【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
ولی کاش هیچوقت به خودتون اجازه ندید
به راحتی بقیه رو ناراحت کنید و رنج بکارید توی دل آدما اگر غیرعمد هم چنین کردید از دلشون دربیارید🌱

@RomanVaBio
مولانا میگه:
"اگر خواسته ات براورده می‌شود به دنبال یک خیر باش و اگر هنوز برآورده نشده است دنبال هزار خیر در آن باش..‌"
‌به همین قشنگی..


@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
در همین موقع امیر با دوبار تک زدن به دَر دفترم داخل اتاق شد و کشیده گفت:« سلاااام به بانوی قهرمانم!!. حال شما چطور است؟» سرم را بالا کردم و هر قدر هم تلاش کردم خشمم را فرو نشانم نشد. همه چیز از چهره ام هویدا بود‌. امیر با دیدن چهره ام جا خورد و نزدیکم امد…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_سیزده هم
دومین بار ترس از دست دادن امیر بعد از شنیدن خبر رفتنش به هند برایم دست داد. آن روز وقتی بعد از رفتنم به دانشگاه کنجکاو نبود امیر شدم. در ساعت دوم درسی هنگامی که در دفتر دیپارتمنت مشغول کار بودم خبر رفتن امیر را از یک تن از همکارانم شنیدم. خدایا چقدر حس بد داشتم...!
قلمم از نوشته باز ماند.. نیرو و توان از دست و پایم رفت..وجودم سرد شد.
امیر تا آن روز با من قهر بود حرف نمیزد، اما تا این سرحد که حتی برای رفتن به خارج از کشور با من خدا حافظی نکرد؟
خودم را بی ارزش تلقی میکردم. مثلی کسی که تحقیرش کرده باشند. آنروز زود تر از موعد رخصتی به خانه آمدم. دَر اتاقم را بستم و خودم را درونش حبس کردم. مبایل را گرفته و روی صفحه پیام امیر رفتم. چند لحظه ای با خودم کلنجکار رفتم از این که برایش پیام دهم یانه؟
زنگ چطور؟
اما نتوانستم. هنوز غرورم را نباخته بودم. در هیچ حالتی قرار نداشتم. میخواستم با او تماس بگیرم و هر چه زشت و بد دنیاست برویش بریزم اما نتوانستم. از حس درد و خشم خودم را نفرین کردم. چطور به این حالت افتاده بودم؟، اصلا چرا اجازه دادم به این حالت بیفتم؟
خدایا مگر دست من بود؟
عصبانیتم هر لحظه بیشتر میشد. میخواستم چیزی را بشکنم و زمین بزنم. همانند دیوانه ها شده بودم. دندان هایم را چنان به هم میفشردم که حتی صدایش شق شق اش بلند میشد. موبایلم را محکم در زمین زدم و فریاد گونه گفتم:« لعنتی!»
موهایم را چنگ زدم. نمیدانستم چی کارکنم؟
همین که سرم را بلند کردم چشمم به عکس پدرم با آن لباس نظامی اش افتاد. پدرم تنها کسی بود که در نبودش هم او را کنارم حس میکردم. کودک که بودم هر روز دعا میکردم پدرم دوباره زنده شود. نمیدانستم او هرگز دیگر زنده شده بر نمیگردد.
هر زمانی مریض میشدم بوی او را در اطرافم استشمام میکردم. انگار برای مراقبت از من می آمد. هرباری ناراحت بودم یا با مادرم دعوایم بلند میشد او حتما شب به خوابم آمده مرا در آغوش میگرفت. اما آن روز به اندازه ای خشمگین بودم که وقتی به تصویر پدرم نگاه کردم خشمم زبانه کشید و شعله ور شد. خنده ای عصبی کردم و با خشم گفتم:« چی را میبینی؟؟؟
هه...خیلی به خود افتخار میکنی با آن لباس نظامی که به تن کرده ای به خاطر وطنت خودت را قهرمان فرض میکنی؟
قهرمانی همین است که زن و سه فرزند قد و نیم قدت را در این دنیای ظالم رها کردی بروی؟
همین است؟
همه اش از دست توست؟
مسول این حالت من تو هستی؟، اگر تو بودی، اگر مهرت را میچشیدم، اگر سایه ات سر ما بود نه مادرم بی احساس میشد و نه من بی کس!
تو مسول هستی که من از تنهایی به دنیای  آن ادم احمق پرسه زدم. و حالا چی؟
باز هم میخواهی به خوابم بیایی؟
میخواهی مرا در خواب تسکین بدهی؟
مگر میشود؟
وقتی رفتی دیگر بروو
با من مقابل نشووو..
دیگر به خوابم هم نیا...
نمی خواهم به خوابم بیایی..
نیاااا»
و همین بود که او تا امروز دیگر به خوابم نیامد. حتی آن روز هایی که ازش معذرت خواستم و زاری کردم بیاید باز هم نیامد. حالا که به یاد آن حرف ها می افتم خودم خجالت میکشم. من آن روز فقط کسی را میخواستم که اشتباهم را به گردنش بیاویزم. نمی خواستم قبول کنم که مسول آن حال بدم فقط خودم هستم و بس!
.....
اولین باری که غرورم را به امیر باختم یک هفته بعد از رفتنش بود. هر روز دلتنگ تر میشدم. ساعت ها در صنف های خالی مینشستم و اشک میریختم. قرار نداشتم. اما بد تر از این پرده های بود که هر روز از پیش چشمم دانه دانه دریده میشد و استخوان هایم را میسایید. بار هربار شنیدن آن اخبار مثل کسی که مشکل کمر دارد و مفاصلش از کار افتاده به اصطلاح عام پا هایم جارو میشد. نفسم بند وی آمد اما تنها کاری که از دستم میامد همین بود که گریه کرده این بدبختی ها را بیرون بزنم.
ان روز من در حالی که خسته و افسرده به سوی صنف درسی ام روان بودم از عقب صدای گفتگوی دو تن از محصلین را شنیدم که حس کردم میخ را به سرم کوبیدند:
+:« استاد امیر برایت پیام میفرستد؟»
-:« گفتی پیام!، پیام چیست او با من تصویری تماس میگیرد. هر لحظه میگوید دلتنگم شده و به خاطر من دوباره بر میگردد.»
+:« اووو اینه کارت جور است پس!!»
-:« هیسس دختر!!، اون استاد لیا است نکند صدای ما را بشنود. امیر نمی خواهد در دانشگاه من بد نام شوم..»
نمیدانم اتفاق بود یا حکمت که همه چیز بعد از آن حرف های خانم ایدا برهم خورد.
اصلا چرا قبلا من شاهد این حرف ها نبودم.؟
شاید بودم اما نمیتوانستم بفهمم.
چند دلیل میتواند برای این اتفاقات موجه باشد..
یکی این که من زیاد در جمع اساتید حضور نمی داشتم آنهم به دلیل مصروفیت های کاری دردیپارتمنت دفتر من از آنها جدا بود. دوم اینکه امیر آنقدر مرا مشغول خودش کرده بود که من حتی برای خواهر و برادر مسافرم هم وقت نمی گذاشتم چی برسد به دوستانم.
اما سومین دلیل این که بود که من نمی فهمیدم..
اغاز همه رنج ها و درد ها فهمیدن است.
وقتی رنج کشیدی درد دیدی  تو را محبور میسازد تا برای شناختن ناشناخته هایت تلاش کنی. اما همیشه فهمیده گی باعث رفاه نمیشود گاهی اوقات خود فهمیدن منبع عذاب زنده گی است. درد آور این است که بعد از فهمیدن دیگر هر چه تلاش کنی نمیتوانی خودت را به نفهمی بزنی.
اما کی برای من میفهماند؟
من خودم را به نفهمی زده بودم..
نمی خواستم باور کنم..
واقعا حس میکردم در نبود امیر وجودم تحلیل میشد و من حس میکردم بدون او نمی توانم زنده گی کنم..
مدام میگفتم حرف های این دختر دروغ است. من نباید از امیر دست بکشم. برای دلم بهانه می آورم. مدام خودم را سرزنش میکردم و میگفتم:« او راست میگفت ناز زیاد عاشق را خسته میسازد. این سخت گیری های بیش از حد تو بود که او را از تو دلسرد ساخت. پس تو باید او را دوباره به خودت دلگرم سازی»
حسرت دوری امیر چشمانم را کور کرده بود. به اندازه ای که آن شب غرورم را شکستم و با او تماس گرفتم..
+:« امیرر!!»
و بغضم شکست و گریه کردم.
-:« گریه نکن قهرمانم، این تنبیه الزامی بود باید میدانستی که نباید با شنیدن هر چیزی زنده گی من و خودت را به تلخی بکشانی!»
این حرف هایش بیشتر مرا میترساند. گویا او میفهمید بالای چیزی شک دارم؟، یا هم پیش بینی این روز را کرده بود.
+:« چرا برایم نگفتی که میروی. من حتی لایق خدا حافظی ات را هم نداشتم؟»
-:« برای همیشه که نرفتم. سیمینار بیست روزه است. دوباه بر میگردم. در ضمن دوست ندارم با تو خدا حافظی کنم‌.!»
+:« امیررر!!»
-:« جاانم!»
+:« بار دیگر اینطور بی خبر نرو. وقتی میرفتی حد اقل یکبار بگو خدا حافظ!»
-:« عشق بی نهایت من!
به اندازه دلتنگت بودم که انتظار میکشیدم چی وقت تماس میگیری. اما تو هم خیلی سر سخت بودی. این غرورت از جنس چیست که هرگز انرا نمی شکنی..
اما تمام شد دیگر..حرف از خدا حافظی نزن.من جایی نمی روم. خیلی دلتنگت هستم و مشتاقانه منتظرم دوباره برگردم ‌و تو را بیبینم.!!»
با این حرفش دلم ریخت. یاد حرف یلدا افتادم. حرف های امیر چقدر شبیه حرف های او بود. تمام جانم سوزش میکرد. اما نمی خواستم برای امیر بگویم. نمی خواستم دوباره او را از دست دهم.
-:«خیلی دوستت دارم لیااا!»
اما نه این حرف ها دیگر برایم آرامش چندانی نداشت. این حرف ها دیگر برایم خاص نبود. حس اینکه مخاطب این حرف ها چند نفر دیگر است مرا از درون می خورد. هر از گاهی این حس را از خودم پس میزدم اما نمی شد. روابط من و امیر حتی بعد آن حرف زدنش به حالت اول برنگشت. او سه روز یا چهار روز بعد به من یا بهتر بگویم به پیام هایم جواب میداد. خلاصه ای حرف های همیشه گی اش همین بود که:« لیا خودت را به کسی وابسته نکن. به زنده گی ات فکر کن. کتاب بخوان. حال خودت را خودت خوب بساز»
این مدارا ها بوی رفتن میداد که من هرگز نمی خواستم استشمامش کنم.
روز ها فکرم مشغول بود و شب ها کارم بود چک آنلاین و افلاین شدن امیر..
تصادف نبود میدانستم اینکه امیر و یلدا یکجا با هم انلاین میشدند و یکجا تایم افلاین شان بود. او محصل سال چهار حقوق بود. همان صنفی که من هفته دو روز با صنف شان درس داشتم. تحمل چهره او برایم دشوار بود. حس حسادت مرا ویران میکرد.البته بعد فهمیدم که او تنها دختری است که امیر با او چهار سال بود رابطه داشت. وقتی میدیدم امیر با او یکجا انلاین است. زمین جایم نمی داد. حس اینکه با او عاشقانه حرف میزند دیوانه ام میکرد. اما هنوز هم انقدر کودن بودم که نمی خواستم امیر را از دست بدهم. من شدیدا به زنجیرش کشیده شده بودم.
فقط یک سوال در ذهنم سرک میکشید آن هم اینکه چرا؟
اگر امیر مرا دوست نداشت،آن همه تلاش، آن همه دویدن، آن همه محبت برای چی بود ؟
چی می خواست از من حاصل کند؟
البته پاسخ این پرسش ها برایم بعداً واضیح شد اما نه انقدر دیر شده بودم که دیگر نمی توانستم باورش کنم
 
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_چهارده هم
گاهی اوقات ما بیش از حد دلبسته محبت آدم ها میشویم.شاید به این دلیل که حجم زیادی از دوست داشتن را بر دامن زنده گی ما سرازیر میکنند. انقدر که خودت هم نمیدانی چگونه مانند اکسیجن نیاز اصلی وجودت شده است. ناگهان ریشه ای همین محبت ها خشک میشود و در نبود اکسیجن به تنگی نفس گرفتار میشویم. هر لحظه فکر میکنی میمیری اما نه هنوز زنده هستی و روز ها و هفته فقط به دنبال یافتن جواب به یک علامت سوالیه میگردی. آنهم اینکه چرا؟
چرا ته جام خالی است؟
سوالی که روز ها ذهن مرا میخورد. بد بختی اینجا بود که من هر روز از یک رابطه پنهانی امیر مطلع میشدم. کاش یکی بود..
در دانشگاه هر صنف درسی که امیر درس داشت حتما یکی دو دختری بود که تصور میکرد امیر عاشقش است. دیگر عادت کرده بودم اما نه با قبول کردن حقایق، با فرار کردن..
برای اینکه چیزی نشنوم و با کسی مقابل نشوم تا حد ممکن جدا از دیگران مینشستم و همین که کارم تمام میشد زودتر خانه می آمدم. اما باز هم نمی توانستم بدون سپری کردن یک زلزله و ویران شدن به خانه برگردم. هر گاهی که از آن اخبار به گوشم میرسید در صنف خالی مینشستم و می گریستم. آن روز ها دلم خیلی نازک شده بود. نمی توانستم حرفی بزنم حتی با فریده هم چیزی در میان نگذاشتم. اصلا تا اسم امیر در ذهنم خطور میکرد، گلویم میسوخت و درد آن از چشمانم بیرون میشد.
میدانستم در عقب این کار های امیر علتی وجود دارد. چرا یک انسان بی دلیل با قلب همه بازی کند؟
میدانستم خانم اِیدا از همه چیز اگاه است اما دل و جرات نمیکردم از او چیزی بپرسم.
لذا فقط خودم را فریب داده میگفتم دروغ است..
هر شب مثل اینکه هیچ اتفاقی نیافتاده برای امیر پیام میفرستادم و تا صبح صفحه چت او را پایین بالا برده پیام های او را از آن شبی که برای اظهار عشق کرده بود تا آخر میخواندم. هرشب تا صبح همین کارم بود اما جز حسرت و غم چیزی حاصلم نمیشد.
اما چرا من؟
حد اقل منِ که جامعه را دیده بودم..
هر روز با این قضایای فریب سر و کارم بود..
دیگران را از اعتماد بیجا منع میکردم..
چی بدانم شاید هنوز پخته نشده بودم..
گاهی زنده گی ادم را به راهی میکشد که روزی دیگران را از آن منع میکرد..
مولانا چه زیبا میگوید:
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر فتنه ای بزم و باده جویم کردی 
سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچه ای کودکان کویم کردی
قلب که حضرت مولانا را به آن علم و غنای معنوی به این سرحد کشاند من که چیزی نیستم!!
.......
امیر دوباره برگشته بود و انروز دانشگاه میامد. دو روز قبل از هند برگشته بود اما من از همکار های دانشگاهم از امدنش خبر شدم. حس گنگی داشتم. از اضطراب کنار پنجره ای دفتر ایستاده بودم و ناخن هایم را می جویدم. از اضطراب زیاد میلرزیدم. اخرین فردی که امیر آن روز به دیدنش آمد من بودم. شاید او بعد از آنکه چیزی ر که می خواست از من حاصل نکرد امیدش را از من قطع کرده بود اما باز هم تلاش میکرد. این من بودم که حسرت از دست دادن امیر چشمانم را کور کرده بود.
با این نادیده گرفتن امیر آرزو میکردم کاش زمین چاک شود و مرا در خودش فرو ببرد. سخت است احساس ذلالت در برابر کسی که روزی برایش عزیز بودی..
امیر با دوبار تک زدن داخل دفترم شد. هنوز در کنار پنجره ایستاده بودم. رویم را به سمتش چرخاندم و عمیق نگاهش کردم،  به چشمانش، به صورت گندمی رنگش، به موهای مجعد سیاهش.. همه و همه برایم منبع عذاب بود..
چشمانم حاله ای اشک شده بود اما مانع ریختنش شدم..
+:« خوش امدی امیرر..خسته نباشی..!»
تا امیر چند قدمی به سمت من گذاشت خودم را پس کشیدم همین سبب شد تا در جایش بدون تحرک باقی بماند. نمیدانم چرا او را میخواستم اما چیزی از درون مرا نمیگذاشت نزدیکش شوم..
-:« از من قهر هستی؟»
دلم میشد فریاد بزنم و حساب همه حرف ها را از او بپرسم اما ترس رفتن امیر مجالم نداد و باز هم طفره رفتم:« نه چرا؟»
-:« چون برایت از آمدنم نگفتم. تو نمیپرسی اما من میگویم!.
چون میخواستم با امدنم متعجب شوی!»
+:« هاا پس اینطور!
به همین دلیل اولین نفری که به دیدنش امدی من بودم!»
-:« باز هم کنایه!!
چی کار میکردم تو هم میدانی چقدر مصروف بودم! »
میدانم همه این حرف ها دروغ بود. همه بهانه بود. کسی که تو را دوست دارد برای دیدنت نه بهانه می آورد و نه توجیه!
و چقدر تمسخر بار است شنیدن دروغ های که حقیقت اش را میدانی و چقدر ذلت بار است اینکه در برابر این دروغ ها سر تایید تکان دهی و یا لبخند بزنی آنهم فقط برای نگهداشتن کسی را ارزشش را ندارد..
+:« به هر صورت بگذریم..»
-:« لیاا اگر من بگویم منتظرم بمانی، منتظر میمانی؟»
لحظه ای لال ماندم. دلم بود بپرسم منظورت از کدام نوع گفتن است؟
حقیقت ؟
یا فریب؟
آه که باز هم نگفتم..
+:« تو اگر وعده دهی که برمیگردی، منتظرت میمانم!»
-:« وعده است. اما شاید از تو دور باشم. من خودم را در برنامه ماستری هند ثبت نام کرده ام.
شاید نتوانم خیلی برایت در دسترس باشم. میتوانی تحمل کنی؟»
آهی عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم. او رسما برای من دلیل میاورد تا ترکم کند اما این من بودم که مثل یک عضو اضافی خودم را بر جسم او پیوند میزدم.
تقصیر من هم نبود. گاهی اوقات ادم نمی تواند از چیزی دست بردارد.نه اینکه نمی خواهد فقط نمی تواند.
-:« می....توانم!»
......
روز ها و هفته ها مانند ماه و سال میگذشت. موهای سرم کم کم شروع به ریختن کرده بود. همان موهایی که تا کمرم میرسید.
غذا به یادم نمی آمد. یادم نمی آمد روز تا شب چیزی جز آب به لب میزدم. شب هم برای دل مادرم فقط دو لقمه غذا برمیداشتم و مادرم هم به این گمان که در بیرون چیزی خورده ام سوالی نمیپرسید. چیزی که حاصلش پیدا شدن درد شدید معده در من بود که تا حال با من است.
شب ها تا صبح خواب نداشتم. شب ها نماز تهجد میخواندم و دعا میکردم خداوند امیر را به من برگردند. او هر قدر بد بود باز هم دعا میکردم به راه راست برگردد. دعا میکردم از این کار ها دست بکشد. آه که آن روز ها حتی خدا را برای به دست آوردن امیر عبادت میکردم.
حال روز هایم آنقدر بد بود که ستاره های آسمان را در روز میدیدم. بد خلق شده بودم و گریه کردن اصلی ترین قسمت کار هر روزم بود. همه علامات افسرده گی در من هویدا بود. هر روز بیشتر به تحلیل میرفتم. رفتار امیر با من به سرد ترین درجه اش رسیده بود تا حدی که از آن رفتار هایش سردم میشد.
دیگر به دیوانه گی نزدیک بودم. این سوال که امیر چرا با من چنین کرد مرا میکشت!
در عقب این فریبکاری ها علتی بود که باید آنرا میدانستم. لذا انروز ترس را کنار گذاشته کمر همتم را بستم و به سمت دفتر خانم آیدا روانه شدم. هنوز به دفترش نرسیده بودم که در دهلیز با او مقابل شدم. از نگاه هایم همه چیز را خواند. با دستانش موهای سیاه رنگش را زیر چادر آبی اش پنهان کرد و گفت:« برویم در حویلی با هم حرف میزنیم.!»
او با آن صدای بوت های پاشنه بلندش پیش و من در عقبش به راه افتادم. دیگر هرچه میشنیدم مهم نبود. از این همه ترسیدن خسته شده بودم. هنوز هم یک امید کاذب در من جوانه میزد آنهم اینکه حقیقت هرچه باشد خداوند بلاخره در برابر این همه دعا و اشک من امیر را به من باز میگرداند..
....
در گوشه ای از صحن دانشگاه کنار هم روی چوکی نارنجی رنگ نشستیم. هر دو به درختان و گل های انجا خیره شده بودیم. چنان درد مند و خسته بودم که حس میکردم مرده ام. صدای خنده های محصلین در آنجا مرا می آزرد. وقتی میدیدم میخندند دلم میشد بروم سر شان را به دیواری بکوبم. حس میکردم مرا مسخره میکنند. تا سرحد دیوانه گی پیش رفته بودم.
خانم ایدا گفت:« خیلی وقت پیش منتظرت بودم اما نیامدی!»
من همچنان خیره به نقطه ای نامعلومی ساکت ماندم.
+:« دلیل رفتن صوفیه و استعفای ناگهانی اش را میدانستی؟»
باز هم ساکت ماندم.نمی خواستم چیزی بگویم فقط میخواستم بشنوم او هم میدانست.
صورتش را به سمت من کرد و گفت:« ان روز منتظرت بودم که نزد صوفیه بیایی و برایش گفتم به تو همه چیز را بگوید. اما تو نیامدی!!
نمی خواستم تو هم به سرنوشت او گرفتار شوی. هر چند تو خیلی خوشبخت تر از او هستی..» و مکثی کرد و گفت:« لیااا صوفیه از قربانی های امیررر است!!»
گوش هایم به صدا در آمده بود. نمی توانستم باور کنم. یعنی امیر تا این سرحد پست شده میتوانست؟
مثل لال با چشمان گشاد به سوی خانم ایدا نگریستم. او باز هم فهمید چی میخواهم بگویم و ادامه داد:« ها لیاا!
وقتی از او استفاده کرد رهایش کرده دور انداخت مثل یک لباس کهنه.. صوفیه دیگر نمی توانست در اینجا با امیر زیر یک سقف کار کند. البته حق داشت. دختر بیچاره نه میتوانست حرفی بزند و نه اعتراضی کند. اگر خانواده اش از این رابطه اگاه میشد او را زنده نمی گذاشت.
آه لیااا، از روزی که تو اینجا امدی متوجه رفتار امیر بودم. شخصیت محافظه کار تو خاطرم را جمع کرده بود که نمی تواند تو را فریب دهد اما  او امیر است هیولای مریض!!!
ان روز یادت است وقتی به خاطر محصل فرزانه نام با من دعوا داشت چرا از امتحان بیرونش کردم؟
حدس میزنم  دعوای ما را شنیده باشی..
هر کسی آن حرف های امیر را میشنید او را مهربان ترین مرد دنیا تصور میکرد. اما نه ان حرف ها از روی دلسوزی نبود. او فقط داشت از دوست دخترش که نامزد هم دارد پشتیبانی میکرد. این فجاحت را ادم به کجا ببرد!»
شنیدن این حرف ها برایم تازه گی نداشت. و جز سرازیر شدن اشک هایم چیزی از دستم نمی امد. با این حال فقط پرسیدم:« چرا؟
امیر چرا به این وضیعت رسید؟ مطمئن هستم شما میدانید. حرف های آن روز تان بدون دلیل نیست.»
خانم ایدا آه عمیقی کشید و از جیبش موبایلش را بیرون کرده در ان به دنبال چیزی گشت. بعد در ان تصویر یک خانم را برایم نشان داده گفت:« زیبا است نه!»
زیبا نه خیلی زیبا بود. چشمانش آبی، صورت سفید بی داغ، ابرو های تند، موهای طلایی حتی دل مرا هم برد..
-:« خیلی زیباست!»
+:« او خاله ام است.
با من دو سال تفاوت سنی دارد. اولین دختری که امیر واقعا عاشقش بود.»
ضربان قلبم تند تر شده بود. میدانستم عقب این بد شدن امیر شکستی یا دردی است.
ان روز خانم ایدا برایم همه ای ماجرا را قصه کرد. خانه پدری امیر در همسایه گی خانه پدر رویا قرار داشت. رویا متعلم صنف نهم مکتب بود که امیر عاشقش شد. او با خواهران امیر یکجا مکتب میرفت و امیر او را در همان مسیر دیده بود. او چنان دلبسته ای رویا بود که در همان موقع برایش خواستگار فرستاد اما خانواده  رویا او را نپذیرفتند. امیر شب ها پشت در خانه ای رویا گریسته بود و حتی یک شب کارش به چیغ فریاد کشیده بود. چیزی که سبب شد برادران رویا او را به عقد نکاح مرد دیگری در آورند. بعد آن اتفاق امیر خودش را چنان از دست داد که تبدیل به هیولای زنده گی دیگر دختران پاک شد.
من از خانم ایدا پرسیدم:« چرا خاله ات را برایش ندادند؟»
+:« به خاطر خانواده اش!
انها نام خوبی در کوچه نداشتند. چند تن از خواهران و برادرانش به دلخواه خود حتی بدون  اطلاع مادر شان ازدواج کرده بودند. معلوم نبود کی وارد آن خانه میشود. هر کدام شان هر موقع دل شان بود به خانه می امدند. اما اعتراف میکنم امیر تا آن زمان انسان خوبی بود. چیزی که درک نمیکنم همین است که شاید زنده گی با ما بد میکند اما نباید اجازه دهیم بدی های زنده گی از ما آدم بدی بسازد. آنهم به اندازه ای که برای گرفتن انتقام به جان چند انسان معصوم و بی گناه بیفتیم.»
اشک چشمانم مثل فواره ای آب جاری بودند. دیگر برایم مهم نبود که شاید محصلین تماشایم کنند. صدای هق هقم بلند شد. چیزی که سبب شد خانم ایدا مرا به اغوشش بکشد. در اغوشش فریاد گونه گریستم. هم برای خودم هم برای امیر..
او بازو هایم را مالش داده گفت:« چندین سال است اینجا کار میکنم. از قضا شش سال میشود با او همکار هستم. او مرا نمی شناسد اما من او را خوب میشناسم. دختران زیادی را به بهانه های مختلف فریب داد حتی سبب شد اینجا راترک کنند. او بعد از دست دادن خاله ام به یک مریض جنسی مبدل شد.»
-:« رویا چی؟، امیر را دوست داشت؟»
+:« نه، حس خاصی نداشت. برای خاله ام تفاوتی نداشت. اما واقعا آن شب با چیغ های امیر او هم در اتاقش گریسته بود. او شوهرش را خیلی دوست دارد و با او خوش است. امیر بعد ازدواج فقط یکبار برایش تماس گرفته گفته بود که بعد تو از همه جنس دختر متنفرم و انتقام میگیرم..
مگر میشود؟
عقل من به این حرف قد نمیدهد!»
عقل من هم قد نمیداد. خصوصا این که امیر خودش درد شکست را چشیده بود، خودش ویران شده بود..
چطور این درد را برای دیگری روا میدید..!
_ رویا و یلدا اسامی واقعی شخصیت ها هستند. همچنان همه ماجرای زنده گی امیر حقیقت محض است بدون هیچ نوع غلو و خیال..


#ادامه_دارد
@RomanVaBio
ولی کسی که زود سین میزنه یه حسه خوبی بهت میده یه حس که یعنی : مزاحم نیستی خوشحالم که پیام دادی منتظر پیامت بودم همینقدر قشنگ🤍

@RomanVaBio
𝑴𝒂𝒌𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓𝒔𝒆𝒍𝒇 𝒘𝒐𝒓𝒕𝒉𝒚 𝒐𝒇 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒅𝒓𝒆𝒂𝒎𝒔

خودت رو لایق آرزوهات کن‌‌🕊
@RomanVaBio
من آدم دلخوش کردن به امیدهای کوچکم 🌱

@RomanVaBio
که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد❤️

#حسین_منزوی

@RomanVaBio
#توئیت 🖇♥️

‏و بقول #اخوان_ثالث:

"‏دلم گهواره غم های عالم
‏ز مشرق تا به مغرب تاب می‌خورد ..."

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
با من دو سال تفاوت سنی دارد. اولین دختری که امیر واقعا عاشقش بود.» ضربان قلبم تند تر شده بود. میدانستم عقب این بد شدن امیر شکستی یا دردی است. ان روز خانم ایدا برایم همه ای ماجرا را قصه کرد. خانه پدری امیر در همسایه گی خانه پدر رویا قرار داشت. رویا متعلم صنف…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_پانزده هم
باران نم نم میبارید و برای من دیگر نم نم باران قشنگ نبود. مدت محدودی که مهر امیر را کنارم حس میکردم باران برایم قشنگی داشت. چرا باید از باران خوشم می آمد؟، وقتی دیگر کسی را نداشتم که از سردی و دلتنگی آن روز ها به شوق بودن او دلم گرم شود.
زمستان در راه بود و اخرین باران های پاییزی در حال باریدن..
من با آن وجود یخ زده مردن برگ ها و سرازیر شدن باران را تماشا میکردم. دَر دهلیز خانه را که به حویلی باز میشد را باز نگه داشته بودم تا بتوانم باران را تماشا کنم. مادرم وقتی از کنار در رد میشد خواست در را ببندد تا هوای سرد داخل اتاق ها نشود. اما من با لحن بیشتر شبیه چیغ گفتم:« بسته نکننن!!»
مادرم حیران این رفتار من بود. البته برایم جالب نبود که چرا با این اوضاع خرا بم یکبار نپرسید چی مرگت است؟
انتظار رفتار ارام و این سوالش را نداشتم.اما شاید خداوند هم میدانست با این درد که داشتم دیگر تحمل رفتار سرد مادرم در توان من نبود لذا قلبش را نرم ساخته بود.
+:« کار دل است؟»
این روز ها فقط کسی را میخواستم که تقصیرم را به گردنش بیندازم.بالایش فریاد بزنم تا دلم خالی شود. حد اقل آن فریاد های که نتوانسته بودم بالای امیر خالی اش کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:« چرا؟، مگر خیلی برایت مهم است ؟، حالا به یادت آمد که من هم دلی دارم و باید مراقبش میبودی؟، حالا یادت آمد که یک دختر دیگر هم داری که تا امروز نظر لطفت را ندیده؟»
+:« چی میگویی لیاا؟
این حرف ها چیست؟
من سال ها زنده گی ام را وقف شما کردم. این همه زجر دیدم حالا همین حرف ها پاداشم است؟»
-:« بس کن دیگر مادر لطفاا، همیشه همین را میگویی!!
من مسول این حالتت هستم؟
اگر نمی خواستی این همه رنج بیبنی چرا قبول کردی زن دوم پدرم باشی ؟
خودت مسوولی!!»
انقدر این حرف ها را تند گفتم که میدانم قلب مادرم جریحه برداشت. از این که نمی خواستم و حوصله ای بحث نداشتم بدون ذره پشیمانی و بدون انکه مادرم را نگاه کنم به اتاقم پناه بردم. به حال خودم دلم سوخت زانو هایم را بغل کرده گریستم. به چه چیزی مبدل میشدم خودم نمی دانستم؟
صدای باز شدن در سبب شد اشک هایم را پاک کرده رویم را به سمت پنجره بگیرم. نمی خواستم مادرم را نگاه کنم. او مسول بود که ان روز من به حرف های امیر پناه بردم..
مادرم کنارم نشست و با صدای بغض گرفته گفت:« پدرم سه زن داشت. تو که میدانی!!
حساب اولاد هایش از دست خودش هم گم میشد. مادرم زن اولش بود با امدن آن تازه ها ما در حاشیه مانده بودیم. تنها لطفش در حقم همین بود که گذاشت درس بخوانم. فکر میکنی دست من بود زن دوم مردی شوم؟
فکر میکنی من خیلی میخواستم زن دوم باشم؟
حد اقل برای من که رنج های مادرم را دیده بودم.
به نظرت آسان بود با اشک زن دیگری زنده گی کنم؟
نه هرگز!!
اما من کجا صلاحیت داشتم..
در کشورم زنده گی کدام زن دست خودش است که از من میبود؟
پدرت قومندان وقت بود و خیلی پول داشت. همسر اولش صاحب اولاد نمیشد به این دلیل اقدام به ازدواج دوم کرد. پدرم هم بی هیچ مخالفتی مرا به عقدش در آورد. برای او پول طویانه ام مهم بود. پدرت خداوند مغفرتش کند انسان خوبی بود. من از او راضی هستم. اما بعد مرگش تو خودت شاهد هستی چه حال و روزی بر سر ما آمد. خداوند از کاکایت نگذرد هر قِران که از مال یتیم های برادرش برداشت برایش حلال نباشد. همه این رویداد ها سبب شد روز و شبم در فکر سیر کردن جسم تان بگذرد. چی میدانستم این درد ها چقدر برای تان ضررمیرساند به ویژه برای تو!!» و گریست.
از حرف هایم خجل شدم و سرم را آهسته روی زانو هایش گذاشته اشک ریزان گفتم:« مرا ببخش مادرم!
تو بهترین مادر برای ما بودی و هستی!»
انگشتانش را لای موهایم فرو برد و گفت: « دیشب پدرت را به خواب دیدم. تو در مقابل ما محزون و قهر نشسته بودی. او لبخند زده برایم گفت« دخترم را ناراحت نکنید!، لیایم را ناراحت نکنید!»  او از حالت پیش تر از من خبر داشت.»
شدت اشک هایم بیشتر و بیشتر شد و دلم بسان موج طوفانی پر کرده بود.
-:« پس چرا به خواب من نمی آید. با من قهر است مادر!»
+:« قهر نیست. چرا قهر باشد؟.....لیاا!... او کیست؟»
قلبم سوخت و آتش گرفت. از درد ناخن هایم را به کف دستانم که مشتش کرده بودم حس میکردم به گوشت دستم فرو میرود..
نفس هایم از گریه به شمار افتاده بود و منقطع گفتم:« مااادررر....من..را...به..او..برساان..برایت ..عذر ..میکنم...عذرررر...میکنم»
او هم با دیدن این ناتوانی من جز این که به حالم اشک بریزد چیزی از دستش ساخته نبود.
.........
سومین بار و آخرین بار ترس از دست دادن امیر برمیگردد به تماسی که امیر ساعت ده صبح تقریبا یک ماه بعد از امدنش از هند با من گرفت..
دلیل آن تماس و جاری شدن حجم نفرتش، مکالمه من و حیا در مورد او بود. حیا «شریفی» مدرک کارشناسی ارشدش را از دانشگاه ازمیر ترکیه  اخذ کرده بود و مدت دو ماه قبل در دیپارتمنت ما جذب شد. دختر خوش اخلاق و زیبا رویی بود و زود با من صمیمی شد. او دو روز قبل از تماس امیر با من، با لبخند و شاد به دفترم آمد. حال آن روز های من مانند درخت پاییزی بود که همه برگ هایش ریخته و خشک و سرد شده است. صورتم مدام رنگ پریده بود و حوصله ارایش را نداشتم. او برایم از حرف های امیر قصه کرد. از این که او گفته شیفته اش شده است.
خداایا دیگر نمی توانستم تحمل کنم؟
اخر چند بار دیگر از این حرف ها باید میشنیدم؟
خدایا مگر کی پاسخ دعا هایم را حاصل میکردم؟
چرا هنوز هم دلبسته ای امیر بودم؟ چراا؟ خدا لعنت کند این حس را...لعنت کند قلب را..
او از من با توجه به این که مدت زیادی است با امیر همکار هستم مشورت خواست. جالب این بود که امیر عین حرف ها و کار های را که برای فریب من کرده بود برای او هم انجام داده بود البته با توجه به تفاوت علایق من او..
او انقدر ظریف کار میکرد که در کار هایش نمیتوانستی مرز حقیقت و فریب را به آسانی در یابی..
حیا از من پرسیده بود میتواند بالای حرف های امیر باور کند یاخیر؟
من هم با ان که ان روز در مقابل حیا به سختی حقیقت را پنهان کرده جلوی اشک هایم را گرفته بودم برایش صرف گفتم که هیچ کسی قابل اعتماد نیست به ویژه مردها..حتی ان زمان هم چیزی نگفتم که به شخصیت او صدمه ای وارد شود..
او هم با آن همه زیرکی زود به حرفم فهمیده بود. آرزو کردم کاش یکی بود که مانند حیا در همان روز های نخست گوش مرا هم کشیده مانع ام میشد..
امیر وقتی از حیا جواب رد گرفته بود. وقتی نقشه اش درست از آب در نیامد و علت آن را حرف های من و حیا فکر میکرد. دو روز بعد از حرف های من و حیا ساعت ده صبح با من تماس گرفت. یادم است ان روز درد معده و سردردی شدید امانم نداده بود به دانشگاه بروم. وقتی تماس امیر روی صفحه مبایلم ظاهر شد چقدر خوشحال بودم که امیر نگران من شده، حتی از فرط خوشحالی از جایم بلند شده تماسش را پاسخ دادم. اما نه او آن روز مرا از پا انداخت..
+:« لیاااااا، تو خودت را چی فرض کردی ؟
به کدام حق نزد حیا در مورد من بد و رد گفتی؟
به کدام حق ؟»
آنقدر اوازش بلند و خشمگین بود که از پشت گوشی هم گوش هایم را میخراشید. نگران شده بودم. حالم خراب شده بود و زانو هایم سستی میکرد. هرباری که با امیر صحبت میکردم در حقیقت همین ترس مرا همراه بود.. ترس از دست دادنش..
-:« تو چی میگویی امیرر!
من چی گفتم؟
غلط درک کردی، قسم من حتی نام تو را هم به زبان نیاوردم..!»
+:« بسس کنن..
چقدر انسان احمق هستی تو!!
برای این که دیگر برایت اهمیت ندادم. پشت سرم مرا تخریب میکنی..!»
-:« امیرر تو چی میگویی؟، حالا خیلی عصبانی هستی، لطفا حرفی نزن که بعدا جبران نشود.»
+:« جبران؟.. چی را باید جبران کنم؟، چیزی بین من و تو نیست و نبود.به هوش بیا...»
زانو هایم سستی کرد و بر زمین زانو زدم..
اشک هایم دوباره سرازیر شد و اشک ریزان گفتم:« امیرر اینطور نگوو!!
لطفا به حرفم گوش کن!»
+:« تو چرا حرفم را نمی فهمی؟، چرا اینقدر شله هستی؟، تو را نمی خوااااهم، میفهمی؟، نمی خواااهم!!»
ساکت ماندم و بی حرکت، برایش گفته نتوانستم من شله بودم یا تو..؟؟
برایش گفته نتوانستم کی آمد و مرا به این پرتگاه کشید.. ؟
لعنت با آن امید کاذب که من داشتم..
بعد از قطع تماس امیرر انقدر چیغ کشیده بودم که حتی همسایه ها هم از سر دیوار سر شان را به خانه ای ما کشیده بودند.. مادرم خانه نبود که مانع ام میشد. خدا میداند چقدر چیغ زدم و چطور ضعف کرده دوباره به هوش آمدم.. پرده های خانه را دریده بودم.. موبایلم را شکستم.. انقدر بد روز کرده بودم که موقع امدن مادرم از وظیفه همسایه ها جویای احوالم شده بودند مادرم هم با گفتن اینکه از دوستان نزدیکم فوت کرده طفره رفته بود. او برایم هیچ چیزی نگفت. حتی موبایل جدید هم گرفت.
چقدر عجیب است!!
منی که روزی دلیل افتخار مادرم بودم حالا ابرویش را برده بودم..آه که از اوج به قعر سقوط کرده بودم.
.......
روز ها در پی امیر میگشتم تا با او حرف بزنم. حتی حیا را هم قانع کرده بودم با او روبرو شود. اما امیر نمی خواست با من حرف بزند. روزهای که من دانشگاه بودم او نمی امد. وقتی هم که با من مقابل میشد با پوزخند معنا داری که مثل خار به قلبم فرو میرفت دستی به موهایش کشیده از کنارم رد میشد. حتی یک روز از عقبش تا در خروجی دانشگاه دویده بودم اما وقتی انجا رسیدم گارد های در خروجی برایم گفت که او وقت از اینجا رد شده است..
تنها این بدی ها نبود که امیر در حقم کرد. او با کمال افتخار موضوع رابطه من و او را به نفع خودش به همه دانشگاه پخش کرده بود. طوری که گویا من یقه او را رها نمیکنم و قصد دارم خودم را در گردنش بیندازم.
خداایا حد اقل به کدام جرم؟
این جزا ها برای چی؟
امیر برای گرفتن انتقام از من حتی با استفاده از دخترانی که با آنها در ارتباط بود موضوع را به صنف های درسی هم کشانده بود. دیگر هیچ جا امان نداشتم. در هر طرف نگاه ها مرا میبلعید. در هر گوشه و کناری پچ پچ های رابطه من با امیر و این فجاحت رد و بدل میشد. برای چه کسی زود تر توضیح میدادم. شاید تنها کارمندان دیپارتمنت که من امرش بودم شخصیت امیر را میدانست آنهم عده ای محدود شان..برای همه دانشگاه چطور توضیح میدادم...؟
و همین بود که دانشگاهی که روزی با صد افتخار و غرور در آن به کار آغاز کردم و ده ها بار تقدیر و تشویق شدم، انجایی که  خانه ای دومم بود، چنان برایم تنگ شد که دیگر به آن بزرگی اش برایم جا نمیداد. و همین شد که از آنجا استعفا کردم. روز وداع ام از آنجا یادم است. سما، فروزان، حیا اشک ریخته بودند و خانم ایدا از شدت گریه نمیتوانست به من بیبیند با این حال تا در خروجی دانشگاه مرا همراهی کرد..
در هنگام خروج اولین روز امدنم به انجا یادم آمد. اولین ملاقات من و امیر در دفتر آقا فیاض.. با چه غروری آنجا امدم و با چه سر خورده گی بیرون شدم..
آن دختر محافظه کار و مغروری که میخواست به بلندای موفقیت برسد در نیمه ای هوا بال هایش را قطع کرده و سقوطش دادند..
فقط یک حرف امیر یادم می آمد که در جواب احتیاط من از اینکه کسی از این رابطه خبر نشود گفته بود:« آبروی لیا آبروی امیر است»
چقدر این حرف با این رفتار تضاد داشت..
.....
غیر قابل تحمل است دردی را که نتوان به کسی گفت. این درد مثل ماری بر تنم چنبره زده و مرا هر لحظه میگزید. برای مادرم گفته بودم از دانشگاه مرخصی گرفتم تا بیشتر از این نگران حال من نباشد. حد اقل تا پایان آن زمان فرصت داشتم وظیفه ای دیگری بیابم که درد و عذاب مرا مجال انرا هم نداد.
علیا خواهرم که از مادرم حال مرا شنیده بود. با وجود اینکه به تماس هایش پاسخ نمی دادم چون حتی حوصله ای خودم را هم نداشتم پیای فرستاد که اشک چشمانم را جاری ساخت: « لیاا، خواهرم!
تا امروز تو برای ما از خودت گذشتی، فداکاری کردی، مادر دوم ما شدی!!
حالا که حالت خراب است چرا نمیگذاری کمی ما هم کنارت باشیم.!»
علی که اصلا با من حرف نمیزد. میگفت او را فراموش کرده ام. نمی دانست خواهرش در دردی میسوخت که حتی خودش را هم فراموش کرده بود..
دیگر این درد برایم غیر قابل تحمل میشد. استخوان هایم را سوهان میکرد. باید به کسی میگفتم. تا اینکه یک از آن روز ها وقتی من و فریده کنار هم نشسته بودیم و او در مورد جهان کرف میزد. در مورد اینکه چقدر آن دختر را دوست داشت و بعد بالای حرف های جهان میخندید. هر چند فریده بار ها از من پرسیده بود چرا حالم اینقدر خراب است اما من همیشه با فریاد ها گفته بودم چیزی نیست. اما آن روز وقتی فریده از دوست داشتن حرف میزد حسرت امیر در دلم چنگ زد و ناخود اگاه خودم را در آغوشش انداخته گریستم. او که نمی دانست یکباره مرا چی شد فقط مرا محکم گرفته با من گریسته بود. من انروز همه داستان را برای فریده قصه کردم و او در حالی که میگریست گفت:« چرا برایم از اول نگفتی؟، چرا این همه وقت تنها تحمل کردی؟، مگر من به چی بودم؟»
اما من فقط زاری کنان از او میخواستم برایم کاری کند. فریده بعد از چند لحظه مکث گفت:« باید با او صحبت کنی؟، به کدام حق اینطور رویت پا گذاشته از سرت رد شود؟، حق ندارد. باید با او حرف بزنی! »
+:« تماسم را پاسخ نمیدهد. به دانشگاه هم رفته نمی توانم..چطور با او حرف بزنم!»
-:« از شماره من تماس گرفته از او بخواه با تو از نزدیک حرف بزند. من هم با تو میایم.»
و این بود که امیر در جواب تماسم برایم گفت:« وقتی اینقدر علاقه مند به فهمیدن علت ان رابطه هستی پس هفته آینده در همان کافه بیااا، کنار همان درخت منتظرت میباشم.»
تقویم آن روز برابر بود به بارش اولین برف زمستان همان سال....

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#توئیت 🖇♥️

وقتایی که همش تلاش می‌کنید و رنج می‌کشید این شعر حضرت #مولانا رو چندین بار بخونید:

"هرلحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام‌تر از آهو بی‌باک‌تر از شیرم

هرلحظه که می‌کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر"

@RomanVaBio
𝑰 𝒑𝒂𝒔𝒔𝒆𝒅 𝒎𝒚 𝒉𝒂𝒓𝒅𝒆𝒔𝒕 𝒎𝒐𝒎𝒆𝒏𝒕𝒔 𝒂𝒍𝒐𝒏𝒆 𝒘𝒉𝒊𝒍𝒆 𝒆𝒗𝒆𝒓𝒚𝒐𝒏𝒆 𝒃𝒆𝒍𝒊𝒆𝒗𝒆𝒅 𝑰 𝒘𝒂𝒔 𝒇𝒊𝒏𝒆

سخت ترین لحظه‌هامو تنهایی پشت سر گذاشتم در حالی که همه باور داشتن حالم خوبه :)💭

@RomanVaBio
إِنَّ اللَّهَ قَادِرٌ عَلَىٰ أَنْ يُنَزِّلَ آيَةً»
یعنی خداوند میتونه برامون معجزه کنه
پس بیا بسپاریم به خودش به جای نگرانیای الکی 🌱

@RomanVaBio
زندگی یک پاداش است
نه یک مکافات...
فرصتی است...
کوتاه.....
تا ببالی...
بدانی...
بیندیشی...
بفهمی...
وزیبا بنگری....
ودرنهایت در خاطره ها بمانی..
پس زندگیت را
خوب زندگی کن..

#صبح_بخیر 🌱

03/03/03
@RomanVaBio