سکوت آدما رو جدی بگیرید
اون دوستی که دیگه ازت ناراحت نمیشه
آدمی که دیگه نگرانتون نمیشه
دیگه با ذوق راجع بهت حرف نمیزنه
دیگه با ذوق نگاهت نمیکنه
مراقب باشین اینا دارن شمارو ترک میکنن :)
@RomanVaBio
اون دوستی که دیگه ازت ناراحت نمیشه
آدمی که دیگه نگرانتون نمیشه
دیگه با ذوق راجع بهت حرف نمیزنه
دیگه با ذوق نگاهت نمیکنه
مراقب باشین اینا دارن شمارو ترک میکنن :)
@RomanVaBio
𝐆𝐫𝐚𝐭𝐞𝐟𝐮𝐥 𝐟𝐨𝐫 𝐞𝐯𝐞𝐫𝐲𝐭𝐡𝐢𝐧𝐠 𝐭𝐡𝐚𝐭 𝐟𝐨𝐫𝐜𝐞𝐝 𝐦𝐞 𝐭𝐨 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐦𝐲𝐬𝐞𝐥𝐟 𝐦𝐨𝐫𝐞
بابت هر چیزی که باعث شد بیشتر خودمو دوست داشته باشم خدا رو شکر میکنم🌸🤍
@RomanVaBio
بابت هر چیزی که باعث شد بیشتر خودمو دوست داشته باشم خدا رو شکر میکنم🌸🤍
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
اما بس است، کافیست! از جهان بهتر میابی؟ وقتش است که عقلت سر جایش بیاید دختر! به خدا قسم اگر زبان باز کنی شیرم را برایت نمی بخشم، یا با جهان عروسی نکنی حقم برایت حلال نباشد لیا!» و زد زیر گریه... خدایا در چی گردابی گیر مانده بودم! مادرم از همه جا راهم را بسته…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_نزده هم
شاید تنها نه اما از نادر عروسانی بودم که پوشیدن لباس سفید برایم ذوق نیاورد. حاصل پوشیدن آن لباس اضطراب و دلهره ای بیش نبود. همه چیز آنقدر به سرعت اتفاق افتاد که اگر خودم هم می خواستم نمی توانستم مانع آن شوم.
جهان یک ماه پس از آمدنش به افغانستان به سِمت ریس بخش ای تی یکی از ادارات دولتی افغانستان در کابل تقرر یافت. از اینکه فقط یک ماه دیگر وقت داشت تا به وظیفه اش حاضر شود لذا مراسم ازدواج ما در همین مدت کوتاه صورت گرفت.
آن یک ماه به سرعت برق گذشت. همه مصروف تدارک مقدمات عروسی بودند. خرید لباس، جهزیه از طرف مادرم برای من، جز آن دوتا حلقه نامزدی و لباس سفید که خود جهان گرفته بود دیگر همه وسایل و خریداری به دوش مادرم، خاله ام و فریده بود. حلقه اش هنوز در دستم است اما دیدنش فقط حسرتی در دلم جا میماند و بس..
من شاهد بودم که چه شوری آن روز ها در خانه ای خاله آم برپا بود. اما بر خلاف آن دل من نه میلی بود و نه احساسی. هر زمانی که مرا با خودشان به خرید میبردند احساس میکردم به پاهایم وزنه ای سنگینی بسته اند. آنقدر در انتخاب لباس و وسایل ازدواجم بی میل بودم که ترجیح میدادم به ذوق آنها باشد. تا آن حد که خاله ام گفت:« در این قرن زنده گی کنی و مانند عروس های چهل سال قبل خجالت بکشی تازه دیدم لیا!، من به قربان این شرم و حیایت!» جهان در این مدت در کابل بود و آنجا تدارک خانه آینده ما را که به هزاران شوق میخواست در آنجا زنده گی کنیم، میدید. قرار بود یک هفته پس از ازدواج ما به کابل برویم. چون کار جهان آنجا بود. هر چند گلوی خاله ام را با این خبر بغض میگرفت اما دلخوشی حضور من در کنار جهان اخم جبینش را کم میکرد.
شاید آنجا بهترین مکان دنیا برای جفت ما میشد اگر من میگذاشتم. اگر آن روان افسرده و بیماری روحی امانم میداد.
.......
دستانم را روی دامن بزرگ و بف لباسم گرفته بودم. همان دستانی که دیشب فریده با حنا برایم نقاشی اش کرده بود. بالا تنه اش مملو از نگین ها درخشان مرواریدی بود که با نور چراغ های صالون جلایشش بیشتر میشد. دامنش صاف و ساده بود. آستین هایش به اندازه چهار انج بازویم را پوشانیده بود. جالی روی سرم از دامن لباسم هم دراز تر بود. به صورتم نگاه کردم. آن صورت نقاشی شده، آن موهای که مقدارش به پشت سرم حالت داده بودند و مقدارش را روی شانه هایم لوله کرده بودند. هیچ کدام به نظرم خوشایند نمی آمد. دستی را روی شانه ام حس کردم. به کمک آن آیینه قد نمای داخل اتاق عروس خانه سالون تصویر مادرم را در عقبم دیدم.
آن قدر بالای مادرم قهر بودم که نمی خواستم به صورتش نگاه کنم.زنده گی من که به مرداب غرق شده بود او سبب شد جهان را هم به آن مرداب بکشانم.
شانه ام را پایین کشیدم و سبب شد دستش از شانه ام بلغزد. قطرات اشک از همزمان از چشمانم لغزید و من زودتر مانع لغزیدنش از مژگان به گونه ام شده پاکش کردم.
مادرم آه عمیقی کشید و گفت:« میدانم قهر هستی و مرا نمی بخشی. حالا نمیدانی اما روزی مرا درک خواهی کرد که من درست ترین تصمیم را برایت گرفتم. فراموش نکن لیا، نکاح کرامت دارد.!»
در جوابش جز نگاهی بدی چیزی دیگر نثارش نکردم. فریده که سعی داشت دامنم را منظم کند گفت:« خاله ام راست میگوید شاید نمیدانی اما این به خیرت باشد.!»
قهرم دوچند شد و بالای فریده فریاد زده گفتم:« البته دیگر، درست است، حق با شماست، من احمقم، کودنم، نادانم هیچی نمی فهمم حالا درست شد!»
تا چیزی دیگری بگویند خاله ام داخل اتاق شد و بعد چند دقیقه که با مهر نگاهم کرد و صورتم را بوسید گفت:« باید برویم همه منتظر عروس و داماد است!»
به کمک فریده از اتاق تبدیل لباس داخل عروس خانه شدم. جهان با آن دریشی سیاه شیک و آن صورت مردانه اش جذاب ترین مرد دنیا شده بود. اما کاش من در حالتی بودم که آن جذابیت به جای ترس مجذوبم میکرد.
او نگاه گرمی به من انداخت. نگاه های که از موقع آغاز محفل تا آن دم که اخرین بخش محفل بود مثل خار در قلبم فرو میرفت. شاید میخواست چیزی بگویم اما از مادرم و دیگران در آنجا خجالت کشید و فقط با گرفتن دستانم اکتفا کرد.
آه که از گرفتن دستانش عذابی مرا از درون میخورد. خودم را نفرین میکردم اما نمیشد. من در دستانش، در صورتش، در حرف هایش در همه رفتار هایش امیر را میدیدم. دست خودم نبود کاش میبود اما نمی توانستم این حس را از خودم دور کنم.
از آغاز تا پایان محفل مثل فلمی که سرعت پخشش بالا باشد برایم مبهم و تار است. رقصیدن فریده و خاله ام، حضورم با لباس نکاح و سفید در سالون ، مهمانان بیگانه و آشنا، هدایای که بر دست و گردنم گذاشتند، آن ژست های خاص عکاسی که برای من و جهان گفته میشد و من از بس اخم های صورتم بیشتر از لبخندم بود عکاس در عین گرفتن عکس گفته بود« عروس خانم دندان دارد؟»، حرف زدنم با علیا و علی از پشت خط اسکایپ، قطع کردن کیک، دیدن صورت مان در آیینه همه و همه مثل خواب
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_نزده هم
شاید تنها نه اما از نادر عروسانی بودم که پوشیدن لباس سفید برایم ذوق نیاورد. حاصل پوشیدن آن لباس اضطراب و دلهره ای بیش نبود. همه چیز آنقدر به سرعت اتفاق افتاد که اگر خودم هم می خواستم نمی توانستم مانع آن شوم.
جهان یک ماه پس از آمدنش به افغانستان به سِمت ریس بخش ای تی یکی از ادارات دولتی افغانستان در کابل تقرر یافت. از اینکه فقط یک ماه دیگر وقت داشت تا به وظیفه اش حاضر شود لذا مراسم ازدواج ما در همین مدت کوتاه صورت گرفت.
آن یک ماه به سرعت برق گذشت. همه مصروف تدارک مقدمات عروسی بودند. خرید لباس، جهزیه از طرف مادرم برای من، جز آن دوتا حلقه نامزدی و لباس سفید که خود جهان گرفته بود دیگر همه وسایل و خریداری به دوش مادرم، خاله ام و فریده بود. حلقه اش هنوز در دستم است اما دیدنش فقط حسرتی در دلم جا میماند و بس..
من شاهد بودم که چه شوری آن روز ها در خانه ای خاله آم برپا بود. اما بر خلاف آن دل من نه میلی بود و نه احساسی. هر زمانی که مرا با خودشان به خرید میبردند احساس میکردم به پاهایم وزنه ای سنگینی بسته اند. آنقدر در انتخاب لباس و وسایل ازدواجم بی میل بودم که ترجیح میدادم به ذوق آنها باشد. تا آن حد که خاله ام گفت:« در این قرن زنده گی کنی و مانند عروس های چهل سال قبل خجالت بکشی تازه دیدم لیا!، من به قربان این شرم و حیایت!» جهان در این مدت در کابل بود و آنجا تدارک خانه آینده ما را که به هزاران شوق میخواست در آنجا زنده گی کنیم، میدید. قرار بود یک هفته پس از ازدواج ما به کابل برویم. چون کار جهان آنجا بود. هر چند گلوی خاله ام را با این خبر بغض میگرفت اما دلخوشی حضور من در کنار جهان اخم جبینش را کم میکرد.
شاید آنجا بهترین مکان دنیا برای جفت ما میشد اگر من میگذاشتم. اگر آن روان افسرده و بیماری روحی امانم میداد.
.......
دستانم را روی دامن بزرگ و بف لباسم گرفته بودم. همان دستانی که دیشب فریده با حنا برایم نقاشی اش کرده بود. بالا تنه اش مملو از نگین ها درخشان مرواریدی بود که با نور چراغ های صالون جلایشش بیشتر میشد. دامنش صاف و ساده بود. آستین هایش به اندازه چهار انج بازویم را پوشانیده بود. جالی روی سرم از دامن لباسم هم دراز تر بود. به صورتم نگاه کردم. آن صورت نقاشی شده، آن موهای که مقدارش به پشت سرم حالت داده بودند و مقدارش را روی شانه هایم لوله کرده بودند. هیچ کدام به نظرم خوشایند نمی آمد. دستی را روی شانه ام حس کردم. به کمک آن آیینه قد نمای داخل اتاق عروس خانه سالون تصویر مادرم را در عقبم دیدم.
آن قدر بالای مادرم قهر بودم که نمی خواستم به صورتش نگاه کنم.زنده گی من که به مرداب غرق شده بود او سبب شد جهان را هم به آن مرداب بکشانم.
شانه ام را پایین کشیدم و سبب شد دستش از شانه ام بلغزد. قطرات اشک از همزمان از چشمانم لغزید و من زودتر مانع لغزیدنش از مژگان به گونه ام شده پاکش کردم.
مادرم آه عمیقی کشید و گفت:« میدانم قهر هستی و مرا نمی بخشی. حالا نمیدانی اما روزی مرا درک خواهی کرد که من درست ترین تصمیم را برایت گرفتم. فراموش نکن لیا، نکاح کرامت دارد.!»
در جوابش جز نگاهی بدی چیزی دیگر نثارش نکردم. فریده که سعی داشت دامنم را منظم کند گفت:« خاله ام راست میگوید شاید نمیدانی اما این به خیرت باشد.!»
قهرم دوچند شد و بالای فریده فریاد زده گفتم:« البته دیگر، درست است، حق با شماست، من احمقم، کودنم، نادانم هیچی نمی فهمم حالا درست شد!»
تا چیزی دیگری بگویند خاله ام داخل اتاق شد و بعد چند دقیقه که با مهر نگاهم کرد و صورتم را بوسید گفت:« باید برویم همه منتظر عروس و داماد است!»
به کمک فریده از اتاق تبدیل لباس داخل عروس خانه شدم. جهان با آن دریشی سیاه شیک و آن صورت مردانه اش جذاب ترین مرد دنیا شده بود. اما کاش من در حالتی بودم که آن جذابیت به جای ترس مجذوبم میکرد.
او نگاه گرمی به من انداخت. نگاه های که از موقع آغاز محفل تا آن دم که اخرین بخش محفل بود مثل خار در قلبم فرو میرفت. شاید میخواست چیزی بگویم اما از مادرم و دیگران در آنجا خجالت کشید و فقط با گرفتن دستانم اکتفا کرد.
آه که از گرفتن دستانش عذابی مرا از درون میخورد. خودم را نفرین میکردم اما نمیشد. من در دستانش، در صورتش، در حرف هایش در همه رفتار هایش امیر را میدیدم. دست خودم نبود کاش میبود اما نمی توانستم این حس را از خودم دور کنم.
از آغاز تا پایان محفل مثل فلمی که سرعت پخشش بالا باشد برایم مبهم و تار است. رقصیدن فریده و خاله ام، حضورم با لباس نکاح و سفید در سالون ، مهمانان بیگانه و آشنا، هدایای که بر دست و گردنم گذاشتند، آن ژست های خاص عکاسی که برای من و جهان گفته میشد و من از بس اخم های صورتم بیشتر از لبخندم بود عکاس در عین گرفتن عکس گفته بود« عروس خانم دندان دارد؟»، حرف زدنم با علیا و علی از پشت خط اسکایپ، قطع کردن کیک، دیدن صورت مان در آیینه همه و همه مثل خواب
【رمان و بیو♡】
اما بس است، کافیست! از جهان بهتر میابی؟ وقتش است که عقلت سر جایش بیاید دختر! به خدا قسم اگر زبان باز کنی شیرم را برایت نمی بخشم، یا با جهان عروسی نکنی حقم برایت حلال نباشد لیا!» و زد زیر گریه... خدایا در چی گردابی گیر مانده بودم! مادرم از همه جا راهم را بسته…
و رویا به یادم میاید. چون انروز دل و جانم انجا نبود. آن لایت هایی که به صورتم میخورد، اینکه مرکز توجه همه بودم برایم مثل این بود که در میدان محشر در تماشای محاسبه ای گناهانم باشم.
هر باری که لباس هایم را عوض میکردم گمان میکردم یک قدم به نابودی نزدیک تر میشوم. جهان هم تا جایی متوجه این حالت ملتهبم شده بود. او چند بار علتش را پرسید و من هم با گفتن اینکه جای زخمم درد دارد طفره رفتم.
در حقیقت راست گفتم. زخمم درد میکرد. اما جای زخم در جسمم نبود. در روحم بود در مغزم بود. گاهی استخوانم را می مکید، گاهی دلم را به تنگ می آورد. گاهی وجدانم را میفشرد، به آن حد که دلم از خودم بد میشد و چیزی نمی ماند بالا بیاورم..
از همه درد ها، درد وجدانم مرا عذاب میداد. اینکه من همان کاری که امیر با من کرد با جهان میکنم مرا میکشت. امیر در وجود من رویا را دنبال میکرد و من در وجود جهان او را میدیدم. نمی توانستم با جهان با آن صداقتش این گونه خیانت کنم.
او حقدار این همه نبود. در همان شب نفرتم از امیر انقدر فوران کرد که هر چند نمیتوانستم تصویرش را از مقابل چشمم دور کنم اما از ته دل برایش دعا کردم در عذاب الهی بسوزد.
خودم را پلید ترین انسان دنیا میپنداشتم. میخواستم از همه چیز و همه کس فرار کنم و بروم به جایی که هیچ کسی مرا نشناسد اما نمیشد.
هر باری که لباس هایم را عوض میکردم گمان میکردم یک قدم به نابودی نزدیک تر میشوم. جهان هم تا جایی متوجه این حالت ملتهبم شده بود. او چند بار علتش را پرسید و من هم با گفتن اینکه جای زخمم درد دارد طفره رفتم.
در حقیقت راست گفتم. زخمم درد میکرد. اما جای زخم در جسمم نبود. در روحم بود در مغزم بود. گاهی استخوانم را می مکید، گاهی دلم را به تنگ می آورد. گاهی وجدانم را میفشرد، به آن حد که دلم از خودم بد میشد و چیزی نمی ماند بالا بیاورم..
از همه درد ها، درد وجدانم مرا عذاب میداد. اینکه من همان کاری که امیر با من کرد با جهان میکنم مرا میکشت. امیر در وجود من رویا را دنبال میکرد و من در وجود جهان او را میدیدم. نمی توانستم با جهان با آن صداقتش این گونه خیانت کنم.
او حقدار این همه نبود. در همان شب نفرتم از امیر انقدر فوران کرد که هر چند نمیتوانستم تصویرش را از مقابل چشمم دور کنم اما از ته دل برایش دعا کردم در عذاب الهی بسوزد.
خودم را پلید ترین انسان دنیا میپنداشتم. میخواستم از همه چیز و همه کس فرار کنم و بروم به جایی که هیچ کسی مرا نشناسد اما نمیشد.
آن روز در ختم محفل در اغوش فریده چنان گریسته بودم که گویا به سمت حلقه ای دار میرفتم. همه گمان میکردند برای جدا شدن از مادرم میگیریم اما من برای خیانت خودم میگریستم. گریه های مادرم، نبود پدرم، نبود علی هیچ کدام به اندازه آن درد مرا نمی آزرد.
از آن موقع که با جهان سوار موتر گلپوش شدیم دقیق به یادم است. مثل دیروز...
حرکت موتر به سمت خانه نبود. تاریکی شب مجالم نمیداد تا تشخیص دهم کجا میرویم. کنجکاو شدم و پرسیدم:« کجا میرویم، چرا دیگران از عقب ما نمی آیند..؟»
او همانطوری که پشت فرمان موتر راننده گی داشت با لبخند گرمی برایم گفت:« وقتی رسیدیم میدانی!»
اضطرابم بیشتر شده بود اما به رویم نیاوردم. به این میماند که همه چیز ازمقابل چشمم میگذشت و من جز نظاره کردن کار دیگری نمی توانستم..
نمیدانم یک یا دوساعت بعد جهان موتر را در مقابل همان خانه پدری کاکا طاهر، همان جا که دوستش داشتم توقف داد. اناً نگاهش را به من کرد و گفت:« برایت وعده داده بودم تو را اینجا بیاورم، به وعده ام وفا کردم...»
برای جهان دلم میسوخت اما حرف های مادرم نمی گذاشت حقیقت را برایش بگویم. مثل اینکه دو سنگ آرد میشدم.
از موتر که پیاده شدم خاله صفیه دم دَر منتظر ما بود. او با چند بار قربان صدقه رفتن برای ما کمکم کرد داخل خانه شوم. اصلا به یاد ندارم او در میان مهمانان بود یانه؟
اما از سر و صورت مرتبش معلوم میشد او هم در آنجا حضور داشت و به خاطر ما زودتر به خانه برگشته بود..
داخل اتاق خواب که شدم یرای یک لحظه جام کردم. جهان که واضیح بود فریده هم کمک اش کرده آنجا را به مکان دیگری مبدل کرده بودند. پنجره خانه را با جالی های سرخ تزیین کرده بودند. روی سقف اتاق گل برگ های تازه سرخ و سفید ریخته بود.که میدانستم کار فریده است و جهان هم تا حال آنرا ندیده..
روی تخت با آن جالی ها پنجره با ترکیب سفید روشن و آن نور زرد کم رنگ چراغ قدیمی اتاق ارامش خاصی داشت. همه چیز همان طوری بود که من دوست داشتم. او میدانست من آنجا را از هوتل های پنج ستاره هم بیشتر دوست داشتم. آما آن همه آن آماده گی ها به عذابی که میکشیدم می افزود. با دیدن آن همه تلاش قلبم سوخت و آهش بیرون شد. چشمانم را به هم فشردم و مانع اشک هایم شدم. خاله صفیه همانطوری در حمل دامنم کمکم میکرد گفت: « دخترم خداوند بخت سبز نصیبت کند. تو خیلی خوشبختی که این طور مرد نصیبت شده..
از همان روزی که اینجا امده بودید دانستم که جهان دلش را باخته دخترم. نمیدانی چقدر از به هم رسیدن تان خوشحال شدم. خداوند به پای هم پیر تان کند»
در زبان از اوتشکر کردم اما در دلم گفتم:« من که شاید خوشبخت باشم اما کاش او هم خوشبخت میبود..»
او بعد اینکه کمکم کرد روی تخت بنشینم خدا حافظی کرد و بعد گفتن چند نصیحت از انجا رفت. دامنم تقریبا در همه عرض تخت پهن شده بود..
سرم را به تخت تکیه دادم. و چشمانم را بستم که جهان داخل شد.ضربان قلبم بیشتر میشد اما نه از هیجان از عذاب زیاد..
آب گلویم را که تقریبا خشک شده بود را قورت دادم. به دامن لباسم چشم دوختم و پاهایم را جمع کردم. جهان لبه ای تخت نشست و از زیر چشم نگاه میکردم که به من خیره شده..
او دستانم را گرفت و با احساس آن سردی دستانم گفت:« خدای من، چه سردت شده لیا!»
با آن که حرارت اتاق به اندازه کافی گرم بود من بار هم میلرزیدم. حتی از شدت ان دندان هایم به هم میخورد. ان هم بعد آن که جهان دستانم را گرفت.
او در حالی که سعی داشت دستانم را گرم کند گفت:« نمیدانی چقدر برای این لحظه دعا کردم، چقدر انتطار کشیدم، شاید بپرسی چرا قبلا برایت چیزی نگفتم اما من هم دلایل خودم را داشتم. امشب برایت از همه چی میگویم و از تو هم میخواهم هر انچه در دل داری را به من بگویی. هر چند میخواستم قبل از نامزدی با تو حرف بزنم اما تو از خجالت حاضر نشدی. به هرصورت من تو را شریک همه روح و زنده گی ام میدانم.شکر که تو قسمتم بودی لیا!!»
با این حرف هایش بغضم ترکید واز گریه منفجر شدم. نه نمی توانستم به جهان دیده اینطور خیانت کند. دیگر برایم مهم نبود هر چه میشد باید به جهان همه چیز را میگفتم.
جهان این گریه هایم را پای ترس گذاشته گفت:« لیا عزیزم!!
چرا از من میترسی!
این لرزیدنت را بیبین!
من جهان هستم، همان پسر خاله ات..»
وبعد چانه ام را گرفته گفت:« یا باز هم مثل همان روز های کودکی مرا اینجا جا نمیدهی ها! »
+:« جهان من نمیتوانم، با تو نمی توانم این کار را کنم!!» و گریستم.
-:« چی کاری لیا، از چی حرف میزنی، به من بگو!!»
+:« جهان من انطوری که تو فکر میکنی پاک نیستم. روح من خیلی آلوده است. جهان من نمی توانم به تو خیانت کنم. من در تو کسی دیگری را میبینم جهان!!
مرا ببخش..
ببخش!!
نتوانستم برایت بگویم. کوشش کردم اما نتوانستم. مرا ببخش !!
اما من خودم را قبلا برای شخص دیگری باخته ام...»
و دستانم را از دستانش که حالا سرد شده بود جدا کرده صورتم را پوشاندم و راحت گریه کردم.
از آن موقع که با جهان سوار موتر گلپوش شدیم دقیق به یادم است. مثل دیروز...
حرکت موتر به سمت خانه نبود. تاریکی شب مجالم نمیداد تا تشخیص دهم کجا میرویم. کنجکاو شدم و پرسیدم:« کجا میرویم، چرا دیگران از عقب ما نمی آیند..؟»
او همانطوری که پشت فرمان موتر راننده گی داشت با لبخند گرمی برایم گفت:« وقتی رسیدیم میدانی!»
اضطرابم بیشتر شده بود اما به رویم نیاوردم. به این میماند که همه چیز ازمقابل چشمم میگذشت و من جز نظاره کردن کار دیگری نمی توانستم..
نمیدانم یک یا دوساعت بعد جهان موتر را در مقابل همان خانه پدری کاکا طاهر، همان جا که دوستش داشتم توقف داد. اناً نگاهش را به من کرد و گفت:« برایت وعده داده بودم تو را اینجا بیاورم، به وعده ام وفا کردم...»
برای جهان دلم میسوخت اما حرف های مادرم نمی گذاشت حقیقت را برایش بگویم. مثل اینکه دو سنگ آرد میشدم.
از موتر که پیاده شدم خاله صفیه دم دَر منتظر ما بود. او با چند بار قربان صدقه رفتن برای ما کمکم کرد داخل خانه شوم. اصلا به یاد ندارم او در میان مهمانان بود یانه؟
اما از سر و صورت مرتبش معلوم میشد او هم در آنجا حضور داشت و به خاطر ما زودتر به خانه برگشته بود..
داخل اتاق خواب که شدم یرای یک لحظه جام کردم. جهان که واضیح بود فریده هم کمک اش کرده آنجا را به مکان دیگری مبدل کرده بودند. پنجره خانه را با جالی های سرخ تزیین کرده بودند. روی سقف اتاق گل برگ های تازه سرخ و سفید ریخته بود.که میدانستم کار فریده است و جهان هم تا حال آنرا ندیده..
روی تخت با آن جالی ها پنجره با ترکیب سفید روشن و آن نور زرد کم رنگ چراغ قدیمی اتاق ارامش خاصی داشت. همه چیز همان طوری بود که من دوست داشتم. او میدانست من آنجا را از هوتل های پنج ستاره هم بیشتر دوست داشتم. آما آن همه آن آماده گی ها به عذابی که میکشیدم می افزود. با دیدن آن همه تلاش قلبم سوخت و آهش بیرون شد. چشمانم را به هم فشردم و مانع اشک هایم شدم. خاله صفیه همانطوری در حمل دامنم کمکم میکرد گفت: « دخترم خداوند بخت سبز نصیبت کند. تو خیلی خوشبختی که این طور مرد نصیبت شده..
از همان روزی که اینجا امده بودید دانستم که جهان دلش را باخته دخترم. نمیدانی چقدر از به هم رسیدن تان خوشحال شدم. خداوند به پای هم پیر تان کند»
در زبان از اوتشکر کردم اما در دلم گفتم:« من که شاید خوشبخت باشم اما کاش او هم خوشبخت میبود..»
او بعد اینکه کمکم کرد روی تخت بنشینم خدا حافظی کرد و بعد گفتن چند نصیحت از انجا رفت. دامنم تقریبا در همه عرض تخت پهن شده بود..
سرم را به تخت تکیه دادم. و چشمانم را بستم که جهان داخل شد.ضربان قلبم بیشتر میشد اما نه از هیجان از عذاب زیاد..
آب گلویم را که تقریبا خشک شده بود را قورت دادم. به دامن لباسم چشم دوختم و پاهایم را جمع کردم. جهان لبه ای تخت نشست و از زیر چشم نگاه میکردم که به من خیره شده..
او دستانم را گرفت و با احساس آن سردی دستانم گفت:« خدای من، چه سردت شده لیا!»
با آن که حرارت اتاق به اندازه کافی گرم بود من بار هم میلرزیدم. حتی از شدت ان دندان هایم به هم میخورد. ان هم بعد آن که جهان دستانم را گرفت.
او در حالی که سعی داشت دستانم را گرم کند گفت:« نمیدانی چقدر برای این لحظه دعا کردم، چقدر انتطار کشیدم، شاید بپرسی چرا قبلا برایت چیزی نگفتم اما من هم دلایل خودم را داشتم. امشب برایت از همه چی میگویم و از تو هم میخواهم هر انچه در دل داری را به من بگویی. هر چند میخواستم قبل از نامزدی با تو حرف بزنم اما تو از خجالت حاضر نشدی. به هرصورت من تو را شریک همه روح و زنده گی ام میدانم.شکر که تو قسمتم بودی لیا!!»
با این حرف هایش بغضم ترکید واز گریه منفجر شدم. نه نمی توانستم به جهان دیده اینطور خیانت کند. دیگر برایم مهم نبود هر چه میشد باید به جهان همه چیز را میگفتم.
جهان این گریه هایم را پای ترس گذاشته گفت:« لیا عزیزم!!
چرا از من میترسی!
این لرزیدنت را بیبین!
من جهان هستم، همان پسر خاله ات..»
وبعد چانه ام را گرفته گفت:« یا باز هم مثل همان روز های کودکی مرا اینجا جا نمیدهی ها! »
+:« جهان من نمیتوانم، با تو نمی توانم این کار را کنم!!» و گریستم.
-:« چی کاری لیا، از چی حرف میزنی، به من بگو!!»
+:« جهان من انطوری که تو فکر میکنی پاک نیستم. روح من خیلی آلوده است. جهان من نمی توانم به تو خیانت کنم. من در تو کسی دیگری را میبینم جهان!!
مرا ببخش..
ببخش!!
نتوانستم برایت بگویم. کوشش کردم اما نتوانستم. مرا ببخش !!
اما من خودم را قبلا برای شخص دیگری باخته ام...»
و دستانم را از دستانش که حالا سرد شده بود جدا کرده صورتم را پوشاندم و راحت گریه کردم.
خودم هم نمی دانستم چی حرف های به زبان می آورم. آن حرف ها چه تعبیری را به ذهن جهان نقش میبندد. هدف من روحم بود که به شدت معذب و افسرده بود. روحی که شکسته بود، روحی که خودش را باخته بود، روحی که دیگر توان فریب کاری آنهم با انسان صادق همچون جهان را نداشت.
نمی توانستم جهان را بیبینم. جرأت دیدنش را نداشتم. اما میدانم او را از ارتفاع زیادی پرت کردم. خودم را بابت این کار تا حال نبخشیدم. اما حد اقل با آن کار بار قلبم کم شده بود. من نمیدانستم واقعا نمی دانستم چی باید بگویم تا قلبم سبک شود. میدانم خوب میدانم اشتباه کردم.
انتظار داشتم جهان مرا با سیلی بزند، بد و رد بگوید، موهایم را بکشد. حقیقتا میخواستم همین کار را کند. میخواستم با این کار سزای این همه نادانی هایم را بیبینم اما او هیچ کاری نکرد و نه چیزی گفت. وقتی دستانم را از صورتم پس کردم جهان آنجا نبود..
........
با برخورد نور آفتاب از پنجره به صورتم از خواب بیدار شدم. چشمانم از بس میسوخت نمی توانستم بازش کنم. غم تازه ای در دلم خانه کرده بود. غمی که بابتش مادرم را نمی بخشیدم. صورتم را که نمیدیدم اما معلوم بود که با آمیخته شدن آرایش صورتم با گریه خیلی وحشتناک شده بود. پاهایم را به سختی دراز کردم. گویا قالب شده بودند خیلی درد داشت. البته حق هم داشتند تمام شب به یک حالت مانده بود..
کنجکاو جهان شدم. هنوز هم آنجا نبود. یک لحظه ترسیدم به خودم ضرری نرسانده باشد. خدایا چطور توانستم شب بخوابم باید سراغش را میگرفتم. تازه میخواستم از تخت پایین شوم که جهان داخل اتاق شد.
نفس راحتی کشیده خدا را شکر کردم. او آهسته آهسته نزدیک تخت شد و در مقابلم ایستاد. چشمانش مثل کاسه خون شده بود. معلوم بود تا صبح نخوابیده و حتما گریه هم کرده، خدایا چقدر خودم را نفرین کردم با دیدن آن صورت حزین که من مسولش بودم..
دیگر نمی توانستم نگاهش کنم. سرخورده و ذلیل بودم. اما فقط توانستم صدایش را بشنوم که آهنگش سراسر درد بود:
+:« اگر میدانستم کس دیگری را دوست داری و اگر قبلا برایم میگفتی هرگز به این پیوند اقدام نمی کردم. البته تقصیر من هم بود باید با تو حرف میزدم.اما حالا این چیزی است که شده..
من تمام شب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم. که من و تو فقط یک سال یا شش ماه باید باهم زنده گی کنیم.آنهم فقط از دید مردم زن و شوهر میباشیم در واقیعت نه..» ومکثی کرد. بغض در گلویش خفه میشد، صدایش میلرزید و درد داشت.
+:«بعد آن هم به دلیل اینکه نمی توانم صاحب طفل شویم از هم جدا میشویم. البته این حرف ها فقط بین من و تو میماند و احد دیگری از آن نباید خبر شود. این به خیر هر دوی ما است.»
گره دستانش را باز کرده آهی کشیده گفت:« حالا بلند شو و لباست را عوض کرده کمی بخواب!»
اگر جای او مرد دیگری میبود مرا میگذاشت آنطور بنشینم؟
هرگز نه...
نه بالایم داد زد نه فریاد کشید، شاید اگر چیغ کشیده مرا ملامت میکرد، بد میگفت اینقدر عذاب نمی دیدم..
با آن جفای که من در حق جهان کردم او هنوزم در فکر آبروی من بود و آنرا خرید. اگر مرا به خانه مادرم میفرستاد با آن سنت افغانی دیگر زمین و زمان آن خاک برایم جای نمیداد..
من روحش را ازردم اما او در فکر بی خوابی ام بود..
پشیمان بودم نه از اینکه حقیقت را به جهان گفتم بلکه از اینکه چرا به حرف مادرم گوش کرده جهان را ویران کردم. چرا با او قبلا حرف نزدم..
پشیمان نبودم که از اینکه به جهان شب همه حقیقت درونم را گفتم چون خوب میدانم جهان از ان مردانی نبود که تملک بر جسم من بر او اولویت میداشت. اگر جز این بود این همه سال انتظار نمی کشید..
و همین شد که یک هفته بعد از آن شب چمدان های ما را بستیم و راهی میدان هوایی شدیم. خوب یادم است که آن روز مادرم با اشک به جهان گفت:« جهان، جان خاله اش، لیا تا امروز درد های زیادی را کشیده، روز های خوب زنده گی اش خیلی اندک است. من نتوانستم برایش خوشی های بیشتری دهم او را به تو می سپارم. دخترم نزد تو امانت باشد. میدانم تو برایش هر آنچه را خواهی داد که من داده نتوانستم.. »
و جهان هم با کمال احترام دستان مادرم را بوسید و گفت نگرانم نباشد.
مادرم راست گفت من هر دردی را کشیده بودم جز درد ندامت که حالا مثل چنگال فرورفته در گوشت همراهم بود.تا حال فکر میکردم بی پدری، درد که امیر برایم داد سخت ترین درد دنیا است اما بعد ان روز دانستم ندامت سخت تر از هر درد دنیاست.
خاله ام بار ها به جهان گفته بود:« مراقب لیا باشی ، او بیشتر از فریده برایم عزیز است. او را نیازاری جهان اگر نه مرا ناراض میکنی!» و بعد صورت جهان را بوسیده او را اشک ریزان در آغوش گرفت. نمیدانم اگر انها حقیقت ان شب را میدانستند باز هم با من آنطور رویه میکردند ؟
نمی توانستم جهان را بیبینم. جرأت دیدنش را نداشتم. اما میدانم او را از ارتفاع زیادی پرت کردم. خودم را بابت این کار تا حال نبخشیدم. اما حد اقل با آن کار بار قلبم کم شده بود. من نمیدانستم واقعا نمی دانستم چی باید بگویم تا قلبم سبک شود. میدانم خوب میدانم اشتباه کردم.
انتظار داشتم جهان مرا با سیلی بزند، بد و رد بگوید، موهایم را بکشد. حقیقتا میخواستم همین کار را کند. میخواستم با این کار سزای این همه نادانی هایم را بیبینم اما او هیچ کاری نکرد و نه چیزی گفت. وقتی دستانم را از صورتم پس کردم جهان آنجا نبود..
........
با برخورد نور آفتاب از پنجره به صورتم از خواب بیدار شدم. چشمانم از بس میسوخت نمی توانستم بازش کنم. غم تازه ای در دلم خانه کرده بود. غمی که بابتش مادرم را نمی بخشیدم. صورتم را که نمیدیدم اما معلوم بود که با آمیخته شدن آرایش صورتم با گریه خیلی وحشتناک شده بود. پاهایم را به سختی دراز کردم. گویا قالب شده بودند خیلی درد داشت. البته حق هم داشتند تمام شب به یک حالت مانده بود..
کنجکاو جهان شدم. هنوز هم آنجا نبود. یک لحظه ترسیدم به خودم ضرری نرسانده باشد. خدایا چطور توانستم شب بخوابم باید سراغش را میگرفتم. تازه میخواستم از تخت پایین شوم که جهان داخل اتاق شد.
نفس راحتی کشیده خدا را شکر کردم. او آهسته آهسته نزدیک تخت شد و در مقابلم ایستاد. چشمانش مثل کاسه خون شده بود. معلوم بود تا صبح نخوابیده و حتما گریه هم کرده، خدایا چقدر خودم را نفرین کردم با دیدن آن صورت حزین که من مسولش بودم..
دیگر نمی توانستم نگاهش کنم. سرخورده و ذلیل بودم. اما فقط توانستم صدایش را بشنوم که آهنگش سراسر درد بود:
+:« اگر میدانستم کس دیگری را دوست داری و اگر قبلا برایم میگفتی هرگز به این پیوند اقدام نمی کردم. البته تقصیر من هم بود باید با تو حرف میزدم.اما حالا این چیزی است که شده..
من تمام شب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم. که من و تو فقط یک سال یا شش ماه باید باهم زنده گی کنیم.آنهم فقط از دید مردم زن و شوهر میباشیم در واقیعت نه..» ومکثی کرد. بغض در گلویش خفه میشد، صدایش میلرزید و درد داشت.
+:«بعد آن هم به دلیل اینکه نمی توانم صاحب طفل شویم از هم جدا میشویم. البته این حرف ها فقط بین من و تو میماند و احد دیگری از آن نباید خبر شود. این به خیر هر دوی ما است.»
گره دستانش را باز کرده آهی کشیده گفت:« حالا بلند شو و لباست را عوض کرده کمی بخواب!»
اگر جای او مرد دیگری میبود مرا میگذاشت آنطور بنشینم؟
هرگز نه...
نه بالایم داد زد نه فریاد کشید، شاید اگر چیغ کشیده مرا ملامت میکرد، بد میگفت اینقدر عذاب نمی دیدم..
با آن جفای که من در حق جهان کردم او هنوزم در فکر آبروی من بود و آنرا خرید. اگر مرا به خانه مادرم میفرستاد با آن سنت افغانی دیگر زمین و زمان آن خاک برایم جای نمیداد..
من روحش را ازردم اما او در فکر بی خوابی ام بود..
پشیمان بودم نه از اینکه حقیقت را به جهان گفتم بلکه از اینکه چرا به حرف مادرم گوش کرده جهان را ویران کردم. چرا با او قبلا حرف نزدم..
پشیمان نبودم که از اینکه به جهان شب همه حقیقت درونم را گفتم چون خوب میدانم جهان از ان مردانی نبود که تملک بر جسم من بر او اولویت میداشت. اگر جز این بود این همه سال انتظار نمی کشید..
و همین شد که یک هفته بعد از آن شب چمدان های ما را بستیم و راهی میدان هوایی شدیم. خوب یادم است که آن روز مادرم با اشک به جهان گفت:« جهان، جان خاله اش، لیا تا امروز درد های زیادی را کشیده، روز های خوب زنده گی اش خیلی اندک است. من نتوانستم برایش خوشی های بیشتری دهم او را به تو می سپارم. دخترم نزد تو امانت باشد. میدانم تو برایش هر آنچه را خواهی داد که من داده نتوانستم.. »
و جهان هم با کمال احترام دستان مادرم را بوسید و گفت نگرانم نباشد.
مادرم راست گفت من هر دردی را کشیده بودم جز درد ندامت که حالا مثل چنگال فرورفته در گوشت همراهم بود.تا حال فکر میکردم بی پدری، درد که امیر برایم داد سخت ترین درد دنیا است اما بعد ان روز دانستم ندامت سخت تر از هر درد دنیاست.
خاله ام بار ها به جهان گفته بود:« مراقب لیا باشی ، او بیشتر از فریده برایم عزیز است. او را نیازاری جهان اگر نه مرا ناراض میکنی!» و بعد صورت جهان را بوسیده او را اشک ریزان در آغوش گرفت. نمیدانم اگر انها حقیقت ان شب را میدانستند باز هم با من آنطور رویه میکردند ؟
من بعد در اغوش گرفتن مادرم که هنوز او را نبخشیده بودم، خاله ای مهربانم، فریده ای که نصف وجودم بود و بوسیدن دست های کاکا طاهر که همچون پدر مهربانی برای من بود،با جهان وارد ترمینل میدان هوایی شدم. هر چند ما فقط به شهری دیگری میرفتم اما دوری جهان انهم بعد این همه سال که دوباره برگشته بود برای خاله ام و فریده دوری من برای مادرم که دیگر تنها میشد سخت بود.
برای من هم سخت بود ترک کردن شهری که کودکی و نوجوانی من در آنجا هنوز لبخند میزد. شهری که شاهد همه چیز و همه حالم بود. شهری که در دلش راز های نا گفته ام را دفن کرده بود..
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
برای من هم سخت بود ترک کردن شهری که کودکی و نوجوانی من در آنجا هنوز لبخند میزد. شهری که شاهد همه چیز و همه حالم بود. شهری که در دلش راز های نا گفته ام را دفن کرده بود..
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
یه جا هست که خدا میگه:
«فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا...»
یعنی: «تو در حفاظت کامل مایی...»
میخوام بگم اگر فقط خدا رو داری نگران هیچی نباش
هیچ کس مثل خدا نمیتونه ازت محافظت کنه و راه رو بهت نشون بده 💚
@RomanVaBio
«فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا...»
یعنی: «تو در حفاظت کامل مایی...»
میخوام بگم اگر فقط خدا رو داری نگران هیچی نباش
هیچ کس مثل خدا نمیتونه ازت محافظت کنه و راه رو بهت نشون بده 💚
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
من بعد در اغوش گرفتن مادرم که هنوز او را نبخشیده بودم، خاله ای مهربانم، فریده ای که نصف وجودم بود و بوسیدن دست های کاکا طاهر که همچون پدر مهربانی برای من بود،با جهان وارد ترمینل میدان هوایی شدم. هر چند ما فقط به شهری دیگری میرفتم اما دوری جهان انهم بعد این…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیستم
موقیعت ما در این کاینات بزرگ مثال سوزنی است که در قعر دریا می افتد. مگر دریا برای افتادن یک سوزن از جریان باز میماند؟
همینطور برای حالت ما هم کاینات از حرکت نمی ایستد. حال ما هر طوری که باشد، آفتاب هر روز طلوع میکند، شب و روز تبدیل و تغییر میابد، سیاره ها به دور خورشید میچرخند. خوشبخت باشیم یا بد بخت برای این دنیا چی فرقی دارد؟
خوبی این زنده گی همین است که بخواهی یا نخواهی با کاینات تو را هم به راه می اندازد. سرشت انسان همین است که با همه چیز خو میگیرد حتی با مصیبت و درد...
من هم با این همه تغییرات آرام آرام خو گرفتم. روز ها یکی پی دیگر به سرعت میگذشت. به قدری که گمان کردم به یک چشم به هم زدن بیست و پنج روز از ازدواج من و جهان گذشته است.
جهان یک هفته پس از آمدن ما به کابل سر وظیفه اش حاضر شد. آن یک هفته را هم برای اتاق خواب من تخت خواب و وسایل مورد نیازش را خریداری کرد. البته او هم اینرا پیش بینی نکرده بود که همسرش بعد از ازدواج از او خدا میخوابد.
اپارتمان سه اتاقه ما نزدیک محل کار جهان موقیعت داشت. سالون بزرگ رو روشن آن به اشپزخانه باز ختم میشد. شاید دلیل انتخاب آن نزد جهان همین بود که هنگام اشپزی کردن بتواند مرا نظاره کند که من نقش بر آبش کردم.
دو اتاق به سمت راست که یکی اتاق خواب جهان و دیگرش اتاق کارش بود. اتاق کوچک سمت چپ مربوط من میشد. هرچند جهان اصرار داشت من در اتاق بزرگ بخوابم و او جای من در اتاق کوچک بخوابد اما من قبول نکردم. روز اول که وارد اپارتمان شدم با دیدن این همه زحمات جهان که به تنهایی کشیده بود، با دیدن اتاق خواب که روی میزش وسایل آرایشی برای من چیده شده بود، همان اتاقی که جهان قبل از شنیدن حرف های آن شب من برای جفت ما آماده اش کرده بود، بار دیگر خنجری به قلبم فرو رفت..
آنچه بیشتر از هر چیزی رنجم میداد این بود که هر که از بیرون به آشیانه ما میدید، زوج تازه ای را متصور میشد که در آن خانم خانه تا شب عاشقانه به انتظار شوهرش مینشست و برایش غذا میپخت، مرد هم شام وقتی خسته از کار برمیگشت با دیدن لبخند پر از مهر همسرش دوباره متولد میشد. اما در اصل درون آن خانه دو تا آدمی زنده گی میکرد که اساس باهمی شان را یک تفاهم تشکیل میداد.
مایه ای رنجم نگاه های معصوم و مهربان جهان بود که دردش بیچاره ام میکرد.
با آن که انتظار داشتم جهان با من بد رفتاری کند، نگذارد از خانه پا بیرون بگذارم، اما نه جهان منزه از این تصور هایم بود. بر خلاف تصور من گرچه جهان هیچ تعهدی در برابر من نداشت اما باز هم هر روز سروقت خانه می آمد تا من تنها در آنجا نترسم. اکثریت کار هایش را خودش انجام میداد. همیشه آهنگ صدایش همیشه با من نرم و ملایم بود.حتی تشویقم کرد درخواست کار به نهاد های حقوقی بدهم تا در خانه تنها نمانم اما من حوصله حضور در جامعه را نداشتم. چیزی که در این میان ناگفته ماند این است که جهان تا از روی تصادف چشم اش به من نمی افتاد ، نگاهم نمیکرد.
شاید بگوید غنای علمی و تحصیلات عالی جهان سبب اینطور رفتار های پر از آرامش برای اطرافیانش باشد. اما نه هیچ کدام این رفتار ها به تحصیل ربط ندارد.من در هنگام پیش بردن قضایای حقوقی بیشتر به این برخورده بودم که طرف خشونت علیه خانم ها همان های بودند که بیرق روشن فکری شان در همه جا بلند بود.
حاصل این شخصیت جهان بلوغ ذهنی اش بود.از زمانی او را میشناختم همینطور بود.هرگاه مانعی سر راهش قرار میگرفت با نرمی با آن برخورد کرده همه جانبش را میسنجید و راهی برای بیرون رفت ز آن پیدا میکرد. نه مثل چوب شکننده بود، نه مثل سنگ سخت و نه مثل خاک پاشان، او آب بود. روان و ارام..
آز آن شب به بعد جهان یکبار هم نپرسید آن ادمی که دوستش داشتی کی بود؟
من هم برایش نگفتم علت آن روز های بیماری ام، ضعف کردنم بریدن رگ دستانم بود. چی فایده ای داشت اگر میگفتم جز اینکه اذیت میشد چیزی دیگری حاصل نداشت.
گاهی به این فکر میکردم جهان چرا اینطور تصمیم گرفت، که در آن خودش اذیت میشد؟
من ارزش این را نداشتم که خودش را برای راحتی من شکنجه کند. میدانستم اگر از جهان به این زودی ها جدا شوم حرف های مردم امانم نمیداد. آنها شاید به من برچسب های را میزدند که حقدارش نبودم. هرگز به این فکر نکردم حرف های آن شب من چه معنایی را برای جهان القا کرده؟، انقدر ذهنم درگیر و اشفته بود که حتی یکبار زحمت فکر کردن در این مورد را به خودم ندادم.
حالا خوب میدانم که من حال امروزم را مدیون الطاف جهان هستم. ازدواج با جهان با وجود همه درد های سختی که میکشیدم برایم شروع زنده گی دوباره بود. آن ازدواج سبب شد آرام آرام از مرز بی تفاوتی و گریز از حقیقت بیرون آمده به خود برگردم. ازدواجی که با جبر و اکراه، بی هیچ شوق و اشتیاقی صورت گرفت مرا دوباره با خودم مقابل ساخت.
اولین بار که خودم را دریافتم به آن روز برفی برمیگردد.
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیستم
موقیعت ما در این کاینات بزرگ مثال سوزنی است که در قعر دریا می افتد. مگر دریا برای افتادن یک سوزن از جریان باز میماند؟
همینطور برای حالت ما هم کاینات از حرکت نمی ایستد. حال ما هر طوری که باشد، آفتاب هر روز طلوع میکند، شب و روز تبدیل و تغییر میابد، سیاره ها به دور خورشید میچرخند. خوشبخت باشیم یا بد بخت برای این دنیا چی فرقی دارد؟
خوبی این زنده گی همین است که بخواهی یا نخواهی با کاینات تو را هم به راه می اندازد. سرشت انسان همین است که با همه چیز خو میگیرد حتی با مصیبت و درد...
من هم با این همه تغییرات آرام آرام خو گرفتم. روز ها یکی پی دیگر به سرعت میگذشت. به قدری که گمان کردم به یک چشم به هم زدن بیست و پنج روز از ازدواج من و جهان گذشته است.
جهان یک هفته پس از آمدن ما به کابل سر وظیفه اش حاضر شد. آن یک هفته را هم برای اتاق خواب من تخت خواب و وسایل مورد نیازش را خریداری کرد. البته او هم اینرا پیش بینی نکرده بود که همسرش بعد از ازدواج از او خدا میخوابد.
اپارتمان سه اتاقه ما نزدیک محل کار جهان موقیعت داشت. سالون بزرگ رو روشن آن به اشپزخانه باز ختم میشد. شاید دلیل انتخاب آن نزد جهان همین بود که هنگام اشپزی کردن بتواند مرا نظاره کند که من نقش بر آبش کردم.
دو اتاق به سمت راست که یکی اتاق خواب جهان و دیگرش اتاق کارش بود. اتاق کوچک سمت چپ مربوط من میشد. هرچند جهان اصرار داشت من در اتاق بزرگ بخوابم و او جای من در اتاق کوچک بخوابد اما من قبول نکردم. روز اول که وارد اپارتمان شدم با دیدن این همه زحمات جهان که به تنهایی کشیده بود، با دیدن اتاق خواب که روی میزش وسایل آرایشی برای من چیده شده بود، همان اتاقی که جهان قبل از شنیدن حرف های آن شب من برای جفت ما آماده اش کرده بود، بار دیگر خنجری به قلبم فرو رفت..
آنچه بیشتر از هر چیزی رنجم میداد این بود که هر که از بیرون به آشیانه ما میدید، زوج تازه ای را متصور میشد که در آن خانم خانه تا شب عاشقانه به انتظار شوهرش مینشست و برایش غذا میپخت، مرد هم شام وقتی خسته از کار برمیگشت با دیدن لبخند پر از مهر همسرش دوباره متولد میشد. اما در اصل درون آن خانه دو تا آدمی زنده گی میکرد که اساس باهمی شان را یک تفاهم تشکیل میداد.
مایه ای رنجم نگاه های معصوم و مهربان جهان بود که دردش بیچاره ام میکرد.
با آن که انتظار داشتم جهان با من بد رفتاری کند، نگذارد از خانه پا بیرون بگذارم، اما نه جهان منزه از این تصور هایم بود. بر خلاف تصور من گرچه جهان هیچ تعهدی در برابر من نداشت اما باز هم هر روز سروقت خانه می آمد تا من تنها در آنجا نترسم. اکثریت کار هایش را خودش انجام میداد. همیشه آهنگ صدایش همیشه با من نرم و ملایم بود.حتی تشویقم کرد درخواست کار به نهاد های حقوقی بدهم تا در خانه تنها نمانم اما من حوصله حضور در جامعه را نداشتم. چیزی که در این میان ناگفته ماند این است که جهان تا از روی تصادف چشم اش به من نمی افتاد ، نگاهم نمیکرد.
شاید بگوید غنای علمی و تحصیلات عالی جهان سبب اینطور رفتار های پر از آرامش برای اطرافیانش باشد. اما نه هیچ کدام این رفتار ها به تحصیل ربط ندارد.من در هنگام پیش بردن قضایای حقوقی بیشتر به این برخورده بودم که طرف خشونت علیه خانم ها همان های بودند که بیرق روشن فکری شان در همه جا بلند بود.
حاصل این شخصیت جهان بلوغ ذهنی اش بود.از زمانی او را میشناختم همینطور بود.هرگاه مانعی سر راهش قرار میگرفت با نرمی با آن برخورد کرده همه جانبش را میسنجید و راهی برای بیرون رفت ز آن پیدا میکرد. نه مثل چوب شکننده بود، نه مثل سنگ سخت و نه مثل خاک پاشان، او آب بود. روان و ارام..
آز آن شب به بعد جهان یکبار هم نپرسید آن ادمی که دوستش داشتی کی بود؟
من هم برایش نگفتم علت آن روز های بیماری ام، ضعف کردنم بریدن رگ دستانم بود. چی فایده ای داشت اگر میگفتم جز اینکه اذیت میشد چیزی دیگری حاصل نداشت.
گاهی به این فکر میکردم جهان چرا اینطور تصمیم گرفت، که در آن خودش اذیت میشد؟
من ارزش این را نداشتم که خودش را برای راحتی من شکنجه کند. میدانستم اگر از جهان به این زودی ها جدا شوم حرف های مردم امانم نمیداد. آنها شاید به من برچسب های را میزدند که حقدارش نبودم. هرگز به این فکر نکردم حرف های آن شب من چه معنایی را برای جهان القا کرده؟، انقدر ذهنم درگیر و اشفته بود که حتی یکبار زحمت فکر کردن در این مورد را به خودم ندادم.
حالا خوب میدانم که من حال امروزم را مدیون الطاف جهان هستم. ازدواج با جهان با وجود همه درد های سختی که میکشیدم برایم شروع زنده گی دوباره بود. آن ازدواج سبب شد آرام آرام از مرز بی تفاوتی و گریز از حقیقت بیرون آمده به خود برگردم. ازدواجی که با جبر و اکراه، بی هیچ شوق و اشتیاقی صورت گرفت مرا دوباره با خودم مقابل ساخت.
اولین بار که خودم را دریافتم به آن روز برفی برمیگردد.
برف خاطره خوبی را به یادم نمی آورد. هرباری که دانه برف از آسمان پایین میشد بار سنگینی قلبم را میفشرد. اوایل حس میکردم این بار دلتنگی نسبت به امیر است اما آن روز وقتی از کنار پنجره سالون بیرون را تماشا میکردم چیزی را درک کردم که برایم جدید بود. دانستم آن بار سنگین بار حرف های نگفته ای بود که آن روز به زبان نیاوردم برای اینکه امیر رهایم نکند. حرف های که نمیشود به زبان بیاریم بغضش مثل غده ای راه گلوی مارا بند میکند. مثل مار زهری مغز استخوان ما را نیش زده زهر میپاشد و بیچاره ای ما میکند. دقیقا همان روز دانستم چقدر فکر مزخرفی داشتم. چقدر خودم را ذلیل ساختم. هر دانه ای برف که به زمین می آمد مرا به یاد آن فریب ها و حرف های امیر زهری امیر می انداخت که در آن روز برفی برایم اشکار ساخت .به ان میماند که تازه عقلم سر جایش آمده، چشم هایم را تازه بر حقایق باز کردم. انگار ان روز ها درست نمی دیدم، نه حس میکردم و نه می فهمیدم. در حقیقت خودم را به نفهمی زده از خود فرار میکردم.
آن روز به معنای واقعی آن دانستم چقدر اشتباه کردم.برای آن شخصی که ارزشش را نداشت خودم را به فنا دادم. حس نفرت و انزجار در دلم به قدری بلند میرفت که آرزو میکردم کاش امیر نزدم باشد و من با دستانم تکه و پارچه اش کنم.
گوشه ای خلوت خانه، شهری که کسی در آنجا مرا نمی شناخت و فاصله ای که جهان از من گرفته بود کمکم کرد در اندیشه خود غرق شده خودم را بیابم. این خود یابی زمانی اتفاق افتاد که من با خودم مقابل شدم. خودم را جلوی چشمانم نشاندم و از خودم پرسیدم چی میخواهم. زمانی به خود رسیدم که از انداختن بار اشتباهاتم بروی شانه ای دیگران پرهیز کردم.دانستم آنچه مرا بد بخت کرد و به اینجا رساند نادانی های خودم بود..
اما مهم ترین بخش خودم را که مرا به خدایم وصل میکردم هنوز گم بود. خودم هم میدانستم چقدر از خدا فاصله دارم و این بدترین نوع فهمیده گی است. سجده میکردم، دعا میکردم ، عبادتم را قضا نمیکردم اما نه با عمق دل، من جایی از اعماق دلم که به حکمت اتفاقات زنده گی ام پی نبرده بودم از خداوند قهر بودم. حس میکردم آن ذات مهربان به همه وجود میخواهد برایم چیزی را بفهماند اما نمیدانستم. چیزی که برای فهماندنش مرا با شخصی مقابل ساخت که نشانم داد به کجا میروم؟، و تا کجای راه اشتباه رفته ام. کسی که مرا با خدایم آشتی داد.باور دارم او همان ملکِ بود که در جنس انسان خدا برایم فرستاد تا مرا از گرداب همه آن سوال های مبهم به راه نور بکشاند.. این را هم مدیون ازدواج با جهان هستم.
اولین روزی که با او مقابل شدم زمانی بود که میخواستم زباله های خانه را برای صفا کار تحویل دهم. او در حالی که به سختی از پله ها بالا می آمد یک دست به زانویش گرفته و خطاب به دختر هژده ساله اش میگفت: « مریم جان میگم چی میشود اگر کم کم برای یاد گرفتن تمرین کنی. مثلا همین شب یک کم خمیر کن با هم بولانی بپزیم چی گفتی!»
دخترش با قد و اندام لاغر و آن مانتوی لاجوردی رنگ به تن داشت در حالی که سعی میکرد مادرش را در بالا رفتن از پله ها کمک کند گفت:« مادر جانم، مادر عزیزم، تو که میدانی من ار این کار متنفر هستم. من نمی توانم خمیر کنم آخر در دستانم می چسپد!»
+:« خوش به حال مادرت!، خوش به حال شوهرت که اینطور سیاه بخت میشود!»
-:« خاک بر سرشوهری که مرا لایق خمیر کردن بیبیند..»
با شنیدن این حرف ها فریده یادم آمد. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. هیچ گاهی اینقدر از او دور نبودم. وقتی دختر با آن لبخندی که بر لبانم نقش بسته بود متوجه حضورم شد معذب به مادرش گفت:« آه مادر آبرویم را پیش همسایه نو بردی!»
حالا در مقابل من قرار داشتند. خانم شرت فشار که در بالا شدن پله ها بر او وارد سده بود نفس نفس میزد. چهره ای خانم آنقدر نورانی بود که گمان میکردی مهتاب در آن میدرخشد. اولین بار بود او را میدیدم. او در بین خانم های همسایه که به تبریکی ازدواجم آمده بودند نبود. در حدود پنجاه و پنج سال سن داشت و استاد مدرسه آموزش قرآن کریم در همین نزدیکی های اپارتمان بود. همه بر او خیلی احترام داشتند و تقریبا همه افردا محله او را میشناخت.
من برایش سلام کردم و با دخترش دست دادم. خانم با لبخند شیرینی در جوابم گفت:« سلام بروی ماهت، فکر کنم عروس جهان هستی!»
+:« بله خودم هستم. اسمم لیا است!»
دخترش در حالیکه چادر سیاه خودش را که آن را حجابی بر سرش پیچانده بود مرتب میکردم گفت:« خوشحال شدم لیا جان!، من مریم هستم ایشان هم مادر گلمم استاد حمیده که در همسایه گی طبقه بالای واحد شما زنده گی میکنیم.و ازدواج تان هم مبارک!»
تا من چیزی بگویم خانم حمیده معنا دار نگاهم کرد و گفت:« لیا!
چه اسم قشنگی!
اسم همسر حضرت یعقوب (ع)، کسی که در آتش فراق عشق بینایی چشمانش را از دست داد.!»
حرف های او طوری دیگری پر جذبه بود. آن نگاه ها و حرف ها طوری بود که گمان میکردی همه چیز را در درونت میبیند.
آن روز به معنای واقعی آن دانستم چقدر اشتباه کردم.برای آن شخصی که ارزشش را نداشت خودم را به فنا دادم. حس نفرت و انزجار در دلم به قدری بلند میرفت که آرزو میکردم کاش امیر نزدم باشد و من با دستانم تکه و پارچه اش کنم.
گوشه ای خلوت خانه، شهری که کسی در آنجا مرا نمی شناخت و فاصله ای که جهان از من گرفته بود کمکم کرد در اندیشه خود غرق شده خودم را بیابم. این خود یابی زمانی اتفاق افتاد که من با خودم مقابل شدم. خودم را جلوی چشمانم نشاندم و از خودم پرسیدم چی میخواهم. زمانی به خود رسیدم که از انداختن بار اشتباهاتم بروی شانه ای دیگران پرهیز کردم.دانستم آنچه مرا بد بخت کرد و به اینجا رساند نادانی های خودم بود..
اما مهم ترین بخش خودم را که مرا به خدایم وصل میکردم هنوز گم بود. خودم هم میدانستم چقدر از خدا فاصله دارم و این بدترین نوع فهمیده گی است. سجده میکردم، دعا میکردم ، عبادتم را قضا نمیکردم اما نه با عمق دل، من جایی از اعماق دلم که به حکمت اتفاقات زنده گی ام پی نبرده بودم از خداوند قهر بودم. حس میکردم آن ذات مهربان به همه وجود میخواهد برایم چیزی را بفهماند اما نمیدانستم. چیزی که برای فهماندنش مرا با شخصی مقابل ساخت که نشانم داد به کجا میروم؟، و تا کجای راه اشتباه رفته ام. کسی که مرا با خدایم آشتی داد.باور دارم او همان ملکِ بود که در جنس انسان خدا برایم فرستاد تا مرا از گرداب همه آن سوال های مبهم به راه نور بکشاند.. این را هم مدیون ازدواج با جهان هستم.
اولین روزی که با او مقابل شدم زمانی بود که میخواستم زباله های خانه را برای صفا کار تحویل دهم. او در حالی که به سختی از پله ها بالا می آمد یک دست به زانویش گرفته و خطاب به دختر هژده ساله اش میگفت: « مریم جان میگم چی میشود اگر کم کم برای یاد گرفتن تمرین کنی. مثلا همین شب یک کم خمیر کن با هم بولانی بپزیم چی گفتی!»
دخترش با قد و اندام لاغر و آن مانتوی لاجوردی رنگ به تن داشت در حالی که سعی میکرد مادرش را در بالا رفتن از پله ها کمک کند گفت:« مادر جانم، مادر عزیزم، تو که میدانی من ار این کار متنفر هستم. من نمی توانم خمیر کنم آخر در دستانم می چسپد!»
+:« خوش به حال مادرت!، خوش به حال شوهرت که اینطور سیاه بخت میشود!»
-:« خاک بر سرشوهری که مرا لایق خمیر کردن بیبیند..»
با شنیدن این حرف ها فریده یادم آمد. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. هیچ گاهی اینقدر از او دور نبودم. وقتی دختر با آن لبخندی که بر لبانم نقش بسته بود متوجه حضورم شد معذب به مادرش گفت:« آه مادر آبرویم را پیش همسایه نو بردی!»
حالا در مقابل من قرار داشتند. خانم شرت فشار که در بالا شدن پله ها بر او وارد سده بود نفس نفس میزد. چهره ای خانم آنقدر نورانی بود که گمان میکردی مهتاب در آن میدرخشد. اولین بار بود او را میدیدم. او در بین خانم های همسایه که به تبریکی ازدواجم آمده بودند نبود. در حدود پنجاه و پنج سال سن داشت و استاد مدرسه آموزش قرآن کریم در همین نزدیکی های اپارتمان بود. همه بر او خیلی احترام داشتند و تقریبا همه افردا محله او را میشناخت.
من برایش سلام کردم و با دخترش دست دادم. خانم با لبخند شیرینی در جوابم گفت:« سلام بروی ماهت، فکر کنم عروس جهان هستی!»
+:« بله خودم هستم. اسمم لیا است!»
دخترش در حالیکه چادر سیاه خودش را که آن را حجابی بر سرش پیچانده بود مرتب میکردم گفت:« خوشحال شدم لیا جان!، من مریم هستم ایشان هم مادر گلمم استاد حمیده که در همسایه گی طبقه بالای واحد شما زنده گی میکنیم.و ازدواج تان هم مبارک!»
تا من چیزی بگویم خانم حمیده معنا دار نگاهم کرد و گفت:« لیا!
چه اسم قشنگی!
اسم همسر حضرت یعقوب (ع)، کسی که در آتش فراق عشق بینایی چشمانش را از دست داد.!»
حرف های او طوری دیگری پر جذبه بود. آن نگاه ها و حرف ها طوری بود که گمان میکردی همه چیز را در درونت میبیند.
من آنها را به خانه دعوت کردم. مریم تشکر کرد و خانم حمیده گفت:« ازدواج پیوند مقدس است. همه ای ازواج اول در آسمان ها با هم زوج میشوند و بعد در زمین..!، مقدس شدنت مبارک دخترم. هر دو خوشبخت باشید ان شاءالله!
و شرمنده که نتوانستم به تبربکی خانه تان بیایم. روز گذشته صحتم خوب نبود.حالا هم نمیشود خیلی خسته شده ام، این خراب بودن لفت که خسته گی ام را چهار چند کرد اما فرصت شود در همین رور ها حتما میایم!»
+:« خواهش میکنم خجالت ندهید. برای تان صحت کامل آرزو دارم. هر روزی که بیاید قدم تان روی چشمانم!»
آن روز بعد خدا حافظی هنگامی که در پله های طبقه چهارم بالا میرفت صورتش را چرخانده گفت:« دخترم ما هر پنجشنبه در مدرسه کنفرانس داریم. به شمول دیگر مهمانان همه خانم های محله میایند.تو هم دعوت هستی. اگر شوهرت اجازه داد فردا با ما بیا!»
شنیدن کلمه شوهر برایم حس دبگری داد. حسی که برایم بیگانه بود. اولین بار در ذهنم تلنگر زد که من ازدواج کرده آم و شوهر دارم. شوهری که آن زمان برایش حس خاصی نداشتم اما حالا حاضر هستم برای هر نگاهش صد بار بمیرم...!
.....
شام آنروز وقتی منتظر جهان بودم تا با او در مورد فردا حرف بزنم در زمان هر روز نیامد. از شام گذشت اما جهان نیامد. نگرانش شدم اما از آن بیشتر میترسیدم. من تا آن زمان هیچ گاهی در خانه تنها نبودم. حس میکردم همه اشیای خانه صدای وحشتانک سر میکشند. روی موبل سالون نشسته بودم و از ترس چشمانم را بسته بودم. با آن سکوت حاکم در فضای خانه صدای چک چک آب از نل آشپزخانه مثل موزیک فلم های وحشتناک در خانه آب گلویم را خشک کرده بود. این همه کم بود که برق آمد قطع شد. راست است که همه اتفاقات بد با هم یکجا می افتد. حس میکردم کنارم چند تا موجود ناشناس نشسته و تا چشمم را باز کنم با چهره شان مقابل خواهم شد. این ترس از کودکی توشه ای راهم بود. از همان زمانی که وفتی شب در خانه تنها میماندیم و از اینکه مردی در خانه نبود، من از ترس اینکه کسی داخل خانه نشود پنهان از مادرم شب ها زیر بالشت خوابم چاقوی آشپزی را میگذاشتم. گمان میکردم با آن دستان کوچکم میتوانم از عهده اش بر آیم. بزرگ هم که شدم هیچ گاهی نمیتوانستم در خانه تنها بمانم مادرم میدانست به همین خاطر شب ها بدون من جایی نمیرفت..
پیش خودم خدا خدا میکردم. اگر جهان شب نیاید چی؟
خدایا چطور کنم؟
پنج دقیقه بعد قطع برق با شنیدن صدای چرخش کلید در قفل دَر خون دوباره به رگ هایم دمید. جهان با داخل شدن در خانه چراغ موبایلش را روشن کرد و پیش از اینکه به سالون برسد مرا صدا زد. من هم مثل کودکی که در تاریکی شب از پارس سگ ترسیده خودش را در اغوش مادرش قایم میکند همین که پای جهان به سالون رسید و نور چراغ موبایلش به چشمم خورد به سرعت به سمت جهان دویدم و خودم را در آغوشش قایم کردم. جهان بعد از چند بار کلنجکار رفتن با خودش دستش را به کمر من حلقه کرده گفت:« چی شده؟»
با صدای جهان به خود آمدم که در آغوشش هستم. به سرعت خودم را از اغوشش پس کشیده و در حالی که موهایم را پشت گوشم میکردم خجل گفتم:« ب...بخشی جهان، من...چیز..است..»
تا من چیزی بگویم حرفم را قطع کرده گفت:« ترسیدی!!، میدانم از کودکی همینطور بودی، معذرت میخواهم دیگر ناوقت نمیکنم. امروز چون دواخانه رفتم کمی ناوقت شد. و نگران نباش جریان برق از خود اپارتمان قطع شده فکر کنم چیزی را ترمیم میکنند!»
این حرف هایش تازه ختم شده بود که برق دوباره وصل شد.
+:«ها بیبین برق هم آمد!»
چند لحظه به صورت پریشانش نگاه کردم. خسته بود. ولی چشمان او به زمین بود. از اینکه همه عادت های کودکی ام را به یاد داشت لبخندی بر لبانم نقش بست. همان لحظه که حرف هایش را مرور میکردم نگران این شدم که چرا به دواخانه مراجعه کرده، نکند مریض است؟
-:« جهان تو خوب هستی ،چرا دواخانه رفتی؟»
+:« نه لیا، خیلی سر درد دارم. حتی دندان هایم را درد گرفته!، با اجازه ات من بروم اتاقم!»
انقدر خسته و بود و درد داشت که میتوانستم از حرف هایش آنرا درک کنم. بعد رفتن جهان به اتاقش به آشپز خانه رفتم و برایش چای گیاهی همان چایی که خاله ام برایم گذاشته بود دم کردم. او گفته بود جهان گهگاهی سر درد میشود و باید از این چای برایش بدهم. در یک پتنوس غذا هم برایش درست کردم تا در شکم گرسنه چای ننوشد. با تک زدن بر دَر اتاقش داخل رفتم. همیشه همینطور بودیم او قبل از داخل شدن به اتاقم از من اجازه می خواست و من از او...
داخل اتاق که شدم جهان روی تخت دراز کشیده بود و حتی حوصله اش نشده بود لباس هایش را تبدیل کند. دستش را روی سرش گذاشته بود و چراغ خواب که روی میز کنار تخت قرار داشت را روشن نموده بود.
لبه ای تخت نشستم و پتنوس غذا را روی زانو هایم گرفته آهسته گفتم:« جهان بلند شو کمی غذا بخور حالت خوب میشود.»
دستش را از روی سرش دور کرده با سختی چشمانش را باز کرده به غذا نگاه کرده گفت:« به زحمت شدی اما اشتها ندارم لیا جان!
و شرمنده که نتوانستم به تبربکی خانه تان بیایم. روز گذشته صحتم خوب نبود.حالا هم نمیشود خیلی خسته شده ام، این خراب بودن لفت که خسته گی ام را چهار چند کرد اما فرصت شود در همین رور ها حتما میایم!»
+:« خواهش میکنم خجالت ندهید. برای تان صحت کامل آرزو دارم. هر روزی که بیاید قدم تان روی چشمانم!»
آن روز بعد خدا حافظی هنگامی که در پله های طبقه چهارم بالا میرفت صورتش را چرخانده گفت:« دخترم ما هر پنجشنبه در مدرسه کنفرانس داریم. به شمول دیگر مهمانان همه خانم های محله میایند.تو هم دعوت هستی. اگر شوهرت اجازه داد فردا با ما بیا!»
شنیدن کلمه شوهر برایم حس دبگری داد. حسی که برایم بیگانه بود. اولین بار در ذهنم تلنگر زد که من ازدواج کرده آم و شوهر دارم. شوهری که آن زمان برایش حس خاصی نداشتم اما حالا حاضر هستم برای هر نگاهش صد بار بمیرم...!
.....
شام آنروز وقتی منتظر جهان بودم تا با او در مورد فردا حرف بزنم در زمان هر روز نیامد. از شام گذشت اما جهان نیامد. نگرانش شدم اما از آن بیشتر میترسیدم. من تا آن زمان هیچ گاهی در خانه تنها نبودم. حس میکردم همه اشیای خانه صدای وحشتانک سر میکشند. روی موبل سالون نشسته بودم و از ترس چشمانم را بسته بودم. با آن سکوت حاکم در فضای خانه صدای چک چک آب از نل آشپزخانه مثل موزیک فلم های وحشتناک در خانه آب گلویم را خشک کرده بود. این همه کم بود که برق آمد قطع شد. راست است که همه اتفاقات بد با هم یکجا می افتد. حس میکردم کنارم چند تا موجود ناشناس نشسته و تا چشمم را باز کنم با چهره شان مقابل خواهم شد. این ترس از کودکی توشه ای راهم بود. از همان زمانی که وفتی شب در خانه تنها میماندیم و از اینکه مردی در خانه نبود، من از ترس اینکه کسی داخل خانه نشود پنهان از مادرم شب ها زیر بالشت خوابم چاقوی آشپزی را میگذاشتم. گمان میکردم با آن دستان کوچکم میتوانم از عهده اش بر آیم. بزرگ هم که شدم هیچ گاهی نمیتوانستم در خانه تنها بمانم مادرم میدانست به همین خاطر شب ها بدون من جایی نمیرفت..
پیش خودم خدا خدا میکردم. اگر جهان شب نیاید چی؟
خدایا چطور کنم؟
پنج دقیقه بعد قطع برق با شنیدن صدای چرخش کلید در قفل دَر خون دوباره به رگ هایم دمید. جهان با داخل شدن در خانه چراغ موبایلش را روشن کرد و پیش از اینکه به سالون برسد مرا صدا زد. من هم مثل کودکی که در تاریکی شب از پارس سگ ترسیده خودش را در اغوش مادرش قایم میکند همین که پای جهان به سالون رسید و نور چراغ موبایلش به چشمم خورد به سرعت به سمت جهان دویدم و خودم را در آغوشش قایم کردم. جهان بعد از چند بار کلنجکار رفتن با خودش دستش را به کمر من حلقه کرده گفت:« چی شده؟»
با صدای جهان به خود آمدم که در آغوشش هستم. به سرعت خودم را از اغوشش پس کشیده و در حالی که موهایم را پشت گوشم میکردم خجل گفتم:« ب...بخشی جهان، من...چیز..است..»
تا من چیزی بگویم حرفم را قطع کرده گفت:« ترسیدی!!، میدانم از کودکی همینطور بودی، معذرت میخواهم دیگر ناوقت نمیکنم. امروز چون دواخانه رفتم کمی ناوقت شد. و نگران نباش جریان برق از خود اپارتمان قطع شده فکر کنم چیزی را ترمیم میکنند!»
این حرف هایش تازه ختم شده بود که برق دوباره وصل شد.
+:«ها بیبین برق هم آمد!»
چند لحظه به صورت پریشانش نگاه کردم. خسته بود. ولی چشمان او به زمین بود. از اینکه همه عادت های کودکی ام را به یاد داشت لبخندی بر لبانم نقش بست. همان لحظه که حرف هایش را مرور میکردم نگران این شدم که چرا به دواخانه مراجعه کرده، نکند مریض است؟
-:« جهان تو خوب هستی ،چرا دواخانه رفتی؟»
+:« نه لیا، خیلی سر درد دارم. حتی دندان هایم را درد گرفته!، با اجازه ات من بروم اتاقم!»
انقدر خسته و بود و درد داشت که میتوانستم از حرف هایش آنرا درک کنم. بعد رفتن جهان به اتاقش به آشپز خانه رفتم و برایش چای گیاهی همان چایی که خاله ام برایم گذاشته بود دم کردم. او گفته بود جهان گهگاهی سر درد میشود و باید از این چای برایش بدهم. در یک پتنوس غذا هم برایش درست کردم تا در شکم گرسنه چای ننوشد. با تک زدن بر دَر اتاقش داخل رفتم. همیشه همینطور بودیم او قبل از داخل شدن به اتاقم از من اجازه می خواست و من از او...
داخل اتاق که شدم جهان روی تخت دراز کشیده بود و حتی حوصله اش نشده بود لباس هایش را تبدیل کند. دستش را روی سرش گذاشته بود و چراغ خواب که روی میز کنار تخت قرار داشت را روشن نموده بود.
لبه ای تخت نشستم و پتنوس غذا را روی زانو هایم گرفته آهسته گفتم:« جهان بلند شو کمی غذا بخور حالت خوب میشود.»
دستش را از روی سرش دور کرده با سختی چشمانش را باز کرده به غذا نگاه کرده گفت:« به زحمت شدی اما اشتها ندارم لیا جان!
قبل آمدن به خانه چند تا بسکویت خوردم تا دوا را خورده بتوانم اما کاش فایده هم میداشت..»
+:« پس بگیر این را بنوش، چای گیاهی است.!» و گیلاس چای را به سمتش پیش کردم. بدون درنگ گیلاس را گرفت و از آن جرعه ای نوشید. جهان را تا ان جا که می شناختم آدمی نبود که درد های ساده در چهره اش هویدا شود. اما اینبار درد به قدری بیچاره اش کرده بود که با سر کشیدن چای هم تغییری در حالتش نیامد..
فکری به سرم زد. از لبه تخت بالاتر کنار جهان نشستم. چیزی یک لحظه او را حیران ساخت. نکتایی اش را از یقه اش بیرون کردم و برایش گفتم:« سرت را اینجا بگذار مساژ بدهم خوب میشود!» و به زانویم اشاره کردم.
چند لحظه مات ماند و باز من پافشاری کرده گفتم:« زود باش دیگرر!!»
در حالتی نبود که رد کند لذا سرش را روی زانو هایم گذاشت و چشمانش را بست. با گذاشتن سرش وی زانو هایم و با لمس پوست صورتش با نوک انگشتانم و مساژ دادن آن اناً در دلم جرقه ای روشن شد که با تمام وجود احساسش کردم..
مثل اینکه روی قلب که از فعالیت باز مانده باشد شوک برقی بگذاری و لحظه ای به حرکت بیاید..
جهان با چشمان بسته که حالا از صورتش معلوم بود دردش کم شده گفت:« از کجا فهمیدی با مساژ سر دردم خوب میشود؟»
-:« از همان جایی که تو فهمیدی از تاریکی شب میترسم»
+:« هیچ کم نمیاری نه!!» و لبخندی زد..
-:« چرا کم بیارم، من که خیلی زیادم ههه
راستی جهان همسایه ما خانم حمیده مرا فردا به کنفرانس هفته وار شان دعوت کرد!»
+:« چه خوب!»
-:« گفت از شوهرت اجازه بگیر!
حالا شوهر جان تو اجازه میدهی بروم؟»
یک لحظه از این حرف هایم جا خوردم. خودم نمیدانستم از کی با جهان اینقدر صمیمی شدم. اما هرچه بود بعد آن روشن شدن جرقه در درونم اتفاق افتاد. برای یک لحظه فکر کردم نشود من برای پر کردن خلای امیر اینطور با جهان رفتار میکنم. اما دوباره حرفم را پس گرفته به خودم گفتم امکان ندارد همچین چیزی باشد به ویژه بعد از آن که حتی با شنیدن نام امیر نفرت وجودم زبانه میکشید.
جهان همانطور آرام و نرم گفت:« خودت بهتر میدانی!، خانم حمیده زن خوبی است، موعظه هایش آرامش بخش است. می خواهی برو، تو در گرفتن تصامیم زنده گی ات به اجازه من نیاز نداری!»
این بی تفاوتی جهان برایم جالب بود.حالا هر چند من او زن و شوهر واقعی نبودیم اما حد اقل انتظار داشتم کمی سلطه جویی داشته باشد. از این که مثل مردان دیگر سیاست مردانه اش را بالایم حاکم نکرده بود بیشتر بالایم تاثیر میگذاشت. حالا میدانم جهان چقدر مرد زیرک بود. او مرا ازاد گذاشت تا خودم را بیابم چون میدانست انتهای جاده ای که برای دریافت خودم میرفتم به او ختم میشد..
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
+:« پس بگیر این را بنوش، چای گیاهی است.!» و گیلاس چای را به سمتش پیش کردم. بدون درنگ گیلاس را گرفت و از آن جرعه ای نوشید. جهان را تا ان جا که می شناختم آدمی نبود که درد های ساده در چهره اش هویدا شود. اما اینبار درد به قدری بیچاره اش کرده بود که با سر کشیدن چای هم تغییری در حالتش نیامد..
فکری به سرم زد. از لبه تخت بالاتر کنار جهان نشستم. چیزی یک لحظه او را حیران ساخت. نکتایی اش را از یقه اش بیرون کردم و برایش گفتم:« سرت را اینجا بگذار مساژ بدهم خوب میشود!» و به زانویم اشاره کردم.
چند لحظه مات ماند و باز من پافشاری کرده گفتم:« زود باش دیگرر!!»
در حالتی نبود که رد کند لذا سرش را روی زانو هایم گذاشت و چشمانش را بست. با گذاشتن سرش وی زانو هایم و با لمس پوست صورتش با نوک انگشتانم و مساژ دادن آن اناً در دلم جرقه ای روشن شد که با تمام وجود احساسش کردم..
مثل اینکه روی قلب که از فعالیت باز مانده باشد شوک برقی بگذاری و لحظه ای به حرکت بیاید..
جهان با چشمان بسته که حالا از صورتش معلوم بود دردش کم شده گفت:« از کجا فهمیدی با مساژ سر دردم خوب میشود؟»
-:« از همان جایی که تو فهمیدی از تاریکی شب میترسم»
+:« هیچ کم نمیاری نه!!» و لبخندی زد..
-:« چرا کم بیارم، من که خیلی زیادم ههه
راستی جهان همسایه ما خانم حمیده مرا فردا به کنفرانس هفته وار شان دعوت کرد!»
+:« چه خوب!»
-:« گفت از شوهرت اجازه بگیر!
حالا شوهر جان تو اجازه میدهی بروم؟»
یک لحظه از این حرف هایم جا خوردم. خودم نمیدانستم از کی با جهان اینقدر صمیمی شدم. اما هرچه بود بعد آن روشن شدن جرقه در درونم اتفاق افتاد. برای یک لحظه فکر کردم نشود من برای پر کردن خلای امیر اینطور با جهان رفتار میکنم. اما دوباره حرفم را پس گرفته به خودم گفتم امکان ندارد همچین چیزی باشد به ویژه بعد از آن که حتی با شنیدن نام امیر نفرت وجودم زبانه میکشید.
جهان همانطور آرام و نرم گفت:« خودت بهتر میدانی!، خانم حمیده زن خوبی است، موعظه هایش آرامش بخش است. می خواهی برو، تو در گرفتن تصامیم زنده گی ات به اجازه من نیاز نداری!»
این بی تفاوتی جهان برایم جالب بود.حالا هر چند من او زن و شوهر واقعی نبودیم اما حد اقل انتظار داشتم کمی سلطه جویی داشته باشد. از این که مثل مردان دیگر سیاست مردانه اش را بالایم حاکم نکرده بود بیشتر بالایم تاثیر میگذاشت. حالا میدانم جهان چقدر مرد زیرک بود. او مرا ازاد گذاشت تا خودم را بیابم چون میدانست انتهای جاده ای که برای دریافت خودم میرفتم به او ختم میشد..
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
خیلی مهم است زندگیات را با افرادی بگذرانی که نه تنها خوبیِ تو را میبینند بلکه تو را به آدمِ بهتری تبدیل میکنند.
- ناتاشا لان
@RomanVaBio
- ناتاشا لان
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
قبل آمدن به خانه چند تا بسکویت خوردم تا دوا را خورده بتوانم اما کاش فایده هم میداشت..» +:« پس بگیر این را بنوش، چای گیاهی است.!» و گیلاس چای را به سمتش پیش کردم. بدون درنگ گیلاس را گرفت و از آن جرعه ای نوشید. جهان را تا ان جا که می شناختم آدمی نبود که درد…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_ویکم
« چرا آرامش نداریم؟
چون از خداوند دور هستیم!!
چرا آرامش نداریم؟
چون خداوند را یاد نمیکنیم..
او میفرماید« اگاه باشید که تنها با یا الله دلها آرامش میابند!»
خانم حمیده صاحب این سخنان بود. من در رسته سوم مهمانان نشسته بودم و به سخنان اوگوش میکردم. در آن کنفرانس استادان دانشگاه کابل و دیگر دانشگاه های دولتی افغانستان که خانم حمیده در یکی ازآن ها شاغل بود حضور داشتند. قطار های پشت سرمن مملو از شاگردان مدرسه و محصلین خانم حمیده بودند. دقیق نمیدانم اما شاید در حدود سه صد نفر آنجا حضور داشت.
احساس میکردم سخنان او فقط برای من است. جانم وز وز میکرد. به واقیعت هم چقدراز خداوند دور بودم؟
چقدر زمان میگذشت که من آرامش نداشتم. اما من او را یاد میکردم همیشه صدایش میزدم با این گمان که او هم مرا نمی خواهد.
« شاید بگوید ما که خدا را یاد میکنیم چرا آرامش نداریم. بله هم همان خدا میگویم اما نوعیت خدا گفتن ما فرق دارد. یکی با امید، یکی با نا امیدی، یکی با عشق، یکی با خشم یکی با درد یکی با غضب. همه ما یک طور خدا را یاد نمیکنیم. به همین دلیل است که پاسخ صداهای ما هم مطابق ارتعاشش است. کسی که با عشق صدا میزند با عشق پاسخ میگیرد کسی که با خشم صدا میزند با خشم پاسخ میگیرد.
خداوند متعال میفرماید:«قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ﴿ سوره زُمَر/۵۳﴾
بگو: ای بنده گان من که برخود اسراف وستم کرده اید. از رحمت خداوند نا امید نشوید که خداوند همه گناهان را میبخشد.
میبینید خداوند با چه عشقی صدا میزند. به بنده گان من!!، مارا به خودش نسبت میدهد. چقدر ارامش بخش است نه!
با خشم نه با عشق صدایت میزند.تنبیه نمیکند با تو مهربان است.حتی اگر با خشم ها صدایش بزنی برایت رهنمایی میفرستد. اگر چشم بینا داشته باشی.
اصلا نکته مهم اینجاست که خداوند بندگان را براى رحمت آفریده است، نه براى گرفتن انتقام و عذاب، نه برای زجر کشیدن..
پس چرا به سویش رجوع نمیکنیم..؟»
قطره ای اشکی از مژگانم چکید. ندامت همه جانم را فرا گرفت.
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_ویکم
« چرا آرامش نداریم؟
چون از خداوند دور هستیم!!
چرا آرامش نداریم؟
چون خداوند را یاد نمیکنیم..
او میفرماید« اگاه باشید که تنها با یا الله دلها آرامش میابند!»
خانم حمیده صاحب این سخنان بود. من در رسته سوم مهمانان نشسته بودم و به سخنان اوگوش میکردم. در آن کنفرانس استادان دانشگاه کابل و دیگر دانشگاه های دولتی افغانستان که خانم حمیده در یکی ازآن ها شاغل بود حضور داشتند. قطار های پشت سرمن مملو از شاگردان مدرسه و محصلین خانم حمیده بودند. دقیق نمیدانم اما شاید در حدود سه صد نفر آنجا حضور داشت.
احساس میکردم سخنان او فقط برای من است. جانم وز وز میکرد. به واقیعت هم چقدراز خداوند دور بودم؟
چقدر زمان میگذشت که من آرامش نداشتم. اما من او را یاد میکردم همیشه صدایش میزدم با این گمان که او هم مرا نمی خواهد.
« شاید بگوید ما که خدا را یاد میکنیم چرا آرامش نداریم. بله هم همان خدا میگویم اما نوعیت خدا گفتن ما فرق دارد. یکی با امید، یکی با نا امیدی، یکی با عشق، یکی با خشم یکی با درد یکی با غضب. همه ما یک طور خدا را یاد نمیکنیم. به همین دلیل است که پاسخ صداهای ما هم مطابق ارتعاشش است. کسی که با عشق صدا میزند با عشق پاسخ میگیرد کسی که با خشم صدا میزند با خشم پاسخ میگیرد.
خداوند متعال میفرماید:«قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ﴿ سوره زُمَر/۵۳﴾
بگو: ای بنده گان من که برخود اسراف وستم کرده اید. از رحمت خداوند نا امید نشوید که خداوند همه گناهان را میبخشد.
میبینید خداوند با چه عشقی صدا میزند. به بنده گان من!!، مارا به خودش نسبت میدهد. چقدر ارامش بخش است نه!
با خشم نه با عشق صدایت میزند.تنبیه نمیکند با تو مهربان است.حتی اگر با خشم ها صدایش بزنی برایت رهنمایی میفرستد. اگر چشم بینا داشته باشی.
اصلا نکته مهم اینجاست که خداوند بندگان را براى رحمت آفریده است، نه براى گرفتن انتقام و عذاب، نه برای زجر کشیدن..
پس چرا به سویش رجوع نمیکنیم..؟»
قطره ای اشکی از مژگانم چکید. ندامت همه جانم را فرا گرفت.
پی بردم چرا پاسخ آن دعا ها نا امیدی بود چون من با تردید خدا را صدا میزدم. حقیقت دعا هایم را باور نداشتم. با آن هم خداوند همیشه کنارم بود حتی وقت هایی که فراموشش کرده بودم...
« بزرگترین منشا نا ارامی ما این است که به خدا نمی سپاریم. به خدا سپردن به این نیست که به زبانت بگویی سپردم. به خدا سپردن یعنی با دست قلبت با دست روحت بسپاریش به خدا آن گاه خواهی دید از میان تاریکی ها امیدجوانه میزند.همه مردم دنیا ، زنده گی خودشان برای خود قفس ساخته اند، قفسی از باور های غلط . عزیزم وفتی تو به او اعتماد نداری چطور کمکت کند؟
اگر همه دنیا سرنوشت سیاه دارند قرار نیست تو هم عین سرنوشت را داشته باشی!
آنها خود شان باور کردند که لایق همین سرنوشت هستند. حتی دستی بلند نکردند تا سرنوشت شان تغییر کند. وقتی میگویم دست، دست قلب را میگویم نه دست بدن را..
به یاد داشته باش خداوند فقط برای کسانی کافی است که به او توکل و باور دارند. اگر توکل کنند برای شان از دل سنگ راه میگشاید. همانهای که در دل شب آشک ریخته مبگویند تو کافی هستی خدایا!
او بی نهایت است اما به قدر نیازت فرود میاید و به قدر باورت راه گشاست!»
حس میکردم قلب سنگ و مرده ام دوباره زنده میشود. نفس عمیقی گرفتم و اشک هایم همانطور جاری بود. خانم که کنارم نشسته بود برایم دستمالی تعارف کرد و من با آن اشک هایم را پاک کردم. اصلا در آنجا متوجه حاضرین کنفرانس نبودم.نمیدیدم کی در کجا چگونه تحت تاثیر این حرفها قرار گرفته اند. من باشنیدن آن حرفها زمان و مکان را گم کرده در خود غرق میشدم.
»سهراب سپهری عزیز چقدر در جواب گلایه دکتر شریعتی از خداوند زیبا میگوید. البته من فقط بخشی از این اشعار را برایتان میخوانم. دکلمه نمیتوانم فقط میخوانم نشود خنده ام کنید!»
همه تالار به یک صدا گفتند:« استغفرالله استاد!»
خانم حمیده شروع کرد به خوانش شعری که نمیشد با شنیدن آن جلوی اشک هایت را بگیری!
» دکتر شریعتی در شعری که البته من فقط مصراع اولش را میخوانم از خداوند گلایه کرده میگوید:
پريشانم،
چه ميخواهي تو از جانم؟!
مرا بی انکه خود خواهم اسیر زنده گی کردی!
سهراب سپهری از زبان خداوند چه زیبا پاسخ میدهد:
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا.
با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن.
بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد!»
چطور احساس آن لحظه را توصیف کنم. مگرحس حیات دوباره انسان قابل وصف است؟
غرق در اشک و ندامت بودم. آن زمان فهمیدم دلم چقدر برای خداوند تنگ شده است. میخواستم دویده خودم را در آغوشش محکم کنم زار بزنم. من برای چه چیزی از خدایم اینقدر فاصله گرفتم؟
با اشتراک در آن کنفرانس من برای دومین بار خودم را یافتم اما نه به طور کامل..
درست است دلم برای خداوند تنگ شده بود اما ته قلبم انبار از سوالات لاجوابی بود که نمیگذاشت من به معنای واقعی آن همه چیز را به خداوند واگذار کنم. همانطور که خانم حمیده گفت با دست قلبم نه دست بدنم...
با آن حس سرخورده گی آن روز با خشوع وضو گرفته بعد از دیر زمانی با حضور قلبی نمازم را ادا کردم. نه اینکه قبلا نمی خواندم چرا همیشه همی خواندم اما فقط سرم میجنبید نه قلبم.
آن روز از اعماق دلم بعد ختم نماز سر به سجده گذاشته با تضرع با او حرف زدم:
خدا جانم.....!!!
« بزرگترین منشا نا ارامی ما این است که به خدا نمی سپاریم. به خدا سپردن به این نیست که به زبانت بگویی سپردم. به خدا سپردن یعنی با دست قلبت با دست روحت بسپاریش به خدا آن گاه خواهی دید از میان تاریکی ها امیدجوانه میزند.همه مردم دنیا ، زنده گی خودشان برای خود قفس ساخته اند، قفسی از باور های غلط . عزیزم وفتی تو به او اعتماد نداری چطور کمکت کند؟
اگر همه دنیا سرنوشت سیاه دارند قرار نیست تو هم عین سرنوشت را داشته باشی!
آنها خود شان باور کردند که لایق همین سرنوشت هستند. حتی دستی بلند نکردند تا سرنوشت شان تغییر کند. وقتی میگویم دست، دست قلب را میگویم نه دست بدن را..
به یاد داشته باش خداوند فقط برای کسانی کافی است که به او توکل و باور دارند. اگر توکل کنند برای شان از دل سنگ راه میگشاید. همانهای که در دل شب آشک ریخته مبگویند تو کافی هستی خدایا!
او بی نهایت است اما به قدر نیازت فرود میاید و به قدر باورت راه گشاست!»
حس میکردم قلب سنگ و مرده ام دوباره زنده میشود. نفس عمیقی گرفتم و اشک هایم همانطور جاری بود. خانم که کنارم نشسته بود برایم دستمالی تعارف کرد و من با آن اشک هایم را پاک کردم. اصلا در آنجا متوجه حاضرین کنفرانس نبودم.نمیدیدم کی در کجا چگونه تحت تاثیر این حرفها قرار گرفته اند. من باشنیدن آن حرفها زمان و مکان را گم کرده در خود غرق میشدم.
»سهراب سپهری عزیز چقدر در جواب گلایه دکتر شریعتی از خداوند زیبا میگوید. البته من فقط بخشی از این اشعار را برایتان میخوانم. دکلمه نمیتوانم فقط میخوانم نشود خنده ام کنید!»
همه تالار به یک صدا گفتند:« استغفرالله استاد!»
خانم حمیده شروع کرد به خوانش شعری که نمیشد با شنیدن آن جلوی اشک هایت را بگیری!
» دکتر شریعتی در شعری که البته من فقط مصراع اولش را میخوانم از خداوند گلایه کرده میگوید:
پريشانم،
چه ميخواهي تو از جانم؟!
مرا بی انکه خود خواهم اسیر زنده گی کردی!
سهراب سپهری از زبان خداوند چه زیبا پاسخ میدهد:
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا.
با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن.
بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد!»
چطور احساس آن لحظه را توصیف کنم. مگرحس حیات دوباره انسان قابل وصف است؟
غرق در اشک و ندامت بودم. آن زمان فهمیدم دلم چقدر برای خداوند تنگ شده است. میخواستم دویده خودم را در آغوشش محکم کنم زار بزنم. من برای چه چیزی از خدایم اینقدر فاصله گرفتم؟
با اشتراک در آن کنفرانس من برای دومین بار خودم را یافتم اما نه به طور کامل..
درست است دلم برای خداوند تنگ شده بود اما ته قلبم انبار از سوالات لاجوابی بود که نمیگذاشت من به معنای واقعی آن همه چیز را به خداوند واگذار کنم. همانطور که خانم حمیده گفت با دست قلبم نه دست بدنم...
با آن حس سرخورده گی آن روز با خشوع وضو گرفته بعد از دیر زمانی با حضور قلبی نمازم را ادا کردم. نه اینکه قبلا نمی خواندم چرا همیشه همی خواندم اما فقط سرم میجنبید نه قلبم.
آن روز از اعماق دلم بعد ختم نماز سر به سجده گذاشته با تضرع با او حرف زدم:
خدا جانم.....!!!