【رمان و بیو♡】
1.23K subscribers
994 photos
602 videos
14 files
39 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#گربه سیاه
#پارت60
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
بعد دستگيره را پايين کشيد و آهسته در را باز کرد و صدا زد: نيلا خانم.
در را تا آخر باز کرد و با ديدن شاهين روی تخت با صدای بلند داد زد: شاهين.
به داخل دويد. آقای راستاد و شيلا و ربکا هراسان پايين دويدند. رامين شاهين را چرخاند و دستش را به صورت شاهين زد و صدايش کرد و بعد
رو به آقای راستاد گفت: اين که باز بیهوش شده. قرص زياد خورده حتما. نيلا کجاس؟
و با صدای بلند صدا زد: نيلا خانم.
شيلا به سمت سرويس رفت و داخل سرويس را گشت اما نيلا نبود. بيرون آمد و گفت: نيست.
آقای راستاد به کنار در رفت و صدا زد: منير... منير.
منير خانم بالای پلهها آمد و گفت: بله.
آقای راستاد:اينجا چه خبره؟ نيلا کجاس؟
منیره: دعواشون شد لابد بيرونه.
آقای راستاد:از کی؟
منیره :از سر ظهر.
رامين راست شد و با عجله از سوئيت بيرون زد و گفت: حواستون به شاهين باشه.
رامين از کنار منير هم رد شد و به باغ دويد. در تاريکی باغ را گشت. نيلا را پيدا نکرد. ساختمان را دور زد و به پشت آن رفت. وقتی داشت به ته باغ میرسيد نيلا را ديد. نشسته بود و سرش را روی زانوهايش گذاشته بود. به کنارش رفت و آهسته روی پايش نشست. دستش را جلو برد و شانهی نيلا را تکان داد و صدا زد: نيلا.
نيلا سر بلند کرد و چند لحظه پلک زد تا رامين را شناخت. رامین :را اينجا نشستی؟
نیلا: آقا شاهين گفتن بيام بيرون که بهم آسيب نزنن.
رامین :دعواتون شده؟
نیلا :نه... بامن نه... حالش خوب بود. چند دقيقه رفت بالا و وقتی برگشت حالش خراب
بود. رامين موضوع را حدس زد. سری تکان داد و گفت: پاشو برو تو.
نیلا: من از اون آدم میترسم.
رامین :اون الان اونقدر قرص خورده تا دو روز ديگه هم بيدار نمیشه. بايد يک ساعت بعد میرفتی تو اتاقت.
نیلا: ناراحت نمیشه برگردم تو اتاق؟
رامین :نه. اتفاقا بدونه از ظهر تا نصف شب تو باغ بودی ناراحت میشه.
نيلا بلند شد و با رامين راه افتاد. وقتی به سوئيت برگشتند همه آنجا جمع بودند.
منير خانم گفت: اينطوری مراقب شوهرتی؟
شيلا با ناراحتی گفت: تو اينقدر بیشعوری که میذاری جلو چشمت مشت مشت قرص بخوره؟
ربکا با نگاهی که نفرت از آن میباريد گفت: اگه شعور داشت که باهاش دعوا نمیکرد.
نيلا درمانده گفت: من دعوا نکردم.
ربکا :آره فقط اون دعوا کرد.
نیلا: ما هيچکدوم با هم دعوا نکرديم. نمیدونم چرا يهو چندتا قرص خورد و گفت «برو بيرون که بهت آسيب نزنم».
ربکا :تو گفتی ما هم باور کرديم.
رامين معترض با صدای بلند و اخم آلود گفت: شربکا! برو بالا.
آقای راستاد که جای شاهين را درست کرده بود پتو را روی شاهين کشيد و گفت: همه تون بريد... شماها شاهين رو نمیشناسيد که اين بدبخت رو اذيت میکنيد؟
نيلا با غصه آقای راستاد را نگريست.
رامين سری تکان داد و گفت: لابد چيزی هم نخوردی؟ میگم برات غذا بيارن.
نیلا: ممنون ميل ندارم.
رامین : بايد يه چيزی بخوری، ضعف میکنی.
رامين رفت. آقای راستاد موضوع را پرسيد و نيلا همه چيز را تعريف کرد. آقای راستاد سر فرود آورد. وقتی رامين آمد برای نيلا غذا آورده بود. نيلا آنقدر غصه دار بود که به گريه افتاد و گفت: ميل ندارم.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت70
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
يک ساعت بعد رامين شب بخير گفت و رفت. آن دو هم آمادهی خوابيدن شدند. نيلا به روی تخت رفت و شاهين هم مثل اين چند روز چراغها را خاموش کرد و به سراغ مبل رفت و دراز کشيد. نيلا رويش را سمت شاهين کرد. نور گوشيش اطرافش را روشن کرده بود. شاهين داشت با گوشيش بازی میکرد. نيلا حرفی روی زبانش بود و برايش سخت بود اما میدانست بايد دل را به دريا بزند و به زبان بياورد و اگر نه شاهين تا ابد روی آن مبل میخوابيد. شاهين گفته بود نه کتکی در کار است، نه زور و دعوايی. هيچ چيز تحميلی نيست. پس بايد خودش هم همانند زنان احمق رفتار نمیکرد. بايد شعورش را به شاهين نشان میداد و به او میفهماند جزو آن دسته از زنهای احمق نيست. بلکه میفهمد بايد نياز يک زندگی مشترک را بر آورد.
پلکهايش را روی هم فشرد و آرام گفت: آقا شاهين!
شاهين که شک داشت صدای نيلا را شنيده باشد با همان حال گفت:صدام کردين؟
نیلا:بله. شاهین:چيزی میخواين؟
نیلا: بله. میگم... میتونين بيايين سرجاتون بخوابين.
شاهين چند لحظه بی حرف در تاريکی به سمت نيلا نگاه کرد. و بعد گفت:مطمئنی؟
نیلا:بله.
شاهين از جايش بلند شد و بالشش را برداشت و به کنار تخت رفت. بالشش را کنار بالش نيلا انداخت و به روی تخت رفت. زير پتو خزيد و دست چپش را زير گردن نيلا انداخت و دست راستش را روی کمر او گذاشت. بينیاش را به موهای نيلا چسباند و مشامش را از عطر موهای او پر کرد. نيلا بغض کرده بود. چشمهايش پر از اشک شد. با خود فکر میکرد بايد اين شب را کنار حسام میگذراند. نه مردی به نام شاهين. شاهين لرزش نيلا را حس کرد. میدانست او غمگين است. به نيلا حق میداد هرچقدر هم که ناراحت باشد. پس با آرامش موهای او را نوازش کرد. آنقدر او را نوازش کرد تا گريههای نيلا بند آمد و آرام شد.بعد هم نيلا را رو به خود چرخاند و گفت: هيچوقت پشتت رو بهم نکن. بذار هميشه روت بهم باشه.
دست نيلا را گرفت و روی گردنش انداخت و گفت: هميشه هم نزديکم باش. دور نخواب، دور نشين، دور نرو، بذار تنهاييامون با هم پر بشه. بذار حسرت نبود کسايی که ديگه نيستن رو نخوريم. حالا که پيش اومده با هم زندگی کنيم، بيا درست زندگی کنيم. باشه؟
نیلا: اهوم.
شاهين برای آغاز اولين رابطه صورتش را جلو برد و لبهای نيلا را بوسيد. بوسه ای که دل هر دويشان را لرزاند. شاهين پلکهايش را بست. حس آرامش عجيبی به جانش نشست.
صبح روز بعد نيلا در آغوش شاهين پلک گشود. او لحظاتی به چهره شاهين نگاه کرد. باور نمی‌کرد در آغوش مردی غير از حسام. حسامی که تمام زندگی و عشقش بود. وقتی به شاهين فکر میکرد و در رفتار او دقت میکرد میديد که با وجود تمام رفتارهای سرد و خشکش، دارای منطق و شعور بالايی هم هست. اگر کسی از راه درست به او نزديک میشد از شاهين همين رفتار عاقلانه را میديد، اما اگر کسی راه غلط را پيش میرفت شاهين در برابرش به شدت بدخلق و لجباز و سرد میشد.
شاهين با صدای خشدار گفت:نيلا.
نيلا به او نگاه کرد. بعد از اين چند روز اولين بار بود که شاهين به اسم صدايش میکرد. او دوباره صدا زد: نيلا!
نیلا: بله.
شاهین :خوبی؟
نیلا: خوبم.
شاهين ساکت شد. نيلا از خود پرسيد: «مردی که اي همه خوبه چرا بايد کسی او ترک کنه؟ اي مرد که از اول ايته نبوده پس بهتر از حالا بوده. چرا او دختر او ترک کرده؟» و اين فکر علامت سوال بزرگی در ذهن نيلا ايجاد کرد.
بعد از ساعتی به آرامی دست شاهين را از روی کمرش بلند کرد و از ميان حصار دستهای او بيرون آمد. لباس و حوله برداشت. رفت تا دوش بگيرد. کمی بعد شاهين بيدار شد. روی تخت نشست و اطراف اتاق را نگاه کرد. نيلا نبود. وقتی صدای آب حمام را شنيد خيالش راحت شد. پاکت سيگارش را برداشت و روی تخت نشست و به تکيه گاه آن تکيه زد. چند پک به سيگار زد که گوشی نيلا به صدا در آمد. خود را سمت ميز خم کرد و گوشی او را برداشت و صفحه را نگريست. با ديدن اسم «عشقم حسام» به سرفه افتاد. نشست و چند ثانيه سرفه کرد. وقتی آرامتر شد با خود گفت: ديگه حق نداری زنگ بزنی. نيلا مال منه.
گوشی از زنگ خوردن ايستاد. شاهين ته سيگار را درون جاسيگاری خاموش کرد و سيگار بعدی را روشن کرد. پک عميقی به سيگار زد و دود آن را در حلقش نگهداشت. دوباره گوشی به صدا در آمد. شاهين دگمه بغل گوشی را زد و آن را بی صدا کرد. دود را از دهانش خارج کرد. وقتی تماس قطع شد کمی بعد يک پيام آمد و پشت بندش دو پيام ديگر. شاهين سيگارش را تمام کرد و پاهايش را از لبهی تخت آويزان کرد و روی فرش گذاشت. ته سيگار را درون جا سيگاری له کرد.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت75
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
منیره: میخوای بلايی سر بچه مردم بياره!
شاهین:واقعاً که شما ديگه قاطی کردين! اين دختر سوپروايزر يه بخشه، چندين پرستار و بيمار تو بيمارستان تحت نظارتشن. اگه مشکل داشت که سر کار نمیبردنش. چرا طوری رفتار میکنين انگار اين شاهرخ رو عمدی کشته! چتونه شماها؟
شیوا: ببرش داداش، مشکلی نيست.
منير خانم با حرص گفت: شيوا!
شیوا: چه خبره مامان؟ کاری نکنين پاشم برم. دوست دارم بچهام با داييش باشه.
شاهين حوصلهی بحث با مادرش را نداشت. وارد سوئيت شد و در را بست. وقتی کيانا را به داخل برد نيلا روی مبل نشسته بود و با گوشيش ور میرفت. سر بلند کرد و نگاهش به شاهين افتاد که بچه به بغل کنار در ايستاده بود و نگاهش میکرد.
حرفی را که آماده کرده بود تا به شاهين بگويد از خاطرش رفت. گوشی را کنار گذاشت و با شادمانی از جا بلند شد. نگاه شاهين روی گوشی نيلا مانده بود و اصلا حواسش به جلو رفتن نيلا نبود.
نیلا: عزيزم، چه دختر نازی! دختر شيوا خانومه؟
حواس شاهين به نيلا جمع شد و گفت: بله.
نيلا دستهايش را سمت کيانا بلند کرد و گفت: - بيا بغلم.
کیانا: نه!
کيانا چرخيد و دستهايش را محکم دور گردن شاهين قفل کرد. شاهين رفت و روی تخت نشست و کيانا را کنار خود نشاند. کفشهايش را از پايش در آورد و گفت: بازی میکنی دايی جون.
کيانا پرسيد: عروسک داری؟
نيلا رفت و مشغول پوست کندن سيب شد. کيانا دوباره با اصرار گفت: دايی عروسک داری؟
شاهين روی تخت لميد و گفت: آره دايی جون دارم.
کیانا: کجاست؟ ميدی من بازی کنم؟
شاهين دستهايش را زير بغل کيانا انداخت و او را بلند کرد و روی شکمش نشاند. کيانا باز هم اصرار کرد: دايی عروسک.
نيلا بشقاب سيب را برداشت و روی لبهی تخت نشست و گفت: نبايد به بچه دروغ بگين. دلش میشکنه.
شاهین :دروغ نگفتم. عروسک دارم.
نیلا: کجاست؟
شاهين به چهره نيلا نگاه کرد. کيانا رو به جلو خم شد و دستهای کوچکش را روی صورت شاهين گذاشت و گفت: دايی.
صورت شاهين را سمت خود گرداند. شاهين رو به کيانا گفت: اين عروسک منه.
و دستش را بلند کرد و ساعد نيلا را گرفت.
نيلا خجالت کشيد و سرخ شد. کيانا نگاهی به نيلا کرد و گفت: اين که آدمه.
شاهین :هم آدمه هم عروسک.
کيانا نگاه متفکری به نيلا انداخت و بعد رو به شاهين گفت: باهاش بازی هم میکنی؟
شاهین : لازم باشه آره.
نيلا دستش را پس کشيد و با خجالت و شرمگين از روی تخت برخاست و رفت روی مبل نشست. شاهين لبخند محوی زد و کيانا را کنار خود نشاند و نشست و به او سيب داد. کيانا نگاهی به نيلا انداخت و رو به شاهين گفت: بگم بابا محسن يه دونه از اين عروسکا بخره!
شاهين پوزخندی زد و گفت: بابا محسن غلط کرده.
کيانا متعجب و کشيده گفت: چرا؟
شاهین :يه دونه بود. من خريدمش و تموم شد.
کیانا: ميدی به من ببرم برای بابا محسن؟
نيلا خنديد و شاهين با چشمهای گرد شده گفت: هی وروجک. پشيمونم نکن که آوردمت پايين.
کیانا :من میخوامش.
شاهین :نمیدم.
کيانا با حالت قهر دست به سينه نشست و رويش را از شاهين گرفت. شاهين گفت: هر وقت اومدی اينجا میتونی باهاش بازی کنی. حالا بيا سيب بخور.
کيانا خوشحال شد و رو به شاهين گفت:بابا محسن هم اومد میتونه باهاش بازی کنه

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت85
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نيلا راه افتاد و خداحافظی کرد. وقتی وارد باغ شد، شاهين و رامين را ديد که داشتند با هم حرف میزدند. شاهين از حالتش مشخص بود رامين را سرزنش میکند. وقتی به کنارشان رسيد رامين با لبخند دندان نمايی رو به نيلا کرد و گفت: به به! نيلا خانوم.
نیلا: صبح بخير.
رامین بخير.
نيلا صورت کبود رامين را نگريست و گفت: بهترين؟
رامین :خوبم.
شاهین :بريم نيلا.
نيلا دنبال شاهين راه افتاد. شاهين در ماشين را برای نيلا باز کرد. نيلا سوار شد. شاهين هم نشست و ريموت را زد. در باز شد. او ماشين را بيرون برد که نيلا گفت: میشه خواهش کنم يقه تون رو ببندين.
شاهین : فکر کنم باز یادت رفت
نیلا با به یاد آوردن حرف شاهین اوفففی زیر لب گفت و حرفشو دوباره تکرار کرد ولی این بار به لهجه خود و دل شاهین .
نیلا: میشه .. خواهش کنم یقه خودخو بسته کنن.
شاهین : الان شد ... حال این دستور حاج آقاس؟
نیلا: نه. يک دگمه دگه باز شه ناف شما بيرون میایه. دیده میشه.
شاهین :من حاجی رو میشناسم، خواست ايشونه.
نيلا خود را سمت او کشيد. دست برد و دگمه او را بست و گفت:- حاله مه ايته مایوم.
شاهین :پس يعنی من از الان اجازه دارم در مورد پوشش تو نظر بدم؟
نيلا عقب کشيد و او را نگريست. گفت: اگر لازم باشه ها حق دارين.
شاهین :من رو جمع نبند. ولی اين يعنی من میتونم دستمال بردارم رژت رو پاک کنم يا روسريت رو بکشم جلوتر يا بگم مانتوت تنگه برو عوض کن.
نیلا: اي که میشه گير دادن و تحميل...در ضمن حماله با زبون بی زبونی گفتی روسري مه عقبه، رژمه زياده، مانتو مه هم تنگه!
شاهین :کار توام تحميل بود نيلا خانم. در ضمن من بخوام حرفی بزنم با زبون درازی میگم. نيازی به زبون بیزبونی ندارم.
نیلا: من نمام تحميل کنم چی بپوشی و چی رقم بپوشيد. فقط هر چی میپوشيد درست بپوشيدش. دگمه بگذاشتن که بسته کنن.
شاهین :باشه تو بردی...
شاهين ماشين را به حرکت در آورد و گفت: يه دليل ديگم هست. مثلا اينکه دوست نداشته باشی کسی من رو ديد بزنه، غيراز خودت. حرف حاج آقام سند شد بر کارت.
نيلا ايشی زير لب گفت و توجه نکرد. شاهين لبخند زد و او را به مقصد مورد نظرش برد. وقتی پياده شدند شاهين پوشهای از روی صندلی عقب برداشت. راه افتادند وارد بيمارستان شدند.
نیلا: چره امديم اينجا؟
شاهین :چون مجبوريم.
نیلا: چی رقم؟
شاهين حرفی نزد. بی حرف وارد ساختمان شدند و يک راست به اتاق رياست رفتند.
با رئيس بيمارستان سلام و احوال پرسی کردند و نشستند.
رٖییس: خوب آقا شاهين، پس ايشون همسرتون هستن!
شاهین: بله. خانم نيلا سرمد.
رئيس بيمارستان پوشه را جلو کشيد و ورق زد. نيلا نيمنگاهی به شاهين کرد و
پرونده را نگريست. پرونده برای نيلا آشنا بود. دکتر سرش را بالا و پايين انداخت و با دقّت صفحات را خواند. و بعد از چند دقيقه سر بلند کرد گفت: بسيار عالی.... فقط يه موردی هست؟
شاهین :چی؟
رییس: کاری که ما میتونيم به ايشون بديم پرستاری توی بخش داخلی زنان هست.
و رو به نيلا گفت:

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت90
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
حسام روی پله اول چرخيد و گفت: چطوره يه پيشنهاد به خاله بدی!
مهرانه: چی قربونت برم؟
حسام: بگو طبقه بالا رو خالی میکنيم تشريف بيارن رو سر ما زندگی کنن. اينا که سر و تهشون رو میزنی اينجان. تازگيا اگه يه وقت نباشن جای تعجب داره.

مهرانه خانم هيجان زده انگشتش را روی لبهايش گذاشت و گفت: هيش، صدات رو میشنون. زشته!
حسام: زشت کار اوناس. خونه زندگی ندارن دم به دقيقه اينجا پلاسن؟

مهرانه دستش را روی گونهاش زد و گفت: آروم تر میشنون.
حسام: منم میخوام بشنون.
نازيلا به سالن آمد و گفت: خاله...
و با ديدن حسام گفت: شما اينجايين. سلام، خوش اومدين.
حسام: بله من اينجام، شمام اينجايين!
حسام اين را گفت و از پلهها بالا رفت. وارد اتاقش شد و در را محکم به هم کوفت.
نگاه مهرانه به پلهها خشک شده بود.
نازیلا: اين چشه خاله!
مهرانه: چی بگم! چند روزه همينطوره، بد خلق شده. ولی درست میشه
نازیلا:اميدوارم. مامان میگه بيايين ببينين دسر و غذا و پيش غذا از نظر شما با هم جور در ميان يا نه؟
مهرانه خانم به آشپزخانه رفت و خطاب به نازنين گفت:
نازنين جان يه چايی واسه حسام ببر. خستهاس.
نازنین: چشم... کی اومد؟
مهرانه: همين الان. رفت بالا، فکر کنم امروز خيلی کار داشتن.
نازنین: چشم خاله.
مهرانه : چشمت روشن عروس قشنگم.

نازنين لبخند زد و مشغول چای ريختن در استکان شد. آن را روی سينی چيد و به جلوی اتاق حسام رفت. در زد و با اينکه جوابی نشنيد وارد اتاق شد.
حسام با لباسهای بيرونش روی تخت مشکی رنگش دراز کشيده بود. حتی کفشهايش را هم از پا در نياورده بود.
ساعد دست راستش را روی چشمهايش گذاشته بود و دست چپش را روی سينهاش گذاشته بود.
نازنين سينی را روی ميز کنار تخت گذاشت و روی لبهی تخت نشست و گفت: حسام برات چايی آوردم.
حسام: نمیخورم، بردار ببر پايين.
نازنین: خستهای، پاشو چايی بخوری حالت خوب میشه.
حسام : گفتم که نمیخورم نازنين. نمیخورم رو نمیفهمی؟

نگاه نازنين به حلقه انگشت حسام افتاد. ديدن آن حلقه همچون طناب دار دور گردنش میپيچيد و حالش را بد میکرد. دستش را جلو برد و روی دست حسام گذاشت. حسام با احساس دست نازنين دستش را پس کشيد و گفت: نازنين.
نازنین: جونم عزيزم.
حسام: زندگيم رو نابود کردی.

نازنين مات لبهای حسام شد. آهسته گفت: چرا من!
حسام: اون شب شکستن قلب نيلا رو تو چشمهاش ديدم.
نازنین : ولی من فقط حقيقت رو گفتم.
حسام : بعضی حرفا رو نبايد گفت نازنين. نيلا رفته، اگر نياد خيلی تنها میشم.
نازنین : نيلا خيلی وقت پيش رفته بود. اون از روزی که برای سينا اون اتفاق افتاد تو رو فراموش کرد.

حسام با صدای سنگين و آرام گفت: من تنهاش گذاشتم.
نازنین : نه اشتباه نکن، هيچکس هيچ تقصيری نداره.

حسام لبهايش را روی هم فشرد و آب دهانش را قورت داد تا بغض نشسته در حلقش را فرو ببرد و گفت: دست از سرم بردار، چاييتو بردار و برو، خسته ام.
نازنين چند لحظه او را نگريست و بعد از جايش بلند شد و سينی را برداشت و اتاق را ترک کرد.
حسام به گريه افتاد و لبهايش را روی هم فشرد تا صدايش در نيايد.
نازنين به آشپزخانه برگشت و سينی را روی ميز گذاشت.
مهرانه : چی شد! چرا چايی رو برگردوندی؟
نازنین : گفت نمیخوره.
مهرانه : چرا!
نازنین : دلتنگ نيلا شده.

#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت95
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
رامین :چطور؟ اگه مزاحمم زحمت رو کم کن
شاهین :مزخرف نگو.
رامین : فرقش چيه؟
آقای راستاد: فرق که زياده.
رامین : مثلا
آقای راستاد: اگر موندگاری به فکر يه کار و يه ماشين، زن و زندگی واسه ات باشم.
رامين با تعجب سر بلند کرد و گفت: جدی!
آقای راستاد:کاملا
رامین :هر ماشينی که بخوام؟
آقای راستاد: حالا نه هر ماشينی ولی يه ماشين خوب.
رامین :ای جان، عمو جونم دست و دل باز شده.
آقای راستاد: ساکت باش و فقط تکليف من رو روشن کن. من گفتم کار، زندگی، زن، گوش تو فقط ماشين رو شنيد؟
رامين لبخند دندان نمايی زد و گفت:در حال حاضر من ماشين بيشتر لازم دارم. و بعد سوئيچ را در هوا تکان داد و گفت: چشم شب که بيايين خبرتون میکنم.
آقای راستاد خداحافظی کرد و رفت. شاهين در صندلی عقب ماشين پدرش نشسته بود. سرش را به پشتی صندلی تکيه داده بود و پلکهايش را بسته بود.
آقای راستاد نشست و گفت: حالت خوب نيست چرا ميای؟ معلومه داری از پا میافتی.
شاهین :اينطور بهتره، نمیخوام بلايی سرش بيارم.
چند دقيقه بعد که راننده آهسته در کف خيابانها میراند شاهين گفت: آدرس خونه بابای نيلا رو دارين؟
آقای راستاد: برای چی میخوای؟
شاهین : نامزدی نيلا تموم شده...
آقای راستاد: خوب...
شاهین : ولی پسره مدام به نيلا زنگ میزنه. ديشب ساعت سه صبح پيام میداد.
آقای راستاد:نيلا هم جوابش رو داد؟
شاهین : نه.
آقای راستاد: پس چرا دعواتون شد؟
شاهین : به خاطر اينکه به پسره نگفته میخواد ازدواج کنه. اون هم از دنيا بیخبر. برای اين دعوامون شد.
آقای راستاد:حالا میخوای چکار کنی؟
شاهین : برم به والدينش بگم به پسره بگن ديگه مزاحم نشه.
آقای راستاد: به نظرت تاثيری هم داره؟
شاهین :آره. بدونه باهاش کنار مياد.
آقای راستاد: اينا که میگفتن پسره سمتمون نمياد، سرد شده.
شاهین :لابد فيلش ياد هندوستان کرده.
آقای راستاد: فيلش غلط کرد. آدرس خونه باباش رو برات گير ميارم برو حتما شاهين آن روز به سختی تا ساعت سه بعد از ظهر کار کرد. قرصهايی که خورده بود حالش را بد کرده بودند. احساس خستگی میکرد و سردرد امانش را بريده بود. RomanVaBio
همين باعث شد تا آقای راستاد او را به منزل بازگرداند. شاهين وسايل مورد نيازش را برداشت و دوباره به منزل برگشت. وقتی وارد سالن شد ربکا با ديدنش جلو رفت و حال او را پرسيد. شاهين تشکر کرد.
ربکا :مثل اينکه باز هم حالت خرابه.
شاهین : خيلی.
ربکا :اجازه میدی برات ماست و خيار بيارم.
شاهین : تو که میدونی بهش احتياج دارم چرا که نه!
ربکا :بشين الان ميارم.
شاهین :بيار پايين.
ربکا :آخه زنت...
شاهین : زنم چی؟
ربکا :بدش نمياد؟
شاهین :نه!
ربکا: باشه عزيزم.
شاهين لبخند زد و به سختی از پلهها سرازير شد. در را باز کرد و به درون رفت. نيلا دستش را کنار سرش زده بود و به دستهی مبل لم داده بود. با ديدن شاهين از جايش برخاست.
شاهين بیتوجه به نيلا لپتاپ و پوشه های دستش را روی ميز کنار تخت گذاشت و بعد از کمدش لباس برداشت. نيلا وقتی بیتوجهی او را ديد روی مبل نشست و نگاهش را به زير گرفت.
شاهين بعد از تعويض لباسهايش به سمت تخت رفت که نگاهش به ميز ناهارخوری افتاد. سينی غذای دست نخورده نيلا روی ميز باقی مانده بود. لبهی تخت نشست و خود را با همان حال روی تخت انداخت. پاهايش روی زمين بود و دو دستش را پشت سرش به هم قفل کرد. با چشمهای سرخ شده به سقف خيره شد و به اتفاقات شب قبل انديشيد.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت100
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نیلا : اوفففف لعنتی... دارم ديوونه میشم.
و بعد خود را به درون ساختمان رساند. به سوئيت رفت و ديد که شاهين روی مبل نشسته است و در حال ور رفتن با يک گوشی است. شاهين سر بلند کرد و خطاب به نيلا گفت: بيا بشين.
نيلا جلو رفت و کنارش نشست. شاهين چشمهای پر از غم نيلا را نگريست و بعد گوشی را سمت او گرفت و گفت: اين رو برای تو خريدم. يه سيمکارت جديد هم براش گرفتم که تا چند ساعت ديگه وصل میشه.
نيلا گوشی دست شاهين را نگريست. يک گوشی گران قيمت و زيبا. با خود فکر کرد گوشی را بگيرد و روی زمين بکوبد. يا بر سر شاهين فرياد بزند و بگويد: «مه فقط گوشی خودخو مایوم. مخ سيمکارت خودخو میخوام.»
اما میدانست اين لجاجت ها جز اينکه زندگيش را غرق تفرقه میکند هيچ نتيجهی ديگری ندارند. پس آهسته گفت: ممنون، زحمت کشيدی. يک گوشی لازم دیشتم که به خانواده خود زنگ بزنم.
شاهين نفس عميقی کشيد و ناراحت از حس و حال نيلا گفت: میتونی تا وصل شدن خطت از گوشی من استفاده کنی.
نیلا: ممنون.
شاهین :نمیخوای از دستم بگيريش؟
نيلا گوشی را گرفت و براندازش کرد. با ديدن کاور آن لبخند زد و گفت: مه هميشه چيز های ساده میپسندم. يک گاور ساده بهتر بود، اين خيلی بچه گونه است.
شاهین:اين خيلی هم خوبه، همينا مناسب دختراس. میتونی چند ساعت به شارژ بزنی و استفادهاش کنی.
نیلا: باشه.
نيلا گوشی را به شارژ زد و کت شاهين را درون کمدش آويزان کرد. شاهين به او اشاره کرد. نيلا جلو رفت. شاهين او را کنار خود نشاند و در آغوشش کشيد. سر نيلا را به سينهاش تکيه داد و گفت:
شاهین :برای رفتار ديشبم عذر میخوام.
نيلا به ناگهاً با يادآوری شب قبل بغض کرد و بغضش ترکيد و به گريه افتاد.
شاهين نيلا را بيشتر به خود فشرد و گفت: چرا گريه میکنی؟
نیلا: ديشب خيلی ترسيدم و خيلی هم خجالت کشيدم.
شاهين موهای نيلا را بوسيد و با صدای غمگين گفت: نيلا غرورم رو خورد کردی.
نيلا برای اولين بار خود را بيشتر در آغوش شاهين جا کرد و گفت: ببخشيد.
شاهین:من اگه بيرونت میکنم برای اينه دستم روت بلند نشه. چون اون لحظه نمیدونم دارم چه غلطی میکنم! نيلا سخته، اين زندگی خيلی سخته. نبايد سختترش کنيم. دارم سعی میکنم باهات مهربون باشم که نرنجی. چون میدونم داری چی میکشی. به زور اومدی توی يک زندگی که نخواستيش. به زور تو تخت مردی میخوابی که علاقهای بهش نداری. بايد کسايی رو ببينی که دشمنتن. کسی رو ازت گرفتيم که عاشقش بودی. همهی اينا رو میدونم. ولی اگر همش اشتباه کنيم تلختر میگذره. شايد هم همهی رفتارهای من غلطه. ولی تو تحملم کن. از روزی که اومدی بيشتر آرامش دارم. وقتی بدون دعوا میگذره آرامش درونم زياده. پس بذار مثل دوتا آدم عاقل با هم رفتار کنيم تا اين آرامش مداوم باشه.
نیلا: مه دلتنگم... بدرقن هم دلتنگم. دلتنگ پدر و مادرم، دلتنگ خونه خود، دلتنگ کارم، دلتنگ برادرم، دلتنگ زندگی گذشته خود.
شاهین :و دلتنگ عشقت؟
نیلا: شاهين!
شاهين که برای اولين بار نامش را بدون پسوند و پيشوند از زبان نيلا شنيده بود، گفت: جونم.
نیلا: بفهم که، دلتنگی مثل يک چاقوی کُنده، نمیبره ولی جای خراشیو درد داره. مه درد دارم، داخل وجودم، توی روحم، داخل زندگي مه، داخل قلبمه. خيلی احساس تنهايی میکنم و مجبورم که بسوزم و بسازم.
شاهين پلکهايش را روی هم فشرد و لبش را روی سر نيلا گذاشت و فهميد چرا نيلا میگويد: احساس اسارت میکنم. راههای رفع دلتنگی نيلا را میدانست. برای هر دلتنگيش راهی داشت، جز دلتنگيش برای حسام. و اين درد بزرگ روی شانههايش سنگينی میکرد.
°°°~
آقای راستاد آن شب رامين را به اتاقش خواست. رامين به اتاق آمد و پس از کسب اجازه وارد شد و مقابل ميز عمويش نشست. آقای راستاد در گاوصندوق کنارش جستجو میکرد. با آن حال پرسيد: فکرات رو کردی؟
رامین :بله، اگر اجازه بديد ايران میمونم.
آقای راستاد:و شغل؟
رامین :کاری که مربوط به رشته
آقای راستاد:ام باشه حتما
رامین :اما علاقهای به فرش و تجارت و اينا ندارم. دوست ندارم شغل اجداديمون رو انجام بدم.
آقای راستاد:پس نميای پيش خودم؟
رامین :اگر بی‌ادبی نباشه، نه!
#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت105
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
مهرانه : بلايی سر نيلا اومده؟ چيزی شده؟
حسام به پهنای صورت اشک میريخت. گفت: آره. نيلا برای هميشه رفت. اون با پسر راستاد ازدواج کرده تا سينا رو نجات بده. زن اون پسره شد که مثل ماست میموند چون از من بريده بود. نا اميد شده بود. از شماها نا اميد شده بود.
°°°~
نيمه شب بود تمام عمارت در سکوت و تاريکی فرو رفته بود. نيلا حس کرد صدای پای کسی میشنود که از پلهها پايين میآيد. آرام و آهسته پلهها را يکی يکی پايين آمد. دستگيره را پايين فشرد و در با صدای جيرجير باز شد. دختری وارد سوئيت شد و پايين تخت ايستاد و به او و شاهين نگاه کرد. نيلا داشت او را برانداز میکرد تا در ميان تاريکی تشخيص دهد اين دختر کيست و در اتاقشان چه میخواهد! شيلا است يا ربکا. کمی هم هيکلش به هيکل شيرين میزد. نيلا آهسته نيم خيز شد و گفت: تو کی هستی؟
دختر دستش را دراز کرد و پتوی نيلا را چنگ زد و سمت خود کشيد. نيلا از جا پريد. دختر پتو را روی شاهين کشيد و با چشمهای تيره اش رو به نيلا کرد. نيلا از ترس ِ آن دو چشم تيره تکان سختی خورد و با جيغی که کشيد از خواب پريد.
شاهين هم از تکان نيلا و جيغش از خواب پريد و با اينکه خيلی گيج بود نيم خيز شد و گفت: چی شده نيلا؟ حالت خوبه؟
نيلا که فهميد کابوس ديده است دراز کشيد و خود را مچاله کرد و گفت: فقط يک خواب بود، يک خواب بد.
شاهين دستش را روی موهای او کشيد و نوازشش کرد و گفت: نترس، من کنارتم.
او به سختی از جايش بلند شد و رفت چراغ را روشن کرد. بعد هم خواست بيرون برود. نيلا ترسيده پرسيد: کجا ميری؟
شاهین :الان ميام.
نیلا: زود بيایی، میترسم.
شاهین :چيزی نيست، نترس.
شاهين رفت. نيلا ناخواسته لرز کرده بود. بدنش میلرزيد و احساس سرما میکرد. کمی بعد شاهين برگشت و روی تخت نشست. دستش را زير سر نيلا انداخت و بلندش کرد. با محبت به او مقداری شربت خوراند و ليوان را کنار گذاشت.
شاهین :چرا میلرزی؟
نیلا: سرد مه است.
شاهين پتو را تا روی شانه او بالا کشيد و گفت:نکنه سرما خوردی. ديروز تو باغ قدم میزدی. تو اون سرما بدون لباس.
نیلا: نه، خوبم.
شاهين چراغ را خاموش کرد و به کنار نيلا برگشت. او را در آغوش کشيد و به سينه فشرد. لرزشهای نيلا در آغوش او تمامی نداشت و اين نگرانش میکرد.
شاهین :نيلا! پا میشی بريم دکتر؟
نیلا: ن... نه... خو... خوبم.
شاهین :ولی خيلی میلرزی.
نیلا: خو... خوب میشم.
شاهين بازوی نيلا را ماساژ داد و موهای او را بوسيد. نيلا کم کم احساس آرامش کرد و به خواب رفت. شاهين نفس راحتی کشيد و دستش را روی کمر نيلا انداخت و خوابيد. نيلا صبح زمانی که شاهين میخواست به سر کار برود، خواست از تخت برخيزد تا برای او چای در فنجان بريزد.
شاهين لپتاپش را برداشت و درون کيفش گذاشت و گفت: نمیخواد پاشی. خودم کارهام رو انجام میدم.
نیلا: آخه..
شاهین :امروز تو رختخواب بمون. داخل باغ هم نرو. به مه لقا میگم برات سوپ درست کنه.
نیلا: مه مریض نشدم.
شاهین:به هر حال بايد مراقب باشی. ميوههايی که ميارن پايين دستنخورده برنگردون. غذات رو بخور.
شاهين رفت و پای ميز ايستاد. يک لقمه کره و مربا برداشت و به کنار تخت رفت. لقمه را سمت دهان نيلا برد.
نيلا سرش را پس کشيد و گفت: حاله نمیخورم شاهين. وخستم میخورم.
شاهین :میدونم که راست نميگی.
و به زور لقمه را در دهان نيلا جای داد. به پای ميز برگشت و با عجله يک لقمه گرفت و گفت: بدم مياد که داری لاغر میشی. تو اين چند وقت به خاطر اين که خوب غذا نمیخوری و پنج وعدهات شده يه وعده خيلی ضعيف شدی.
لقمه را در دهان گذاشت و برای خود چای ريخت.
نیلا از حرس اش حرف اش را بلند طولانی گفت: همه که دنبال زن خوش هيکلنننننن.
شاهین :خوش هيکل، نه استخوونی!

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت110
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نیلا : دانشگاه میری؟
شیرین :نه، سال سومم.
نیلا :چه رشته ای؟
شیرین : تجربی.
نیلا: پس مثل من به دکتر شدن علاقه داری!
شيرين با لبخند گفت: آره.
نیلا: اميدوارم رتبه پزشکی بياری. ولی من رتبه نياوردم و پرستاری قبول شدم.
شیرین: همين هم خيلی عاليه.
نیلا: فقط خوب درس بخون. حتماً قبول ميشی.
شیرین :اگه مامان خانم بذاره.
نیلا: میذاره عزيزم.
بعد از حاضر کردن خرماهای شکم پر و حلواهای رولتی و لقمهای و تزيين و کشيدن سلفون رويشان، آنها را روی کابينت چيدند. شيرين پيتزاهای سرد شده را گرم کرد و دور هم مشغول خوردن شدند که شيلا و ربکا به آشپزخانه آمدند.
نيلا نيم نگاهی به آن دو انداخت و خود را مشغول کرد. شيلا نگاهی به ظرف حلواها کرد و گفت: به به مه لقا جون. چقدر با سليقه، چقدر جورواجور. اين دفعه سنگ تموم گذاشتی عزيزم.
مه لقا خواست حرف بزند که نگاه نيلا به او، حرف را در دهانش خشکاند و گفت:
مه لقا: ممنون خانم.
شیلا: ديگه چيکار کردی؟
مه لقا: سبزيا رو پاک کرديم. ميوهها رو شستيم خشک کرديم. حبوبات رو گذاشتيم همينا. فردا صبح زود، آش رشته رو بار میذارم. نفخشون بره، فعلا
شیلا: آفرين.
شيلا از حلواهای لقمهای برداشت و خورد و گفت: خيلی عالی شده.
مه لقا نيم نگاهی سمت نيلا انداخت و گفت: ممنون خانم، نوش جان.
رامين هم به جمع اضافه شد و کنار اجاق ايستاد و برای خود چای در يک ماگ بزرگ ريخت.
شیلا: رامين بيا از اينا بردار خوشمزن.
رامين يک حلوای رولتی برداشت و گفت: خوش به حال شاهرخ. من بميرم اينجوری واسم تدارک میبينين؟
شيلا ضربهی محکمی روی بازوی لخت رامين زد و گفت: خدا نکنه.
رامين حلوا را گاز زد و گفت: همينقدر هم خوشمزه میخوام.
شيلا آرنجش را به شکم او زد و گفت: مرض.
رامين يک قدم عقب رفت و کمی از چای روی دستش ريخت. انگشتهايش سوخت.
ماگ را روی کابينت گذاشت و دستش را تکان داد و گفت: وحشی من اگه نميرم هم تو الان من رو به کشتن میدی.
شيلا خنديد و گفت: خو مثل آدم حرف بزن.
ربکا پشت ميز نشست و گفت: مه لقا يه چايی بده.
شيرين اخمی کرد و از جايش بلند شد و گفت: مامان من فردا درس دارم. میرم درس بخونم.
منتظر جواب نشد و رفت. مه لقا استکان چای را جلوی دست ربکا گذاشت و گفت: بفرماييد.
گوشی رامين به صدا در آمد. دست در جيب گرمکنش کرد و گوشی را بيرون کشيد. با ديدن اسم روی صفحه، گوشی را به گوشش چسباند و گفت: جانم. سلام، آره هست.
رامين نيلا را نگاه کرد و گفت: آخه به مه لقا خانم برای سفره فردا کمک میکرد. احتمالا برای همين جواب نداده. میخوای گوشی رو بهش بدم؟ آره... باشه.
رامين گوشی را سمت نيلا گرفت و گفت: صد بار بهت زنگ زده که جواب ندادی و کفرش در اومده.
نيلا گوشی رامين را گرفت و جواب داد.
نیلا: بله
شاهین :کجايی تو؟ نيلا واقعا کجايی؟
نیلا: تو آشپزخونه کمک مه لقا خانوم بودم.
شاهین :نبايد يه نگاه به گوشيت بندازی، ببينی کسی بهت زنگ زده يا نه؟ میدونی چقدر نگران شدم؟
نیلا: ممنون، من حالم خوبه، مشکلی نيست. از اينکه نگراتون کردم عذر میخوام.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio