سیرت پیامبر
715 subscribers
6 photos
3 videos
1 file
1 link
خلفای راشدین از خلافت تا شهادت
سیرت النبی رحمته للعالمین
Download Telegram
از دیگری شهید شدند. فقط زیاد ماند که او هم می‌جنگید تا زخم فراوانی برداشت. پیامبرص فرمود:« او را به من نزدیک کنید، زیاد را نزدیک کردند. آنگاه پیامبر رانش را زیر سرش گذاشت، و در حالی که صورتش بالای ران پیامبرص بود، شهید شد».
«عمرو پسر جموح» به شدت فلج و لنگ بود. عمرو چهار پسر جوان داشت، که همراه رسول خدا ص جهاد می‌کردند. وقتی که پیامبر برای احد تصمیم گرفت، عمرو خواست، که همراه پیامبرص به احد برود. پسرانش به او گفتند: خداوند به شما اجازه داده است که جنگ نکنی، اگر شما به جنگ نیایی ما به جای تو می‌جنگیم، زیرا خداوند تکلیف جهاد را از تو برداشته است.
«عمرو» قانع نشد و به خدمت پیامبر رفت و گفت: این پسران من مرا از جهاد در خدمت شما بازمی‌دارند، و قسم به خدا! من آرزو می‌کنم که شهید شوم، و با این پای لنگم در بهشت گردش کنم. پیامبر به او فرمود:« بدان, خداوند تکلیف جهاد را از سر تو برداشته است. بعد به فرزندانش فرمود: چیست که شما دست‌بردارش نمی‌شوید؟ شاید خداوند شهادت را نصیبش کند». سپس همراه پیامبر خارج شد و به فوز شهادت رسید.
«زید پسر ثابت»  می‌گوید: پیامبر در روز احد مرا دنبال «سعد پسر ربیع» فرستاد و گفت:« اگر او را دیدی سلام مرا به او برسان، و با او بگو: پیامبر می‌گوید: حالت چطور است؟». زید گفت: میان شهدا می‌گشتم او را یافتم که جان می‌داد و هفتاد تیر «سر نیزه شمشیر و تیر و کمان» خورده بود. به او گفتم: ای سعد! پیامبر خدا  به تو سلام می‌رساند، و می‌گوید: به من خبر بده که حالت چطور است؟ سعد جواب داد: سلام و درود خدا بر او باد، به او بگو: ای رسول خدا! بوی بهشت را لمس می‌کنم و همچنین به انصار، قومم بگو: اگر از رسول خدا  جدا شوید در نزد پروردگار هیچ عذر و بهانه‌ای ندارید، در حالی که چشمانتان سو سو می‌کند، سپس جان را به جان آفرین تسلیم کرد.
«عبدالله پسر جحش» در آن روز گفت: «خداوندا! تو را قسم می‌دهم، که فردا به دشمن برسم و مرا به شهادت برسانند، سپس شکمم را پاره کنند و گوش و بینی مرا قطع کنند و ببرند. سپس تو از من سؤال کنی: چرا اینطور شدی؟ در جواب بگویم در راه تو».
بازگشت مسلمانان به مرکز خود
وقتی مسلمانان پیامبر را دیدند به طرف او شتافتند و حضرتص همراه ایشان به سوی دستۀ دیگری از مسلمانان رفت. «ابی پسر خلف» متوجه ایشان شد و گفت: ای محمد! اگر شما نجات یابی من رهایی نمی‌یابم، رسول خدا  فرمود: او را آزاد بگذارید. هنگامی که نزدیک شد، رسول خدا  نیزه را از یکی از یاران گرفت و به استقبالش رفت. چنان نیزه‌ای به گردنش زد, که از اسبش افتاد و چند بار به دور خود غلتید.
«علی پسر ابوطالب»  خارج شد و ظرف چرمی خود را پر از آب کرد و خون صورت پیامبر  را شست. فاطمه (رضی الله عنها) هم او را کمک کرد. و همچنین علی  صورت پیامبرص را می‌شست. وقتی فاطمه دید، که آب جریان خون را قطع نمی‌کند، بلکه زیادتر می‌شود، تکه حصیری را برداشت و آن را به آتش زد و روی زخم پیامبر گذاشت، خون بسته شد.
«عایشه دختر ابوبکر» ب و «ام سلیم» (رضی الله عنها) مشک‌های آب را بر پشت می‌گرفتند و آب را به دهان یاران پیامبر می‌ریختند. سپس دوباره می‌رفتند و مشک‌ها را پر می‌کردند و برمی‌گشتند و مانند بار اول آب را به دهان یاران پیامبر می‌ریختند، و مشک‌ها را «ام سلیطك» پر می‌کرد.
«هند دختر عتبه» و زنان دیگری که با او بودند، کشته‌های اسلام را مثله می‌کردند. گوش‌ها و بینی‌های‌شان را قطع می‌نمودند. هند جگر حمزه  را پاره پاره کرد و جوید و چون نتوانست ببلعد آن را پرت کرد.
وقتی «ابوسفیان» خواست برگردد، بالای کوهی رفت، و با صدایی بلند فریاد برآورد که: جنگ، گریز و شکست و پیروزی است. روزی به روزی (یعنی: احد به جای بدر).
«هبل»( ) را بزرگ بدانید و ستایش کنید. پیامبر فرمود: ای عمر! بپا خیز و او را جواب بده و بگو: خداوند بلندمرتبه و بزرگتر است. یکی نیستیم، کشته‌های ما در بهشتند و کشته‌های شما در دوزخ.
ابوسفیان گفت: ما «عزی» داریم (نام یکی از بت‌های قبیلۀ قریش پیش از ظهور اسلام. م) و شما عزی ندارید. پیامبر فرمود: بگویید: خداوند یاور ما است، شما یاور ندارید.
وقتی ابوسفیان برگشت و مسلمانان نیز برگشتند، فریاد کشید، «موعد شما بدر سال آینده».
پیامبر به یکی از یاران فرمود: بگو بلی! آن روز بین ما و شما وعده‌گاه است.
سپس یاران به سوی کشته‌های‌شان رفتند، حضرت رسول  برای حمزه  که هم عمو و هم برادر ناتنی‌اش بود، اندوهگین شد؛ و همچنین برای سایر شهدا. رضوان الله تعالی علیهم اجمعین.
صبر و بردباری زن باایمان
«صفیهك دختر عبدالمطلب» آمد تا حمزه  را ببیند، حمزه برادر شقیقی (پدر و مادری) صفیهك بود. رسول خدا  به «پسرش زبیر پسر عوام» فرمود: به مادرت برس و او را برگردان، تا برادرش حمزه را با آن اوضاع و احوال نبیند. زبیر به مادرش گفت: ای مادر! رسول خدا  به شما امر می‌کند، که برگر
دی. گفت: برای چه؟! در حالی که به من خبر رسید که برادرم مثله شده و آن در راه خدا است، انشاء الله خود را به خوبی می‌آزماییم و به نیکی صبور و بردبار خواهم بود. آنگاه نزد حمزه  رفت و او را تماشا کرد، و پس از آن بر او نماز خواند و برگشت، و از خداوند برایش آمرزش طلبید. سپس پیامبر  دستور داد، او را دفن کردند.
مصعب پسر عمیر و شهدای «احد» چگونه دفن شدند؟
«مصعب پسر عمیر» پرچمدار پیامبر خدا  که قبل از اسلام از ثروتمندترین جوانان قریش بود. وقتی به شهادت رسید، در یک پارچه (پرده) تکفین شد، که اگر بر سرش می‌کشیدند، پاهایش برهنه می‌ماند، و برعکس (اگر پاهایش را می‌پوشانید، سرش برهنه می‌ماند). تا این که رسول خدا  دستور داد؛ سرش را با آن پارچه، پاهایش را با حشیش خوشبو، بپوشانند.
رسول خدا در جنگ احد هردو نفر را در یک پارچه تکفین می‌نمود، و می‌گفت: کدام یک از ایشان بیشتر قرآن را حفظ داشته است؟ به هرکدام اشاره می‌کردند، او را در قبر جلو می‌انداخت، و می‌فرمود:« من در روز قیامت برای آنان شاهد و گواهم». آنگاه دستور داد: که آنان را با همان حالت «آلوده به خون خود» دفن کنند، نه بر آن‌ها نماز خواند و نه ایشان را غسل دادند( ).
از خود گذشتگی زنان مسلمان نسبت به رسول خدا 
مسلمانان از «احد» به مدینه برگشتند، و کنار زنی از بنی دینار که: شوهر، برادر و پدرش در جنگ شهید شده بودند, گذشتند، وقتی خبر شهادت عزیزانش را به اودادند، گفت: پیامبر خدا ص چه شد؟ سلامت است؟ گفتند: ای مادر فلان! شکر خدا آنطور که تو دوست می‌داری سلامت است. گفت: پیامبر را به من نشان دهید تا او را ببینم، حضرت ص را به او نشان دادند؛ آن زن او را دید و گفت: «هر بلا و مصیبتی بعد از سلامتی شما سهل و آسان است».
خروج پیامبر و مسلمانان در تعقیب دشمن و جان‌بازی آنان در راه پیروزی پیامبر
کفار همدیگر را سرزنش می‌کردند و به همدیگر می‌گفتند: چیزی نکردید، عظمت و شکوه و مقام قوم را پایمال نمودید. سپس مسلمانان را رها نموده آنان را در هم نشکستید، از سویی دیگر رسول خدا  دستور داد، که مسلمانان به دنبال دشمن بروند.
وانگهی مسلمانان بر اثر زخم‌هایی که دیده بودند، ضعیف و ناتوان شده بودند. و هنگامی که صبح روز یک شنبه فرا رسید، مؤذن رسول خدا  فریاد زد: ای مردم! به تعقیب دشمن بروید، و فقط کسانی که دیروز حضور داشته اند، بیایند.
اکثر مسلمانان زخمی و خسته شده بودند، اما با این حال با پیامبر  جهت تعقیب دشمن خارج شدند، و کسی از فرمانش سرپیچی نکرد. حرکت کردند تا به «حمراء الاسد» که هشت میل( ) از مدینه دور است، رسیدند. پییامبر  و مسلمانان روز‌های: دوشنبه، سه‌شنبه، و چهارشنبه در آنجا اقامت کردند، سپس به مدینه برگشتند.
شهدای روز احد به هفتاد و دو تن رسیدند، که اکثرشان از انصار بودند «رضی الله تعالی عنهم» کشتۀ کفار بیست و دو تن بود.
شخصیت محبوبتر از نفس و جان پیامبر اکرم 
در سال سوم هجری طایفۀ «عضل والقاره» از مسلمانان در خواست کردند که: ایشان را تعلیم و تربیت کنند. پیامبر  شش نفر از یاران را همراه‌شان فرستاد، از جمله «عاصم پسر ثابت» و «خبیب پسر عدی» و «زید پسر دثنه#» بودند. اما آن قوم خیانت کردند و اکثر یاران پیامبر را به شهادت رساندند.
«زید» را از حرم مکه بیرون کشیدند، تا او را بکشند. عده‌ای از قریش اجتماع نمودند که «ابوسفیان پسر حرب» نیز حضور داشت. ابوسفیان به زید خطاب کرد، ای زید! تو را به خدا قسم، آیا دوست می‌داشتی که اکنون محمد به جای تو پیش ما می‌بود، و تو در میان خانواده‌ات؟ گفت:« به خدا قسم، حتی دوست ندارم که محمد  در جای خود هم خاری به او اصابت کند و او را آزار برساند، و من در میان خانواده‌ام نشسته باشم».
ابوسفیان گفت: تا حال هیچ کس را ندیده‌ام که به کسی محبت و علاقه داشته باشد، مانند محبت و علاقه‌ای که یاران پیامبر نسبت به او دارند، آنگاه زید را به شهادت رساندند.
وقتی خبیب را آوردند، به دارش بیاویزند( )، به ایشان گفت: چه نظری دارید، اگر مرا رها کنید تا دو رکعت نماز بخوانم؟ بعد هرچه می‌خواهید انجام بدهید. گفتند: زود باش، دو رکعت نماز را خوب و مرتب تمام کرد، و به مردم روی نمود و گفت: قسم به خدا، اگر به خاطر این نبود،که مبادا شما گمان کنید که از ترس کشتن نماز را طول داده‌ام، آن را زیادتر و بیشتر ادامه می‌دادم. سپس این دو بیت را سرود:
«فلست أبالي حين أقتل مسلما
على أي شق في الله مصرعي
وذلك في ذات الإله وإن يشأ
يبارك على أوصال شلو ممزع»( )

رویداد «بئر معونه»
رسول خدا  جمعی از اصحاب را به دنبال عامر پسر مالک فرستاد، تا مردم را به طرف اسلام دعوت کند، و آن عده هفتاد نفر از برگزیدگان و بزرگان مسلمانان بودند. رفتند تا به «بئر معونه» رسیدند، در آنجا از قبایل «بنی سلیم»: (عصیه، رعل و ذکوان) دورشان را گرفتند و احاطه نمودند، وقتی مسلمانان جریان را چنین دیدند، شمشیر را به دست گرفته
جنگیدند، تا همگی به جز کعب پسر زید کشته شدند. کعب تا غزوۀ خندق در حیات بود، و در آن غزوه به شهادت رسید.
آخرین سخن شهید سبب مسلمان‌شدن قاتل گردید
... در این سریه (دسته‌ای از لشکر که پنهانی به دشمن حمله می‌برند). حرام پسر ملحان  به دست جبار پسر سلمی کشته شد، جبار پس از این واقعه مسلمان شد و سبب ایمان‌آوردنش: کلمه‌ای بود که از حرام  شنید و او را جلب توجه کرد. جبار می‌گوید: براستی آنچه که مرا به سوی اسلام دعوت کرد، این بود که: به یکی از آن مردان مسلمان از پشت نیزه فرو بردم و از سینه‌اش بیرون آمد. هنگامی که سر نیزه را نگاه می‌کردم، از او شنیدم که می‌گفت: «قسم به پروردگار کعبه، به سعادت رسیدم»( ).
پیش خود گفتم: به چه سعادتی رسیده است؟! آیا من این مرد را نکشته‌ام؟! جبار می‌گوید: بعد از آن جریان از آن مطلب «حرام» سؤال کردم. گفتند: شهادت سعادت است. آنگاه گفتم: قسم به خدا! به شهادت رسید. این بود سبب مسلمان‌شدن جبار.
اخراج «بنی نضیر»
پیامبر خدا ص نزد طایفۀ بنی نضیر (قبیلۀ بزرگی از یهود) رفت تا ایشان را در مورد این که دو نفر از طایفۀ بنی عامر را کشته بودند، یاری کند؛ در بین این دو طایفۀ (بنی نضیر و بنی عامر) پیمان و سوگندنامه‌ای گذشت، که خیلی به نرمی باهم صحبت نمودند و به همدیگر وعدۀ خوبی دادند، اما عداوت و حیله و تزویر را نسبت به پیامبر خدا ص در دل‌ها پنهان کرده بودند. پیامبر خدا  در کنار دیوار یکی از خانه‌های‌شان نشسته بود، آن قوم در بین خودشان گفتند: بدانید! دیگر شما چنین فرصتی را به دست نمی‌آورید،که پیامبر را از بین ببرید. پس چه کسی است که بالای دیوار این خانه رفته سنگ بزرگی را بر سرش بکوبد، تا از دستش نجات یابیم؟!
چند نفر از صحابه از جمله: ابوبکر، عمر و علی «رضی الله تعالی علیهم» نیز در خدمتش بودند.
خداوند از نیت پلیدایشان (بنی نضیر و بنی عامر) پیامبر را باخبر کرد. آنگاه پیامبر برخاست و به مدینه برگشت و دستور داد، که برای جنگ با آنان آماده شوند. سپس به سوی‌شان حرکت کردند، و در ماه ربیع الاول سال چهارم هجری، آنان را شش شبانه روز محاصره کردند؛ و خداوند نیز ترس را در دل‌شان انداخت. لذا از پیامبر خدا ص درخواست کردند، که آنان را اخراج کند( )، و از کشتن‌شان درگذرد، به شرط این که فقط به اندازۀ بار شتری از اموال‌شان را به آنان داده حتی سلاح را از آنان بگیرد.
پیامبر  اموال‌شان را در بین مهاجرین اولین تقسیم کرد.
جنگ ذات الرقاع
در سال چهارم هجری پیامبر  به جنگ طایفۀ نجد( ) رفت، و رفتند، تا به زیر سایۀ درختی رسیدند. یاران # با پیامبر خارج شدند، و هر شش نفر یک شتر داشتند؛ که به نوبت سوار می‌شدند، و پاهای‌شان در اثر پیاده‌روی زیاد ورم کرد، و ناخن‌های‌شان افتاد. ناچار پاهای خود را با پارچۀ کهنه می‌بستند، به همین مناسبت این جنگ «جنگ ذات الرقاع»( ) نامیده شد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
غزوه خند ق
Forwarded from ♡امیر محمد ♡
دو طرف به هم نزدیک شدند، ولی جنگی روی نداد. عده‌ای از یاران عده‌ای دیگر را می‌ترساندند، تا این که رسول خدا  با آنان نماز خوف خواند.
«جنگ خندق» یا «جنگ احزاب»
جنگ خندق یا احزاب, در ماه شوال سال پنجم هجری روی داد. جنگ خندق جنگی بود، قاطع و آزمایشی بود که برای مسلمانان سابقه نداشت. خداوند در بارۀ خندق چنین فرموده است:
«یاد آورید هنگامی که (در جنگ احزاب) دشمنان از تمام جوانب (غطفان از مشرق و قریش از مغرب) بر شما حمله‌ور شدند. و دیده‌ها حیران و متمایل گشتند، و جان‌ها به گلوها رسیدند، و به وعدۀ خدا گمان‌های مختلف کردند. (مؤمنان حقیقی به وعدۀ حق و فتح اسلام خوش‌گمان و دیگران بدگمان بودند).
آنگاه مسلمانان آزمایش شدند، و (ضعیفان در ایمان) سخت متزلزل گردیدند»( ).
یهود این جنگ را پیش کشیدند، عده‌ای از «بنی نضیر» و عده‌ای از «بنی وائل» نزد قریش در مکه رفتند، و قریش را به جنگ پیامبر دعوت کردند و قریش را زیاد آزمودند، و در آتش افروزی مبالغۀ بسیار نمودند، تا آنان را آمادۀ جنگ کردند، و تشویق و ترغیب نمودند.
نمایندگان یهود جنگ را خیلی خوب و آسان برای قریش جلوه دادند و گفتند: ما تا ریشه‌کن کردن مسلمانان با شما هستیم، قریش را به این وعده‌ها خشنود نمودند. قریش نیز به وعده‌های ایشان شاد شدند، و اجتماع کردند و به آنان جواب مثبت دادند. سپس نمایندگان یهود به طرف غطفان رفتند و ایشان را نیز برای جنگ دعوت کردند و همچنین نزد سایر قبایل رفتند و مشروعیت جنگ را در مدینه و موافقت قریش را اعلام داشتند.
آنگاه بر قراردادهایی اتفاق نمودند، چهارهزار مرد جنگی از قریش و شش هزار مرد جنگی از غطفان آمادۀ جنگ شدند، که مجموعاً به ده هزار مرد جنگی رسید.
فرماندهی لشکر را به ابوسفیان پسر حرب سپردند.
قضاوت و رأی درست گمشدۀ شخص مؤمن است( )
مسلمانان در جنگ خندق فیصله نمودند، که در مدینه تحصن کنند (بمانند) و به دفاع از آن بپردازند. تعداد لشکر مسلمانان از سه هزار 3000 جنگجو بیشتر نبود.
در اینجا سلمان فارسی  به کندن خندق، به دور مدینه اشاره نمود، و گفت: یا رسول الله! در سرزمین فارس هر وقت از سواران دشمن بیم داشتیم، به دور خود خندق می‌زدیم. پیامبر  رأیش را قبول فرمود: و دستور داد: که از هرطرفی خوف هجوم و حملۀ دشمن است، خندق بکنند.
آنگاه پیامبرص خندق را در بین یاران خود اینطور تقسیم کرد، که: هر ده نفر چهل ذراع، بیست متر یا بیشتر خندق بکنند.
روح برادری و برابری بین مسلمانان
پیغمبر اکرم  در کندن خندق مرتب کار می‌کرد، تا مسلمانان نیز تشویق و ترغیب شوند، و به پاداش نیک و اجر بزرگ برسند. مسلمانان با جان و دل و تمام نیرو کار می‌کردند، همچنانکه پیامبرص کار می‌کرد. هوا به شدت سرد بود، به اندازۀ کافی خوراک نداشتند، و یا اصلاً خوراک گیر نمی‌افتاد.
أبوطلحه  می‌گوید:( ) از گرسنگی پیش پیامبر شکایت بردیم، و هرکدام از ما سنگی را روی شکم خود برداشتیم، اما رسول خدا  دو سنگ را روی شکمش برداشت. از آن پس یاران پیامبر ص مسرور و خوشحال بودند، و خدا را سپاس می‌کردند، و شعر می‌سرودند؛ دیگر شکایت نکردند و ناراحت نشدند.
أنس  می‌گوید: پیامبر خدا  به خندق رفت، دید که مهاجرین و انصار در هوای سرد صبح گاهی مشغول کندن خندق هستند، و هیچ بنده و برده‌ای در کندن خندق به جای ایشان کار نمی‌کند. وقتی پیامبر آن‌ها را با آن حالت خستگی و گرسنگی دید، فرمود:
«پروردگارا! این عیش و شادی، عیش و شادی آخرت است».
«پروردگارا! انصار و مهاجرین را ببخشای».
مهاجرین و انصار نیز در جواب گفتند:
«ما کسانی هستیم برای جهاد و مبارزه به همراه محمد  پیمان بسته‌ایم، چون تا ابد در این دنیا نخواهیم ماند».
در بعضی جاهای خندق مسلمانان به سنگ بزرگ و سختی برخورد می‌کردند، که کلنگ و وسایل کار نمی‌توانست آن را بیرون بیاورد، شکایت را پیش پیامبر  بردند. وقتی حضرت  آن سنگ را دید، کلنگ را به دست گرفت و گفت: «بسم الله و یک ضربه را بر آن سنگ وارد کرد. یک سوم سنگ خرد شد، بعد فرمود: الله اکبر، فتوحات شام به من بخشیده شد. سوگند به خدا! من «کاخ‌های قرمز» آنجا را می‌بینم، انشاء الله بار دوم ضربۀ دیگری بر سنگ وارد کرد، نصف دیگر بقیه خرد شد. گفت: الله اکبر، فتوحات فارس نیز به من بخشیده شد. به خدا قسم! من «کاخ سفید مداین» را می‌بینم، بار سوم ضربه‌ای دیگر زد و گفت: بسم الله، بقیۀ سنگ خرد شد. فرمود: الله اکبر، فتوحات یمن به من داده شد. به خدا قسم! الآن «درهای صنعا» را در اینجا می‌بینم».
معجزات حضرت در جهاد
معجزات زیادی از پیامبرص ظاهر می‌شد، وقتی مسلمانان در کندن خندق به جای سختی از زمین برخورد کردند، پیامبرص ظرف پر از آبی خواست و کمی بزاق دهان را بر آب انداخت. سپس از خدای بزرگ مدد طلبید، و بعد آب را روی آن قسمت از زمین سخت پاشید. آب جذب شد و زمین مانند ریگ نرم گردید. خوردنی‌ها پربرکت شد، و عدۀ زیادی را سیر کرد، و به تمام لش
Forwarded from ♡امیر محمد ♡
کر رسید.
وقتی دشمن از بالا و پایین مدینه بر سر شما حمله‌ور شدند
طایفۀ قریش و غطفان و طرفداران‌شان به مدینه روی آوردند، و رو به روی شهر مدینه با ده هزار نفر لشکر فرود آمدند، پیامبرص و مسلمانان سه هزار نفر بودند. خندق فاصله‌ای بود، بین مسلمانان و دشمن.
در بین مسلمانان و طایفۀ بنی قریظه عهد و پیمان صلح برقرار بود. اما حی «پسر أخطب» رئیس بنی نضیر ایشان را به پیمان‌شکنی وا داشت، و ایشان نیز بعد از تردد و دودلی و اجبار، پیمان را شکستند. پیامبر  تحقیق کرد و از جریان باخبر شد، و از چنین توطئه‌ای بیم داشت و آن را بلای بزرگی پنداشت. و از طرفی دیگر نفاق و دورویی، از منافقان مدینه سر زد. در این هنگام پیامبرص تصمیم گرفت، با «غطفان» پیمان صلح ببندد، بر سر این که یک سوم ثمره و بهرۀ مدینه را به آنان بدهد، تا انصار در امان باشند و دچار مشکلات نگردند، زیرا انصار بزرگترین و عمده‌ترین مسؤولیت‌های جنگ را تحمل کرده بودند.
اما وقتی پیامبر سعد پسر معاذ و سعد پسر عباده $ را دید که ثبات و پایداری و بی‌نیازی را در برابر دشمن نشان می‌دهند و از صلح مانع می‌شوند، از تصمیم خود دست کشید.
سعد  گفت: ای رسول خدا! ما قبلاً با این‌ها مشرک و بت‌پرست بودیم، نه خدا را عبادت می‌کردیم و نه او را می‌شناختیم، هیچ وقت یک دانه خرما را به ایشان نمی‌دادیم، مگر به عنوان مهمان‌داری و یا فروش. آیا حالا که خداوند به وسیلۀ اسلام به ما عزت و کرامت بخشیده است، و به سوی خود هدایت فرموده و ما را به خودش و به وجود مبارک تو عزت داده مال خود را به آنان بدهیم؟! قسم به خدا، به چنین چیزی احتیاج نداریم، و غیر از شمشیر به آنان چیزی نخواهیم داد، مادامی که خداوند در بین طرفین حکم کند. پیامبر  در جواب فرمود: این شما و آن جریان، یعنی اختیار دارید هرطور صلاح می‌دانید عمل کنید. م
بین اسب‌سوار مسلمان و اسب‌سوار جاهلیت
پیامبر خدا  و مسلمانان ایستادند، در حالی که دشمن ایشان را محاصره کرده و هنوز جنگی شروع نشده بود که بعضی از سواران قریش با عجله می‌آمدند: تا به کنار خندق می‌رسیدند.
وقتی به خندق برخورد می‌کردند، می‌ایستادند و می‌گفتند: به خدا قسم! این حیله‌ایست که از جانب عرب نیست.
سپس دشمن تصمیم گرفت، که جستجو کرده جای تنگی را از خندق پیدا کند، تا اسب‌سواران از آن بگذرند. بنابراین، به عجله این ور و آن ور می‌کردند، تا چنان جایی پیدا شود، و از جمله: سوار مشهور «عمرو پسر عبدود» بود، که در برابر هزار سوار مقاومت می‌کرد.
وقتی «عمرو» ایستاد، فریاد برآورد: کیست که به میدان جنگ بیاید؟ علی پسر ابوطالب  ظاهر شد و گفت: ای عمرو! تو با خدا پیمان بسته‌ای که: هیچ مردی از قریش نمی‌تواند مرا برای شمشیربازی بخواند، مگر این که شمشیر را از دست او می‌گیرم.
گفت: آری،
علی جواب داد: پس من تو را به سوی خدا و پیامبرص و دین اسلام؛ دعوت می‌کنم.
عمرو گفت: من به آن‌ها احتیاجی ندارم.
علی گفت: من پس تو را به جنگ و مبارزه می‌خوانم.
عمرو گفت: چرا ای برادرزاده؟! به خدا قسم، من دوست ندارم تو را بکشم.
علی گفت: اما من سوگند به خدا، دوست دارم تو را بکشم.
وقتی عمرو چنین جوابی را شنید، آتش گرفت و با عجله از اسب پایین آمد، و اسب را محکم بست و توی صورتش زد، و بعد رو به روی علی  آمد و باهم درگیر شدند، تا عاقبت علی  او را بکشت.
مادری پسر خود را برای جنگ و شهادت تشویق می‌کرد
«عایشه ام‌المؤمنین» (مادر مسلمانان) ك می‌فرماید: قبل از فرمان حجاب با جمعی از زنان مسلمان در حصار «بنی حارثه» بودیم، در این هنگام سعد پسر معاذ بر ما گذر کرد، که زرۀ کوتاهی به تن داشت و بازوهایش از آن بیرون آمده بود. سعد  شعر می‌خواند، مادرش به او گفت: ای پسرم! زود باش به لشکر برس. به خدا قسم تأخیر کردی. عایشه ك فرمود: به مادرش گفتم: ای مادر سعد  ! به والله، من دوست داشتم که زره سعد از آن کاملتر باشد، تا بازوهایش را بپوشاند.
زیرا عایشه ك از کوتاهی زره سعد  بیم داشت. سعد  در غزوۀ «بنی قریظه» تیری خورد و رگ بازویش را برید و شهید شد.
برای خدا است لشکریان آسمان‌ها و زمین
مشرکان در جنگ خندق مسلمانان را احاطه کردند، مانند یک دسته از لشکر که در حصاری قرار بگیرد، و این محاصره یک ماه طول کشید. چهار طرف مسلمانان را گرفتند، گرفتاری شدت یافت؛ و نفاق و دورویی ظاهر گردید. بعضی از مردم از رسول خدا ص اجازه می‌گرفتند، به مدینه برگردند، و می‌گفتند: «خانه‌های ما در امان نیست، در حالی که اینطور نبود و فقط می‌خواستند که از جنگ با کفار فرار کنند»( ).
در آن هنگام که رسول خدا  و یارانش از آنچه که خدا خوف و شدت جنگ را برای‌شان تعریف کرد، «نعیم پسر مسعود غطفانی» پیش پیامبر آمد و گفت: ای رسول خدا ! براستی که من مسلمان هستم و قومم هنوز نفهمیده اند؛ که من مسلمان شده‌ام، هرچه می‌خواهی به من دستور بده. پیامبر فرمود:« شما هم در میان ما مردی هستی، آنچه که می‌ت
Forwarded from ♡امیر محمد ♡
وانی از ما دفع کن، زیرا جنگ خدعه و نیرنگ است».
سپس نعیم پسر مسعود  خارج شد و نزد بنی قریظه رفت و سخنانی گفت: که ایشان را از تصمیم خود و دوستی و پیمان نسبت به قریش و غطفان که اهل مدینه نیستند: در شک اندازد و یادآور شد: که در آینده دشمن انصار و مهاجرین می‌شوید، که در مدینه - و همسایۀ هم - هستید، در صورتی که غطفان و قریش می‌روند. آنگاه اشاره کرد به این که با قریش و غطفان به جنگ اسلام نروند، مگر این که: چند نفر از بزرگان ایشان را به عنوان گروگان در نزد خود جهت اعتبار و اعتماد بگیرند. بنی قریظه در جواب گفتند: به رای درستی اشاره کردی.
پس از آن نزد قریش رفت و اخلاص و صداقت و نصیحت خود را نسبت به آنان اظهار کرد، و خبر داد که یهود «بنی قریظه» از یاری شما نادم شده اند و از شما چند نفر از بزرگان را به عنوان وثیقه و گروگان می‌خواهند. و بعداً آنان را به پیامبر و یارانش تحویل دهند؛ که سرشان را از تن جدا کنند.
سپس نزد طایفۀ غطفان رفت و آنچه که به قریش گفته بود: به آنان نیز اعلام کرد. آنگاه هردو گروه را نسبت به یهود بنی قریظه هشدار داد و در دل‌های‌شان شک و تردید انداخت. اختلاف در بین احزاب ظاهر شد، و هریک از آنان نسبت به دوستان خود «واقعۀ پیش از وقوع» را احساس نمود.
وقتی ابوسفیان و سران غطفان جنگ قاطعی را بین خود و مسلمانان خواستار شدند، یهود سستی کردند، و عده‌ای از بزرگان قوم را به گروگان خواستند، تا آنگاه با مسلمانان بجنگند. در اینجا برای قریش و غطفان صدق گفتار «نعیم پسر مسعود» تحقق یافت و از چنین درخواستی خودداری نمودند. و همچنین سخنان نعیم  برای یهود درست از آب درآمد. لذا از همدیگر جدا شدند و اتحادشان از هم گسست، و وحدت کلمۀ آنان از بین رفت.
از اراده و لطف پروردگار برای پیامبرش  این بود که: باد سخت و تند و سردی در شب‌های زمستان بر روی کفار و مشرکین نازل کرد که تمام لوازم و وسایل آشپزی و چادرهای‌شان را زیر و رو کرد. در این هنگام ابوسفیان برخاست و گفت: ای مردم قریش! به خدا قسم، نمی‌توانید مقاومت کنید، چون تمام چهارپایان ما از بین رفتند و بنی قریظه به قول خود وفا نکردند، و آنچه که ناپسند بود از طرف ایشان به ما رسید، و می‌بینید که باد، خسارات فراوانی را به بار آورد. به سرنوشت خود اطمینان نداریم و آتش برایمان روشن نمی‌شود، و چادرها ایستادگی ندارند. پس کوچ کنید، اینک من می‌روم، ابوسفیان برخاست و به سوی شترش که بسته شده بود رفت. بر شتر سوار شد و او را زد، وقتی لگام شتر را آزاد گذاشت، فوراً بلند شد و پا به فرار نهاد.
«طایفۀ غطفان» نیز از جریان قریش باخبر شدند، ایشان نیز شکست خوردند و به سوی مملکت خود برگشتند. در این هنگام پیامبر اسلام  نماز می‌خواند. «حذیفه پسر یمان» که پیامبر  او را به سوی احزاب فرستاده بود، تا ناظر اعمال‌شان باشد، برگشت و ماجرا را به حضرت و مسلمانان اعلام کرد. فردای آن روز از خندق به مدینه مراجعه کردند و اسلحه‌ها را بر زمین گذاشتند.
خداوند بزرگ درست می‌فرماید: «ای کسانی که ایمان دارید! نعمت‌های خدا را که به شما عطا فرموده است: به یاد آورید، هنگامی که لشکریانی بر سر شما بیایند، ما نیز باد و لشکریانی (فرشتگان) را بر آنان فرستادیم که آن‌ها را ندیدند و خداوند به آنچه که شما انجام می‌دهید، بیناست»( ).
و باز می‌فرماید: «خداوند کسانی را که کافر بودند با همان کین و غیظی که نسبت به مؤمنان داشتند, بی آنکه هیچ غنیمتی به دست آورند ناامید برگردانید. و خداوند امر جنگ را برای مسلمانان کفایت فرمود، زیرا خدا بسیار توانا و مقتدر است( ).
جنگ بار سنگین خود را بر زمین نهاد، و قریش دیگر به جنگ مسلمانان نیامدند. پیامبرص فرمود: قریش بعد از امسال دیگر به جنگ شما نخواهند آمد، اما شما از آنان درنخواهید گذشت.
در جنگ خندق از مسلمانان حد اکثر هفت نفر شهید شدند، و کفار چهار تن کشته دادند.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جنگ‌ بنی قریظه
پیمان‌شکنی بنی قریظه:
هنگامی که پیامبر خدا  به مدینه برگشت، پیمانی در بین مهاجرین و انصار از یکسو و یهود بنی قریظه از سوی دیگر نوشت و یهود را به رعایت آن ملزم فرمود؛ و دین و اموال‌شان را به خودشان واگذار نمود که کسی به آنان تعرض نکند.
و در آن نامه آمده که: «... در مورد کسانی که به جنگ امضاکنندگان این پیمان نامه می‌آیند، همدیگر را یاری نمایند و پند و اندرز و خوش‌رفتاری در میان‌شان برقرار گردد، و هیچگونه رفتار بدی باهم نداشته باشند، و هرگاه کسی به مدینه حمله‌ور شد، - باهم - از حمله‌اش جلوگیری کنند».
اما «حی پسر أخطب» یهودی رئیس طایفۀ بنی نضیر، در وادارکردن بنی قریظه به پیمان‌شکنی و کمک‌کردن به سران قریش موفق شد. علی رغم این که «کعب پسر اسد قرظی» در بارۀ پیامبر  جز صدق و وفا به عهد، چیزی را نمی‌دید، پیمان را شکست، و آنچه را که در بین او و پیامبرص گذشته بود، نادیده گرفت. و وقتیکه خبر پیمان‌شکی آنان به پیامبر  رسید «سعد پسر معاذ»  را که رئیس «أوس» و اوس نیز از هم‌پیمانان بنی قریظه بودند، همراه «سعد پسر عباده» بزرگ خزرج و جمعی از انصار فرستاد، تا در این مورد تحقیق کنند. وقتی متوجه جریان شدند، دیدند تندتر از آن است، که شنیده بودند. هنگامی که به بنی قریظه رسیدند، و از جانب پیامبر ص به آنان خبر دادند، در جواب گفتند: پیامبر خدا کیست؟! هیچ پیمان و عقدی در بین ما و او، برقرار نیست!
در این هنگام طایفۀ قرظی خود را برای هجوم بر سر مسلمانان آماده کردند، و همچنین برای ضربه زدن به لشکر مسلمانان از پشت مبادرت ورزیدند. و این تاکتیک سخت‌تر و زیانبارتر است، از هجوم رو به رو و جنگ در میدان مبارزه.
خداوند می‌فرماید: «وقتی دشمن از بالا و پایین مدینه بر شما حمله‌ور شدند»( ).
این پیمان‌شکنی برای مسلمانان بسیار سخت بود.
حرکت به سوی «بنی قریظه»
وقتی پیامبر و مسلمانان از خندق به مدینه برگشتند، و سلاح را بر زمین نهادند، جبریل آمد و گفت: «آیا سلاح را بر زمین نهادید، ای رسول خدا؟! گفت: بلی! جبریل گفت: هنوز ملائکه آماده جهادند. براستی خدای عزوجل به شما فرمان می‌دهد: که به طرف بنی قریظه بروید و من نیز به سوی آنان می‌روم و ترس و هراس را در دل‌شان می‌اندازم».
آنگاه پیامبرص به مؤذن دستور داد، که مردم را باخبر کند و بگوید: «هرکس می‌شنود و آماده است، باید نماز عصر را در بنی قریظه ادا کند». پیامبر  همراه یاران به بنی قریظه رسید، و مدت بیست و پنج روز، آنان را محاصره نمودند، تا جائی که حلقۀ محاصره تنگ شد و در دل دشمن بیم و هراس افتاد.
سعد دریافت, که: نباید در راه خدا از سرزنش هیچ سرزنش‌کننده‌ای بهراسد
بنی قریظه آمدند، که حکم و دستور پیامبر  را قبول کنند، و بزرگان «أوس» به تنهایی برای بنی قریظه شفاعت کردند. پیامبر فرمود: «ای معشر اوس! آیا راضی هستید، که مردی از شما در میان (قریظه) قضاوت کند؟»
گفتند:آری!
پیامبرص فرمود: «این قضاوت به «سعد پسر معاذ» برمی‌گردد»، حضرت  به سوی او فرستاد، وقتی سعد  به نزد آنان آمد، قبیله‌اش او را گرفتند: ای ابا عمرو! در این حکمیت نیک قضاوت کن، زیرا رسول خدا ص برای این تو را سرپرست چنین جریانی قرار داده است، که نسبت به حال آنان! به نیکی رفتار کنی. وقتی بر این موضوع پافشاری کردند، سعد  گفت: «براستی سعد دریافت، که در راه خدا از سرزنش و لومۀ هیچ سرزنش‌کننده‌ای باک نداشته باشد. و گفت: من در میان‌شان اینطور حکم می‌کنم که مردان‌شان کشته و اموال‌شان تقسیم و فرزندان و زنان‌شان به اسارت گرفته شوند». پیامبر  فرمود:« به حقیقت حکم خدا را اجرا نموده‌ای».
آن حکم سعد  با قانون جنگ در شریعت بنی اسرائیل و همچنین با محتوای «تورات» موافق بود.
در نتیجه: حکم «سعد بن معاذ » در میان بنی قریظه اجرا شد، و مسلمانان از خنجرخوردن غافل‌گیرانه و هرج و مرج داخلی نجات یافتند.
طایفۀ «خزرج» «سلام بن أبی حقیق» را که احزاب را تشکیل داده بود، کشتند، و طایفۀ «اوس» نیز قبلاً «کعب بن اشرف نضیری» را که دشمن سرسخت پیامبر ص بود، و مردم را علیه او می‌شورانید، کشته بودند. پس مسلمانان از دست سرانی که بر ضد اسلام و مسلمانان حیله می‌کردند، حرکات ضد اسلام را رهبری می‌نمودند، نجات یافتند و آسوده شدند.
گذشت از کسی که ظلم کرده و بخشش به کسی که محروم شده است
پیامبر خدا ص عده‌ای سواره را به طرف «نجد» فرستاد، سواران پس از بازگشت «ثمامه بن أثال» رئیس بنی حنیفه؛ را همراه خود به شهر آوردند و او را به یکی از ستون‌های مسجد بستند. پیامبر  از کنارش رد شد، و گفت: ای ثمامه! چه خبر است؟
جواب داد: ای محمد! اگر می‌کشی، کسی را بکش، که مستحق کشتن است. و اگر کسی را در آسایش و رفاه قرار می‌دهی، آن را به کسی واگذار کن که سپاسگزار است. و اگر مال می‌خواهی طلب کن، تا هرچه که نیاز داری به تو داده شود، آنگاه پیامبر  او را ترک کرد. بار دوم نیز از پیش او گذر کرد، و سخن اول را
تکرار نمود. ثمامه نیز همان جواب اول را داد، باز بار سوم که از کنارش گذشت و سؤال اول را به ثمامه گفت: او نیز همان جواب را باز گفت. آنگاه پیامبر  گفت: ثمامه را آزاد کنید، او را آزاد کردند. ثمامه به نخلستان نزدیک مسجد رفت و غسل کرد. سپس نزد پیامبر آمد و مسلمان شد و گفت: «قسم به خدا، در روی زمین، دشمن‌تر از چهرۀ شما در نزد من چهره‌ای نبود. اکنون تو محبوبترین چهره در نزد من هستی. و باز در روی زمین منفورتر از دین شما در نزد من دینی نبود، اکنون دین شما در نزد من محبوبترین و با ارزشترین دین است». او گفت: هنگامی که من تصمیم داشتم «عمره»( ) انجام بدهم، سواران شما مرا دستگیر کردند. پیامبر  به او مژده داد و امر فرمود: که به عمره برود.
وقتی ثمامه نزد قریش رفت به او گفتند: ای ثمامه! از دین خود خارج شدی؟! گفت: نه والله، و لکن همراه محمد  مسلمان شده‌ام، نه قسم به خدا، دیگر از یمامه یک دانه گندم برای شما نمی‌آید مگر خدا اجازه بدهد. یمامه نیز سرزمین حاصل‌خیز مکه بود، سپس به مملکت خود برگشت، و از حمل بار به سوی مکه جلوگیری نمود، تا این که قریش از کمبود خواربار به تنگ آمدند و ضعیف و ناتوان شدند، و به پیامبر  نامه نوشتند، و خویشاوندی را بیاد آوردند، و از او تقاضا نمودند که به ثمامه نامه بنویسد: راه را برای حمل آذوقه و خواربار باز کند، پیامبر  نیز چنین کرد.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دل در طلبش میتپد و گنبد گردون
نالان ز پی آن دل دلدار محمد...

اللَّهُمَّ صَلِّ وَسَلِّم عَلَى نَبِيِّنَا مُحَمَّد ﷺ

در شب و روز جمعه صلوات یادتون نره😍

#صلوات
#حبیبنا
#جمعه
#کلیپ
پیشرفت قلمرو اسلام
رویای پیامبر  و آمادگی مسلمانان برای داخل‌شدن به مکه:
پیامبر  وقتی که در مدینه بود، در خواب دید: که به مکه رفته و مشغول طواف خانۀ خدا است. آن را به یارانش خبر داد – بسیار - خوشحال شدند، و شادی بزرگی برایشان دست داد، زیرا مدت زیادی از مکه دور افتاده و مشتاق طواف کعبه بودند.
مهاجرین – سخت - مشتاق و آرزومند دیدار مکه بودند. چون در آنجا به دنیا آمده و رشد کرده بودند، و آن را بسیار دوست می‌داشتند و در میان ایشان و مکه فاصله افتاده بود. وقتی پیامبر ص به آنان چنین خبری داد: خود را آماده کردند، تا همراه پیامبر ص به مکه بروند، و جز عده معدودی کسی سرپیچی نکرد.
پس از مدتی طولانی به سوی مکه
در ماه ذی قعده سال ششم هجری پیامبر اکرم  به قصد عمره از مدینه بدون هدف جنگ به سوی «حدیبیه»( ) خارج شد، و با خود «هدی»( ) حمل کرد و احرام عمره بست، تا مردم بفهمند: که او به قصد زیارت و بزرگداشت خانه خدا خارج می‌شود.
پیامبر از طرف خود یک نفر خبردهنده (مراقب امور) را قبلاً فرستاد: تا از قریش کسب خبر کند. وقتی که پیامبر  و یاران به «عسفان»( ) رسیدند، آن مخبر برگشت، و گفت: از کنار کعب پسر لوی گذشتم، که عده زیادی به دورش جمع شده ایشان جنگجویانی بودند: که در خانۀ خدا انتظار و قصد تو را دارند.
پیامبر اکرم ص حرکت کرد، تا به انتهای حدیبیه بر سر چشمۀ کم آبی رسید. مردم از کمبود آب و تشنگی شکایت را پیش پیامبر بردند، او نیز از تیردان خود تیری بیرون کشید، و دستور داد: که آن را در آب چشمه فرو برند. به محض این که تیر را وارد چشمۀ کم‌آب نمودند، چشمه جوشید و همگی از آن سیراب شدند.
قریش از ورود پیامبر به وحشت افتادند. پیامبر  نیز دوست داشت یکی از یارانش را به سوی قریش بفرستد. بعد عثمان پسر عفان  را خواست، که نزد قریش برود و گفت: «به آنان خبر بده که ما برای جنگ نیامده‌ایم، بلکه برای حج عمره آمده‌ایم، و آنان را به صلح و صفا دعوت کن. سپس به عثمان  دستور داد: به نزد مردان و زنانی مؤمن در مکه برود، و به آنان مژده فتح و پیروزی بدهد. و به آنان خبر دهد که: خدای عزوجل دین خود را در مکه ظاهر می‌کند، تا در آنجا نیز پوشیده نماند». عثمان  به مکه حرکت کرد، و نزد ابوسفیان و بزرگان قریش رفت و پیام رسول خدا ص را به آنان ابلاغ نمود. وقتی که عثمان  پیام را ابلاغ کرد، گفتند: اگر می‌خواهی کعبه را طواف کنی، مانعی ندارد. او در جواب گفت: تا پیامبر, خانۀ خدا را طواف نکند، من طواف نمی‌کنم...
بيعة الرضوان
به پیغمبرص خبر رسید؛ که عثمان  به دست قریش شهید شده است. پیامبر یاران را به بیعت و تجدید پیمان دعوت کرد، در حالی که پیامبر ، زیر درخت مشهور نشسته بود، مسلمانان به طرفش شوریدند و تجدید پیمان نمودند، که: پیامبرص را تنها نگذارند و در مقابل قریش بجنگند، و چون عثمان  حضور نداشت، پیامبر  دست خود را گرفت و گفت: «این دست من به جای دست عثمان». بعد «بیعۀ الرضوان» در زیر درخت «سمره»( ) در حدیبیه صورت گرفت: که خداوند در بارۀ آن می‌فرماید: «براستی خداوند از مسلمانانی که با شما در زیر آن درخت بیعت کرده اند راضی است...»( ).
در این مدت چهار پیک در بین پیامبر اکرم  و قریش آمد و رفت، و پیامبر به هریک از پیک‌ها می‌گفت: ما برای جنگ با کسی نیامده‌ایم. برای عمره آمده‌ایم، در حالی که قریش بر سرکشی و طغیان و دشمنی موروثی خود پایدارند.
«عروه پسر مسعود ثقفی» یکی از آن پیک‌ها بود، وقتی به نزد یاران خود بازگشت، گفت: ای قوم! پیش پادشاهان ایران، روم و حبشه رفته‌ام، به خدا قسم! هیچ پادشاهی را ندیده‌ام که یاران و درباریانش، او را چنان احترامی بگیرند: که یاران محمد، محمد را دوست دارند و احترام می‌گیرند. سپس، آنچه که دیده بود، برایشان تعریف کرد...

پیمان و آشتی و عقل و تدبیر و بردباری
قریش «سهیل پسر عمرو» را به «حدیبیه» فرستادند. وقتی پیامبر  سهیل را دید، به یاران خود گفت: قوم قریش این مرد را فرستاده و خواهان صلح اند، و می‌گوید: در بین ما و خودتان پیمان بنویس.
سپس علی پسر أبی طالب  را خواند و گفت:
بنویس: «بسم الله الرحمن الرحيم».
سهیل گفت: والله، ما رحمن را نمی‌شناسیم!
بنویس: «باسمک اللهم» همچنانکه قبلاً می‌نوشتی. مسلمانان گفتند: والله، جز بسم الله... چیز دیگری را نمی‌نویسیم. پیامبر  فرمود: بنویس باسمک اللهم.
سپس فرمود: «این پیمانی است که محمد رسول خدا  بر آن صلح و دادخواهی کرده است».
سهیل گفت: به خدا قسم! اگر ما می‌دانستیم که تو رسول خدایی، دیگر تو را از زیارت بیت الحرام منع نمی‌کردیم، با تو به جنگ برنمی‌خاستیم. پس بنویس: محمد پسر عبدالله.
پیامبر نیز به علی  دستور داد: تا آن را پاک کند. علی  گفت: سوگند به خدا، آن را پاک نمی‌کنم.
پیامبر  فرمود: «آن کلمه رسول الله را به من نشان بده. به او نشان دادند، پاکش نمود».
پیامبر ص فرمود: این پیمانی است که رسول خدا  بر آن صلح و دادخوا
هی کرد، تا راه مکه باز شود و ما خانۀ خدا را طواف کنیم.
سهیل گفت: به خدا قسم، عرب در این باره چیزی نمی‌گویند، (موافق نیستند). ما در زحمت و مشقت قرار می‌گیریم، بلکه طواف را به سال آینده موکول کنید، این هم نوشته شد.
سهیل گفت: و نباید کسی از ما به شما ملحق شود، اگرچه بر سر دین شما هم باشد، باید او را به ما برگردانید.
مسلمانان گفتند: سبحان الله! چگونه می‌شود کسی که ایمان دارد دوباره به مشرکان تحویل داده شود؟
و این جریان همچنان ادامه داشت، ناگهان ابوجندل پسر سهیل,  که در زنجیر بود، از پایین مکه خود را به مسلمانان رساند.
سهیل گفت: ای محمد! این اولین قضاوتی است که به تو موکول می‌کنم، تا ابوجندل را به مکه برگردانی.
پیامبر ص فرمود: ما هنوز چنین قراردادی نبسته‌ایم.
سهیل گفت: سوگند به خدا، در این صورت هرگز دادخواهی را به تو رجوع نخواهم کرد.
پیامبر  فرمود: قضاوت او را به من برگردان.
سهیل گفت: من این حق را به تو نخواهم داد.
پیامبرص گفت: خیر! موافقت کن.
سهیل گفت: من این کار را نمی‌کنم.
ابوجندل گفت: ای مسلمانان! نزد مشرکان برمی‌گردم، در حالی که به مسلمانی آمدم. مگر نمی‌بینید که به من چه رسیده است؟! ابوجندل  در راه خدا سخت رنج و عذاب را پذیرفته بود؛ پیامبر  او را برگرداند.
در بین مسلمانان و قریش قرارداد بسته شد، که: تا ده سال باهم جنگ نکنند، و در این مدت مردم در امان باشند و از مزاحمت همدیگر دست بکشند، و اگر کسی از قریش بدون اجازۀ سرپرستش؛ پیش پیامبر  بیاید، او را به قریش برگرداند. ولی اگر از کسانی که همراه پیامبر  هستند، نزد قریش بروند؛ در مکه بمانند، و آنان را دوباره نزد پیامبر  برنگردانند. و اگر کسی دوست بدارد، داخل عهد و پیمان محمد شود، آزاد باشد. و اگر کسی دوست بدارد داخل عهد و پیمان قریش شود، آزاد باشد...
آزمایش مسلمانان در صلح و برگشت به سوی مکه
وقتی مسلمانان جریان صلح و بازگشت به مدینه و آنچه را که پیامبر  قبول فرمود، دیدند، برای‌شان گران آمد و حتی نزدیک بود که بمیرند، و همیشه این جریان در اعماق قلب‌شان اثر می‌گذاشت و متأثر می‌شدند، تا این که عمر پسر خطاب  نزد ابوبکر صدیق  آمد و گفت: مگر پیامبر  نفرمود: که ما به خانۀ خدا می‌رویم و طواف می‌کنیم؟ گفت: چرا، عمر گفت: آیا به شما خبر داد: که امسال به طواف می‌آیی؟ ابوبکر گفت: نه. اما فرمود: می‌روی و طواف خواهی کرد.
وقتی پیامبر از کار صلح فارغ شد، به طرف هدیی که آورده بود، رفت و آن را ذبح نمود. سپس نشست و موی سر را سترد، و این برای مسلمانان خیلی گران آمد، زیرا ایشان وقتی از مدینه خارج شدند بیگمان برای رفتن به شهر مکه و طواف و انجام مراسم عمره خود را آماده کرده بودند. و هنگامی که پیامبرص را دیدند: که هدی را ذبح نمود و سر را تراشید، از جای برخاستند و هدی را ذبح نموده، موی سر را تراشیدند...
صلح سهل و آسان، یا فتحی روشن و عیان
پیامبر  به مدینه برگشت، هنگام مراجعت به مدینه، خداوند این آیات را نازل فرمود:
«ما به تو فتح و پیروزی آشکاری می‌بخشیم، تا از گناه گذشته و آیندۀ تو درگذریم، و نعمت خود را بر تو به حد کمال برسانیم، و تو را به راه مستقیم هدایت کنیم. خداوند تو را به نصرتی باعزت و کرامت یاری خواهد کرد»( ).
وقتی این آیات نازل شد، عمر  فرمود: آیا مژدۀ فتح و پیروزی است، ای رسول خدا  ؟ پیامبرص فرمود: بلی!
شاید چیزی بر شما گران آید، ولی خیر و صلاح‌تان در آن باشد
وقتی که پیامبر  و مسلمانان به مدینه برگشتند، یک نفر از قریش به اسم «ابوبصیر عتبه پسر أسید » نزد پیامبر گرامی  آمد. قریش نیز دو نفر را دنبال او فرستادند: تا وی را به مکه باز گردانند، و به رسول خدا ص گفتند: طبق پیمان حدیبیه عمل کن. حضرت  نیز ابوبصیر را به آنان تحویل داد و از مدینه خارج شدند. اما او از دست‌شان فرار کرد، و خود را به کنار دریا رسانید.
«ابوجندل بن سهیل » نیز از دست قریش فرار کرد و به ابوبصیر ملحق شد، هر مرد مسلمانی که از ظلم قریش می‌گریخت، به ابوبصیر می‌پیوست، تا اینکه دسته‌ای تشکیل دادند. و هر قافله‌ای که از سوی قریش به طرف شام می‌رفت، توسط ایشان محاصره می‌شد، و پس از کشتن افراد قافله، اموال‌شان را نیز دریافت می‌نمودند.
قریش ناچار، به نزد پیامبر  فرستادند و او را به خدا و خویشاوندیش سوگند دادند، تا کسانی که به نزدش رفته اند، به آنان بازگرداند؛ و هرکس را به قریش بازگرداند، در امان است.
این حوادث و رویداد اخیر دلالت می‌کرد، بر این که: صلح حدیبیه که در آن، قریش هرگونه بهانه و اصراری داشتند، و پیامبر اکرم  بامدارا و مهربانی آن را پذیرفت، و به ظاهر پیروزی و منفعت و مصلحت قریش در آن چشمگیر بود و مسلمانان از روی نیروی ایمان و اطاعت بی‌چون و چرا صلح حدیبیه را از پیامبر عزیز  پذیرا شدند. نشانة گشودن در جدید برای پیروزی اسلام و انتشار سریع و بی‌سابقۀ آن در «جزیرۀ العرب» و راه‌گشای
فتح مکه و دعوت پادشاهان جهان به سوی اسلام بود. مانند «قیصر»، «کسری»، «مقوقس» و بزرگان و امیران عرب.
خداوند بزرگ می‌فرماید: «شاید چیزی بر شما ناگوار و گران آید، ولی به حقیقت خیر و صلاح در آن باشد، و شاید چیزی را دوست بدارید، و در واقع شر و فساد شما در آن باشد، و خداوند به مصالح امور داناست و شما آن را نمی‌دانید»( ).