Forwarded from Soheilestan
#صفحات_صبحگاهی
بعد از سه ماه تداوم با چاشنی سپاس از شاهین کلانتری مهربان:
نوشتن من را آنقدر آرام میکند
که میتوانم خوبیها و بدیهایم را بپذیرم
و به جای جنگیدن و نفله کردنِ خودم
با آرامش راه بهتر را پیدا کنم و کمکم خودم را هدایت کنم.
از سری درمانهای بدون قرص و آمپول
بعد از سه ماه تداوم با چاشنی سپاس از شاهین کلانتری مهربان:
نوشتن من را آنقدر آرام میکند
که میتوانم خوبیها و بدیهایم را بپذیرم
و به جای جنگیدن و نفله کردنِ خودم
با آرامش راه بهتر را پیدا کنم و کمکم خودم را هدایت کنم.
از سری درمانهای بدون قرص و آمپول
پست آخر اینستاگرام هم در مورد قضاوت و تفاوت حرف و عمل بود
https://instagram.com/p/BoJmEyXl4Tj/
https://instagram.com/p/BoJmEyXl4Tj/
Instagram
Soheil Kalateh
تمرین میکنم آدمها را بر اساس ظاهر قضاوت نکنم، اما به نظرم از اون بدتر قضاوت کردن بر اساس حرفهاست؛ حرفهایی که به وقتش هیچ ایدهای برای عمل کردن بهشون ندارند و صرفاً یک مشت شعار هستند. میخوام هر کسی را بر اساس اون تواناییای که جذبم کرده بپذیرم…
سهیل کلاته(سهیلستان) هستم
نوشتن را مثل نیاز به دارو میبینم و گاهی مینویسم تا آرامش بگیرم اما
سفر کردن اولین هدف من در زندگیه.
سفر میکنم تا تغییر کنم، ببینم و یاد بگیرم.
سالهاست که خیلی ارزون سفر میکنم،
یعنی کوله پشتیم را میاندازم پشتم و راه میافتم توی طبیعت دنبال ندیدهها.
بهترین دوستانم را در سفر روی همین زمین پیدا کردم (نه در آسمون).
یه جورایی؛
مسافر زندگی و جستجوگر خوشیام،
نه مثل یک شعار که واقعیه واقعی،
نشون به اون نشون که سه ساله اومدم تو یک روستایِ کوچیک زندگی میکنم.
قراره اینجا تمرین کنم؛
نوشتن، سفر کردن، از خودم گفتن، خوب و بد بودن، دیدن، شنیدن و زندگی کردن را
راستش هر چیزی که من باشه.
نوشتن را مثل نیاز به دارو میبینم و گاهی مینویسم تا آرامش بگیرم اما
سفر کردن اولین هدف من در زندگیه.
سفر میکنم تا تغییر کنم، ببینم و یاد بگیرم.
سالهاست که خیلی ارزون سفر میکنم،
یعنی کوله پشتیم را میاندازم پشتم و راه میافتم توی طبیعت دنبال ندیدهها.
بهترین دوستانم را در سفر روی همین زمین پیدا کردم (نه در آسمون).
یه جورایی؛
مسافر زندگی و جستجوگر خوشیام،
نه مثل یک شعار که واقعیه واقعی،
نشون به اون نشون که سه ساله اومدم تو یک روستایِ کوچیک زندگی میکنم.
قراره اینجا تمرین کنم؛
نوشتن، سفر کردن، از خودم گفتن، خوب و بد بودن، دیدن، شنیدن و زندگی کردن را
راستش هر چیزی که من باشه.
کتابها برای من منبع قدرت و دانش هستند،
وقتی کتاب میخوانم در حقیقت با کمترین هزینه دارم با آدمها و تجربههاشان ارتباط برقرار میکنم،
به جای اینکه برای دانستن موضوعی آزمون و خطا کنم.
به سطحی از دانش میرسم و بعد تصمیم میگیرم که،
آیا نیاز است من هم آن موضوع را امتحان کنم؟
راه بهتری پیدا کنم؟
همین را ادامه دهم؟
یا در ذهنم به تصویرسازی و داستانسرایی بپردازم؟
کتاب در ارتباط مستقیم با روح من است، گاهی میفشاردش و گاهی رهایش میکند.
_____________________________
_________________________
____________________
من در جمع دوستانم خوشحالم و کمتر دنبال بهانه جویی و فکر کردن به سختیها هستم.
گاهی با حرفهای دوستانم فکر میکنم اگر به جای آنها بودم چه واکنشی نسبت به موضوعات میداشتم.
بهترین قسمت زندگی برای من داشتن دوستان خوب است تا تنها نباشم، هر چه تعداد دوستانم بیشتر باشد خوشحالترم.
چه کسی از داشتن دوستان باحال، خسته و ناراحت میشود؟
کتاب برای من جمع دوستان است، مینشینیم، میگوییم، می شنویم، میخندیم و گاهی غصه و شکست میخوریم.
در هر وضعی که باشم بالاخره دوستی پیدا خواهد شد که من را از اندوه نجات دهد،
شادی آفرین باشد و به قول معروف غمها را بشورد و ببرد.
گاهی دوستی ساکت و کم حرف است و بعضی شلوغ و پر هیجان هستند،
با چندتایی صمیمی هستم،
تعدادی را اصلا نمی فهمم و باید یکی دیگر از دوستانم برای فهمیدن حرفهای آنها به من کمک کند.
خلاصه جمع خوبی هستیم که چندین سال کنار هم بودهایم،
گاهی دوست جدیدی میآید و دوستانی میروند،
یا ما با آنها خوش نبودیم یا آنها با ما
و
خیلی پیش آمده که بهترین دوستانم را به بهترین دوستانم هدیه دادهام.
_____________________________
_________________________
____________________
دلم می خواهد به همۀ مردم گلستان سعدی را هدیه بدهم تا بخوانند و ببینند تکرار روزگار را و شاید پندی بیآموزند.
_____________________________
_________________________
____________________
کتاب مثل
دوست است؛ بعضی ها صمیمی، بعضی ها کم حرف و بعضی ها غیر قابل فهم هستند، اما همگی حرفی برای گفتن دارند.
کتاب مثل
هندوانۀ دربسته است؛ تا بازش نکنی شیرینی و خرابی اش رامتوجه نخواهی شد.
چه بهتر که انتخاب هندوانۀ خوب را یاد بگیری تا به میوه فروش محتاج نباشی.
کتاب مثل
موسیقی است؛ هر کسی سبکی را می پسندد، دلم می خواهد سبک های مختلف را گوش کنم و بهترین های هر سبک را بشنوم.
سهیلستان مهر ماه٩٧
وقتی کتاب میخوانم در حقیقت با کمترین هزینه دارم با آدمها و تجربههاشان ارتباط برقرار میکنم،
به جای اینکه برای دانستن موضوعی آزمون و خطا کنم.
به سطحی از دانش میرسم و بعد تصمیم میگیرم که،
آیا نیاز است من هم آن موضوع را امتحان کنم؟
راه بهتری پیدا کنم؟
همین را ادامه دهم؟
یا در ذهنم به تصویرسازی و داستانسرایی بپردازم؟
کتاب در ارتباط مستقیم با روح من است، گاهی میفشاردش و گاهی رهایش میکند.
_____________________________
_________________________
____________________
من در جمع دوستانم خوشحالم و کمتر دنبال بهانه جویی و فکر کردن به سختیها هستم.
گاهی با حرفهای دوستانم فکر میکنم اگر به جای آنها بودم چه واکنشی نسبت به موضوعات میداشتم.
بهترین قسمت زندگی برای من داشتن دوستان خوب است تا تنها نباشم، هر چه تعداد دوستانم بیشتر باشد خوشحالترم.
چه کسی از داشتن دوستان باحال، خسته و ناراحت میشود؟
کتاب برای من جمع دوستان است، مینشینیم، میگوییم، می شنویم، میخندیم و گاهی غصه و شکست میخوریم.
در هر وضعی که باشم بالاخره دوستی پیدا خواهد شد که من را از اندوه نجات دهد،
شادی آفرین باشد و به قول معروف غمها را بشورد و ببرد.
گاهی دوستی ساکت و کم حرف است و بعضی شلوغ و پر هیجان هستند،
با چندتایی صمیمی هستم،
تعدادی را اصلا نمی فهمم و باید یکی دیگر از دوستانم برای فهمیدن حرفهای آنها به من کمک کند.
خلاصه جمع خوبی هستیم که چندین سال کنار هم بودهایم،
گاهی دوست جدیدی میآید و دوستانی میروند،
یا ما با آنها خوش نبودیم یا آنها با ما
و
خیلی پیش آمده که بهترین دوستانم را به بهترین دوستانم هدیه دادهام.
_____________________________
_________________________
____________________
دلم می خواهد به همۀ مردم گلستان سعدی را هدیه بدهم تا بخوانند و ببینند تکرار روزگار را و شاید پندی بیآموزند.
_____________________________
_________________________
____________________
کتاب مثل
دوست است؛ بعضی ها صمیمی، بعضی ها کم حرف و بعضی ها غیر قابل فهم هستند، اما همگی حرفی برای گفتن دارند.
کتاب مثل
هندوانۀ دربسته است؛ تا بازش نکنی شیرینی و خرابی اش رامتوجه نخواهی شد.
چه بهتر که انتخاب هندوانۀ خوب را یاد بگیری تا به میوه فروش محتاج نباشی.
کتاب مثل
موسیقی است؛ هر کسی سبکی را می پسندد، دلم می خواهد سبک های مختلف را گوش کنم و بهترین های هر سبک را بشنوم.
سهیلستان مهر ماه٩٧
Forwarded from Soheilestan
Forwarded from دورهی آنلاین نویسندگی خلاق | مدرسه نویسندگی
شعر رسول.pdf
46.8 KB
شعر ((رسول)) بهمن فرسی
نکته اول: تا امروز فکر می کردم بیان کودکانه فقط برای اجرای نمایش کودک یا جنگ های تلویزیونی کارآیی دارد و این شکل نوشتن آن در شعر برای من عادی نبود.
البته نمایش کودک باید با این بیان کودکانه نوشته شود ولی بیشتر با لحن کودکانه اجرا می شود تا براساس نمایشنامه.
نکته دوم: من آدم عجولی هستم، در کودکی وقتی کتاب می خواندم اگر داستان کتاب جالب بود بعد از چند روز تحمل نمی کردم و آخر کتاب را می خواندم تا زودتر بفهمم داستان چطور تمام می شود یا اگر به اندازه کافی جذاب نبود نمی خواندم اش و در ذهنم داستان را براساس دیدگاه خودم تمام می کردم.
نکته سوم: بدتر از عجول بودن این است که من پیش داوری می کنم، با توجه به عید غدیر و تبریک عید توسط آقای کلانتری در ویدیو (فقط ویدیو اول را دیدم) و دیدن اسم شعر (رسول) فکر کردم که اینجا هم قرار است بمباران مذهبی بشوم.
با تمام تلاشهایم برای تغییر این عادت های بد هنوز هم گاهی که حوصله ندارم پیش داوری می کنم و البته عجولم.
نتیجه: متن شعر را باز کردم با این پیش فرض که قرار است یک شعر مذهبی و یا نهایتاً تبریک عید بخوانم، بدون اینکه چند جمله ابتدایی را بخوانم رفتم سراغ قسمتی که از ادات تأکید استفاده شده بود تا زودتر متوجه موضوع شوم:
«مامااااان ن ن، آبلای دیشبیتِ... .»
«خب، لابد به زبان لُری یا کُردیه، شاید هم ترکمنی!»
«حتما آخرش معنی کلم ها را نوشته.»
«توو واژه یاب که کلمۀ محلی را نداره! »
«ای بابا، عربی کم بود، شعر مذهبی با زبان محلی دیگه چیه؟»
«شایدم ترکی یه؟»
«بَلگَلدن، بلیزَن... ترکی یه؟»
«لَفته ن تُجا؟ لَفته ن دلیا... »
«خب معلومه دیگه این خط کُردیه، تمام. »
کُردی را مطمئن بودم که یادم آمد همسایه ای داشتیم که لر بودند و مادرشان را اینطور صدا می کردند: « ماآآآن، ماآآآآآن... »
«پس لُریه؟»
«بزار یه بار از اول درست بخونم.»
و از اول خواندم!
« رسول ما، دوسال و اندش، وسط حیات، روی قصری ش، صدای زور...! طنز مذهبی؟»
بار دیگر سرم به سنگ می خورد.
دوباره خواندم و در خوانش اول بعضی جمله ها را دوبار تا از معنای آن مطمئن شوم، وقتی کل شعر را متوجه شدم تازه به ژرفای آن پی بردم.
چقدر دلنشین و با جزییات موقعیت هر چیز را بیان کرده است:
سن کودک، خواب عمیق مادر، شب بارانی، صبح گرگ و میش، حوض وسط حیات... .
در این چند سطر می شود این همه معنی و موقعیت را گنجاند؟
اولین موضوعی که نظر من را در شعر "رسول" جلب می کند استعاره ها هستند، کلمه ها و جمله های نابی که برای مکان و زمان شناسی استفاده شده است:
"از روی قصری ش با صدای زور، زبانِ شکسته بسته، نردِ عشق زدن با خواب، دیوار خوابِ مادر، پرچ شدن به خاطره، روغن کردن چراغ یاد، روشن کردن شعر، نجوشیدن چشمۀ شعر، ندوشیدن پستان ذوق توسط بیطار کودن دهر."
من تا به حال اجابت مزاج را این چنین زیبا تصور نکرده بودم و اینکه وقتی بچه ها را درنظر می آورم بیشتر سر به هوا هستند و در جستجوی گم گشته ای و این لحظه که فضا آزاد بوده چه جستجویی بهتر از یافتن ابرها؟
استعاره ای آشکار که نازیبایی را چنان زیبا بیان کرده که خواننده از تصورش دچار دوگانگی می شود.
بازی زیبا با کلمه ها و لحن کودکانه ذهن جستارگر و پرسشگر کودک را نشان می دهد که در هر شرایطی می پرسد و اگر جوابی نباشد با تخیلش پاسخی می آفریند و حتی با پاسخ هم تخیل می کند گاهی.
به وضوح خودم را در کودکی دیدم، سر به آسمان داشتم و با پاهای لختِ تپل کنار حوض نشسته بودم، با تخیل ابرها زور می زدم و اشکی به چشمم می آمد و لپ هایم گل می انداخت و نفس های عمیق می کشیدم.
مادرم را دیدم با پیراهن بلند گلدارش دست چپ را بر بالش پنبه ای راه راه گذاشته، سر را بر آن نهاده، به پهلو خوابیده و من دلم می خواهد زودتر بیدار شود.
کسانی را دیدم که همیشه فکر کرده ام چقدر استعداد دارند در فلان هنر و حرفه ولی کارمند، چوپان، رفتگر، راننده یا هر بی ربط دیگری هستند.
یادم آمد تلاشهایی را که برای آزمون ها روح من و آشنایانی را به بند کشید و کمتر فایده ای را داشت.
به کسانی فکر کردم که هنرهایی دارند و می توانند داشته باشند ولی روحشان هم خبر دار نیست.
اینها همه در شعر و با ادبیات تلخِ طنز من را هم نا امید می کند و هم امیدوار، نا امید از دست قدّار روزگار که هر لحظه در جنگ است و امیدوار که با تلاش بتوانم روزی این چنین شیرین، تلخی ها را بنویسم.
شوخ طبعی را دوست دارم اینکه پس هر سختی و ناکامی را بتوانم زیبا ببینم و نگاه مولّد و مبتکری داشته باشم.
تضاد بین ساده اندیشی و در عین حال پیچیدگی تخیلات کودکان.
هدر رفتن یا خشک شدن استعدادهای مختلف بخاطر دیده یا شنیده نشدن و نقش بی بدیل شانس در زندگی.
اینکه هر کسی الزاماً در جایگاه اصلی خودش قرار ندارد.
نشان دادن زندگی که سرشار از موانع است و جلوی انسان را برای رسیدن به هدف یا حتی قبل از یافتن هدف می گیرند.
نکته اول: تا امروز فکر می کردم بیان کودکانه فقط برای اجرای نمایش کودک یا جنگ های تلویزیونی کارآیی دارد و این شکل نوشتن آن در شعر برای من عادی نبود.
البته نمایش کودک باید با این بیان کودکانه نوشته شود ولی بیشتر با لحن کودکانه اجرا می شود تا براساس نمایشنامه.
نکته دوم: من آدم عجولی هستم، در کودکی وقتی کتاب می خواندم اگر داستان کتاب جالب بود بعد از چند روز تحمل نمی کردم و آخر کتاب را می خواندم تا زودتر بفهمم داستان چطور تمام می شود یا اگر به اندازه کافی جذاب نبود نمی خواندم اش و در ذهنم داستان را براساس دیدگاه خودم تمام می کردم.
نکته سوم: بدتر از عجول بودن این است که من پیش داوری می کنم، با توجه به عید غدیر و تبریک عید توسط آقای کلانتری در ویدیو (فقط ویدیو اول را دیدم) و دیدن اسم شعر (رسول) فکر کردم که اینجا هم قرار است بمباران مذهبی بشوم.
با تمام تلاشهایم برای تغییر این عادت های بد هنوز هم گاهی که حوصله ندارم پیش داوری می کنم و البته عجولم.
نتیجه: متن شعر را باز کردم با این پیش فرض که قرار است یک شعر مذهبی و یا نهایتاً تبریک عید بخوانم، بدون اینکه چند جمله ابتدایی را بخوانم رفتم سراغ قسمتی که از ادات تأکید استفاده شده بود تا زودتر متوجه موضوع شوم:
«مامااااان ن ن، آبلای دیشبیتِ... .»
«خب، لابد به زبان لُری یا کُردیه، شاید هم ترکمنی!»
«حتما آخرش معنی کلم ها را نوشته.»
«توو واژه یاب که کلمۀ محلی را نداره! »
«ای بابا، عربی کم بود، شعر مذهبی با زبان محلی دیگه چیه؟»
«شایدم ترکی یه؟»
«بَلگَلدن، بلیزَن... ترکی یه؟»
«لَفته ن تُجا؟ لَفته ن دلیا... »
«خب معلومه دیگه این خط کُردیه، تمام. »
کُردی را مطمئن بودم که یادم آمد همسایه ای داشتیم که لر بودند و مادرشان را اینطور صدا می کردند: « ماآآآن، ماآآآآآن... »
«پس لُریه؟»
«بزار یه بار از اول درست بخونم.»
و از اول خواندم!
« رسول ما، دوسال و اندش، وسط حیات، روی قصری ش، صدای زور...! طنز مذهبی؟»
بار دیگر سرم به سنگ می خورد.
دوباره خواندم و در خوانش اول بعضی جمله ها را دوبار تا از معنای آن مطمئن شوم، وقتی کل شعر را متوجه شدم تازه به ژرفای آن پی بردم.
چقدر دلنشین و با جزییات موقعیت هر چیز را بیان کرده است:
سن کودک، خواب عمیق مادر، شب بارانی، صبح گرگ و میش، حوض وسط حیات... .
در این چند سطر می شود این همه معنی و موقعیت را گنجاند؟
اولین موضوعی که نظر من را در شعر "رسول" جلب می کند استعاره ها هستند، کلمه ها و جمله های نابی که برای مکان و زمان شناسی استفاده شده است:
"از روی قصری ش با صدای زور، زبانِ شکسته بسته، نردِ عشق زدن با خواب، دیوار خوابِ مادر، پرچ شدن به خاطره، روغن کردن چراغ یاد، روشن کردن شعر، نجوشیدن چشمۀ شعر، ندوشیدن پستان ذوق توسط بیطار کودن دهر."
من تا به حال اجابت مزاج را این چنین زیبا تصور نکرده بودم و اینکه وقتی بچه ها را درنظر می آورم بیشتر سر به هوا هستند و در جستجوی گم گشته ای و این لحظه که فضا آزاد بوده چه جستجویی بهتر از یافتن ابرها؟
استعاره ای آشکار که نازیبایی را چنان زیبا بیان کرده که خواننده از تصورش دچار دوگانگی می شود.
بازی زیبا با کلمه ها و لحن کودکانه ذهن جستارگر و پرسشگر کودک را نشان می دهد که در هر شرایطی می پرسد و اگر جوابی نباشد با تخیلش پاسخی می آفریند و حتی با پاسخ هم تخیل می کند گاهی.
به وضوح خودم را در کودکی دیدم، سر به آسمان داشتم و با پاهای لختِ تپل کنار حوض نشسته بودم، با تخیل ابرها زور می زدم و اشکی به چشمم می آمد و لپ هایم گل می انداخت و نفس های عمیق می کشیدم.
مادرم را دیدم با پیراهن بلند گلدارش دست چپ را بر بالش پنبه ای راه راه گذاشته، سر را بر آن نهاده، به پهلو خوابیده و من دلم می خواهد زودتر بیدار شود.
کسانی را دیدم که همیشه فکر کرده ام چقدر استعداد دارند در فلان هنر و حرفه ولی کارمند، چوپان، رفتگر، راننده یا هر بی ربط دیگری هستند.
یادم آمد تلاشهایی را که برای آزمون ها روح من و آشنایانی را به بند کشید و کمتر فایده ای را داشت.
به کسانی فکر کردم که هنرهایی دارند و می توانند داشته باشند ولی روحشان هم خبر دار نیست.
اینها همه در شعر و با ادبیات تلخِ طنز من را هم نا امید می کند و هم امیدوار، نا امید از دست قدّار روزگار که هر لحظه در جنگ است و امیدوار که با تلاش بتوانم روزی این چنین شیرین، تلخی ها را بنویسم.
شوخ طبعی را دوست دارم اینکه پس هر سختی و ناکامی را بتوانم زیبا ببینم و نگاه مولّد و مبتکری داشته باشم.
تضاد بین ساده اندیشی و در عین حال پیچیدگی تخیلات کودکان.
هدر رفتن یا خشک شدن استعدادهای مختلف بخاطر دیده یا شنیده نشدن و نقش بی بدیل شانس در زندگی.
اینکه هر کسی الزاماً در جایگاه اصلی خودش قرار ندارد.
نشان دادن زندگی که سرشار از موانع است و جلوی انسان را برای رسیدن به هدف یا حتی قبل از یافتن هدف می گیرند.
دنباله رو بودن جامعه بویژه در مشاغل وراثتی و روزگاری که هیچگاه همراه و همدم نخواهد بود.
بهمن فرسی با زبان شعر به جنبه هایی از زندگی اشاره کرده است که کمتر دیده می شوند یا به آسانی از کنارشان می گذریم، شعری که معمولا در خدمت عاشقی و عرفان است و نه روزمرگی ها.
سهیلستان شهریورماه 97
بهمن فرسی با زبان شعر به جنبه هایی از زندگی اشاره کرده است که کمتر دیده می شوند یا به آسانی از کنارشان می گذریم، شعری که معمولا در خدمت عاشقی و عرفان است و نه روزمرگی ها.
سهیلستان شهریورماه 97
با دیدن دریا یا فکر کردن به دریا یاد آدمهای آرامی میافتم که گاهی وحشی و بیمغز عمل میکنند
و هیچکس و هیچ چیزی جلودارشان نیست.
بعضیها تا وقتی همه چیز وفق مرادشان باشد اهل گفتگو، عمیق و آرام به نظر میرسند
میتوانیم ساعتها به حرفهاشان گوش کنیم.
مثل امواج دریا که آرام بخش هستند و میتوانیم ساعتها به آنها گوش بسپاریم و باور نمیکنیم
که گاهی همین آدمهای آرام و به ظاهر منطقی چقدر بداخلاق و تند میشوند
و اگر فاصله را با آنها رعایت نکنیم ممکن است به دردسر بیافتیم.
دریا هم گاهی که شروع به خروش میکند غیر قابل باور
و البته غیرقابل کنترل میشود و چیزی قدرت توقفش را ندارد.
دریا دور نیست یعنی مثل یک سیاره یا ماه
اما ناشناخته و مرموز باقی مانده است، روی زمین است و انقدر رازآلود!
فهمیدن دریا کار هر کسی نیست و چه بسیار کسانی که سالها با دریا امرار معاش کردهاند و عاقبت خودشان خوراک دریا شدند.
دریای شمال برای من مظهر زباله و آلودگی است و تمایلی به دیدنش ندارم
و حتی اگر چند روز شمال باشم ممکن است دریا را نبینم.
نمی توانم بپذیرم انسان چنین ستمگر با طبیعت برخورد کند،
اما دریای جنوب «رنگین کمان رنگ و رنگ است.»
و هیچ گاه از دیدنش سیر نمیشوم.
دریایی که اگر کمی با او مهربان بودیم چنان بخشنده است که میتوانستیم تا همیشه از او دریافت کنیم
هر چند با تمام دشمنی و نامهربانی او همچنان بخشنده مانده است.
دریا در جنوب نماد بخشندگی و صبوری است و مردمان جنوب هم این گونهاند.
می توانم سالها در جنوب و در کنار مردمانش زندگی کنم و بیاموزم.
مردمی گرم که با تمام نداری و سختیها کمتر کاسه صبرشان لبریز میشود.
دریای جنوب مادر موسیقی است و مردمش به واقع دارای غنیترین موسیقی ایران هستند
و برای هر جشن و سوگواری قطعهای دارند که با نوای دریا و صدای امواج شورانگیزتر است.
دریای جنوب و شمال هر دو اعجابانگیز و دلخواه هستند
با این تفاوت که فرهنگها
و پیشرفت جوامع
و موقعیت جغرافیایی یکی را کمتر به دست انسان آلوده کرده و آن دریای جنوب است.
اما دریای ادبیات شمال و جنوب ندارد، هر چند نوشتههای پیرامون دریای جنوب بسیار بیشتر و خواندنی تر هستند
البته برای من.
دریا با آن امواج و دگرگونی عجیباش همیشه میتواند دستمایه نوشتن باشد
و حس نوشتن را زنده کند.
دریا پر است از قصه و زندگی.
ناشناختهای است، دوست داشتنی.
و به قول شاعر:
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
نکش دریا به خون پروا کن ای دوست
سهیلستان مهر 97
و هیچکس و هیچ چیزی جلودارشان نیست.
بعضیها تا وقتی همه چیز وفق مرادشان باشد اهل گفتگو، عمیق و آرام به نظر میرسند
میتوانیم ساعتها به حرفهاشان گوش کنیم.
مثل امواج دریا که آرام بخش هستند و میتوانیم ساعتها به آنها گوش بسپاریم و باور نمیکنیم
که گاهی همین آدمهای آرام و به ظاهر منطقی چقدر بداخلاق و تند میشوند
و اگر فاصله را با آنها رعایت نکنیم ممکن است به دردسر بیافتیم.
دریا هم گاهی که شروع به خروش میکند غیر قابل باور
و البته غیرقابل کنترل میشود و چیزی قدرت توقفش را ندارد.
دریا دور نیست یعنی مثل یک سیاره یا ماه
اما ناشناخته و مرموز باقی مانده است، روی زمین است و انقدر رازآلود!
فهمیدن دریا کار هر کسی نیست و چه بسیار کسانی که سالها با دریا امرار معاش کردهاند و عاقبت خودشان خوراک دریا شدند.
دریای شمال برای من مظهر زباله و آلودگی است و تمایلی به دیدنش ندارم
و حتی اگر چند روز شمال باشم ممکن است دریا را نبینم.
نمی توانم بپذیرم انسان چنین ستمگر با طبیعت برخورد کند،
اما دریای جنوب «رنگین کمان رنگ و رنگ است.»
و هیچ گاه از دیدنش سیر نمیشوم.
دریایی که اگر کمی با او مهربان بودیم چنان بخشنده است که میتوانستیم تا همیشه از او دریافت کنیم
هر چند با تمام دشمنی و نامهربانی او همچنان بخشنده مانده است.
دریا در جنوب نماد بخشندگی و صبوری است و مردمان جنوب هم این گونهاند.
می توانم سالها در جنوب و در کنار مردمانش زندگی کنم و بیاموزم.
مردمی گرم که با تمام نداری و سختیها کمتر کاسه صبرشان لبریز میشود.
دریای جنوب مادر موسیقی است و مردمش به واقع دارای غنیترین موسیقی ایران هستند
و برای هر جشن و سوگواری قطعهای دارند که با نوای دریا و صدای امواج شورانگیزتر است.
دریای جنوب و شمال هر دو اعجابانگیز و دلخواه هستند
با این تفاوت که فرهنگها
و پیشرفت جوامع
و موقعیت جغرافیایی یکی را کمتر به دست انسان آلوده کرده و آن دریای جنوب است.
اما دریای ادبیات شمال و جنوب ندارد، هر چند نوشتههای پیرامون دریای جنوب بسیار بیشتر و خواندنی تر هستند
البته برای من.
دریا با آن امواج و دگرگونی عجیباش همیشه میتواند دستمایه نوشتن باشد
و حس نوشتن را زنده کند.
دریا پر است از قصه و زندگی.
ناشناختهای است، دوست داشتنی.
و به قول شاعر:
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
نکش دریا به خون پروا کن ای دوست
سهیلستان مهر 97
اشک مهتاب-استادشجریان
@Tamashagahehraz
ترانه ای زیبا با صدای محمدرضا شجریان و شروع دریایی
یک ماه چادرنشینی در #جزیره_هرمز با مردمانی مهربان و دریایی بیکران بهمن و اسفند ١٣٩۶⬆️
تمنا 19/7/97
اولین جملهای که با دیدین واژۀ تمنا به ذهنم رسید
«باد دیوانه
یال بلند اسب تمنا را
آشفته کرد خواهد ... »
بود.
شعر شاملو و مربوط به دوران زندگی کردن او با قوم ترکمن است
شکل نامتعارف فعل من را به تفکر وامی دارد و این هنر شاملو است
چنان مسلط فعل رابیان کرده که انگار باید اینگونه نوشته شود و تا امروز اشتباه نوشته میشده است.
از آن مدل استعارههاست که شاهین کلانتری برای تمرین و یادگیریشان تاکید دارد و به نظرم بسیار زیباست.
آنقدر استعارۀ خوش ترکیبی بکار برده است که با حسرت آن را زمزمه میکنم.
باد دیوانه و اسب تمنا عجب استعارههایی هستند.
یال پرمو، زیبا و بلند اسب تمنا را باد دیوانه پریشان کند و موجی در آن اندازد،
از این اسب سواری هم میشود گرفت؟
اسب آرزوها و خواستهها را سوار شوم یا از آن بهتر قشواش کنم و شانه بر یالش بکشم
و او با متانت سر خم کند و خودش را در اختیارم بگذارد و آنگاه باد دیوانه این یال بلند را آشفته کند.
استفاده از عنصر باد در کنار نماد قوم ترکمن که اسب است و ترکیب واژههای دیوانه و آشفته و تمنا
در همین جملۀ کوتاه بسیار چشم نواز یا شاید گوش نواز است
حتی اگر کل شعر را نخوانم.
تمنا باید به معنی خواستن یا خواهش زیاد باشد
من معنی آن را در واژه یاب ندیدم
چون می خواهم براساس برداشت خودم یادداشت بنویسم
شاید بعد از این یادداشت معنی آن را جستجو کنم.
با دیدن واژۀ تمنا یاد این بیت هم می افتم:
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
در کتاب فارسی هنرستان بود و من آرزوی خوانندگی داشتم با تقلید از مختاباد روز و شب میخواندمش.
تمنا مثل آرزویی است که می دانی به آن دست نخواهی یافت.
سهیلستان مهر 97
اولین جملهای که با دیدین واژۀ تمنا به ذهنم رسید
«باد دیوانه
یال بلند اسب تمنا را
آشفته کرد خواهد ... »
بود.
شعر شاملو و مربوط به دوران زندگی کردن او با قوم ترکمن است
شکل نامتعارف فعل من را به تفکر وامی دارد و این هنر شاملو است
چنان مسلط فعل رابیان کرده که انگار باید اینگونه نوشته شود و تا امروز اشتباه نوشته میشده است.
از آن مدل استعارههاست که شاهین کلانتری برای تمرین و یادگیریشان تاکید دارد و به نظرم بسیار زیباست.
آنقدر استعارۀ خوش ترکیبی بکار برده است که با حسرت آن را زمزمه میکنم.
باد دیوانه و اسب تمنا عجب استعارههایی هستند.
یال پرمو، زیبا و بلند اسب تمنا را باد دیوانه پریشان کند و موجی در آن اندازد،
از این اسب سواری هم میشود گرفت؟
اسب آرزوها و خواستهها را سوار شوم یا از آن بهتر قشواش کنم و شانه بر یالش بکشم
و او با متانت سر خم کند و خودش را در اختیارم بگذارد و آنگاه باد دیوانه این یال بلند را آشفته کند.
استفاده از عنصر باد در کنار نماد قوم ترکمن که اسب است و ترکیب واژههای دیوانه و آشفته و تمنا
در همین جملۀ کوتاه بسیار چشم نواز یا شاید گوش نواز است
حتی اگر کل شعر را نخوانم.
تمنا باید به معنی خواستن یا خواهش زیاد باشد
من معنی آن را در واژه یاب ندیدم
چون می خواهم براساس برداشت خودم یادداشت بنویسم
شاید بعد از این یادداشت معنی آن را جستجو کنم.
با دیدن واژۀ تمنا یاد این بیت هم می افتم:
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
در کتاب فارسی هنرستان بود و من آرزوی خوانندگی داشتم با تقلید از مختاباد روز و شب میخواندمش.
تمنا مثل آرزویی است که می دانی به آن دست نخواهی یافت.
سهیلستان مهر 97