【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#گربه سیاه
#پارت289
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
و رامين معتقد بود عموش تمام ارثی که از پدر رامين به جا مونده بود رو بالا کشيده و به اون و خواهرش چيزی نميده. حتی براش يک ماشين هم نخريده بود. تنها به صورت ماهانه به اون و خواهرش پول تو جيبی میداد که البته مبلغ قابل توجهی هم بود.
وقتی شاهرخ و شاهين برگشتن و کنار ما نشستن و مشغول صحبت شديم. يک ساعت بعد هم همراه شاهين رفتيم تا اسکی بهم ياد بده.

بيست و ششم اسفند.
نزديک عيد شده. همه تو تکاپوی سال جديد هستن و خوشحال. اما من خوشحال نيستم. امروز خيلی دلم گرفت.
همراه شاهين رفتم خونه شون. رفتم که مامانش من رو ببينه.
وقتی رفتيم داخل و نشستيم و مادرش اومد و به هم معرفی شديم. اون اصلا شبيه حاج خانما نبود. خيلی هم شيک و به روز بود. حجاب سفت و سخت هم نداشت. اون با دقت براندازم کرد.
بعد هم از خانوادهام پرسيد. از سوادم، از شغل بابا، از فاميلامون، چقدر سخت بود! احساس میکردم دارم بازجويی میشم. من رو با خودش به اتاقش برد.
با تعارفش نشستم روی صندلی و اون مشغول قدم زدن شد. يهو پرسيد: - چقد شاهين رو دوست داری؟
از سؤالش جا خوردم اما با اين حال خيلی سريع گفتم: خيلی زياد، به اندازه همهی دنيا.
دوباره پرسيد: اگر شاهين يهو ورشکست بشه و بیپول تو باز هم همينقدر دوستش داری؟
نفهميدم چرا اينا رو گفت. اما با خودم فکر کردم اگر شاهين بیپول بشه میشه يک آدم معمولی و ديگه به دردم نمیخوره. ديگه نمیتونه حتی خوشحالم کنه. چون کمبود زندگی من مادياته. من به ماديات نياز دارم. واگرنه عشق و دوست داشتن که همه جا پيدا میشه.
اما با اين حال لبخند سردی زدم و گفتم: باز هم دوستش دارم.
پوزخندی بهم زد و گفت: میتونی بری.
پاشدم و اومدم سمت در که گفت: از زندگی پسر من برو بيرون تو به دردش نمیخوری.
برگشت و متعجب گفتم: چرا؟
کنار پنجره اتاقش رفت و با نگاه به باغ پشتی گفت: چون تو برای پولش میخواييش نه خودش.
اين بار من پوزخندی زدم و گفتم: از کجا فهميدين؟
روش رو بهم کرد و گفت: از سرعتت برای جواب دادن به سؤال اولم و از مکث طولانيت برای جواب دادن به سؤال دومم. شاهين آدم دل رحم و مهربونيه. اون با قلبش مقابل تو وايساده. لياقتش بيشتر از توئه. هيچ چيز توی تو وجود نداره که مناسب پسر من باشه. نه خانوادت با ما میخونه، نه خودت ارزش پسر من رو داری. پس دست از سرش بردار و برو.
اون راست میگفت و نبايد میذاشتم مغز شاهين رو با اين حرفا پر کنه. پس از اتاق بيرون زدم و در رو بستم. چند لحظه پشت در ايستادم تا تونستم به گريه بيفتم. بعد راهرو رو طی کردم و سريع از پلهها پايين اومدم. جلوی نگاههای متعجب همه پالتوم رو برداشتم و تن کردم و کيفم رو برداشتم و رو به شاهين گفتم: مادرتون فکر میکنن من برای پول با شما همراه شدم. چون فقط خانوادهام همسطح خانوادت نيستن. من از زندگی تو میرم بيرون. بهتر از شنيدن اين توهينهاست. توهين به خودم، احساساتم.
بعد راه افتادم و شاهين دنبالم اومد و سعی کرد آرومم کنه. میدونم که اين زن مانع بزرگيه برای رسيدن به شاهين و بايد زودتر يک فکری بکنم.

بيست و هشتم فروردين.
توی ويلای دماوند خانواده راستاد جمع شده بوديم. نرمين هم با خودم بردم. دوست داشتم ببينم رابطه اون و رامين چطوريه؟ از لحظهای که وارد ويلا شديم
اونا يک گوشه خلوت پيدا کردن و با هم جيک تو جيک شدن. معلوم نبود از چی حرف میزنن که هر لحظه روی لباشون خنده است.
شاهرخ و شاهين در حال آماده کردن کباب بودن و من روی پلهها نشسته بودم و داشتم به رامين و نرمين که با هم حرف میزدن نگاه میکردم.
شاهين اومد کنارم نشست و گفت: چرا تنها نشستی؟
دستهام رو به هم ماليدم و گفتم: هيچی.
چند لحظه نگاهم کرد و گفت:
عزيزم! چرا احساس میکنم خوشحال نيستی؟
#گربه سیاه
#پارت290
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
توی چشمای شاهين نگاه کردم، اين مرد چقدر آروم بود. چقدر مهربون بود. هميشه لبخند میزد. هميشه همه رو دور خودش جمع میکرد. هميشه سعی داشت به همه کمک کنه. حتی اولين برخورد ما با هم اينطور بود که شاهين برای کمک کردن به من بلند شد. اما چرا اونطور که بايد و شايد عاشقش نيستم. چرا نمیتونم عاشقانه بخوامش؟ اونطور که اون من رو میخواد؟
ناخواسته نگاهم سمت رامين و نرمين چرخيد. نرمين با صدای بلند خنديد و رامين لبخند عميقی روی لباش بود و داشت استکان چایاش رو نگاه میکرد.
شاهين اسمم رو صدا زد. نگاهمو طرفش چرخوندم و گفتم: نه، ناراحت نيستم. خوشحالم، وقتی تکليفم روشن بشه خوشحالتر هم میشم.
شاهين دستش رو دور شونهام انداخت و گفت: حتماً روشن میشه، همين روزها. نگران نباش. ببين رامين هم داره به نرمين خانم توجه نشون ميده. ممکنه اونا هم کار رو باهم تموم کنن.
چيزی نگفتم. ته قلبم غمی رو حس میکردم که نمیدونستم از چيه!
کمی بعد شاهرخ صدامون کرد و رفتيم برای ناهار. دور ميز نشستيم و مشغول خوردن ناهارمون شديم.
تمام توجه شاهين به من بود و مدام بهم تعارف میکرد غذا بخورم و بشقابم رو پر میکرد. اما رامين با صدای آروم با نرمين حرف میزد و اصلاً نمیشد صداش رو شنيد.
حرف زدنهای شاهين و پچپچ کردنهای رامين اعصابم رو به هم میريخت. يکدفعه داد زدم: بسه ديگه.
طوری که همه ساکت شدن و نرمين و شاهين هم از جا پريدن. همه بهم خيره شده بودن. دست و پام رو گم کردم. سعی کردم به خودم مسلط بشم. گفتم: ببخشيد، من يک کم سرم درد میکنه.
بعد از جام بلند شدم و رفتم توی ويلا. رفتم توی آشپزخونه و يک ليوان آب از يخچال برداشتم و آروم آب رو نوشيدم تا حالم بهتر بشه و آتيش درونم رو سرد کنه.
شاهين اومد داخل و گفت: عزيزم. طوری شده؟ حالت خوبه؟
سرم رو بالا و پايين انداختم و گفتم: آره.
با نگرانی گفت: ولی میدونم از چيزی ناراحتی. کاش بهم بگی چی شده؟
میدونستم اگر جوابش رو ندم دست بردار نيست و مدام میپرسه. پس گفتم: اين بلاتکليفی اذيتم میکنه، همين.
جلو اومد و بهم لبخند زد و گفت: قول میدم همين هفته تکليفت رو روشن کنم.
بهش خيره شدم. دلم آشوب شد. نفهميدم چرا. ازم خواست برگرديم سر ميز و بهش گفتم اون بره ، بعد من میرم. شاهين رفت و من با نگرانی همونجا ايستادم.
کمی بعد کسی اومد تو آشپزخونه. شاهرخ بود. نيمنگاهی بهم انداخت و رفت سمت ظرفشويی.
خيلی با هم صميمی نبوديم. کاری به هم نداشتيم. اون آدمی بود که با دوستای پسرش خيلی راحتتر برخورد میکرد و تو جمع اونا شادتر و پر سر صداتر بود. کل جمع رو با حضورش به هم میريخت. يا میرقصيد يا چالش راه مینداخت يا بازی. از جرأت حقيقت گرفته تا بازيای خنده دار.
ولی به دخترا که میرسيد از بالا نگاهشون میکرد. نديده بودم با دختری دوست باشه يا حالت عاشقانهای از خودش نشون بده.
آب رو باز کرد و يه خورده مايع ظرفشويی ريخت تو دستش و مشغول شستن دستاش شد. با همون حال گفت: چرا غذات رو نخوردی؟
آروم گفتم: الان میرم میخورم.
پرسيد: مشکلت چيه؟
تعجب کردم. با همون حالت تعجب پرسيدم: در چه رابطهای؟
در حاليکه دستهاش رو محکم به هم میسابيد گفت: در رابطه با رابطهات با شاهين.
سرم رو تکون دادم و ليوان دستم رو بردم گذاشتم روی سينک ظرفشويی و گفتم: مشکلی نداريم.
دستهاش رو گرفت زير آب و گفت: شاهين نداره، تو يه چيزيت هست.
نگاهش کردم. رو کرد بهم و محکم زد روی اهرم شير و آب رو بست و با گره هميشگی ابروهاش نگام کرد و گفت: حواست باشه.
نفهميدم چی میگه. با نگاه خيره پرسيدم: يعنی چی؟
ديد و گفت: شاهين خيلی بیآزار و مهربونه، دلش صافه. حواست باشه دلش رو نشکنی.
چند لحظه نگاهم کرد و بعد رفت. کاملا فهميدم شاهرخ آدم تيزيه. برخلاف چيزی که نشون میداد. بايد از اين به بعد بيشتر مراقب رفتارهام باشم.

دهم ارديبهشت.
خودم هم باورم نمیشه شاهين همه چيز رو پيشبرد. اون به خواستگاريم اومد. همراه با خانوادهاش و همه چيز درست شد. ما جواب مثبت داديم و حالا قراره چند روز ديگه مراسم نامزديمون برگزار بشه.

بيست و سوم ارديبهشت ماه.
مراسم نامزدی من و شاهين برگزار شد. چه تالاری، چه جشنی، چه لباسی، چه طلاهايی، دهن کل فاميلمون وا مونده بود. همه داشتن به خاطر شاهين و خانوادهاش و وضع مالی اونا از تعجب سکته میزدن. مخصوصاً اونايی که تا ديروز هر وقت به ما میرسيدن، غرورشون به خاطر وضع مالی بهترشون من رو خفه میکرد.
اونايی که پسر داشتن و ولی با ما وصلت نکردن.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#گربه سیاه #پارت290 #نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی ... توی چشمای شاهين نگاه کردم، اين مرد چقدر آروم بود. چقدر مهربون بود. هميشه لبخند میزد. هميشه همه رو دور خودش جمع میکرد. هميشه سعی داشت به همه کمک کنه. حتی اولين برخورد ما با هم اينطور بود که شاهين…
#گربه سیاه
#پارت291
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
-نوشین-
از اين به بعد جرأت خواستگاری از نرمين رو هم ندارن. چون بايد در حد شاهين باشن. توی تالار از خوشحالی اونقدر رقصيدم و رقصيدم که مامان چندين بار بهم تذکر داد که سنگين باشم. اما مگه مهم بود؟ مهم دل من بود. مهم خود من بودم.
مهم خندههای من بود که دل همهی اونايی که ما رو کم شمردن سوخت. شاهين چقدر از شادی من شاد بود و مادرش چقدر غصهدار، اخماش تو هم بود. ولی اصلا مهم نبود.
مهم نبود... اما امشب که دارم به شب قبل فکر میکنم. حالا که خودم هستم و خودم و دلم، میبينم که چندان هم از ته دل برای خودم شاد نبودم. بيشتر انگار میخنديدم چون چشم خيليا داشت از حدقه در میاومد. چرا خبری از اون شاديی که بايد باشه نيست.
چرا همه چيز برام معمولی شده؟ چه اتفاقی داره میافته.

سی‌ام خرداد.
هرچی بيشتر پيش ميره دلسردی من بيشتر میشه. شاهين خيلی خوبه. خيلی زياد. ولی خانوادهاش من رو دوست ندارن. همشون رفتارشون با من سرده. ربکا از من متنفره. کاملا از رفتارش مشخصه شاهين رو دوست داره. شيلا اصلا با من دوست نيست و هيچوقت با من گرم نمیگيره. شيوا مهربونتره اما مشخصه به خاطر شاهين سعی میکنه دوستم داشته باشه. ماهمنير از من بيزاره. هردفعه همديگر رو میبينيم امکان نداره ديدارمون با بحث و ناراحتی تموم نشه. اونا فهميدن من نسبت به شاهين سردم. من حتی نمیتونم به دروغ بهش بگم دوستش دارم. اما شاهين اونقدر کوره که اين رفتار من رو به حساب متانتم میذاره.
اين رابطه کمکم داره برام تبديل به کابوس میشه.

دهم تير.
ديشب تولدم بود و شاهين طبق معمول غافلگيرم کرد. برام تولد بزرگی توی ويلای دماوند گرفته بود. بهم يک پلاک زنجير کادو داد که اسم هردومون روش حک شده.
با همهی مهمونا زديم و رقصيديم. تا اينکه رامين بازهم آهنگ مورد علاقهاش يعنی آهنگ کارتون آنشرلی رو پلی کرد. همه به آرومی دونفر دونفر با هم رقصيدن.
متوجه شدم رامين توی تاريکی نرمين رو کشيد گوشهای و با هم مشغول رقصيدن شدن. با اينکه تو آغوش شاهين بودم و نگاههای عاشقانه اون تمومی نداشت، اما نگاه من به دنبال حرکات رامين و نرمين بود که با چه حسی داشتن میرقصيدن.
شاهين من رو بيشتر تو آغوشش کشيد و پرسيد: عزيزم چيزی شده؟
به سختی لبخند زدم و گفتم: نه.
اما مطمئن نبودم و انگار يک چيزی شده بود. من از نزديکی رامين و نرمين، خوشم نمیاومد. نه تنها خوشم نمیاومد، بلکه بدمم میاومد.

چهاردهم تير.
امروز کلی گريه کردم. خيلی ناراحت بودم. ديگه خسته شدم. خانواده شاهين میدونن من شاهين رو از ته قلبم دوست ندارم. خيلی باهام سردن. اصلاً آدم حسابم نمیکنن. شاهين خودش خيلی خوبه. اما دلم باهاش يکی نيست. اون حتی برای من شعر گفته. ولی همهی اينها باعث نمیشه دوستش داشته باشم. چون از روز اول عاشقش نبودم. من دلم چيز ديگه میخواد و تازه فهميدم. من دلم رامين رو میخواد.
از روز اول از رامين خوشم اومد. اما اون هميشه سراغ نرمين رو از من میگيره. اون دوتا با هم هستن. اين من رو رنج ميده. نمیدونم چطوری از اين وضع خلاص بشم.
حتی به نرمين هم میرسم باهاش بدخلقی میکنم.

هفدهم تير.
امروز من و شاهين رفتيم خونهشون. تا من و ماه منير تنها شديم ازم خواست کمی با شاهين مهربونتر باشم. اما من همينکه با شاهين بودم اون راضی بود.
همين که توی دانشگاه، جشنها، خونه فاميلهامون با غرور همراهم میشد. همين که داشت با من نفس میکشيد لذت میبرد. پس همين کافی بود. کسی خونهشون نبود. دخترا بيرون رفته بودن. شاهرخ هم با دوستاش بيرون بود.
شيرين مدرسه بود و ماه منير بعد از کلی وراجی به اتاقش رفت. شاهين هم داشت تو اتاقش که طبقه بالا بود کارهای شرکت رو انجام میداد. نمیفهمم پدرش چرا اينقدر بهش کار ميده. البته شايد هم شاهين خودش عاشق کار کردن و پول درآوردنه که البته من بدم نمياد. چون هم سرش گرمه و کمتر به من گير ميده هم اينکه هرچی بيشتر پولدار شه من بيشتر خوشم مياد.
رفتم بالا و نرسيده به اتاق شاهين جلوی اتاق رامين وايسادم. يهو دلم خواست برم تو. در رو باز کردم و رفتم تو.
در رو روی هم گذاشتم و چرخی توی اتاق نيمه شلخته رامين زدم.
چقدر حس خوبی داشتم. ميز توالت به هم ريخته بود. براش مرتب کردم. بعد هم رفتم کتاباش رو جمع کردم و چيدم توی قفسه. تيشرتش رو از روی زمين برداشتم و ناخواسته به صورتم نزديک کردم و بو کشيدم.
که با جملهی: داری چکار میکنی؟
از جا پريدم و به سمت در اتاق چرخيدم و شاهرخ رو ديدم. دستم رو سريع پايين کشيدم و دستپاچه گفتم: دارم اتاق رامين رو مرتب میکنم.
#گربه سیاه
#پارت292
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
وقتی از اتاق بيرون رفت من هم راه افتادم و به اتاق شاهين رفتم. شاهين سر بلند کرد و بهم لبخند زد. دستش رو بلند کرد. به کنارش رفتم کمی صندلی چرخ دارش رو از ميز دور کرد. دستش رو دور کمرم انداخت و من رو روی پاش نشوند.
در حاليکه دست چپش دورم بود و با همون دست انگشتای دست چپم رو به بازی گرفته بود، داشت با دست راست چيزهايی رو توی سيستمش تايپ میکرد.
ازم پرسيد: حوصله ات سر رفته؟
آهی کشيدم و گفتم: آره.
گفت: الان که کارم تموم بشه میبرمت بيرون.
با ذوق گفتم: راست میگی؟
خنديد و گفت: معلومه.
چند ضربه به در اتاق وارد شد. شاهين گفت: - بفرماييد.
در باز شد و رامين اومد توی اتاق و نگاهی به ما انداخت و گفت: شاهين، امشب تجريش رو پايهای. شاهين سر تکون داد و گفت:
شاهین :آره، چرا که نه!
معترض گفتم: ولی امشب من مهمونتم.
شاهين انگشتام رو فشار داد و گفت: اونجا خونه نيماس مهمونی از ساعت ده شب شروع میشه. ما هم که فعلا با هميم.
سرم رو سمت صورتش گردوندم و گفتم: منم ميام.
با لبخند نرمی گفت: مردونه اس، کجا بيای؟
اخمام توی هم رفت و گفتم: باشه.
بلند شدم و رامين رو که کنار شاهين ايستاد نگاه کردم. توی دلم غوغايی به پا بود.
ازش خوشم اومده، خيلی و متأسفانه نمیتونم به خودم دروغ بگم.
شانزدهم مرداد ماه.
چقدر سخته. چقدر سخته که بخوای اينجوری زندگی کنی. وقتی رامين رو کنار نرمين میبينم اذيت میشم. اونا واقعا عاشقانه به هم نگاه میکنن. من نگاهشون رو میفهمم. میگن فقط يک دوستی ساده است. اما من میدونم که نيست. اونا به همهی دنيا و به خودشون هم دروغ بگن من میفهمم و متوجه میشم. اونا همديگررو دوست دارن.
چرا من به نرمين، به خواهرم حسوديم میشه؟ چرا من رامين رو دوست دارم؟ چرا از رامين بيشتر خوشم مياد تا نامزد خودم. اين روزها همهاش از خودم میپرسم چرا بايد رامين رو دوست داشته باشم؟
رامين هيچی نداره با تصورات من از شوهر آيندهام فرق داره. شاهين همون مرد آرزوهامه. خوشگله، خوشتيپه، مهربونه، مهمتر از همه پول داره. نکنه، نکنه من هيچوقت اينا ملاک واقعی قلبم نبودن. فقط پول رو واسه آسايش میخواستم.
شايد همين مردی که هميشه حرف برای گفتن داره، هميشه لب طرف مقابلش باهاش میخنده، چنين کسی ملاک واقعی قلبم برای ازدواج بوده.
من حالا نگرانم، نگران آينده، نگران خودم. من دلم میخواد در کنار ماديات، عشق بزرگی رو هم تجربه کنم. چرا بايد اينطور میشد؟ چرا بايد شاهين به من دل میبست؟ کاش نگاه رامين از همون روز اول برای من بود. اون لبخندش، اون نگاهش برای من میبود.
خدايا، چرا هميشه بايد حس کمبود چيزی توی وجود من باشه؟ چرا من هميشه ناراضیام.
مگه من و نرمين توی يک خانواده بزرگ نشديم. سختیهای ما هميشه يکی بوده. با يه پدر، با يه مادر.
هيچوقت کسی من رو مجبور به کار کردن نکرد. من کار میکردم تا جيبم پر باشه. اما نرمين به همون پول تو جيبی کم به همون لباسای تکراری که میپوشيد قانع بود. اما من نمیتونستم راضی باشم. دلم میخواست هميشه از همه سرتر باشم. کمبود پول رو من حس میکنم. عقده ثروت رو من دارم. عشق خاص بودن تو کله منه. رؤيای عشقای بزرگ تو مغز منه. روح من هميشه به دنبال ارضای خودش با بهترينهاست. اما چرا وقتی به دستشون ميارم فقط يک مدت کوتاه باهاشون خوشم و اين روح سيری ناپذير من باز هم برای داشتن، بيشتر از قبل، لهله می زنه و هيچوقت سيرمونی نداره.
واقعاً خسته کننده است. چرا از وقتی با شاهين آشنا شدم و غرقم کرده توی پول و ثروت اينبار رؤيای عشق به سرم زده.
سیام مرداد.
دارم ديوونه میشم و ديگه نمیتونم رژه رفتنهای رامين رو مقابلم ببينم و سکوت کنم.

پنجم شهريور.
اين روزها ديگه من، من نيستم.

نهم شهريور.
دنيا چقدر نفرت انگيزه. آرامش کجای جهان وجود داره؟ چرا فکر میکردم يک مرد پولدار و زيبا میتونه من رو خوشبخت کنه؟ چرا شاهين هرچی بيشتر خرج میکنه من کمتر ازش خوشم مياد؟ چرا هر کاری برام میکنه در نهايت نگاهم ميره و روی رامين میشينه؟ خدايا اون پولدار نيست، اون يک يتيمه، چرا من ازش خوشم اومده. اونکه از هيچ لحاظی به پای شاهين يا حتی شاهرخ نمیرسه، آخه چرا اون؟
سيزدهم شهريور.
گاهی دلم میخواد اونقدر نرمين رو بزنم که بميره. دختره عوضی اون چرا اينقدر توی مرکز توجه رامين قرار داره؟ دختره زشت که به اندازه من خوشگل نيست. آه خدا. چرا! نرمين هم خوشگله اما نه به اندازهی من، رامين، وای رامين، چرا حتی يک نگاه معمولی به من نمیندازی؟ چرا با من معمولی حرف میزنی؟ چرا به من میرسی معمولی میشی؟ من در تب و تاب نگاه توأم.
#گربه سیاه
#پارت293
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
بيست و پنجم شهريور.
اونطور که از نرمين فهميدم رامين هنوز سر بحث ارث و ميراث با عموش قهره و البته اين بار اولشون نيست و چندين باره دارن دعوا میکنن. اما اين بار از اون دفعات اساسی بوده. رامين به عموش گفته میخواد بره خارج از کشور و عموش مخالفت کرده. ایکاش بره. نمیدونم چرا از اين بابت من خيلی خوشحالم.

پنجم مهر.
امروز چه روزی بود! چقدر عجيب! چند روزی بود که با خودم کلنجار میرفتم که با رامين يه قرار بذارم. آخر هم به وسوسههای دل و ذهنم فائق اومدم و باهاش يه قرار گذاشتم. بهش تأکيد کردم چيزی از اين قرار به شاهين و نرمين نگه. اون هم نگفته بود.
با هم رفتيم يک کافیشاپ جديد که يک وقت بر حسب اتفاق کسی ما رو با هم نبينه و بعدش برامون شر بشه. خيلی با رامين صحبت کردم و اون از مرگ پدر و مادرش حرف زد. بعد هم از خونه و زندگيشون صحبت کرد. از اينکه عموش وکيل و قيمشون بود و پدرش قبل از مرگش تمام صلاح کار رو به برادرش سپرده بود.
بیخبر از اينکه برادر نامردش، حق بچههاش رو خورده و يک آب هم روش. اون شاهرخ پررو بايد با يک ماشين آخرين مدل راست راست تو خيابونای شهر ويراژ بده و رامين چشمش به اونا باشه. باز هم اين رامينه اينقدر مرام داره که صبوری پيشه کرده واگر نه من بودم تا حالا آبروشون رو برده بودم.
از رامين خواستم با عموش آشتی کنه و اون گفت علاقهای به اين کار نداره. اين بار هم مثل دفعات قبل نيست و نمیخواد که ديگه با عموش آشتی کنه و همهاش دنبال راه حليه برای پس گرفتن مال و اموالشون. بعد از صحبتاش بهش قول دادم که درست میشه.
ولی چقدر متنفر بودم از پدر مادر شاهين و حالا بيشتر از قبل ازشون متنفرم. مرد و زن جادوگر. اينا فقط ادای دوست داشتن ربکا و رامين رو در ميارن واگرنه از اين دو تا خوششون نمياد. اگر دوستشون داشتن که حق اين دو تا بیچاره رو میدادن.

هشتم مهر.
اين روزا شاهين از عروسی حرف میزنه و من چرا اصلا نمیتونم ذوق کنم.

دهم مهر.
شاهين چقدر گير ميده برای عروسی و من تمام ذهنم حول رامين میچرخه و دوست داشتنش.
سيزدهم مهر.
من از دنيا چيزی رو نمیخوام جز رامين و خندههاش. شاهين با تمام پولاش برام تکراری شده.

هفدهم مهر.
امروز با شاهين کلی دعوا کردم. چرا؟ شايد همهاش بهانه جويی بود تا از فکر عروسی بيرون بياد. چون ذهنم درگير رامين شده. بهونهام هم اين بود که بايد اول از خانوادهاش بخواد من رو دوست داشته باشن و شاهين چقدر درمانده شد.

بيست و يکم مهر.
تحملم داره در مورد رابطه نرمين و رامين تموم میشه و حالم از رابطه خودم و شاهين به هم میخوره.

بيست و چهارم مهر.
برای فردا يک قرار پنهانی جديد با رامين گذاشتم.

بيست و هفتم مهر.
امروز من و رامين با هم بيرون رفتيم. توی همون کافیشاپ قبلی. کمکم داره از اون جا خوشم مياد. اونجا برام شبيه مکان قرار عاشقی شده.
رامين ازم پرسيد دليل اين قرار چيه؟ و من بهش گفتم که میتونم دارايیاش رو از عموش پس بگيرم. اون از شنيدن اين حرفم تعجب کرد. اما من با لبخند مطمئن نگاهش میکردم. رامين با همون تعجب پرسيد: چرا و چطور میخوای اين کار رو بکنی؟
داشتم قهوهام رو مزه مزه میکردم گفتم: چراش رو بعدا بهت میگم، اما چطورش رو میتونی بدونی. از طريق شاهين برات پس میگيرم ولی شرط داره.
دو دل پرسيد: و در ازاش چی میخوای؟
خنديدم و گفتم: بعدا میگم در ازاش چی میخوام که جواب اون چرات هم میشه ولی بايد قبول کنی تا پولت رو بهت بدم.
رامين با چهرهای که جدی شده بود و با خيال راحت گفت: هر چی که بخوای بهت میدم.

يک جرعه قهوه نوشيدم و گفتم: فقط بايد قول بدی، قول مردونه.
سرش رو تکون داد و گفت: قول.
رامين قول داد. خودش هم نمیدونه چه شرط سختيه. اميدوارم بعداً از قولی که داده نترسه و يا زير حرفش نزنه.

سیام مهر.
شاهين به شدت دلش ازدواج میخواد و چشم و هوش من پی به دست آوردن چيزيه که دلم میخواد، رامين!
رامين نهايت آرزوی منه. اون مرديه که وقتی کسی همراهش قدم میزنه شاد میشه. من اين شادی رو میخوام. من با شاهين خوشبخت نمیشم. نمیشم چون نه خانوادهاش من رو میخوان، نه من اونا رو. يه عده از خود متشکر و متکبر.
راستش رامين هم خوش مشربه و هم دوست داشتنی. اگر نبود چرا نرمين اين روزا اينقدر حالش خوبه و حال من اصلاً نيست. خوب شايد شاهين بلد نيست درست عاشقی کنه.
#گربه سیاه
#پارت294
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
اون فقط بلده خرج کنه و هی بگه دوستت دارم اما دوست داشتنش رو نشون نميده که من مطمئن بشم واقعاً عاشقه که من هم حس خوبی پيدا کنم. نمیدونم رامين چکار میکنه که نرمين خوشحاله. خوب اون هم همين کارا رو بکنه.

دهم آبان.
يک مدته با شاهين لجبازی میکنم و مدام بهش میگم که اون برام کم میذاره. میگم حس میکنم بهم اعتماد نداری. میگم عاشقم نيستی اگر بودی طور ديگه باهام رفتار میکردی.
مرد بدبخت توی کارام مونده. هی از خودش میپرسه مگه چی براش کم گذاشتم. به من هم میگه بايد چکار کنم که تا حالا نکردم؟ هر شب با گل و شيرينی و يک کادوی کوچولو مياد سراغم. ازم میخواد بريم خونه ببينيم. وسيله بخريم، لباس عروس ببينيم، تالار انتخاب کنيم، اما من بهش میگم اين چيزا دل خوش میخواد.
اما از اين که اذيت میشه خوشم هم مياد. چون ناراحتی شاهين ناراحتی حاج آقا و حاج خانومه. اين چند روز آخر حتی در طول روز جواب تلفنا و پيامکهاش رو ندادم. ديشب که اومد سراغم چند دقيقه بیحرف روی تختم نشست و به يه نقطه نامعلوم خيره شد.
توی سکوت مطلق بود. من هم توی همون سکوت خودم رو با نگاه کردن به دفتر کتابام سرگرم کرده بودم. شاهين جديداً داشت برای آزمون دکتری درس میخوند. ولی انگار قهر من اونقدر برنامههاش رو به هم ريخته بود که حتی توانايی درس خوندن هم نداشت.
يهو نگاه تبدار و غمگينش سمتم چرخيد و آروم گفت: نوشين.
فقط بهش نگاه کردم. پرسيد: چرا خوشحال نيستی؟ من چی برات کم گذاشتم؟ کجا رو اشتباه کردم؟ چرا فکر میکنی دوستت ندارم؟ چرا فکر میکنی بهت اعتماد ندارم؟ تو چه میدونی من حاضرم برای تو دنيا رو جا به جا کنم. ستارهها رو از آسمون زمين بيارم. فقط تو راضی باش. خانوادهام اگر دوستت هم ندارن اشتباه میکنن. آخرش به اشتباهشون پی میبرن. اما تو صبور باش. صبرت همه چيز رو حل میکنه.
از فرصت استفاده کردم و گفتم: من میخوام شاد باشم، خيلی زياد شادی من هم به اين بستگی داره که بفهمم تو چقدر من رو دوست داری. چقدر بهم اعتماد داری؟
کمی خودش رو جلو کشيد و پرسيد: چطور میتونم بهت ثابت کنم. بخوای کوه رو برات جا به جا میکنم.
خنديدم و گفتم:- کوه نمیخوام فقط کافيه هر چی رو حسابت داری رو بريزی به حساب من که مطمئن بشم پول برات اهميت نداره. تنها چيزی که برات مهمه خود منم. ترسی از من نداری، کاملاً هم بهم اعتماد داری.
شاهين چند لحظه نگاهم کرد. يکدفعه پوزخند زد. يک لحظه فکر کردم داره ذهن من رو میخونه ولی سر تکون داد و گفت: همين؟ باشه. همين فردا صبح میرم بانک همه پساندازم رو واريز میکنم به حسابت، دست تو باشه. کجای زندگی ما پول من و پول تو داره؟ کجای زندگی ما سهم من و سهم تو داره؟ همه چيز زندگيمون مال دوتامونه.
من فکر میکردم داره شعار ميده. اما حرفاش شعار نبود. امروز صبح از طرف بانک بهم پيامک اومد و اصلا نتونستم عدد رو بخونم. مات شده بودم و سرم بیحس شده بود. تو پوست خودم نمیگنجيدم. من واقعاً با چند جمله شاهين رو خام خودم کرده بودم. طوری که بخواد با دست خودش اين همه پول به من بده. اون چطور میتونه از من اين پولا رو پس بگيره؟ من میتونم برم با اين پولا دنيا رو بگردم.
میتونم برم بهترين خونه و بهترين ماشين رو برای خودم بخرم. يا حتی به بهترين کشور دنيا سفر کنم.
میتونم رامين رو با خودم به کشور ديگه ببرم و هر دوی ما با هم بهترين زندگی رو تشکيل بديم. بايد هر چه زودتر خبر گرفتن اين پولا رو از شاهين به رامين بدم و بهش بگم که ازش چی میخوام. اگر باهام همراه شد که میريم و از کشور خارج میشيم. اگر هم نه که يک فکر ديگه میکنم.
دوازدهم آبان.
امروز با رامين يک قرار ديگه گذاشتم. اين دفعه با ماشين شاهين اومد سراغم توی خيابون. منتظر من بود، وقتی به ماشين رسيدم، در جلو رو باز کردم و بغل دستش نشستم و با صدای بلند و شاد سلام گفتم. داشت با تلفن حرف میزد. سريع خداحافظی کرد و گوشی رو روی داشبورد انداخت و گفت: عليک سلام، يه ذره آرومتر ممکن بود صدات رو بشنوه و همه چی لو بره. خنديدم
و گفتم: چه اهميتی داره؟ مهم اينه که من موفق شدم. کاری که تو عمرا میتونستی انجام بدی. دوست عزيز حالا بگو ببينم، به باهوشی من اطمينان کردی؟
در سکوت ماشين رو روشن کرد و اون رو به حرکت درآورد و گفت: به باهوشی تو نه، به حيله زنها ايمان آوردم. به اين اطمينان کردم که زنها به راحتی با زيبايی و لونديشون مخ مردها رو می زنن. پس خودم بايد خيلی حواس جمع باشم.
سر خوش خنديدم و گفتم: خوب آقا رامين... حالا بگو ببينم نظرت چيه؟
#گربه سیاه
#پارت295
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
جواب دادم: معلومه که من و تو. من اين درد سر رو به خاطر تو کشيدم. من به خاطر تو پا روی شاهين گذاشتم. حسابش رو با قهر و ناز خالی کردم که تو به پولات برسی. حالا که رسيدی بايد من رو از اين مخمصه نجات بدی. بهترين راهش هم اينه که از کشور خارج بشيم.
رامين درمانده و هاج و واج نگاهم کرد و گفت: مگه تو عاشق شاهين نيستی؟
خنديدم و گفتم: من اون گاگول خوشگل رو فقط به خاطر پولش دوست دارم. الان که پول نداره و پولاش دست منه، من خودم رو بيشتر از اون دوست دارم. به هر حال آقا رامين اين کار برای تو بود و تو میتونی تصميمت رو بگيری. میتونی با خوشی با من همراه بشی و هر دو با اين پولا فرار کنيم. میتونی هم بترسی و نخوای بيای و من تنها برم. اما مطمئن باش در حالت دوم به شاهين خبر ميدم که تو مجبورم به اين کار کردی.
رامين با تعجب زيادی گفت: من؟ من تو رو مجبور به کدوم کار کردم؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: همينه که هست.
رامين سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: شاهين مار تو آستينش پرورش داده.
خنديد و گفت: حاج آقا چطور؟ تو چی هستی؟
سکوت کرد و چند دقيقه بعد گفت: ببينم چی میشه؟
امروز عصر هم شاهين بهم خبر داد که قراره خانوادهاش رو ببره جنوب تا حال و هواشون عوض بشه. ازم خواست همراهشون برم اما من نمیتونم اين کار رو بکنم چون کار زيادی دارم.

چهاردهم آبان.
امروز شاهين، حاج خانم و حاج آقا و دخترا رو برده کيش. اونجا خونه دارن. حالا من میتونم با خيال راحت تکليفم رو با رامين روشن کنم.

شانزدهم آبان.
اين رامين بیعرضه هنوز هيچ جوابی به من نداده. هر وقت هم بهش زنگ میزنم که ببينم تصميمش چی شده و میخواد چه غلطی بکنه، همهاش میگه من نمیتونم به شاهين خيانت بکنم، طرف حساب من اون نيست. حتی امروز گفت پولش رو پس بده. پسره بیعرضه هر چی مرد دور و بر من هست همهشون بیعرضه هستن.

نوزدهم آبان.
اين روزا که شاهين نيست چقدر دور و برم خلوت شده.

بيست و سه آبان.
شايد اين آخرين خاطره من باشه که دارم مینويسم. وقتی به گذشت اين چند وقت آشنايیام با شاهين فکر میکنم غصه امونم رو میبره. درد تموم وجودم رو میگيره. اين چه بلايی بود سر خودم آوردم. شايد اين خدای شاهين بود. خدايی که به قلب اون حاکمه. خدايی که قلب اون رو صاف و بی غل و غش آفريد و من رو پر از خودخواهی تموم نشدنی.
من چرا با خودم اين کار رو کردم؟ چرا خوشبختی به اين بزرگی رو نديدم؟ چرا محبتاش رو با محبت جواب ندادم؟ چرا يکبار، فقط يکبار وقتی با شوق گفت دوستت دارم بهش در عوض از ته دلم جواب ندادم؟ چرا اين همه بهش بد کردم؟
اشکهام بند نميان. اين حال و روز حق منه. حتی در خودم نمیبينم به شاهين زنگ بزنم و ازش معذرت بخوام. بهش بگم که اون چقدر خوب بود و من قدرش رو ندونستم. بهش بگم من لياقت داشتن اون رو ندارم. من لياقت هيچی رو ندارم. من انسان ناسپاس و سيری ناپذيری بودم و بدجور توی هچل افتادم. من سر بهترين مرد زندگیام کلاه گذاشتم تا به عشقی برسم که پوچ بود. به خواهرم خيانت کردم، به شاهين هم، بدتر از همه به خودم.
ديروز صبح که داشتم میرفتم با کسی قرار بذارم تا من رو از مرز خارج کنه اتفاق وحشتناکی افتاد.
به من گفته بودن پولات رو از حسابت خارج کن، بايد تبديل به دلار بشه. اين همه پول رو با هزارتا دردسر از بانک طی چند روز خارج کردم. حالا داشتم میرفتم سر قرار که من رو دزديدن. يه ماشين جلوی پام سبز شد و دو تا پسر جوون با سرعت و قدرت من رو انداختن توی يک ون و ساکهای دستم رو پرت کردن بغلم. يکيشون يه دستمال جلوی صورتم گرفت و حتی نتونستم جيغ بکشم. صدا رو توی گلوم خفه کردن. خيلی زود از هوش رفتم. وقتی به هوش اومدم توی يک اتاق بودم. گيج بودم، خيلی گيج. دستهام بسته بود و بالای سرم به ميلههای تخت بسته شده بودن. با يک پارچه دهنم رو بسته بودن. نمیتونستم جيغ بکشم. نمیتونستم داد بزنم. هر چی تلاش کردم دستهام رو از تخت و از بند گرهها رها کنم نشد. چند دقيقه بعد در باز شد و در کمال ناباوری ديدم شاهرخ اومد تو.
اومد و با لبخند پيروزمندانهای که بهم زد با تأسف سرش رو تکون داد. التماسگر جيغای خفه میکشيدم. جلو اومد. يک دستش توی جيبش بود يک پاش رو روی لبهی تخت گذاشت و چند لحظه نگاهم کرد.
چشمهاش شبيه چشمهای شاهين بود. ولی داخل چشماش گربه وحشی وجود داشت مثل گربه های سیاه آماده حمله به دشمن . اما فقط احساس میکردم اگر شاهين عصبانی بشه اين شکلی من رو نگاه میکنه. اما اون هيچوقت از من عصبانی نشد.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت296
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
اون هيچوقت اينطور من رو نگاه نکرد. اون خيلی مهربون بود. خيلی صبور بود. باهاش هر کاری کردم باهام بد نکرد. هيچوقت بهش ابراز عشق و علاقه نکردم اما هميشه قلبش پر بود از محبت. پر بود از خوشیهايی که دوست داشت با همه قسمت کنه. ولی من هيچوقت هيچی رو باهاش قسمت نکردم.
به اينجای تفکراتم که رسيدم اشکهای داغم صورتم رو شستن اما شاهرخ خيلی آروم فقط بهم پوزخند زد.
دهان باز کرد و گفت: چرا فکر کردی میتونی سر همه کلاه بذاری؟ مگه من به تو نگفتم بيا پونصد ششصد تومن بهت ميدم گورت رو گم کن؟ چطور به خودت اجازه دادی با شاهين من اين کارارو بکنی؟ با برادر بزرگ من! درسته اون مهربونه، اون آرومه، اون حتی خيلی هم باهوشه اما، اما نمیدونم در برابر تو چرا اينقدر کور بود.
پاش رو برداشت و دست ديگهاش هم گذاشت تو جيبش و گفت: فکر نمیکردم عاشق شدن اينقدر وحشتناک باشه. تموم زندگيت رو به پای کسی بريزی و اون بخواد در کمال پستی رهات کنه و بره.
راه افتاد سمت پنجره و با نگاهم دنبالش کردم. از پشت پرده طوری نازک به بيرون نگاه کرد و ادامه داد: واقعا شاهين کم و کاستش چی بود؟ بدیاش چی بود؟ اين بود که به تو احترام گذاشت؟ اينکه بی چشم داشت بهت عشق داد؟ اينکه دستش تو جيبش بود و برات با همهی وجود خرج میکرد؟ بهت شخصيت داد و تو رو به چشم همه آورد؟ مهمتر از همه نذاشت بری جايی کار کنی که بخوان بهت تعرض کنن زندگیات رو راحت کرد.
چرخيد و به ديوار کنار پنجره تکيه داد و گفت: چرا فکر کردی لياقت تو چند ميليارده؟
دستهاش رو از جيبش بيرون کشيد و زيربغلش زد و گفت: لياقت تو مُردنه نوشين. حيف شاهين نيست که بخواد اسم تو رو به عنوان همسر ببره تو شناسنامه اش؟ من نمیذارم اين کار رو بکنه.
با ترس جيغ کشيدم، جيغهای خفه. میترسيدم من رو بکشه. دست و پا میزدم و التماسگر نگاهش میکردم. دلم میخواست شاهين باشه و به کمکم بياد. اما اون خيلی از من دور بود. دلم میخواست بود و شاهرخ رو به باد کتک میگرفت اما آرزوی محالی بود.
شاهرخ با نگاهی که سمت سقف برد گفت: هيچوقت فکر نمیکردم غير از حقارت به خيانت هم دست بزنی. اون هم خيانت در حق کی؟ شاهين! تو با رامين رو هم ريختی که به شاهين و يا به پدرم ضربه بزنين؟ شما دو تا مغزتون بايد خيلی پوچ باشه که بخوايين فکر کنين پدرم حق کسی رو میخوره. اون روزی که با رامين بودی قبلش من داشتم تلفنی باهاش صحبت میکردم. فکر کنم وقتی تو کنارش نشستی هول شد و سريع خداحافظی کرد. اما از شانس بدش تماس رو قطع نکرده بود. اول من خواستم قطع کنم. فکر میکردم صدای خواهرت نرمين رو شنيدم. اما خيلی سريع متوجه شدم که تو با رامين هستی. همهی حرفاتون رو شنيدم. از اول میدونستم که تو يه جای کارت میلنگه اما فکر نمیکردم به اين حد باشه. با رامين کلی جر و بحث داشتيم. اون گفت ارثش رو میخواد اما چشم داشتی به تو نداره. حساب اون رو هم به وقتش میرسم اما فعلا بايد حق حساب بدیهات رو به شاهين پس بدی. کاری میکنم عبرت سايرين بشی نوشين خانم.
و بعد جلو اومد و کنار تخت ايستاد و به صورتم نگاه کرد. خيلی سرد و يخی و بدون هيچ احساسی.
با ترس بهش خيره شدم و نگاه هراسونم رو بهش دوختم. نفسهام کش اومده بودن. نمیدونستم میخواد چکار کنه؟
چند دقيقه بعد، اون انتقام برادرش رو گرفت ولی به کثيفترين شکل ممکن. دلم میخواست قلبم از کار میافتاد. دلم میخواست میمردم ولی در يک لحظه تمام گناههايی که در قبال شاهين انجام دادم يادم اومد. تمام لحظاتی که اون سعی داشت من رو شاد کنه و من با حماقتم همه چيز رو خراب کردم. چند دقيقه بعد من يک دختر دستخورده بودم که نه تنها شاهين بلکه هيچ مرد ديگهای قبولم نداشت.
شاهرخ وقتی داشت از اتاق بيرون میرفت گفت:- میگم آزادت کنن ولی امروز رو برات به يادگار گذاشتم که بدونی عاقبت خيانت چقدر بد میتونه باشه! که بدونی بازی کردن با احساسات ديگران تاوان داره. که کلاهبرداری عاقبتش چيه؟ من تو رو برگردوندم عقب. به روزی که شاهين مردونه کمکت کرد و تو با رذالتت داشتی خوردش میکردی. تو رو برگردونم به روزی که قرار بود توی اون عکاسی همين بلا سرت بياد اما شاهين ناجیات شد. امروز تو همون درد رو داری، توی همون موقعيت، ولی شاهين ديگه نيست. من، تو رو از زندگی شاهين محو میکنم. نه تنها از زندگی شاهين بلکه از زندگی هممون. حتی اگر ميونه من و شاهين تا ابد به هم بخوره. تو لياقتت بيشتر از اين نبود.
و بعد بيرون رفت. سرم رو گردوندم و از ته دل گريه کردم. يک ساعت بعد هم توی جاده بودم و داشتم با حال زار و خراب سمت شهر برمیگشتم.
#گربه سیاه
#پارت297
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نمیخوام اينطور بشه. نمیخوام وقتی توی زندگیاش نبودم، خاطره اين دوستت دارم گفتنم مهر بشه رو دلش. همين بدی من و اين جدايی بعدش براش کافيه.
میدونم که تحملش براش سخته. من شاهين رو می شناسم. من... آه خدايا! خيلی ديره.
°°°~
نيلا ورق زد و دفتر خاطرات سفيد سفيد بود. باز هم نفهميد سرنوشت نوشين چه شده است. نرمين چگونه با رامين مانده است؟ بايد از رامين میپرسيد. او حتما خبر داشت که نوشين کجاست؟ شايد به قول سينا نوشين همان نزديکیها باشد.
دلش برای شاهين سوخت. با آن همه عشق از نوشين هيچ نصيبش نشده بود. دلش گرفته بود که نوشين زمانی سرش به سنگ خورده بود که دير بود و شاهرخ!
چقدر شخصيت او برايش عجيب شده بود. سرش را به چپ و راست تکان داد و دفتر را کنار گذاشت. ليوان خالی را برداشت و از اتاق بيرون رفت که در سالن باز شد. ابتدا نرمين و بعد رامين وارد سالن شدند. با ديدن نيلا به او لبخند زدند. سلام گرمی کردند و جواب گرمتری گرفتند.
رامين اشارهای به نيلا داد. نيلا ليوان را روی ميز گذاشت و جلو رفت. دستهای او را خالی کرد و خريدها را به آشپزخانه برد و در همان حال گفت: خوش گذشت؟
نرمين جواب داد: بله عزيزم.
رامين گفت: خيلی بيشتر از اونکه فکرش رو بکنی. مگه میشه با نرمين بود و بد بگذره.
نیلا: خوبه، خوشحالم که خوشحالی.
نيلا ظرفهای غذايی را که رامين تهيه کرده بود از پلاستيک بيرون کشيد و روی ميز آشپزخانه گذاشت. با اشتياق غذا را بو کشيد و گفت: تا شما ميايين من ميز رو میچينم.
و بعد مشغول چيدن ميز شد. کمی بعد رامين و نرمين آمدند.
نيلا صورت نرمين را برانداز کرد. رامين متوجه نگاه او شد. میدانست نيلا حتما دفتر خاطرات نوشين را خوانده است. دستش را روی کمر نيلا گذاشت و گفت: بشين.
نيلا به خود آمد و نشست.
وقتی دور هم نشستند نيلا گفت: تو خيلی خوشگلی نرمين.
نرمين لبخند زد و گفت: ممنون، چشمات خوشگل میبينه.
نيلا لبخند تلخی زد و زمزمه وار گفت: نوشين خيلی از تو زيباتر بود؟
نرمين و رامين به هم نگاه کردند. نرمين رو به نيلا گفت: آره درسته. نوشين فوقالعاده زيبا بود.
نیلا: برای همين شاهين عاشقش شد و هنوز هم دوستش داره. اون حق داره، من عکسش رو ديدم. خدا با حوصله نقاشی اش کرده بود.
نرمين دستش را جلو برد و دست نيلا را در دست گرفت و گفت: نوشين هيچوقت شاهين رو نديد. هيچوقت عاشق شاهين نبود. نوشين توی خودش گم شده بود. میدونی شاهين خيلی دوستش داشت اما نوشين دير به عشق شاهين پی برد. همهی ما در حق شاهين ظلم کرديم. البته خود شاهين هم مقصر بود. نوشين مورد مناسبی برای ازدواج با شاهين نبود. شاهين هيچوقت چشماش رو درست باز نکرد که ببينه نوشين حسی بهش نداره. اون فکر میکرد بدخلقی نوشين به خاطر رفتارهای مادرشه، شايد هم بقيه. اما واقعاً اينطور نبود. رفتار خانواده شاهين به خاطر طرز رفتار خواهر من بود. همه میدونستن نوشين رفتارش شبيه عاشقا نيست و شاهين رو برای خودش نمیخواد. ما توی زندگيمون خيلی هم سختی نکشيديم. بابا شاغل بود و به هر حال کم تا زياد خرج زندگيمون میرسيد. اما از اول رفتار نوشين با من و نويد خيلی فرق داشت. اون دنبال بهترينها و بيشتر و بيشتر بود. اون هيچوقت به چيزايی که داشت راضی نبود، برای همين هميشه دل و ذهنش ناآروم بود. سعی میکرد با کار کردن جيبش پر باشه. از يک طرف خودش رو مجبور میديد برای پول کار کنه. از يک طرف در حد خودش نمیديد که برای بهتر زندگی کردن کار کنه. دو احساس متناقض که با هيچکدوم کنار نمیاومد. شاهين چشم و گوش بسته همه چيز در اختيارش گذاشت. اما به خاطر همينست داشت گاهی هم جواب نه بشنوه ولی شاهين اين رو نمیدونست.
نرمين نيمنگاهی به رامين انداخت و گفت: برای اين رامين تو چشمش بود چون، رامين شبيه بچه پولدارايی که از بچگی نوشين باهاشون لج بود و ازشون متنفر بود رفتار نمیکرد. رامين پولدار بود اما حتی خودش هم نمیدونست. رامين اون زمان يک زندگی عادی وسط مايه دارا داشت. ما درست نمیدونيم اما شايد حاج آقا به رامين سختی میداد تا بهش ياد بده حالا که پدر و مادرش نيستن، راه اش رو درست انتخاب کنه و برای بزرگ شدن و به چشم اومدن دل به ارث و ميراث خوش نکنه. به هر حال چيزی که مهمه، شاهينه.
شاهين بايد بفهمه چی شده چون اگر ندونه و اين مسئله تا ابد براش مجهول بمونه هيچوقت ذهنش خالی از گذشته نمیشه. رامين نگران و مخالف دونستن شاهينه. میگه با همهی ما بد میشه و نمیتونه با خيلی چيزا کنار بياد اما به نظر من بهتره اين چيزا از شاهين مخفی نمونه و بفهمه دور و برش چه اتفاقی افتاده.
#گربه سیاه
#پارت298
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نگاه شاهين سمت حسام چرخيد. حسام با ديدن نگاه او از ديوار جدا شد و راست ايستاد.
شاهين نفس عميقی کشيد و گفت: برای کمکت ممنونم. ممنونم ما رو کنار خودت تحمل کردی.
حسام سری تکان داد و گفت: من ممنونم که توی اين مدت کوتاه خيلی چيزها بهم ياد دادی.
حسام جلو رفت و دستش را سمت شاهين دراز کرد. شاهين دست او را نگريست. سپس آهسته دستش را دراز کرد و دست حسام را در دست گرفت و فشرد.
حسام :من ناخواسته باعث مرگ برادرت شدم، من رو ببخش.
شاهين سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: من هم میدونم که فقط يک اتفاق بود و هيچ سوءنيتی پشتش نبود.
شاهين دستش را پس کشيد و گفت: مشکل فقط مادرمه که نمیتونه به حس شديد مادریاش غلبه کنه.
او سرش را کمی خم کرد و پشت به حسام کرد و راه افتاد.
حسام:شاهين!
شاهين ايستاد و رو به حسام کرد.
حسام :مراقب نيلا باش، عاشقش باش، هميشه.
شاهین:خيالت راحت باشه.
حسام او را تا دم در بدرقه کرد. وقتی ماشين شاهين از آنجا دور شد نفس عميقی کشيد و به مه رقيقی که اطرافش شکل گرفت نگاه کرد.
کمی بعد به درون رفت. وسايلش را جمع کرد. در ويلا را قفل کرد و سوار ماشينش شد. به جلوی کلانتری رفت و ماشينش را پارک کرد. پياده شد و نگاهی به کلانتری کرد.
نفس عميقی کشيد و به درون رفت. جلوی ميز افسرنگهبان ايستاد و گفت: میتونم برم تو؟
- منتظر باشيد.
و با دست به صندلی اشاره کرد. حسام نشست. تندتند پايش را تکان داد. مضطرب بود اما نه به خاطر تصميم بزرگی که برای اولين بار خود به تنهايی گرفته بود. از عاقبت کارش بيشتر نگران بود. مردی از اتاق خارج شد. افسر نگهبان به اتاق رفت و چند لحظه بعد برگشت و
گفت: شما برين تو.
حسام از جايش برخاست و وارد اتاق شد. آهسته سلام کرد و جواب گرفت. به کنار ميز رفت و مقابل آن ايستاد. سرگرد با تعجب نگاهش میکرد. به صندلی اشاره کرد و گفت: - بشينين.
حسام که سر به زير داشت دستهای مشت کردهاش را روی ميز گذاشت و گفت: من قاتلم کسی رو ناخواسته کشتم.
سرگرد به چهره سرد و يخ زده حسام نگاه کرد و بعد دستهای او را نگريست و گفت: باشه، بشين.
حسام عقب رفت و روی صندلی نشست و سرگرد از اتاق بيرون رفت. حسام پلک بست و نفس راحتی کشيد و گفت: خدايا شکرت، همه چيز رو به تو میسپارم.
رامين نگران پای پنجره ايستاده بود و داشت باغ برف گرفته را نگاه میکرد. شاخههای درختهای پرتقال پوشيده از برف بودند. او قهوهاش را به تلخی مینوشيد.
نرمين به کنار او رفت و گفت: احساس میکنم نگرانی.
رامين سرش را به چپ و راست تکان داد. اگه فکر میکنی حضور من باعث مؤاخذهات میشه من برم.
رامين سرش را سمت نرمين چرخاند. چند لحظه نگاهش کرد. چهره دوست داشتنی او را هر بار در مغزش حک میکرد. لبخند تلخی زد و گفت: بذار بازی تموم شه. از کشيدن اين بار به دوشم خسته شدم. نرمين لبخند تلخی زد و دستهايش را دور بازوی رامين انداخت و سرش را به شانهی او تکيه زد.
نيلا نگاهش را بلند کرد و آن دو را نگريست. نگرانی در نگاهش موج میزد. از شنيدن حرفهای رامين دلهره به جانش افتاده بود. از خود میپرسيد اگر شاهين اينها را بشنود چه عکسالعملی از خود نشان میدهد.
نگران بود. نگران بود که باز شاهين به حال گذشته برگردد. نگران بود که دلش هوای گذشته کند. میترسيد از آنچه که در پيش بود. رامين با عمويش تماس گرفته بود و از او خواسته بود که حتماً خود را به ويلای ربکا برسانند. میخواست همه باشند و همه چيز را تمام کند. ساعات سختی را پشت سر گذاشتند تا اينکه صدای اف اف در ويلا پيچيد. رامين گفت: من باز میکنم.
نرمين و نيلا دستهای هم را گرفتند و فشردند. نيلا با دلهره گفت: بريم تو اتاق من طاقت ندارم.
هر دو تقريباً به درون اتاق فرار کردند.
رامين نگاهی به صفحه کرد. شاهين را با چهره جدی عصبانی هميشگیاش پشت در ديد. دگمه اف اف را زد و با عجله از ويلا خارج شد. حس میکرد شاهين باید خیلی عصبانی باشد مثل گربه های وحشی و حالا که با آن حساسيتهای مختص به خودش با خود فکر میکند نيلا چند روزی با او تنها بوده است.
در نيمه راه بود که شاهين در باغ را هل داد و وارد شد. عينک آفتابی روی چشمش داشت و نمیتوانست حس او را از نگاهش بفهمد.
با اين حال رامين دستهايش را از هم باز کرد و گفت: بهبه! آقا شاهين رئيس بزرگ. از اين طرفا! راه گم کردی؟ بيا بغلم، خيلی دلم برات تنگ شده بود.
شاهين به مقابل او که رسيد دستش را زير دست رامين زد. از او گذشت و گفت: تو که قرار بود الان اون سر دنيا باشی. نگهداشتن زن من توی خونهات چه معنی میتونه داشته باشه؟