#گربه سیاه
#پارت290
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
توی چشمای شاهين نگاه کردم، اين مرد چقدر آروم بود. چقدر مهربون بود. هميشه لبخند میزد. هميشه همه رو دور خودش جمع میکرد. هميشه سعی داشت به همه کمک کنه. حتی اولين برخورد ما با هم اينطور بود که شاهين برای کمک کردن به من بلند شد. اما چرا اونطور که بايد و شايد عاشقش نيستم. چرا نمیتونم عاشقانه بخوامش؟ اونطور که اون من رو میخواد؟
ناخواسته نگاهم سمت رامين و نرمين چرخيد. نرمين با صدای بلند خنديد و رامين لبخند عميقی روی لباش بود و داشت استکان چایاش رو نگاه میکرد.
شاهين اسمم رو صدا زد. نگاهمو طرفش چرخوندم و گفتم: نه، ناراحت نيستم. خوشحالم، وقتی تکليفم روشن بشه خوشحالتر هم میشم.
شاهين دستش رو دور شونهام انداخت و گفت: حتماً روشن میشه، همين روزها. نگران نباش. ببين رامين هم داره به نرمين خانم توجه نشون ميده. ممکنه اونا هم کار رو باهم تموم کنن.
چيزی نگفتم. ته قلبم غمی رو حس میکردم که نمیدونستم از چيه!
کمی بعد شاهرخ صدامون کرد و رفتيم برای ناهار. دور ميز نشستيم و مشغول خوردن ناهارمون شديم.
تمام توجه شاهين به من بود و مدام بهم تعارف میکرد غذا بخورم و بشقابم رو پر میکرد. اما رامين با صدای آروم با نرمين حرف میزد و اصلاً نمیشد صداش رو شنيد.
حرف زدنهای شاهين و پچپچ کردنهای رامين اعصابم رو به هم میريخت. يکدفعه داد زدم: بسه ديگه.
طوری که همه ساکت شدن و نرمين و شاهين هم از جا پريدن. همه بهم خيره شده بودن. دست و پام رو گم کردم. سعی کردم به خودم مسلط بشم. گفتم: ببخشيد، من يک کم سرم درد میکنه.
بعد از جام بلند شدم و رفتم توی ويلا. رفتم توی آشپزخونه و يک ليوان آب از يخچال برداشتم و آروم آب رو نوشيدم تا حالم بهتر بشه و آتيش درونم رو سرد کنه.
شاهين اومد داخل و گفت: عزيزم. طوری شده؟ حالت خوبه؟
سرم رو بالا و پايين انداختم و گفتم: آره.
با نگرانی گفت: ولی میدونم از چيزی ناراحتی. کاش بهم بگی چی شده؟
میدونستم اگر جوابش رو ندم دست بردار نيست و مدام میپرسه. پس گفتم: اين بلاتکليفی اذيتم میکنه، همين.
جلو اومد و بهم لبخند زد و گفت: قول میدم همين هفته تکليفت رو روشن کنم.
بهش خيره شدم. دلم آشوب شد. نفهميدم چرا. ازم خواست برگرديم سر ميز و بهش گفتم اون بره ، بعد من میرم. شاهين رفت و من با نگرانی همونجا ايستادم.
کمی بعد کسی اومد تو آشپزخونه. شاهرخ بود. نيمنگاهی بهم انداخت و رفت سمت ظرفشويی.
خيلی با هم صميمی نبوديم. کاری به هم نداشتيم. اون آدمی بود که با دوستای پسرش خيلی راحتتر برخورد میکرد و تو جمع اونا شادتر و پر سر صداتر بود. کل جمع رو با حضورش به هم میريخت. يا میرقصيد يا چالش راه مینداخت يا بازی. از جرأت حقيقت گرفته تا بازيای خنده دار.
ولی به دخترا که میرسيد از بالا نگاهشون میکرد. نديده بودم با دختری دوست باشه يا حالت عاشقانهای از خودش نشون بده.
آب رو باز کرد و يه خورده مايع ظرفشويی ريخت تو دستش و مشغول شستن دستاش شد. با همون حال گفت: چرا غذات رو نخوردی؟
آروم گفتم: الان میرم میخورم.
پرسيد: مشکلت چيه؟
تعجب کردم. با همون حالت تعجب پرسيدم: در چه رابطهای؟
در حاليکه دستهاش رو محکم به هم میسابيد گفت: در رابطه با رابطهات با شاهين.
سرم رو تکون دادم و ليوان دستم رو بردم گذاشتم روی سينک ظرفشويی و گفتم: مشکلی نداريم.
دستهاش رو گرفت زير آب و گفت: شاهين نداره، تو يه چيزيت هست.
نگاهش کردم. رو کرد بهم و محکم زد روی اهرم شير و آب رو بست و با گره هميشگی ابروهاش نگام کرد و گفت: حواست باشه.
نفهميدم چی میگه. با نگاه خيره پرسيدم: يعنی چی؟
ديد و گفت: شاهين خيلی بیآزار و مهربونه، دلش صافه. حواست باشه دلش رو نشکنی.
چند لحظه نگاهم کرد و بعد رفت. کاملا فهميدم شاهرخ آدم تيزيه. برخلاف چيزی که نشون میداد. بايد از اين به بعد بيشتر مراقب رفتارهام باشم.
دهم ارديبهشت.
خودم هم باورم نمیشه شاهين همه چيز رو پيشبرد. اون به خواستگاريم اومد. همراه با خانوادهاش و همه چيز درست شد. ما جواب مثبت داديم و حالا قراره چند روز ديگه مراسم نامزديمون برگزار بشه.
بيست و سوم ارديبهشت ماه.
مراسم نامزدی من و شاهين برگزار شد. چه تالاری، چه جشنی، چه لباسی، چه طلاهايی، دهن کل فاميلمون وا مونده بود. همه داشتن به خاطر شاهين و خانوادهاش و وضع مالی اونا از تعجب سکته میزدن. مخصوصاً اونايی که تا ديروز هر وقت به ما میرسيدن، غرورشون به خاطر وضع مالی بهترشون من رو خفه میکرد.
اونايی که پسر داشتن و ولی با ما وصلت نکردن.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#پارت290
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
توی چشمای شاهين نگاه کردم، اين مرد چقدر آروم بود. چقدر مهربون بود. هميشه لبخند میزد. هميشه همه رو دور خودش جمع میکرد. هميشه سعی داشت به همه کمک کنه. حتی اولين برخورد ما با هم اينطور بود که شاهين برای کمک کردن به من بلند شد. اما چرا اونطور که بايد و شايد عاشقش نيستم. چرا نمیتونم عاشقانه بخوامش؟ اونطور که اون من رو میخواد؟
ناخواسته نگاهم سمت رامين و نرمين چرخيد. نرمين با صدای بلند خنديد و رامين لبخند عميقی روی لباش بود و داشت استکان چایاش رو نگاه میکرد.
شاهين اسمم رو صدا زد. نگاهمو طرفش چرخوندم و گفتم: نه، ناراحت نيستم. خوشحالم، وقتی تکليفم روشن بشه خوشحالتر هم میشم.
شاهين دستش رو دور شونهام انداخت و گفت: حتماً روشن میشه، همين روزها. نگران نباش. ببين رامين هم داره به نرمين خانم توجه نشون ميده. ممکنه اونا هم کار رو باهم تموم کنن.
چيزی نگفتم. ته قلبم غمی رو حس میکردم که نمیدونستم از چيه!
کمی بعد شاهرخ صدامون کرد و رفتيم برای ناهار. دور ميز نشستيم و مشغول خوردن ناهارمون شديم.
تمام توجه شاهين به من بود و مدام بهم تعارف میکرد غذا بخورم و بشقابم رو پر میکرد. اما رامين با صدای آروم با نرمين حرف میزد و اصلاً نمیشد صداش رو شنيد.
حرف زدنهای شاهين و پچپچ کردنهای رامين اعصابم رو به هم میريخت. يکدفعه داد زدم: بسه ديگه.
طوری که همه ساکت شدن و نرمين و شاهين هم از جا پريدن. همه بهم خيره شده بودن. دست و پام رو گم کردم. سعی کردم به خودم مسلط بشم. گفتم: ببخشيد، من يک کم سرم درد میکنه.
بعد از جام بلند شدم و رفتم توی ويلا. رفتم توی آشپزخونه و يک ليوان آب از يخچال برداشتم و آروم آب رو نوشيدم تا حالم بهتر بشه و آتيش درونم رو سرد کنه.
شاهين اومد داخل و گفت: عزيزم. طوری شده؟ حالت خوبه؟
سرم رو بالا و پايين انداختم و گفتم: آره.
با نگرانی گفت: ولی میدونم از چيزی ناراحتی. کاش بهم بگی چی شده؟
میدونستم اگر جوابش رو ندم دست بردار نيست و مدام میپرسه. پس گفتم: اين بلاتکليفی اذيتم میکنه، همين.
جلو اومد و بهم لبخند زد و گفت: قول میدم همين هفته تکليفت رو روشن کنم.
بهش خيره شدم. دلم آشوب شد. نفهميدم چرا. ازم خواست برگرديم سر ميز و بهش گفتم اون بره ، بعد من میرم. شاهين رفت و من با نگرانی همونجا ايستادم.
کمی بعد کسی اومد تو آشپزخونه. شاهرخ بود. نيمنگاهی بهم انداخت و رفت سمت ظرفشويی.
خيلی با هم صميمی نبوديم. کاری به هم نداشتيم. اون آدمی بود که با دوستای پسرش خيلی راحتتر برخورد میکرد و تو جمع اونا شادتر و پر سر صداتر بود. کل جمع رو با حضورش به هم میريخت. يا میرقصيد يا چالش راه مینداخت يا بازی. از جرأت حقيقت گرفته تا بازيای خنده دار.
ولی به دخترا که میرسيد از بالا نگاهشون میکرد. نديده بودم با دختری دوست باشه يا حالت عاشقانهای از خودش نشون بده.
آب رو باز کرد و يه خورده مايع ظرفشويی ريخت تو دستش و مشغول شستن دستاش شد. با همون حال گفت: چرا غذات رو نخوردی؟
آروم گفتم: الان میرم میخورم.
پرسيد: مشکلت چيه؟
تعجب کردم. با همون حالت تعجب پرسيدم: در چه رابطهای؟
در حاليکه دستهاش رو محکم به هم میسابيد گفت: در رابطه با رابطهات با شاهين.
سرم رو تکون دادم و ليوان دستم رو بردم گذاشتم روی سينک ظرفشويی و گفتم: مشکلی نداريم.
دستهاش رو گرفت زير آب و گفت: شاهين نداره، تو يه چيزيت هست.
نگاهش کردم. رو کرد بهم و محکم زد روی اهرم شير و آب رو بست و با گره هميشگی ابروهاش نگام کرد و گفت: حواست باشه.
نفهميدم چی میگه. با نگاه خيره پرسيدم: يعنی چی؟
ديد و گفت: شاهين خيلی بیآزار و مهربونه، دلش صافه. حواست باشه دلش رو نشکنی.
چند لحظه نگاهم کرد و بعد رفت. کاملا فهميدم شاهرخ آدم تيزيه. برخلاف چيزی که نشون میداد. بايد از اين به بعد بيشتر مراقب رفتارهام باشم.
دهم ارديبهشت.
خودم هم باورم نمیشه شاهين همه چيز رو پيشبرد. اون به خواستگاريم اومد. همراه با خانوادهاش و همه چيز درست شد. ما جواب مثبت داديم و حالا قراره چند روز ديگه مراسم نامزديمون برگزار بشه.
بيست و سوم ارديبهشت ماه.
مراسم نامزدی من و شاهين برگزار شد. چه تالاری، چه جشنی، چه لباسی، چه طلاهايی، دهن کل فاميلمون وا مونده بود. همه داشتن به خاطر شاهين و خانوادهاش و وضع مالی اونا از تعجب سکته میزدن. مخصوصاً اونايی که تا ديروز هر وقت به ما میرسيدن، غرورشون به خاطر وضع مالی بهترشون من رو خفه میکرد.
اونايی که پسر داشتن و ولی با ما وصلت نکردن.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio