دل ام کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگیِ دل،
هم چو مهتاب زده ئی از قبیله یِ آرش بر چَکادِ صخره ئی
زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
به رها کردنِ فریادِ آخرین.
#احمد_شاملو
که سطری بنویسم از تنگیِ دل،
هم چو مهتاب زده ئی از قبیله یِ آرش بر چَکادِ صخره ئی
زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
به رها کردنِ فریادِ آخرین.
#احمد_شاملو
دوستت میدارم بیآنکه بخواهمت.
□
سالگَشتگیست این
که به خود درپیچی ابروار
بِغُرّی بیآنکه بباری؟
سالگشتگیست این
که بخواهیاش
بیاینکه بیفشاریاش؟
سالگشتگیست این؟
خواستناش
تمنایِ هر رگ
بیآنکه در میان باشد
خواهشی حتا؟
نهایتِ عاشقیست این؟
آن وعدهی دیدارِ در فراسوی پیکرها؟
#احمد_شاملو
۲۲ خرداد ۶۷
دفتر: #مدایح_بی_صله
□
سالگَشتگیست این
که به خود درپیچی ابروار
بِغُرّی بیآنکه بباری؟
سالگشتگیست این
که بخواهیاش
بیاینکه بیفشاریاش؟
سالگشتگیست این؟
خواستناش
تمنایِ هر رگ
بیآنکه در میان باشد
خواهشی حتا؟
نهایتِ عاشقیست این؟
آن وعدهی دیدارِ در فراسوی پیکرها؟
#احمد_شاملو
۲۲ خرداد ۶۷
دفتر: #مدایح_بی_صله
عشق ما دهکده يي ست
که هرگز به خواب نمي رود
نه به شبان و
نه به روز
و جنبش و شور حيات
يک دم در آن فرو نمي نشيند
هنگام آن است که دندان هاي تو را
در بوسه يي طولاني
چون شيري گرم
بنوشم
#احمد_شاملو
@Honaroandishehh
که هرگز به خواب نمي رود
نه به شبان و
نه به روز
و جنبش و شور حيات
يک دم در آن فرو نمي نشيند
هنگام آن است که دندان هاي تو را
در بوسه يي طولاني
چون شيري گرم
بنوشم
#احمد_شاملو
@Honaroandishehh
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
ومن با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
ودستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
#احمد_شاملو
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
ومن با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
ودستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
#احمد_شاملو
Forwarded from اشعار محمدرضاواقف (م ح م درضا واقف)
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
ومن با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
ودستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
#احمد_شاملو
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
ومن با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
ودستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
#احمد_شاملو
کانال های متفاوت هنری مرا دنبال و به دوستان تان معرفی کنید
کانال #فیلم و #انیمیشن
@filmohonar
کانال آثار #احمد_شاملو
@Shmlou
کانال آثار #اروتیک ( شامل شعر و عکس و نقاشی و فیلم)
@erotic1254
کانال #موسیقی_ایرانی
@azrishetahamisheh
کانال #هنر_و_اندیشه شامل آثار هنری ( شعر و نقاشی و فیلم و موسیقی و.....)
@Honaroandishehh
کانال اشعار من
@Ava_Vaghef
کانال #فیلم و #انیمیشن
@filmohonar
کانال آثار #احمد_شاملو
@Shmlou
کانال آثار #اروتیک ( شامل شعر و عکس و نقاشی و فیلم)
@erotic1254
کانال #موسیقی_ایرانی
@azrishetahamisheh
کانال #هنر_و_اندیشه شامل آثار هنری ( شعر و نقاشی و فیلم و موسیقی و.....)
@Honaroandishehh
کانال اشعار من
@Ava_Vaghef
آیدای من..!
تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم
تا عشق خود را به تو ابراز کنم زنده ام…
#احمد_شاملو
نامه ب آیدا
تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم
تا عشق خود را به تو ابراز کنم زنده ام…
#احمد_شاملو
نامه ب آیدا
@shamlu9Farhad
با شاملو کی آشنا شدید؟
بعد از انقلاب با او آشنا شدم.یکی دو ماه پیش از مرگ شاملو،برادرم کاوه به من خبر داد که قرار است برای تلویزیون سوئد با شاملو مصاحبه کند. سؤالات را به شاملو داده بود و حالا داشت می رفت برای مصاحبه.من هم اظهار علاقه کردم و با او رفتم.رفتیم به خانه اش در فردیس کرج.یک پایش را بریده بودند و روی صندلی چرخ دار نشسته بود و پتویی روی پایش انداخته بودند و زار و نزار.از دیدنش خیلی حالم بد شد.زن نازنین اش هم مثل فرشته از او پرستاری می کرد.شاملو با چشمان بسته و حال نزار به ما خوشامد گفت و تقریبا خواب بود.کاوه برادرم جا خورد. نمی دانست حالا چگونه شاملو می خواهد به سؤالات جواب دهد.گیج شده بود.با دستیارش دوربین را گذاشتند و نورها را تنظیم کردند و به آیدا گفتند که حاضرند.به یکباره شاملو بیدار شد. بیداره بیدار.موهایش را مرتب کرد و آیدا مقواهای بزرگی را که رویش جواب ها را با خط درشت نوشته بود گذاشت جلوی او،به طوری که در کادر دوربین دیده نشود! و او شروع کرد با آن صدای سحرکننده،زیبا،زنده و قبراق جواب ها را دادن!من داشتم شاخ در می آوردم که عجب توانایی و انرژی این آدم دارد،عجب آرتیستی است!بامزه اینجا بود که بین سؤال ها دوباره شل می شد و می خوابید! و تا دوربین راه می افتاد،دوباره سرحال جواب می داد.
فیلمبرداری که تمام شد،شاملو با چشمان بسته و خسته از این همه فشار و تلاش،به من رو کرد و گفت:کدام شعرم را برایت بخوانم؟من هم گفتم: همان را که بلدرچین را کباب می کنید! کلی خندید و شروع کرد به خواندن.به برادرم اشاره کردم دوربین را روشن کند،که کرد.شاملو شعر می خواند و من آرام اشک می ریختم.
شب عجیبی بود.یادم می آید از کرج تا تهران در ماشین گریه کردم.کاوه هم مدام سر تکان می داد و می گفت: عجب!
...حالا هردویشان دیگر نیستند. نه کاوه و نه شاملو.
روزگار غریبی است نازنین...
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
لیلی گلستان
گفتگو:امیدفیروزبخش
با شاملو کی آشنا شدید؟
بعد از انقلاب با او آشنا شدم.یکی دو ماه پیش از مرگ شاملو،برادرم کاوه به من خبر داد که قرار است برای تلویزیون سوئد با شاملو مصاحبه کند. سؤالات را به شاملو داده بود و حالا داشت می رفت برای مصاحبه.من هم اظهار علاقه کردم و با او رفتم.رفتیم به خانه اش در فردیس کرج.یک پایش را بریده بودند و روی صندلی چرخ دار نشسته بود و پتویی روی پایش انداخته بودند و زار و نزار.از دیدنش خیلی حالم بد شد.زن نازنین اش هم مثل فرشته از او پرستاری می کرد.شاملو با چشمان بسته و حال نزار به ما خوشامد گفت و تقریبا خواب بود.کاوه برادرم جا خورد. نمی دانست حالا چگونه شاملو می خواهد به سؤالات جواب دهد.گیج شده بود.با دستیارش دوربین را گذاشتند و نورها را تنظیم کردند و به آیدا گفتند که حاضرند.به یکباره شاملو بیدار شد. بیداره بیدار.موهایش را مرتب کرد و آیدا مقواهای بزرگی را که رویش جواب ها را با خط درشت نوشته بود گذاشت جلوی او،به طوری که در کادر دوربین دیده نشود! و او شروع کرد با آن صدای سحرکننده،زیبا،زنده و قبراق جواب ها را دادن!من داشتم شاخ در می آوردم که عجب توانایی و انرژی این آدم دارد،عجب آرتیستی است!بامزه اینجا بود که بین سؤال ها دوباره شل می شد و می خوابید! و تا دوربین راه می افتاد،دوباره سرحال جواب می داد.
فیلمبرداری که تمام شد،شاملو با چشمان بسته و خسته از این همه فشار و تلاش،به من رو کرد و گفت:کدام شعرم را برایت بخوانم؟من هم گفتم: همان را که بلدرچین را کباب می کنید! کلی خندید و شروع کرد به خواندن.به برادرم اشاره کردم دوربین را روشن کند،که کرد.شاملو شعر می خواند و من آرام اشک می ریختم.
شب عجیبی بود.یادم می آید از کرج تا تهران در ماشین گریه کردم.کاوه هم مدام سر تکان می داد و می گفت: عجب!
...حالا هردویشان دیگر نیستند. نه کاوه و نه شاملو.
روزگار غریبی است نازنین...
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
لیلی گلستان
گفتگو:امیدفیروزبخش
raQsan dar Astaneye ejbar
@shamlouhouse/@radiolozhi
■ قطعهٔ «رقصان در آستانهٔ اجبار» | بهمناسبت سالروز غیاب احمد شاملو | موسیقی: فیلیپ گلس | پیمان یزدانیان |ارنِست بلوخ | امیلیو کائدور | فدریکو خوسید | ساختهٔ گروه رادیولوژی