【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
گفت« جانم؟»

 

گفتم« میخواهم درباره محفل ازدواج مان به مادر و پدرت که در امریکا هستند هم خبربدهی، فکر نمیکنی

انها هم حق دارند از ازدواج پسر شان خبر شوند».

 

چهره خوشحال عمر محزون شد و گفت« آسیه ، جااانم، میدانی که تو برایم معنی دنیا هستی و هر چه از من بخواهی فدایت میکنم اما در این مورد قبال هم حرف زده بودیم. مادر وپدرم همین جا هستند و من دیگر نمی

خواهم در این مورد حرف بزنیم».

 

گفتم« درست است جانم. قصد ناراحت کردنت را نداشتم.بعد از این دیگر در مورد این موضوع حرفی به

زبان نمی اورم».

 
#رمان
#دختر_تابو_شکن
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_۱۳۸
گفت« میدانم اسیه جان»

گفتم« پس فعال خدا نگهدارت. من باید بروم که ناوقتم میشود».

عمر گفت« صبر کن من میرسانمت».


عمر من را تا خانه رساند و خودش به دوکان فرید رفت.

تمام شب مصروف  اماده کردن لباس هایم بودم. قرار بود فردا در محفل شب حنا لباس محلی افغانی را که خاله سلگی برایم با دستان خودش دوخته بود بپوشم. لباس خیلی زیبایی بود ، در کمر و استین هایش چرمه و پول های قدیمی افغانی دوخته شده بود که زیبایش را دوچند میکرد.

بالخره صبح شد و لحظه شماری من برای شب حنا کم کم به پایان میرسید. بعد از ظهر بود که خاله سلگی با چهار دخترش لیمه، صنم، دریا و فاطمه برای بردن من به ارایشگاه امدند. به اولین بار بود خواهران عمر را مالقات کردم. خیلی دختران مهربانی بودند. با هم به ارایشگاه رفتیم. خانم ارایشگر که لطیفه نام داشت من را برای امشب اماده کردو بعد از تنظیم چادرم گفت« خوشا به حال داماد که همچین عروس ناز نصیبش میشود».

در دلم گفتم« خوشا به حال من که مثل عمر داماد زیبا و مهربان نصیبم میشود».


بعد از اماده شدن من و خواهران عمر، با خاله سلگی در موتر فرید به خانه امدیم روی حویلی از مهمانا پُر شده بود. همه منتظر امدن عروس بودند. دختران با خواندن «اهنگ اهسته برو» من را تا پیش چوکی که قرار بود روی ان بنشینم همراهی کردند. رقص و شادی شروع شد وهمه مهمانان به نوبت به میدان می آمدند وسهم خودشان را در محفل ادا میکردند.

بعد از صرف غذای شب ، نوبت به رسم اصلی شب حنا یعنی گذاشتن حنا به دستان من رسید. خواهران عمر با چند دختر دیگر که مانند من لباس افغانی به تن داشتند با سبد های خینه دست داشته شان رقص کنان به سمت من امدند و هر کدام به نوبت در دستم حنا گذاشتند. چقدردلم  در این حالت میخواست مادرم کنارم باشد.

تصور میکردم اگر مادرم زنده میبود با دیدن من دست به دهان میبرد و اشک خوشی میریخت، نگرانم میبود

@RomanVaBio
#رمان
#دختر_تابو_شکن
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_۱۳۹

و تمام شب لباس و وسایلم را اماده میکرد، شاید هم هر لحظه به سمت من می امد و از من میپرسید غذا خورده ام یانه. من هم مثل هر دختری ارزو داشتم مادرم کف دست و پایم را حنا میزد، آرزو داشتم پدرم کنارم میبود و برایم دعای خیر میداد.


با این فکر گلویم رابغض گرفت و اشک از گوشه ای چشمم جاری شد. خانم مامایم کنارم امد و اهسته در گوشم گفت« دختر عزیزم میدانم دلت میخواهد مادر و پدرت کنارت میبودند اما امشب، شب خوشحالی تو است اسیه جان ، بزرگ ها گفته اند در شادی نباید اشک بریزیم».

به نشانه تایید سرم را پایین و باال کردم. در دلم گفتم«شاید این بزرگ ها هم این گفته هایشان را برای کشور من نگفته اند. برای مردم این سرزمین شادی بدون غم و نگرانی عادی نیست».

 
صبح امروز صبح متفاوتی برایم بود. احساس متفاوتی داشتم گاهی شاد بودم گاهی غمگین گاهی تمام وجودم را نگرانی فرا میگرفت و من دلیلش را نمیدانستم، کوشش میکردم این نگرانی را با فکر کردن در مورد زنده گی اینده من و عمر مغلوب سازم.

هر چند عمر برای محفل ازدواج ما هیچ کمبودی نگذاشته بود اما هنوز هم در من احساس کمبود خیلی چیز ها بود. من هم دلم میخواست خانواده ام زنده میبود، در خانه ای خود مان میبودم و گریه کنان با خانواده ام خدا حافظی میکردم.  خواسته های را که طالبان برای همیش از من گرفته بودند.

ساعت ۹ صبح بود که من بعد از حمام کردن خودم را اماده رفتن به آرایشگاه کرده بودم. خاله سلگی با عمر برای بردن من امدند و من هم با خدا حافظی با مامایم وخانمش سوار موتر شدم و به سمت ارایشگاه حرکت کردیم. در مسیر راه دو چشم عمر از من دور نمیشد، خاله سلگی که متکجه نگاه های عمر شده بود گفت: عمر جان بچیم پیش رویت را بیببن که خدای ناخواسته ت´کر نکنی ، تشویش نکن برای دیدن اسیه یک عمر وقت داری هههه »

عمر از خجالت سرش را پایبن انداخت و به راننده گی ادامه داد. به ارایشگاه  که رسیدیم ، لیمه ، صنم ، دریا و فاطمه همانجا بودند و خودشان را برای محفل ازدواج برادرشان اماده میساختند.

خانم لطیفه به ارایش کردن صورتم اغاز کرد و بعد از تمام کردن ارایش صورتم چادر سفید و جالی لباسم را درست کرد. بعد ازاماده شدنم خودم را در ایینه تماشا کردم و به این فکر کردم که ایا برای عمر به اندازه ای کافی زیبا شده ام یا نه؟

عروس شدن  از بهترین و زیباترین حس های دنیاست. ان هم زمانی که لباس سفید عروسی را برای کسی به تن کنی که عاشقش هستی. چقدر این حرف درست است که به یک زن در سه حالت حس ملکه بودن دست

@RomanVaBio
#رمان
#دختر_تابو_شکن
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_۱۴۰

میدهد ، زمانی که از نظر مالی استقالل داشته باشد، زمانی که لباس سفید را برای کسی که دوستش دارد به تن کند و زمانی که برای اولین بار مادرشود.

صنم چند لحظه ای به من دیده گفت« ماشاءهللا ینگه جان چقدر زیبا شدی، دل من را که اینقدر بُردی خدا میداند با دل الالیم چی خواهد کردی؟! ههههه»

خاله سلگی ، فاطمه و دریا هم از لباس و ارایشم تعریف کردند.

قرار بود من و عمر از دو دروازه جداگانه وارد سالون شویم ، برنامه عمر همینطور بود.من را سحر و او را فرید همراهی میکرد.

نزدیک دروازه سالون که رسیدیم فیلمبردار از من و سحر خواست چند دقیقه منتظر باشیم . داخل سالون را تماشا کردم که گارسون ها مصروف روشن کردن شمع ها بروی میز های سالون هستند. از د´ر سالون تا استیج همه چهار چوب ها با کل عای سرخ و سفید تزیین شده بود. به نظر میرسید عمر همه چیز را خیلی رمانتیک برنانه ریزی کرده بود.

با اشاره فلمبردار من وسحر از یک دروازه ، عمر و فرید از دروازه مقابل داخل سالون عروسی شدیم. با داخل شدن مان تمام چراغ های سالون خاموش شد، یک الیت دایروی به سر من و البت دیگر به سر عمر روشن بود و تا مقابل شدن من و عمر مثل سایه تعقیب مان میکرد. چهار طرف سالون با روشنی شمع هایی که روی میز های مهمانان وجود داشت مزین شده بود. همین که من و عمر روبروی هم رسیدیم فرید و سحر دست مان را رها کردند و به جمع سایر مهمانان پیوستند. دوالیت دایروی باالی سر من و عمر به یکی تبدیل شد.

از زیر جالی ام عمر را نگاه کردم، دریشی سیاه با نکتایی و گل جیب سرخ رنگ به تن داشت و با ان مو و ریش مرتب سیاه رنگ چه دلبر شده بود. با دیدن عمر به یاد شهزاده اسپ سوار قصه های مادرم افتادم که با اسپ سفیدش برای بردن شاهدخت میامد. امشب عمر بیشتر از یک شهزاده جذاب و شیک شده بود و من هر لحظه به خاطر داشتنش به خودم می بالیدم.

عمر با دستان مهربانش جالی روی سرم را باال کرد و پیشانی ام را بوسید، سرش را نزدیک گوشم کرده گفت« فرشته لجباز من !

امشب باید مهتاب با دیدنت خجالت بکشد، امشب با داشتن این ماه در کنارم خوشبخت ترین مرد جهان هستم،
حتی با نگاه های مردم این دور و ب´ر به تو حسادت میکنم، میخواهم به جای همه شان فقط خودم نگاهت کنم»

عمر دستم را گرفت و باهم به سمت استیج رفتیم. با گرفتن دستان عمر احساس میکردم در زمین نه روی ابر ها قدم میمانم.

عشق عمر برای من همانند باد دلپزیر صبح گاهی بود که در گرمای نفس گیرتابستان بوزد....

همانند باران جان دهنده ای بهاری که در اکج خشکسالی ببارد...

تنها عشق است که زنده گی را فراتر از نفس کشیدن معنی  میکند.

تنها با عشق است که اشعار را فراتر ازچند  کلمه با وزن وقافیه درک میکنی...

تنها با عشق است که تغییر فصل های سال برایت معنای دیگری دارد ....


عشق که نباشد هیجان زنده گی فراتر از تالش خسته کننده برای نفس کشیدن نیست....

ومن چقدر خوشبخت هستم که امشب به این باد دلپزیر، به این باران جان بخش،  به این شعر یا معنا، به این فصل زیبا رسیدم . من امشب در کنارم باعمر تمام جهان را داشتم. اخر چی چیزی یک زن را بیشتر از دستان و اغوش مردی که بوی صداقت و عشق میدهد، خوشبخت میسازد و امنیت میبخشد.


آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
 آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد.
مولانا

#ادامه_دارد...

@RomanVaBio
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ز همه دست کشیدم تا تو باشی همه‌ام
باتو بودن، زهمه دست کشیدن دارد...♡

#رمان
#دختر_تابو_شکن

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان #دختر_تابو_شکن #نویسنده_روشنا_امیری #قسمت_۱۴۰ میدهد ، زمانی که از نظر مالی استقالل داشته باشد، زمانی که لباس سفید را برای کسی که دوستش دارد به تن کند و زمانی که برای اولین بار مادرشود. صنم چند لحظه ای به من دیده گفت« ماشاءهللا ینگه جان چقدر زیبا ش…
#رمان
#دختر_تابو_شکن
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_۱۴۱


(سه ماه بعد)


گاهی اوقات در زنده گی همه مان لحظاتی پیش می آید که فکر میکنیم همه چیز تمام شده است و زنده گی به نقطه پایانش رسیده است...

مثل درختی که در فصل خزان همه برگ هایش را از دست میدهد و شروع به خشکیدن میکند..


همه ای تالش ها و دست وپا زدن هایش برای سبز ماندن بیهوده است و درست در زمانی که تسلیم سردی زمستان میشود و خودش را در آن رها میکند، باران امید باالی شاخچه هایش شروع به باریدن کرده و برگ های سبز را دوباره به آن هدیه میدهد.


در همه این مدت که دل به عمر بسته بودم ، به خصوص زمانی که مامایم با پیوند من وعمر مخالفت نشان داد هرگز تصور نمیکردم که روزی هر صبح با باز کردن چشمانم از خواب چهره عمر را نگاه کرده و از ان انرژی بگیرم...


تصور نمیکردم که هر شام بعد از تمام کردن یک روز کاری دیگر و بعد از همه ای خسته گی ها، سرم را روی زانوی عمر بگذارم ، او موهایم را نوازش کند و خسته گی ها را از من برباید...

تصور نمیکردم همه این محال های زنده گی به یکباره گی اتفاق بیفتد...

اما خدا را چی دیدی؟

گاهی بهترین ها را برایت بعد از سخت ترین روز ها نصیب میکند تا قدر همه داشته هایت را بهتر بفهمی....

خدا اگر طویلش میکند.. قشنگترش میسازد... همه چیز در زمان خودش اتفاق می افتد... هیچ درختی پیش از رسیدن فصلش شگوفه هایش را به میوه مبدل نمیسازد.

گاهی باید به حکمت خدا دل بسپاریم و خودمان را تسلیم تدبیر الهی کنیم...

همیشه باید ایمان داشته باشیم که خدا پالن بهتری برای ما دارد..

مثل هر روز امروز را هم با نگاه کردن به عمر آغاز کردم.

یک هفته میشد که حالت تهوع صبح گاهی داشتم. اما امروز کمی بیشتر از هر صبح دیگر.. هر چند علتش را حدس زده بودم اما هنوز برای اطمینانم کدام تِست را انجام نداده یودم و تصمیم داشتم تا مطمئن شدنم به عمر چیزی نگویم.

 

آهسته از جایم بلند شدم و به دستشویی رفتم، نمیخواستم عمر متوجه این حالتم شود اگر نه من را تمام روز در خانه بستری میکرد و نمیگذاشت از جایم بلند شوم.

از دست شویی که بیرون شدم به بالکن رفتم و برای بهبود حالم کمی هوای تازه تنفس کردم. میز صبحانه را با یک دو دانه تخم که به ذایقه عمر پخته شده بود، چند تکه از پنیر و عسل مورد علاقه فرید و یک بشقاب مملو از تکه های سیب و ناک تزیین کردم.

عمر و فرید مثل هر روز بعد از چند دقیقه شوخی و خنده ، به میز تشریف اوردند و با اشتهای کامل صبحانه شان را نوش جان کردند.

من هنوز هم حالت تهوع داشتم و حتی با دیدن به سوی این غذا ها حالم بد میشد. فقط یک گیالس چای به دست داشتم و از ان جرعه جرعه مینوشیدم. فرید بعد از تمام کردن صبحانه از جایش بلند شده گفت« دستت درد نکند ینگه جان، خیلی خوشمزه بودند...

@RomanVaBio
#رمان
#دختر_تابو_شکن
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_۱۴۲

با اجازه تان من دیگر میروم».

گفتم« نوش جانت فرید، بخیر بروی».

عمرهم گفت« خدا نگهدارت رفیق». عمر که متوجه حال بد من شده بود بعد از چند دقیقه خیره شدن به من گفت« خانم جانم چی شده، نکنه مریض هستی، رنگ و رخت پریده است».


چقدر شنیدن این کلمه(خانم جانم) از دهن عمر به بند دلم چنگ میزد و مثل قرص ارامبخش برایم عمل میکرد.


دستش را روی پیشانی ام گذاشته گفت« تب هم که نداری»

لبخند زدم و گفتم« نه جانم چیزی نشده فقط کمی بی حال هستم.اگر صبحانه ات را تمام کردی پس اماده شو که به شفاخانه برویم ناوقت میشود. »


از جایش بلند شد، د´ر یخچال را باز کرد، بوتل جوس را گرفته در گیالسم ریخت و گفت« این را نوش جان کن و تا من ظرف ها را بشویم چند دقیقه دراز بکش، حالت بهتر میشود».

به توصیه عمر عمل کردم، کمی حالم بهتر شد و با عمر به شفاخانه رفتیم.

در بخش عاحل شفاخانه مصروف چک حالت صحی بیماران بودم که صدای حرکت تیرهای تزکره و هیاهوی «عجله کنید»! همکارانم  توجه ام را به خود جلب کرد.
 

به سمت همکارانم رفتم، چشمم که به مریض خورد احساس کردم او را در جایی دیده بودم اما کجا؟

چند لحظه ای چشمانم را بستم تا این چهره را به یاد بیاورم، مغزم شروع به پروسس اطالعات کرده بود تا به من در شناخت چهره بیمار کمک کند.

برای چند لحظه در ذهنم تصویر یک مرد که موهایش تا شانه اش میرسید، چشمانش را تُند سرمه کشیده بود، در یک دست شالق و در شانه اش تفنگ اویزان بود و به سمت من می امد ظاهر شد.

چشمانم را که باز کردم چهره بیمار  با تصویر که در چند ثانیه قبل در ذهنم گذشت یکی بود.

او را به یاد آوردم ، همان طالبی بود که من را به جرم بیرون شدن بدون محرم و نپوشیدن چادری تا صد شلاق زده بود.


با به یاد اوردن اینکه چی گونه من را در سرک شالق زد و به من دشنام داد دلم میخواست بمانم بمیرد، دلم میخواست رویم را گشتانده بروم و حتی برای نجات جانش حتی دستم را هم تکان ندهم.

اما اینبار وجدانم مرا صدا زد وگفت« آسیه ، اگر امروز بگذاری که عقده ای قلبت بر انسانیت غلبه کند روی مسلک و تعهدت پای گذاشته ای..

اما اگر امروز انسانیت بر عقده قلبت غلبه کرد و به عهد وقسم که به مسلکت بسته بودی وفادار ماندی، به معنای واقعی پیروز میدان این همه مبارزه و تابو شکنی هستی.


تا امروز برای رسیدن به رویاهایت به مشکالتی که دیگران برایت خلق کردند مبارزه کردی اما امروز برای اثبات صداقت و تعهد به مسلکت، باید با خشم خود مبارزه کرده پیروز شوی».

به خود آمدم و عاجل پرسیدم« گزارش بدهید، وضیعت مریض از چی قرار است؟»

وحیده که یک تن از کار آموزان دوره ستاژ بود گفت« اسمش امیر خان است، ۵۴ سال سن دارد.

درمرز تورخم زمانی که میخواست از چنگ پولیس فرار کند حادثه ترافیکی کرده است، شفاخانه جالل اباد به دلیل وضیعت وخیمش او را نپذیرفته است، به این دلیل به کابل انتقالش دادند. در قسمت قبرغه، دست و پای چپ شکستگی شدید دارد و احتماال به دلیل صدمه شدید به قفس سینه اش قلب خونریزی داخلی پیدا کرده باشد».

گفتم« پس منتظر چی هستید ، عجله کنید عملیات خانه را آماده کنید». من با چند تن از همکاران دیگر ما در عملیات اشتراک کردیم. پس از یک ساعت و سی دقیقه عملیات نفس گیر و دشوار موفق به توقف خونریزی شدیم. اما هنوز هم خطر جدی سالمت او را تهدید میکرد.

شاید من به خاطر غلبه به خودم بیشتر از هرباری دیگر تالشم را کرده بودم. حتی بعد از ختم عملیات نماز نفل خواندم و از خدا خواستم زنده گی را دوباره به او ببخشد. هر لحظه مراقبش بودم و خیلی دلم میخواست زنده بماند. خداوند هم با بزرگی اش خواسته ام را رد نکرد و سه ساعت بعد از عملیات امیر خان به هوش امد.وضیعت صحی اش خوب بود و دیگر مرگ تهدیدش نمیکرد.

امیر خان روبه طرف من کرد و گفت« داکتر صاحب خداوند از شما راضی باشد .از خانم نرس شنیدم که خیلی از من مراقبت کردید، زنده گی ام را مدیون شما هستم»

گفتم« خواهش میکنم، شفا از جانب خداوند است و ما فقط وسیله هستیم». به من چند لحظه خیره شد و گفت« احساس میکنم شما را جایی دیده ام اما شاید از تاثیر حادثه به یاد نمی آورم کجا؟»

لبخند محسوسی زدم و گفتم« من همان دختری هستم که سال ها پیش به جرم نپوشیدن چادری و بیرون شدن بدون محرم در روی سرک شالقم زدی، دختری که در فرقش شاجور تفنگت را کش کردی اما شاید اراده خدا به همین بوده که من نمیرم و امروز وسیله ای نجات زنده گی ات شوم».

@RomanVaBio
#رمان
#دختر_تابو_شکن
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_۱۴۳

سرش را از خجالت پایین انداخته گفت« چرا نجاتم دادی؟، در حالیکه میتوانستی انتقامت را از من بگیری، چرا کمکم کردی؟»


قلمم را به جیب باالیی چپنم آویزان کرده گفتم« من در این وظیفه قسم خوردم که برای همه بدون تبعیض و تعصب تا حد توانم خدمت کنم. برای یک داکترتداوی  مجرم و بی گناه یکیست..

تو را کمک کردم تا بیبینی دخترانی را که در خانه ها زندانی کردید، بروی شان تیزاب پاشیدید، در سرک ها شلاق زدید و انها را ضعیف خطاب کردید ،چقدرقوی هستند....

کمکت کردم بیبینی  دخترانی را که حق اموزش و تحصیل را از انها گرفته بودید چگونه روی پاهایشان ایستاده اند. تو را مجبور نمیسازم به قدرت یک زن باورکنی، چون زنها برای قوی بودن به جز باور خودشان به باور هیچ کسی نیاز ندارند».

* امشب را در شفاخانه ماندم تا در صورت بروز کدام مشکل برای امیر خان به کمکش برسم. تا اذان صبح بیدار بودم و بعد از ادای نماز صبح به خواب رفتم.

ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدم. باز هم حالت تهوع شدید دامن گیرم بود. از جایم بلند شدم و خواستم برای انجام معاینه خون به البراتوار بروم.از اتاق که بیرون شدم در دهلیز همه ای همکارانم ،سحر ،سما و چند همصنفی دیگرم با دسته های گُل صف بسته بودند و به سوی من لبخند میزدند.

حیران بودم این استقبال گرم برای چه است؟

چرا همه اینجا، پشت اتاق من صف بسته اند؟

بعد از چند لحظه نگاه کردن به انها گفتم« چی اتفاقی افتاده؟، نکند که استاد فواد امروز برمیگردد؟»

استاد فواد چهار ماه قبل برای اشتراک در یک سیمینار علمی عازم بریتانیا شده بود به همین دلیل نتوانست به محفل ازدواج ما هم تشریف داشته باشد. قرار بود بعد ازبرگشت به حیث سر طبیب شفاخانه اغاز به کار کند.

سحر با لبخند به سوی من امد و من را در آغوش گرفته گفت« نه عزیزم همه ما به استقبال از شجاعت و فداکاری  تو به اینجا صف کشیدیم».

من که هنوز هم از اصل قضیه خبر نبودم و نمیدانستم سحر از چه حرف میزند گفتم« شجاعت من؟»

سحر مردمک چشمان را چرخانده گفت « هنوز هم نفهمیدی  رن فهم؟، بیا این روز نامه  را بیببن».

روزنامه را در دستم گذاشت، در صفحه نخست روزنامه عکس من با سرخط « از شلاق خوردن تا نجات دادن» نوشته بود.
@RomanVaBio
#رمان
#دختر_تابو_شکن
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_۱۴۴

با دیدن این تصویر و این سرخط بر خالف تصور دیگران به جای خوشحال شدن ناراحت شدم وگفتم« چطور امکان دارد؟، چرا این همه را به نشر رساندند؟، حق نداشتند بدون پرسیدن از من دست به همچین کاری کنند؟، کی برایشان این قضه را تعریف کرده است؟»

داکتر صبور که یک تن از متخصان جراحی اعصاب شفاخانه بود به سوی من امده گفت« آسیه جان ارام باش.
 

فکر میکنم خبر نداری ؟


دیروز شام چند مامور پولیس و چند تن ازخبر نگاران برای گرفتن اظهارات و تهیه گزارش از امیر خان به شفاخانه امدند. امیر خان خودش در مصاحبه با این خبر نگاران از بی رحمی خود وشهامت و صداقت تو حکایت کرده است و خودش خواسته این خبر را به نشر برسانند. نمیدانم چرا تو با شنیدن این خبر به جای خوشحالی از خود این چنین عکس العمل نشان  دادی؟»


گفتم« نمیخواستم با نشر این خبرقهرمان شوم، نمیخواستم به خاطر کمک کردنم به او سرش مهنت بگذارم و این عملم را به تمام دنیا جار بزنم.من فقط به خاطر مغلوب کردن عقده و نفرت قلبی ام به او کمک کردم و بس».

#روشنا امیری سحر گفت« تو که این موضوع را به کسی جار نزدی و خودت را قهرمان معرفی نکردی، این خواسته خودش بوده که همه از ظلم او و مهربانی تو بفهمند. پس خودت را ناراحت نکن».


تا خواستم چیزی بگویم حالت تهوع ام بیشتر شد، سرم گیچ رفت، دنیا پیش چشمانم سیاهی کرد از حال رفتم.

چشمانم را که باز کردم روی چپرکت شفاخانه درازکشیده بودم. باالی سرم عمر بود،  با نگاهای پریشان به سویم میدید و منتظر به هوش امدنم بود. همین که دید چشمانم را باز کردم از خوشحالی چشمانش برق میزد.

 

با دستش صورتم را نوازش کرده گفت« خدا را شکر که به هوش آمدی ، من را زیاد ترساندی، البته دیگر اگر سر وقت غذایت را نخوری همینطور میشود».

گفتم« نه من خوب هستم ، نگران نباش».

در همین لحظه داکترصدیق با نتیجه ای معاینات خون داخل اتاق شد.


عمر با عجله از او پرسید« نتایج معاینات چی است؟، کدام مشکل جدی خو نیست ؟،»

داکتر صدیق لبخند زد و گفت« نخیر هیچ مشکلی نیست، برعکس خبر های خوشی برایتان دارم.

مبارک باشد همسرت داکتر آسیه باردار است.


عمر

 

برای چند لحظه ای مات شده بودم، احساس میکردم درفضا معلق هستم....


حس میکردم خدا برایم حتی بیشتر از سهمم در این دنیا خوشبختی نصیب کرده است...

با شنیدن اینکه پدر میشوم دیگر قلبم در جایش از هیجان زیاد تنگی میکرد..

میخواستم برای همه دنیا پدر شدنم را فریاد بزنم. با شنیدن خبر پدر شدنم با هیجان به سمت کلکین اتاق رفتم و بلند صدا کردم« آهای مردم همه بشنوند من پدر میشوم، شنیدید پدرررر»


اسیه به عجله به سمت من امدو گفت« وای خدا عمر چی کار میکنی ابرویم را بُردی؟

ببوسمش....

نوازشش کنم ....

 بغل بگیرمش...

مقابلش بنشینم و ساعت ها دلبری هایش را تماشا کنم...

اخر یک مرد را چه چیزی خوشبخت تر از این میسازد که پدر یک دختر باشند...


خوشبختانه نتیجه معاینه سونوگرافی هم نشان داد که ما صاحب یک دختر میشویم.

                                                                                                   **
یکی از رویا ها بزرگ آسیه این بود که همه دختران به حق اموزش شان دست پیدا کنند.و مورد وضیعت بد آموزش دختران و اجازه نداشتن شان برای رفتن در مکتب به دلیل نبود معلم زن در قریه ما اگاه شد. خانه و زمین پدری اش را در مزار به کاکایش فروخت و تصمیم داشت با پول ان یک مکان اموزشی برای زنان و دختران قریه ما در قندهار بسازد و انرا به نام پدر مرحومش مسما کند.

من هم خانه ای را که از پدرم در قندهار داشتم به عنوان محل مکان اموزشی برای زنان و دختران در اختیار آسیه قرار دادم.تا باشد او را در رسیدن به این رویایش کمکی کرده باشم. در این مکان در سه تایم حدود شصت زن و دختر سواد حیاتی و دروس مکتب ابتداییه را فرا میگرفتند. آسیه هر ماه معاش استادان را از پول شخصی خودش میپرداخت. هر قدر به تعداد این دختران افزوده میشد، آسیه بیشتر از هر زمانی نفس راحت میکشید.

آهسته آهسته زنان دیگر هم عالقه مند به همکاری با آسیه شدند و آسیه با پنج استاد زن دانشگاه کابل و دو تن از داکتران شفاخانه ابن سینا که در مجموع هشت نفر میشدند، نهاد حمایت از اموزش زنان را تاسیس کرد. خدمات و فعالیت های این نهاد به حدی چشمگیر بود که به زودی تعداد اعضایش را به چهل تن رسانید.

این نهاد عالوه به تاسیس مکاتب ساحوی برای زنان در والیات قندهار، جالل اباد، هرات و مزار شریف، کمپاین خانه به خانه را برای تشویق خانواده ها در مناطق دور افتاده ای کابل به خاطر گذاشتن دختران شان به مکتب به راه انداختند.
#رمان
#دختر_تابو_شکن
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_(آخر)


اما این پایان کار نبود....

قرار بود زندگی کمی بیشتر از صبرهایم برایم پاداش بدهد.

به تاریخ ۳ سنبله ۱۳۸۴ ۱۰ اکتوبر ۲۰۰۳ در ایمیل آدرسم را از طرف روزنامه نیویارک تایمز امریکا دریافت کردم در ایمیل نوشته بود من به دلیل انجام صادقانه وظیفه ام و خدمت و تلاش های ارزتده حهت آموزش زنان و دختران افغان از سوی این روزنامه در فهرست ده زن تاثیرگذار آسیا در جایگاه دوم قرار گرفته ام.

۱۰ اکتوبرسال ۲۰۰۳ شاید برای بسیاری ها فقط یک تقویم ساده بوداما برای من و نه زن دیگر از تقویم های تاثیر گذار زندگی ما بود. قرار بود در تاریخ ۵ ماه نوامبر همین سال برای اخذ جایزه ب واشنگتن دی سی امریکا سفر کنم‌.

در این سفر علاوه عمر و هانیه استاد فرهاد هم همراهی میکرد. او برایم حیثیت پدر مهنوی را داشت شخصی که موفقیت هایم را مدیون حمایتش بودم

بلاخره تاریخ ۵ نوامبر فرا رسید و من دقیقا در تالاری نشسته بودم که چند لحظه بعد شاهد تغییر شدن من بود .در یک پهلویم عمر و هانیه و در پهلوی دیگر استاد فواد نشسته بود.باز هم هیجان و دلهره یکجا در من رخنه کرده بود.

انانسر من را به استیج فرا خواند و من با کف زدن های دو هزار اشتراک کننده تالار به روی استیج رفتم جایزه را ریس روزنانه در حضور افراد بلند رتبه دلت امریکا،روزنامه نگاران و شخصیت های علمی و فرهنگی دیگر اعطا کرد.همه منتظر سخنرانی من بودند

به سمت میز خطابه رفتم و بعد از صحبت های مقدماتی گفتم«   تلاش برای موفق شدن برای هر کسی دشوار و مشقت های خودش را دارد اما این دشواری و مشقت برای یک دختر افغان هزار چند است.دختر  بودن  در  افغانستان  دردسختیست..
یک دختر در افعانستان موجودیست که تحصیل برایش تابوست، قدم زدن در جاده ها برایش تابوست، خندیدن برایش تابو ست...حتی دختر بودن و نفس کشیدن برایش تابوست..


شاید در هر روز جنگ افغانستان صد ها مرد جان شان را از دست دادند اما از ارقام دختران کشته شده ازدرد در افغانستان خبری نیست. دروازه خانه ها را از پشت بروی ما قفل کردند تا از خانه بیرون نشویم، به صورت ما تیزاب پاشیدند تا درس نخوانیم، ما را به گلوله بستند تا صدا بلند نکنیم.


اما زنان افغان قفل ها را شکستند، و با هر بار مردن دوباره جوانه زدند.زنان افغان نشان دادند که برای مغلوب بودن و شکست خوردن به این دنیا نیامده اند ، انها به این دنیا امدند که جهان را مغلوب تلاش و مبارزه خودشان بسازند.


تمام زنان افغان برای من قهرمان هستند .خواه در مبازره شان برای بقا پیروز شده باشد یا شکست خورده باشند».

به پا ایستادند و به من کف میزدند،

با تمام شدن حرف هایم همه تاالر به شمول استاد فواد ، عمر و هانیه بسیاری هایشان هم اشک میرختند.


به یاد حرف پدرم افتادم که میگفت«آسیه دخترم به یاد داشته باش همیشه کسانی درتاریخ قهرمان و جاویدان میشوند که سر به ظلم و تابو های نادرست خم نکند. یگانه رسم و قانونی که الیق تسلیم شدن را دارد قانون خداوند است.فراموش نکن دخترم ، فرق نمیکند چند نفر از کارت خوشش میاید یا چند نفر از تو حمایت میکند. اگر تمام جهان هم مخالف تو باشد و تو حق باشی و با صداقت رویایت را دنبال کنی حتما پیروز میشوی، من باور دارم دخترم که تو هم یک روزی مثل آسیه(همسر فرعون) قهرمان میشوی و تو هم یک روزی به رویایت دست پیدا خواهی کرد».


از گوشه ای چشمم اشک جاری شد. عمر هم برای بودن در کنار من به استیج امد و من را در آغوش گرفت ، هانیه با دستان کوچکش کوشش میکرد اشک هایم را پاک کند، چقدر دستان کوچکش برایم ارامش میبخشد.

با امدن عمر کف زدن های تالار بیشتر شد.به سوی مردم تاالر نگاه کردم که چه با شور و هیجان تشویقم میکنند. بر عالوه انها من امروز در گوشه ای از تاالر پدرم را میدیدم که به سویم لبخند زده و با کف زدنش حمایتم میکند، مادرم را میدیدم که با گوشه ای چادرش اشک های خوشحالی اش را پاک میکند، محمد را میدیدم که با همه وجود برایم افتخار میکند، احمد را میدیدم که با حورا گفتنش سهم خودش را در تشویق من ادا میکند.

من امروز هیچ کسی را در کنارم کم نداشتم، همه ای عزیزانم را با تمام وجود در کنارم حس میکردم.


من امروز با بردن بازی زندگی پیروز میدان شده بودم.

به راستی که لذت یک بار پیروزی به تلخی صد شکست میارزد.

**

 
همیشه انانی به رویا های شان دست پیدا میکنند که واقیعت رویا های شان را باور دارند..

فراموش نکنید آرزو های تان در یک جایی منتظر رسیدن به شما هستند تالش کنید زیاد منتظر نمانند.. همیشه در زنده گی یک امید است، اگرکمی منتظر باشید در شاخه های درخت زنده گی تان امید های بیشتری شگوفه خواهد کرد.

 
#پایان

@RomanVaBio
اینم پایان رمان #دختر_تابو_شکن
امیدوارم از خواندنش لذت برده باشین و پایان پرمفهومی برایتان داشته باشد...

ناگفته نماند بعضی از کلمات که اشتباه تایپ شده بود مشکل از نویسنده عزیز نبود و رمان درست نوشته شده؛
در اصل مشکل از فایل بود وقتی کپی میکردم حرف (لا) برعکس نوشته میشد،
امید که به دل نگرفته باشین.

و همچنان نظر ،انتفاد ،پیشتهادی داشتین به ربات بفرستین🙂

ایام به کام🌸🌿

@romanvabio_bot