#رمان💟
#عروس_فراري 📖
#نويسنده_روشنا_اميري ✍️
نمیدانم عشق است یا بلا!!!...
یکباره از غیب به زنده گی ما پرت میشود... انقدر زود اتفاق می افتد که انسان نمیداند قرار است چه بر سرش بیاید.. تا بتواند خودش را از ان محافظت کند..
مگر میشود خود را از اتش عشق محافظت کرد؟؟؟
مگر میشود از عشق گریخت؟؟؟؟
عروس فراری روایت جذاب از زنده گی دختری به نام صنم است که بنابر فرهنگ غیر انسانی جامعه افغانی به بد داده میشود. مردی که قرار است صنم به عقد نکاحش دراید، مرد مهربان و سخت عاشق صنم است اما اینکه چرا صنم از روز عروسی اش فرار میکند و بعد فرار چه اتفاقات جذاب و هیجان انگیز برای او رقم میخورد دراین داستان خواننده باشید!!
#بزودی...
@RomanVaBio
#عروس_فراري 📖
#نويسنده_روشنا_اميري ✍️
نمیدانم عشق است یا بلا!!!...
یکباره از غیب به زنده گی ما پرت میشود... انقدر زود اتفاق می افتد که انسان نمیداند قرار است چه بر سرش بیاید.. تا بتواند خودش را از ان محافظت کند..
مگر میشود خود را از اتش عشق محافظت کرد؟؟؟
مگر میشود از عشق گریخت؟؟؟؟
عروس فراری روایت جذاب از زنده گی دختری به نام صنم است که بنابر فرهنگ غیر انسانی جامعه افغانی به بد داده میشود. مردی که قرار است صنم به عقد نکاحش دراید، مرد مهربان و سخت عاشق صنم است اما اینکه چرا صنم از روز عروسی اش فرار میکند و بعد فرار چه اتفاقات جذاب و هیجان انگیز برای او رقم میخورد دراین داستان خواننده باشید!!
#بزودی...
@RomanVaBio
#رمان_جدید👇#عشق_آب_حیات_است_درین_آب_درآ📖
#نویسنده_آذر✍️
مولانا میگوید: عشق به دریا میماند. هر انسانی به قدر ذاتش از آن آب برمیدارد. این که هر کسی چقدر آب برمیدارد به گنجایش ظرفش بستگی دارد. یکی ظرفش خمره است، یکی دلو، یکی کوزه. دیگری پیاله.
بگو، ظرف تو چه اندازه است؟
دلت تاب آن دارد تا پایان راه برود؟
عشق در نظر کسی که عاشق نیست، کلمهای خشک و تو خالی است. نیمی فریب، نیمی سفسطه. آن که عاشق نیست، عشق را نمیتواند درک کند، آنکه عاشق است نمیتواند وصف کند. در این صورت، در جایی که کلمه ها توان ندارند، عشق را مگر میشود در قالب سخن ریخت.
رمان عشق آب حیات است در این آب درآ رمانیاست که نمیشود که آن را داستان تخیلی و کاملا غیر واقعی دانست. زیرا قسمت اعظم حوادث داستان آن حقیقی بوده و در شهر کابل اتفاق افتاده است اما شخصیت های داستان محصول ذهن و تخیل نویسنده میباشد که به نحو اعلا و برای رنگ و طعم داستان استفاده شده است.
رمان با قید زمان و مکان با لفظ اول شخص نوشته شده است (قهرمان داستان سرگذشتش را تعریف میکند) و از سال ۱۳۹۲ آغاز میشود و ادامه دارد.
عشق آب حیات است در این آب درآ
هر قطره ازین بحر حیاتیست جدا...
#بزودی....😉
@RomanVaBio
#نویسنده_آذر✍️
مولانا میگوید: عشق به دریا میماند. هر انسانی به قدر ذاتش از آن آب برمیدارد. این که هر کسی چقدر آب برمیدارد به گنجایش ظرفش بستگی دارد. یکی ظرفش خمره است، یکی دلو، یکی کوزه. دیگری پیاله.
بگو، ظرف تو چه اندازه است؟
دلت تاب آن دارد تا پایان راه برود؟
عشق در نظر کسی که عاشق نیست، کلمهای خشک و تو خالی است. نیمی فریب، نیمی سفسطه. آن که عاشق نیست، عشق را نمیتواند درک کند، آنکه عاشق است نمیتواند وصف کند. در این صورت، در جایی که کلمه ها توان ندارند، عشق را مگر میشود در قالب سخن ریخت.
رمان عشق آب حیات است در این آب درآ رمانیاست که نمیشود که آن را داستان تخیلی و کاملا غیر واقعی دانست. زیرا قسمت اعظم حوادث داستان آن حقیقی بوده و در شهر کابل اتفاق افتاده است اما شخصیت های داستان محصول ذهن و تخیل نویسنده میباشد که به نحو اعلا و برای رنگ و طعم داستان استفاده شده است.
رمان با قید زمان و مکان با لفظ اول شخص نوشته شده است (قهرمان داستان سرگذشتش را تعریف میکند) و از سال ۱۳۹۲ آغاز میشود و ادامه دارد.
عشق آب حیات است در این آب درآ
هر قطره ازین بحر حیاتیست جدا...
#بزودی....😉
@RomanVaBio
رمان📃
#؏شـق_پاک♥️
#نگارنده_Târânom_sâhât✍🏻
خلاصه:
سرگذشت پسری که از چهارده ساله گی عاشق دختری میشه و در ۲۲ ساله گی سرنوشت روی بد خور بری نشون داد داستانی از جنس حقایق پنهان ، حقایق که بعد ها آشکار میشه حقایق که زنده گی ای دو شخصیت به بازی میگیره ، و باعث شعله ور شدن عشق...... حقایق مخفی و دردناک و............
آیا #مهران و #شهرزاد از آخر ای بازی سر بلند بیرو میاین؟
آیا میتونن بعد فهمیدن حقایق بازم با هم باشن؟
آیا عشق نا باز هم شعله ور میباشه؟
ژانر داستان: عاشقانه ، معمایی ، طنزی ، پولیس مخفی و یک کوچولو غمگین
با لهجه شیرین هراتی🌹
شخصیت ها:
مهران✨
شهرزاد✨
#بزودی....😉
@RomanVaBio
#؏شـق_پاک♥️
#نگارنده_Târânom_sâhât✍🏻
خلاصه:
سرگذشت پسری که از چهارده ساله گی عاشق دختری میشه و در ۲۲ ساله گی سرنوشت روی بد خور بری نشون داد داستانی از جنس حقایق پنهان ، حقایق که بعد ها آشکار میشه حقایق که زنده گی ای دو شخصیت به بازی میگیره ، و باعث شعله ور شدن عشق...... حقایق مخفی و دردناک و............
آیا #مهران و #شهرزاد از آخر ای بازی سر بلند بیرو میاین؟
آیا میتونن بعد فهمیدن حقایق بازم با هم باشن؟
آیا عشق نا باز هم شعله ور میباشه؟
ژانر داستان: عاشقانه ، معمایی ، طنزی ، پولیس مخفی و یک کوچولو غمگین
با لهجه شیرین هراتی🌹
شخصیت ها:
مهران✨
شهرزاد✨
#بزودی....😉
@RomanVaBio
#رمان
#گردآب_سیآه
#ژانر_غمگین_عاشقانه_کلکل
#بالهجهشیرینهراتی
رمان درمورد دختری هست که پایین بلندی هآیی در زندگی خو داره که دست سرنوشت او به سمتی میکشنه که دو مسیر داره و او باید یکی انتخاب کنه !
#بزودی...😉
@RomanVaBio
#گردآب_سیآه
#ژانر_غمگین_عاشقانه_کلکل
#بالهجهشیرینهراتی
رمان درمورد دختری هست که پایین بلندی هآیی در زندگی خو داره که دست سرنوشت او به سمتی میکشنه که دو مسیر داره و او باید یکی انتخاب کنه !
#بزودی...😉
@RomanVaBio
#رمان____تقدیرظالم
#نگارنده____ستایشثناخواجهزاده
تقدیر ظالم
روایتی از دختری که جنس اش از گل بهار است اما روزگار کاری میکند که مثل گل زمستان
پژمرده شود و او را در بیابانی بنام تقدیر دفن میکنند
حقا که خداوند در هر شر خیری نهفته است
این رمان به دو لهجه ای زیبا نگاشته شده است
که یکی به لهجه ای شیرین هراتی است
و این نسخه به صورت ادبی نوشته شده است
در سرزمین ناعدالتی ها به دنبال عدالت می گردیم بی خبر از اینکه کره یی زمین توسط همین نابرابری ها در گردش است میخواهیم با دنیا برابر باشیم در میهنی که واژه عشق را ننگ مینامند ما محکومیم به زندگی های که بنام
سرنوشت بنام ما گره زدند
دختری از شهر هرات از نا عدالتی های که روزگار در حق اش کرده مینویسد دختری که با جسم ظریف اش خواست در این دنیا مردانه بجنگد تا سرنوشت خود را به دستانش هدایت دهد
سرنوشتی بنام
تقدیر_ظالم
#بزودی...😉
@RomanVaBio
#نگارنده____ستایشثناخواجهزاده
تقدیر ظالم
روایتی از دختری که جنس اش از گل بهار است اما روزگار کاری میکند که مثل گل زمستان
پژمرده شود و او را در بیابانی بنام تقدیر دفن میکنند
حقا که خداوند در هر شر خیری نهفته است
این رمان به دو لهجه ای زیبا نگاشته شده است
که یکی به لهجه ای شیرین هراتی است
و این نسخه به صورت ادبی نوشته شده است
در سرزمین ناعدالتی ها به دنبال عدالت می گردیم بی خبر از اینکه کره یی زمین توسط همین نابرابری ها در گردش است میخواهیم با دنیا برابر باشیم در میهنی که واژه عشق را ننگ مینامند ما محکومیم به زندگی های که بنام
سرنوشت بنام ما گره زدند
دختری از شهر هرات از نا عدالتی های که روزگار در حق اش کرده مینویسد دختری که با جسم ظریف اش خواست در این دنیا مردانه بجنگد تا سرنوشت خود را به دستانش هدایت دهد
سرنوشتی بنام
تقدیر_ظالم
#بزودی...😉
@RomanVaBio
مقدمه
آسمان لباس خاکستری به تن کرده بود و مروارید های سفید برف را از دل خودش بیرون کرده به سقف زمین میچید...
شاخه های خشک درختان، با آغوش باز و لبخند زنان از این مهربانی طبیعت استقبال میکردند..مثلی که عروس شده باشند به نطر میرسید لباس سفید به تن کرده اند..
اما این پرنده ها بودند که این سو و ان سو پریشان دنبال یک سرپناهی برای خودشان میگشتند..
چقدر حال شان شبیه من بود...
سرد...
پریشان...
شاید هم بی پناه و تنها...
به قاب پنحره اتاق تکیه کرده بودم،با چشمان خسته و بی خواب دانه های برف را که خرامان کرده به زمین می امدند تماشا میکردم..
دل اسمان هم مثل من گرفته و سرد بود، شاید از دلسردی زیاد بود که باران اشک هایش منجمد شده بود...
به فکر زنده گی به هم خورده و پر از دردم، همان زنده گی که با یک اشتباه به هم زدمش فرو رفته بودم که صدای لرزش موبایل در دستم مرا به حال خودم آورد...باز هم تماس و پیام او بود..
نمیدانم باز چطور سر و کله لعنتی اش به زنده گی ام پیدا شده بود؟؟..
بعد از این همه زمان که گذشت دیگر از من چی میخواست..؟؟
چرا اینقدر اصرار داشت مرا بیبیند.. ؟؟؟.. چی میخواهد بگوید..؟؟..مگر چیزی برای گفتن مانده بود..؟؟..
حد اقل باید برای او که دقیقا در همان روز برفی شبیه امروز، همه بازی کردن هایش را، احمق ساختنم را، تمسخر زدنش را، یکی یکی به روی من کشیده بود..دیگر چیزی به گفتن باقی نمانده باشد..
این من بودم که با وجود دانستن همه خیانت کاری هایش، شاید به دلیل امید برگشتنش که بعد ها فهمیدم یک خیال باطل بود، به دلیل ترس از دست دادنش که حالا به نفرت و انزجار تبدیل شده است، همه گفته هایم را در قلبم دفن کرده مخفی اش کردم، نگفته هایی که تا امروز بالای قلبم سنگینی میکند..شاید به همین دلیل باشد که امروز تصمیم گرفتم به دیدنش بروم..تصمیم گرفتم سنگینی های قلبم را از حمل این وزن سنگین سبک سازم..
رویم را از پنجره گشتاندم و به سمت تخت خواب اهسته اهسته قدم گذاشتم.. در لبه تخت درست مقابل صورت مردانه و پر از مهر جهان که در خواب شیرینی فرو رفته بود نشستم... حتی دیدن به چهره معصوم و گیرایش قلبم را گرم میساخت...نمیدانم اگر میدانست تمام شب را به جای خوابیدن بالای سرش نشسته و تماشایش میکردم تا باشد که بعد از جدایی مان با دل سیر نگاهش کرده باشم، یا اگر میدانست بدون اجازه اش وارد اتاق خوابش شدم و کنارش شب تا صبح نشستم، چه واکنشی نشان میداد؟
خوشحال میشد یا عصبانی؟؟
دیگر نمیدانستم، حتی نمیدانستم هنوز هم قسمی که در کتابچه خاطراتش نوشته بود عاشقم است یانه ؟
به کدامش باور میکردم؟؟
به چشمان مهربان و زیبایش که از اتش عشق سوزان میسوخت؟
یا به حرف های سرد و قاطع دیروزش که مغز استخوانم را سرد ساخت..
دست ارامی به مو های مشکی سیاهش کشیدم و اهسته سرم را نزدیکش کردم، مثل که گلی را بو کنی عطر تنش را عمیق استشمام کرده به سلول، سلول بدنم روانه کردم، سرم را خم کردم و پیشانی اش را ارام، تا از خواب بیدار نشود اما عمیق بوسیدم...
برایم سخت بود اما نامه ای را که شب با عشق و اشک برایش نوشتم، در کنار تخت روی میز گذاشتم ، نمیدانم بعد از برگشتم به خانه چگونه ازمن استقبال خواهد کرد، چی بدانم شاید با من خدا حافظی کند..
ساده دل داستان زنده گی یکی از علاقه مندان رمان عروس فراری است که درخواست نوشتن داستان شان را به قلم من کردند. نمیدانم چقدر قلم من توانسته است احساس لیای عزیز را بیان کند اما امید وارم از عهده نوشتن اش بر آمده باشم.
البته لازم به ذکر است که محل کار، اسم محل زنده گی و اسامی اصلی شخصیت ها به خواست مخاطب داستان مخفی گذاشته شده است.
نمی خواهم زیاد در مورد محتوای داستان حرفی بزنم و کنجکاوی در باره محتوای داستان را بر دوش شما میگذارم.
_روشنا امیری
#بزودی
@RomanVaBio
آسمان لباس خاکستری به تن کرده بود و مروارید های سفید برف را از دل خودش بیرون کرده به سقف زمین میچید...
شاخه های خشک درختان، با آغوش باز و لبخند زنان از این مهربانی طبیعت استقبال میکردند..مثلی که عروس شده باشند به نطر میرسید لباس سفید به تن کرده اند..
اما این پرنده ها بودند که این سو و ان سو پریشان دنبال یک سرپناهی برای خودشان میگشتند..
چقدر حال شان شبیه من بود...
سرد...
پریشان...
شاید هم بی پناه و تنها...
به قاب پنحره اتاق تکیه کرده بودم،با چشمان خسته و بی خواب دانه های برف را که خرامان کرده به زمین می امدند تماشا میکردم..
دل اسمان هم مثل من گرفته و سرد بود، شاید از دلسردی زیاد بود که باران اشک هایش منجمد شده بود...
به فکر زنده گی به هم خورده و پر از دردم، همان زنده گی که با یک اشتباه به هم زدمش فرو رفته بودم که صدای لرزش موبایل در دستم مرا به حال خودم آورد...باز هم تماس و پیام او بود..
نمیدانم باز چطور سر و کله لعنتی اش به زنده گی ام پیدا شده بود؟؟..
بعد از این همه زمان که گذشت دیگر از من چی میخواست..؟؟
چرا اینقدر اصرار داشت مرا بیبیند.. ؟؟؟.. چی میخواهد بگوید..؟؟..مگر چیزی برای گفتن مانده بود..؟؟..
حد اقل باید برای او که دقیقا در همان روز برفی شبیه امروز، همه بازی کردن هایش را، احمق ساختنم را، تمسخر زدنش را، یکی یکی به روی من کشیده بود..دیگر چیزی به گفتن باقی نمانده باشد..
این من بودم که با وجود دانستن همه خیانت کاری هایش، شاید به دلیل امید برگشتنش که بعد ها فهمیدم یک خیال باطل بود، به دلیل ترس از دست دادنش که حالا به نفرت و انزجار تبدیل شده است، همه گفته هایم را در قلبم دفن کرده مخفی اش کردم، نگفته هایی که تا امروز بالای قلبم سنگینی میکند..شاید به همین دلیل باشد که امروز تصمیم گرفتم به دیدنش بروم..تصمیم گرفتم سنگینی های قلبم را از حمل این وزن سنگین سبک سازم..
رویم را از پنجره گشتاندم و به سمت تخت خواب اهسته اهسته قدم گذاشتم.. در لبه تخت درست مقابل صورت مردانه و پر از مهر جهان که در خواب شیرینی فرو رفته بود نشستم... حتی دیدن به چهره معصوم و گیرایش قلبم را گرم میساخت...نمیدانم اگر میدانست تمام شب را به جای خوابیدن بالای سرش نشسته و تماشایش میکردم تا باشد که بعد از جدایی مان با دل سیر نگاهش کرده باشم، یا اگر میدانست بدون اجازه اش وارد اتاق خوابش شدم و کنارش شب تا صبح نشستم، چه واکنشی نشان میداد؟
خوشحال میشد یا عصبانی؟؟
دیگر نمیدانستم، حتی نمیدانستم هنوز هم قسمی که در کتابچه خاطراتش نوشته بود عاشقم است یانه ؟
به کدامش باور میکردم؟؟
به چشمان مهربان و زیبایش که از اتش عشق سوزان میسوخت؟
یا به حرف های سرد و قاطع دیروزش که مغز استخوانم را سرد ساخت..
دست ارامی به مو های مشکی سیاهش کشیدم و اهسته سرم را نزدیکش کردم، مثل که گلی را بو کنی عطر تنش را عمیق استشمام کرده به سلول، سلول بدنم روانه کردم، سرم را خم کردم و پیشانی اش را ارام، تا از خواب بیدار نشود اما عمیق بوسیدم...
برایم سخت بود اما نامه ای را که شب با عشق و اشک برایش نوشتم، در کنار تخت روی میز گذاشتم ، نمیدانم بعد از برگشتم به خانه چگونه ازمن استقبال خواهد کرد، چی بدانم شاید با من خدا حافظی کند..
ساده دل داستان زنده گی یکی از علاقه مندان رمان عروس فراری است که درخواست نوشتن داستان شان را به قلم من کردند. نمیدانم چقدر قلم من توانسته است احساس لیای عزیز را بیان کند اما امید وارم از عهده نوشتن اش بر آمده باشم.
البته لازم به ذکر است که محل کار، اسم محل زنده گی و اسامی اصلی شخصیت ها به خواست مخاطب داستان مخفی گذاشته شده است.
نمی خواهم زیاد در مورد محتوای داستان حرفی بزنم و کنجکاوی در باره محتوای داستان را بر دوش شما میگذارم.
_روشنا امیری
#بزودی
@RomanVaBio
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
تا حالا شده است سفر نمایی به دور دستها؟!
سرزمینِ مملو از خاطرات تلخ و شیرین؛ همانجا که این عشق شکل خواهد گرفت؟
آنکه با یاد همان خاطراتاش تو را به دنیایی دیگرِ خواهد برد، آنجا که فقط ثریا باشد و ماهنور...
همان دو دختر مغرور و سرکش آنکه در عصیانگر بودن خویش هیچ احدِ نمیتواند سخنِ گوید.
در کنارش داستانِ دو شیرمردِ که میسوزند و سعی دارند تا آن دو عصیانگر را رام خویش نمایند.
مگر ممکن است این؛ مگر میشود؟!
آن دو خیلی سرکش اند یکی در میان انبوهِ از کلماتِ گمگشتهای آن دفترچهای خاطرات و دیگرِ نیز حکایتگر آن داستان...
اینجا دنیایی دیگرِ از عشق را به چالش خواهد کشید؛ آنجا که ماهنور حکایت خواهد نمود و تو خواهی خواند هریک از سطرهای همان داستان چهار شخصیت ناهمگون و خواهی دانست این عصیانگر بودن یعنی چه؟!
#بانو_کهکشان
#بزودی ...
@RomanVaBio
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
تا حالا شده است سفر نمایی به دور دستها؟!
سرزمینِ مملو از خاطرات تلخ و شیرین؛ همانجا که این عشق شکل خواهد گرفت؟
آنکه با یاد همان خاطراتاش تو را به دنیایی دیگرِ خواهد برد، آنجا که فقط ثریا باشد و ماهنور...
همان دو دختر مغرور و سرکش آنکه در عصیانگر بودن خویش هیچ احدِ نمیتواند سخنِ گوید.
در کنارش داستانِ دو شیرمردِ که میسوزند و سعی دارند تا آن دو عصیانگر را رام خویش نمایند.
مگر ممکن است این؛ مگر میشود؟!
آن دو خیلی سرکش اند یکی در میان انبوهِ از کلماتِ گمگشتهای آن دفترچهای خاطرات و دیگرِ نیز حکایتگر آن داستان...
اینجا دنیایی دیگرِ از عشق را به چالش خواهد کشید؛ آنجا که ماهنور حکایت خواهد نمود و تو خواهی خواند هریک از سطرهای همان داستان چهار شخصیت ناهمگون و خواهی دانست این عصیانگر بودن یعنی چه؟!
#بانو_کهکشان
#بزودی ...
@RomanVaBio
اگر فردا و پس فردا
و فردا های دیگر مال من بود سعی می کنم ملکه ای خودم باشم.
من دخترِ زیبا، سرسخت، و تنهایم که چشمانش قدرتی دارد فراتر از تصور شما
من قهرمان زندگی خودم هستم من تبدیل شده ام به یک آدمِ شجاع، نترس
و من قدرت روبرو شدن با انواع طوفان های زندگی را دارم…
زندگی بارها من را در تنگنا قرار داده اما من یاد گرفته ام هیچگاه روی زمین نمانم و تسلیم نشوم همیشه چو سرو ایستاده میمانم من به لطف مشقت ها و دردهایم هر روز قوی تر می شوم من برای مستحکم شدنم، قوی بودنم، و خاصیت دلیرانه
داشتنم از گذشته ام متشکرم!!
شام پاریس
شام سردِ بود و آسمان صاف و نور مهتاب همه جارا منور ساخته بود….
رمان#اسنا
✍🏻#_وژمه_محمدی
#بزودی...
@RomanVaBio
و فردا های دیگر مال من بود سعی می کنم ملکه ای خودم باشم.
من دخترِ زیبا، سرسخت، و تنهایم که چشمانش قدرتی دارد فراتر از تصور شما
من قهرمان زندگی خودم هستم من تبدیل شده ام به یک آدمِ شجاع، نترس
و من قدرت روبرو شدن با انواع طوفان های زندگی را دارم…
زندگی بارها من را در تنگنا قرار داده اما من یاد گرفته ام هیچگاه روی زمین نمانم و تسلیم نشوم همیشه چو سرو ایستاده میمانم من به لطف مشقت ها و دردهایم هر روز قوی تر می شوم من برای مستحکم شدنم، قوی بودنم، و خاصیت دلیرانه
داشتنم از گذشته ام متشکرم!!
شام پاریس
شام سردِ بود و آسمان صاف و نور مهتاب همه جارا منور ساخته بود….
رمان#اسنا
✍🏻#_وژمه_محمدی
#بزودی...
@RomanVaBio