#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۴۹
مژده تحمل نکرد نمیتوانست از اشک های یک مادر بگذرد مژده که میدانست چه آتشی در قلب هر
عضو خانواده به پا است با وجودیکه به وحید قول داده بود چیزی نگویید اما دل پاک دخترک از این
حرف ها صاف تر بود و مژده مطمین بود که اگر وحید حالت مادرش را میدید تحمل نمیتوانست و
حتما برای شان میگفت
مژده: خاله جان بس است گریه نکنید وحید همرای شما شوخی کرد ما جای نمیرویم
دستان گلثوم را گرفت و ادامه داد
مژده: هیچکس هیچ جای نمیرود وحید همه چیز را قبول کرده است از این خبر خوش چی بوده
میتواند لطفا خاله جان اشک هایتان را پاک کنید
گلثوم بخاطر فکر های که در مورد مژده کرده بود زیاد پشیمان بود آخر دختری به پاکی مزده میتواند
فریبکار باشد مژده را در آغوش گرفت و دقیقه ها در آغوشش گریست
سرنوشت قلم خود را رنگین کرده است و میخواهد خوشی های روزگار را هم به این غم زده ها نشان
دهد وحید برگشته بود و انها را قبول کرده بود همه بخاطر این خوشی عظیم از طرف خداوند
میگریستند
گلثوم چندین بار از مژده معذرت خواست و مژده برایش دل جمعی بخشیدن را داد خوبی های بزرگی
در حق اش کرده بودند و حاال مهم نبود از اجبار و یا رضایت بود حاال دیگر توانسته بود خودش را
برایشان ثابت کند اشک و خنده ای همه نمایان شده بود
نرگس: حاال ما را میشناسد
مژده: بله
نرگس: دلیل رفتن اش را نگفت
مژده: نخیر گفت کار دارم و ها او نمیخواست به شما به همین زودی بگویید
نرگس: از دست این وحیدک کم بخاطرش گریه کردیم که حاال هم میخواست اشک مان را بریزد
راشد: برایش نگویند من هم بخاطرش ناراحت شدم باز برایش حرفی درست میکند
نرگس: هههههه من میگوییم
راشد: مضر
عقربه ها سه را نشان میداد و همه غرق خوشی چند سال پیش خود بودند میگفتند و میخندیدند اما
خبری از وحید نبود
عبدالوهاب بخاطر پیدا شدن پسرش و خوشی دوباره به حمید گفت که فردا در میان فقرا خیرات کند
از تمام بدبختی های مژده امروز در میان این همه بدبختی برای مژده مثل اسمش مژده ای بود مثل
گلی در میان خار ها و آبی در بیابان گرم
صدای دروازه شد
صدای خنده هایشان ساکت شد و قلب های شان تند تر میکوبید این دنیای ظالم بهشتی برای مژده شده
بود نرگس به سراغ دروازه رفت اما قول داد تا چیزی از فهمیدن شان برایش نگویید
نرگس داخل شده وحید هم از پشتش آمد
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۴۹
مژده تحمل نکرد نمیتوانست از اشک های یک مادر بگذرد مژده که میدانست چه آتشی در قلب هر
عضو خانواده به پا است با وجودیکه به وحید قول داده بود چیزی نگویید اما دل پاک دخترک از این
حرف ها صاف تر بود و مژده مطمین بود که اگر وحید حالت مادرش را میدید تحمل نمیتوانست و
حتما برای شان میگفت
مژده: خاله جان بس است گریه نکنید وحید همرای شما شوخی کرد ما جای نمیرویم
دستان گلثوم را گرفت و ادامه داد
مژده: هیچکس هیچ جای نمیرود وحید همه چیز را قبول کرده است از این خبر خوش چی بوده
میتواند لطفا خاله جان اشک هایتان را پاک کنید
گلثوم بخاطر فکر های که در مورد مژده کرده بود زیاد پشیمان بود آخر دختری به پاکی مزده میتواند
فریبکار باشد مژده را در آغوش گرفت و دقیقه ها در آغوشش گریست
سرنوشت قلم خود را رنگین کرده است و میخواهد خوشی های روزگار را هم به این غم زده ها نشان
دهد وحید برگشته بود و انها را قبول کرده بود همه بخاطر این خوشی عظیم از طرف خداوند
میگریستند
گلثوم چندین بار از مژده معذرت خواست و مژده برایش دل جمعی بخشیدن را داد خوبی های بزرگی
در حق اش کرده بودند و حاال مهم نبود از اجبار و یا رضایت بود حاال دیگر توانسته بود خودش را
برایشان ثابت کند اشک و خنده ای همه نمایان شده بود
نرگس: حاال ما را میشناسد
مژده: بله
نرگس: دلیل رفتن اش را نگفت
مژده: نخیر گفت کار دارم و ها او نمیخواست به شما به همین زودی بگویید
نرگس: از دست این وحیدک کم بخاطرش گریه کردیم که حاال هم میخواست اشک مان را بریزد
راشد: برایش نگویند من هم بخاطرش ناراحت شدم باز برایش حرفی درست میکند
نرگس: هههههه من میگوییم
راشد: مضر
عقربه ها سه را نشان میداد و همه غرق خوشی چند سال پیش خود بودند میگفتند و میخندیدند اما
خبری از وحید نبود
عبدالوهاب بخاطر پیدا شدن پسرش و خوشی دوباره به حمید گفت که فردا در میان فقرا خیرات کند
از تمام بدبختی های مژده امروز در میان این همه بدبختی برای مژده مثل اسمش مژده ای بود مثل
گلی در میان خار ها و آبی در بیابان گرم
صدای دروازه شد
صدای خنده هایشان ساکت شد و قلب های شان تند تر میکوبید این دنیای ظالم بهشتی برای مژده شده
بود نرگس به سراغ دروازه رفت اما قول داد تا چیزی از فهمیدن شان برایش نگویید
نرگس داخل شده وحید هم از پشتش آمد
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۰
فکر نمیکرد بهارش نقشه را خراب کرده باشد با چهره ای عصبانی داخل خانه شد و به مژده گفت
وحید: برویم مژده
گونه های مژده سرخ شده بود و چیزی گفته نمیتوانست به لب های همه خنده بود اما وحید چیزی
نمیدانست
حمید: بروید مژده جان ما شما را نمیخواهیم
چشمان وحید از تعجب گرد شده بود و فکر نمیکرد خانواده اش بخواهند برود
حمید: چقدر خوب یاد داری به نقش ات گرم بیایی
حمید به سمت برادر گم شده اش رفت که هنوز فکر میکرد داخل نقش اش بازی میکند اما نمیدانست
دختری را انتخاب کرده بود که دلش از شیر سفید تر و پاک تر است حتی به شوخی هم نمیتوانست
دروغ بگویید
حمید او را به آغوش گرفت و وحید از خنده ای دیگران و سر پایین مژده فهمید که دلبرکش افشا اش
کرده است دو برادر همدیگر را به آغوش گرفتند
فکر میکنم قلم سیاه تقدیر به خواب رفته است
اشک های همه جاری بود اما چرا اشک؟
اشک پدیده ای از خوشی و غم ها است اشک هایشان مایه ای از خوشی و خوشبختی بود
وحید رفت تا از پدر بخاطر کارهای که کرده بود معذرت بخواهد اما نمیدانست پدر نوری از بهشت
است او را محکم به آغوش گرفت و تمام صبر چهار سال پیش را گریست صورت مردانه ای وحید
هم از قطرات اشکش تر شده بود پدر و پسر بخاطر هم در آغوش هم میگریند
کی میگویید مرد ها گریه نمیکنند مرد ها گریه میکنند در عمق خوشحالی .
وقتی پدری بعد از مدت ها پسرش را به آغوش میگیرد و یا پسری که بعد از سال های زیاد دوباره
طعم آغوش پدر را حس میکند گریه میکند اشک هایش میریزد و فراموش میکند مرد ها گریه نمیکنند
از پدر جدا شد تا به آغوش فرشته اش برود فرشته ای که بوی خدا میدهد خداوند او را آفریده تا
عشق آسمانی را برای جهانیان نشان دهد
مادرش مادری که از خوشحالی توان ایستادن نداشت به سراغش رفت بوسه ای روی گونه اش
کاشت و به آغوشش سر گذاشت مثل طفل های که نو بوی مادر شان را استشمام میکنند گریست
صدای ضربان قلب مادرش را میشنید
و چه ترانه ای زیباتر از صدای قلب مادر؟
سال ها محروم بود از این آغوش و این قلبی که داخل سینه ای مادرش میکوبید بار ها او را شکستانده
بود اما مادر است دیگر خداوند بخاطر مهربانی و عشقش بهشت را زیر پایش قرار داد بخشیدن که
چیزی نیست بخاطر فرزندش حاضر است جان را فدا کند
انسان هرچقدر بزرگ شده باشد بازهم به آغوش مادرش نیاز دارد و میخواهد در کنارش باشد
بالخره از آغوش مادر بیرون آمد و دو فرشته ای زمینی اش را به آغوش گرفت خواهرانش دو بالی
که برای پرواز کردنش کافی بودند همراز رازهایش و مرهم دردهایش دو خواهری که حتی اگر خود
را فراموش میکرد اما آنها را فراموش نمیتوانست خواهرانش چراغ خانواده بودند دلسوز پدر همراز
مادر و مرهم برادر هرکس از این نعمت الهی مستفید نمیشود
#ادامه_دارد...
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۰
فکر نمیکرد بهارش نقشه را خراب کرده باشد با چهره ای عصبانی داخل خانه شد و به مژده گفت
وحید: برویم مژده
گونه های مژده سرخ شده بود و چیزی گفته نمیتوانست به لب های همه خنده بود اما وحید چیزی
نمیدانست
حمید: بروید مژده جان ما شما را نمیخواهیم
چشمان وحید از تعجب گرد شده بود و فکر نمیکرد خانواده اش بخواهند برود
حمید: چقدر خوب یاد داری به نقش ات گرم بیایی
حمید به سمت برادر گم شده اش رفت که هنوز فکر میکرد داخل نقش اش بازی میکند اما نمیدانست
دختری را انتخاب کرده بود که دلش از شیر سفید تر و پاک تر است حتی به شوخی هم نمیتوانست
دروغ بگویید
حمید او را به آغوش گرفت و وحید از خنده ای دیگران و سر پایین مژده فهمید که دلبرکش افشا اش
کرده است دو برادر همدیگر را به آغوش گرفتند
فکر میکنم قلم سیاه تقدیر به خواب رفته است
اشک های همه جاری بود اما چرا اشک؟
اشک پدیده ای از خوشی و غم ها است اشک هایشان مایه ای از خوشی و خوشبختی بود
وحید رفت تا از پدر بخاطر کارهای که کرده بود معذرت بخواهد اما نمیدانست پدر نوری از بهشت
است او را محکم به آغوش گرفت و تمام صبر چهار سال پیش را گریست صورت مردانه ای وحید
هم از قطرات اشکش تر شده بود پدر و پسر بخاطر هم در آغوش هم میگریند
کی میگویید مرد ها گریه نمیکنند مرد ها گریه میکنند در عمق خوشحالی .
وقتی پدری بعد از مدت ها پسرش را به آغوش میگیرد و یا پسری که بعد از سال های زیاد دوباره
طعم آغوش پدر را حس میکند گریه میکند اشک هایش میریزد و فراموش میکند مرد ها گریه نمیکنند
از پدر جدا شد تا به آغوش فرشته اش برود فرشته ای که بوی خدا میدهد خداوند او را آفریده تا
عشق آسمانی را برای جهانیان نشان دهد
مادرش مادری که از خوشحالی توان ایستادن نداشت به سراغش رفت بوسه ای روی گونه اش
کاشت و به آغوشش سر گذاشت مثل طفل های که نو بوی مادر شان را استشمام میکنند گریست
صدای ضربان قلب مادرش را میشنید
و چه ترانه ای زیباتر از صدای قلب مادر؟
سال ها محروم بود از این آغوش و این قلبی که داخل سینه ای مادرش میکوبید بار ها او را شکستانده
بود اما مادر است دیگر خداوند بخاطر مهربانی و عشقش بهشت را زیر پایش قرار داد بخشیدن که
چیزی نیست بخاطر فرزندش حاضر است جان را فدا کند
انسان هرچقدر بزرگ شده باشد بازهم به آغوش مادرش نیاز دارد و میخواهد در کنارش باشد
بالخره از آغوش مادر بیرون آمد و دو فرشته ای زمینی اش را به آغوش گرفت خواهرانش دو بالی
که برای پرواز کردنش کافی بودند همراز رازهایش و مرهم دردهایش دو خواهری که حتی اگر خود
را فراموش میکرد اما آنها را فراموش نمیتوانست خواهرانش چراغ خانواده بودند دلسوز پدر همراز
مادر و مرهم برادر هرکس از این نعمت الهی مستفید نمیشود
#ادامه_دارد...
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان #تقدیر_ظالم #نویسنده_ستایشثناخواجهزاده #پارت_۱۵۰ فکر نمیکرد بهارش نقشه را خراب کرده باشد با چهره ای عصبانی داخل خانه شد و به مژده گفت وحید: برویم مژده گونه های مژده سرخ شده بود و چیزی گفته نمیتوانست به لب های همه خنده بود اما وحید چیزی نمیدانست…
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۱
برادر کوچک اش در گوشه ای ایستاده بود و آنها را تماشا میکرد اما چرا اینقدر دور
با وجودیکه تمام دنیا فکر میکنند آنها دشمن هستند اما مگر میشود برادر ها و از وجود یک مادر دشمن
باشند رفت و محکم او را به آغوش گرفته زمزمه کرد
وحید: جزایت را که میدهم اما هیچوقت دشمن ات نمیشوم
لحظه ای در آغوش هم مانده بعد از هم دل کندند
رو به طرف مژده گفت
وحید: نامرد قول شکن خانواده ام را به من ترجیح دادی
نرگس: بس است دیگر اشک ما را در آوردی حاال وقت حساب هست ؟
وحید: چی
مهتاب: بله راست میگویید
وحید دستانش را به گوش هایش گرفته با خنده گفت
وحید: نخیر بهتر است از من بگذرید من در مقابل یک باند زنانه نمیتوانم مقاومت کنم
امشب دیگر نه نانی و نه آبی نیاز بود
جامی از عشق را نوشیده و لقمه ای از محبت را خوردند
خداوند در دستان روزگار عشق و خوشی را به تقدیر هدیه کرد تا کمی قلم اش را رنگین کند و از آن
طعم تلخش کمی دست بکشد
ماه میخندید و آفتاب پشت کوه ها برای این خوشی شان اشک میریخت قهقه ای خنده همه جا را فراگرفته
بود دیوار ها شهادت خوش بودن شان را میدادند و ستاره ها از دور به تماشایی شان نشسته بودند اینجا
دیگر ناراحتی و بدبختی نبود پشت دیوارهای آن خانه فقط عشق و محبت بود
چه شیرین است خنده ای عزیزان و چه دلنشین سفری که آخرش خوب ختم میشود
یک هفته بعد
آفتاب خندید و ابرهای سیاه زمستان زندگی شان جایش را به یک آسمان آبی و روشن داد صدای
پرنده ها به هر گوشه ای شنیده میشد که مژده میدهند بهار آمد
طلوع آفتاب و روزهای جدید سال با سال جدید مصیبت ها باید فراموش میشد مژده ای بهار میدهند
گل های که شگوفه کردند و درختانی که سبز شدند
کشتزار ها و جوی ها پر از آب شده بود و این یعنی مژده ای از بهار
این سرزمین در میان آتش و خون و غم مژده ای بهارش را همه میدهند
بهار میشود بهاری از طلوع جدید
غم هایش را زیر خاک دفن میکنیم و مصیبت هایش را به دست این سال میدهیم تا با خود ببرد و
دیگر هیچوقت برنگردد
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۱
برادر کوچک اش در گوشه ای ایستاده بود و آنها را تماشا میکرد اما چرا اینقدر دور
با وجودیکه تمام دنیا فکر میکنند آنها دشمن هستند اما مگر میشود برادر ها و از وجود یک مادر دشمن
باشند رفت و محکم او را به آغوش گرفته زمزمه کرد
وحید: جزایت را که میدهم اما هیچوقت دشمن ات نمیشوم
لحظه ای در آغوش هم مانده بعد از هم دل کندند
رو به طرف مژده گفت
وحید: نامرد قول شکن خانواده ام را به من ترجیح دادی
نرگس: بس است دیگر اشک ما را در آوردی حاال وقت حساب هست ؟
وحید: چی
مهتاب: بله راست میگویید
وحید دستانش را به گوش هایش گرفته با خنده گفت
وحید: نخیر بهتر است از من بگذرید من در مقابل یک باند زنانه نمیتوانم مقاومت کنم
امشب دیگر نه نانی و نه آبی نیاز بود
جامی از عشق را نوشیده و لقمه ای از محبت را خوردند
خداوند در دستان روزگار عشق و خوشی را به تقدیر هدیه کرد تا کمی قلم اش را رنگین کند و از آن
طعم تلخش کمی دست بکشد
ماه میخندید و آفتاب پشت کوه ها برای این خوشی شان اشک میریخت قهقه ای خنده همه جا را فراگرفته
بود دیوار ها شهادت خوش بودن شان را میدادند و ستاره ها از دور به تماشایی شان نشسته بودند اینجا
دیگر ناراحتی و بدبختی نبود پشت دیوارهای آن خانه فقط عشق و محبت بود
چه شیرین است خنده ای عزیزان و چه دلنشین سفری که آخرش خوب ختم میشود
یک هفته بعد
آفتاب خندید و ابرهای سیاه زمستان زندگی شان جایش را به یک آسمان آبی و روشن داد صدای
پرنده ها به هر گوشه ای شنیده میشد که مژده میدهند بهار آمد
طلوع آفتاب و روزهای جدید سال با سال جدید مصیبت ها باید فراموش میشد مژده ای بهار میدهند
گل های که شگوفه کردند و درختانی که سبز شدند
کشتزار ها و جوی ها پر از آب شده بود و این یعنی مژده ای از بهار
این سرزمین در میان آتش و خون و غم مژده ای بهارش را همه میدهند
بهار میشود بهاری از طلوع جدید
غم هایش را زیر خاک دفن میکنیم و مصیبت هایش را به دست این سال میدهیم تا با خود ببرد و
دیگر هیچوقت برنگردد
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۲
زمستان تمام میشود و فصل جدیدی از بهار زندگی آغاز میشود
دهقانان عشق و امید را میکارند و باغدار ها گل محبت را میرویند تا دیگر در این سرزمین و نه در
هیچ خانه ای بوی از ناامیدی و نامهربانی یاد شود عشق و محبت را میکارند و گل محبت را میرویند
تا دیگر هیچکس تشنه ای محبت نباشد. نه دهقان میداند و نه باغدار که آخر این بهاربه چی ختم
میشود اما بازهم عشق و محبت میکارند
آنها به خدای مهربان امید دارند که بعد از هر خزان بهاری هم هست قسمی که پرندگان مژده بهار را
میدهند برای مژده مژده ای زندگی اش را میدهند و همه میخواهند دست به دست هم داده تا کتابی از
خوشبختی برای مژده و وحید بنویسند
زندگی ادامه دارد و این بعد از هر زمستان و بهار معلوم میشود
مژده روایت میکند
بهار زندگیم فرا رسیده بود و زندگی که آرزویش را داشتم نصیبم شده بود
سال جدید نزدیک بود سالی که میخواستم با عشق و خوشی شروع کنم و دیگر آن چهارسال میخواهم
به باد فراموشی بسپرم و آغاز دوباره با وحید داشته باشم
روز اول سال تصمیم گرفتیم همرای خاله و ماما های وحید به میله ای سال نو برویم فریده همرای ندا
و آرین دیروز به خانه ای مان آمدند
وحید: مژده مژده
+ بله
وحید: نرگس میگویید زیاد اذیتش کردی راست است؟
سراسیمه به طرفم دیده گفت
نرگس: بخدا دروغ میگویید مژده
+ ههههههه. میدانم آن را میشناسم
وحید: هههههه من چه گناه کردم راست میگوییم
راشد: وحید وحیدک
وحید: باااااا گوش هایم را کر کرد چه میخواهد
نرگس: خوب برو ببین چه میخواهد
وحید: چشم خواهر گلم
ساعت ها گذشت و وحید همرای راشد که لباس هایش تر بود داخل خانه شد خاله گلثوم دلیل تر شدن
لباس هایش را پرسید و راشد هم گفت وحید آب را رویش ریخته است کارهای وحید و بحث های اش
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۲
زمستان تمام میشود و فصل جدیدی از بهار زندگی آغاز میشود
دهقانان عشق و امید را میکارند و باغدار ها گل محبت را میرویند تا دیگر در این سرزمین و نه در
هیچ خانه ای بوی از ناامیدی و نامهربانی یاد شود عشق و محبت را میکارند و گل محبت را میرویند
تا دیگر هیچکس تشنه ای محبت نباشد. نه دهقان میداند و نه باغدار که آخر این بهاربه چی ختم
میشود اما بازهم عشق و محبت میکارند
آنها به خدای مهربان امید دارند که بعد از هر خزان بهاری هم هست قسمی که پرندگان مژده بهار را
میدهند برای مژده مژده ای زندگی اش را میدهند و همه میخواهند دست به دست هم داده تا کتابی از
خوشبختی برای مژده و وحید بنویسند
زندگی ادامه دارد و این بعد از هر زمستان و بهار معلوم میشود
مژده روایت میکند
بهار زندگیم فرا رسیده بود و زندگی که آرزویش را داشتم نصیبم شده بود
سال جدید نزدیک بود سالی که میخواستم با عشق و خوشی شروع کنم و دیگر آن چهارسال میخواهم
به باد فراموشی بسپرم و آغاز دوباره با وحید داشته باشم
روز اول سال تصمیم گرفتیم همرای خاله و ماما های وحید به میله ای سال نو برویم فریده همرای ندا
و آرین دیروز به خانه ای مان آمدند
وحید: مژده مژده
+ بله
وحید: نرگس میگویید زیاد اذیتش کردی راست است؟
سراسیمه به طرفم دیده گفت
نرگس: بخدا دروغ میگویید مژده
+ ههههههه. میدانم آن را میشناسم
وحید: هههههه من چه گناه کردم راست میگوییم
راشد: وحید وحیدک
وحید: باااااا گوش هایم را کر کرد چه میخواهد
نرگس: خوب برو ببین چه میخواهد
وحید: چشم خواهر گلم
ساعت ها گذشت و وحید همرای راشد که لباس هایش تر بود داخل خانه شد خاله گلثوم دلیل تر شدن
لباس هایش را پرسید و راشد هم گفت وحید آب را رویش ریخته است کارهای وحید و بحث های اش
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۳
همرای راشد نمیگذاشت خنده از روی لب هایمان پنهان شود محبت خواهر برادری را نمیدانستم چون
خانواده ای نداشتم که بدانم طعم داشتن خانواده چی است اما با آمدن وحید و رفتار همه همرای
همدیگر دانستم که کنار هم بودن کنار خانواده ای واقعی چه طعمی دارد
هفته ای پیش عروسی خواهر مریم بود و آنجا وحید بعد از چهار سال دوباره خانواده ای مادری اش
را مالقات کرد
فردا اول سال نو است و همرای فامیل مادری وحید قرار است به ولسوالی کرخ هرات به میله
برویم
***
وحید: مژده بیدار شو که نا وقت میشود
......................................
وحید: قلب وحید جسم ات بیدار شده چرا تو هنوز خواب هستی
چشم هایم را باز کردم وحید را دیدم که جلو آیینه لباس های که پوشیده بود را نگاه میکرد از جایم
بلند شده بعد از صبح بخیر گفتن به وحید دست و صورتم را شستم
+ ساعت چند است؟
وحید: هفت
+ چی
وحید: هههههه شوخی کردم پنج صبح است
+ چرا دروغ میگویی
وحید: هههههه من بیرون منتظرت هستم آمده شده بیا
وحید بیرون شده من هم یک مانتو آبی همرای بلوز شلوار و شال سیاه ام پوشیدم بعد از برداشتن
کیف ام به صالون آمدم
من و دخترا را وسایل را از داخل کنار موتر ها میاوردیم و راشد جا به جا میکرد
خاله گلثوم: سبد را هم راشد داخل موتر بگذار
وحید: راشد! سبد را این طرف نگذار آن طرف بگذار
راشد: چرا چی فرق دارد
وحید: هههههه همین قسم
پیشانی اش را ترش کرده و به کارش ادامه داد شوهر فریده جان آمده باهم حرکت کردیم
از سرک عمومی بیرون شده بعد از ده دقیقه راه با موتر از دور فامیل مامای وحید را دیده
میتوانستیم
در میان کوه های بلند بیابانی به وسعتی زیادی بود که در آن دو دریای جداگانه جاری بود درختان
ناجو)ناژو( بیابان پر از سنگ و ریگ را زیبا کرده بود جای بسیار زیبای بود طبیعت به انسان
آرامش میدهد
نزدیک شان شده موتر ها ایستاد شد
همرای هم احوال پرسی کرده و باهم صبحانه خوردیم خانواده ای پرجمیعتی بودند و خیلی صمیمی
بودند
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۳
همرای راشد نمیگذاشت خنده از روی لب هایمان پنهان شود محبت خواهر برادری را نمیدانستم چون
خانواده ای نداشتم که بدانم طعم داشتن خانواده چی است اما با آمدن وحید و رفتار همه همرای
همدیگر دانستم که کنار هم بودن کنار خانواده ای واقعی چه طعمی دارد
هفته ای پیش عروسی خواهر مریم بود و آنجا وحید بعد از چهار سال دوباره خانواده ای مادری اش
را مالقات کرد
فردا اول سال نو است و همرای فامیل مادری وحید قرار است به ولسوالی کرخ هرات به میله
برویم
***
وحید: مژده بیدار شو که نا وقت میشود
......................................
وحید: قلب وحید جسم ات بیدار شده چرا تو هنوز خواب هستی
چشم هایم را باز کردم وحید را دیدم که جلو آیینه لباس های که پوشیده بود را نگاه میکرد از جایم
بلند شده بعد از صبح بخیر گفتن به وحید دست و صورتم را شستم
+ ساعت چند است؟
وحید: هفت
+ چی
وحید: هههههه شوخی کردم پنج صبح است
+ چرا دروغ میگویی
وحید: هههههه من بیرون منتظرت هستم آمده شده بیا
وحید بیرون شده من هم یک مانتو آبی همرای بلوز شلوار و شال سیاه ام پوشیدم بعد از برداشتن
کیف ام به صالون آمدم
من و دخترا را وسایل را از داخل کنار موتر ها میاوردیم و راشد جا به جا میکرد
خاله گلثوم: سبد را هم راشد داخل موتر بگذار
وحید: راشد! سبد را این طرف نگذار آن طرف بگذار
راشد: چرا چی فرق دارد
وحید: هههههه همین قسم
پیشانی اش را ترش کرده و به کارش ادامه داد شوهر فریده جان آمده باهم حرکت کردیم
از سرک عمومی بیرون شده بعد از ده دقیقه راه با موتر از دور فامیل مامای وحید را دیده
میتوانستیم
در میان کوه های بلند بیابانی به وسعتی زیادی بود که در آن دو دریای جداگانه جاری بود درختان
ناجو)ناژو( بیابان پر از سنگ و ریگ را زیبا کرده بود جای بسیار زیبای بود طبیعت به انسان
آرامش میدهد
نزدیک شان شده موتر ها ایستاد شد
همرای هم احوال پرسی کرده و باهم صبحانه خوردیم خانواده ای پرجمیعتی بودند و خیلی صمیمی
بودند
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۴
وحید از قصه هایش به پسرخاله هایش میگفت
خاله وحید: چشم هایت مژده جان روشن وحید پیدا شده است
+ چشم ها دوستان روشن خاله جان
وحید: من گم شده بودم ؟
+ بله هههههههه
وحید: راشد همان توپ را از داخل موتر بیاور
توپ را آورده پسر ها مشغول توپ بازی شدند
منصور: خاله گلثوم وحید را از کنار کدام مسجد پیدا کردید؟
وحید: همان مسجدی که پدر تو مالی مسجد بوده است . هههههههه
هنوز پسر خاله اش نفهمیده بود که هیچکس حریف زبان وحید شده نمیتواند . خنده های که سال ها
پیش منتظرش بودم حاال مهمان لب هایم شده بود در حال بازی کردن بودند که توپ به سر حمید
برخورد کرد
راشد: ههههههه تو را بده
حمید: حاال پاره اش میکنم
منصور: توپ از خودتان است
حمید توپ را دوباره پیش راشد انداخت
منصور: ههههه چقدر حریص بودی تا وقتی گفتم توپ از خودتان است انداختی
وحید: به پسر خاله اش منصور رفته است ههههه
کاکاعبدالوهاب: بیایید بشینید که سر دیگری را عیبی نکنید
وحید: حمید برادرم معیوب شدی؟ ههههههه
حمید: هههههه
با اصرار همه نشستند
وحید: راستی مریم ببخشید مریم جان
میخواست حمید را حرص بدهد با وجودیکه مریم را کار نداشت بازهم صدایش میکرد تا برایش
حرفی پیدا شود
امیر: از چی وقت پسر خاله به خواهرم آنقدر احترام داری
وحید: از وقتی که حمید مرا اخطار داد تا مریم صدا نکنم یا مریم جان و یا خانم مریم بگوییم
امیر: جدی؟ شوهر خواهر
حمید پیشانی اش را ترش کرده گفت
حمید: نخیر وحید دیوانه را نمیشناسی
وحید: ههههههههه
نرگس: مادر مادر مادر
نرگس کنار آب ایستاد بود و دست هایش را داخل آب کرده بود
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۴
وحید از قصه هایش به پسرخاله هایش میگفت
خاله وحید: چشم هایت مژده جان روشن وحید پیدا شده است
+ چشم ها دوستان روشن خاله جان
وحید: من گم شده بودم ؟
+ بله هههههههه
وحید: راشد همان توپ را از داخل موتر بیاور
توپ را آورده پسر ها مشغول توپ بازی شدند
منصور: خاله گلثوم وحید را از کنار کدام مسجد پیدا کردید؟
وحید: همان مسجدی که پدر تو مالی مسجد بوده است . هههههههه
هنوز پسر خاله اش نفهمیده بود که هیچکس حریف زبان وحید شده نمیتواند . خنده های که سال ها
پیش منتظرش بودم حاال مهمان لب هایم شده بود در حال بازی کردن بودند که توپ به سر حمید
برخورد کرد
راشد: ههههههه تو را بده
حمید: حاال پاره اش میکنم
منصور: توپ از خودتان است
حمید توپ را دوباره پیش راشد انداخت
منصور: ههههه چقدر حریص بودی تا وقتی گفتم توپ از خودتان است انداختی
وحید: به پسر خاله اش منصور رفته است ههههه
کاکاعبدالوهاب: بیایید بشینید که سر دیگری را عیبی نکنید
وحید: حمید برادرم معیوب شدی؟ ههههههه
حمید: هههههه
با اصرار همه نشستند
وحید: راستی مریم ببخشید مریم جان
میخواست حمید را حرص بدهد با وجودیکه مریم را کار نداشت بازهم صدایش میکرد تا برایش
حرفی پیدا شود
امیر: از چی وقت پسر خاله به خواهرم آنقدر احترام داری
وحید: از وقتی که حمید مرا اخطار داد تا مریم صدا نکنم یا مریم جان و یا خانم مریم بگوییم
امیر: جدی؟ شوهر خواهر
حمید پیشانی اش را ترش کرده گفت
حمید: نخیر وحید دیوانه را نمیشناسی
وحید: ههههههههه
نرگس: مادر مادر مادر
نرگس کنار آب ایستاد بود و دست هایش را داخل آب کرده بود
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۵
خاله گلثوم: چی گپ شده است
نرگس: کفش هایم را آب برد چیکار کنم
وحید: ههههههه خوب آنها را صدا کن بگو بیایید
راشد داخل آب رفت تا کفش های نرگس را پیدا کند اما خودش افتاد خوب بود آنقدر آب نبود که
غرق شود از داخل آب بیرون شد
وحید: میخواستی کفش های نرگس را نجات دهی میخواستی خودت را قربانی کنی هههههه
راشد: هههههههههه
خاله گلثوم: نرگس بیا بشین یک جوره دیگر داخل موتر است
نرگس آمده نشسته و برای دیگران حرفی پیدا شده بود میگفتند و میخندیدند
کنار هم غذای چاشت را نوش جان کردیم
وحید: مژده
+ بله
وحید: بیا
وحید ایستاد بود و منتظرم بود و من هم در حال پوشیدن کفش هایم بودم
حمید: وحید مژده جان را چیکار داری
وحید: هههههه چرا بخیلی میکنی
حمید: چرا هر حرفی میگوییم میگویی بخیلی نکن من بخیل هستم؟
وحید: ها ههههههه
...........................
وحید: به مریم میگوییم ببخشید مریم جان
همه خندیدیم اما حمید بیشتر عصبانی شد
حمید: وحید از جلو چشمهایم برو
وحید: میروم تا شهید نشدم هههههه
از دیگران قدم زده دور شدیم
+ خوب؟
وحید: چی خوب؟
+ کار داشتی؟
وحید: نخیر باید کار میداشتم تا تو را صدا کنم فقط خواستم تو را ببینم
خنده ای روی لب هایم نشست
وحید: این حرفم کجایش خنده داشت
+ هیچ جایش
وحید: چرا خندیدی؟
+ باید همیشه به حرف های خنده دار بخندم
وحید: نخیر ههههه
راه که میان دو دریا بود را دست به دست هم قدم میزدیم
وحید: مژده
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۵
خاله گلثوم: چی گپ شده است
نرگس: کفش هایم را آب برد چیکار کنم
وحید: ههههههه خوب آنها را صدا کن بگو بیایید
راشد داخل آب رفت تا کفش های نرگس را پیدا کند اما خودش افتاد خوب بود آنقدر آب نبود که
غرق شود از داخل آب بیرون شد
وحید: میخواستی کفش های نرگس را نجات دهی میخواستی خودت را قربانی کنی هههههه
راشد: هههههههههه
خاله گلثوم: نرگس بیا بشین یک جوره دیگر داخل موتر است
نرگس آمده نشسته و برای دیگران حرفی پیدا شده بود میگفتند و میخندیدند
کنار هم غذای چاشت را نوش جان کردیم
وحید: مژده
+ بله
وحید: بیا
وحید ایستاد بود و منتظرم بود و من هم در حال پوشیدن کفش هایم بودم
حمید: وحید مژده جان را چیکار داری
وحید: هههههه چرا بخیلی میکنی
حمید: چرا هر حرفی میگوییم میگویی بخیلی نکن من بخیل هستم؟
وحید: ها ههههههه
...........................
وحید: به مریم میگوییم ببخشید مریم جان
همه خندیدیم اما حمید بیشتر عصبانی شد
حمید: وحید از جلو چشمهایم برو
وحید: میروم تا شهید نشدم هههههه
از دیگران قدم زده دور شدیم
+ خوب؟
وحید: چی خوب؟
+ کار داشتی؟
وحید: نخیر باید کار میداشتم تا تو را صدا کنم فقط خواستم تو را ببینم
خنده ای روی لب هایم نشست
وحید: این حرفم کجایش خنده داشت
+ هیچ جایش
وحید: چرا خندیدی؟
+ باید همیشه به حرف های خنده دار بخندم
وحید: نخیر ههههه
راه که میان دو دریا بود را دست به دست هم قدم میزدیم
وحید: مژده
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۶
+ اوهوم
وحید: همرای خانواده ات جنگ کردی
از سوال ناگهانی وحید جا خوردم
+ چی
وحید: نمیخواهی برایم بگویی
من هیچوقت حرفی را از وحید پنهان نمیکردم و نمیخواستم هم پنهان کنم
+ قسمی که گفتم بعد از رفتن تو پدرم آمده گفت بیا برویم چون وحید پیدا نمیشود اما من نرفتم و او
هم گفت دیگر دخترم نیستی بعد از چند وقت برایشان تماس گرفتم جوابم را ندادند چند بار رفتم خانه
تا احوال شان را بگیرم اما دروازه شان را باز نکردند و من هم دیگر نرفتم
وحید: همین قسم زود؟
+ چی میکردم کسی که دروازه اش را باالیم باز نکرد من کاری کرده نمیتوانستم
آنقدر رفتیم که دو دریا به هم پیوسته بود الی کوه ها نزدیک دریا نشستیم
وحید: پشیمان هستی؟
+ از چی
وحید: از اینکه کاش همان روز میرفتی
+اوایل پشیمان شدم اما وقتی دیدم حاضر نیستند دروازه را رویم باز کنند و توانستند به همین زودی
ها فراموشم کنند من هم جای که مرا نخواسته باشند نمیمانم و اگر از خانواده ات .....
وحید: لطفا مژده
+ خوب درست است
موبایل وحید زنگ آمد
وحید: بله
....................................
وحید: به همین چهار اطراف ما را یاد کردید؟
...........................
وحید: هههههههه
...............................
وحید: درست است میاییم
موبایل را قطع کرده از جایش ایستاد شد
وحید: برویم که ما را یاد کردند
از جایم ایستاد شده روانه شدیم
وحید: چقدر دور رفته بودیم
+ به صحبت غرق شده بودیم
وحید: حرف های تو شیرین بود
رسیده بودیم پیش دیگران لوازم ها را جمع کرده بودند و ایستاد شده بودند
هوا تقریبا خنک شده بود و باد مالیمی از کوه ها میوزید که این باعث شد شالم روی شانه هایم بیفتد
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۶
+ اوهوم
وحید: همرای خانواده ات جنگ کردی
از سوال ناگهانی وحید جا خوردم
+ چی
وحید: نمیخواهی برایم بگویی
من هیچوقت حرفی را از وحید پنهان نمیکردم و نمیخواستم هم پنهان کنم
+ قسمی که گفتم بعد از رفتن تو پدرم آمده گفت بیا برویم چون وحید پیدا نمیشود اما من نرفتم و او
هم گفت دیگر دخترم نیستی بعد از چند وقت برایشان تماس گرفتم جوابم را ندادند چند بار رفتم خانه
تا احوال شان را بگیرم اما دروازه شان را باز نکردند و من هم دیگر نرفتم
وحید: همین قسم زود؟
+ چی میکردم کسی که دروازه اش را باالیم باز نکرد من کاری کرده نمیتوانستم
آنقدر رفتیم که دو دریا به هم پیوسته بود الی کوه ها نزدیک دریا نشستیم
وحید: پشیمان هستی؟
+ از چی
وحید: از اینکه کاش همان روز میرفتی
+اوایل پشیمان شدم اما وقتی دیدم حاضر نیستند دروازه را رویم باز کنند و توانستند به همین زودی
ها فراموشم کنند من هم جای که مرا نخواسته باشند نمیمانم و اگر از خانواده ات .....
وحید: لطفا مژده
+ خوب درست است
موبایل وحید زنگ آمد
وحید: بله
....................................
وحید: به همین چهار اطراف ما را یاد کردید؟
...........................
وحید: هههههههه
...............................
وحید: درست است میاییم
موبایل را قطع کرده از جایش ایستاد شد
وحید: برویم که ما را یاد کردند
از جایم ایستاد شده روانه شدیم
وحید: چقدر دور رفته بودیم
+ به صحبت غرق شده بودیم
وحید: حرف های تو شیرین بود
رسیده بودیم پیش دیگران لوازم ها را جمع کرده بودند و ایستاد شده بودند
هوا تقریبا خنک شده بود و باد مالیمی از کوه ها میوزید که این باعث شد شالم روی شانه هایم بیفتد
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۷
وحید: چادرت را سر کن و محشر مکن ای دلبرم
زلف تو جز من بر هرکسی حرام مطلق است
این باعث شد که همه طرف من نگاه کنند شالم را به سر کرده و گوشه اش را میان دندانم گرفتم تا
دوباره نیفتد
وحید: نوک چادر بر دهانت خنده ای بی جا نکن
دختر ظالم هزاران شیخ را گمراه کرده یی
با وجودیکه میدانست من میشرمم بازهم محبت اش را در مقابل دیگران بیان میکرد و برایم شعر
میسرود این کار همیشه گی اش است و مجبور بودم عادت کنم دلبرک شاعرم را زیاد دوست داشتم
اما از این خوشحال بودم که تمام دختران به من بخیلی میکردند
وحید: بس است یا یا بگوییم
مریم مرا از منگنه نجات داده گفت
مریم: نخیر بس است دختر بیچاره از شرم سرخ شده
ابرو و دهنش را کج کرده گفت
وحید: هی بابا
یوسف شدم از هر قدمم مصر بهم ریخت
این دختر دیوانه زلیخا شدنی نیست
مریم: وی به دیوار ها میگوییم
خنده ای کرده گفت
وحید: درست است بخیلی نکن
منصور: چی گفتی دوباره بگو که یاداشت کنم
وحید: چی خبر است پسر خاله شعر میخواهی چیکار
خنده کرده گفت
منصور: در آینده الزم میشود
مادرمنصور: ا بچه ما را دور دیدی
خنده کرده به شانه ای وحید زد و گفت
منصور: ما را به بال انداختی همان را میگفتی
راشد: چرا به تو بگویید به برادر عزیز خود میگویید
وحید: راشد کله خراب من درس بخوان تا هوشیار شوی ههههه
پسر ها تصمیم گرفتند تا یک سفر مجردی به والیت های زیبای افغانستان بروند اما کاکاعبدالوهاب
مخالفت کردند و گفتند وضعیت خراب است . هوا تاریک شده بود و کم کم سرد میشد لوازم ها را
جمع کرده همرای هم خداحافظی کردیم و حرکت کردیم
__
ساعت هشت شب بود که به خانه رسیدیم بخاطر خسته گی زیاد و سر درد شدید به اتاقم پناه آوردم تا
بخوابم
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۷
وحید: چادرت را سر کن و محشر مکن ای دلبرم
زلف تو جز من بر هرکسی حرام مطلق است
این باعث شد که همه طرف من نگاه کنند شالم را به سر کرده و گوشه اش را میان دندانم گرفتم تا
دوباره نیفتد
وحید: نوک چادر بر دهانت خنده ای بی جا نکن
دختر ظالم هزاران شیخ را گمراه کرده یی
با وجودیکه میدانست من میشرمم بازهم محبت اش را در مقابل دیگران بیان میکرد و برایم شعر
میسرود این کار همیشه گی اش است و مجبور بودم عادت کنم دلبرک شاعرم را زیاد دوست داشتم
اما از این خوشحال بودم که تمام دختران به من بخیلی میکردند
وحید: بس است یا یا بگوییم
مریم مرا از منگنه نجات داده گفت
مریم: نخیر بس است دختر بیچاره از شرم سرخ شده
ابرو و دهنش را کج کرده گفت
وحید: هی بابا
یوسف شدم از هر قدمم مصر بهم ریخت
این دختر دیوانه زلیخا شدنی نیست
مریم: وی به دیوار ها میگوییم
خنده ای کرده گفت
وحید: درست است بخیلی نکن
منصور: چی گفتی دوباره بگو که یاداشت کنم
وحید: چی خبر است پسر خاله شعر میخواهی چیکار
خنده کرده گفت
منصور: در آینده الزم میشود
مادرمنصور: ا بچه ما را دور دیدی
خنده کرده به شانه ای وحید زد و گفت
منصور: ما را به بال انداختی همان را میگفتی
راشد: چرا به تو بگویید به برادر عزیز خود میگویید
وحید: راشد کله خراب من درس بخوان تا هوشیار شوی ههههه
پسر ها تصمیم گرفتند تا یک سفر مجردی به والیت های زیبای افغانستان بروند اما کاکاعبدالوهاب
مخالفت کردند و گفتند وضعیت خراب است . هوا تاریک شده بود و کم کم سرد میشد لوازم ها را
جمع کرده همرای هم خداحافظی کردیم و حرکت کردیم
__
ساعت هشت شب بود که به خانه رسیدیم بخاطر خسته گی زیاد و سر درد شدید به اتاقم پناه آوردم تا
بخوابم
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۸
**
از جایم برخواستم که اذان میدادند وضو گرفته نماز را ادا کردم وحید هنوز خواب بود آهسته دروازه
را باز کرده داخل صالون آمدم
کم کم همه از خواب بیدار شده باهم صبحانه خوردیم و طبق همیشه حمید و کاکاعبدالوهاب از خانه
بیرون شدند
راشد:مادر من دوباره میروم
خاله گلثوم: کجا؟
راشد: طرف شمال
وحید: بد میکنی خاک به سر میکنی ببینم چی قسم میخواهی پایت را آن طرف بگذاری
خاله گلثوم: شوخی میکند عصاب ات را خراب نکن
راشد: نخیر من شوخی نمیکنم
وحید: ببینم چی قسم میخواهی بروی
از جایش ایستاد شده بدون کدام حرفی از خانه بیرون شد
فریده: به همین حرف مانده بودی بگویی راشد
راشد: خوب راست میگوییم بخاطر او به وظیفه خود نروم
خاله گلثوم: آن کار دیگر خالص شد دیگر جایی نمیروی
راشد: میروم
خاله گلثوم: همرای پدرت حرف بزن او هم راضی نیست که دیگر بروی
سکوت کرد و دیگر نخواست جواب مادرش را بدهد
فریده قصد رفتن داشت اما با اصرار نرگس که میگفت فردا چهار شنبه اول سال است به میله برویم
منصرف شده تصمیم گرفتند امشب هم بمانند چند بار به موبایل وحید تماس گرفتم اما جواب نداد تا
اینکه خودش برایم ساعت یازده پیام گذاشت
وحید: مژده
+ بله خوب هستی کجا رفتی ارسال................
وحید: من خوب هستم نگرانم نباش
+ کجا هستی ارسال................
اما دیگر جوابم را نداد
ساعت دو بعد از ظهر بود اما از وحید خبری نبود
کاکاعبدالوهاب: چرا بیرون شد جنگ کرد؟
خاله گلثوم: راشد گفت دوباره شمال میروم او هم بیرون شد
کاکاعبدالوهاب: چرا این قسم گفتی راشد
راشد: خوب حقیقت را گفتم
کاکاعبدالوهاب:اسلحه نداری نمیخواهد بروی و ها اگر اسلحه هم میداشتی دیگر نمیرفتی
راشد: اما چرا
#ادامه_دارد...
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۸
**
از جایم برخواستم که اذان میدادند وضو گرفته نماز را ادا کردم وحید هنوز خواب بود آهسته دروازه
را باز کرده داخل صالون آمدم
کم کم همه از خواب بیدار شده باهم صبحانه خوردیم و طبق همیشه حمید و کاکاعبدالوهاب از خانه
بیرون شدند
راشد:مادر من دوباره میروم
خاله گلثوم: کجا؟
راشد: طرف شمال
وحید: بد میکنی خاک به سر میکنی ببینم چی قسم میخواهی پایت را آن طرف بگذاری
خاله گلثوم: شوخی میکند عصاب ات را خراب نکن
راشد: نخیر من شوخی نمیکنم
وحید: ببینم چی قسم میخواهی بروی
از جایش ایستاد شده بدون کدام حرفی از خانه بیرون شد
فریده: به همین حرف مانده بودی بگویی راشد
راشد: خوب راست میگوییم بخاطر او به وظیفه خود نروم
خاله گلثوم: آن کار دیگر خالص شد دیگر جایی نمیروی
راشد: میروم
خاله گلثوم: همرای پدرت حرف بزن او هم راضی نیست که دیگر بروی
سکوت کرد و دیگر نخواست جواب مادرش را بدهد
فریده قصد رفتن داشت اما با اصرار نرگس که میگفت فردا چهار شنبه اول سال است به میله برویم
منصرف شده تصمیم گرفتند امشب هم بمانند چند بار به موبایل وحید تماس گرفتم اما جواب نداد تا
اینکه خودش برایم ساعت یازده پیام گذاشت
وحید: مژده
+ بله خوب هستی کجا رفتی ارسال................
وحید: من خوب هستم نگرانم نباش
+ کجا هستی ارسال................
اما دیگر جوابم را نداد
ساعت دو بعد از ظهر بود اما از وحید خبری نبود
کاکاعبدالوهاب: چرا بیرون شد جنگ کرد؟
خاله گلثوم: راشد گفت دوباره شمال میروم او هم بیرون شد
کاکاعبدالوهاب: چرا این قسم گفتی راشد
راشد: خوب حقیقت را گفتم
کاکاعبدالوهاب:اسلحه نداری نمیخواهد بروی و ها اگر اسلحه هم میداشتی دیگر نمیرفتی
راشد: اما چرا
#ادامه_دارد...
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان #تقدیر_ظالم #نویسنده_ستایشثناخواجهزاده #پارت_۱۵۸ ** از جایم برخواستم که اذان میدادند وضو گرفته نماز را ادا کردم وحید هنوز خواب بود آهسته دروازه را باز کرده داخل صالون آمدم کم کم همه از خواب بیدار شده باهم صبحانه خوردیم و طبق همیشه حمید و کاکاعبدالوهاب…
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۹
کاکاعبدالوهاب: اما ندارد میگوییم نرو وقتی حرفم را زمین میندازی آن دیگر به خودت مربوط میشود
چیزی نگفت و سکوت کرد صدای کلید شده دروازه باشد و بعد از چند دقیقه وحید داخل آمده نشست
حمید: کجا بودی
وحید: به همین چهار اطراف
+ چرا چاشت نیامدی
وحید: دور بودم نمیشد که بیاییم
+ چرا رفتی
وحید: باااااا هر دفعه از خانه بیرون میشوم باید آنقدر سوال جواب بدهم رفتم و آمدم
چیزی نگفتم راست میگفت تا اخر عمر که نمیشد سوال جوابش کنیم باید من هم نگرانی ام را کنار
میگذاشتم
بعد از غذای شب تصمیم گرفتیم فردا بعد از ظهر تنها ما و فریده به میله برویم ساعت ده شب بود
داخل اتاق رفته که وحید مصروف لپطاب اش بود
+ تو هنوز خواب نشدی
وحید: نخیر خوابم نبرد
+ مشکلی داری؟
خنده ای مهمان لب هایش کرده گفت
وحید: نخیر
لپطاب را بسته کرده از پشت میز برخواست روی تخت را مرتب کرده خوابیدیم
**
کنار هم بودن را در این چند روز با وحید دانستم صدای خنده هایش برایم موسیقی خوش صدای بود
که گوش هایم را نوازش میکرد من عاشق بودم اما با آمدن وحید دانستم عاشقی کردن چه معنایی دارد
و دوست داشته شدن توسط کسی که دوستش داری چه خوشبختی عظیمی است
من وصال را نچشیده بود اما فراق هم زیبا بود من زندگی را با وحید توانستم معنا کنم و معنی خنده
ای واقعی را دانستم
امروز صبح به کاکاعبدالوهاب تماس گرفتند تا به پاکستان سفر کرده چون کارهای سفر خارج مان
شده بود اما کاکاعبدالوهاب قبول نکردند چون میدانستند وحید جای نمیرود لباس هایم را با یک
مانتوی صورتی و شال سیاه تعویض کرده به صالون آمدم آمادگی میله را میگرفتند و با آمدن شوهر
فریده به موتر سوار شده و به مقصد راه تورغندی هرات که بنام کمر کالغ یاد میشد روانه شدیم
__
موتر ها داخل کوه پیچید و ایستاد شد
بخاطر فصل بهار کوه ها کمی سرسبز شده بود اما اینجا نه آبی و نه درختی بود فقط کوه بود موتر
ها به طرف سرک ایستاد شده و فرش ها را پشت موتر انداختیم تا دیده نشویم
کوه بود و در میان کوه بیابان های کوچکی جا گرفته بود موتر ها زیاد رفت و آمد نمیکرد اما از هر
سمتی رفت و آمد میشد نشسته مهتاب پیاله ها را چای کرده و پیش ما گذاشت
وحید: چرا نرگس خواب هستی؟ ههههه
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۵۹
کاکاعبدالوهاب: اما ندارد میگوییم نرو وقتی حرفم را زمین میندازی آن دیگر به خودت مربوط میشود
چیزی نگفت و سکوت کرد صدای کلید شده دروازه باشد و بعد از چند دقیقه وحید داخل آمده نشست
حمید: کجا بودی
وحید: به همین چهار اطراف
+ چرا چاشت نیامدی
وحید: دور بودم نمیشد که بیاییم
+ چرا رفتی
وحید: باااااا هر دفعه از خانه بیرون میشوم باید آنقدر سوال جواب بدهم رفتم و آمدم
چیزی نگفتم راست میگفت تا اخر عمر که نمیشد سوال جوابش کنیم باید من هم نگرانی ام را کنار
میگذاشتم
بعد از غذای شب تصمیم گرفتیم فردا بعد از ظهر تنها ما و فریده به میله برویم ساعت ده شب بود
داخل اتاق رفته که وحید مصروف لپطاب اش بود
+ تو هنوز خواب نشدی
وحید: نخیر خوابم نبرد
+ مشکلی داری؟
خنده ای مهمان لب هایش کرده گفت
وحید: نخیر
لپطاب را بسته کرده از پشت میز برخواست روی تخت را مرتب کرده خوابیدیم
**
کنار هم بودن را در این چند روز با وحید دانستم صدای خنده هایش برایم موسیقی خوش صدای بود
که گوش هایم را نوازش میکرد من عاشق بودم اما با آمدن وحید دانستم عاشقی کردن چه معنایی دارد
و دوست داشته شدن توسط کسی که دوستش داری چه خوشبختی عظیمی است
من وصال را نچشیده بود اما فراق هم زیبا بود من زندگی را با وحید توانستم معنا کنم و معنی خنده
ای واقعی را دانستم
امروز صبح به کاکاعبدالوهاب تماس گرفتند تا به پاکستان سفر کرده چون کارهای سفر خارج مان
شده بود اما کاکاعبدالوهاب قبول نکردند چون میدانستند وحید جای نمیرود لباس هایم را با یک
مانتوی صورتی و شال سیاه تعویض کرده به صالون آمدم آمادگی میله را میگرفتند و با آمدن شوهر
فریده به موتر سوار شده و به مقصد راه تورغندی هرات که بنام کمر کالغ یاد میشد روانه شدیم
__
موتر ها داخل کوه پیچید و ایستاد شد
بخاطر فصل بهار کوه ها کمی سرسبز شده بود اما اینجا نه آبی و نه درختی بود فقط کوه بود موتر
ها به طرف سرک ایستاد شده و فرش ها را پشت موتر انداختیم تا دیده نشویم
کوه بود و در میان کوه بیابان های کوچکی جا گرفته بود موتر ها زیاد رفت و آمد نمیکرد اما از هر
سمتی رفت و آمد میشد نشسته مهتاب پیاله ها را چای کرده و پیش ما گذاشت
وحید: چرا نرگس خواب هستی؟ ههههه
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۶۰
نرگس: خوب خواب دارم
وحید: کاش حمید مریم جان را هم میگفتی بیایند
حمید: وحیییید
وحید: من چی گفتم تو بگو راشد
راشد: هیچ
وحید: خوب حاال جوابم را بده ههههه
حمید: کار داشت نیاماد
راشد خوب هههههه
حمید: چیکاره
وحید: هیچ فقط خوب گفتم
در حال صحبت بودیم که ......................
موتری با سرعت طرف ما میامد شیشه هایش دودی بود و نمبر پیلت نداشت نزدیک ما شده ایستاد
قلبم شروع به لرزیدن کرده بود با ترس همه به موتر میدیدم
چهار تا آدم مسلح از موتر پایین شدند
آدم های که نقاب داشتند و حتی لباس افغانی هم نداشتند دست و پایم به لرزه شده بود و مغزم
نمیدانست چند لحظه بعد چه اتفاق خواهد افتاد گنگ طرف شان نگاه میکردیم که یکی از آنها گفت
_ وحید بارکزی
وحید: بله صاحب
اسلحه ای که به ددستش بود را ماشه اش را کشید
توان ایستادن نداشتم و قلبم به شدت میکوبید خودم را به موتر تکیه داده تا بیشتر مقاومت کنم انگار
باید خوشی های مان برای چند روز باشد یک نفر پیش آمده سالحی به دست وحید داد که او هم
مجبور شد بگیرد حداقل به طفل ها رحم داشتند و گفتند طفل ها را دور کنید شوهر فریده همرای ندا و
آرین به موتر نشسته و رفتند اما قبل از آن موبایل اش را گرفتند تا خبری به کسی ندهند
کابوس............
این کابوس ها هیچوقت تمام نمیشود قلمی که سیاه باشد هیچوقت رنگش را با رنگ های دیگر عوض
نمیکند چی خواسته و چی ناخواسته همیشه سیاه میماند
راوی روایت میکند
این دنیا است دیگر تقدیر الهی
آیا درد قلب این خانواده را حس میکنید؟
چرا به تقدیر دخترک خوشی مداوم نیامده است
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۶۰
نرگس: خوب خواب دارم
وحید: کاش حمید مریم جان را هم میگفتی بیایند
حمید: وحیییید
وحید: من چی گفتم تو بگو راشد
راشد: هیچ
وحید: خوب حاال جوابم را بده ههههه
حمید: کار داشت نیاماد
راشد خوب هههههه
حمید: چیکاره
وحید: هیچ فقط خوب گفتم
در حال صحبت بودیم که ......................
موتری با سرعت طرف ما میامد شیشه هایش دودی بود و نمبر پیلت نداشت نزدیک ما شده ایستاد
قلبم شروع به لرزیدن کرده بود با ترس همه به موتر میدیدم
چهار تا آدم مسلح از موتر پایین شدند
آدم های که نقاب داشتند و حتی لباس افغانی هم نداشتند دست و پایم به لرزه شده بود و مغزم
نمیدانست چند لحظه بعد چه اتفاق خواهد افتاد گنگ طرف شان نگاه میکردیم که یکی از آنها گفت
_ وحید بارکزی
وحید: بله صاحب
اسلحه ای که به ددستش بود را ماشه اش را کشید
توان ایستادن نداشتم و قلبم به شدت میکوبید خودم را به موتر تکیه داده تا بیشتر مقاومت کنم انگار
باید خوشی های مان برای چند روز باشد یک نفر پیش آمده سالحی به دست وحید داد که او هم
مجبور شد بگیرد حداقل به طفل ها رحم داشتند و گفتند طفل ها را دور کنید شوهر فریده همرای ندا و
آرین به موتر نشسته و رفتند اما قبل از آن موبایل اش را گرفتند تا خبری به کسی ندهند
کابوس............
این کابوس ها هیچوقت تمام نمیشود قلمی که سیاه باشد هیچوقت رنگش را با رنگ های دیگر عوض
نمیکند چی خواسته و چی ناخواسته همیشه سیاه میماند
راوی روایت میکند
این دنیا است دیگر تقدیر الهی
آیا درد قلب این خانواده را حس میکنید؟
چرا به تقدیر دخترک خوشی مداوم نیامده است
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۶۱
ماشه ای اسلحه ای دستش را کشید قاتل زندگی دخترک
_وحید بارکزی اسلحه ای دستان تو یک مرمی دارد و اسلحه ای من زیاد کوشش نکن هوشیاری کنی
به تو انتخاب میدهم
...............................
_ برای زنده ماندنت باید با مرمی ذاخل اسلحه برادرت را راشد از بین ببری و یا هم با اسلحه ای من
خودت قربانی میشوی این انتخاب تو است و دیگر راهی هم نداری کشتن تو و یا برادرت
این چه امتحانی است این ها چی قسم امتحان میشوند برادر قاتل برادر؟
گلثوم به زمین افتاد اما حتی گریه هم نمیکرد آیا به وحید میگفت فیر نکن تا قاتل برادرت نشوی یا
میگفت برای زنده ماندنت برادرت را قربانی کن
پدر صبور شان کمرش خم شده بود در مقابل این همه ناعدالتی پدر از چیزی که میترسید سرش آمد
برادر قاتل برادر فرق نمیکند وحید فیر کند و یا نخیر اما در هر صورت قلب پدر زخمی میشود
از حال دخترک چه خبر؟
به گوشه ای افتاده بود اشک میریخت و خسته شده بود و به تقدیر سیاه خود لعنت میفرستاد
دیگر نه اشکی باقی مانده برای ریختن و نه قلبی برای تپیدن همه منتظر و گنگ فقط نگاه میکردند و
فکر میکردند دنیا تا این حد میتواند ظالم شود
به کدام تاریخ نوشته شده است که برادر برادر دیگر را جلو چشمان مادر پدرش هالک میکند این
جزای کدام کارشان بود حتی جزای شان را نمیدانستند که بخاطر چی مجازات میشوند
دردی بود که از مغز استخوان هم عبور کرده بود از درد زیاد بی حس شده بودند انگار اکسیجن کافی
برای اینها نبود گلثوم لب میگشود اما چیزی به گفتن نداشت چی میگفت کدام فرزندش را میخرید
گاهی مردن در این دنیا بهتر از زندگی کردن است به روی ات خاک میپاشند و از این همه مصیبت
خالص میشوی
مژده دیگر دلش سنگ شده بود و راهی نداشت میخواست وحیدش باالی برادرش فیر کند بخاطر زنده
ماندن خودش خودخواه نیست فقط دیگر نمیخواهد درد عشق را بچشد
هیچکس درد و عذابی که میکسند را حس کرده نمیتوانست این ها درد نبود زهر بود که میاشید روی
زندگی شان
هیچکس حرفی نداشت بگویید فقط مات و مهبوت نگاه میکردند ففکر میکردند شاید حقیقت نباشد و چه
فکر بیهوده ای همیشه داستان های خوش فکر است و نه حقیقت های تلخ
چی میگفتند کدام کلمه ها را سر هم میکردند تا از این بین نجات یابند اما دیگر حرف ها و کلمه ها هم
قادر به نجات دادن شان نبود
خنده های چند لحظه پیش شد بی حسی
کی میگویید زخم خنجر درد دارد زخم قلب چی که به استخوان ها نفوس میکند سکوت بدبختی همه
جا را فرا گرفته بود اما چی میگفتند
خداوند حکمت ها دارد با وجود این همه درد قلب هایشان ایستاد نمیشود
چه سنگین است قلب ها و چه دردی میکشند اینها
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۶۱
ماشه ای اسلحه ای دستش را کشید قاتل زندگی دخترک
_وحید بارکزی اسلحه ای دستان تو یک مرمی دارد و اسلحه ای من زیاد کوشش نکن هوشیاری کنی
به تو انتخاب میدهم
...............................
_ برای زنده ماندنت باید با مرمی ذاخل اسلحه برادرت را راشد از بین ببری و یا هم با اسلحه ای من
خودت قربانی میشوی این انتخاب تو است و دیگر راهی هم نداری کشتن تو و یا برادرت
این چه امتحانی است این ها چی قسم امتحان میشوند برادر قاتل برادر؟
گلثوم به زمین افتاد اما حتی گریه هم نمیکرد آیا به وحید میگفت فیر نکن تا قاتل برادرت نشوی یا
میگفت برای زنده ماندنت برادرت را قربانی کن
پدر صبور شان کمرش خم شده بود در مقابل این همه ناعدالتی پدر از چیزی که میترسید سرش آمد
برادر قاتل برادر فرق نمیکند وحید فیر کند و یا نخیر اما در هر صورت قلب پدر زخمی میشود
از حال دخترک چه خبر؟
به گوشه ای افتاده بود اشک میریخت و خسته شده بود و به تقدیر سیاه خود لعنت میفرستاد
دیگر نه اشکی باقی مانده برای ریختن و نه قلبی برای تپیدن همه منتظر و گنگ فقط نگاه میکردند و
فکر میکردند دنیا تا این حد میتواند ظالم شود
به کدام تاریخ نوشته شده است که برادر برادر دیگر را جلو چشمان مادر پدرش هالک میکند این
جزای کدام کارشان بود حتی جزای شان را نمیدانستند که بخاطر چی مجازات میشوند
دردی بود که از مغز استخوان هم عبور کرده بود از درد زیاد بی حس شده بودند انگار اکسیجن کافی
برای اینها نبود گلثوم لب میگشود اما چیزی به گفتن نداشت چی میگفت کدام فرزندش را میخرید
گاهی مردن در این دنیا بهتر از زندگی کردن است به روی ات خاک میپاشند و از این همه مصیبت
خالص میشوی
مژده دیگر دلش سنگ شده بود و راهی نداشت میخواست وحیدش باالی برادرش فیر کند بخاطر زنده
ماندن خودش خودخواه نیست فقط دیگر نمیخواهد درد عشق را بچشد
هیچکس درد و عذابی که میکسند را حس کرده نمیتوانست این ها درد نبود زهر بود که میاشید روی
زندگی شان
هیچکس حرفی نداشت بگویید فقط مات و مهبوت نگاه میکردند ففکر میکردند شاید حقیقت نباشد و چه
فکر بیهوده ای همیشه داستان های خوش فکر است و نه حقیقت های تلخ
چی میگفتند کدام کلمه ها را سر هم میکردند تا از این بین نجات یابند اما دیگر حرف ها و کلمه ها هم
قادر به نجات دادن شان نبود
خنده های چند لحظه پیش شد بی حسی
کی میگویید زخم خنجر درد دارد زخم قلب چی که به استخوان ها نفوس میکند سکوت بدبختی همه
جا را فرا گرفته بود اما چی میگفتند
خداوند حکمت ها دارد با وجود این همه درد قلب هایشان ایستاد نمیشود
چه سنگین است قلب ها و چه دردی میکشند اینها
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۶۲
دیگر تا به چه وقت ساکت باشند باید یکی از بین شان سکوت را میشکست و این حقیقت تلخ را درک
میکرد باید به این بازی نقطه میدادند و کتاب سرنوشت را پیش میبردند حتی افرادی که باعث این
بدبختی هستند دل شان میسوخت
_ درد است دیگر و این دنیا ظالم باید انتخاب ات را بکنی وحید زندگی برایت همین راه را گذاشته و
تو باید طبق قلم زن تقدیرت پیش بروی
وحید رو به طرف خانواده ای به خون نشسته اش کرد شاید میخواست آخرین حرف هایش را نثار
شان کند آخر دیگر راهی نداشت
وحید: پدر مادر مرا ببخشید بخاطریکه مجبورم شما را عذاب بدهم این راهی که آمدم باید خودم
ختمش کنم
وحید چی میگفت میخواست برادرش را قربانی کند ؟
وحید: مژده
اشک های مردانه ای وحید فرو ریخت و چشمانش مثل ابر سیاه زمستان شروع به باریدن کرد به
چشمان به خون نشسته ای دخترک نگاه میکرد و بخاطر تمام کارهای که باید برایش میکرد و اما
نتوانست اشک میریخت
عشق شان ممنوعه بوده است
میخواست حرف های آخرش را بگویید حاال فیر میکرد و یا خیر در هر صورت یکی به خاک و
دیگری به زندان کشیده میشد
اشک میریخت و در میان اشک هایش زمزمه کرد
وحید: مژده بهارم روح وحید ببخش که تو را مثل گل زمستان پژمرده کردم انتخاب من درست بود
اما انتخاب تو غلط من قلبی را عاشقم کردم که بخاطر من هر کار میکرد اما ................
مژده: و ح وحید
وحید: اما تو عاشق کسی شدی که بخاطر او زندگی ات به آتش کشیده شد قلبم درد میکند از درد قلب
تو
مژده تحمل نتوانست و به بسیار سختی گفت
مژده: و وحید
وحید: نخیر مژده این بار من حرف میزنم خیلی درد دیدی و تحمل کردی اما دیگر بس است برو و
زندگی ات را کن
وحید مژده برایش چی میگفت مگر زندگی بدون قلب میشود
وحید: میدانم قلب ات داغدار میشود اما مرا بخاطر همه چیز ببخش در این دنیای که در حق ما جفا
کرد هیچوقت بدون تو کسی را دوست نداشتم
...............................
وحید: ضربان قلبم روحم قلبم همه و همه از آن تو بود ببخش که برایت قول دادم چشمان سیاهت را
دیگر پر اشک نمیکنم اما قلم سیاه تقدیر از من قوی تر بود
رو به طرف پدر کرده گفت
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۶۲
دیگر تا به چه وقت ساکت باشند باید یکی از بین شان سکوت را میشکست و این حقیقت تلخ را درک
میکرد باید به این بازی نقطه میدادند و کتاب سرنوشت را پیش میبردند حتی افرادی که باعث این
بدبختی هستند دل شان میسوخت
_ درد است دیگر و این دنیا ظالم باید انتخاب ات را بکنی وحید زندگی برایت همین راه را گذاشته و
تو باید طبق قلم زن تقدیرت پیش بروی
وحید رو به طرف خانواده ای به خون نشسته اش کرد شاید میخواست آخرین حرف هایش را نثار
شان کند آخر دیگر راهی نداشت
وحید: پدر مادر مرا ببخشید بخاطریکه مجبورم شما را عذاب بدهم این راهی که آمدم باید خودم
ختمش کنم
وحید چی میگفت میخواست برادرش را قربانی کند ؟
وحید: مژده
اشک های مردانه ای وحید فرو ریخت و چشمانش مثل ابر سیاه زمستان شروع به باریدن کرد به
چشمان به خون نشسته ای دخترک نگاه میکرد و بخاطر تمام کارهای که باید برایش میکرد و اما
نتوانست اشک میریخت
عشق شان ممنوعه بوده است
میخواست حرف های آخرش را بگویید حاال فیر میکرد و یا خیر در هر صورت یکی به خاک و
دیگری به زندان کشیده میشد
اشک میریخت و در میان اشک هایش زمزمه کرد
وحید: مژده بهارم روح وحید ببخش که تو را مثل گل زمستان پژمرده کردم انتخاب من درست بود
اما انتخاب تو غلط من قلبی را عاشقم کردم که بخاطر من هر کار میکرد اما ................
مژده: و ح وحید
وحید: اما تو عاشق کسی شدی که بخاطر او زندگی ات به آتش کشیده شد قلبم درد میکند از درد قلب
تو
مژده تحمل نتوانست و به بسیار سختی گفت
مژده: و وحید
وحید: نخیر مژده این بار من حرف میزنم خیلی درد دیدی و تحمل کردی اما دیگر بس است برو و
زندگی ات را کن
وحید مژده برایش چی میگفت مگر زندگی بدون قلب میشود
وحید: میدانم قلب ات داغدار میشود اما مرا بخاطر همه چیز ببخش در این دنیای که در حق ما جفا
کرد هیچوقت بدون تو کسی را دوست نداشتم
...............................
وحید: ضربان قلبم روحم قلبم همه و همه از آن تو بود ببخش که برایت قول دادم چشمان سیاهت را
دیگر پر اشک نمیکنم اما قلم سیاه تقدیر از من قوی تر بود
رو به طرف پدر کرده گفت
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۶۳
وحید: پدر مهربان من از مزده نتوانستم خوب محافظت کنم و نتوانستم چشمان زیبایش را از اشک
پاک کنم اما شاید شما بتوانید نگذارید هیچ کمبودی حس کند نمیگوییم برایم قول بدهید چون من قلبم را
پیش شما به امانت میگذارم و نیاز به قول گرفتن نیست چون میدانم از قلبم خوب محافظت میکنید
دلبرک مژده چی میگفت مگر برایش قول ماندن نداده بود مگر ما شاهد نیستیم که که وحیدش برایش
گفته بود هیچوقت تنهایش نمیگذارد پس این ها چی است دیگر
وحید: مادر جان پدر جان نرگس مهتاب فریده حمید همه شما را بخشیدم شما هم بخاطر اشک های که
باعث شدم از چشمان زیبای تان بریزد مرا ببخشید
_ وحید بارکزی تا سه میشمارم دیگر زمان نداری یک
وحید رو به راشد کرده و در میان اشک هایش گفت
وحید: راشد کله خرابم عذاب و وجدان نگیر آخر راه من همین بود و از اول هم میدانستم تو را
بخشیدم
_ دو
ساعت باید متوقف میشد اما چه کسی میتوانست زمانی که قرن ها است در گردش است را متوقف کند
وحید: تو هم مرا ببخش تو هیچ مقصری نداری این را بفهم این آخر راه من بود
و اسلحه دستانش را به زمین انداخت
_ سه ....................................
مژده: وحییییییییییییییییییییییییییییییییید
دخترک خفته ای امید
بیدار شو
پروانه ها تو را صدا میکنند
تقدیر را دیدی؟
امید را از تو گرفت و تو را گل پژمرده ای در بیابانی بنام دنیا رها کرد
نازنینا!
معشوقه ات پرواز کرد
صدای مادرت یاد است روزی که گفت دخترک داغ بزرگی سینه ات را احاطه کند
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۶۳
وحید: پدر مهربان من از مزده نتوانستم خوب محافظت کنم و نتوانستم چشمان زیبایش را از اشک
پاک کنم اما شاید شما بتوانید نگذارید هیچ کمبودی حس کند نمیگوییم برایم قول بدهید چون من قلبم را
پیش شما به امانت میگذارم و نیاز به قول گرفتن نیست چون میدانم از قلبم خوب محافظت میکنید
دلبرک مژده چی میگفت مگر برایش قول ماندن نداده بود مگر ما شاهد نیستیم که که وحیدش برایش
گفته بود هیچوقت تنهایش نمیگذارد پس این ها چی است دیگر
وحید: مادر جان پدر جان نرگس مهتاب فریده حمید همه شما را بخشیدم شما هم بخاطر اشک های که
باعث شدم از چشمان زیبای تان بریزد مرا ببخشید
_ وحید بارکزی تا سه میشمارم دیگر زمان نداری یک
وحید رو به راشد کرده و در میان اشک هایش گفت
وحید: راشد کله خرابم عذاب و وجدان نگیر آخر راه من همین بود و از اول هم میدانستم تو را
بخشیدم
_ دو
ساعت باید متوقف میشد اما چه کسی میتوانست زمانی که قرن ها است در گردش است را متوقف کند
وحید: تو هم مرا ببخش تو هیچ مقصری نداری این را بفهم این آخر راه من بود
و اسلحه دستانش را به زمین انداخت
_ سه ....................................
مژده: وحییییییییییییییییییییییییییییییییید
دخترک خفته ای امید
بیدار شو
پروانه ها تو را صدا میکنند
تقدیر را دیدی؟
امید را از تو گرفت و تو را گل پژمرده ای در بیابانی بنام دنیا رها کرد
نازنینا!
معشوقه ات پرواز کرد
صدای مادرت یاد است روزی که گفت دخترک داغ بزرگی سینه ات را احاطه کند
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۶۴
و تو با خود مستانه گفتی
مادر یارم میایید دنیا حریف من نمیشود
شاید دنیا حریف ات نشد اما نفرین مادر زود اثر میکند
نفرین مادرت آنقدر بزرگ بود که از قلب ات خون میچکد
دخترک
پرنده های امید کوچ کردند و روزگار دست امید را گرفت و او را در باغچه ای پر از خار دفن کرد
یار ات کوله پشتی اش را جمع کرد و از دنیایی دگرگونی ها برای همیشه کوچ کرد
تو ماندی و عشقی که دست از گریبان ات برنمیدارد و سال های باقی مانده ای که باید سینه ات
بسوزد
دقیقه ها طعنه های خوبی هستند
برای تو دخترک
میگفتی امید تقدیر را تغییر میدهد
میتوانی روح یار ات را از کایینات بگیری؟
خموش باش دختر امید
اگر زندگی مسله ای آسانی بود
دنیا جای بهتری میشد
سه سال بعد
نه آفتاب سوزان را میفهمی و نه سردی زمستان را حس میکنی
ماه ها میشود که اینجا خواب هستی و خاک اجازه حس هیچ چیز را برایت نمیدهد
بوتل آبی که همراه داشتم را روی خاک خسته اش ریختم چه کسی میگفت یک روز او زیر خاک
باشد و قلبم بتپد و من ساعت ها بیاییم و همرایش حرف بزنم
امروز از شفاخانه راهی اینجا شدم برایم بخاطر ضعیفی زیاد خون تزریق کردند
میدانی
امروز خواهرت مهتاب بدون لباس سفید راهی خانه ای بخت شد دیشب طیاره اش به زمین کانادا
نشست کرد و برای همیشه رفت راشد قاتل تو با عذاب و وجدان برای تحصیل به هند سفر کرد
تحصیل بهانه بود برای دور شدن از اینجا رفت فریده ایران رفت و حمید با رفتن به حج عروسی اش
را تجلیل کرد
مادر و پدرت هم بخاطر خواهر برادران دیگر ات نفس میکشند و ادامه میدهند اما من؟
نمیدانم بخاطر چی هنوز زنده هستم و قلبم میتپد
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۶۴
و تو با خود مستانه گفتی
مادر یارم میایید دنیا حریف من نمیشود
شاید دنیا حریف ات نشد اما نفرین مادر زود اثر میکند
نفرین مادرت آنقدر بزرگ بود که از قلب ات خون میچکد
دخترک
پرنده های امید کوچ کردند و روزگار دست امید را گرفت و او را در باغچه ای پر از خار دفن کرد
یار ات کوله پشتی اش را جمع کرد و از دنیایی دگرگونی ها برای همیشه کوچ کرد
تو ماندی و عشقی که دست از گریبان ات برنمیدارد و سال های باقی مانده ای که باید سینه ات
بسوزد
دقیقه ها طعنه های خوبی هستند
برای تو دخترک
میگفتی امید تقدیر را تغییر میدهد
میتوانی روح یار ات را از کایینات بگیری؟
خموش باش دختر امید
اگر زندگی مسله ای آسانی بود
دنیا جای بهتری میشد
سه سال بعد
نه آفتاب سوزان را میفهمی و نه سردی زمستان را حس میکنی
ماه ها میشود که اینجا خواب هستی و خاک اجازه حس هیچ چیز را برایت نمیدهد
بوتل آبی که همراه داشتم را روی خاک خسته اش ریختم چه کسی میگفت یک روز او زیر خاک
باشد و قلبم بتپد و من ساعت ها بیاییم و همرایش حرف بزنم
امروز از شفاخانه راهی اینجا شدم برایم بخاطر ضعیفی زیاد خون تزریق کردند
میدانی
امروز خواهرت مهتاب بدون لباس سفید راهی خانه ای بخت شد دیشب طیاره اش به زمین کانادا
نشست کرد و برای همیشه رفت راشد قاتل تو با عذاب و وجدان برای تحصیل به هند سفر کرد
تحصیل بهانه بود برای دور شدن از اینجا رفت فریده ایران رفت و حمید با رفتن به حج عروسی اش
را تجلیل کرد
مادر و پدرت هم بخاطر خواهر برادران دیگر ات نفس میکشند و ادامه میدهند اما من؟
نمیدانم بخاطر چی هنوز زنده هستم و قلبم میتپد
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۶۵
دیدی برایت گفته بودم تقدیر ظالم است اما تو قبول نکردی بالخره کار اش را کرد تو راحت شدی اما
من؟
نمیتوانم حالم را توصیف کنم هیچ حسی در وجودم نیست فقط بی حس شده ام
وحید!
روح و قلب ات را اینجا جا گذاشتی یادت است من روح و قلب ات بودم مگر تو برایم قول ماندن
نداده بودی مگر نگفتی دیگر تنهایت نمیگذارم همیشه وعده خالف بودی
وحید
چه بگوییم چه قسمی دردم را بیان کنم وقتی که خودم از درد زیاد بی حس شدم
از قلب و روحم تا امدن من محافظت کن
آسمان آبی برایم به سیاهی و آفتاب زرد برایم به زهر مبدل گشته است دیگر صدای پرنده ها برایم
خوشایند نیست و باران لذت بخش نیست
آبی که از گلویم پایین میرود زهر میشود و غذای که میخورم برایم طعم تلخ را دارد
خاک های آرامگاه دلبرکم را از خود تکان داده ایستاد شدم
درد قلبم را تحلیل نکنید چون خودم هم عاجز ماندم
مدت ها میشود که هر روز ساعت ها با این خاک ها حرف میزنم و به امید اینکه شاید صدایم را
بشنود اما چه فکر بیهوده ای دارم روحش به آسمان ها و قلبش زیر خاک است
ای خاک سیاه
تو قلبم را در خود دفن کردی متوجه وحیدم باشی
او را شب ها ترک میکنم و ساعت ها از روز کنارش مینشینم و حاال روانه ای خانه شدم
اوایل بهار بود
گفتن همه مژده ای بهار
حتی از اسمم متنفر شده بودم
بهار فصل آغاز و عشق است اما برای من از هر زمستان سرد بدتر است
برای بعضی ها زمستان بهارشان میشود و بهار زمستان شان حتی فصل ها هم برای همدیگر متفاوت
است
حاال دیگر چه فرق میکند بهار باشد و یا خزان زمستان و یا تابستان باشد برای یک جسم چیزی مهم
نیست
روح و قلبم را با وحید دفن کردم و جسمم را بخاطر گناه نکردن در عذاب گذاشتم
دوباره به گورستانم پناه آوردم از گورستان هم کمی ندارد
به گوشه ای اتاقم اکسیجنی است برای وقت های که سیستم تنفسی ام یاری ام نمیکند سیستم تنفسی که
مثل قلب نیست که همه چیز را بتواند تحمل کند گاهی از شدت درد به زجر میفتد و قادر نیست
کاربن دای اکساید را بیرون کرده و اکسیجن را داخل کند و من مجبورم از بالون اکسیجن کار بگیرم
افکارم هر روز به قلبم طعنه ای نداشتن وحید را میزند معده ام میخواهد تغذیه شود اما دهان و
دندان هایم یاری ام نمیکند قلبم چشمان را محکوم میکند و تمام دردش را نثار اش میکند
اعضای بدنم در نبرد همدیگر هستند و ظالمانه اینجا است که هیچکس نمیتواند پیروز شود زخم میزنند
و زخم میزنند و مرا زجر میدهند
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_۱۶۵
دیدی برایت گفته بودم تقدیر ظالم است اما تو قبول نکردی بالخره کار اش را کرد تو راحت شدی اما
من؟
نمیتوانم حالم را توصیف کنم هیچ حسی در وجودم نیست فقط بی حس شده ام
وحید!
روح و قلب ات را اینجا جا گذاشتی یادت است من روح و قلب ات بودم مگر تو برایم قول ماندن
نداده بودی مگر نگفتی دیگر تنهایت نمیگذارم همیشه وعده خالف بودی
وحید
چه بگوییم چه قسمی دردم را بیان کنم وقتی که خودم از درد زیاد بی حس شدم
از قلب و روحم تا امدن من محافظت کن
آسمان آبی برایم به سیاهی و آفتاب زرد برایم به زهر مبدل گشته است دیگر صدای پرنده ها برایم
خوشایند نیست و باران لذت بخش نیست
آبی که از گلویم پایین میرود زهر میشود و غذای که میخورم برایم طعم تلخ را دارد
خاک های آرامگاه دلبرکم را از خود تکان داده ایستاد شدم
درد قلبم را تحلیل نکنید چون خودم هم عاجز ماندم
مدت ها میشود که هر روز ساعت ها با این خاک ها حرف میزنم و به امید اینکه شاید صدایم را
بشنود اما چه فکر بیهوده ای دارم روحش به آسمان ها و قلبش زیر خاک است
ای خاک سیاه
تو قلبم را در خود دفن کردی متوجه وحیدم باشی
او را شب ها ترک میکنم و ساعت ها از روز کنارش مینشینم و حاال روانه ای خانه شدم
اوایل بهار بود
گفتن همه مژده ای بهار
حتی از اسمم متنفر شده بودم
بهار فصل آغاز و عشق است اما برای من از هر زمستان سرد بدتر است
برای بعضی ها زمستان بهارشان میشود و بهار زمستان شان حتی فصل ها هم برای همدیگر متفاوت
است
حاال دیگر چه فرق میکند بهار باشد و یا خزان زمستان و یا تابستان باشد برای یک جسم چیزی مهم
نیست
روح و قلبم را با وحید دفن کردم و جسمم را بخاطر گناه نکردن در عذاب گذاشتم
دوباره به گورستانم پناه آوردم از گورستان هم کمی ندارد
به گوشه ای اتاقم اکسیجنی است برای وقت های که سیستم تنفسی ام یاری ام نمیکند سیستم تنفسی که
مثل قلب نیست که همه چیز را بتواند تحمل کند گاهی از شدت درد به زجر میفتد و قادر نیست
کاربن دای اکساید را بیرون کرده و اکسیجن را داخل کند و من مجبورم از بالون اکسیجن کار بگیرم
افکارم هر روز به قلبم طعنه ای نداشتن وحید را میزند معده ام میخواهد تغذیه شود اما دهان و
دندان هایم یاری ام نمیکند قلبم چشمان را محکوم میکند و تمام دردش را نثار اش میکند
اعضای بدنم در نبرد همدیگر هستند و ظالمانه اینجا است که هیچکس نمیتواند پیروز شود زخم میزنند
و زخم میزنند و مرا زجر میدهند
@RomanVaBio
#رمان
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_آخر
سه سال برابر با سی سال شد اما چهار ماهی که وحید بود به چهار روز تبدیل شده بود
این دنیا ظالمانه نیست پس چیست؟
تسلیم نشدم با وجودیکه پاهایم یاری ام نمیکند اما بازهم ایستادم و زندگی میکنم تا پیش خداوند شرمنده
نباشم
یک جسم زنده نیست تا وقتی که روح و قلب نداشته باشد
میخواهم اخرین کلمات را به عنوان پایان من بر دفتر خاطراتم حک کنم و بعد از آن منتظر مرگم
باشم
تقدیر ظالم
قلم ات را کنار بگذار تا برایت پیاله چای بریزم و خسته گی ات را رفع کن
نه جسمی برای جنگیدن دارم و نه نفسی برای ادامه دادن تو ماندی و قلم سیاهت آنقدر در دفترم
بنویس تا کتابچه عمرم تمام شود دیگر نه از عدالتی هایت شکایت میکنم و نه از قلم رنگین ات
خوشحال میشوم
من منتظرم منتظر روزی که قلم را بگذاری و دفترم را ببندی
در این چهار دیواری و اکسیجنی که برایم تا روز مالقات برای زنده نگهداشتنم امانت داده ای منتظرم
تا بگویی همین قدر بس است و داستان من را هم تمام کنی و مرا از این جهنمی که در آن میسوزم
برای همیشه خالص کنی
منتظرم
دختر ظالم
* راوی روایت میکند*
انسان ها شبیه هم عمر نمیکنند یکی زنده است و دیگری زندگی میکند
قلم تقدیر به همه روشن نیست به یکی هفت رنگ است و به دیگری سیاه خالص
داستان ها همه خوب تمام نمیشود یکی آخرش قلم میرقصد و دیگری ماتم میگیرد
مهم نیست چه کسی باشی مهم قلم تقدیرت است که به تو در صفحات کاغذ چی حک میکند
تقدیرت هر چی است گله نکن همرایش بساز مهم نیست چقدر شیرین است و یا تلخ
ببین خدا برایت چی میخواهد
با ان بساز و زندگی کن
پشت طعم خوش و یا تلخ زندگی دیگران نباش هر چقدر زندگیت تلخ باشد افکار ات تلخ تر است
از حرف دیگران پند نگیر و خود را مجبور نساز که شبیه آنها عمل کنی قلم زن تقدیر هرکس فرق
میکند کاری که دیگری را به پیروزی رساند تو را هرگز نمیرساند
خودت را کشف کن و قانون های خودت را برای خودت بساز و دیگران را مجبور نکن از قوانین تو
پیروی کنند
و اینجا است که داستان چه شیرین باشد یا تلخ ارزش پایان را دارد
#پایان
@RomanVaBio
#تقدیر_ظالم
#نویسنده_ستایشثناخواجهزاده
#پارت_آخر
سه سال برابر با سی سال شد اما چهار ماهی که وحید بود به چهار روز تبدیل شده بود
این دنیا ظالمانه نیست پس چیست؟
تسلیم نشدم با وجودیکه پاهایم یاری ام نمیکند اما بازهم ایستادم و زندگی میکنم تا پیش خداوند شرمنده
نباشم
یک جسم زنده نیست تا وقتی که روح و قلب نداشته باشد
میخواهم اخرین کلمات را به عنوان پایان من بر دفتر خاطراتم حک کنم و بعد از آن منتظر مرگم
باشم
تقدیر ظالم
قلم ات را کنار بگذار تا برایت پیاله چای بریزم و خسته گی ات را رفع کن
نه جسمی برای جنگیدن دارم و نه نفسی برای ادامه دادن تو ماندی و قلم سیاهت آنقدر در دفترم
بنویس تا کتابچه عمرم تمام شود دیگر نه از عدالتی هایت شکایت میکنم و نه از قلم رنگین ات
خوشحال میشوم
من منتظرم منتظر روزی که قلم را بگذاری و دفترم را ببندی
در این چهار دیواری و اکسیجنی که برایم تا روز مالقات برای زنده نگهداشتنم امانت داده ای منتظرم
تا بگویی همین قدر بس است و داستان من را هم تمام کنی و مرا از این جهنمی که در آن میسوزم
برای همیشه خالص کنی
منتظرم
دختر ظالم
* راوی روایت میکند*
انسان ها شبیه هم عمر نمیکنند یکی زنده است و دیگری زندگی میکند
قلم تقدیر به همه روشن نیست به یکی هفت رنگ است و به دیگری سیاه خالص
داستان ها همه خوب تمام نمیشود یکی آخرش قلم میرقصد و دیگری ماتم میگیرد
مهم نیست چه کسی باشی مهم قلم تقدیرت است که به تو در صفحات کاغذ چی حک میکند
تقدیرت هر چی است گله نکن همرایش بساز مهم نیست چقدر شیرین است و یا تلخ
ببین خدا برایت چی میخواهد
با ان بساز و زندگی کن
پشت طعم خوش و یا تلخ زندگی دیگران نباش هر چقدر زندگیت تلخ باشد افکار ات تلخ تر است
از حرف دیگران پند نگیر و خود را مجبور نساز که شبیه آنها عمل کنی قلم زن تقدیر هرکس فرق
میکند کاری که دیگری را به پیروزی رساند تو را هرگز نمیرساند
خودت را کشف کن و قانون های خودت را برای خودت بساز و دیگران را مجبور نکن از قوانین تو
پیروی کنند
و اینجا است که داستان چه شیرین باشد یا تلخ ارزش پایان را دارد
#پایان
@RomanVaBio
اینم پایان رمان #تقدیر_ظالم
امیدوارم مورد پسند شما عزیزان قرار گرفته باشه،
چه خوب میشه از خواندن همچین داستان های درس گرفته و قدر لحظه های زندگی بیشتر بدانیم؛
دوستانی ک رمان خواندین خوشحال میشم نظر خود بگین و اینکه نویسنده عزیز هم عضو کانال ما هستن و پیام ها شما میبینن...
موفق و سربلند باشید
ایام به کامتان🌹🌱
@RomanVaBio
امیدوارم مورد پسند شما عزیزان قرار گرفته باشه،
چه خوب میشه از خواندن همچین داستان های درس گرفته و قدر لحظه های زندگی بیشتر بدانیم؛
دوستانی ک رمان خواندین خوشحال میشم نظر خود بگین و اینکه نویسنده عزیز هم عضو کانال ما هستن و پیام ها شما میبینن...
موفق و سربلند باشید
ایام به کامتان🌹🌱
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
لیست #رمانهای موجود در کانال... #داکتر_عشق❤ https://t.me/RomanVaBio/4 #نگاه_مرمرین💎 https://t.me/RomanVaBio/387 #دست_سرنوشت_مرا_به_کجا_میکشاند🍁 https://t.me/RomanVaBio/668 #شوخے_شوخے_جدے_شد💕 https://t.me/RomanVaBio/988 #دختری_با_ریشه_های_عمیق🌿 https…
"لیست دوم رمان های موجود در کانال"
#رویایی_مبهم💞
https://t.me/RomanVaBio/3990
#عشقآبحیاتاستدراینآبدرآ🤍
https://t.me/RomanVaBio/4963
#زندگی_زن_در_خفاء🥀
https://t.me/RomanVaBio/6410
#دنیای_صبور_من💕
https://t.me/RomanVaBio/6836
#سرنوشت_سیاه🍂
https://t.me/RomanVaBio/7920
#؏شـق_پاک💖
https://t.me/RomanVaBio/8571
#گردآب_سیآه🖤
https://t.me/RomanVaBio/9232
#تقدیر_ظالم🍃
https://t.me/RomanVaBio/9818
#قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر✨
https://t.me/RomanVaBio/10483
#رمان_اوقیانوس_عشق❤️
https://t.me/RomanVaBio/11222
با ما همراه باشید و از نشر رمان های جذاب لذت ببرید🙂🌱
@RomanVaBio
#رویایی_مبهم💞
https://t.me/RomanVaBio/3990
#عشقآبحیاتاستدراینآبدرآ🤍
https://t.me/RomanVaBio/4963
#زندگی_زن_در_خفاء🥀
https://t.me/RomanVaBio/6410
#دنیای_صبور_من💕
https://t.me/RomanVaBio/6836
#سرنوشت_سیاه🍂
https://t.me/RomanVaBio/7920
#؏شـق_پاک💖
https://t.me/RomanVaBio/8571
#گردآب_سیآه🖤
https://t.me/RomanVaBio/9232
#تقدیر_ظالم🍃
https://t.me/RomanVaBio/9818
#قشنگ_ترین_دست_فروش_شهر✨
https://t.me/RomanVaBio/10483
#رمان_اوقیانوس_عشق❤️
https://t.me/RomanVaBio/11222
با ما همراه باشید و از نشر رمان های جذاب لذت ببرید🙂🌱
@RomanVaBio
Telegram
【رمان و بیو♡】
بسم الله الرحمان الرحیم
#رومان
#رویایی_مبهم
#نویسنده_ساغر_آریا
#پارت_1
سال : (۱۳۹۴ )
ماه : جوزا
روز : شنبه
ساعت : ۱۲ ب . ظ
#شروع
- مهسا -
مه : هنوز من غذا نخوردم مادر کجا برم خیلی گشنه شدم نمیشه یکم دیرتر برم ؟
مادر: آفرینت دختر جان مهتاب و…
#رومان
#رویایی_مبهم
#نویسنده_ساغر_آریا
#پارت_1
سال : (۱۳۹۴ )
ماه : جوزا
روز : شنبه
ساعت : ۱۲ ب . ظ
#شروع
- مهسا -
مه : هنوز من غذا نخوردم مادر کجا برم خیلی گشنه شدم نمیشه یکم دیرتر برم ؟
مادر: آفرینت دختر جان مهتاب و…