💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوپنجاه
یکجایی به خود آمده و دانستم که در جلال آباد حضور داریم.
ظهر بود و ما همه خسته، سردار خان آنجا آشنایی داشت و برای دولتخان تا شب باید در خانهای آنها ماندگار باشیم.
این موقع رفتن مان پردردسر بود، نمیدانستم چه اتفاقِ افتاده و چه در حال وقوع بود.
چون به خانهای آن شخص رسیدیم، گویا از قبل دانسته بودند که ما اینجا میآیم.
همه چیز را تدارک دیده بودند.
نماز ظهر ادا شد و به تعقیب آن نماز عصر، خورشید دیگر در حال غروب بود.
سال و ماهاش را درست بهخاطر ندارم؛ اما آن روز سیاهترین کابوس من بود.
چون اذان شام به وقوع پیوست همه نمازهای خویش را ادا نمودیم.
هوا گرم بود و مردان همه در باغچه نشسته بودند، من هم از گوشهای پنجره نگاهام را به دولتخان و همان صورت نگراناش دوخته بودم.
هرچند که ظاهرِ خونسرد او مسبب میشد تا کسِ نداند و اما من که میشناختماش همان مجاهدِ را که هرگز شکست را قبول نمیکرد.
در خانهای بزرگ زده شد و همه سراسیمه از جا برخاستند.
صاحب همان خانه گفت تا نگران نباشیم و او خودش میبیند چه کسی است.
لحظاتِ گذشت و مرد جوانِ وارد خانه شد، صورتاش مشخص نبود.
دولتخان با دید مرد سراسیمه از جا برخاسته و گفت:
_خیر باشد کریمخان اینجا چه کار داری؟
او پس کریمخان بود!
کریم خان همانگونه که عرقهای بالای جبین خودش را پاک میکرد گفت:
_دولتخان باید هرچه سریعتر اینجا را ترک کنید، آن شورشی دانسته است که اینجا اقامت دارید و گفته تا امانتی خود را باز نگیرد اینگونه آرام نخواهد نشست.
سکوت در همهجا حکمفرما شد، دولتخان نگران بود.
نکند آن شورشی همان صدیقخان بود.
گلویم بغض کرده بود، آهسته گوشهای نشستم همهای اینها بخاطر من بود.
من نمیتوانستم عادت کنم برای داشتن یک زندگی راحت، آرام و آسوده زیرا برای من ممکن نبود.
حفصه که آنجا حضور داشت، مرا در آغوش گرفته و سعی در آرام کردن من داشت.
اما ممکن بود من آرام شوم؟
همهای این اتفاقات بخاطر من بود.
با آنحال همهای آنها گذشت ما سوختیم، ساختیم و قوي ماندیم.
××××
دولتخان آخرین بوسه را بر جبینام کاشته و مرا همراه با خانوادهاش روانهی شهر اسلامآباد پاکستان نمود.
خودش آنجا ماندگار شد!
اینکه چه موقع بر میگشت نمیدانستم، با رفتن مان به کشور پاکستان این را دانستم که آن بیحال بودن و خسته بودن من بیدلیل نبود.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوپنجاه
یکجایی به خود آمده و دانستم که در جلال آباد حضور داریم.
ظهر بود و ما همه خسته، سردار خان آنجا آشنایی داشت و برای دولتخان تا شب باید در خانهای آنها ماندگار باشیم.
این موقع رفتن مان پردردسر بود، نمیدانستم چه اتفاقِ افتاده و چه در حال وقوع بود.
چون به خانهای آن شخص رسیدیم، گویا از قبل دانسته بودند که ما اینجا میآیم.
همه چیز را تدارک دیده بودند.
نماز ظهر ادا شد و به تعقیب آن نماز عصر، خورشید دیگر در حال غروب بود.
سال و ماهاش را درست بهخاطر ندارم؛ اما آن روز سیاهترین کابوس من بود.
چون اذان شام به وقوع پیوست همه نمازهای خویش را ادا نمودیم.
هوا گرم بود و مردان همه در باغچه نشسته بودند، من هم از گوشهای پنجره نگاهام را به دولتخان و همان صورت نگراناش دوخته بودم.
هرچند که ظاهرِ خونسرد او مسبب میشد تا کسِ نداند و اما من که میشناختماش همان مجاهدِ را که هرگز شکست را قبول نمیکرد.
در خانهای بزرگ زده شد و همه سراسیمه از جا برخاستند.
صاحب همان خانه گفت تا نگران نباشیم و او خودش میبیند چه کسی است.
لحظاتِ گذشت و مرد جوانِ وارد خانه شد، صورتاش مشخص نبود.
دولتخان با دید مرد سراسیمه از جا برخاسته و گفت:
_خیر باشد کریمخان اینجا چه کار داری؟
او پس کریمخان بود!
کریم خان همانگونه که عرقهای بالای جبین خودش را پاک میکرد گفت:
_دولتخان باید هرچه سریعتر اینجا را ترک کنید، آن شورشی دانسته است که اینجا اقامت دارید و گفته تا امانتی خود را باز نگیرد اینگونه آرام نخواهد نشست.
سکوت در همهجا حکمفرما شد، دولتخان نگران بود.
نکند آن شورشی همان صدیقخان بود.
گلویم بغض کرده بود، آهسته گوشهای نشستم همهای اینها بخاطر من بود.
من نمیتوانستم عادت کنم برای داشتن یک زندگی راحت، آرام و آسوده زیرا برای من ممکن نبود.
حفصه که آنجا حضور داشت، مرا در آغوش گرفته و سعی در آرام کردن من داشت.
اما ممکن بود من آرام شوم؟
همهای این اتفاقات بخاطر من بود.
با آنحال همهای آنها گذشت ما سوختیم، ساختیم و قوي ماندیم.
××××
دولتخان آخرین بوسه را بر جبینام کاشته و مرا همراه با خانوادهاش روانهی شهر اسلامآباد پاکستان نمود.
خودش آنجا ماندگار شد!
اینکه چه موقع بر میگشت نمیدانستم، با رفتن مان به کشور پاکستان این را دانستم که آن بیحال بودن و خسته بودن من بیدلیل نبود.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio