@Naeene_Ma
#خاطرات
سلام روزتون به خیر و نیکی
شاهرخ نادری در کتاب«شما و رادیو» در مورد داوود خان #پیرنیا_نایینی خالق برنامه رادیویی #گلهای_رنگارنگ چنین مینویسد:
«خدمات داوود پیرنیا را نمیتوان فراموش کرد او جزو #مشاهیر_موسیقی این مملکت است، تمام زندگیش را وقف موسیقی نمود. خانه اش در خیابان منوچهری، لالهزار #تهران بود که اکنون تبدیل به #موزه_سینما شده است، بیشتر روزها ناهار میهمان او بودم و ناهار را با هم می خوردیم هر روز از خانه برای او غذا می فرستادند، روزی هنگام ناهار خوردن با من اینگونه درد دل کرد؛ شاهرخ، تا زمانیکه خودم چیزی نبودم همه به من میگفتند پسر #مشیرالدوله و حالا هم میگویند : بابای #بیژن و کسی نمی گوید داوود پیرنیا.
پیرنیا برای پرداخت دستمزد هنرمندان گلها دستش باز بود. یک روز که پیرنیا حقوقها را پرداخت کرد مقداری پول باقی ماند، من یک ماشین فولکس واگن داشتم، باهم به خیابان #تخت_جمشید به پارچه فروشی برادران شیرازی رفتیم، مقداری پارچه گرانقیمت و کمی جلوتر هم یک سبد گل زیبا خرید. سر خیابان پهلوی از یک جواهر فروشی یک جواهر بسیار خوب هم از باقیمانده حقوقش خرید، بعد حرکت کردیم تا به در یک خانه رسیدیم، به پیرنیا گفتم اینها برای چیست و اینجا کجاست؟ گفت اینجا خانه #بانو_الهه است که آهنگ بسیار زیبای #طلیعه_بهار را خوانده و مورد تحسین همه مردم قرار گرفته است و اینها را بعنوان پاداش به او می دهم.
بانو الهه سوگلی داوود پیرنیا نایینی بود.
📖 شما و رادیو
✍شاهرخ نادری
🔹بیژن پیرنیا فرزند ایشان در دهه ۱۳۳۰ برنامه کودک رادیو را اجرا میکرد، به یادم می آید آن زمان که خودم کودک بودم و کودکان هم سن و سالم به برنامه و اجرای او که ساعت ۷:۱۵ صبح از رادیو پخش میشد علاقه مند بوده و گوش می کردیم و برای ما هم آقا بیژن شخصیت فوقالعاده و دوست داشتنی بود.
🌷با تشکر از همراه مهرورز نائین ما🌷
مدیر محترم کانالِ «مهرنوش جمشیدی» 🙏
@mehrnoushjamshidi
🔹بابت ارسال خاطره و توضیحات ارزشمند
#پیرنیا
#نائین_ما
🆔 @Naeene_Ma
#خاطرات
سلام روزتون به خیر و نیکی
شاهرخ نادری در کتاب«شما و رادیو» در مورد داوود خان #پیرنیا_نایینی خالق برنامه رادیویی #گلهای_رنگارنگ چنین مینویسد:
«خدمات داوود پیرنیا را نمیتوان فراموش کرد او جزو #مشاهیر_موسیقی این مملکت است، تمام زندگیش را وقف موسیقی نمود. خانه اش در خیابان منوچهری، لالهزار #تهران بود که اکنون تبدیل به #موزه_سینما شده است، بیشتر روزها ناهار میهمان او بودم و ناهار را با هم می خوردیم هر روز از خانه برای او غذا می فرستادند، روزی هنگام ناهار خوردن با من اینگونه درد دل کرد؛ شاهرخ، تا زمانیکه خودم چیزی نبودم همه به من میگفتند پسر #مشیرالدوله و حالا هم میگویند : بابای #بیژن و کسی نمی گوید داوود پیرنیا.
پیرنیا برای پرداخت دستمزد هنرمندان گلها دستش باز بود. یک روز که پیرنیا حقوقها را پرداخت کرد مقداری پول باقی ماند، من یک ماشین فولکس واگن داشتم، باهم به خیابان #تخت_جمشید به پارچه فروشی برادران شیرازی رفتیم، مقداری پارچه گرانقیمت و کمی جلوتر هم یک سبد گل زیبا خرید. سر خیابان پهلوی از یک جواهر فروشی یک جواهر بسیار خوب هم از باقیمانده حقوقش خرید، بعد حرکت کردیم تا به در یک خانه رسیدیم، به پیرنیا گفتم اینها برای چیست و اینجا کجاست؟ گفت اینجا خانه #بانو_الهه است که آهنگ بسیار زیبای #طلیعه_بهار را خوانده و مورد تحسین همه مردم قرار گرفته است و اینها را بعنوان پاداش به او می دهم.
بانو الهه سوگلی داوود پیرنیا نایینی بود.
📖 شما و رادیو
✍شاهرخ نادری
🔹بیژن پیرنیا فرزند ایشان در دهه ۱۳۳۰ برنامه کودک رادیو را اجرا میکرد، به یادم می آید آن زمان که خودم کودک بودم و کودکان هم سن و سالم به برنامه و اجرای او که ساعت ۷:۱۵ صبح از رادیو پخش میشد علاقه مند بوده و گوش می کردیم و برای ما هم آقا بیژن شخصیت فوقالعاده و دوست داشتنی بود.
🌷با تشکر از همراه مهرورز نائین ما🌷
مدیر محترم کانالِ «مهرنوش جمشیدی» 🙏
@mehrnoushjamshidi
🔹بابت ارسال خاطره و توضیحات ارزشمند
#پیرنیا
#نائین_ما
🆔 @Naeene_Ma
@Naeene_Ma
#خاطرات
#نوروز
از خاطرات شیرین کودکی مرتبط با مجمع هفت جیل روزهای نوروز بود (مجمع ، یک سینی بزرگ کنگره دار بود که در سایز های مختلف وجود داشت که برخی از آنها دارای کنده کاری و نوشته مذهبی یا اشعار بود) که اول صبح دست و روی را صفا داده و دست پدر را که به پشتی تکیه داده بود می بوسیدیم و نوروز را تبریک میگفتیم و در کنار مجمع یا همان سینی بزرگ مسی که در وسط اتاق پر است از نقل، گز، نخودچی، نان برنجی «کُپَچو» و انار مینشستیم ، ناگفته نماند که انار توسط مادر از دیدگان ما تا آن موقع پنهان مانده بود تا دوام بیاورد و تنقلات نیز در همان روزها خریداری شده بود.
یک نکته جالب این که جز تنقلات، یک بشقاب برنج یا گندم خام در سینی وجود داشت که رمز آن را خواهم گفت. بعد از حضور همهی اعضای خانواده، همهی مردها موظف به خواندن دعای جوشن کبیر بودند حتی ما، وقتی کلاس دوم و سوم بودیم مجبور به خواندن ده بند از دعا می شدیم و ذکر «خلصنا من النار» را همگی تکرار می کردند.
بعد از پایان دعا پدر با دو انگشت از داخل بشقاب برنج یا گندم بر می داشت و در کف دست دیگر مقدار آن را می شمرد و تعداد دانه ها را نشان از میزان محصول آن سال میدانست، مثلاً اگر ۸ دانه بود به این معنی بود که محصول آن سال ۸ کیسه ۱۲۰ کیلویی خواهد بود.
📖 #نایین_نامه
✍ استاد عباس علی امامی آرندی
#فرهنگ
#نائین_ما
🆔 @Naeene_Ma
#خاطرات
#نوروز
از خاطرات شیرین کودکی مرتبط با مجمع هفت جیل روزهای نوروز بود (مجمع ، یک سینی بزرگ کنگره دار بود که در سایز های مختلف وجود داشت که برخی از آنها دارای کنده کاری و نوشته مذهبی یا اشعار بود) که اول صبح دست و روی را صفا داده و دست پدر را که به پشتی تکیه داده بود می بوسیدیم و نوروز را تبریک میگفتیم و در کنار مجمع یا همان سینی بزرگ مسی که در وسط اتاق پر است از نقل، گز، نخودچی، نان برنجی «کُپَچو» و انار مینشستیم ، ناگفته نماند که انار توسط مادر از دیدگان ما تا آن موقع پنهان مانده بود تا دوام بیاورد و تنقلات نیز در همان روزها خریداری شده بود.
یک نکته جالب این که جز تنقلات، یک بشقاب برنج یا گندم خام در سینی وجود داشت که رمز آن را خواهم گفت. بعد از حضور همهی اعضای خانواده، همهی مردها موظف به خواندن دعای جوشن کبیر بودند حتی ما، وقتی کلاس دوم و سوم بودیم مجبور به خواندن ده بند از دعا می شدیم و ذکر «خلصنا من النار» را همگی تکرار می کردند.
بعد از پایان دعا پدر با دو انگشت از داخل بشقاب برنج یا گندم بر می داشت و در کف دست دیگر مقدار آن را می شمرد و تعداد دانه ها را نشان از میزان محصول آن سال میدانست، مثلاً اگر ۸ دانه بود به این معنی بود که محصول آن سال ۸ کیسه ۱۲۰ کیلویی خواهد بود.
📖 #نایین_نامه
✍ استاد عباس علی امامی آرندی
#فرهنگ
#نائین_ما
🆔 @Naeene_Ma
Forwarded from اتچ بات
🕊 @AndisheOfficial
#کلنگ_مقدس
📝 روز تولد دوستم، بهروز بود؛
اون از بهترین دوستای من و بسیار مشکلپسند و البته خوشسلیقه بود.
خونهی اون، بیشتر شبیه بود به یک موزه تا محل زندگی،
"کلکسیونی از با ارزشترین اشیاء زینتی"!
برای همین، تصمیم گرفتم، به یک آنتیک فروشی برم تا بتونم کادوی درخور شان و سلیقهی اون رو تهیه کنم.
از یکی از دوستام، آدرس گالری برادرش که یکی از لوکسترین آنتیک فروشیهای شهر رو داشت، گرفتم و به اونجا رفتم...
...فوقالعاده بود...
مجموعهای از زیباترینترین صنایع دستی جهان؛
از مجسمههای چوبی هندوستان گرفته تا عاجهای تراش خوردهی آفریقا...
یکی از فروشندهها که مطمئن شده بود من برای خرید به اونجا رفتم و نه تماشا، با روی باز، جلو اومد و گفت: میتونم کمکتون کنم؟
گفتم: البته،
راستش یه هدیهی خیلی با ارزش میخوام برای یه دوست خیلی خوب!
گفت: پس تشریف بیارین انتهای گالری
و با دست، به قسمتی از فروشگاه اشاره کرد و گفت: اینها، با ارزشترین اجناس این گالری هستن!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: ببخشید، شوخی میکنید؟
اینها فقط چند تا کلنگ بیارزشه!
گفت: اشتباه نکنید، میدونید چند نفر با این کلنگهای به ظاهر بیارزش، یک شبه ره صد ساله رو طی کردن؟!
اون کلنگ برنزی، سالها، ابزار کار و البته ترقی #اعضای_شورای_شهر بوده!
کلنگ دوم، همون نقرهای رنگه، حکم خودکار رو داشته برای چند تا از #نمایندههای_شهر!!
همهجا همراهشون بوده!!
هر موقع و هر جا میخواستن خودی نشون بدن، اونو با تکنیک خاصی میزدن وسط معرکه و با قیافهی حقبهجانب میگفتن : #افتتاح_شد!
حالا چی افتتاح شد؟
خدا میدونه...!
اما کلنگ طلایی، متبرکه به دستان مبارک چند تا #وزیر و #رئیس_جمهور!!!
چه #پروژهها که باهاش افتتاح نشده، چه #نامهها که باهاش #امضاء نشده، چه #بودجهها که باهاش تصویب نشده...
...خلاصه #مشکل گشاییه برای خودش، این #کلنگ!
...دیگه نذاشتم ادامه بده!
با توضیحاتش کاملاً قانع شدم!
#کلید_موفقیت رو پیدا کرده بودم!
با عجله، کلنگهای مقدس رو خریدم و بهجای رفتن به جشن تولد بهروز، با خوشحالی رفتم به دنبال #آرزوهای بظاهر #محال خودم...
🗞 #خاطرات_کاغذی
✍ #هادی_رستگارمقدم
#موسسهفرهنگیوهنریاندیشه
🆔 @AndisheOfficial
#کلنگ_مقدس
📝 روز تولد دوستم، بهروز بود؛
اون از بهترین دوستای من و بسیار مشکلپسند و البته خوشسلیقه بود.
خونهی اون، بیشتر شبیه بود به یک موزه تا محل زندگی،
"کلکسیونی از با ارزشترین اشیاء زینتی"!
برای همین، تصمیم گرفتم، به یک آنتیک فروشی برم تا بتونم کادوی درخور شان و سلیقهی اون رو تهیه کنم.
از یکی از دوستام، آدرس گالری برادرش که یکی از لوکسترین آنتیک فروشیهای شهر رو داشت، گرفتم و به اونجا رفتم...
...فوقالعاده بود...
مجموعهای از زیباترینترین صنایع دستی جهان؛
از مجسمههای چوبی هندوستان گرفته تا عاجهای تراش خوردهی آفریقا...
یکی از فروشندهها که مطمئن شده بود من برای خرید به اونجا رفتم و نه تماشا، با روی باز، جلو اومد و گفت: میتونم کمکتون کنم؟
گفتم: البته،
راستش یه هدیهی خیلی با ارزش میخوام برای یه دوست خیلی خوب!
گفت: پس تشریف بیارین انتهای گالری
و با دست، به قسمتی از فروشگاه اشاره کرد و گفت: اینها، با ارزشترین اجناس این گالری هستن!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: ببخشید، شوخی میکنید؟
اینها فقط چند تا کلنگ بیارزشه!
گفت: اشتباه نکنید، میدونید چند نفر با این کلنگهای به ظاهر بیارزش، یک شبه ره صد ساله رو طی کردن؟!
اون کلنگ برنزی، سالها، ابزار کار و البته ترقی #اعضای_شورای_شهر بوده!
کلنگ دوم، همون نقرهای رنگه، حکم خودکار رو داشته برای چند تا از #نمایندههای_شهر!!
همهجا همراهشون بوده!!
هر موقع و هر جا میخواستن خودی نشون بدن، اونو با تکنیک خاصی میزدن وسط معرکه و با قیافهی حقبهجانب میگفتن : #افتتاح_شد!
حالا چی افتتاح شد؟
خدا میدونه...!
اما کلنگ طلایی، متبرکه به دستان مبارک چند تا #وزیر و #رئیس_جمهور!!!
چه #پروژهها که باهاش افتتاح نشده، چه #نامهها که باهاش #امضاء نشده، چه #بودجهها که باهاش تصویب نشده...
...خلاصه #مشکل گشاییه برای خودش، این #کلنگ!
...دیگه نذاشتم ادامه بده!
با توضیحاتش کاملاً قانع شدم!
#کلید_موفقیت رو پیدا کرده بودم!
با عجله، کلنگهای مقدس رو خریدم و بهجای رفتن به جشن تولد بهروز، با خوشحالی رفتم به دنبال #آرزوهای بظاهر #محال خودم...
🗞 #خاطرات_کاغذی
✍ #هادی_رستگارمقدم
#موسسهفرهنگیوهنریاندیشه
🆔 @AndisheOfficial
Telegram
attach 📎
@Naeene_Ma
#خاطرات
چندین سال قبل گذاری به یکی از مناطق شهری اصفهان داشتم ساختمانی بزرگ نظرم را به خود جلب کرد از رهگذری پرسیدم: این بنای عظیم چیست؟ گفت: «مجموعهای است از چند شعبه اداری که به اتفاق خدماتی جهت رفاه مراجعین به اصطلاح ارباب رجوع انجام میدهند و دیگر لازم نیست برای انجام یک کار اداری به چهار سوی شهر مراجعه کنید و این از اتلاف وقت و هزینه های ایاب و ذهاب زیادی جلوگیری میکند.» گفتم ابداع خوبی صورت گرفته باید به مبدع آن تبریک گفت که چقدر با این کار به مردم کمک شده و می شود.
در این اندیشه بودم که ناگهان نایین سال ۱۳۲۷ شمسی به خاطرم خطور کرد یعنی آن زمانی که همه اهالی در محلات هفتگانه شهر زندگی میکردند و به اصطلاح #نایین تازه شهر شده بود و جزء استان اصفهان شده و تازه بعضی از ادارات استان در نایین شعباتی دایر کرده بودند، که به اتفاق در کوچه های مرسوم به #کوچه_کوپا که بین محله #کلوان و #باب_المسجد قرار داشت که در آن اداراتی چون؛ فرمانداری ، شهرداری، دادگستری، ثبت اسناد و املاک و اوقاف تاسیس و حتی در محدوده همین کوچه، نمایندگی فرهنگ و دبستان پسران و دختران شهر هم قرار داشت.
این را ۷۰ سالگان به بالای #نایینی خوب به یاد دارند، پیش خود گفتم آیا کوچه کوپا ۷۰ سال قبل نمونه این مجموعه اداری نبود که امروز در #اصفهان می بینیم ، آیا قرار گرفتن چند اداره در یک کوچه خودبهخود و تصادفی صورت گرفته یا با برنامهریزی قبلی بوده؟ مسلماً فکر و اندیشه ای در این امر دخیل بوده و ویژگیهایی در آن بوده که به وسیله رؤسای وقت که همگی نایینی بوده اند صورت گرفته.
آیا این اقدام برخاسته از فکر و اندیشه نایینی های قدیم نبوده تا به موجب آن آفرین یا خدابیامرز بگوییم؟ این کوچه قبل از تخریب از درب حمام سکان در محله باب المسجد شروع می شده تا به انبارهای دوقلوی خندق های #نارنج_قلعه ادامه داشت که با احداث خیابان #طبا قسمتهایی از آن تخریب شد.
🌷سپاس فراوان از مهربان
✍حسین میرزابیگی نایینی
👈 اینستاگرام، naeene.ma
#فرهنگ_نایین
#نائین_ما
🆔 @Naeene_Ma
#خاطرات
چندین سال قبل گذاری به یکی از مناطق شهری اصفهان داشتم ساختمانی بزرگ نظرم را به خود جلب کرد از رهگذری پرسیدم: این بنای عظیم چیست؟ گفت: «مجموعهای است از چند شعبه اداری که به اتفاق خدماتی جهت رفاه مراجعین به اصطلاح ارباب رجوع انجام میدهند و دیگر لازم نیست برای انجام یک کار اداری به چهار سوی شهر مراجعه کنید و این از اتلاف وقت و هزینه های ایاب و ذهاب زیادی جلوگیری میکند.» گفتم ابداع خوبی صورت گرفته باید به مبدع آن تبریک گفت که چقدر با این کار به مردم کمک شده و می شود.
در این اندیشه بودم که ناگهان نایین سال ۱۳۲۷ شمسی به خاطرم خطور کرد یعنی آن زمانی که همه اهالی در محلات هفتگانه شهر زندگی میکردند و به اصطلاح #نایین تازه شهر شده بود و جزء استان اصفهان شده و تازه بعضی از ادارات استان در نایین شعباتی دایر کرده بودند، که به اتفاق در کوچه های مرسوم به #کوچه_کوپا که بین محله #کلوان و #باب_المسجد قرار داشت که در آن اداراتی چون؛ فرمانداری ، شهرداری، دادگستری، ثبت اسناد و املاک و اوقاف تاسیس و حتی در محدوده همین کوچه، نمایندگی فرهنگ و دبستان پسران و دختران شهر هم قرار داشت.
این را ۷۰ سالگان به بالای #نایینی خوب به یاد دارند، پیش خود گفتم آیا کوچه کوپا ۷۰ سال قبل نمونه این مجموعه اداری نبود که امروز در #اصفهان می بینیم ، آیا قرار گرفتن چند اداره در یک کوچه خودبهخود و تصادفی صورت گرفته یا با برنامهریزی قبلی بوده؟ مسلماً فکر و اندیشه ای در این امر دخیل بوده و ویژگیهایی در آن بوده که به وسیله رؤسای وقت که همگی نایینی بوده اند صورت گرفته.
آیا این اقدام برخاسته از فکر و اندیشه نایینی های قدیم نبوده تا به موجب آن آفرین یا خدابیامرز بگوییم؟ این کوچه قبل از تخریب از درب حمام سکان در محله باب المسجد شروع می شده تا به انبارهای دوقلوی خندق های #نارنج_قلعه ادامه داشت که با احداث خیابان #طبا قسمتهایی از آن تخریب شد.
🌷سپاس فراوان از مهربان
✍حسین میرزابیگی نایینی
👈 اینستاگرام، naeene.ma
#فرهنگ_نایین
#نائین_ما
🆔 @Naeene_Ma
@Naeene_Ma
#خاطرات
برگرفته از خاطرات دکتر حسابی....
در سالهای پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گذراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم....
یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور به همراه دکتر درمانگاه، از جاده ای می گذشتیم که دیدم یک چوپان از دور چوبدستیش را تکان میداد و به سمت ما میدوید...
در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را می شناختند،
ماشین را نگه داشتیم،
چوپان به ما رسید ونفس نفس زنان و با لهجه ای روستایی گفت :
آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره…
به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست…
در بین راه چوپان گفت :
که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است....
من و دکتر زیر چشمی به هم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده ی مرموزانه ای کردیم و به هم گفتیم:
چوپونه برای اینکه به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره…
به خانه ی چوپان رسیدیم و دیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود...
دکتر معاینه کرد وگفت:
سرما خوردگی دارد!
دارو و آمپول دادیم و یکدفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد...
دو سه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم...
یک روز دیدیم یک تقدیرنامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بودو در آن
«از اینکه مادر پروفسور اعتمادی..
استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران را معالجه نموده اید، تشکر می کنیم…»
من و دکتر، هاج واج ماندیم، و گفتیم :
مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟
تا یاد گفته های چوپان و معالجه مادرش افتادیم…
با عجله به اتفاق دکتر در خانه پیرزن رفتیم،
و از او پرسیدیم :
مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟
پیرزن گفت :
همانکه آن روز با شما بود...
پسرم هر وقت به اینجا
می اید، لباس چوپانی میپوشد و با زبان محلی صحبت میکند...
من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم، هیچکس را دست کم نگیرم!
👌و از اصل و خاک و ریشه خودم فرار نکنم...!
#تاریخ #دکترحسابی
#نائین_ما
🆔 @Naeene_Ma
#خاطرات
برگرفته از خاطرات دکتر حسابی....
در سالهای پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گذراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم....
یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور به همراه دکتر درمانگاه، از جاده ای می گذشتیم که دیدم یک چوپان از دور چوبدستیش را تکان میداد و به سمت ما میدوید...
در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را می شناختند،
ماشین را نگه داشتیم،
چوپان به ما رسید ونفس نفس زنان و با لهجه ای روستایی گفت :
آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره…
به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست…
در بین راه چوپان گفت :
که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است....
من و دکتر زیر چشمی به هم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده ی مرموزانه ای کردیم و به هم گفتیم:
چوپونه برای اینکه به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره…
به خانه ی چوپان رسیدیم و دیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود...
دکتر معاینه کرد وگفت:
سرما خوردگی دارد!
دارو و آمپول دادیم و یکدفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد...
دو سه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم...
یک روز دیدیم یک تقدیرنامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بودو در آن
«از اینکه مادر پروفسور اعتمادی..
استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران را معالجه نموده اید، تشکر می کنیم…»
من و دکتر، هاج واج ماندیم، و گفتیم :
مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟
تا یاد گفته های چوپان و معالجه مادرش افتادیم…
با عجله به اتفاق دکتر در خانه پیرزن رفتیم،
و از او پرسیدیم :
مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟
پیرزن گفت :
همانکه آن روز با شما بود...
پسرم هر وقت به اینجا
می اید، لباس چوپانی میپوشد و با زبان محلی صحبت میکند...
من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم، هیچکس را دست کم نگیرم!
👌و از اصل و خاک و ریشه خودم فرار نکنم...!
#تاریخ #دکترحسابی
#نائین_ما
🆔 @Naeene_Ma
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@Naeene_Ma
#خاطرات
آهنگ انیمیشن زیبا و خاطره انگیز،
🎬 هادی و هدا
🌷تقدیم به همراهان مهربان نائین ما
👈 اینستاگرام، naeene.ma
#نائین_ما
🆔 @Naeene_Ma
#خاطرات
آهنگ انیمیشن زیبا و خاطره انگیز،
🎬 هادی و هدا
🌷تقدیم به همراهان مهربان نائین ما
👈 اینستاگرام، naeene.ma
#نائین_ما
🆔 @Naeene_Ma
#خاطرات
خانه های قدیمی
ما روستازادگان در دوره تحصیل و مقطع دبیرستان همه ساله مجبور به سکونت در محلات قدیمی نایین بودیم. آشنایی و ارتباط صمیمی با آقای سید محمد نکوئی باعث شد، هنگام رفتن به سربازی ایشان از من برای سکنی گزیدن در منزل پدریشان یعنی مرحوم سید رضا خان نکوئی، فرهنگی قدیمی و معلم بازنشسته نایین دعوت کنند.
آن خانه زیبای قدیمی در نزدیک دروازه نوگاباد و جنب خانه زیباتر مرحوم میرزا حسن جلالی بود. این خانه با یک درب چوبی قدیمی و خوش نقش و از طریق راهروی با دو انحنای ۹۰ درجه خوش فرم به حیاط خانه که دارای درختان انار بود وارد می شد، در جبهه شمال غربی (رو به آفتاب) خانه یک ایوان و دو اطاق وجود داشت اطاق بزرگتر مهمانخانه و اطاق کوچکتر و انتهایی در اختیار من بود، در سمت جنوب شرقی انبار هیزم و مطبخ و متعلقات آن از قبیل تنور و فر قرار داشت.
محل سکونت خانم در سمت شرقی بود و در گوشه شمالی راه پله ورودی به پایاب که در نایین (کَه) گفته میشد وجود داشت. بعد از حدود ۸ پله به توالت و همین مقدار پایین تر به راه عبوری آب قنات میرسید، در همین راهرو ورودی منزل پله هایی به طرف پشت بام میرفت.
در شهرهای کویری با پوشش کوچه و ایجاد سابات، اطاق یا اطاقهایی ایجاد میکنند که این کار هم فضای بیشتری برای خانه ایجاد میکند و هم رهگذران در شهرهای کویری از تابش مستقیم خورشید در امان میمانند. این خانه در بدو ورود به پشت بام یکی از همین اطاقهای زیبا که با ایجاد سابات ساخته شده بود، این اطاق مخصوص سید خان (سید محمد نکوئی) بود.
مرحوم عالیه خانم مادر ایشان که از طبقه اعیان بود فرزند مرحوم میرزا محمد تقی جلالی، با وجود کهولت سن در حفظ حجاب بسیار ساعی و خیلی مهربان و دلسوز بودند و رفتاری مادرانه داشتند رحم الله معشر الماضين .
این حقیر در آن دو سال سکونت در محله نوگاباد و خانه مرحوم نکوئی با محبت و لطف آن بانوی بزرگوار از راحتی و فراغ کامل برخوردار بودم این مزاحمت دو ساله پی آمدی چون ارتباط و رفت و شد با فرهنگی فرهیخته، استاد ابوالحسن خان منوچهری نایینی داماد بزرگ این خانواده را فراهم آورد. ایشان در دبیرستان و دانشگاه زبان انگلیسی تدریس می کردند و در حق اینجانب و برادر سفر کرده ام لطف فراوان داشتند.
روزهای جمعه که فرزند دیگر آن خانواده برای تحصیل در دانشگاه اصفهان با بنزهای مشکی مدل ۱۹۰ قدیمی از مقابل کافه مرحوم سید رضا پهلوان عازم اصفهان میشدند به رسم و سنت نایین ایشان را همراهی میکردم ،در حال عبور از سابات کنار میدان محله نوگآباد بودیم که با مرحوم حاج محمد حسین رادی مدیر دبیرستان طبا که معلمی وارسته و دلسوز و مدیری توانا بود روبرو شدیم. پس از سلام هر دو به ایشان، مرحوم رادی جواب دادند و با لحن پدرانه و با محبت ادامه دادند، "دخترم درس و دانشگاه چطور است؟"
مرحوم رادی مورد احترام مردم نایین بود و با وقار و طمأنینه بسیار در رفتار به راستی احترام برانگیز بود. (خدایش رحمت کند)
کتاب #نایین_نامه صفحه ۶۳
✍عباسعلی امامی آرندی
اینستاگرام، https://Instagram.com/naeene_ma
🆔 @Naeene_Ma
خانه های قدیمی
ما روستازادگان در دوره تحصیل و مقطع دبیرستان همه ساله مجبور به سکونت در محلات قدیمی نایین بودیم. آشنایی و ارتباط صمیمی با آقای سید محمد نکوئی باعث شد، هنگام رفتن به سربازی ایشان از من برای سکنی گزیدن در منزل پدریشان یعنی مرحوم سید رضا خان نکوئی، فرهنگی قدیمی و معلم بازنشسته نایین دعوت کنند.
آن خانه زیبای قدیمی در نزدیک دروازه نوگاباد و جنب خانه زیباتر مرحوم میرزا حسن جلالی بود. این خانه با یک درب چوبی قدیمی و خوش نقش و از طریق راهروی با دو انحنای ۹۰ درجه خوش فرم به حیاط خانه که دارای درختان انار بود وارد می شد، در جبهه شمال غربی (رو به آفتاب) خانه یک ایوان و دو اطاق وجود داشت اطاق بزرگتر مهمانخانه و اطاق کوچکتر و انتهایی در اختیار من بود، در سمت جنوب شرقی انبار هیزم و مطبخ و متعلقات آن از قبیل تنور و فر قرار داشت.
محل سکونت خانم در سمت شرقی بود و در گوشه شمالی راه پله ورودی به پایاب که در نایین (کَه) گفته میشد وجود داشت. بعد از حدود ۸ پله به توالت و همین مقدار پایین تر به راه عبوری آب قنات میرسید، در همین راهرو ورودی منزل پله هایی به طرف پشت بام میرفت.
در شهرهای کویری با پوشش کوچه و ایجاد سابات، اطاق یا اطاقهایی ایجاد میکنند که این کار هم فضای بیشتری برای خانه ایجاد میکند و هم رهگذران در شهرهای کویری از تابش مستقیم خورشید در امان میمانند. این خانه در بدو ورود به پشت بام یکی از همین اطاقهای زیبا که با ایجاد سابات ساخته شده بود، این اطاق مخصوص سید خان (سید محمد نکوئی) بود.
مرحوم عالیه خانم مادر ایشان که از طبقه اعیان بود فرزند مرحوم میرزا محمد تقی جلالی، با وجود کهولت سن در حفظ حجاب بسیار ساعی و خیلی مهربان و دلسوز بودند و رفتاری مادرانه داشتند رحم الله معشر الماضين .
این حقیر در آن دو سال سکونت در محله نوگاباد و خانه مرحوم نکوئی با محبت و لطف آن بانوی بزرگوار از راحتی و فراغ کامل برخوردار بودم این مزاحمت دو ساله پی آمدی چون ارتباط و رفت و شد با فرهنگی فرهیخته، استاد ابوالحسن خان منوچهری نایینی داماد بزرگ این خانواده را فراهم آورد. ایشان در دبیرستان و دانشگاه زبان انگلیسی تدریس می کردند و در حق اینجانب و برادر سفر کرده ام لطف فراوان داشتند.
روزهای جمعه که فرزند دیگر آن خانواده برای تحصیل در دانشگاه اصفهان با بنزهای مشکی مدل ۱۹۰ قدیمی از مقابل کافه مرحوم سید رضا پهلوان عازم اصفهان میشدند به رسم و سنت نایین ایشان را همراهی میکردم ،در حال عبور از سابات کنار میدان محله نوگآباد بودیم که با مرحوم حاج محمد حسین رادی مدیر دبیرستان طبا که معلمی وارسته و دلسوز و مدیری توانا بود روبرو شدیم. پس از سلام هر دو به ایشان، مرحوم رادی جواب دادند و با لحن پدرانه و با محبت ادامه دادند، "دخترم درس و دانشگاه چطور است؟"
مرحوم رادی مورد احترام مردم نایین بود و با وقار و طمأنینه بسیار در رفتار به راستی احترام برانگیز بود. (خدایش رحمت کند)
کتاب #نایین_نامه صفحه ۶۳
✍عباسعلی امامی آرندی
اینستاگرام، https://Instagram.com/naeene_ma
🆔 @Naeene_Ma
#خاطرات
۲۲ سال درس دادم:
۱- هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم.
(چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید)
۲- هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم!
(چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست)
۳-هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم!
(چون میدانستم اگر ۱۰ دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش)
۴- هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم.
(چون اینقدر جذاب درس میدادم که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن)
۵- هیچگاه ۹۰ دقیقه درس ندادم!
(چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد)
۶- هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم!
(چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..)
۷- هیچگاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم.
(چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور)
۸- هیچگاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم!
(چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سرگرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را میشکند)
۹- همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود.
(چون میدانستم که کجا گیر میکند نمیپرسیدم!)
✍ #پروفسور_حسابی
#آموزش_پرورش
#آموزگار
#نائین_ما
🆔 @Naeene_Ma
۲۲ سال درس دادم:
۱- هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم.
(چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید)
۲- هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم!
(چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست)
۳-هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم!
(چون میدانستم اگر ۱۰ دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش)
۴- هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم.
(چون اینقدر جذاب درس میدادم که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن)
۵- هیچگاه ۹۰ دقیقه درس ندادم!
(چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد)
۶- هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم!
(چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..)
۷- هیچگاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم.
(چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور)
۸- هیچگاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم!
(چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سرگرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را میشکند)
۹- همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود.
(چون میدانستم که کجا گیر میکند نمیپرسیدم!)
✍ #پروفسور_حسابی
#آموزش_پرورش
#آموزگار
#نائین_ما
🆔 @Naeene_Ma