه حسرت که کاش می‌شد یه بار هم می‌اومد توی کوچه‌ی ما،
آخه کوچه‌ی ما بن‌بست بود و حسرتِ ما آرزو!‌

سال‌ها بعد توی پارکی که به جای همون باغ مصادره‌ای ساختند،
مرد می‌اومد و ساعت‌ها شطرنج بازی می‌کرد،
وسط اون اراذل و اوباش و ساقیای پارکِ نو،
انگار نمایشِ معجزه‌ی مسیح بود،
باید از لایه‌های مردمی رد می‌شدم تا به میز شطرنجش برسم و با افتخارِ هم محلی بودن بهش سلام و آشنایی بدم و بسته به موقعیتِ مهره‌ها شاید نگاه و جواب سلامی سریع،
شاید هم هیچ!

سرهنگ تقریباً هر روز می‌اومد،
شطرنجی برپا می‌کرد،
ما بزرگ می‌شدیم و سرهنگ پیر.

چند وقتی از بیماری کم پیدا شد،
کمتر می‌اومد،
بساطِ شطرنجو هم جمع کرد،
کم‌کم دیگه نیومد و نشست پای تلویزیون و ورزش و خبر.
وقتی به سبب فامیل شدن‌مون می‌رفتم خونش سرِ مسابقاتِ ورزشی من با خبر از تعصبش روی ایران، طرفدار تیم رقیب می‌شدم و سرهنگ درشت بارم می‌کرد و من در عجب از این همه تعصب
و امان از باخت ایران،
فحش بود که نصیبِ سر تا پایِ ملا جماعت می‌شد،
انگار ملا توپو گل نکرده باشه!

یه بار سرهنگ یه صد دلاری داد که براش چنج کنم، هم زمان که اسکناس را داد دستم گفت: سر من کلاه نذاری پولمو برداری بری!
همین‌قدر شوخ و رک بود
و همون روز جلوی چشمم یکی از همون صد دلاریا داد به سرایدار ساختمون به جای انعام چون تومن نداشت!

سرهنگ که به نظرم قبل از انقلاب خیلی خوشحال‌تر بود حالا باید سال‌ها ویرونیِ ایرانی را می‌دید که من می‌گم از بچه‌هاش هم بیشتر روش تعصب داشت.‌
سرهنگ هم رفت، ‌
فکر کنم فهمید معجزه‌یِ مسیحش دیگه طرفداری نداره!‌
قشنگ زندگی کرد
و حقش بود خیلی قشنگ‌تر زندگی می‌کرد.‌‌


برای مرگ سرهنگ که یادم نیست کی بود!
 
مولانا » دیوان شمس 
 
 دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم
عشوه مده عشوه مده عشوه مستان نخرم
وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نیم
یا بدهی یا ز دکان تو گروگان ببرم
گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی
رو که به جز حق نبری گر چه چنین بی‌خبرم
پرده مکن پرده مدر در سپس پرده مرو
راه بده راه بده یا تو برون آ ز حرم
ای دل و جان بنده تو بند شکرخنده تو
خنده تو چیست بگو جوشش دریای کرم
طالع استیز مرا از مه و مریخ بجو
همچو قضاهای فلک خیره و استیزه گرم
چرخ ز استیزه من خیره و سرگشته شود
زانک دو چندان که ویم گر چه چنین مختصرم
گر تو ز من صرفه بری من ز تو صد صرفه برم
کیسه برم کاسه برم زانک دورو همچو زرم
گر چه دورو همچو زرم مهر تو دارد نظرم
از مه و از مهر فلک مه‌تر و افلاک ترم
لاف زنم لاف که تو راست کنی لاف مرا
ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم
چه عجب ار خوش خبرم چونک تو کردی خبرم
چه عجب ار خوش نظرم چونک تویی در نظرم
بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
هر کسکی را کسکی هر جگری را هوسی
لیک کجا تا به کجا من ز هوایی دگرم
من طلب اندر طلبم تو طرب اندر طربی
آن طربت در طلبم پا زد و برگشت سرم
تیر تراشنده تویی دوک تراشنده منم
ماه درخشنده تویی من چو شب تیره برم
میر شکار فلکی تیر بزن در دل من
ور بزنی تیر جفا همچو زمین پی سپرم
جمله سپرهای جهان باخلل از زخم بود
بی‌خطر آن گاه بوم کز پی زخمت سپرم
گیج شد از تو سر من این سر سرگشته من
تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم
آن دل آواره من گر ز سفر بازرسد
خانه تهی یابد او هیچ نبیند اثرم
سرکه فشانی چه کنی کآتش ما را بکشی
کآتشم از سرکه‌ات افزون شود افزون شررم
عشق چو قربان کندم عید من آن روز بود
ور نبود عید من آن مرد نیم بلک غرم
چون عرفه و عید تویی غره ذی الحجه منم
هیچ به تو درنرسم وز پی تو هم نبرم
باز توام باز توام چون شنوم طبل تو را
ای شه و شاهنشه من باز شود بال و پرم
گر بدهی می بچشم ور ندهی نیز خوشم
سر بنهم پا بکشم بی‌سر و پا می نگرم
 
در دل و جان خانه کردی عاقبت/هر دو را دیوانه کردی عاقبت/آمدی کآتش در این عالم زنی/ وانگشتی تا نکردی عاقبت/ای ز عشقت عالمی ویران شده/قصد این ویرانه کردی عاقبت/من تو را مشغول میکردم دلا/یاد آن افسانه کردی عاقبت/عشق را بیخویش بردی در حرم/عقل را بیگانه کردی عاقبت/یا رسول الله ستون صبر را/استن حنانه کردی عاقبت
شمع عالم بود لطف چاره‌گر/شمع را پروانه کردی عاقبت/یک سرم این سوست یک سر سوی تو/دو سرم چون شانه کردی عاقبت
دانهای بیچاره بودم زیر خاک/دانه را دُردانه کردی عاقبت/دانهای را باغ و بستان ساختی/خاک را کاشانه کردی عاقبت/ای دل مجنون و از مجنون بَتَر/مردی و مردانه کردی عاقبت
کاسهٔ سر از تو پُر از تو تهی/کاسه را پیمانه کردی عاقبت/جان جانداران سرکش را به علم/عاشق جانانه کردی عاقبت/شمس تبریزی، که مر هر ذره را/روشن و فرزانه کردی عاقبت
چون به دریا می‌توانی راه یافت
سوی یک شبنم چرا باید شتافت

هرک داند گفت با خورشید راز
کی تواند ماند از یک ذره باز

هرکه کل شد جزو را با او چه کار
وانک جان شد عضو را با او چه کار

گر تو هستی مرد کلی، کل ببین
کل طلب، کل باش، کل شو، کل گزین

عطار نیشابوری
رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند
مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند
در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر
وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می‌کنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت می‌کنند
افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می‌کنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو
من کس نمی‌دانم جز او مستان سلامت می‌کنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند
حیران کن و بی‌رنج کن ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می‌کنند
شهری ز تو زیر و زبر هم بی‌خبر هم باخبر
وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت می‌کنند
آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست
آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند
آن جان بی‌چون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان دُرّ مکنون را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می‌کنند
ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا
ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند

مولانا
کجام؟ نمی‌دونم،
جایی ندارم
در به در همیشگی
سرگردون گمراه
کنار دریام
بندر باندیرما
خونه‌ی اوتکو
نشستم روی کاناپه
از پنجره دریا پیداست
باد روش موج‌های درهم و برجسته‌ی شکل دیوار سیمانی درست می‌کنه
آسمون آبی و سفید
سکوت مطلق
یه گربه سیاه که اومده روی شکمم و داره خودشو لیس می‌زنه
دارم فکر می‌کنم چرا آنقدر از آدمایی که دوست‌شون دارم الکی ناراحت می‌شم و فکر می‌کنم خطا می‌کنند
با اینکه می‌دونم دوستم دارند و
منظوری ندارند و
موضوع اصلا مهم نیست و می‌تونم بپذیرم
و به خوشیم ادامه بدم.

واقعا از آدما دیگه شرمنده نیستم،
شرمنده‌ی خودمم که یاد نمی‌گیرم!
خلاصه خوبم
و درگیر جزییاتی که از کلیات برام مهم‌تره.
چاره‌ی آرامش بلندمدت مگر مرگ باشه
وگرنه آرامش این دنیا با این سبک زندگی و نادونی من فکر نکنم زیاد دوام داشته باشه!
شکوفه‌های گلابی
سپید و از بالا
از درخت کج و کوله‌ی آلبالو
که از بهار جامانده
چشم برنمی‌دارند

درختِ نازک و جوان
خجل و در تکاپو
چند شکوفه‌ی نیمه‌بسته را
گویی پیش‌کشی
به شاخه آورده

در گرگ و میش عصر
قُمریِ کوهی
سردرگم و گیج
سنگین و بی‌رمق
لم داده بر شاخه‌ی سیمین گردو
با اندکی امید
گه گاه طوری که کسی نشنود
کوکو می‌زند

گله‌ی پراکنده‌ی سگ‌ها
در دور واق واق می‌کنند
کارگری بر بی‌راهه زده
در شتابِ خانه
قدم‌هایش را تندتر می‌کند

دو زاغ پرآشوب
چون نگهبانان شب
دور قمری بالا و پایین می‌پرند
لابد می‌پرسند:
قمری کوهی و باغ؟!

قمریِ بی‌خیال گردنش را خاراند!

چراغ‌ سفید وسط کوچه
گویی جا مانده
ناگهان می‌تابد

بانگ پرتلاش و تکراری موذن می‌آید
و حالا زیباست

سرما بر پوستم نشسته
به خودم می‌آیم
دندان‌هایم را می‌فشارم
آخرین قاشق عدس پلو توی بشقابم ماسیده
و شبی دیگر آغاز شده