【رمان و بیو♡】
1.23K subscribers
994 photos
602 videos
14 files
39 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
https://t.me/tapswap_mirror_1_bot?start=r_1401244387 🎁 +2.5k Shares as a first-time gift
【رمان و بیو♡】
https://t.me/tapswap_mirror_1_bot?start=r_1401244387 🎁 +2.5k Shares as a first-time gift
سلام ب همگی
ای ربات استارت بزنین سکه جم کنین
مثل نات کوین هسته که همی چند وقت پیش قیمت گذاری شد
اگ او از دست دادین ای از دست ندین


هر سوالی هم داشتین میتونین پرسان کنین
【رمان و بیو♡】
دیگر این درد برایم غیر قابل تحمل میشد. استخوان هایم را سوهان میکرد. باید به کسی میگفتم. تا اینکه یک از آن روز ها وقتی من و فریده کنار هم نشسته بودیم و او در مورد جهان کرف میزد. در مورد اینکه چقدر آن دختر را دوست داشت و بعد بالای حرف های جهان میخندید. هر چند…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_ شانزده هم
نگین های درخشان برف از دل آسمان خرامان به زمین می آمدند. انگار طبیعت داشت نقاشی اخرین فصل سال را تکمیل میکرد.
همه جای آسمان سفید بود جز دل من...
رنگش تاریک وسیاه بود که اگر آن را با رنگ طبیعت مخلوط میکردم میشد خاکستری..
با همان دل شکسته مثل پرنده های که بی سرپناه باشند با فریده به کافه امدم. به خودم امید میدادم که بعد گفتگو امیر از من عذر خواهی میکند و من هم او را می بخشم. به قدری این امید را در خودم پرورانده بودم که با التماس فریده را قانع کردم در داخل کافه منتظرم باشد و با امیر مقابل نشود. میترسیدم برای امیر حرف بدی بزند و او دوباره با من قهر کرده برود..
دانه های برف روی سقف گنبدی شکل کلبه چوبی کافه را چنان تزیین کرده بودند که گمان میکردی کیک آماده برش است.
اما هیچ کدام از این زیبایی ها به چشمم نمی آمد. به هیچ کدام نگاه نمیکردم جز صورت امیرر..
او در مقابلم بود، دستانش را داخل جیب های جمپر چرمی اش کرده و زیر آن درخت ایستاده بود..
بالاپوش سیاه به تن کرده بود چون او رنگ سیاه را دوست داشت..
دانه های برف از روی موهای که از زیر چادر سبز رنگم بیرون زده بودند، میلغزید..
نگاه چشمانش به تصویری میماند که پیروزی اش را فریاد بزند..
خبیثانه نگاهم میکرد...
تاب و تحمل این همه را نداشتم و این بود که از گوشه ای چشمم اشک هایم سرازیر شد و گفتم:« تو موفق شدی امیررر!
غرورم شکست..
مرا به خودت وابسته کردی..!»
قاطع و جدی گفت:« چی میخواهی؟»
+:« چرا اینطور میکنی امیرر؟
چرا شکنجه ام میکنی.؟
مگر دوست داشتن همین است؟»
-:« کی گفته تو را دوست دارم یا داشتم؟
این درک غلط خودت است.»
+:« تو گفتی امیر!
تو گفتی!!»
-:« اشتباه درک کردی من هیچ کسی را دوست ندارم لیا خاانم!
ها اما اگر دلیل صمیمت را میپرسی باشد برایت واضیح میسازم. خودت خواستی برایت بگویم..
تو خیلی جدی و مغرور بودی. در دفتر همه در مورد قاطیعت تو حرف میزد. یک معما بودی که هیچ کس جرات حل کردنت را نداشت.چون گمان میکردند تلاش شان بی ثمر خواهد بود. اما من شرط بستم، شرط بستم تو را حل کنم.
ههههه همه بچه ها تمسخر کرده گفتند نمی توانی از عهده اش برایی اما من شرط بستم با همه که تو را دلبسته ای خود میسازم با همه محافظه کاری هایت..
همه گمان میکردند تو برایم رو نمی دهی البته زمانی که برای اولین بار هفته ها تلاش کردم دانستم که واقعا حل کردن تو انقدر هم کار ساده ای نیست.اما باید شرط را میبردم.
اعتراف میکنم تو اولین دختری هستی که بیشترین  زمانم را صرف قانع کردنت کردم..» 
نفس در سینه ام حبس شده بود. سرم گیچ میرفت. باورم نمیشد، یعنی دل یک انسان به این اندازه بی ارزش است که به بهای بردن یک شرط بی معنی آنرا بشکنی!
مگر دل آدم ها محل زیست خدا نیست؟
دلم میشد برایش داد زده بگویم اینکه از همه فریبکاری هایش اگاه هستم. دلم میشد بپرسم چطور این همه وقت به من نگاه کرده میتوانستی؟
اما نگفتم، نگفتم چون گمان میکردم او دوباره به من باز میگردد..
خدایا مگر انسان از این بیشتر ذلیل شده میتواند؟
بار سنگین برف روی برگ درخت سبب شد که برگ برف را از سطح خودش روی موهای امیرر رها کند. یک لحظه آرزو کردم کاش جای آن برگ بودم و میتوانستم بار سنگینی را که قفس سینه ام میشکست بالای شانه های امیر بگذارم. چون او صاحب این همه درد های من بود..
امیر چند قدمی نزدیک من شد و گفت:« اما دلیل اصلی چیزی دیگریست!»
و دهنش را نزدیک گوشم کرده نجواگونه گفت:« تو خیلی شبیه او بوووووددی!!
لباس پوشیدنت...
وقارت..
آن لبخند هایت همه شباهت بی نظیری به او داشتت!!»
میدانستم رویا را میگویدد..!
مثل اینکه فاصله ای طولانی را دویده باشم نفس نفس میزدم.بخار دهنم از سردی ها مثل دود اتش فشان از دهنم بیرون می آمد..
او دهنش را از گوشم دور کرد و مقابلم صاف ایستاده شده گفت:« من او را جستجو میکردم اما در وجود تو..من او را در وجود همه جستجو میکردم اما هیچ یک به اندازه تو برایم حس بودنش را نمیداد..من میخواستم با وجود تو به او برسم اما تو نگذاشتی!!
همیشه رد کردی...
در حقیقت من با هر که ملاقات میکردم او را جستجو میکردم!»
با ان چهره ای درمانده و اشک های سرد التماس کنان گفتم:« اما من فکر میکردم عاشقم هستی!، خودت برایم گفتی قلبم را به تو میدهم. تو گفتی امیرر!!
تو مرا به زنجیر خودت بستی امیرر!»
-:« چقدر ساده دل هستی توو!
چرا باید من مسول فکر تو باشم. لازم نیست به هر حرفی که میشنوی باور کنی..! 
این از ساده دلی خودت است!»
حالت خفقان برایت دست داده بود. حس میکردم در حال مرگ هستم. با همه وجود آن روز مرگ را تجربه کردم.
یعنی چی؟
نمیدانستم..!
بهای آن همه عشق و وفا داری همین بود؟
من برایش قلبم را دادم او در مقابلش مرا ساده دل خطاب کرد..
ایا همین است پاداش آین همه اشک و درد..
به کدام جرم؟
حس میکردم کسی از پشت مرا ضربه ای عمیقی زده است.
چنان محکم که همه روحم ترک برداشته است.
مگر دنیا برای انسان چقدر تنگ میشود؟
من از جغرافیای به این وسعت فقط یک مشت جایی میخواستم که صادقانه دوستم داشته باشد.که دنیا مرا حتی در آن جغرافیای کوچک جا نداد..
مگر چیزی زیادی خواستم؟
امیر دستی به موهایش کشید و با همان لبخند خبیثانه فقط با گفتن خدا حافظ بدون اینکه عقبش را بیبیند رفت..
پاهایم را مثل دو وزنه سنگین حس میکردم که قادر نبود تنه ام را روی خودش نگهدارد..
بروی زمین زانو زدم، شدت اش به قدری بود که تمام برف های روی لباسم و موهایم را مثل پرنده های که روی شاخه های درخت آرام گرفته اند و تکان ناگهانی شاخه آنها را به پرواز می آورد، به زمین پرواز داد.
دیگر برایم مهم نبود چی کسی مرا میبیند یا جمیعتی را کنجکاو خود میسازم. چیغ و فریااد کشیده از عقب او را صدا زدم:« امیررررررررررر.....
نروووووووو، التماس میکنم...»
از اعماق قلبم های های گریستم. اما امیر همچنان میرفت و لحظه ای پشت سرش را نگاه نمیکرد..
با دستانم برف های روی زمین را مشت کرده زار زنان فریاد زدم:« امیرررررررر
نرووووووو
امیررررررررر!»
آن روز برای همیشه امیر را از دست دادم..!
او گفته بود اگر بیفتی من میگیرمت اما حالا خودش مرا زمین زده بود..
او گفته بود تا من باشم کسی برایت آسیب نمی رساند اما خودش سخت ترین ضربه را به من زد..
نمیدانم شاید دو یا سه دقیقه گذشته بود که دستان فریده را با آن چشمان اشک آلودش زیر بازو هایم احساس کردم. او با تقلای زیاد مرا از جایم بلند کرده با صدای لرزان گفت:« بلند شو لیایم..!
بلند شو خواهرم..
همینقدر شکنجه برایت کافیست..!» و مرا از انجا برد.
با مرور این خاطرات تلخ اشک در چشمانم حلقه میزند و قلبم را چیزی میفشارد. از این که برایش چیزی نگفتم؟
چرا بار سنگین قلبم را رویش خالی نکردم.؟
باری که تا حال نفس کشیدن را برایم دشوار ساخته است.
حالا میدانم غلط کردم که با آن فریاد ها میخواستم دل امیر برایم بسوزد و از رفتن منصرف شود. ادمی که بخواهد برود حتی اگر دست و پایش را ببندی، بروی سینه خزیده میرود...
.......
هفته ها میگذشت و من روز به روز رنجور و تکیده میشدم. استخوان های گونه ام بیرون زده بود و موهایم به سرعت میریخت. نه اشتها داشتم نه خواب..
نه حرف میزدم و نه حوصله شنیدن حرفی را داشتم.
فقط انتظار میکشیدم. انتظار کشنده و باطل که شاید امیر پشیمان شود و دوباره نزد من برگردد. تمام روز و شب هایم را با همین خیال سپری میکردم.
تا اینکه شام آنروز موقع حرف زدن با خانم آِیدا از طریق تماس تیلفونی خبر نامزد شدن امیر به گوشم رسید. خانم ایدا گفت:« خداوند سزایش را داد. با همه بد کرد بد دید. گمان کرده بود با هر که فریبکاری کند همینطور بی حساب میماند. اینبار بد رقم در دام افتاد. او دختر یکی از افراد با نفوذ مزار را فریب داده است و خانواده اش هم بعد اطلاع از این موضوع به نرخ مندوی اول امیر را خوب لت و کوب کردند و بعد پدر دختر به او شرط گذاشته یا با دخترش ازدواج کند یا بمیرد!»
حرف های آن شب خانم ایدا هر چند که برای سبک کردن دل من گفته بود، با آن افسرده گی شدید و حال روحی و جسمی خرابم مسبب آن شد تا افکار خطرناکی در مغزم شروع به رقصیدن کند..
اینکه شاید اگر من هم پدر میداشتم از هیبت او امیر اینطور با من بازی نمیکرد...
اگر اینقدر بی کس نبودم بازیچه ای شرط های امیر نمی شدم..
خودم را همچون توته ای پازلی حس میکردم که اضافی خلق شده و جایش در اشغال دانی جهان است..
اصلا مرا به عشق چی کار.. ؟
من زاده ای دنیای تنهایی ها بودم..
چرا پایم را از خط قرمز بیرون گذاشتم.. ؟
وجود من به این جهان چی ارزشی دارد؟
همه چیزم را از دست دادم!!
پیش همه ذلیل شدم از نظر همه افتادم..
آن غرور و افتخار دیگر شکسته و پاش پاش شده بود..
اصلا برای چی زنده هستم ؟
چرا حق اکسیجن دیگران را باید استشمام کنم..؟
جانم به لب آمده بود و از همه چیز سیر شده بودم و همین شد که آن شب رگ هر دو دستانم را بریدم...
هیچ دردی را احساس نمیکردم...
وجودم سرد میشد که خیلی برایم خوشایند بود..
این دنیا سیاه آهسته آهسته پیش چشمانم محو میشد..
حس میکردم ذره ذره جان از تنم بیرون میشود..
نمیدانم اگر مرگ اینقدر ارامش دارد پس چرا آدمیزاد ازش میترسند...؟
....
وقتی بوی دوا و سیروم به مشامم و وقتی صدای حرف های به گمان اغلب ذاکتر با مادرم خفه به گوشم رسید، دانستم نتوانستم موفق شوم.
هنوز هم امید داشتم که شاید مرده باشم و این همه را از عالم دیگر حس میکنم اما وقتی تصویر صورت اشک بار مادرم با صورت غرق در اشک فریده روی شبکیه چشمم تشکیل شد و من آن تصویر های مبهم را که ثانیه به ثانیه برایم روشن میشد را دیدم باورم شد که این دنیا یقه ام  را به این ساده گی رها نمیکند..
تازیانه های درد با دیدن آن حالت مادرم چنان در من میپیچید که درد زخم دستانم را احساس نمی کردم..
مادرم وقتی دید چشمانم را باز کردم با دستش دهانش را محکم گرفته اشک ریزان گفت:« تو چی کردی لیاا؟، چی کردی؟»
و گریه امانش نداد. فریده ام، رفیق عزیزتر از جانم مادرم را دلداری داده و روی چوکی نشاند..
به سمت من آمد پیشانی ام را بوسیده گفت:« لیای من!!
رفیق استوار من..!
دیگر فکر نکن..!
گذشت..!»
اشک از گوشه ای چشمانم سرازیر شد و بدون نگاه کردن به فریده صورتم را به سمت پنجره ای اتاق کرده و به سیاهی شب و چشمک زدن ستاره ها خیره شدم..
همه خوشبختی ها مثل دانه های شن از لای انگشتانم یکی یکی سرازیر شد و پایین افتاد و من تنها نظاره گرش بودم..
چقدر بی بها شده بودم..
حتی مرگ مرا نمی خواست..
این دنیا مرگ را هم بر من روا نمیدید..
آهسته زیر لب با دردی از اعماق قلبم این شعر را زمزمه کردم:
خواب نمی برد مرا
یار نمی خرد مرا
مرگ نمی درد مرا
آه که چه بی بها شدم...!!
_عزیزان خواننده!
اگر قرار باشد داستان زنده گی لیا را به دو فصل تقسیم کنم. از فردا شب فصل جدید زنده گی لیا اغاز میشود.فصل سرشار از هیجان!
یکی از عزیزان در کمنت هایش گفته بود این رمان یک اثر تربیتی است. فرموده شان بجا است. پیام های داستان چند بعدی است.در پایان داستان شما به حکمت خیلی از کار های خداوند پی خواهید برد. و مطمئن هستم بار دیگر هم داستان را خواهید خواند.
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
قسمت_هفده هم
زخم های هستند که به چشم دیده نمی شود. همان زخم های که از اعماق آن خون می آید اما باز هم قلب ما به دنبالش است.
امیر بسان زخم خون چکان هنوز در قلبم ساکن بود. کاش زخم های روحم را همانند زخم های دستم میشد بخیه زد و مداوا کرد. فقط ده روز دربر گرفت تا بخیه های زخم های دستم به گوشت و پوست تبدیل شود اما اثر شان هنوز پابرجا بود. با انکه ان شب یک ساعت خون بدنم ضایع شده بود اگر فریده برای دیدنم نمیامد و اگر او چراغ اتاقم را روشن کرده مرا غرق خون نمیدید مادرم به ظن اینکه من خواب هستم فریب چراغ خاموش اتاقم را میخورد و من تا صبح همان جا میمردم.
نمیدانم بابت این کار از فریده متشکر باشم یا دلخور. او سبب شد دوباره در این دنیای لعنتی چشم باز کنم و زجر بکشم..
اینکه روز ها و شب هایم چطور میگذشتند، نمیتوانم وصف کنم. از خودم بدم میامد از خودم بیزار بودم. نزد خودم بی ارزش شده بودم. به خودم نمی توانستم نگاه کنم. حس میکردم هرچه پلیدی و نجاست در دنیا است در وجود من جمع شده است. روحم درد میکرد. روحم را آلوده میدانستم. خدایا چی زجری کشیدم فقط تو میدانی و من!
در دلم همه چیز را دشنام میدادم، زنده گی را، جهان را، کاینات را همه دنیا و متعلقاتش را..
با خودم و با خدا سر لج افتاده بودم. با او حرف نمیزدم. بابت اینکه چرا به دعاهایم پاسخ نداد آتشی درونم را میسوختاند. چرا این سرنوشت را برایم روا دید؟
آه که اگر وقت میدانستم این سرنوشت نتیجه نادانی خودم بود، زنده گی ام با امروز فرق چقدر میداشت.
او راست میگفت، ساده بودم من که دلم را برایش سپردم، گرگ بود که درید و رهایش کرد...!
اگر از منظر ظاهری به رابطه من و امیر نگاه کنید، چیزی جز یک رابطه سطحی بیش نیست.اما عمق این دلبسته گی را جز خودم و خدایم احد دیگری نمی تواند درک کند.اخر ارزش یک رابطه به مدت دوامش نیست به شدت دوام اش اشد..
خلی سخت است اینکه از همان ادمی که سنگ صبورت فرضش میکردی، زمین بخوری و نادیده گرفته شوی. همانقدر که دوست داشته شدن حس ناب است، طرد شدن هم آنهم از سوی آنی که دوستش داری زجر آور است.
مادرم جهت تسلای دلم میگفت:« خدا را شکر دخترم که جسمت را نباختی، این حال بد که در گذر است و فراموشت میشود!»
یعنی نمیدانم چرا حالت ظاهر یا همان جسم لعنتی اینقدر برای مردم اهمیت دارد؟
اصلا چرا یکی نگران حال روح انسان نمیشود؟، چرا نمیدانند که درد روح کشنده تر از درد جسم است؟.
البته بعدا دانستم در عقب این مهربانی های مادرم چه حرفی بود!!..
......
حالات آن روز های زنده گی ام طوری بود که وجودم بالای خودم سنگینی میکرد و میخواستم همواره در کنج خلوت دراز بکشم و چشمانم را ببندم. بودنم در کنار دیگران حس بدم را افزایش میداد و بیشتر اذیتم میکرد. باز هم مادرم مجبورم ساخت در همین حالت روحی خراب با او به خانه خاله بیایم. البته نمیتوانست دوباره مرا در خانه تنها رها کند. هرچه نباشد آزموده را آزمودن خطاست.
خاله ام به مناسبت آمدن جهان از هند ما را به خانه اش دعوت کرده بود. طیاره جهان امروز عصر نشست میکرد و قرار بود برای استقبالش به میدان هوایی بروند. شوهر خاله ام، کاکا طاهر هم سفر کاری اش برگشته بود.
او برایم بخاری را روشن کرد و روی پاهایم کمپل نرم و گرمی را هموار کرده گفت:« لیا دخترم اینها را دور نکنی که برای زخمت هوای سرد خوب نیست». کاکا طاهر آنقدر مرد مهربانی بود که گاهی با بودن او در کنارم پدرم را احساس میکردم.
من با گفتن تشکر نگاهم را به زمین دوختم و آستین های جاکتم را تا روی انگشت شصتم پایین کشیدم تا متوجه اثر زخم های دستم نشود. مادرم و خاله ام در اتاق دیگری سرگرم اماده کردن اتاق جهان بودند. شوهر خاله ام بعد روشن کردن بخاری به اتاقش برگشت. فریده سرگرم درست کردن غذا های دلخواه جهان بود.
از قضیه خودکشی من جز مادرم و فریده، دیگران اگاه نبودند. خاله ام و شوهرش گمان میکردند من عملیات اپاندیس را پشت سر گذاشتانده ام و علت بستری ام در شفاخانه همین موضوع بوده است. از بخت خوبم بگویم یا بدم که مصروفیت های خاله ام مجال کنجکاوی بیشتر را در مورد بستری شدن من برایش نمیداد. شاید حتی گذر این طرز فکر در ذهنش هم بعید بود. چون او هم مثل مادرم از من انتظار چنین کاری را نداشت. علیا تازه حمل گرفته بود و مادرم نخواست او با شنیدن این خبر آسیبی بیبیند. علی که کوچکتر از همه ما بود و تازه حسرت دوری از خانواده و رنج مسافری را هم میچشید نمی خواستم بیشتر از این ناراحت شود.
فریده با آن همه مصروفیت چای زنجبیل دار برایم آورد و گفت:« این چای را بنوش دردت را کمتر خواهد کرد» من با اشاره سر حرفش را تایید کردم و چیزی نگفتم. نمیدانستم حق این خوبی های فریده را چطور ادا کنم؟
اوصورتم را نوازش کرده دوباره به آشپزخانه برگشت. این همه درد کم بود که باید درد پریود هم میکشیدم..!
آن روز برعلاوه حال خرابم درد پریود هم مرا مثل مار در خودم میپیچاند. همیشه در دوران پریودم همین حال را داشتم. حالت تهوع برایم دست میداد. درد شدید کمر میداشتم تا جایی که نمی توانستم روی پاهایم هم بایستم..
چه کسی میگوید پریود تنها یک خاصیت زنانه است.؟
نه اصلا اینطور نیست..
پریود یک زلزله چندین ریشتری است که هر ماه جسم و روح زنان را هشت بر هشت درجه ریشتر میلرزاند.
از درد انگشتان دستانم را به هم میپیچیدم. همان روز برای اولین بار جنسیتم را نفرین کردم که خالق این همه درد و رنج برایم بود.
در همان موقع که من از درد کمپل روی زانو هایم را با دستانم مچاله میکردم صدای زنگ دَر بلند شد.چند لحظه ای منتظر ماندم شاید کسی برای باز کردنش برود اما همه مصروف کار خودشان بودند. بار دیگر صدای زنگ بلند شد و فریده سرش را از در آشپزخانه بیرون کرده گفت:« لیا عزیزم میتوانی تو بیبینی پشت در کیست؟» و دستان مملو از خمیرش را برایم نشان داد. من هم با چرخاندن چشمانم از جایم به سختی بلند شده گفتم:« سیس میبینم».
دست به شکم وارد حویلی مملو از درختان و گل های یخ زده و خشک شدم و به سمت دَر راه افتادم.با عصبانیت دَر را باز کردم. تا چشمم به آدم پشت دَر افتاد عصبانیتم جای خودش را صمیمانه به تعجب داد. مقابل چشمانم آن پسر نوجوانی که شش سال پیش دیده بودم را نمیدیدم او برای خودش مردی شده بود. در مقابل چشمان جهان با آن قد بلند و چهار شانه، موهای سیاه و چشم های سیاه دلبرش و آن صورتی که با ریش های اصلاح شده اش مزین شده بود، قرار داشت. با یک دست بند بکس پشتی اش را که به شانه اش آویزان بود و با دست دیگر چمدانش را محکم گرفته بود. او برای متعجب ساختن خانواده اش ساعت نشست هواپیما را غلط گفته بود.
با دیدن چهره حیران من لبخند وسیعی در باغ چهره اش شگفت. من هنوز دست به در ساکت ایستاده بودم که جهان چند قدم جلو گذاشت و سبب شد من به خود امده راهش را باز کنم. جهان داخل حویلی شد و با بستن در موذیانه گفت:« خوش باشی لیا جان، شرمنده ای اخلاق شما!!»
از خجالت زبانم را دندان گرفته گفتم:« خوش آمدی جهان، ببخشی حواسم نبود!»
و باز درد عمیق کمرم با سوزش بی نهایت معده ام همراه شد. قبل اینکه جهان چیزی بگوید صدای فریده که خودش هم به سمت حویلی میامد حرف های جهان را در گلویش خفه کرد:« های خدا!، لیااا من تو را برای باز کردن در فرستادم نگفتم تو هم پشت در برو!»
صورت من و جهان به سمت دَر سالون که به حویلی باز میشد و صدای فریده از آن سمت می آمد خیره مانده بود. او در حالی که اب دستانش را با دست پاک خشک میکرد وارد حویلی شد با دیدن جهان دست پاک از دستش افتاد و چشمان زیتونی رنگش از اندازه ای طبیعی گشاد شد. دو دستش را به دهنش برد و چیغی کشید:« خدااایاااا، ماااادر، پدرررر، لالایمم آمده!!»
و به سرعت به سمت جهان دوید. جهان در حالی که بکس پشتی اش را در زمین گذاشته و آغوشش را برای فریده باز میکرد خطاب به فریده گفت:« جاان لالا اهسته از پله ها پایین نیفتی»
فریده به سرعت خودش را به آغوش جهان رساند و دستانش را به دور کمر جهان حلقه کرده گفت:« دلم برات خیلی تنگ شده بود لالای بد خلقم!»
جهان با آن که به این فریده میخندید بوسه ای بر روی چادرش گذاشته گفت:« دل من زیااد شیطانک من!»
از این محبت برادر خواهری چشمانم پر از اشک شد و علی به یادم آمد. او پیش چشمانم بزرگ شده بود و نه ماه میشد از من دور بود..
پی آن خاله ام از خوشحالی پشت دستش را به دست دیگرش زده با آن اشک های شوق گفت:« خداایا شکرت پسر گلمم آمده!»
و چیزی از سرعت فریده کمتر به سمت جهان آمد. مادرم و کاکا طاهر هم به سرعت طبیعی از عقب خاله ام آمدند.
فریده از آغوش جهان دور شده و کنار من ایستاد. جهان با آن که خاله ام، پدرش و مادرم را به اغوش کشید و دستان شان را میبوسید از عقب شانه آن ها نگاه معصومش مرا نشانه میگرفت.
حالت تهوع ام بیشتر شد و سرم گیج میرفت با دست از بازوی فریده محکم گرفتم نمی خواستم این جا بیفتم و همه نگرانم شود.
+:« لیا خوب هستی؟»
-:« مرا خانه ببر فرید سرم گیچ میرود.»
و چشمانم سیاهی کرد هرچه کوشش کردم جلویم را بگیرم نشد و ضعف کردم.
......
در کنارم مادر، بالای سرم خاله ام، پایین پاهایم کاکا طاهر و جهان با آن نگاه های پریشانش نشسته بودند. فریده دست به کمر کنار مادرم ایستاده بود. تا چشمش به من افتاد ابرو هایش را بالا برده گفت:« هاااا لیااا به هوش آمد!!»
همه نگاه های به سمت من چرخید. خیلی خجالت کشیدم از اینکه در چنین روزی مایه نگرانی همه شدم. مادرم دستم را فشرده گفت:« حالا بهتر هستی!!»
من با تکان سر جواب دادم. جهان پیش از کاکا طاهر و خاله ام لب گشود و گفت:« من که گفتم به داکتر ببریم اما شما گفتید نه بیبینید هنوز هم سر وقت است. میگم یکبار داکتر چک کند!»
خاله ام بالای سرم نشسته بود و نمیتوانستم چهره اش را بیبینم اما صدایش را شنیدم که شوخی آمیز گفت:« جان مادر چیزی نیست، فقط با دیدن تو از هوش رفت همین!، راست نمی گویم لیاا!»
خجالت شدم و سرم را پایین انداختم. خاله ام دستش را به شانه ام گذاشته گفت:« جان خاله شوخی کردم. خوب شد بخیر گذشت!»
جهان پشت گردنش را خارید و سرش را پایین انداخت تا خنده اش را که آن زمان نمیدانستم علتش چیست، پنهان کند. از کجا میدانستم این ضعف رفتنم هم برایم درد سر میسازد.
کاکا طاهر خندید و گفت:« بس کنید دیگر!!، دوباره سرش را به درد می آورید!»
فریده که دید من تحت فشار هستم موضوع را تغییر داد و موذیانه از جهان پرسید:« لالا میگویم زن و فرزندات را کجا کردی؟»
جهان تکانی خورد و با عجله جواب داد:« زن  و فرزند چی؟»
+:« یعنی گفتم از اینکه شش سال سری به ما نزدی و نیامدی حتما دلت به زن و فرزندت گرم بود!»
-:« لاحول والله!!، مادر این شیشک چی میگوید؟»
خاله ام:« هههههه شوخی میکند. دختر شیطان!!
فریده دخترم، واقعا نمیدانم این حرف ها را از کجا میاری!»
فریده لبخند دندان نمایی زد و کاکا طاهر گفت:« دخترم را چیزی نگویید. خوب میکند. با شوخی های او این خانه استوار است.» و نگاهش را به من کرده گفت:« لیا دخترم آن گیلاس جوس را هم بخور کمی سر حال شوی!! »
از این حرف ها و خنده ها دلم میگرفت و حسرت پدر و خانواده  در دلم چند میزد. حسرت محبت های که نصیبم نبود..
.........
فریده سفره ای رنگینش را که با غذا های متنوع افغانی مثل قابلی، کوفته، آشک ( که جهان خیلی دوست داشت)، مرغ با چپس و .... جمع کرد و همه در حال نوشیدن چای بودند.
ناگهان شانه هایش را پایین انداخته گفت:« خدایا خوردن یک طرف میشود و شستن طرف دیگر!!، حالا این همه ظرف را کی بشوید!»
من گفتم:« من همرایت میشویم!!»
پیش از همه اعتراض جهان بالا شد و گفت:« نه!!، نمیشود. حال تو خوب نیست. من همرایت میشویم! »
 
خاله ام لبخندی زد و گفت:« مادر فدایت!، خیلی خسته شدی امروز!، تو مانده سفر هستی ،ظرف ها را من میشویم.»
فریده باز هم شوخی کرده گفت:« ولا چقدر داوطلب بوده من فقط شوخی کردم!»
مادرم گیلاس چایش را زمین مانده گفت:« تو دخالت نکن فریده!، ظرف ها را ما دوتا خواهر میشویم و باهم درد دل هم میکنیم. تو هم در اخیر بیا و ظرف ها را جم کن!»
فریده اعتراضی نکرد و سر تایید تکان داد بعد خطاب به پدرش گفت:« برای تان چای بریزم؟»
+:« نه دخترم کفایت میکند. میدانید که در زمستان بین چای و سگ یک وجه مشترک است، لذا باید از استفاده زیاد آن جلوگیری کرد!!»
خاله ام:« چی وجه مشترک؟»
+:« هر دوتا مثل سگ آدم را میدوانند!!»
از این حرفش همه زدند زیر خنده جز من که به تبسم اکتفا کردم.
.....
از هوای گرم خانه دلم گرفت و به حویلی رفتم. مادرم با خاله ام مصروف شستن ظرف ها یا بهتر بگویم توافق بودند که من از آن اطلاع نداشتم. فریده هم به کمک آنها رفته بود. از روی سُفه حویلی که با سنگ های موزاییک پوشیده شده بود گذشتم و روی پله های که به راهرو دَر خروجی خانه وصل میشد نشستم‌. دو طرف راهرو مملو از درختان و گل های بودند که مثل من درون شان را یخ زده بود‌.
به سوی آسمان نگاه کردم.خیلی صاف و روشن بود. ستاره ها میدرخشید و مهتاب مرا نگاه میکرد. به این فکر کردم که آسمان به این خاموشی اش چقدر فریاد ها را در خودش پنهان میکند؟
چقدر اشک ها را نشانه میکند ؟
کاش جای یکی از آن ستاره گان بودم که دست کسی به من نمیرسید. آخر من از هرچه انسان بودم گریزان بودم. میخواستم جایی باشم که در آن جا هر چه درنده ای است زنده گی کند الا انسان..!
سردی هوا از منافذ جاکتم به بازو هایم میرسید. سرد بود اما تازه..
+:« چی را میبینی لیا!»
نمیدانم کَی اما جهان هم کنارم نشسته بود. او هم به آسمان مینگریست. و انگشتانش را به هم گره زده بود.
-:« مهتاب را!!»
+:« زیباست نه!»
-:« تنهاست!»
چقدر تفاوت بود در نگاه ما او زیبا میدید و من تنها..!
جهان با این حرفم به سویم نگریست و من آناً از او پرسیدم:« آن دختری که دوستش داشتی چی شد؟، اینجا است یا هند؟»
لحظه ای به سویم دید. اما من در حالتی نبودم که آن نگاه ها را معنی کنم. بعد سرش را پایین انداخت. انگار میخواست به من چیزی بگوید اما نتوانست. و من چنین درک کردم که حال او هم مانند من است.
دستی به شانه اش به نشانه ای همدردی گذاشتم و گفتم:« خدا اگر عشق نصیب میکند. وصالش را هم نصیب کند!»
صدای مادرم گفتگوی ما را قطع کرد:« لیاا سر سنگ چرا نشستی هنوز زخم هایت تازه است!»
خدایا حد اقل مادرم چرا اینطور میگفت. او که میدانست زخمی در کار نیست. البته در جسمم در روحم که بی شمار بود.
جهان از جایش بلند شد و با تعجب گفت:« زخم چی؟»
مادرم به سمت من آمده گفت:« عملیات اپاندیس را گذشتانده!»
جهان بازویم را گرفته گفت:« وااای زود باش بلند شو. یعنی ضعف کردنت به همین دلیل بوده!»
از جایم بلند شده گفتم:« من خوب هستم نگران نباشید.» و بعد مادرم را نگاه کرده گفتم:« مادر خانه برویم!»
او هم با من و موافقت کرد و همین بود که جهان ما را به خانه رساند. و من دوباره به همان خانه خلوت و پر از سکوت که دختر درونم در آنجا به سوگ خاطراتش مینشست پناه آوردم.....


#ادامه_دارد

@RomanVaBio
.
ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻣُﺤَﻤﺪٍ ﻭَﻋَﻠَﻰﺁﻝِوَأصّحٰابِﻣُﺤَﻤَّد♥️

@RomanVaBio
و صبر اعجازی‌ست که از من کوه می‌سازد . .🦢

@RomanVaBio
کپشن شیک❤️
🔶تبریک روز تولد

بهترین آهنگ زندگی ام تپش قلب توست تولدت مبارک 😍

‌ برای روز تولدت ۱۰ شاخه گل می‌خرم ۹ شاخه طبیعی و یک شاخه مصنوعی و الهی که عمرت به اندازه عمر شاخه گل مصنوعی باشد تولدت مبارک ❤️

‌ چه زیباست رسیدن دوباره به روز آفرینشت تولدت مبارک ❤️

‌ امیدوارم شمع عمرت هزاران سال روشن باشد تولدت مبارک ❤️

‌ امیدوارم هر تابش قلبت گل بانگ پیروزی باشد تولدت مبارک ❤️

‌ مسیر زندگیت هموار،دریای دلت آرام، آسمان چشمانت صاف تولدت مبارک ❤️

‌ تمام دنیا لحظه‌ای نگاهم را از تو پرت نخواهم کرد تولدت مبارک ❤️

‌ در شب‌های خوشحالی تو، سهم من فقط آغوش آرزوها و موفقیت‌های توست تولدت مبارک❤️

‌ روزی که به دنیا آمدی فکر می‌کردی که یک روز تمام دنیای من باشی ؟تولدت مبارک ❤️

‌ عشق تو زیباترین احساس دنیاست که خدا امروز به من هدیه داده تولدت مبارک ❤️

‌ درسته که امروز به دنیا آمدی اما تمام فردای منی تولدت مبارک ❤️

‌ هدیه تولدت را فرستادم نزد خدا الهی که همیشه بخندی تولدت مبارک ❤️

تبریک‌های طنز

‌ درست پیر شدی اما بدون سال بعد پیرتر میشی تولدت مبارک 😁

‌ امیدوارم زندگیت مثل پنیر پیتزا همینطور کش بیاد 😁

‌ روز تولدت برام مثل دیدن ته دیگ سیب زمینی هیجان انگیزه تولدت مبارک 😁

‌ مشکلاتت به اندازه دندان‌های مادربزرگت کم رفیق تولدت مبارک 😁

@RomanVaBio
#توئیت 🖇♥️

وقتایی که همش تلاش می‌کنید و رنج می‌کشید این شعر حضرت #مولانا رو چندین بار بخونید:

"هرلحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام‌تر از آهو بی‌باک‌تر از شیرم

هرلحظه که می‌کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر"

@RomanVaBio
راز آرامش در زندگی دو چيز است:
امروز را با خدا قدم بزن  
فردا را به او بسپار ..🤍🪴

#صبح_بخیر🍀

@RomanVaBio
درونم بغض بی رحمی‌ست، اما کم نیاوردم!:)

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
+:« چی را میبینی لیا!» نمیدانم کَی اما جهان هم کنارم نشسته بود. او هم به آسمان مینگریست. و انگشتانش را به هم گره زده بود. -:« مهتاب را!!» +:« زیباست نه!» -:« تنهاست!» چقدر تفاوت بود در نگاه ما او زیبا میدید و من تنها..! جهان با این حرفم به سویم نگریست و من…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هجده هم
 
گاهی پیش میاید که انسان وجودش را برای همه کاینات بیگانه حس کند. همان روز هایی که میخواهد چمدانش را ببندد و با همه متعلقات دنیا خدا حافظی کند. انگار به سیاره ای دیگری تعلق داشته باشد. هیچ جا آرامش نمیگیرد. با این حال وقتی فکر میکند دیگر دوام نمیارد همان جاست که میبیند و تجربه میکند این را که آدم با هر شرایطی میتواند دوام بیارد. زنده گی مثل آب روانی است که سنگچل ها را چی بخواهد چه نخواهد با خودش جریان میدهد. در حقیقت ماهم بسان همان سنگچل های ته دریا با زنده گی مجبور هستیم جریان بیابیم.
آسمان آن روز صاف و درخشان بود. آفتاب هم گرم و صمیمانه میدرخشید. از شیشه پایین کشیده موتر به جاده ای صاف و خانه های اطراف آن مینگریستم. در دلم میگفتم کاش خانه ما نزدیک خانه خاله ام نبود. انگاه لازم نمیبود در هر مهمانی و چکر خانواده گی شان ما هم دعوت شویم. کنارم فریده و در کنار او در سیت عقب مادرم و خاله ام نشسته بودند. جهان پشت فرمان و کاکا طاهر در سیت پهلوی جهان نشسته بود. جهان انروز همه را به خوردن کباب دعوت کرده بود. آنهم کبابی که قرار بود خودش بپزد. هر چند خاله ام بار ها برایش گفته بود اخر در این زمستان خشک میله رفتن چی فایده ای دارد؟، اما جهان از اینکه دلش برای اینطور بیرون رفتن ها تنگ شده بود اصرار به رفتن به تاشقرغان، همان خانه ای پدری کاکا طاهر داشت. و همین بود که همه ما آنروز عازم سفر شدیم.
خوب برای من فرفی نداشت هر جای دنیا که میرفتم همان رویا و همان کابوس ها با من همراه بود.
موتر از جاده ای عمومی و اسفالت شده به سمت کوچه خام که به خانه ای کاکا طاهر میرسید، حرکت کرد. جهان در مسیر راه مدام در مورد طرز تهیه غذایی که میخواست بپزد حرف میزد و میگفت این طرز تهیه را از آشپز یکی از رستورانت های هند یاد گرفته است. اما من در همه مسیر راه ساکت بودم.
در گذشته وقتی کودک بودیم خاله ام در رخصتی تابستانی مکتب ما را به آنجا می آورد. طبیعت انجا خیلی دلنشین و زیبا بود. اطراف خانه را سبزه ها فرش کرده بودند و در فصل بهار گل های لاله هم آنجا یافت میشد‌. خانه پدری کاکا طاهر از خانه های گِلی و قدیمی بود. او به دلیل اینکه یگانه یادگار پدرش است خانه را ترمیم میکرد اما از نو نمی ساخت. حقیقتا من آنجا را خیلی دوست داشتم. من همیشه چیز های قدیمی را دوست داشتم..
خانه های قدیمی..
دوستان قدیمی...
کتاب های قدیمی..
رابطه های قدیمی..
چون آنها اصالت بیشتر دارند...
به همین علت بود که فریده همیشه مرا هم عصر حضرت آدم(ع) خطاب میکرد.
موتر در مقابل خانه متوقف شد. همه پیاده شدیم. کاکا طاهر و جهان از عقب موتر وسایل مورد نیاز که برای پخت غذا آورده بودند را برداشتند.
آن خانه ای قدیمی در مقابل چشمانم بود. هرچند سالها بود آنجا نیامده بودم اما آنجا زیاد با گذشته فرق نکرده بود. انگار همان گذشته بود با رنگ آمیزی جدید..
نزدیک خانه که شدیم متوجه شدم نزدیک جیب مانتوی سرخم خاکی شده است. سرم را خک کرده خاکش را تکاندم و دوباره چادرم سیاهم را مرتب کردم که نظرم به جهان افتاد، با آنکه دستانش به کوره کباب وصل بود نگاهش مرا نشانه گرفته بود.به یک لحظه نفهمیدم چی را نگاه میکند؟
عقبم را دید چیزی جالب توجه نبود. در همان لحظه جهان نگاهش را از من گرفت و خودش را مصروف آماده سازی کوره ساخت. فریده کنارم بود و آن لحظه را تماشا میکرد اما خودش را به نفهمی زده چیزی نگفت. هر چقدر به چیزی نزدیک شویم کمتر آنرا میبینیم. همانطور که اگر تصویری را به چشم مان نزدیک کنیم، دیده نمی توانیم.زیرا تصویر در نقطه ای کور شبکیه چشم تشکیل میشود. دنیا هم نقطه کور دارد. بری دیدن بعضی چیز ها باید آز ان ها دور بود.
با صدای گفتگوی خاله ام با خاله صفیه به خود آمدم:
+:« خوش آمدید، همین که زنگ زدید همه جا را آماده کردم. خانه ها را پاک کرده و پنجره ها را باز گذاشتم تا هوا داخل خانه بیاید.!»
خاله ام در حالی که با او روبوسی میکرد گفت:« دستت درد نکند الهی، خیر بیینی!»
خاله صفیه در همسایه گی خانه خاله ام قرار داشت و در این همه سال جز وقتی های که خاله ام  به تفریح اینجا میامد خاله صفیه مراقب خانه شان بود.
بعد احوال پرسی با مادرم و کاکا طاهر، نگاهش به من افتاد و گفت:« تو لیا هستی نه دخترم ، از چشمانت شناختم، بیا اینجا!»
و اغوشش را به من باز کرد. من همانطوری که در اغوشش رفتم با لبخند گفتم:« خودم هستم خاله جان!»
+:« وای دخترم چقدر بزرگ شدی!»
از اغوشش جدا شدم و گفتم:« گذر زمان است دیگر!»
در دلم گفتم ای کاش بزرگ نمی شدم..
او بعد در اغوش گرفتن فریده خطاب به خاله ام گفت:« ماشاءالله جهان هم مرد جوانی شده است. وقتش است برایت عروس بیاورد.»
خاله ام گفت:« ان شاءالله میارم!» و نگاهی به من انداخت.
فریده چهار طرف را دیده گفت:« دخترت کجاست خاله؟»
+:« او عروسی کرد فریده جان!»
-:« اوو مبارک باشد.
پس حالا تنها زنده گی میکنید!»
+:« نه پسرم است شکر!»
فریده پلکانش را با ناز باز و بسته کرده شیطنت آمیر گفت:« میگم عروس کار ندارید؟»
صدای خنده همه بلند شد جز خاله ام که چشم غره ای به فریده کرده گفت:« چشم ها در مغز سر رفته، ما در این سن و سال جلوی مادر ما الف گفته نمی توانستیم این جرات را بیبین!»
-:« اخر مادر جان شما که سن من بودید جهان در اغوش تان بود. حالا چی مشکلی است من برای آینده ای خودم تلاشی بکنم!»
باز هم همه خندیدند. خاله ام سرش را چپ و راست تکان داده گفت:« خدایا توبه از این سفیدی چشم ها..»
خاله صفیه گونه ای فریده را نیشگونی گرفته خطاب به خاله ام گفت:« قهر نشو دختر شوخی میکند. و برویم داخل خانه سرد تان نشود!»
داخل خانه همان جایی بود که من بیشتر از همه دوستش داشتم. گلیم های رنگین افغانی با آن دوشک های مخملی سرخ به مشام روح آدم صنعت اصیل افغانی را میرساند. دو اتاق توسط یک دهلیز کوچک به هم وصل میشد. یک اتاق نشینمند و دیگر اتاقی بود برای خواب..
.....
کباب  های جهان پخته شد، سفره هموار شد و پس جمع شد اما من از آن به زبان هم نزدم. حقیقتا اشتها نداشتم. مادرم هم با گفتن اینکه داکتر مرا از غذا های سخت پرهیز کرده است باز هم مرا نجات داد. همه از آن غذا خیلی تعریف کردند. من از انجا که انرا به لب نزده بودم فقط از ظاهرش برای دلخوشی جهان تعریف کردم.مطمئناً اگر میخوردم هم طعمی را در دهانم حس نمیکردم جز طعم تلخ..همه ذایقه های دنیا به دهانم مزه زهر را داشت..
بعد از صرف غذا من و فریده به اتاق دیگر رفتیم. سقف اتاق ها از حد معمول پایین تر بود اما من دوستش داشتم. آن اتاق خاطرات کودکی ام را به یادم می آورد. روی تخت با فریده دراز کشیدم.مقابل تخت پنجره ای خانه قرار داشت که آز شیشه های آن افتاب گرمی به خانه میتابید. همانطوری که منظره ای مقابل چشمانم را تماشا میکردم که در آن کودکی از عقب بزغاله ای کوچکش با همان خنده های از ته دل میدوید، گفتم:« یادت است فرید، چقدر آنشب ها برای خوابیدن در این جا با جهان دعوا میکردیم!»
او خندید و گفت:« البته که یادم است. اما اینجا همیشه جای من و تو و علیا بود.جهان روی زمین میخوابید. آن شب که زیاد دعوا کرد مادرم برایش گفت مرد ها پایین تخت میخوابند تا از خانه محافظت کنند. آن زمان بود که احساس غیرت و غرور کرد هههههه»
+:« از دست تو!،  زیاده روی نکن اینقدر هم دعوا نمیکرد.او همیشه میانه رو بود!»
-:« البته جانم اما در مقابل تو، نه در مقابل من!»
+:« آن زمان طفل بود دیگر. از من چون دختر خاله اش بودم عار میکرد. بخیلی خواهر برادر که پابرحاست. علی و علیا چقدر به هم میچسپیدند در هر موضوع یادت رفته، در ضمن او لالای بزرگت است و اینقدر سیاست حق دارد. حالا بیبین چقدر دوستت دارد!!»
-:« ها من به فدایش!»
غلتی به سوی فریده خوردم و گفتم:« کاش به همان شب ها برگشته میتوانستیم. دوباره در این اتاق میخوابیدیم. دلم برای ان روز ها خیلی تنگ شده!»
فریده صورتش را سمت من کرده گفت:« اگر میخواهی به مادرم بگویم امشب همین جا بمانیم!»
تا من چیزی بگویم صدای جهان پیش از من جواب داد:« امشب نمیشود اما قول است یک شب دیگر لیا را اینجا بیاریم!»
نمیدانم از کی به قاب در تکیه زده و ما را نگاه میکرد. اما وقتی دید من معذب شده سر جایم نشستم. داخل اتاق شد وگفت:« راحت باشید من همین حالا امدم تا بگویم آماده شوید وقت رفتن است.»
فریده هنوز در جایش ساکت مانده و حیران جهان را تماشا میکرد. گویا حرفش را هضم نکرده بود. از حق نگذریم منم حرفش را درست نفهمیدم اما از این که در اخر حرفش فعل جمع استفاده کرده بود مطمئن شدم هدفش کدام تفریح دیگری است.
جهان با تکان دادن دستش به سوی فریده گفت:« یالا شیشک لالا بلند شو دیگر!!»
......
در همان روز های که من هنوز از گرداب روزگار سخت بیرون نشده بودم، در همان روز هاییکه خودم را گم کرده بودم، همان روز هاییکه وجودم برای خودم سنگینی میکرد، خواستگاری های خاله ام از من شروع شد.
خدااا چطور میتوانستم این موضوع را قبول کنم. اولین باری که از خواستگاری جهان اگاه شدم حس میکردم کسی مرا به فریز برق وصل کرده است. من از هر چه مرد بود بیزار بودم. حتی از خودم بیزار بودم. چطور میتوانستم وجود مردی را در کنارم تحمل کنم؟، من فقط می خواستم تنها باشم.پذیرای ازدواج نبودم..
اما کی مادرم را میفهماند؟
آن زمان دانستم که علت این مهربانی های مادرم چی بود؟
علت ان راز دل کردن با خاله ام ؟
آه که مادرم را نمیتوانم ببخشم!!
اولین باری که با ازدواج با جهان مخالفت کردم و گفتم برایش همه چیز را خواهم گفت، مثل دیروز یادم است. مادرم چنان سیلی محکمی به صورتم کشید که از ضربه اش گوشم به زنگ در آمد. حقدار آن سیلی بودم اما نه آن زمان کمی قبل تر..
مادرم با عصبانیت انگشت اشاره اش را به سمت من نشانه گرفته گفته بود:« بس کن دیگر لیا!
زیاد شد این مسخره بازی هایت!
زیاد تحمل کردم!
اما بس است، کافیست!
از جهان بهتر میابی؟
وقتش است که عقلت سر جایش بیاید دختر!
به خدا قسم اگر زبان باز کنی شیرم را برایت نمی بخشم، یا با جهان عروسی نکنی حقم برایت حلال نباشد لیا!» و زد زیر گریه...
خدایا در چی گردابی گیر مانده بودم!
مادرم از همه جا راهم را بسته بود. او حتی زمانی که جهان می خواست با من در مورد ازدواج با من حرف بزند به بهانه اینکه لیا خجالت میشود نگذاشت من با جهان حرف بزنم.
اما از آنجا که خاله ام انسان با تدبیر بود. خواست خودش با من حرف بزند.
آن روز مادرم هزار و یک بار برایم گاهی با مهربانی گاهی با قهر گفته بود حرف غلطی به زبان نیارم.
وقتی خاله ام از من در مورد رضایتم پرسید چشمانم را به زمین دوخته بودم و گلویم را بغض گرفت. او آن حالتم را پای خجالتم گذاشته گفت:« آخ دخترم این چه حرفی دارد که اینطور رنگ میبازی، چه جای خجالتی است اخر این امر شرعی و طبیعی است. لازم ندارد بشرمی!»
آه که چقدر حرف به گفتن داشتم اما نگفتم. اگر آن روز حتی یکبار زبانم را باز میکردم خاله ام اجازه نمیداد این ازدواج بدون رضایت من سر شود. شاید ناراحت میشد اما اجازه نمیداد..
من که آز ان چشم غره های مادرم میدانستم اگر لب تر کنم چه بلایی سرم خواهد امد لذا در جواب پرسش خاله ام فقط گفتم:« هرچه شما لازم بیبینید!»
او صمیمانه لبخند زد و گفت:« ما که لازم دیدیم دخترم، مهم شما هستید که لازم بیبنید، حالا تو بگو لازم میبینی؟»
نه..
نه..
نه...
اما کاش این نه ها را به زبان آورده میتوانستم. باز هم سکوت کردم ولعنت به سکوت..
خاله ام با خوشی گفت:« پس مبارک است.سکوت علامت رضایت است!»
سکوت همیشه علامت رضایت نیست.سکوت گاهی رنج هایی است که برای بیان شان جوابی نداریم...
و همین شد که دو روز بعد آن مادرم گلم را به خاله ام داد....
سه روز بعد آن در حالی که با در مانده گی کنار فریده نشسته بودم و از اعماق دل میگریستم پرسیدم که:« فریده جهان چرا اینطور کرد؟، مگر او عاشق دختری نبود؟، حساب آن چی شد؟»
فریده نگاه معنا داری به من انداخته و گفت:« داستان عشق لالایم مثال همان قصه ای کودکی مادر کلانم است!!»
+:«کدامش؟»
-:« همان که در وسط داستان بچه به دختر گفت دوست داشتم حالت چشمانت را...
شنا در موج زلفانت را..
جا گرفتن در آشیانه قلبت را..
اما تو ندیدی..!
دختر به بچه گفت:« دیدم دویدن هایت را...
تقلا برای رسیدن هایت را...
شاهد بودم بیقراری هایت را..
افسوس نمی دانستم برای کیست!!»
+:«چی معما میگویی!!!»
-:« چی بگویم احمق، آن دختر تو هستی!!!!»
همانند توته های یخ شناور روی آب حس میکردم در کاینات معلق هستم. ذهنم نمیتوانست تحلیل کند و عقلم قد نمیداد.
زنده گی ام تبدیل شده بود به یک معمای سه ضلعی که در یک رأسش من و در دو رأس مقابلش جهان و امیر قرار داشت..
این معما را حل نمی توانستم..
اگر جهان مرا دوست داشت، چرا سرنوشت مرا با امیر مقابل ساخت؟
امیر تنها مردی نبود که برای من پا پیش کند، قبل آن هم بار ها با این رفتار ها مواجه شدم اما چون از آنچه بر سرم آمد میترسیدم. همیشه از خدا میخواستم کسی را برایم نصیب کند که جبران همه این نداشتن ها باشد.
روز هایی که من به دنبال اینچنین محبت بودم امیر در مقابلم قرار گرفت، حالا که از همه چیز و همه کس بیزارم، حالا که توبه عشق و دوست داشتن کشیدم، چرا با جهان روبرو شدم؟
چرا؟
چرا؟
و چرا؟
چرا هاییکه جوابش را نمیدانستم...
_به سوال های لیا چه پاسخ دارید؟
 
 
#ادامه_دارد

@RomanVaBio