#رمان📓
#چشمانش_اسطوره_زندگی💫
نویسنده:حریر سیرت
#پارت_آخر
سمر:امی به خیر مانه عُمیر جان بیا نریم
مه:اخی یک پوچه آوی یه دگه چیزی که نیه
سمر:یک پوچه آو بکجا یه نمیبینی دریا یه دریا،همی پوچه آو مردمه به آن واحدی غرق میکنه
مه:سمر!
_یک ایده خیلی باحالی دارم
سمر:خوب بگو ببینم ایشته ایده باحالی داری
مه:بیا برو داخل آو پری دریایی شو😆
با مشت محکمی که به بازو مه زد گفت
سمر:خود خو مسخره کن
مه:خوب تو یک امتحانی بکن
سمر:بخدا عُمیر میرم پس به خونه
خنده بلند کرده و از آب دور شدیم و یک گوشه که کمی مناسب تر بود رفته و فرشک خو هموار کردیم
مصروف صبحانه خوردن شدیم و چند قطعه هم عکس گرفتم که به مینا و امید ری کنم
نون چاشت هم پیتزا خریدم که ای مادر و دختر همه از پیش مه بخوردن
مه:بخور بخور یک دمی آرمون به دل نری
سمر:خوب تو هم میخوردی
مه:اگر فرصت میدادی میخوردم
سمر:خوب برو دگه بستون غمی نداره
مه:ها دگه بانک بابا منه اینجی نه!
سمر:اااه کاکاجان اینجی بانکی دارن مه خبر ندیشتم😍
با گپ او خنده کردم که نیم از پیتزا خو بمه داد و مه هم بخوردم
.....
سمر:عُمیر جان؟
مه:جان جیگر جان
سمر:نه نگو ایته بد مه میایه
مه:دلبر جااان
_نفس جااان
_شوخی میکنم دیونه گک مه بگو
سمر:😒
_میگم گیتار به چی خاطر آوردی یک آهنگی بخون بما
با گپ سمر حریر وخیست و شروع کرد به قصیدن
گیتار گرفتم و تار های او تنظیم کرده و فکر میکردم که کدو آهنگ بخونم
سمر:ناصر پورکرم دوتا دل تو ساحل😉
با چشمک او خنده کردم و آهنگی که گفتم خوندم...
پا گذاشتی توی دنیام دیگه دنیااام
بی تو هیچه بی تو هیچه بی تو هیییچه
اینکه ما دوتا برای هم میمیریم
به کسی چه به کسی چه به کسی چههه
دنیا میرقصه به ساز دلم وقتی عشقم
تورو دارم تورو دارم تورو دارممم
تا الان اینو باید فهمیده باشی
بی قرارم بی قرارم بی رقرارم بی قرارمممم
دوتا دل تو ساحل عجب حال و هوای دل غافل
با تو نیمه قلبم شده کامل
کجا دیونه دیدی بشه عاقل
......
با تمام شدن آهنگ سمر محکم به آغوش خو گرفته و پیشانی او بوسیدم و به هزارمین بار جذب چشما زیبا او شدم که حریر جان آماد و مزاحمت ایجاد کرد😊
حریر:بابایی یابی
سمر:نه مادر یابی جیزه
عُمیر:بریم بابا آو بازی میکنیم
سمر:نمایه نریم بخدا آو خطرناکه
گپا او نشنیده گرفتم گیتار به داخل بیک او کرده و پاچه ها خو کمی بالا کشیده و دست سمر گرفته و به زور او به طرف آب بردم حریر جان که از ما جلوتر مرغاوی گکا واری میرفت پیش آب و همی که موج میزد پس میاماد پیش ما
سمر جان ترسو به صد ناز و تمتراق نزدیک آب بردم که بلاخره ترس او از بین رفت و با یک حرکت آنی خو خم کرده و مشتا خو پر آب کرده و به رویو پرت کردم که دستا خو بالا کرده و به نفس نفس افتاد، به ثانیه نکشید که با تقلید از مه او هم شروع به زدن آب به رو مه کرد و حریر با دیدن ای حرکت ما خندیده و چکه میزد و مه هم از خوشحالی به لباس خو نمی گنجیدم و با دیدن لبخند لبان دو عزیز دل خو خدا شکر کرده و عمر طولانی به هردو نفر خواستم...👨👩👧
هر کدوم از ما فقط میتوانیم یک بار زندگی کنیم و در این مدت فرصت داریم چیزهای محدودی را امتحان کنیم و هر کاری خواسته باشیم بکنیم
هیچ چیز ارزش این را ندارد که محدودیتی برای خودمان ایجاد کنیم و کاری که میخواییم را انجام ندهیم هیچ کس هیچ چیز و هیچ حس
شاید همین دلیل هست که شنیدن و خواندن قصه ی آدمهای مختلف انقدر برای مان جذاب هست اینطور میتوانیم جنبههایی از زندگی را ببینیم که شاید خودمان هیچ وقت نتوانیم تجربه کنیم امّا شنیدنش باعث میشود دنیای مان بزرگتر شود
و از تجربه های آنها استفاده کنیم
و در زندگی کمتر پشیمان بشویم و بخواییم به گذشته بر گردیم....
#پایان♥️
@RomanVaBio
#چشمانش_اسطوره_زندگی💫
نویسنده:حریر سیرت
#پارت_آخر
سمر:امی به خیر مانه عُمیر جان بیا نریم
مه:اخی یک پوچه آوی یه دگه چیزی که نیه
سمر:یک پوچه آو بکجا یه نمیبینی دریا یه دریا،همی پوچه آو مردمه به آن واحدی غرق میکنه
مه:سمر!
_یک ایده خیلی باحالی دارم
سمر:خوب بگو ببینم ایشته ایده باحالی داری
مه:بیا برو داخل آو پری دریایی شو😆
با مشت محکمی که به بازو مه زد گفت
سمر:خود خو مسخره کن
مه:خوب تو یک امتحانی بکن
سمر:بخدا عُمیر میرم پس به خونه
خنده بلند کرده و از آب دور شدیم و یک گوشه که کمی مناسب تر بود رفته و فرشک خو هموار کردیم
مصروف صبحانه خوردن شدیم و چند قطعه هم عکس گرفتم که به مینا و امید ری کنم
نون چاشت هم پیتزا خریدم که ای مادر و دختر همه از پیش مه بخوردن
مه:بخور بخور یک دمی آرمون به دل نری
سمر:خوب تو هم میخوردی
مه:اگر فرصت میدادی میخوردم
سمر:خوب برو دگه بستون غمی نداره
مه:ها دگه بانک بابا منه اینجی نه!
سمر:اااه کاکاجان اینجی بانکی دارن مه خبر ندیشتم😍
با گپ او خنده کردم که نیم از پیتزا خو بمه داد و مه هم بخوردم
.....
سمر:عُمیر جان؟
مه:جان جیگر جان
سمر:نه نگو ایته بد مه میایه
مه:دلبر جااان
_نفس جااان
_شوخی میکنم دیونه گک مه بگو
سمر:😒
_میگم گیتار به چی خاطر آوردی یک آهنگی بخون بما
با گپ سمر حریر وخیست و شروع کرد به قصیدن
گیتار گرفتم و تار های او تنظیم کرده و فکر میکردم که کدو آهنگ بخونم
سمر:ناصر پورکرم دوتا دل تو ساحل😉
با چشمک او خنده کردم و آهنگی که گفتم خوندم...
پا گذاشتی توی دنیام دیگه دنیااام
بی تو هیچه بی تو هیچه بی تو هیییچه
اینکه ما دوتا برای هم میمیریم
به کسی چه به کسی چه به کسی چههه
دنیا میرقصه به ساز دلم وقتی عشقم
تورو دارم تورو دارم تورو دارممم
تا الان اینو باید فهمیده باشی
بی قرارم بی قرارم بی رقرارم بی قرارمممم
دوتا دل تو ساحل عجب حال و هوای دل غافل
با تو نیمه قلبم شده کامل
کجا دیونه دیدی بشه عاقل
......
با تمام شدن آهنگ سمر محکم به آغوش خو گرفته و پیشانی او بوسیدم و به هزارمین بار جذب چشما زیبا او شدم که حریر جان آماد و مزاحمت ایجاد کرد😊
حریر:بابایی یابی
سمر:نه مادر یابی جیزه
عُمیر:بریم بابا آو بازی میکنیم
سمر:نمایه نریم بخدا آو خطرناکه
گپا او نشنیده گرفتم گیتار به داخل بیک او کرده و پاچه ها خو کمی بالا کشیده و دست سمر گرفته و به زور او به طرف آب بردم حریر جان که از ما جلوتر مرغاوی گکا واری میرفت پیش آب و همی که موج میزد پس میاماد پیش ما
سمر جان ترسو به صد ناز و تمتراق نزدیک آب بردم که بلاخره ترس او از بین رفت و با یک حرکت آنی خو خم کرده و مشتا خو پر آب کرده و به رویو پرت کردم که دستا خو بالا کرده و به نفس نفس افتاد، به ثانیه نکشید که با تقلید از مه او هم شروع به زدن آب به رو مه کرد و حریر با دیدن ای حرکت ما خندیده و چکه میزد و مه هم از خوشحالی به لباس خو نمی گنجیدم و با دیدن لبخند لبان دو عزیز دل خو خدا شکر کرده و عمر طولانی به هردو نفر خواستم...👨👩👧
هر کدوم از ما فقط میتوانیم یک بار زندگی کنیم و در این مدت فرصت داریم چیزهای محدودی را امتحان کنیم و هر کاری خواسته باشیم بکنیم
هیچ چیز ارزش این را ندارد که محدودیتی برای خودمان ایجاد کنیم و کاری که میخواییم را انجام ندهیم هیچ کس هیچ چیز و هیچ حس
شاید همین دلیل هست که شنیدن و خواندن قصه ی آدمهای مختلف انقدر برای مان جذاب هست اینطور میتوانیم جنبههایی از زندگی را ببینیم که شاید خودمان هیچ وقت نتوانیم تجربه کنیم امّا شنیدنش باعث میشود دنیای مان بزرگتر شود
و از تجربه های آنها استفاده کنیم
و در زندگی کمتر پشیمان بشویم و بخواییم به گذشته بر گردیم....
#پایان♥️
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_آخر
سه سال برابر با سی سال شد اما چهار ماهی که وحید بود به چهار روز تبدیل شده بود
این دنیا ظالمانه نیست پس چیست؟
تسلیم نشدم با وجودیکه پاهایم یاری ام نمیکند اما بازهم ایستادم و زندگی میکنم تا پیش خداوند شرمنده
نباشم
یک جسم زنده نیست تا وقتی که روح و قلب نداشته باشد
میخواهم اخرین کلمات را به عنوان پایان من بر دفتر خاطراتم حک کنم و بعد از آن منتظر مرگم
باشم
تقدیر ظالم
قلم ات را کنار بگذار تا برایت پیاله چای بریزم و خسته گی ات را رفع کن
نه جسمی برای جنگیدن دارم و نه نفسی برای ادامه دادن تو ماندی و قلم سیاهت آنقدر در دفترم
بنویس تا کتابچه عمرم تمام شود دیگر نه از عدالتی هایت شکایت میکنم و نه از قلم رنگین ات
خوشحال میشوم
من منتظرم منتظر روزی که قلم را بگذاری و دفترم را ببندی
در این چهار دیواری و اکسیجنی که برایم تا روز مالقات برای زنده نگهداشتنم امانت داده ای منتظرم
تا بگویی همین قدر بس است و داستان من را هم تمام کنی و مرا از این جهنمی که در آن میسوزم
برای همیشه خالص کنی
منتظرم
دختر ظالم
* راوی روایت میکند*
انسان ها شبیه هم عمر نمیکنند یکی زنده است و دیگری زندگی میکند
قلم تقدیر به همه روشن نیست به یکی هفت رنگ است و به دیگری سیاه خالص
داستان ها همه خوب تمام نمیشود یکی آخرش قلم میرقصد و دیگری ماتم میگیرد
مهم نیست چه کسی باشی مهم قلم تقدیرت است که به تو در صفحات کاغذ چی حک میکند
تقدیرت هر چی است گله نکن همرایش بساز مهم نیست چقدر شیرین است و یا تلخ
ببین خدا برایت چی میخواهد
با ان بساز و زندگی کن
پشت طعم خوش و یا تلخ زندگی دیگران نباش هر چقدر زندگیت تلخ باشد افکار ات تلخ تر است
از حرف دیگران پند نگیر و خود را مجبور نساز که شبیه آنها عمل کنی قلم زن تقدیر هرکس فرق
میکند کاری که دیگری را به پیروزی رساند تو را هرگز نمیرساند
خودت را کشف کن و قانون های خودت را برای خودت بساز و دیگران را مجبور نکن از قوانین تو
پیروی کنند
و اینجا است که داستان چه شیرین باشد یا تلخ ارزش پایان را دارد
#پایان
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_آخر
سه سال برابر با سی سال شد اما چهار ماهی که وحید بود به چهار روز تبدیل شده بود
این دنیا ظالمانه نیست پس چیست؟
تسلیم نشدم با وجودیکه پاهایم یاری ام نمیکند اما بازهم ایستادم و زندگی میکنم تا پیش خداوند شرمنده
نباشم
یک جسم زنده نیست تا وقتی که روح و قلب نداشته باشد
میخواهم اخرین کلمات را به عنوان پایان من بر دفتر خاطراتم حک کنم و بعد از آن منتظر مرگم
باشم
تقدیر ظالم
قلم ات را کنار بگذار تا برایت پیاله چای بریزم و خسته گی ات را رفع کن
نه جسمی برای جنگیدن دارم و نه نفسی برای ادامه دادن تو ماندی و قلم سیاهت آنقدر در دفترم
بنویس تا کتابچه عمرم تمام شود دیگر نه از عدالتی هایت شکایت میکنم و نه از قلم رنگین ات
خوشحال میشوم
من منتظرم منتظر روزی که قلم را بگذاری و دفترم را ببندی
در این چهار دیواری و اکسیجنی که برایم تا روز مالقات برای زنده نگهداشتنم امانت داده ای منتظرم
تا بگویی همین قدر بس است و داستان من را هم تمام کنی و مرا از این جهنمی که در آن میسوزم
برای همیشه خالص کنی
منتظرم
دختر ظالم
* راوی روایت میکند*
انسان ها شبیه هم عمر نمیکنند یکی زنده است و دیگری زندگی میکند
قلم تقدیر به همه روشن نیست به یکی هفت رنگ است و به دیگری سیاه خالص
داستان ها همه خوب تمام نمیشود یکی آخرش قلم میرقصد و دیگری ماتم میگیرد
مهم نیست چه کسی باشی مهم قلم تقدیرت است که به تو در صفحات کاغذ چی حک میکند
تقدیرت هر چی است گله نکن همرایش بساز مهم نیست چقدر شیرین است و یا تلخ
ببین خدا برایت چی میخواهد
با ان بساز و زندگی کن
پشت طعم خوش و یا تلخ زندگی دیگران نباش هر چقدر زندگیت تلخ باشد افکار ات تلخ تر است
از حرف دیگران پند نگیر و خود را مجبور نساز که شبیه آنها عمل کنی قلم زن تقدیر هرکس فرق
میکند کاری که دیگری را به پیروزی رساند تو را هرگز نمیرساند
خودت را کشف کن و قانون های خودت را برای خودت بساز و دیگران را مجبور نکن از قوانین تو
پیروی کنند
و اینجا است که داستان چه شیرین باشد یا تلخ ارزش پایان را دارد
#پایان
@RomanVaBio
#سرنوشت_بخت_مرا_بد_خط_نوشت
#نویسنده_اقصا_تمنا
#پارت: آخر
همه گی خوشحال بودن و امروز هر دم مه بودم که سورپرایز میشدم دستا بزرگا مه و عرفان بوس کردیم.
برق خاص، شوق خاص، و خوشی های از ته دل داشتیم ، پس از تمام درد ها بلاخره خداوند دروازه یی خوشی ها برو مم باز کرد، پس از صبر و تحمل تمام درد های دردناک، غم های بی شمار و زنده گی که از زهر هم تلخ تر بود ، بلاخره رو خوش خو هم بمه نشون داد.
روز ها یکی پی دیگه میگذشت و روز به روز عشق مه و عرفان نسبت به همدیگر بیشتر و بیشتر میشد.
زمان گذشت و گذشت…………
تا چهار سال که از ازدواج مه و عرفان تیر شد و با آمدن فرشته یی زیبایی بنام ساناز که کلا کپی چهره مادر مر داره و نام مادر خو هم گذاشتم بریو ، زنده گی مه و عرفان هزار برابر شاد تر شد.
از برکت قدم نیک ساناز خوشی های بیشتری هم خداوند بزرگ نصیب ما کرد و خداوند بزرگ شکر گذارم که توانستم کار موسسه خو به چندین ولایت دیگه از کشور ما گسترش بدم……..
و اتفاقی که هیچوقت فکر یو هم نمیکردم به زنده گی ما رخ بده رخ داد!
ایکه قیس وقتی فهمید حسی از او به قلبم نیه دیگه به خود خو اجازه نداد تا ازی بیشتر رنج ببره و مر دوست دیشته باشه ، به زنده گی عادی خو ادامه داد تاااا ایکه از بین همه گی سلگی یار زنده گی خو، همدم و ملکه یی قلب خو انتخاب کرد.
سلگی و قیس هم مثل مه و عرفان زنده گی مشترک خو آغاز کردند و خیلی با هم خوشبخت هستند.
و مهوش که تا حالی عشق محمد فراموش کرده نتونست قلب یو راضی نشد تا دیگه کس به زنده گی خو راه بده بخاطری که ادامه تحصیل بده خودی مادر خو برفت ترکیه….
**
یک دست ساناز به دست مه بود و دست دیگه یو بدست عرفان ، با هم داخل کوچه سرا ما شدیم
خونه یی که وقت مجردی با فامیل خو بودم.
محض داخل شدن ما به کوچه گل آقا که سرکارگر بود دیدم از سرا بیرون شد.
دم سرا رسیدم اول نگاهی به خونه انداختم و بعد رو به گل آقا کرده و احوالپرسی کردیم.
خلیفه گل آقا: انی داکتر صاحب ای هم کلید خونه شما کار باز سازی یو بخیر و سلامت تمام شد
انشاءالله روز های خوشی به ای خونه سپری کنین.
مه: تشکر دست شما درد نکنه.
خلیفه: خدا از شما راضی باشه داکتر صاحب
خوب دگع به اجازه شما مه رفع زحمت کنم.
مه: صاحب اجازه یین خلیفه بخیر باشین تشکر بابت تمام زحمات شما.
خلیفه: خواهش میکنم وظیفه مه بود.
کلید به دروازه انداختم و خودی عرفان و ساناز دست به دست هم داخل شدیم.
دوباره به دیکور سابق، همه خاطرات دوباره جوان شد، و ازی بعد پس خود ما زنده گی میکنیم.
دوباره گل های رنگا رنگه داخل باغچه کشت کردم، دوباره آبشار سبز رنگ به همو مدل سابق………….
همه خاطرات دوباره زنده شدند…..
زنده گی که مه تیر کردم پر از استرس، رنج، درد، خوشی، غم، هیجان، سوء تفاهم و غیره بود
هر چیزی به زنده گی خو مه تجربه کردم
از درد ، از دست دادن فامیل مه شروع تا درد عشق…
همه چیزه تیر کردم همه چیزه تحمل کردم و صبر کردم.
صبر دیشتم به امید ایکه روزی آفتاب زنده گی مه دوباره طلوع خواهد کرد.
صبر اوج احترام به حکمت خداوند بزرگ است.
زنده گی تلخی ، شیرینی ، غم و شادی داره و در هر حالت باید صبر داشته باشیم ، و مهم تر از هر چیز ایکه تسلیم نشیم…….
تا باران نباشد، رنگین کمانی نیست
تا تلخی نباشد، شیرینی نیست
تا غمی نباشد، لبخندی نیست
تا مشکلات نباشند، آسایشی وجود نخواهد داشت
پس همیشه به خاطر داشته باش:
هدف این نیست که هرگز اندوهگین نباشی
هرگز مشکلی نداشته باشی، هرگز تلخی را نچشیده باشی...
همین دشواریها هستند که از ما
انسانی نیرومندتر و شایستهتر میسازند،
و لذت و شادی را برای ما معنا میکنند ...
نورے از آسمانهاے الهے
براے تابیدن به اجابت آرزوهایتان میطلبم
الهے ڪه بهترینها
در بهترین زمان براے شما حاصل شود.✨♥️
#اقصا_تمنا
@RomanVaBio
#نویسنده_اقصا_تمنا
#پارت: آخر
همه گی خوشحال بودن و امروز هر دم مه بودم که سورپرایز میشدم دستا بزرگا مه و عرفان بوس کردیم.
برق خاص، شوق خاص، و خوشی های از ته دل داشتیم ، پس از تمام درد ها بلاخره خداوند دروازه یی خوشی ها برو مم باز کرد، پس از صبر و تحمل تمام درد های دردناک، غم های بی شمار و زنده گی که از زهر هم تلخ تر بود ، بلاخره رو خوش خو هم بمه نشون داد.
روز ها یکی پی دیگه میگذشت و روز به روز عشق مه و عرفان نسبت به همدیگر بیشتر و بیشتر میشد.
زمان گذشت و گذشت…………
تا چهار سال که از ازدواج مه و عرفان تیر شد و با آمدن فرشته یی زیبایی بنام ساناز که کلا کپی چهره مادر مر داره و نام مادر خو هم گذاشتم بریو ، زنده گی مه و عرفان هزار برابر شاد تر شد.
از برکت قدم نیک ساناز خوشی های بیشتری هم خداوند بزرگ نصیب ما کرد و خداوند بزرگ شکر گذارم که توانستم کار موسسه خو به چندین ولایت دیگه از کشور ما گسترش بدم……..
و اتفاقی که هیچوقت فکر یو هم نمیکردم به زنده گی ما رخ بده رخ داد!
ایکه قیس وقتی فهمید حسی از او به قلبم نیه دیگه به خود خو اجازه نداد تا ازی بیشتر رنج ببره و مر دوست دیشته باشه ، به زنده گی عادی خو ادامه داد تاااا ایکه از بین همه گی سلگی یار زنده گی خو، همدم و ملکه یی قلب خو انتخاب کرد.
سلگی و قیس هم مثل مه و عرفان زنده گی مشترک خو آغاز کردند و خیلی با هم خوشبخت هستند.
و مهوش که تا حالی عشق محمد فراموش کرده نتونست قلب یو راضی نشد تا دیگه کس به زنده گی خو راه بده بخاطری که ادامه تحصیل بده خودی مادر خو برفت ترکیه….
**
یک دست ساناز به دست مه بود و دست دیگه یو بدست عرفان ، با هم داخل کوچه سرا ما شدیم
خونه یی که وقت مجردی با فامیل خو بودم.
محض داخل شدن ما به کوچه گل آقا که سرکارگر بود دیدم از سرا بیرون شد.
دم سرا رسیدم اول نگاهی به خونه انداختم و بعد رو به گل آقا کرده و احوالپرسی کردیم.
خلیفه گل آقا: انی داکتر صاحب ای هم کلید خونه شما کار باز سازی یو بخیر و سلامت تمام شد
انشاءالله روز های خوشی به ای خونه سپری کنین.
مه: تشکر دست شما درد نکنه.
خلیفه: خدا از شما راضی باشه داکتر صاحب
خوب دگع به اجازه شما مه رفع زحمت کنم.
مه: صاحب اجازه یین خلیفه بخیر باشین تشکر بابت تمام زحمات شما.
خلیفه: خواهش میکنم وظیفه مه بود.
کلید به دروازه انداختم و خودی عرفان و ساناز دست به دست هم داخل شدیم.
دوباره به دیکور سابق، همه خاطرات دوباره جوان شد، و ازی بعد پس خود ما زنده گی میکنیم.
دوباره گل های رنگا رنگه داخل باغچه کشت کردم، دوباره آبشار سبز رنگ به همو مدل سابق………….
همه خاطرات دوباره زنده شدند…..
زنده گی که مه تیر کردم پر از استرس، رنج، درد، خوشی، غم، هیجان، سوء تفاهم و غیره بود
هر چیزی به زنده گی خو مه تجربه کردم
از درد ، از دست دادن فامیل مه شروع تا درد عشق…
همه چیزه تیر کردم همه چیزه تحمل کردم و صبر کردم.
صبر دیشتم به امید ایکه روزی آفتاب زنده گی مه دوباره طلوع خواهد کرد.
صبر اوج احترام به حکمت خداوند بزرگ است.
زنده گی تلخی ، شیرینی ، غم و شادی داره و در هر حالت باید صبر داشته باشیم ، و مهم تر از هر چیز ایکه تسلیم نشیم…….
تا باران نباشد، رنگین کمانی نیست
تا تلخی نباشد، شیرینی نیست
تا غمی نباشد، لبخندی نیست
تا مشکلات نباشند، آسایشی وجود نخواهد داشت
پس همیشه به خاطر داشته باش:
هدف این نیست که هرگز اندوهگین نباشی
هرگز مشکلی نداشته باشی، هرگز تلخی را نچشیده باشی...
همین دشواریها هستند که از ما
انسانی نیرومندتر و شایستهتر میسازند،
و لذت و شادی را برای ما معنا میکنند ...
نورے از آسمانهاے الهے
براے تابیدن به اجابت آرزوهایتان میطلبم
الهے ڪه بهترینها
در بهترین زمان براے شما حاصل شود.✨♥️
#اقصا_تمنا
@RomanVaBio
#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#پارت_آخر
دوسال بعد
در این مدت زمان اسماعیلم
حافظ قرآن شده بود
آنقدر زیبا تلاوت می کرد
که به روح و روانم آرامش می بخشید.
آنچه به انسان عزت و شرف می بخشد
و آنچه قلب انسان را نرم و جلا دار می سازد ایمان قوی است.
پاکی قلب اسماعیل جلوه گر نور خدایی در صورتش بود،
دیگر خاله انیسه را بخشیده بود.
با گذشت زمان خداوند گرانبها ترین تندیسی را از جانب خود به ما بخشید
من به تقدس مادر بودن
دست یافتم
نخستین گریهٔ فرزندم راز هستی
را در گوش و دلم زمزمه می کرد
تازه پی بردم هیچ عشقی پاک تر و زیباتر از عشق مادر به فرزندش نیست.
با وجودیکه
زندگی بارها من را در تنگنا قرار داد
اما من یاد گرفته ام هیچگاه روی زمین نمانم
و تسلیم نشوم همیشه چو سرو ایستاده ماندم
من به لطف مشقت ها و دردهایم
قوی تر شدم من برای مستحکم شدنم،
قوی بودنم، و خاصیت دلیرانه
داشتنم از گذشته ام متشکرم!!
هیچگاه از درد، تنهایی ها و سختی ها
هراس نداشته باشید
درد هایتان را دوست داشته باشید،
من امروز از دردها و سختی
های گذشته ام مدیونم،
صبور بودن، و توکل نمودن به ذات
یکتا تورا از راه های عبور میدهد
که هم بوی بهشت را حس می کنی
و هم از حاصل صبرت از میوه های لذیذ آن مستفید می شوی.
همین قدر زیباست با خدا بودن،
وقتی از یادش فارغ نباشی
او نیز فراموشت نمی کند.
داشتن قلب پاک از ریا،
روزنه های از نور را
در دلت روشن میسازد.
#پایان
@RomanVaBio
#_وژمه_محمدی
#پارت_آخر
دوسال بعد
در این مدت زمان اسماعیلم
حافظ قرآن شده بود
آنقدر زیبا تلاوت می کرد
که به روح و روانم آرامش می بخشید.
آنچه به انسان عزت و شرف می بخشد
و آنچه قلب انسان را نرم و جلا دار می سازد ایمان قوی است.
پاکی قلب اسماعیل جلوه گر نور خدایی در صورتش بود،
دیگر خاله انیسه را بخشیده بود.
با گذشت زمان خداوند گرانبها ترین تندیسی را از جانب خود به ما بخشید
من به تقدس مادر بودن
دست یافتم
نخستین گریهٔ فرزندم راز هستی
را در گوش و دلم زمزمه می کرد
تازه پی بردم هیچ عشقی پاک تر و زیباتر از عشق مادر به فرزندش نیست.
با وجودیکه
زندگی بارها من را در تنگنا قرار داد
اما من یاد گرفته ام هیچگاه روی زمین نمانم
و تسلیم نشوم همیشه چو سرو ایستاده ماندم
من به لطف مشقت ها و دردهایم
قوی تر شدم من برای مستحکم شدنم،
قوی بودنم، و خاصیت دلیرانه
داشتنم از گذشته ام متشکرم!!
هیچگاه از درد، تنهایی ها و سختی ها
هراس نداشته باشید
درد هایتان را دوست داشته باشید،
من امروز از دردها و سختی
های گذشته ام مدیونم،
صبور بودن، و توکل نمودن به ذات
یکتا تورا از راه های عبور میدهد
که هم بوی بهشت را حس می کنی
و هم از حاصل صبرت از میوه های لذیذ آن مستفید می شوی.
همین قدر زیباست با خدا بودن،
وقتی از یادش فارغ نباشی
او نیز فراموشت نمی کند.
داشتن قلب پاک از ریا،
روزنه های از نور را
در دلت روشن میسازد.
#پایان
@RomanVaBio