روشنفکران
69.9K subscribers
49.4K photos
41.2K videos
2.39K files
6.78K links
به نام حضرت دوست
که
همه عالم از اوست
خوش امدین
مهربانی بلوغ انسانیست
مواردمفیدعلمی وفرهنگی وتاریخی و اقتصادی و هنری وخبری و معرفی کتاب و نجوم و روانشناسی و اموزشی و قصه و رمان و فیلم و ورزشی و ...مدنظر است


روابط عمومی و مدیریت و تبلیغات👇
@Kamranmehrban
Download Telegram
من ناراحت نمی‌شوم، تو هم لازم نیست ناراحت شوی؛
داشتن اعتقاد متفاوت نباید موجب جدائی انسان‌های باشعور بشود.


#فرانتس_کافکا
#نامه_به_فلیسه

@Roshanfkrane
من ناراحت نمی شوم، تو هم لازم نیست ناراحت شوی؛ داشتن اعتقاد متفاوت نباید موجب جدایی آدم های باشعور بشود.

نامه به فلیسه
#فرانتس_کافکا
@Roshanfkrane
این مردم به کجا می روند؟ چه می خواهند؟ ما دیگر از مناسباتی که، ورای فرد،‌ میان مفاهیم اشیا موجود است، خبری نداریم. همه ی ما به رغم هنگامه، خاموشیم و در خود محبوس. ارزیابی فرد، تناسب خود را از دست داده اند. ما نه در جهانی ویران، بلکه در جهانی مختل زندگی می کنیم. صدای شکستن تدریجی بَست های کشتی پوسیده مان را می شنویم‌.

#فرانتس_کافکا
@Roshanfjrane
نویسندگی اورول، کافکا و بالزاک را به کام مرگ کشاند!

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) به نقل از لیت‌هاب، بی‌شک نویسندگی به اندازه کار در معدن سخت نیست، اما زندگی اغلب نویسندگان چندان پویا نیست و بیشتر وقت خود را پشت میز و در حال نوشتن سپری می‌کنند. بسیاری از نویسندگان در طول تاریخ به دلیل نوشتن زیاد دچار مشکل و بیماری شده اند.

#جوروج_اورول، نویسنده آثار معروفی چون «قلعه حیوانات» و «1984» از کودکی دارای مشکلاتی سلامتی بود، اما ساعات کاری مداوم او برای نوشتن کتاب «درود بر کاتولونیا» و نگارش و ویرایش رمان «1984» سلامتی او را بیشتر از پیش به خطر انداخت.

جان راس، در کتاب «وضعیت پزشکی نویسندگان بزرگ» نقل‌قولی از یکی از مقاله‌های اورول می‌آورد که نوشته: «نوشتن، کار وحشتناک و کشمکشی خسته‌کننده است و شباهت زیادی به تحمل بیماری سخت دارد.» او در طول نگارش این دو اثر هر روز وخامت حالش بدتر می‌شد. راس می‌نویسد: «او خون بالا می‌آورد، تب داشت و شب‌ها در خواب عرق می‌کرد. 12 کیلو از وزن خود را از دست داده بود و دو ماه آخر نگارش کتاب را نیز در بستر بود.» در نهایت بیماری سل در او شدت گرفت و در نهایت او را به کام مرگ کشاند.

#اونوره_دو_بالزاک، نویسنده و نمایشنامه‌نویس معروف فرانسوی به قهوه اعتیاد داشت زیرا سبب می‌شد بیدار بماند و داستان‌هایش را بنویسد. علاوه بر این، بالزاک معتقد بود قهوه موجب فوران خلاقیت ادبی وی می‌شود. خوردن قهوه سرد و با شکم خالی در نهایت سلامتی او را به خطر انداخت. خود بالزاک مقاله‌ای تحت عنوان «لذات و دردهای قهوه» نیز نوشت و اعلام کرد روش خود را برای نوشتن داستان به همه پیشنهاد نمی‌کند و یک بار به دوست لاغراندامش چنین پیشنهادی کرد و اصلا پایان خوشی برایش رقم نخورد. البته خوردن بیش از حد قهوه برای خالق «کمدی انسانی» نیز پایان خوشی نداشت و او بر اثر مسمویت کافئینی در سن 51 سالگی از دنیا رفت.

#فرانتس_کافکا دیگر نویسنده‌ای است که به دلیل کار نویسندگی دچار آسیب شد. البته اگر او خوب بشناسید و آثارش را خوانده باشید از این موضوع شگفت‌زده نخواهید شد. زادی اسمیت، نویسنده انگلیسی درباره او در نیویورک‌تایمز نوشت: «کافکا 12 ساعت از روز را بیرون از خانه کار می‌کرد و وقت زیادی برای نوشتن نداشت. ساعت 11 شب شروع به نوشتن می‌کرد و بسته به توانش در آن شب تا سه و حتی گاهی شش صبح کار می‌کرد و فقط یک تا دو ساعت وقت استراحت داشت. وظایف روزانه‌اش او را تا آستانه فروپاشی برد.»
این شرایط شاید نقش مهمی در ایجاد بیماری سل در نویسنده کتاب «مسخ» و «محاکمه» ایفا کرد، بنابراین اصلاً دروغ نیست اگر بگوییم کارش او را کُشت. کمی بعد گلویش دچار مشکل شد و خوردن غذا برای او سخت و تا حدی غیرممکن شده بود. او در روزهای آخر عمرش داستان کوتاه «هنرمند گرسنه» را نوشت و به نظر می‌رسد خود وی به دلیل عدم توانایی جسمی برای غذا خوردن و بر اثر گرسنگی جان خود را از دست داده است.

@Roshanfkrane
اين مطلب مختص کسانی است که حوصله خواندن متن های زیاد(طولانی) را ندارند، اما اگر بخوانند به جواب خيلی از چراهاشون ميرسند ... 👇


فرهنگ سه خطی :

يک روز #فرانتس_کافکا نویسنده ی فرانسوی ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختر بچه‌ای افتاد که داشت گريه می کرد . کافکا جلو می‌رود و علت گريه ی دخترک را جويا می شود.
دخترک همانطور که گريه می کرد پاسخ می‌دهد : " عروسکم گم شده ... "
کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد : " امان از اين حواس پرت ... گم نشده ، رفته مسافرت ! "
دخترک دست از گريه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد : " از کجا می‌دونی ؟! "
کافکا هم می گويد : " برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه ... "
دخترک ذوق زده از او می پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه ، کافکا می‌گويد : " نه ، توی خونه‌ست. فردا همينجا باش تا برات بيارمش "
کافکا سريعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه می‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است !
اين نامه‌ نويسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه می‌دهد و دخترک در تمام اين مدت فکر می‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ ی عروسکش هستند !
در نهايت کافکا داستان نامه‌ها را با اين بهانه‌ ی عروسک که « دارم عروسی می کنم » به پايان میرساند.

👆 اين ماجرای نگارش كتاب « کافکا و عروسک مسافر » است .
اينکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامه ها را ( به گفته ی همسرش دورا ) با دقتی حتی بيشتر از کتاب ها و داستان هايش بنويسد ، واقعا تأثيرگذار است.


جامعه‌ای که در آن راه‌های طولانی، راه‌های کم ‌رفت و آمد و خلوتی شده؛
جامعه‌ای که در آن هیچ‌کس حوصله‌ی صبر و شکیبایی برای به دست آوردنِ هدفی را ندارد، جامعه‌ای استتوسی ست.

جامعه‌ای که برای رسیدنِ به هدفش فقط به اندازه‌ی خواندنِ همان سه خطِ بالای استتوس‌ها زمان می‌گذارد !
جامعه‌ی مبتلا به « فرهنگِ سه‌خطی » !

ما مردمی شده‌ایم همچون پینوکیو ، که دوست داریم طلاهای‌مان را بکاریم تا درختِ طلا برداشت کنیم !
مردمی که یک جای کارِشان لنگ می‌زند،
آن جای کار هم اسم‌اش « فرهنگِ شکیبایی » است.
فرهنگ سه‌خطی به ما می‌گوید اگر نوشته‌ای بیش‌تر از سه سطر شد ، نخوان !
فرهنگِ سه‌خطی به ما می‌گوید "راهِ رسیدن به هدف چون درست است ، طولانی است . پس یا بی‌خیال‌اش بشو یا سراغِ میان‌بُر بگرد !"

فرهنگِ سه‌خطی است که نزول‌خوری دارد ، اختلاس دارد ، دزدی دارد ، بی‌سوادی دارد ، رشوه دارد ، حق‌خوری و هزار جور دردِ بی‌درمانِ دیگر دارد.
فرهنگِ سه‌خطی است که اینهمه آدمِ بی‌کار دارد.
آدم‌های بی‌کاری که توقع دارند یک ساعت در روز کار کنند و ماهی چند میلیون درآمد داشته باشند !
برای درکِ عمقِ فاجعه‌ ، نیازی نیست خیلی جای دوری برویم، به همین فیس‌بوک یا اینستاگرام که نگاه کنیم ، همه چیز دست‌مان می‌آید . وقتی که کسی می‌نویسد : « اوه ! طولانی بود ، نخوندم ! » یا « سرسری یه نیگاه انداختم ، با کلیّتش موافقم ! » یا « چه حوصله‌ای ! » یا « لایک کردم ، ولی نخوندم ! » و ...
یعنی یک پُلی در جایی از مسیرِ فرهنگ شکسته است، آن پُل ، همان فرهنگِ شکیبایی ست.
جامعه‌ای که همه چیز را ساندویچی می‌خواهد ، در مطالعه ؛ سه خط استتوس برایش بس است.
در ازدواج ؛ بین عشق و نفرت‌اش ده ثانیه زمان می‌برد.
در سیاست ؛ بینِ زنده‌باد و مُرده‌بادش، نصفِ روز کافی ست.
در کار ؛ از فقر تا ثروتش یک اختلاس فاصله دارد.
در تحصیل ؛ از سیکل تا دکترایش یک مدرک آب می‌خورد.
در هنر ؛ از گم‌نامی تا شهرت‌ش به اندازه‌ی یک فیلم دو دقیقه‌ای در یوتیوب است !

فرهنگِ سه‌خطی به من اجازه می‌دهد چیزی را نخوانده ، بپسندم .
موضوعی را نفهمیده ، تحلیل کنم.
راهی را نرفته، پیشنهاد بدهم.
دارویی را نخورده، تجویز نمایم.
نظری را ندانسته، نقد کنم ...

فرهنگِ سه‌خطی به من اجازه می‌دهد به هر وسیله‌ای برای رسیدن به هدف‌ام متوسل شوم، چون حوصله‌ی راه‌های درست را "که طولانی‌تر هم هست" ندارم!

؟

#اجتماعی

@Roshanfkrane
من تنها با عشق به تو وابسته نیستم، سهم عشق خیلی زیاد نیست، عشق شروع دارد، می‌آید، می‌گذرد، دوباره می‌آید؛ ولی این نیاز، که با آن کاملا به وجود تو زنجیر شده‌ام، این باقی می‌ماند...

نامه به فلیسه
نویسنده: #فرانتس_کافکا
@Roshanfkrane
احساس می‌کردم که انگار سالهاست که شب و روز جلو قهوه‌خانه قدم می‌زنم و هر بار که در اثر ورود یا خروج یک مشتری در باز می‌شود منتظرم که تو از در وارد شوی.
در بسته می‌شود و باز من به انتظار و سرگردانی خود ادامه می‌دهم.
این انتظار نه اندوهبار است نه خسته کننده. چه می‌گویم!

چگونه ممکن است انتظار در پشت در خانه‌ای که تو در آنی اندوهبار یا خسته کننده باشد؟

📕 نامه به میلنا
✍🏽 #فرانتس_کافکا

@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک‌بار دیگر از ته دل بر سر دنیا فریاد کشیدم. بعد دهان‌بندی به دهانم زدند، دست‌و‌پایم را بستند و به من چشم‌بند زدند. چندین‌ بار به عقب‌و‌جلو رانده شدم. مرا سر پا کردند و با ضربه به زمین انداختند، این کار را هم چندین بار کردند، پاهایم را چنان کشیدند که از درد به بالا پریدم، مرا لحظه‌ای به حال خود گذاشتند، اما بعد، برخلاف انتظارم، با چیزی تیز، اینجا و آنجا، هرجا که شد،
بر من زخم زدند ...

#یادداشت_ها
#فرانتس_کافکا


🎥اسب دوپا
🎬سمیرا مخملباف

@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلم کوتاه «محاکمه»
کارگردان : #اورسن_ولز
برداشتی از رمان "محاکمه" اثر #فرانتس_کافکا

"زیرنویس پارسی"

#فیلم_کوتاه #اجتماعی

@Roshanfkrane
آدمها خسته تر و پریشان تر از آنند که #اندیشه کنند ،
و این است که به خرافات پناه می برند.

#فرانتس_کافکا

@Roshanfkrane
#لیست_نویسندگان_برتر_جهان

#کارلوس_کاستاندا بخش اول
#کارلوس_کاستاندا بخش دوم
#کارلوس_کاستاندا
#جرج_اورول
#زیگموند_شلومو_فروید
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
#فریدریش_ویلهلم_نیچه
#آرتور_شوپنهاور
#فرانتس_کافکا
#مارک_تواین
#عزیز_نسین
#جروم_دیوید_سلینجر
#گابریل_جوسی_گارسیا_مارکز
#لئو_نیکولایوویچ_تولستوی
#آنتون_پاولوویچ_چخوف
#میلان_کوندرا
#ویلیام_شکسپیر
#گونتر_گراس
#گوستاو_فلوبر
#ویلیام_فالکنر
#اتل_لیلیان_وینیچ
#هاروکی_ماروکی
#هاینریش_بل
#سامرست_موام
#ادگار_آلن_پو
#سیمون_دوبووار
#ویرجینیا_وولف
#ناظم_حکمت
#پرل_باک
#ولادیمیر_ناباکوف
#رومن_رولان
#ژوزه_ساراماگو
#امیل_ادوار_شارل_آنتوان_زولا
#یوکیو_میشیما
#دیوید_هربرت_لارنس
#آناتول_فرانس
#اکتاویو_پاز_لوزانو
#رنه_دکارت
#آلبر_کامو
#کارلوس_کاستاندا

#لیست_نویسندگان_برتر_فارسی


#صادق_هدایت
#استاد_زرین_کوب
#رضا_براهنی
#مهشید_امیرشاهی
#علی_محمد_افغانی_کرمانشاهی
#هوشنگ_مرادی_کرمانی
#غلامحسین_ساعدی
#محمود_کیانوش
#سید_مجتبی_آقابزرگ_علوی
#هوشنگ_گلشیری
#ابوسعید_ابوالخیر
#پرویز_دوایی
#ابراهیم_گلستان

#دانستنی #فرهنگ


@Roshanfkrane
....🖇
📚 یک تکه کتاب

آدم باید کتاب‌هایی بخواند که
گازش می‌گیرند و نیشش می‌زنند

اگر کتابی که می‌خوانیم مثل یک
مُشت نخورد به جمجمه‌مان و بیدارمان نکند

پس چرا می‌خوانمیش؟

که به قول معروف حال‌مان خوش بشود؟

بدون کتاب هم که می‌شود خوشحال بود. تازه لازم باشد، خودمان می‌توانیم از این کتاب‌هایی بنویسیم که حال‌مان را خوش می‌کند

ما اما نیاز به کتابخانه، نیاز به کتاب‌هایی داریم که مثل یک ناخوشحالیِ سخت دردناک متاثرمان کند

مثل مرگ کسی که از خودمان بیشتر دوستش داشتیم، دور از همه‌ی آدم‌ها مثل یک خودکشی

کتاب باید مثل تبری باشد
برای دریای یخزده‌ی درونمان

📚 نامه به پدر
#فرانتس_کافکا

#اندیشه

@Roshanfkrane
شوربختی مرد مجرد

به نظر می‌رسد مجرد ماندن سخت است. در پیری حرمت خود را به خطر انداختن و برای گذران شبی در کنار دیگران تمنای پذیرش کردن، بیمار بودن، و از کُنج بستر خود هفته‌ها به اتاق خالی چشم‌ دوختن، همیشه جلوی خانه خداحافظی‌ کردن، هرگز شانه به شانه‌ی همسر خود از پله‌ها بالا نرفتن، در اتاق خود شاهد وجود دری فرعی بودن که به محیط زندگی دیگران باز می‌شود، شام خود را روی یک دست به خانه بردن، از سرِ بینوایی به بچه‌های دیگران زُل‌زدن، محروم‌ بودن از فرصت تکرار مکرر این جمله که «من بچه ندارم»، رفتار و ظاهر خود را شبیه یکی دو مرد مجردی کردن که به خاطرات دوران جوانی‌ات تعلق دارند.
وضع مرد مجرد کم و بیش این‌گونه است. فقط این‌که هر آدمی در عالم واقعیت امروز و در آینده صاحب یک بدن و یک سر واقعی خواهد بود. بنابراین پیشانی‌ای هم خواهد داشت که با کف دست بر آن بکوبد.

#فرانتس_کافکا
#مترجم_علی‌اصغر_حداد
#اندیشه
@Roshanfkrane
#تیکه_کتاب
من ناراحت نمی‌شوم ،
تو هم لازم نیست ناراحت شوی!
داشتن اعتقاد متفاوت
نباید موجب جدایی
آدم‌های باشعور بشود ...
کانال روشنفکران
📕 #نامه_به_فلیسه
✍🏻 #فرانتس_کافکا
#تربیتی #اندیشه
@Roshanfkrane
بله،
مانع هست، شک هست، سرخوردگی هست،
اما اینها همانطور که قبلاً همه‌مان می‌دانستیم به معنای آن است که تو چیزی را بدون پرداختن بهایش گیر نمی‌آوری و باید برای هر چیزِ جزئی بجنگی.
این دلیلِ بیشتری است برای آنکه به جای افسرده بودن، سربلند باشی.

✍️ فرانتس کافکا

#فرانتس_کافکا

@Roshanfkrane
چرا می‌کوشیم آدم‌ها را تغییر دهیم ؟
این درست نیست.

" آدم باید یا دیگران را همانطور که هستند بپذیرد، یا همانطور که هستند به حال خودشان بگذارد."

آدم نمی‌تواند آنها را عوض کند، فقط توازن‌شان را بر هم می‌زند. چون یک انسان از قطعه‌های واحدی درست نشده است که بتوان تکه‌ای را برداشت و بجایش چیزِ دیگری گذاشت. او یک کل است، و اگر آدم یک سویش را بکشد، سوی دیگرش، چه بخواهی چه نخواهی، کشیده می‌شود.

#نامه_به_فلیسه #فرانتس_کافکا

@Roshanfkrane
Kavire Del
Marjan
از موسیقی می‌ترسم!
چون نمی‌دانم می‌خواهد مرا
به کجای خاطراتم ببرد...!!!

#فرانتس_کافکا
#موسیقی
#مرجان
@Roshanfkrane
من،
دست‌کم تا حدی،
با وحشت تنهائی آشنایم...
نه تنهائی در خلوت،
بلکه تنهائی در میان مردمان..!


👤 #فرانتس_کافکا


@Roshanfkrane
من در قفس هستم، میله ها در درون من اند!

👤 #فرانتس_کافکا
#اندیشه

@Roshanfkrane
مشت به دروازه‌ قصر

تابستان بود، روزی بسیار گرم. همراه خواهرم در راه خانه از کنار دروازه‌ای می‌گذشتیم. نمی‌دانم خواهرم عمدا یا از سر حواس پرتی مشتی به دروازه زد یا آن که فقط تهدید به زدن کرد اما ضربه‌ای وارد نیاورد. صد گام آن سوتر، در سر پیچ جاده به چپ، دهکده آغاز می‌شد. دهکده نا آشنا بود، اما همین که از برابر نخستین خانه گذشتیم، کسانی، وحشت زده و از ترس قامت خمانده، در برابر‌مان ظاهر شدند و با تکان دستی دوستانه یا به قصد هشدار به سوی مان اشاره کردند ....

قصری را نشان دادند که از کنارش گذشته بودیم و مشتی را یاد آورمان شدند که خواهرم به دروازه زده بود. گفتند صاحبان قصر علیه‌مان اقامه‌ی دعوا خواهند کرد، تحقیقات به زودی آغاز خواهد شد. من خود کاملا آرام ماندم و خواهرم را هم به آرامش فرا خواندم. چه بسا او اصلا مشتی به دروازه نزده بود، و فرضاً اگر هم زده بود، در هیچ نقطه‌ای از دنیا کسی را به خاطر چنین کاری به محکمه نمی‌کشند. سعی کردم این مطلب را به آنانی هم که گردمان را گرفته بودند حالی کنم. همگی گفته‌هایم را شنیدند، اما خود ابراز نظری نکردند. چندی بعد گفتند، نه فقط خواهرم، که خود من هم در مقام برادر او در اتهام هستم. لبخندزنان سر جنباندم. همگی به سوی قصر سرگرداندیم، آنگونه که دودی را در دوردست نظاره می‌کنند و در انتظار آتش می‌مانند. راستی هم به زودی سوارانی را دیدیم که از دروازه‌ی چار طاق گشوده‌ی قصر به درون تاختند. گرد و خاک به هوا برخاست و همه چیز را در خود گرفت. تنها برق نیزه‌های بلند به چشم می‌آمد. گروه سواران هنوز به تمامی از دروازه به درون نرفته بودند که اسب‌ها را برگرداندند و رو به سوی ما آوردند.

خواهرم را واداشتم از آنجا برود. گفتم به تنهایی موضوع را فیصله خواهم داد. خواهرم حاضر نبود تنهایم بگذارد. گفتم دست کم برود و لباس دیگری به تن کند تا با سر و وضع مناسب تری با آن اربابان رو به رو شود. سرانجام گفته‌ام را پذیرفت و گام در راه دراز خانه گذاشت. سواران لحظه‌ای بعد به ما رسیدند. از بالای اسب سراغ خواهرم را گرفتند. بیم‌زده پاسخ داده شد که او فعلا در این مکان حضور ندارد، اما بعدا خواهد آمد. کم و بیش با بی‌اعتنایی از این پاسخ گذشتند. ظاهرا مهم این بود که مرا به چنگ آورده‌اند. در میانشان دو تن از دیگران برتر می‌نمودند. یکی از آن دو قاضی بود، مردی جوان و پرجنب و جوش، و دیگری دستیار آرام او بود که آسمن نامیده می‌شد. از من خواستند وارد خانه‌ی روستایی شوم. در حالی که سر می‌جنباندم و بند شلوارم را پس و پیش می‌کردم، زیر نگاه تیز اربابان به کندی راه افتادم. هنوز بر این گمان بودم که تنها کلامی خواهد توانست منِ شهری را در کمال عزت و احترام از دست این جماعت روستایی برهاند. اما چون از آستانه‌ی خانه‌ی روستایی به درون رفتم، قاضی، که به پیش جهیده بود و انتظارم را می‌کشید، گفت: «برای این مرد متأسفم.» بی هیچ شکی منظور او وضعی نبود که من در آن به سر می‌بردم. بلکه سخنش درباره‌ی آن چیزی بود که انتظارم را می‌کشید. آن چاردیواری بیشتر به سلول زندان می‌مانست تا به خانه‌ای روستایی: سنگفرش‌های بزرگ، دیوارهای تاریک لخت و عریان، جایی در دل دیوار حلقه‌ای آهنی و در میانه‌ی اتاق چیزی که از یک لحاظ به تختی ساده و از لحاظ دیگر به میز جراحی می‌مانست.

آیا هنوز امکان آن هست که مزه‌ی هوایی جز هوای زندان را بچشم؟ جان کلام این پرسش است، یا بهتر آنکه بگویم، این پرسش می‌توانست جان کلام باشد، اگر امکان رهایی‌ام وجود می‌داشت.
#فرانتس_کافکا
#داستان
@Roshanfkrane