میکند. لذا در بین خودشان به بحث نشستند و عدهای گفتند: ای قوم! بدانید، والله این همان پیامبری است؛ که یهود به شما وعده داده اند، پس پیش از هرکسی به او بیعت کنید. بنابراین، دعوتش را قبول کرده، تصدیقش نمودند. و گفتند: ما قبیلۀ خودمان را رها کردهایم و قبیلهای نداریم، آنقدر دشمنی و جنگ و دعوا بینشان هست، که مپرس! اما امید است که خداوند توجه آنان را به سوی تو جلب نماید. پس ما پیش آنان برمیگردیم و به سوی دین تو دعوت میکنیم، و آنچه که ما از دین شما قبول کردهایم، به آنان عرضه میکنیم. در صورتی که خداوند، آنان را به طرف تو جلب نماید، هیچ شخصیتی بزرگوارتر از تو نیست. همگی پس از آن که به حضرت ایمان آورده تصدیقش کردند، به مناطق خود برگشتند. هنگامی که به مدینه رسیدند، از رسول الله و دین او برای برادران خود تعریف کردند، و ایشان را به دین اسلام دعوت نمودند، در مدینه دین اسلام منتشر شد، و در هرخانهای از خانههای انصار از اسلام و رسول خدا ص یاد میشد.
بیعت در عقبۀ اول
در سال آینده هنگام حج و... دوازده نفر از انصار به مکه آمدند و در «عقبۀ اول» خدمت حضرت رسول رسیدند، و با او بیعت کردند، که موحد (یکتاپرست) باشند، و از دزدی و زنا و کشتن فرزندان خود (دختران) دست بردارند، و کارهای نیک را دنبال کنند. وقتی آن عده تصمیم گرفتند، که برگردند، حضرت رسول «مصعب پسر عمیر» را همراهشان فرستاد و دستور داد، که قرآن را به آنان آموخته اسلام را تعلیم دهد و درک و بینش صحیحی از اسلام را هم به آنان بیاموزد. «مصعب» در مدینه «مقری» نامیده شد و به «أسعد پسر زراره» نیز سفارش کرد، که با ایشان نماز بخواند.
بیعت در عقبۀ اول
در سال آینده هنگام حج و... دوازده نفر از انصار به مکه آمدند و در «عقبۀ اول» خدمت حضرت رسول رسیدند، و با او بیعت کردند، که موحد (یکتاپرست) باشند، و از دزدی و زنا و کشتن فرزندان خود (دختران) دست بردارند، و کارهای نیک را دنبال کنند. وقتی آن عده تصمیم گرفتند، که برگردند، حضرت رسول «مصعب پسر عمیر» را همراهشان فرستاد و دستور داد، که قرآن را به آنان آموخته اسلام را تعلیم دهد و درک و بینش صحیحی از اسلام را هم به آنان بیاموزد. «مصعب» در مدینه «مقری» نامیده شد و به «أسعد پسر زراره» نیز سفارش کرد، که با ایشان نماز بخواند.
انتشار اسلام در مدینه
اسلام در تمام خانوادههای انصار، اوس و خزرج انتشار یافت. «سعد پسر معاذ» و «اسید پسر حضیر$» که از بزرگان قوم خود از طایفۀ «بنی عبدالاشهل» اوسی بودند، به سبب مهربانی و نیکرفتاری کسانی که قبل از ایشان اسلام آورده بودند، و به سبب دعوت درست و نیک «مصعب پسر عمیر» مسلمان شدند؛ و فرزندان عبدالأشهل هم بعداً مسلمان شدند. هیچ خانوادهای از انصار نمانده بود، که در آن مردان و زنانی مسلمان نشده باشند.
بیعت در «عقبۀ دوم»
«مصعب پسر عمیر» در سال آینده به مکه برگشت و عدهای از مسلمانان انصار نیز با کاروان حج همراه قومشان که هنوز اهل شرک بودند خارج شدند، تا به مکه رسیدند. قبلاً از حضرت رسول ص وعده گرفته بودند: که در «عقبه» باهم ملاقات کنند. بعد از ثلث شب که از مراسم حج فارغ شدند، در وادی نزدیک عقبه هفتاد و سه (73) مرد و دو زن اجتماع کردند. حضرت رسول با عمویش عباس که هنوز بر سر دین قریش بود نزد آنان رفت.
رسول الله با ایشان گفتگو کرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نمود، و آنان را به سوی خدا دعوت و به دین اسلام تشویق و ترغیب نمود. سپس گفت:« با شما بیعت میکنم به شرط آن که مرا بازدارید از آنچه که همسران و فرزندان خود را بازمیدارید». (آنطور که نسبت به افراد خانوادۀ خود دلسوزی میکنید با رسول خدا هم اینطور باشید. م) آنگاه با او بیعت کردند و از او پیمان و وثوق گرفتند: که دیگر به مکه برنگردد و ایشان را ترک نکند. حضرت رسول به آنان جواب مثبت داد و گفت: من از شما هستم و شما از من هستید، میجنگم با کسی که شما با او میجنگید و صلح میکنم، با کسی که شما با او صلح میکنید.
بعد پیامبر خدا در بین ایشان دوازده نفر از بزرگان و نامداران را برگزید که: نه نفر از خزرج و سه نفر از اوس بودند.
اجازۀ هجرت به سوی مدینه
وقتی که رسول خدا با آن عده از انصار مدنی مبایعت کرد، که بر دین اسلام و یاری او و کسانی که پیروش هستند، پایداری نمایند؛ آنگاه عدهای از مسلمانان را پیش ایشان فرستاد، و به یارانش و کسانی که در مکه بودند، دستور داد: که به مدینه مهاجرت کنند و به برادران انصارشان بپیوندند و گفت:« براستی خدای عزوجل برادرانی خوب و محل سکونتی که بتوانید در آن زندگی کنید و در امان باشید به شما داده است». پس از آن که حضرت رسول ص دستور مهاجرت داد، مسلمانان دسته دسته به مدینه مهاجرت کردند، رسول خدا در مکه ماند و منتظر دستور خدا بود، که به او اجازۀ مهاجرت به مدینه را بدهد.
هجرت مسلمانان از مکه به مدینه سهل و آسان نبود که قریش باخبر باشند و خوشحال گردند، بلکه در مسیر مکه به مدینه نگهبانها گذاشته بودند، و هرکدام از مهاجرین را به انواع شکنجهها آزار میدادند. اما مهاجرین پایداری میکردند و فکرشان عوض نمیشد، و ماندن در مکه را اهمیت نمیدادند.
بعضی از مهاجرین به تنهایی میرفتند، و زن و فرزندانشان را به جا میگذاشتند، مانند: «ابوسلمه» و...» و بعضی تمام لوازم و مال و دارایی را با خود حمل میکردند: مانند: «صهیب» و...» و همچنین عمر پسر خطاب، طلحه، حمزه، زید پسر حارثه، عبدالرحمن پسر عوف، زبیر پسر عوام، ابوحذیفه، عثمان پسر عفان و دیگران مهاجرت کردند. مهاجرت پشت سر هم ادامه یافت، تمام مسلمانان مکه قبل از رسول الله ص به مدینه رفتند، غیر از کسانی که به دست قریش اسیر شدند، یا از دین برگشتند؛ مگر علی پسر ابی طالب و ابوبکر صدیق رضوان الله تعالی علیهما( ).
آخرین مشورت قریش در مکه در بارۀ رسول خدا و خنثیشدن نقشۀ آنان
وقتی قریش متوجه شدند، که رسول خدا در مدینه اصحاب و انصاری دارد و یارانش به آنجا میروند و ایشان نیز دلیلی ندارند، به مدینه دستدرازی کنند و از این که خود رسول الله هم به مدینه برود، بیم داشتند؛ و فهمیدند: اگر رسول الله مهاجرت کند، حیلههایشان نقش بر آب میشود، و هیچ راهی هم ندارند، که به مسلمانان دست یابند. بنابراین، در «دار الندوه» که منزل «قصی پسر کلاب» و محل برگزاری کارها بود، اشراف قریش جمع شدند و باهم مشورت کردند، که در کار پیامبر خدا چارهای بیاندیشند. نتیجۀ رأیشان این شد، که: از هر طایفهای جوانی نیرومند و شجیع انتخاب شود و هماهنگ بر سر رسول خدا هجوم ببرند و به او ضربه زنند، تا خون او در میان تمام قبایل پخش شود و پسران «عبدمناف» دیگر قادر به جنگ در مقابل قومشان نباشند؛ بر این قرارداد که عموماً متفق بودند جلسه پایان یافت.
خداوند این جریان را به رسول خود خبر داد. او نیز به علی پسر ابوطالب دستور داد: که در جایش بخوابد و خود را با بردهاش (لباس پشمی مخطط و پارچۀ یمانی) بپوشاند و به علی گفت: «نگران نباش به تو زیانی نخواهد رسید».
قوم، در جلو خانۀ رسول الله اجتماع کردند و آمادۀ قیام بودند، در این هنگام رسول الله بیرون رفت و یک مشت خاک همراه داشت، خداوند خاک را توی چشمشان ریخت، تا رسول خدا ص را نبینند. رسول خدا خ
اسلام در تمام خانوادههای انصار، اوس و خزرج انتشار یافت. «سعد پسر معاذ» و «اسید پسر حضیر$» که از بزرگان قوم خود از طایفۀ «بنی عبدالاشهل» اوسی بودند، به سبب مهربانی و نیکرفتاری کسانی که قبل از ایشان اسلام آورده بودند، و به سبب دعوت درست و نیک «مصعب پسر عمیر» مسلمان شدند؛ و فرزندان عبدالأشهل هم بعداً مسلمان شدند. هیچ خانوادهای از انصار نمانده بود، که در آن مردان و زنانی مسلمان نشده باشند.
بیعت در «عقبۀ دوم»
«مصعب پسر عمیر» در سال آینده به مکه برگشت و عدهای از مسلمانان انصار نیز با کاروان حج همراه قومشان که هنوز اهل شرک بودند خارج شدند، تا به مکه رسیدند. قبلاً از حضرت رسول ص وعده گرفته بودند: که در «عقبه» باهم ملاقات کنند. بعد از ثلث شب که از مراسم حج فارغ شدند، در وادی نزدیک عقبه هفتاد و سه (73) مرد و دو زن اجتماع کردند. حضرت رسول با عمویش عباس که هنوز بر سر دین قریش بود نزد آنان رفت.
رسول الله با ایشان گفتگو کرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نمود، و آنان را به سوی خدا دعوت و به دین اسلام تشویق و ترغیب نمود. سپس گفت:« با شما بیعت میکنم به شرط آن که مرا بازدارید از آنچه که همسران و فرزندان خود را بازمیدارید». (آنطور که نسبت به افراد خانوادۀ خود دلسوزی میکنید با رسول خدا هم اینطور باشید. م) آنگاه با او بیعت کردند و از او پیمان و وثوق گرفتند: که دیگر به مکه برنگردد و ایشان را ترک نکند. حضرت رسول به آنان جواب مثبت داد و گفت: من از شما هستم و شما از من هستید، میجنگم با کسی که شما با او میجنگید و صلح میکنم، با کسی که شما با او صلح میکنید.
بعد پیامبر خدا در بین ایشان دوازده نفر از بزرگان و نامداران را برگزید که: نه نفر از خزرج و سه نفر از اوس بودند.
اجازۀ هجرت به سوی مدینه
وقتی که رسول خدا با آن عده از انصار مدنی مبایعت کرد، که بر دین اسلام و یاری او و کسانی که پیروش هستند، پایداری نمایند؛ آنگاه عدهای از مسلمانان را پیش ایشان فرستاد، و به یارانش و کسانی که در مکه بودند، دستور داد: که به مدینه مهاجرت کنند و به برادران انصارشان بپیوندند و گفت:« براستی خدای عزوجل برادرانی خوب و محل سکونتی که بتوانید در آن زندگی کنید و در امان باشید به شما داده است». پس از آن که حضرت رسول ص دستور مهاجرت داد، مسلمانان دسته دسته به مدینه مهاجرت کردند، رسول خدا در مکه ماند و منتظر دستور خدا بود، که به او اجازۀ مهاجرت به مدینه را بدهد.
هجرت مسلمانان از مکه به مدینه سهل و آسان نبود که قریش باخبر باشند و خوشحال گردند، بلکه در مسیر مکه به مدینه نگهبانها گذاشته بودند، و هرکدام از مهاجرین را به انواع شکنجهها آزار میدادند. اما مهاجرین پایداری میکردند و فکرشان عوض نمیشد، و ماندن در مکه را اهمیت نمیدادند.
بعضی از مهاجرین به تنهایی میرفتند، و زن و فرزندانشان را به جا میگذاشتند، مانند: «ابوسلمه» و...» و بعضی تمام لوازم و مال و دارایی را با خود حمل میکردند: مانند: «صهیب» و...» و همچنین عمر پسر خطاب، طلحه، حمزه، زید پسر حارثه، عبدالرحمن پسر عوف، زبیر پسر عوام، ابوحذیفه، عثمان پسر عفان و دیگران مهاجرت کردند. مهاجرت پشت سر هم ادامه یافت، تمام مسلمانان مکه قبل از رسول الله ص به مدینه رفتند، غیر از کسانی که به دست قریش اسیر شدند، یا از دین برگشتند؛ مگر علی پسر ابی طالب و ابوبکر صدیق رضوان الله تعالی علیهما( ).
آخرین مشورت قریش در مکه در بارۀ رسول خدا و خنثیشدن نقشۀ آنان
وقتی قریش متوجه شدند، که رسول خدا در مدینه اصحاب و انصاری دارد و یارانش به آنجا میروند و ایشان نیز دلیلی ندارند، به مدینه دستدرازی کنند و از این که خود رسول الله هم به مدینه برود، بیم داشتند؛ و فهمیدند: اگر رسول الله مهاجرت کند، حیلههایشان نقش بر آب میشود، و هیچ راهی هم ندارند، که به مسلمانان دست یابند. بنابراین، در «دار الندوه» که منزل «قصی پسر کلاب» و محل برگزاری کارها بود، اشراف قریش جمع شدند و باهم مشورت کردند، که در کار پیامبر خدا چارهای بیاندیشند. نتیجۀ رأیشان این شد، که: از هر طایفهای جوانی نیرومند و شجیع انتخاب شود و هماهنگ بر سر رسول خدا هجوم ببرند و به او ضربه زنند، تا خون او در میان تمام قبایل پخش شود و پسران «عبدمناف» دیگر قادر به جنگ در مقابل قومشان نباشند؛ بر این قرارداد که عموماً متفق بودند جلسه پایان یافت.
خداوند این جریان را به رسول خود خبر داد. او نیز به علی پسر ابوطالب دستور داد: که در جایش بخوابد و خود را با بردهاش (لباس پشمی مخطط و پارچۀ یمانی) بپوشاند و به علی گفت: «نگران نباش به تو زیانی نخواهد رسید».
قوم، در جلو خانۀ رسول الله اجتماع کردند و آمادۀ قیام بودند، در این هنگام رسول الله بیرون رفت و یک مشت خاک همراه داشت، خداوند خاک را توی چشمشان ریخت، تا رسول خدا ص را نبینند. رسول خدا خ
اک بر سر و صورتشان پاشید و سورۀ «یس» از اول تا آیۀ نه 9، ﴿ ﴾ «و پیشاپیش آنان و نیز پشت سرشان مانع و سدی قرار داده و پردهای بر (چشمان) آنان نهادهایم؛ پس نمیبینند». را تلاوت كرد
در این هنگامی یکی آمد و گفت: در اینجا منتظر چه کسی هستید؟ گفتند: محمد. گفت: خداوند بدبختتان کند، به خدا محمد رفت، پی کارش. ایشان نگاه کردند و دیدند: که محمد ص در جایش خوابیده! بدون تردید او را رسول خدا پنداشتند، که خوابیده است.
وقتی روز شد، علی از جا برخاست، خجالت کشیدند و سرافکنده شدند.
در این هنگامی یکی آمد و گفت: در اینجا منتظر چه کسی هستید؟ گفتند: محمد. گفت: خداوند بدبختتان کند، به خدا محمد رفت، پی کارش. ایشان نگاه کردند و دیدند: که محمد ص در جایش خوابیده! بدون تردید او را رسول خدا پنداشتند، که خوابیده است.
وقتی روز شد، علی از جا برخاست، خجالت کشیدند و سرافکنده شدند.
هجرت رسول خدا به مدینه
رسول الله نزد ابوبکر آمد و گفت: «براستی خداوند به من اجازۀ خارجشدن و هجرت داده است». ابوبکر گفت: با هم یا رسول الله، گفت: باهم، ابوبکر از شادی گریست. آنگاه دو شتر را که قبلاً برای این سفر مبارک آماده کرده بود، تقدیم داشت؛ و «عبدالله پسر اریقط» را اجاره گرفت: تا راه را به ایشان نشان دهد، رسول الله به علی امر کرد در مکه بماند تا سپردههایی که نزد حضرت بود به صاحبانش پس دهد؛ زیرا رسول الله به واسطۀ صداقت و امانتداریش مورد اعتماد بود، و هرکس چیزی داشت و در نزد خود نمیتوانست نگهداریش کند، به دست رسول خدا میسپرد.
در غار «ثور»
رسول الله و ابوبکر به پنهانی از مکه خارج شدند، ابوبکر به پسرش «عبدالله » دستور داد به سخنان مردم مکه که در بارۀ ایشان میگویند: گوش فرا دهد. و به «عامر پسر فهیرۀ» غلامش دستور داد که در روز، حیوانات را بچراند و شب به دنبال ایشان ببرد تا رد پاها از بین برود، و أسماءك دخترش نیز برایشان طعام ببرد. آنگاه به طرف غار ثور حرکت کردند، ابوبکر قبلاً وارد غار شد، که آن را بررسی کند، مبادا چیزی در آن باشد و به حضرت اذیت برساند. بعداً حضرت ص داخل شود، وقتی ایشان به غار رفتند، خداوند عنکبوت را فرستاد تا جلو غار را تنید، که پرده و مانع باشد. و به دو کبوتر وحشی الهام کرد، آمدند و بال خود را تکان داد، تا در میان تار عنکبوت و درخت جلو غار خود را جای دهند و آشیانه بسازند. ﴿ ﴾. (الفتح: 7). «و برای خدا است لشکریان آسمانها و زمین».
مشرکان و کافران ایشان را دنبال کردند تا به کوه رسیدند، آنجا اثر و رد پا را گم کردند. ناچار به طرف قلۀ کوه رفتند، از کنار غار گذشتند، در جلو غار دیدند که عنکبوت تار تنیده است، گفتند: اگر کسی داخل غار میرفت، تار عنکبوت جلو درش نمیماند.
اندوه مخور خدا با ما است
هنگامی که ایشان در غار بودند، ابوبکر آثار مشرکان را دید و گفت: یا رسول الله ! اگر یکی از مشرکان پایش را بلند کند (و به قولی: سرش را به طرف پایین فرود آورد. م) ما را میبیند، حضرت فرمود: در بارۀ دو نفر که سومشان خداوند است چه فکر میکنید؟ این است که قرآن میگوید:
«آنگاه یکی از آن دو تن که در غار بودند، یعنی رسول الله به رفیق و همسفر خود (ابوبکر صدیق) که نگران بود، گفت: اندوهگین مباش که خدا با ما است»( ).
سوارشدن «سراقه» به دنبال رسول و آنچه که بر سرش آمد
زمانی که قریش رسول الله را پیدا نکردند، یکصد شتر را برای کسی که او را دنبال کند و به قریش باز گرداند قرار دادند؛ حضرت با ابوبکر سه شب در غار ماندند و سپس همراه «عامر پسر فهیره» حرکت کردند و به راهنمایی آن راهنمای مشرک «عبدالله پسر اریقط» که حضرت رسول اجاره کرده بود از طریق دریا گذشتند.
طمع, «سراقه پسر مالک پسر جعشم» را وا دشت، که به دنبال رسول الله برود و او را برای قریش باز آورد، و در مقابل یکصد شتر بگیرد. پس سوار بر اسب شد و در پی او رفت. اسب لغزید و او به زمین خورد، باز سوار شد و راه را ادامه داد، باز هم لغزید و افتاد. دوباره سوار شد و حرکت کرد، در این حال رسول خدا و همراهانش ظاهر شدند، باز اسب سراقه لغزید و دو دستش در خاک فرو رفت و از بالای اسب افتاد، و به دنبالشان دودی مانند «گردباد» بلند شد.
«سراقه» آن وقت فهمید، که او رسول خدا ا ست و در حمایت پروردگار توانا است، و پیامبریش روشن و شکی در آن نیست. ایشان را صدا زد و گفت: من «سراقه» هستم، به من توجه کنید، که با شما حرف دارم: به خدا قسم! از جانب من به شما هیچ گزندی نمیرسد. رسول الله به ابوبکر گفت: به او بگو از ما چه میخواهی؟ سراقه گفت: نوشتهای برایم بنویس، که نشانۀ بین من و تو باشد. «عامر پسر فهیره» روی استخوان یا تکه پارچهای برایش نوشت.
النگوی «کسری» در دست «سراقه»
رسول الله به سراقه گفت: چگونه است اگر دو النگوی (مچ بند) کسری را به دست کنید؟ و در زمان خلافت عمر چنین شد. النگو و تاج و طوق (گردنبند) کسری را نزد عمر آوردند. عمر سراقه را صدا کرد و آنها را به او داد.
سراقه هدایایی به خدمت رسول تقدیم کرد. حضرت آن را نپذیرفت، و بیش از این نگفت که: آن را از ما دور کن».
مردی مبارک
رسول الله در مسیرشان از کنار «ام معبد خزاعیه» که گوسفندی هم نزدش بود، رد شد. آن گوسفند از گله میرمید، رسول الله دستی به پستان گوسفند کشید و نام خدا را برد و دعا کرد، شیر گوسفند روان و بابرکت گردید. حضرت صکمی از آن نوشید و به یارانش داد، تا سیر شدند؛ بازهم نوشید و بار دوم دوشید تا ظرف پر شد.
پس از آن که «ابو معبد» برگشت از داستان پرسید. ام معبد گفت: نه قسم به خدا نمیدانم، فقط همین میدانم که مردی مبارک از اینجا عبور کرد، سخنانش چنین و چنان بود. «ام معبد» جریان را خوب تعریف کرد، ابو معبد گفت: والله! آن همان کسی است که ق
رسول الله نزد ابوبکر آمد و گفت: «براستی خداوند به من اجازۀ خارجشدن و هجرت داده است». ابوبکر گفت: با هم یا رسول الله، گفت: باهم، ابوبکر از شادی گریست. آنگاه دو شتر را که قبلاً برای این سفر مبارک آماده کرده بود، تقدیم داشت؛ و «عبدالله پسر اریقط» را اجاره گرفت: تا راه را به ایشان نشان دهد، رسول الله به علی امر کرد در مکه بماند تا سپردههایی که نزد حضرت بود به صاحبانش پس دهد؛ زیرا رسول الله به واسطۀ صداقت و امانتداریش مورد اعتماد بود، و هرکس چیزی داشت و در نزد خود نمیتوانست نگهداریش کند، به دست رسول خدا میسپرد.
در غار «ثور»
رسول الله و ابوبکر به پنهانی از مکه خارج شدند، ابوبکر به پسرش «عبدالله » دستور داد به سخنان مردم مکه که در بارۀ ایشان میگویند: گوش فرا دهد. و به «عامر پسر فهیرۀ» غلامش دستور داد که در روز، حیوانات را بچراند و شب به دنبال ایشان ببرد تا رد پاها از بین برود، و أسماءك دخترش نیز برایشان طعام ببرد. آنگاه به طرف غار ثور حرکت کردند، ابوبکر قبلاً وارد غار شد، که آن را بررسی کند، مبادا چیزی در آن باشد و به حضرت اذیت برساند. بعداً حضرت ص داخل شود، وقتی ایشان به غار رفتند، خداوند عنکبوت را فرستاد تا جلو غار را تنید، که پرده و مانع باشد. و به دو کبوتر وحشی الهام کرد، آمدند و بال خود را تکان داد، تا در میان تار عنکبوت و درخت جلو غار خود را جای دهند و آشیانه بسازند. ﴿ ﴾. (الفتح: 7). «و برای خدا است لشکریان آسمانها و زمین».
مشرکان و کافران ایشان را دنبال کردند تا به کوه رسیدند، آنجا اثر و رد پا را گم کردند. ناچار به طرف قلۀ کوه رفتند، از کنار غار گذشتند، در جلو غار دیدند که عنکبوت تار تنیده است، گفتند: اگر کسی داخل غار میرفت، تار عنکبوت جلو درش نمیماند.
اندوه مخور خدا با ما است
هنگامی که ایشان در غار بودند، ابوبکر آثار مشرکان را دید و گفت: یا رسول الله ! اگر یکی از مشرکان پایش را بلند کند (و به قولی: سرش را به طرف پایین فرود آورد. م) ما را میبیند، حضرت فرمود: در بارۀ دو نفر که سومشان خداوند است چه فکر میکنید؟ این است که قرآن میگوید:
«آنگاه یکی از آن دو تن که در غار بودند، یعنی رسول الله به رفیق و همسفر خود (ابوبکر صدیق) که نگران بود، گفت: اندوهگین مباش که خدا با ما است»( ).
سوارشدن «سراقه» به دنبال رسول و آنچه که بر سرش آمد
زمانی که قریش رسول الله را پیدا نکردند، یکصد شتر را برای کسی که او را دنبال کند و به قریش باز گرداند قرار دادند؛ حضرت با ابوبکر سه شب در غار ماندند و سپس همراه «عامر پسر فهیره» حرکت کردند و به راهنمایی آن راهنمای مشرک «عبدالله پسر اریقط» که حضرت رسول اجاره کرده بود از طریق دریا گذشتند.
طمع, «سراقه پسر مالک پسر جعشم» را وا دشت، که به دنبال رسول الله برود و او را برای قریش باز آورد، و در مقابل یکصد شتر بگیرد. پس سوار بر اسب شد و در پی او رفت. اسب لغزید و او به زمین خورد، باز سوار شد و راه را ادامه داد، باز هم لغزید و افتاد. دوباره سوار شد و حرکت کرد، در این حال رسول خدا و همراهانش ظاهر شدند، باز اسب سراقه لغزید و دو دستش در خاک فرو رفت و از بالای اسب افتاد، و به دنبالشان دودی مانند «گردباد» بلند شد.
«سراقه» آن وقت فهمید، که او رسول خدا ا ست و در حمایت پروردگار توانا است، و پیامبریش روشن و شکی در آن نیست. ایشان را صدا زد و گفت: من «سراقه» هستم، به من توجه کنید، که با شما حرف دارم: به خدا قسم! از جانب من به شما هیچ گزندی نمیرسد. رسول الله به ابوبکر گفت: به او بگو از ما چه میخواهی؟ سراقه گفت: نوشتهای برایم بنویس، که نشانۀ بین من و تو باشد. «عامر پسر فهیره» روی استخوان یا تکه پارچهای برایش نوشت.
النگوی «کسری» در دست «سراقه»
رسول الله به سراقه گفت: چگونه است اگر دو النگوی (مچ بند) کسری را به دست کنید؟ و در زمان خلافت عمر چنین شد. النگو و تاج و طوق (گردنبند) کسری را نزد عمر آوردند. عمر سراقه را صدا کرد و آنها را به او داد.
سراقه هدایایی به خدمت رسول تقدیم کرد. حضرت آن را نپذیرفت، و بیش از این نگفت که: آن را از ما دور کن».
مردی مبارک
رسول الله در مسیرشان از کنار «ام معبد خزاعیه» که گوسفندی هم نزدش بود، رد شد. آن گوسفند از گله میرمید، رسول الله دستی به پستان گوسفند کشید و نام خدا را برد و دعا کرد، شیر گوسفند روان و بابرکت گردید. حضرت صکمی از آن نوشید و به یارانش داد، تا سیر شدند؛ بازهم نوشید و بار دوم دوشید تا ظرف پر شد.
پس از آن که «ابو معبد» برگشت از داستان پرسید. ام معبد گفت: نه قسم به خدا نمیدانم، فقط همین میدانم که مردی مبارک از اینجا عبور کرد، سخنانش چنین و چنان بود. «ام معبد» جریان را خوب تعریف کرد، ابو معبد گفت: والله! آن همان کسی است که ق
ریش دنبالش میگردند.
و ابو معبد نیز به دنبال رسول خدا رفت تا به قبا در نزدیکی مدینه رسیدند.
آن «رویداد مهم و تاریخی» در «دوازدۀ ربیع الاول روز دو شنبه» بود که مبدأ تاریخ اسلام است.
در مدینه اهل مدینه چگونه از رسول الله استقبال کردند؟
انصار خبر یافتند؛ که رسول خدا از مکه خارج شده است، همگی بیش از انتظار روزهداران برای دیدن هلال ماه شب عید در انتظار آمدن پیامبر بودند، و هرروز پس از نماز صبح به خارج مدینه میرفتند و در انتظار پیامبر خدا بودند و تا غروب آفتاب به خانه برنمیگشتند، در حالی که موقع شدت گرمای تابستان بود.
هنگامی که پیامبر خدا وارد مدینه شد، مردم انصار در خانه و یهودیان از برنامۀ انصار باخبر بودند، و اولین کسی که پیامبر را دید، یکی از یهودیان بود, که با صدای بلند فریاد برآورد، و انصار را از تشریففرمایی پیامبر باخبر کرد.
انصار به استقبالش رفتند، دیدند: که با ابوبکر در سایۀ درخت خرمایی نشسته و از نظر سنی باهم شبیه اند، چون اغلب مردم قبلاً پیامبر را ندیده بودند، و ازدحام بود؛ لذا اغلب مردم پیامبر را نمیشناختند.
ابوبکر به فراست و درک والای خود دریافت. آنگاه از جا برخاست و با عبایش برای حضرت سایهبان درست کرد، تا مردم او را بشناسند.
مسلمانان از تشریففرمایی پیامبر با شادی و سرور «تکبیر» میگفتند و هیچ چیزی در زندگی برایشان هیجان انگیزتر، از تشریففرمایی پیامبر نبود، تا جائی که زنان و کودکان و بزرگان میگفتند:
«پیامبر آمد، پیامبر آمد».
و دختران انصار با سرور و شادمانی این اشعار را میسرودند( ).
طلع البدر علينا
من ثنيات الوداع
وجب الشكر علينا
ما دعا لله داع
أيها المبعوث فينا
جئت بالأمر المطاع( )
«أنس – ابوالحمزه – پسر مالک انصاری» که در آن هنگام برده بود، میگوید: آن روزی که حضرت رسول وارد مدینه شد، شاهد بودیم، که مدینه هیچ روزی را نیکوتر و نورانیتر از آن روز به خود ندیده بود.
«مسجد قبا»
و اولین نماز جمعه در مدینه
پیامبر خدا چهار روز در «قبا» اقامت کرد و در آنجا مسجدی بنا نهاد.
در خانۀ «ابو ایوب انصاری»
پیامبر خدا پس از چهار روز اقامت در «قبا» به مدینه رفت و مردم دسته دسته در راه به خدمت او میرسیدند و از او میخواستند، که در خانۀ ایشان اقامت کند، و افسار شتر را میگرفتند. پیامبر میگفت: شتر را آزاد بگذارید، زیرا این شتر مأمور است. و این جریان چندین بار تکرار شد، تا به در منزل پسران «مالک بنی نجار» رسید. شتر در محل در مسجد نبوی فعلی ایستاد و خود را به زمین زد که آن محل در آن موقع «جای خشککردن خرما» و متعلق به دو یتیم از طایفۀ بنی نجار بود.
پیامبر خدا از شتر پایین آمد، ابو ایوب (خالد پسر زید نجاری خزرجی) اسباب سفر پیامبر را برداشت و به خانۀ خود برد، و پیامبرص به خانۀ او رفت. ابو ایوب در احترام و مهمانداری او اهمیت خاصی نشان داد. پیامبر پایین مجلس نشست، اما ابو ایوب ناراحت شد و خوشحال بود، که در صدر مجلس بنشیند. پیامبر گفت:« ای ابو ایوب! آنچه که برای من و همراهانم بهتر است، آن است که در پایین مجلس بنشینم».
بنای «مسجد نبوی» و محل سکونت
رسول خدا آن دو جوان را که صاحب زمین مذکور بودند، دعوت کرد، که آن محل را از ایشان بخرد و در آن مسجد بنا کند. آن دو جوان گفتند: زمین را به تو میبخشیم. رسول خدا قبول نکرد و آن را خرید و مسجد را بنا نهاد.
رسول خدا خودش در کار مسجد زحمت میکشید و خشت خام و مصالح میآورد، همۀ مسلمانان از او پیروی میکردند.
رسول خدا میگفت: «بار الها! پاداش آخرت است، به انصار و مهاجرین رحم کن».
همۀ مسلمانان بسیار مسرور و خوشحال بودند و شعر میسرودند و خدا را شکر میکردند.
رسول خدا هفت ماه در خانۀ ابو ایوب انصاری بود، تا مسجد و مسکن ساخته شد، آنگاه به محل سکونت خود رفت. تمام مهاجرین به رسول خدا ملحق شدند و کسی از آنان در مکه نماند، مگر کسانی که از دین برگشتند، و یا کسانی که در زندان بودند، و اهل و بیت انصار عموماً مسلمان شدند.
پیمان برادری بین «مهاجرین» و «انصار»
رسول خدا در بین مهاجرین و انصار اخوت و برادری و کمک به همدیگر (مساوات) را برقرار نمود، انصار در مؤاخات و برادری سبقت میگرفتند، تا جایی که کار به قرعهکشی موکول شد. انصار، مهاجرین را در انتخاب خانهها و اثاث و اموال و زمین و حیوانات چهار پای خود عموماً اختیار کامل دادند.
انصاری به مهاجر میگفت: اموالم را ببین و نیمی از آن را بردار، و مهاجر در جواب میگفت: خداوند آن را برای اهل و بیتت، مبارک گرداند. مرا به بازار آشنا کن تا کار کنم. از جانب انصار ایثار و فداکاری و از جانب مهاجرین مناعت و بلندهمتی و عزت نفس برقرار بود.
نوشتۀ رسول در بین مهاجرین و انصار و سفارش در بارۀ یهودیان
رسول الله قراردادی نوشت و در آن مقرر داشت که انصار و مهاجرین با یهودیان
و ابو معبد نیز به دنبال رسول خدا رفت تا به قبا در نزدیکی مدینه رسیدند.
آن «رویداد مهم و تاریخی» در «دوازدۀ ربیع الاول روز دو شنبه» بود که مبدأ تاریخ اسلام است.
در مدینه اهل مدینه چگونه از رسول الله استقبال کردند؟
انصار خبر یافتند؛ که رسول خدا از مکه خارج شده است، همگی بیش از انتظار روزهداران برای دیدن هلال ماه شب عید در انتظار آمدن پیامبر بودند، و هرروز پس از نماز صبح به خارج مدینه میرفتند و در انتظار پیامبر خدا بودند و تا غروب آفتاب به خانه برنمیگشتند، در حالی که موقع شدت گرمای تابستان بود.
هنگامی که پیامبر خدا وارد مدینه شد، مردم انصار در خانه و یهودیان از برنامۀ انصار باخبر بودند، و اولین کسی که پیامبر را دید، یکی از یهودیان بود, که با صدای بلند فریاد برآورد، و انصار را از تشریففرمایی پیامبر باخبر کرد.
انصار به استقبالش رفتند، دیدند: که با ابوبکر در سایۀ درخت خرمایی نشسته و از نظر سنی باهم شبیه اند، چون اغلب مردم قبلاً پیامبر را ندیده بودند، و ازدحام بود؛ لذا اغلب مردم پیامبر را نمیشناختند.
ابوبکر به فراست و درک والای خود دریافت. آنگاه از جا برخاست و با عبایش برای حضرت سایهبان درست کرد، تا مردم او را بشناسند.
مسلمانان از تشریففرمایی پیامبر با شادی و سرور «تکبیر» میگفتند و هیچ چیزی در زندگی برایشان هیجان انگیزتر، از تشریففرمایی پیامبر نبود، تا جائی که زنان و کودکان و بزرگان میگفتند:
«پیامبر آمد، پیامبر آمد».
و دختران انصار با سرور و شادمانی این اشعار را میسرودند( ).
طلع البدر علينا
من ثنيات الوداع
وجب الشكر علينا
ما دعا لله داع
أيها المبعوث فينا
جئت بالأمر المطاع( )
«أنس – ابوالحمزه – پسر مالک انصاری» که در آن هنگام برده بود، میگوید: آن روزی که حضرت رسول وارد مدینه شد، شاهد بودیم، که مدینه هیچ روزی را نیکوتر و نورانیتر از آن روز به خود ندیده بود.
«مسجد قبا»
و اولین نماز جمعه در مدینه
پیامبر خدا چهار روز در «قبا» اقامت کرد و در آنجا مسجدی بنا نهاد.
در خانۀ «ابو ایوب انصاری»
پیامبر خدا پس از چهار روز اقامت در «قبا» به مدینه رفت و مردم دسته دسته در راه به خدمت او میرسیدند و از او میخواستند، که در خانۀ ایشان اقامت کند، و افسار شتر را میگرفتند. پیامبر میگفت: شتر را آزاد بگذارید، زیرا این شتر مأمور است. و این جریان چندین بار تکرار شد، تا به در منزل پسران «مالک بنی نجار» رسید. شتر در محل در مسجد نبوی فعلی ایستاد و خود را به زمین زد که آن محل در آن موقع «جای خشککردن خرما» و متعلق به دو یتیم از طایفۀ بنی نجار بود.
پیامبر خدا از شتر پایین آمد، ابو ایوب (خالد پسر زید نجاری خزرجی) اسباب سفر پیامبر را برداشت و به خانۀ خود برد، و پیامبرص به خانۀ او رفت. ابو ایوب در احترام و مهمانداری او اهمیت خاصی نشان داد. پیامبر پایین مجلس نشست، اما ابو ایوب ناراحت شد و خوشحال بود، که در صدر مجلس بنشیند. پیامبر گفت:« ای ابو ایوب! آنچه که برای من و همراهانم بهتر است، آن است که در پایین مجلس بنشینم».
بنای «مسجد نبوی» و محل سکونت
رسول خدا آن دو جوان را که صاحب زمین مذکور بودند، دعوت کرد، که آن محل را از ایشان بخرد و در آن مسجد بنا کند. آن دو جوان گفتند: زمین را به تو میبخشیم. رسول خدا قبول نکرد و آن را خرید و مسجد را بنا نهاد.
رسول خدا خودش در کار مسجد زحمت میکشید و خشت خام و مصالح میآورد، همۀ مسلمانان از او پیروی میکردند.
رسول خدا میگفت: «بار الها! پاداش آخرت است، به انصار و مهاجرین رحم کن».
همۀ مسلمانان بسیار مسرور و خوشحال بودند و شعر میسرودند و خدا را شکر میکردند.
رسول خدا هفت ماه در خانۀ ابو ایوب انصاری بود، تا مسجد و مسکن ساخته شد، آنگاه به محل سکونت خود رفت. تمام مهاجرین به رسول خدا ملحق شدند و کسی از آنان در مکه نماند، مگر کسانی که از دین برگشتند، و یا کسانی که در زندان بودند، و اهل و بیت انصار عموماً مسلمان شدند.
پیمان برادری بین «مهاجرین» و «انصار»
رسول خدا در بین مهاجرین و انصار اخوت و برادری و کمک به همدیگر (مساوات) را برقرار نمود، انصار در مؤاخات و برادری سبقت میگرفتند، تا جایی که کار به قرعهکشی موکول شد. انصار، مهاجرین را در انتخاب خانهها و اثاث و اموال و زمین و حیوانات چهار پای خود عموماً اختیار کامل دادند.
انصاری به مهاجر میگفت: اموالم را ببین و نیمی از آن را بردار، و مهاجر در جواب میگفت: خداوند آن را برای اهل و بیتت، مبارک گرداند. مرا به بازار آشنا کن تا کار کنم. از جانب انصار ایثار و فداکاری و از جانب مهاجرین مناعت و بلندهمتی و عزت نفس برقرار بود.
نوشتۀ رسول در بین مهاجرین و انصار و سفارش در بارۀ یهودیان
رسول الله قراردادی نوشت و در آن مقرر داشت که انصار و مهاجرین با یهودیان
جنگ نکند، و با شروط و قراردادهای خاصی که در بین طرفین گذشت، یهودیان بر سر دین و اموال خود بمانند.
آذان شروع شد
وقتی رسول خدا دید، که در مدینه مطمئن است، و کار مسلمانان محکم و استوار شده و مردم در موقع نماز بدون دعوت برای خواندن آن اجتماع میکنند، و ناپسند دانست، که از راهنمای یهود و نصاری به وسیلۀ بوق و زنگ ناقوس و آتش که مردم را برای مراسم دینی دعوت میکردند، دعوت کند؛ لذا خداوند مسلمانان را به گفتن آذان احترام گرفت. و به بعضی از صحابه # چنین اذانی را در خواب نشان داد و الهام نمود، و در خدمت رسول خدا عرضه کردند. رسول خدا نیز آن را برای مسلمانان مشروع قرار داد و پسندید و «بلال پسر رباح حبشی» برای گفتن اذان برگزیده شد، بلال مؤذن رسول خدا بود. «پس بلال روز قیامت, پیشوای تمام مؤذنان است» ( ).
ظاهرشدن منافقان در مدینه
دین اسلام، در سراسر مدینه انتشار یافت و عدهای از کشیشها و علمای یهود مانند «عبدالله پسر سلام» مسلمان شدند، و حسد و کینه در یهودیان و کسانی که ادعای بزرگی و ریاست داشتند نفوذ کرد، زیرا میخواستند, مانند گذشته تاج ریاست بر سر نهند و امر و نهی کنند و زعامت داشته باشند، مانند «عبدالله پسر أبی پسر سلول»، زیرا او همیشه دارای تجملات بود.
وقتی اسلام ظهور کرد و مردم مدینه و اطراف دسته دسته به دین مبین اسلام میگرویدند «عبدالله» حسد برد و بخل ورزید. و هرکسی دیگر که مرض و ناتوانی در دل داشت، و چشم به ریاست دوخته بود، با اسلام و مسلمانان دشمنی میکرد. و در میان آنان عدهای دشمن آشکار و دستهای دشمن پنهان «منافق» بودند.
عوضشدن قبله
رسول خدا و سایر مسلمانان بعد از این که وارد مدینه شدند، شانزده ماه تمام، رو به «بیت المقدس» نماز میخواندند. حضرت رسول دوست میداشت، که رو به مکه نماز خوانده شود، و مسلمانان عرب نیز با حب و علاقه و اکرام «کعبه» پرورش یافته و بزرگ شده بودند، و آن محبت و علاقه با گوشت و خونشان ترکیب یافته و غیر از کعبه را به عنوان بیت تصور نمیکردند، و غیر از قبلۀ ابراهیم و اسماعیلإ قبلهای را نمیپنداشتند، و ایشان نیز دوست داشتند، که به طرف کعبه برگردند و این تغییر کعبه برای مسلمانان سخت بود و اما میگفتند:
«شنیدیم و اطاعت نمودیم» و باز میگفتند: «به او ایمان آوردیم، همۀ دستوراتش از جانب پروردگار است». مسلمانان جز پیروی از فرمان رسول و فروتنی در برابر دستورات خدا, چیزی را نمیشناختند، چه با آرزوها و عاداتشان موافق و سازگار باشد یا نباشد.
هنگامی که خداوند، دلهای ایشان را به تقوا و اطاعت و فرمانبرداری امتحان کرد، رسولش و مسلمانان را به سوی کعبه متوجه ساخت، آنچنان که در قرآن میفرماید:« و این چنین شما را امتی برگزیده (و بدور از افراط و تفریط) قرار دادیم تا بر مردم گواه باشید و پیامبر نیز بر شما گواه باشد؛ و ما قبله¬ای را که قبلاً بر آن بودی، تنها بدین خاطر مقرر نمودیم تا (با تغییر دادنش) پیروان (ثابت قدمِ) پیامبر را از کسانی که به جاهلیت باز می¬گردند، مشخص کنیم. مسلماً این حکم، دشوار بود مگر بر کسانی که الله هدایتشان کرده است. الله¬، ایمانتان را ضایع نمی¬گرداند. بی¬گمان الله نسبت به مردم، بخشاینده و مهربان است» ( ).
مسلمانان با کمال اطاعت و فرمانبرداری از خدا و رسولش به سوی «کعبه» روی نمودند و کعبه تا روز قیامت قبلۀ مسلمانان گردید، مسلمانان از هرکجا رو به کعبه نمایند، گوشهای از آن را یافته اند.
آذان شروع شد
وقتی رسول خدا دید، که در مدینه مطمئن است، و کار مسلمانان محکم و استوار شده و مردم در موقع نماز بدون دعوت برای خواندن آن اجتماع میکنند، و ناپسند دانست، که از راهنمای یهود و نصاری به وسیلۀ بوق و زنگ ناقوس و آتش که مردم را برای مراسم دینی دعوت میکردند، دعوت کند؛ لذا خداوند مسلمانان را به گفتن آذان احترام گرفت. و به بعضی از صحابه # چنین اذانی را در خواب نشان داد و الهام نمود، و در خدمت رسول خدا عرضه کردند. رسول خدا نیز آن را برای مسلمانان مشروع قرار داد و پسندید و «بلال پسر رباح حبشی» برای گفتن اذان برگزیده شد، بلال مؤذن رسول خدا بود. «پس بلال روز قیامت, پیشوای تمام مؤذنان است» ( ).
ظاهرشدن منافقان در مدینه
دین اسلام، در سراسر مدینه انتشار یافت و عدهای از کشیشها و علمای یهود مانند «عبدالله پسر سلام» مسلمان شدند، و حسد و کینه در یهودیان و کسانی که ادعای بزرگی و ریاست داشتند نفوذ کرد، زیرا میخواستند, مانند گذشته تاج ریاست بر سر نهند و امر و نهی کنند و زعامت داشته باشند، مانند «عبدالله پسر أبی پسر سلول»، زیرا او همیشه دارای تجملات بود.
وقتی اسلام ظهور کرد و مردم مدینه و اطراف دسته دسته به دین مبین اسلام میگرویدند «عبدالله» حسد برد و بخل ورزید. و هرکسی دیگر که مرض و ناتوانی در دل داشت، و چشم به ریاست دوخته بود، با اسلام و مسلمانان دشمنی میکرد. و در میان آنان عدهای دشمن آشکار و دستهای دشمن پنهان «منافق» بودند.
عوضشدن قبله
رسول خدا و سایر مسلمانان بعد از این که وارد مدینه شدند، شانزده ماه تمام، رو به «بیت المقدس» نماز میخواندند. حضرت رسول دوست میداشت، که رو به مکه نماز خوانده شود، و مسلمانان عرب نیز با حب و علاقه و اکرام «کعبه» پرورش یافته و بزرگ شده بودند، و آن محبت و علاقه با گوشت و خونشان ترکیب یافته و غیر از کعبه را به عنوان بیت تصور نمیکردند، و غیر از قبلۀ ابراهیم و اسماعیلإ قبلهای را نمیپنداشتند، و ایشان نیز دوست داشتند، که به طرف کعبه برگردند و این تغییر کعبه برای مسلمانان سخت بود و اما میگفتند:
«شنیدیم و اطاعت نمودیم» و باز میگفتند: «به او ایمان آوردیم، همۀ دستوراتش از جانب پروردگار است». مسلمانان جز پیروی از فرمان رسول و فروتنی در برابر دستورات خدا, چیزی را نمیشناختند، چه با آرزوها و عاداتشان موافق و سازگار باشد یا نباشد.
هنگامی که خداوند، دلهای ایشان را به تقوا و اطاعت و فرمانبرداری امتحان کرد، رسولش و مسلمانان را به سوی کعبه متوجه ساخت، آنچنان که در قرآن میفرماید:« و این چنین شما را امتی برگزیده (و بدور از افراط و تفریط) قرار دادیم تا بر مردم گواه باشید و پیامبر نیز بر شما گواه باشد؛ و ما قبله¬ای را که قبلاً بر آن بودی، تنها بدین خاطر مقرر نمودیم تا (با تغییر دادنش) پیروان (ثابت قدمِ) پیامبر را از کسانی که به جاهلیت باز می¬گردند، مشخص کنیم. مسلماً این حکم، دشوار بود مگر بر کسانی که الله هدایتشان کرده است. الله¬، ایمانتان را ضایع نمی¬گرداند. بی¬گمان الله نسبت به مردم، بخشاینده و مهربان است» ( ).
مسلمانان با کمال اطاعت و فرمانبرداری از خدا و رسولش به سوی «کعبه» روی نمودند و کعبه تا روز قیامت قبلۀ مسلمانان گردید، مسلمانان از هرکجا رو به کعبه نمایند، گوشهای از آن را یافته اند.
قریش برای بهانه میگشتند و نسبت به کار مسلمانان در مدینه دخالت بیجا میکردند
زمانی که اسلام در مدینه استقرار یافت و قریش فهمیدند: که دین اسلام در رشد و شکوفایی است و هرروز که میگذرد، قوت و انتشارش زیادتر میگردد، آنگاه جنگ و دشمنی را با مسلمانان شدت بخشیدند. اما پروردگار سبحان دستور داد که: صبر و عفو و گذشت و بخشش داشته باشند، و گفت: ﴿... ...﴾ «از جنگ خودداری کنید و نماز را به پا دارید». (سورۀ نساء، آیه 77).
اجازۀ جنگ با کفار
وقتی که قدرت و شوکت مسلمانان زیاد شد، و نیروی سپاه خود را محکم کردند, خداوند به آنان اجازه جنگ داد، و لکن آن را واجب ننمود، و گفت: «رخصت جنگ با دشمنان به جنگجویان اسلام داده شد، زیرا که آنان از دشمن ستم دیده و کشیده اند، و خدا بر یاری آنان قادر است»( ).
سرایا و غزوۀ ابواء
رسول خدا به فرستادن لشکر و سرایا به سوی بعضی از قبایل و نواحی شروع کرد، و اغلب اوقات جنگ و درگیری پیش نمیآمد و گاهی هم درگیری پیش میآمد و در این برخوردها ترس و بیم به دل مشرکان مینشست و شوکت و جلال مسلمانان ظاهر میگشت.
رسول خدا در جنگ ابواء شرکت کرد، و این اولین غزوهای بود، که حضرت شخصاً در آن شرکت داشت. که بعد از این سایر سرایا و غزوات شروع شد.
واجبشدن روزۀ ماه رمضان
در سال دوم هجرت روزۀ ماه رمضان واجب گردید، و خداوند چنین بیان فرمود: «ای کسانی که ایمان آوردهاید! بر شما روزه واجب شد، همچنان که بر آنان که پیش از شما (بر پیشینیان شما) واجب شده بود، واجب گردانید؛ باشد که بپرهیزید»( ).
و باز فرموده است: «ماه رمضانی که قرآن در آن نازل شد، هدایت است برای مردم و نشانههای روشن از هدایت و فرمان. پس هرکس از شما که مسافر یا مریض نباشد روزه بر او واجب است»( ).
جنگ قاطع «بدر»
غزوۀ بزرگ بدر در ماه رمضان سال دوم هجرت روی داد، که خداوند آن را به روز فرقان یاد کرد و گفت: «اگر به خدا و به آنچه بر بندۀ خود نازل کردیم در روز فرقان، روزی که دو سپاه اسلام و کفر در جنگ بدر رو به رو شدند، ایمان آورده اید»( ).
از خبرهای این جنگ است: وقتی که میان مسلمانان و مشرکین قریش جنگ برپا شد، رسول خدا شنید، که: «ابوسفیان پسر حرب» همراه قافلهای بزرگ که در آن اموال و تجارت قریش بود، از شام برگشته است، و قریش مال و دارایی خود را در راه جنگ علیه اسلام و تضعیف مسلمانان خرج میکردند. در آن حال پیش آهنگان قافله به حدود مرزهای مدینه و مراتع آن رسیدند.
وقتی پیامبر شنید، که آن قافله به سرکردگی ابوسفیان از شام برمیگردد و او سختترین دشمن اسلام است، دستور داد: که مردم به طرف کاروان خارج شوند. اما برای آن جلسه مهمی تشکیل نداد، زیرا مسألۀ یک کاروان بود، نه دستهای (متشکل و بزرگ).
به ابوسفیان خبر رسید، که: رسول خدا دستور داد، تا مردم به قصد ابوسفیان و همراهانش به سوی او خارج شوند. ابوسفیان به مکه فرستاد و از قریش کمک طلبید تا او را از مسلمانان بازدارند، و فریاد او به اهل مکه رسید. اهل مکه با تمام توان کوشش خود را کردند، و با عجله قیام نمودند. تمام اشراف قریش آماده شدند، مگر «ابولهب» که به جای وی نیز یک نفر آماده شد.
جواب انصار و فداکاری در اطاعت از پیامبرص
وقتی به پیامبر خبر رسید، که: قریش به سوی مدینه حمله میآورند، از یارانش (انصار) مشورت خواست، زیرا ایشان با او پیمان بسته بودند که در مملکت خود از او دفاع کنند. وقتی رسول خدا تصمیم داشت، که از مدینه خارج شود، و مانع هجوم قریش گردد، خواست آنان را بیازماید.
مهاجرین خوب صحبت کردند و جواب مثبت دادند. سپس بار دوم مشورت نمود، دوباره جواب خوب و مثبت شنید. بار سوم هم مشورت کرد، آنگاه انصار متوجه شدند، که منظور پیامبر ایشان است. پس «سعد پسر معاذ» جلو رفت و گفت: ای رسول خدا، شما به کنایه با ما صحبت میکنی! شاید خوف داری از این که انصار وظیفۀ خود را که به عهده گرفته اند، در خارج از دیار و وطن خود انجام ندهد! اما از جانب ایشان میگویم و جواب میدهم: «به هرکجا میخواهی حرکت کن، و هرکس را میخواهی انتخاب کن، و هرکس را نمیخواهی انتخاب مکن. هرچه از اموال ما را میخواهی بردار و هرچه را به ما میدهی ببخشای، و آنچه که از مال ما برمیداری در نزد ما دوست داشتنیتر از مالی است که به جای میگذاری. و هرکاری که تو دستور دهی ما هم تابع و پیرو آنیم. قسم به خدا، اگر بروی تا به ناحیۀ «یمن» برسی ما هم با شما میآییم. و اگر سراسر دریای یمن را بپیمایی باز با شما هستیم».
«مقداد» به او گفت: ما نمیگوییم به آنچه که قوم موسی به موسی گفتند: «برو به اتفاق پروردگارت با آنها (دشمن) جنگ کنید، و ما در اینجا نشستهایم»( ). ما با جان و دل در طرف راست و چپ و جلو پشت سر شما میجنگیم.
وقتی رسول خدا این مطالب را شنید، صورتش تابان شد، و به آنچه که اصحاب گفتند، مسرور و شادمان گشت. آ
زمانی که اسلام در مدینه استقرار یافت و قریش فهمیدند: که دین اسلام در رشد و شکوفایی است و هرروز که میگذرد، قوت و انتشارش زیادتر میگردد، آنگاه جنگ و دشمنی را با مسلمانان شدت بخشیدند. اما پروردگار سبحان دستور داد که: صبر و عفو و گذشت و بخشش داشته باشند، و گفت: ﴿... ...﴾ «از جنگ خودداری کنید و نماز را به پا دارید». (سورۀ نساء، آیه 77).
اجازۀ جنگ با کفار
وقتی که قدرت و شوکت مسلمانان زیاد شد، و نیروی سپاه خود را محکم کردند, خداوند به آنان اجازه جنگ داد، و لکن آن را واجب ننمود، و گفت: «رخصت جنگ با دشمنان به جنگجویان اسلام داده شد، زیرا که آنان از دشمن ستم دیده و کشیده اند، و خدا بر یاری آنان قادر است»( ).
سرایا و غزوۀ ابواء
رسول خدا به فرستادن لشکر و سرایا به سوی بعضی از قبایل و نواحی شروع کرد، و اغلب اوقات جنگ و درگیری پیش نمیآمد و گاهی هم درگیری پیش میآمد و در این برخوردها ترس و بیم به دل مشرکان مینشست و شوکت و جلال مسلمانان ظاهر میگشت.
رسول خدا در جنگ ابواء شرکت کرد، و این اولین غزوهای بود، که حضرت شخصاً در آن شرکت داشت. که بعد از این سایر سرایا و غزوات شروع شد.
واجبشدن روزۀ ماه رمضان
در سال دوم هجرت روزۀ ماه رمضان واجب گردید، و خداوند چنین بیان فرمود: «ای کسانی که ایمان آوردهاید! بر شما روزه واجب شد، همچنان که بر آنان که پیش از شما (بر پیشینیان شما) واجب شده بود، واجب گردانید؛ باشد که بپرهیزید»( ).
و باز فرموده است: «ماه رمضانی که قرآن در آن نازل شد، هدایت است برای مردم و نشانههای روشن از هدایت و فرمان. پس هرکس از شما که مسافر یا مریض نباشد روزه بر او واجب است»( ).
جنگ قاطع «بدر»
غزوۀ بزرگ بدر در ماه رمضان سال دوم هجرت روی داد، که خداوند آن را به روز فرقان یاد کرد و گفت: «اگر به خدا و به آنچه بر بندۀ خود نازل کردیم در روز فرقان، روزی که دو سپاه اسلام و کفر در جنگ بدر رو به رو شدند، ایمان آورده اید»( ).
از خبرهای این جنگ است: وقتی که میان مسلمانان و مشرکین قریش جنگ برپا شد، رسول خدا شنید، که: «ابوسفیان پسر حرب» همراه قافلهای بزرگ که در آن اموال و تجارت قریش بود، از شام برگشته است، و قریش مال و دارایی خود را در راه جنگ علیه اسلام و تضعیف مسلمانان خرج میکردند. در آن حال پیش آهنگان قافله به حدود مرزهای مدینه و مراتع آن رسیدند.
وقتی پیامبر شنید، که آن قافله به سرکردگی ابوسفیان از شام برمیگردد و او سختترین دشمن اسلام است، دستور داد: که مردم به طرف کاروان خارج شوند. اما برای آن جلسه مهمی تشکیل نداد، زیرا مسألۀ یک کاروان بود، نه دستهای (متشکل و بزرگ).
به ابوسفیان خبر رسید، که: رسول خدا دستور داد، تا مردم به قصد ابوسفیان و همراهانش به سوی او خارج شوند. ابوسفیان به مکه فرستاد و از قریش کمک طلبید تا او را از مسلمانان بازدارند، و فریاد او به اهل مکه رسید. اهل مکه با تمام توان کوشش خود را کردند، و با عجله قیام نمودند. تمام اشراف قریش آماده شدند، مگر «ابولهب» که به جای وی نیز یک نفر آماده شد.
جواب انصار و فداکاری در اطاعت از پیامبرص
وقتی به پیامبر خبر رسید، که: قریش به سوی مدینه حمله میآورند، از یارانش (انصار) مشورت خواست، زیرا ایشان با او پیمان بسته بودند که در مملکت خود از او دفاع کنند. وقتی رسول خدا تصمیم داشت، که از مدینه خارج شود، و مانع هجوم قریش گردد، خواست آنان را بیازماید.
مهاجرین خوب صحبت کردند و جواب مثبت دادند. سپس بار دوم مشورت نمود، دوباره جواب خوب و مثبت شنید. بار سوم هم مشورت کرد، آنگاه انصار متوجه شدند، که منظور پیامبر ایشان است. پس «سعد پسر معاذ» جلو رفت و گفت: ای رسول خدا، شما به کنایه با ما صحبت میکنی! شاید خوف داری از این که انصار وظیفۀ خود را که به عهده گرفته اند، در خارج از دیار و وطن خود انجام ندهد! اما از جانب ایشان میگویم و جواب میدهم: «به هرکجا میخواهی حرکت کن، و هرکس را میخواهی انتخاب کن، و هرکس را نمیخواهی انتخاب مکن. هرچه از اموال ما را میخواهی بردار و هرچه را به ما میدهی ببخشای، و آنچه که از مال ما برمیداری در نزد ما دوست داشتنیتر از مالی است که به جای میگذاری. و هرکاری که تو دستور دهی ما هم تابع و پیرو آنیم. قسم به خدا، اگر بروی تا به ناحیۀ «یمن» برسی ما هم با شما میآییم. و اگر سراسر دریای یمن را بپیمایی باز با شما هستیم».
«مقداد» به او گفت: ما نمیگوییم به آنچه که قوم موسی به موسی گفتند: «برو به اتفاق پروردگارت با آنها (دشمن) جنگ کنید، و ما در اینجا نشستهایم»( ). ما با جان و دل در طرف راست و چپ و جلو پشت سر شما میجنگیم.
وقتی رسول خدا این مطالب را شنید، صورتش تابان شد، و به آنچه که اصحاب گفتند، مسرور و شادمان گشت. آ
نگاه فرمود:« بروید به شما مژده باد».
رقابت و پایداری جوانان در جهاد و شهادت
هنگامی که مسلمانان به سوی بدر حرکت کردند، نوجوانی شانزده ساله به اسم «عمیر پسر ابی وقاص» هم خارج شده ولی میترسید، که پیامبر خدا او را رد کند و نگذارد در جنگ شرکت نماید، چون کوچک بود. پس خود را از دیده ها پنهان میداشت و میکوشید تا کسی او را نبیند. برادر بزرگش «سعد پسر ابی وقاص» از آن حالت سؤال کرد. گفت: میترسم که رسول خدا مرا قبول نکند، در حالی که من دوست دارم که برای جنگ بیایم، شاید خداوند شهادت را نصیبم کند؛ و همچنین شد». رسول خدا وقتی او را دید، خواست نگذارد در جنگ شرکت کند، زیرا کوچک بود. اما «عمیر» گریست و حضرت قلبش برای او رقت یافت و او را اجازه داد. عمیر جنگید تا شهید شد.
تفاوت بین مسلمانان و کفار قریش در تعداد لشکریان و اسلحههای جنگی و ساز و برگ رزمی
رسول خدا به سرعت همراه سیصد و سیزده نفر از صحابه #که فقط دو نفر اسبسوار و هفتاد نفر شترسوار داشتند، به طرف بدر حرکت کردند. و هردو یا سه نفر بر شتری سوار میشدند، و در بین سرباز و فرمانده و خادم و مخدوم فرقی نبود. از جملۀ ایشان: حضرت رسول ، ابوبکر، عمر و بزرگان صحابه# بودند.
پرچم به دست «مصعب پسر عمیر» سپرده شد. پرچم مهاجرین به دست «علی پسر ابوطالب» و پرچم انصار به دست «سعد پسر معاذ» داده شد.
وقتی که ابوسفیان از خروج مسلمانان باخبر شد، مسیر را به طرف پایین مدینه تغییر داد و خود را به کنار دریا رساند. وقتی دید که نجات یافت و قافله به سلامت گذشت، به قریش نامه نوشت، که: به مکه برگردید، چون شما برای نجات قافله آمده اید؟ و اینک قافله به سلامت به مکه میرسد. قریش خواستند، که برگردند، اما ابوجهل غیر از جنگ چیزی را قبول نکرد، تعداد قریش بیشتر از هزار نفر بودند، از جمله: صنادید و بزرگان و اسبسواران و پهلوانان قریش نیز دیده میشد.
رسول خدا فرمود: «این مکه است که آنچه در دل داشته به شما عرضه کرده است» (یعنی: بسیاری از مردمش به جنگ شما آمده است. م) حضرت رسول و یارانش، در نصف شب بالای چاه بدر رفتند و حوضچه و برکههایی ساختند. رسول خدا دستور داد: که: کفار را از آب جلوگیری نکنند. در آن شب خدای عزوجل باران نازل کرد که بر مشرکین طوفانی سخت بود و ایشان را از پیشرفت بازداشت، و برای مسلمانان رحمت بود، و زمین را سفت کرد، و ریگزارها را محکم و قدمها را ثابت نگه داشت، و در بین دلها الفت انداخت. در قرآن وارد است: «خداوند آب را از آسمان بر شما نازل کرد، تا شما را به سبب آن پاکیزه کند، و نجاست و ناپاکی شیطانی را از شما بزداید و دلهایتان را به هم پیوند دهد و قدمهایتان را ثابت و استوار فرماید»( ).
آمادگی برای جنگ
در «بدر» روی تپهای مسلط بر میدان جنگ برای رسول خدا سایبانی درست کردند، و حضرت در محل جنگ میآمد و میرفت و با دستش اشاره میکرد, که این محل مرگ فلان است، و این محل مرگ فلان. و...، ان شاء الله و هیچ کدام از آن اشارات خطا نکرد.
وقتی مشرکان و کفار قریش ظاهر شدند، و هردو طرف همدیگر را دیدند، حضرت رسول ص فرمود: «بار الها! این قریش است که سواره و با افتخار آمده اند، آمده اند که با تو بجنگند و رسول تو را تکذیب کنند»!
و آن واقعه شب جمعه هفدهم ماه رمضان بود. وقتی شب را به روز آوردند، پیشاهنگان لشکر قریش ظاهر شدند و هردو طرف صفآرایی کردند...
دعا و التماس
رسول خدا ص صفوف لشکر را آراست و بعد با ابوبکر به زیر سایبان برگشت، و به دعا و التماس و لابۀ زیاد شروع نمود، و از خدایی که کسی نمیتواند از دستورش عیب بگیرد، و تقدیرش را برگرداند، مدد خواست. هیچ نصرت و کمکی نیست، مگر از جانب خدا و بعد گفت: «بار الها! اگر این جماعت از بین بروند بعد از ایشان دیگر روی زمین کسی تو را عبادت نمیکند» با صدای بلند خدا را میخواند و میگفت: «باری خدایا! به آنچه به من قول دادهای عمل کن. باری خدایا! منتظر یاری تو هستم» هردو دستش را به حدی به طرف آسمان بلند کرد، که جامۀ روی دوش او به زمین افتاد و ابوبکر او را دلداری و تسلی میداد و به ابتهال و دعاخواندن زیاد تشویق میکرد.
این دو دشمن هم هریک در راه خدای خود باهم میجنگند
سپس رسول خدا نزد یاران خود رفت و ایشان را به جنگ با کفار تشویق نمود. از طرف کفار نیز «عتبه پسر ربیعه» و برادرش «شیبه» و پسرش «ولید» از لشکر خود جدا شدند و در وسط دو صف ایستادند و مبارزه و جنگ را خواستار شدند. آنگاه سه نفر از جوانان انصار به سوی آنان رفتند. ایشان گفتند: شما کیستید؟
آن سه جوان انصاری گفتند: ما از دستۀ انصاریم.
آنان گفتند: شما برگردید و از بنی عم و همردیفان خودمان برای جنگ ما بیاید.
رسول خدا فرمود: ای «عبیدۀ پسر حارث، پسر مطلب، پسر عبد مناف و ای «حمزه» و ای «علی»! به پا خیزید.
گفتند: بلی ما همردیفان آنان هستیم.
«عبیده» که مسنترین قوم بود، با «عتبه» در
رقابت و پایداری جوانان در جهاد و شهادت
هنگامی که مسلمانان به سوی بدر حرکت کردند، نوجوانی شانزده ساله به اسم «عمیر پسر ابی وقاص» هم خارج شده ولی میترسید، که پیامبر خدا او را رد کند و نگذارد در جنگ شرکت نماید، چون کوچک بود. پس خود را از دیده ها پنهان میداشت و میکوشید تا کسی او را نبیند. برادر بزرگش «سعد پسر ابی وقاص» از آن حالت سؤال کرد. گفت: میترسم که رسول خدا مرا قبول نکند، در حالی که من دوست دارم که برای جنگ بیایم، شاید خداوند شهادت را نصیبم کند؛ و همچنین شد». رسول خدا وقتی او را دید، خواست نگذارد در جنگ شرکت کند، زیرا کوچک بود. اما «عمیر» گریست و حضرت قلبش برای او رقت یافت و او را اجازه داد. عمیر جنگید تا شهید شد.
تفاوت بین مسلمانان و کفار قریش در تعداد لشکریان و اسلحههای جنگی و ساز و برگ رزمی
رسول خدا به سرعت همراه سیصد و سیزده نفر از صحابه #که فقط دو نفر اسبسوار و هفتاد نفر شترسوار داشتند، به طرف بدر حرکت کردند. و هردو یا سه نفر بر شتری سوار میشدند، و در بین سرباز و فرمانده و خادم و مخدوم فرقی نبود. از جملۀ ایشان: حضرت رسول ، ابوبکر، عمر و بزرگان صحابه# بودند.
پرچم به دست «مصعب پسر عمیر» سپرده شد. پرچم مهاجرین به دست «علی پسر ابوطالب» و پرچم انصار به دست «سعد پسر معاذ» داده شد.
وقتی که ابوسفیان از خروج مسلمانان باخبر شد، مسیر را به طرف پایین مدینه تغییر داد و خود را به کنار دریا رساند. وقتی دید که نجات یافت و قافله به سلامت گذشت، به قریش نامه نوشت، که: به مکه برگردید، چون شما برای نجات قافله آمده اید؟ و اینک قافله به سلامت به مکه میرسد. قریش خواستند، که برگردند، اما ابوجهل غیر از جنگ چیزی را قبول نکرد، تعداد قریش بیشتر از هزار نفر بودند، از جمله: صنادید و بزرگان و اسبسواران و پهلوانان قریش نیز دیده میشد.
رسول خدا فرمود: «این مکه است که آنچه در دل داشته به شما عرضه کرده است» (یعنی: بسیاری از مردمش به جنگ شما آمده است. م) حضرت رسول و یارانش، در نصف شب بالای چاه بدر رفتند و حوضچه و برکههایی ساختند. رسول خدا دستور داد: که: کفار را از آب جلوگیری نکنند. در آن شب خدای عزوجل باران نازل کرد که بر مشرکین طوفانی سخت بود و ایشان را از پیشرفت بازداشت، و برای مسلمانان رحمت بود، و زمین را سفت کرد، و ریگزارها را محکم و قدمها را ثابت نگه داشت، و در بین دلها الفت انداخت. در قرآن وارد است: «خداوند آب را از آسمان بر شما نازل کرد، تا شما را به سبب آن پاکیزه کند، و نجاست و ناپاکی شیطانی را از شما بزداید و دلهایتان را به هم پیوند دهد و قدمهایتان را ثابت و استوار فرماید»( ).
آمادگی برای جنگ
در «بدر» روی تپهای مسلط بر میدان جنگ برای رسول خدا سایبانی درست کردند، و حضرت در محل جنگ میآمد و میرفت و با دستش اشاره میکرد, که این محل مرگ فلان است، و این محل مرگ فلان. و...، ان شاء الله و هیچ کدام از آن اشارات خطا نکرد.
وقتی مشرکان و کفار قریش ظاهر شدند، و هردو طرف همدیگر را دیدند، حضرت رسول ص فرمود: «بار الها! این قریش است که سواره و با افتخار آمده اند، آمده اند که با تو بجنگند و رسول تو را تکذیب کنند»!
و آن واقعه شب جمعه هفدهم ماه رمضان بود. وقتی شب را به روز آوردند، پیشاهنگان لشکر قریش ظاهر شدند و هردو طرف صفآرایی کردند...
دعا و التماس
رسول خدا ص صفوف لشکر را آراست و بعد با ابوبکر به زیر سایبان برگشت، و به دعا و التماس و لابۀ زیاد شروع نمود، و از خدایی که کسی نمیتواند از دستورش عیب بگیرد، و تقدیرش را برگرداند، مدد خواست. هیچ نصرت و کمکی نیست، مگر از جانب خدا و بعد گفت: «بار الها! اگر این جماعت از بین بروند بعد از ایشان دیگر روی زمین کسی تو را عبادت نمیکند» با صدای بلند خدا را میخواند و میگفت: «باری خدایا! به آنچه به من قول دادهای عمل کن. باری خدایا! منتظر یاری تو هستم» هردو دستش را به حدی به طرف آسمان بلند کرد، که جامۀ روی دوش او به زمین افتاد و ابوبکر او را دلداری و تسلی میداد و به ابتهال و دعاخواندن زیاد تشویق میکرد.
این دو دشمن هم هریک در راه خدای خود باهم میجنگند
سپس رسول خدا نزد یاران خود رفت و ایشان را به جنگ با کفار تشویق نمود. از طرف کفار نیز «عتبه پسر ربیعه» و برادرش «شیبه» و پسرش «ولید» از لشکر خود جدا شدند و در وسط دو صف ایستادند و مبارزه و جنگ را خواستار شدند. آنگاه سه نفر از جوانان انصار به سوی آنان رفتند. ایشان گفتند: شما کیستید؟
آن سه جوان انصاری گفتند: ما از دستۀ انصاریم.
آنان گفتند: شما برگردید و از بنی عم و همردیفان خودمان برای جنگ ما بیاید.
رسول خدا فرمود: ای «عبیدۀ پسر حارث، پسر مطلب، پسر عبد مناف و ای «حمزه» و ای «علی»! به پا خیزید.
گفتند: بلی ما همردیفان آنان هستیم.
«عبیده» که مسنترین قوم بود، با «عتبه» در
گیر شد. و «حمزه» با «شیبه» و «علی» با «ولید» پسر «عتبه». حضرت حمزه و علیب به دشمن خود مهلت ندادند و آنان را از پای درآوردند و کشتند. اما عبیده و عتبه هریک ضربت را بر دیگری وارد میکردند، تا این که حمزه و علیب به دور عتبه، چرخشی زدند و او را نیز از پای درآوردند. سپس عبیده را که زخمی بود برداشتند، عبیده بر اثر زخمش به شهادت رسید...
به همرسیدن دو دسته و درگیری و جنگ
مردم یورش بردند و پیش رفتند، و به همدیگر نزدیک شدند. و کفار نیز نزدیک شدند، در آن هنگام رسول خدا فرمود: «بپا خیزید برای بهشتی که پهنایش آسمانها و زمین پهناور را دربر میگیرد».
اولین شهید
«عمیر پسر حمام» انصاری به پا خاست و گفت: «ای رسول خدا! پهنای بهشت، آسمانها و زمین را دربر میگیرد؟ پیامبرص گفت: بلی! گفت: «به به» یا رسول الله! گفت: چه چیزی تو را وادار کرد که به به بگویی؟ گفت: یا رسول الله! هیچ منظوری نداشتم جز آن که امیدوارم از اهل بهشت باشم. گفت: براستی تو اهل بهشتی. آنگاه «عمیر» چند خرما را از جعبهای که همراه داشت بیرون آورد، و خواست از آن بخورد. سپس گفت: اگر زنده بمانم تا از این خرما بخورم، آن حیاتی طولانی است. پس همۀ خرما را به دور انداخت و بعد جنگید تا شهید شد. او اولین شهید در میدان جنگ است»( ).
مسلمانان در میدان جنگ صبور و پرطاقت بوده همیشه خدا را یاد میکردند، حضرت رسول به شدت میجنگید و از همه به دشمن نزدیکتر شده بود، و از همه مقاومت و شجاعت بیشتر نشان میداد. و فرشتگان با رحمت و نصرت و کمک به زمین میآمدند، و با کفار میجنگیدند...
مسابقۀ برادران «پدر مادری» در کشتن دشمنان خدا و رسولش
جوانان مسلمان در رسیدن به فوز شهادت و سعادت از همدیگر پیشی میگرفتند، و آن مسابقه در بین رفقا و دوستان و برادران، پدر مادری رواج داشت.
«عبدالرحمن پسر عوف» میگوید: «من» در روز بدر در صف جنگ بودم. وقتی متوجه شدم، دیدم دو جوان کم سن و سال یکی در طرف راستم و دیگری در طرف چپم هستند. مثل این که من زیاد به آنان باور نداشتم و شخصیت آنان را نمیشناختم. یکی از آنان به طوری که رفیقش متوجه نشود, گفت: ای عمویم! ابوجهل را به من نشان بده. گفتم: ای برادرزاده! ابوجهل را چه کار میکنی؟ گفت: با خدا پیمان بستهام که اگر او را ببینم به قتلش برسانم یا قبل از او بمیرم. و همچنین رفیقش پنهانی آن را به من گفت.
عبدالرحمن میگوید: چقدر مسرور و خوشحال شدم، که با آن دو شخصیت پرارزش برخورد کردم. آنگاه ابوجهل را به ایشان معرفی کردم، ایشان مانند «باز» به او حمله کردند و او را زدند و از پای درآوردند.
وقتی که ابوجهل کشته شد، رسول خدا فرمود: «این «ابوجهل» فرعون این امت بود».
فتح المبین
وقتی جنگ، پیروزی مسلمانان و شکست مشرکان را برملا نمود، رسول الله تکبیر گفت، و فرمود: «سپاس لایق خدایی است که وعدهاش درست است، و بندهاش را کمک کرد، و به تنهایی دستهها و احزاب را شکست داد». «خداوند بزرگ درست میفرماید: «حقیقتا، خداوند شما را در بدر نصرت و یاری کرد، در حالی که شما ذلیل و درمانده بودید؛ پس از خدا بترسید, باشد که شکرگزار باشید»( ).
حضرت رسول دستور داد: که کشتههای کفار را در چاهی کهنه انداختند، آنگاه بالای چاه رفت و ایستاد و گفت: «ای اهل چاه! آیا دریافتید: که آنچه خدایتان وعده داده بود، حق است»؟
در روز بدر (70) نفر از سران و بزرگان کفار کشته، هفتاد نفر دیگر اسیر شدند و از مسلمانان قریش (مهاجرین) شش نفر، و از انصار، هشت نفر به شهادت رسیدند.
رسول خدا اسیران بدر را در بین یارانش تقسیم کرد، و به یاران (اصحاب) وصیت نمود و سفارش کرد که با مهربانی و محبت، با آنان رفتار کنند.
جنگ بدر پایان یافت
رسول خدا مؤید و پیروز به مدینه باز گشت. تمام دشمنان در مدینه و در اطراف ترسیدند، و عدۀ زیادی از اهل مدینه مسلمان شدند، میان خانوادهها مشرکان مکه شیون و زاری برپا شد، و مدتی طولانی برای کشتههایشان گریه و فغان نمودند؛ و ترس و وحشت در دل دشمنان اسلام افتاد.
سوادآموزی به جوانان مسلمان فدیۀ اسیران بود
رسول خدا از اسیران جنگی گذشت کرد، و فدیه را از ایشان پذیرفت. و هرکس که بیچیز و نادار بود، بر او منت میگذاشت و آزادش میکرد، و قریش نیز برای اسیران خود هدیه میفرستادند: تا آزاد شوند.
پس هرکدام از اسیران که چیزی نداشتند و باسواد بودند، رسول خدا دستور داد: که به جای فدیه به فرزندان انصار نوشتن را یاد دهند. پس هریک از آنان به «ده نفر» نوشتن آموختند. «زید پسر ثابت» از کسانی بود، که بدین شیوه نوشتن را فرا گرفت.
طایفۀ «بنی قینقاع» اولین یهودیانی بودند، که پیمان را شکستند، و با رسول خدا جنگ را شروع نمودند، و دست به آزار مسلمانان زدند. رسول خدا پانزده شب آنان را محاصره کرد، تا دوباره بر سر پیمان خود برگشتند، و هم قسم و پیمانشان «عبدالله پسر أبی» رئیس منافقان برای آنان شفاعت و میانجی
به همرسیدن دو دسته و درگیری و جنگ
مردم یورش بردند و پیش رفتند، و به همدیگر نزدیک شدند. و کفار نیز نزدیک شدند، در آن هنگام رسول خدا فرمود: «بپا خیزید برای بهشتی که پهنایش آسمانها و زمین پهناور را دربر میگیرد».
اولین شهید
«عمیر پسر حمام» انصاری به پا خاست و گفت: «ای رسول خدا! پهنای بهشت، آسمانها و زمین را دربر میگیرد؟ پیامبرص گفت: بلی! گفت: «به به» یا رسول الله! گفت: چه چیزی تو را وادار کرد که به به بگویی؟ گفت: یا رسول الله! هیچ منظوری نداشتم جز آن که امیدوارم از اهل بهشت باشم. گفت: براستی تو اهل بهشتی. آنگاه «عمیر» چند خرما را از جعبهای که همراه داشت بیرون آورد، و خواست از آن بخورد. سپس گفت: اگر زنده بمانم تا از این خرما بخورم، آن حیاتی طولانی است. پس همۀ خرما را به دور انداخت و بعد جنگید تا شهید شد. او اولین شهید در میدان جنگ است»( ).
مسلمانان در میدان جنگ صبور و پرطاقت بوده همیشه خدا را یاد میکردند، حضرت رسول به شدت میجنگید و از همه به دشمن نزدیکتر شده بود، و از همه مقاومت و شجاعت بیشتر نشان میداد. و فرشتگان با رحمت و نصرت و کمک به زمین میآمدند، و با کفار میجنگیدند...
مسابقۀ برادران «پدر مادری» در کشتن دشمنان خدا و رسولش
جوانان مسلمان در رسیدن به فوز شهادت و سعادت از همدیگر پیشی میگرفتند، و آن مسابقه در بین رفقا و دوستان و برادران، پدر مادری رواج داشت.
«عبدالرحمن پسر عوف» میگوید: «من» در روز بدر در صف جنگ بودم. وقتی متوجه شدم، دیدم دو جوان کم سن و سال یکی در طرف راستم و دیگری در طرف چپم هستند. مثل این که من زیاد به آنان باور نداشتم و شخصیت آنان را نمیشناختم. یکی از آنان به طوری که رفیقش متوجه نشود, گفت: ای عمویم! ابوجهل را به من نشان بده. گفتم: ای برادرزاده! ابوجهل را چه کار میکنی؟ گفت: با خدا پیمان بستهام که اگر او را ببینم به قتلش برسانم یا قبل از او بمیرم. و همچنین رفیقش پنهانی آن را به من گفت.
عبدالرحمن میگوید: چقدر مسرور و خوشحال شدم، که با آن دو شخصیت پرارزش برخورد کردم. آنگاه ابوجهل را به ایشان معرفی کردم، ایشان مانند «باز» به او حمله کردند و او را زدند و از پای درآوردند.
وقتی که ابوجهل کشته شد، رسول خدا فرمود: «این «ابوجهل» فرعون این امت بود».
فتح المبین
وقتی جنگ، پیروزی مسلمانان و شکست مشرکان را برملا نمود، رسول الله تکبیر گفت، و فرمود: «سپاس لایق خدایی است که وعدهاش درست است، و بندهاش را کمک کرد، و به تنهایی دستهها و احزاب را شکست داد». «خداوند بزرگ درست میفرماید: «حقیقتا، خداوند شما را در بدر نصرت و یاری کرد، در حالی که شما ذلیل و درمانده بودید؛ پس از خدا بترسید, باشد که شکرگزار باشید»( ).
حضرت رسول دستور داد: که کشتههای کفار را در چاهی کهنه انداختند، آنگاه بالای چاه رفت و ایستاد و گفت: «ای اهل چاه! آیا دریافتید: که آنچه خدایتان وعده داده بود، حق است»؟
در روز بدر (70) نفر از سران و بزرگان کفار کشته، هفتاد نفر دیگر اسیر شدند و از مسلمانان قریش (مهاجرین) شش نفر، و از انصار، هشت نفر به شهادت رسیدند.
رسول خدا اسیران بدر را در بین یارانش تقسیم کرد، و به یاران (اصحاب) وصیت نمود و سفارش کرد که با مهربانی و محبت، با آنان رفتار کنند.
جنگ بدر پایان یافت
رسول خدا مؤید و پیروز به مدینه باز گشت. تمام دشمنان در مدینه و در اطراف ترسیدند، و عدۀ زیادی از اهل مدینه مسلمان شدند، میان خانوادهها مشرکان مکه شیون و زاری برپا شد، و مدتی طولانی برای کشتههایشان گریه و فغان نمودند؛ و ترس و وحشت در دل دشمنان اسلام افتاد.
سوادآموزی به جوانان مسلمان فدیۀ اسیران بود
رسول خدا از اسیران جنگی گذشت کرد، و فدیه را از ایشان پذیرفت. و هرکس که بیچیز و نادار بود، بر او منت میگذاشت و آزادش میکرد، و قریش نیز برای اسیران خود هدیه میفرستادند: تا آزاد شوند.
پس هرکدام از اسیران که چیزی نداشتند و باسواد بودند، رسول خدا دستور داد: که به جای فدیه به فرزندان انصار نوشتن را یاد دهند. پس هریک از آنان به «ده نفر» نوشتن آموختند. «زید پسر ثابت» از کسانی بود، که بدین شیوه نوشتن را فرا گرفت.
طایفۀ «بنی قینقاع» اولین یهودیانی بودند، که پیمان را شکستند، و با رسول خدا جنگ را شروع نمودند، و دست به آزار مسلمانان زدند. رسول خدا پانزده شب آنان را محاصره کرد، تا دوباره بر سر پیمان خود برگشتند، و هم قسم و پیمانشان «عبدالله پسر أبی» رئیس منافقان برای آنان شفاعت و میانجی
گری کرد. رسول الله صلی الله علیه و سلم آنان را آزاد نمود و آن عده یهودی هفت صد (700) نفر جنگجو از جمله تجار و زرگران بودند.
غزوۀ «احد»
بیپروایی جاهلیت و انتقام جویی آنان:
وقتی در بدر بر رؤسا و بزرگان قریش مصیبت بزرگی وارد شده، و با همان حالت به مکه برگشتند. بعضی از مردان که: پدر و پسر و برادر را از دست داده بودند. به نزد ابوسفیان رفتند، و با او و کسانی که در سفر تجارت در آن قافله با او بودند، گفتگو کردند؛ و قرار گذاشتند, با همان مال و ثروت علیه مسلمانان برای جنگ آماده شوند، و چنین کردند، قریش برای جنگ با رسول الله جمع شدند. و شعرا مردم را با سرودن اشعار حماسی تحریک کردند، و شهامت و شجاعت را در آنان برانگیختند. مردم قریش در نیمۀ ماه شوال سال سوم هجری با زنانشان بیرون رفتند، تا به مقابل مدینه رسیدند.
رأی رسول الله این بود، که مسلمانان در خود شهر مدینه بمانند، و به آنان کاری نداشته باشند. اگر آنان وارد شهر شدند آنگاه مسلمانان جنگ کنند، زیرا رسول خدا از بیرونرفتن به خارج مدینه خوشآیند نبود، رأی «عبدالله پسر أبی» نیز همان بود، که رسول الله پیشبینی میکرد. و عدهای از مسلمانان که در جنگ بدر شرکت نداشتند، گفتند: یا رسول الله! با ما بیرون بیا تا بر دشمن بتازیم تا نپندارند: که از آنان ترسیده و ناتوان شدهایم.
از رسول خدا ص دستبردار نشدند، تا به خانه رفت و لباس رزم پوشید. اما کسانی که بدون تصمیم و تفکر گفته بودند، بیرون برویم پشیمان شدند و به رسول الله گفتند: در اینجا بمان، زیرا بیرونرفتن از مدینه برای ما ممکن نیست. پس اگر میخواهی بنشین، درود خدا بر تو باد-
رسول فرمود:« شایستۀ شأن پیامبر نیست، هروقت لباس رزم بپوشد - قبل از این که بجنگد - آن را بر زمین بگذار».
پیامبر با هزار نفر از یارانش بیرون رفت، وقتی به مسافت بین مدینه و احد رسیدند، عبدالله پسر ابی و یک سوم مردم از او جدا شدند. حضرت فرمود: «عبدالله ایشان را پیروی کرد، و از من سرپیچی نمود».
در میدان احد
رسول الله حرکت کرد، تا به درهای از احد, واقع در سه کیلومتری مدینه رسید و از بیراهه به پشت کوه احد رسیدند؛ و فرمود: هیچ یک از شما وارد جنگ نشود، تا دستور میدهم. آنگاه رسول خدا با هفتصد نفر مرد جنگی برای جنگ آماده شد و «عبیدالله پسر جبیر» را به فرماندهی پنجاه نفر تیرانداز منصوب نمود، و گفت:« سواران دشمن را به وسیلۀ تیراندازی از ما دفع کن که از پشت به ما حمله نکنند، اگرچه به نفع و یا به ضررمان باشد. و باز به ایشان فرمان داد، که استقامت کنند و آن محل خود را رها نگذارند، اگرچه ببینند: که پرندگان دارند لشکر را میربایند». عبیدالله زره دیگر را روی زره خود پوشید، و پرچم را به مصعب پسر عمیر سپرد - .
مسابقه و رقابت در بین همسالان
رسول خدا در روز احد جمعی از جوانان را که کم سن و سال بودند، رد نمود. از جمله: «سمره پسر جندب» و «رافع پسر خدیج#» که در سن پانزده سالگی بودند. پدر رافع در خدمت رسول خدا ص برایش شفاعت و وساطت کرد و گفت: یا رسول الله ! براستی «رافع» پسرم تیرانداز است. رسول خدا به او اجازه داد. همچنین «سمره پسر جندب» را که هم سن و سال رافع بود به خدمت رسول بردند، او را نیز رد کرد. اما «سمره» گفت: به رافع اجازه میدهی و مرا رد میکنی؟ در صورتی که با او کشتی بگیرم، او را بر زمین میزنم. آنگاه باهم کشتی گرفتند، سمره رافع$ را به زمین زد. بعد به او هم اجازه داده شد، و در جنگ احد شرکت کرد و جنگید.
نبرد
در احد مردم به هم رسیدند و به یکدیگر نزدیک شدند، «هند دختر عتبه» با عدهای از زنان قیام کردند، در حالی که هریک دفی در دست داشتند و پشت سر مردان در حال حرکت دف میزدند، و مردان را به جنگ علیه مسلمانان تحریک و تشویق مینمودند.
جنگ در بین مردم اوج گرفت و شدت یافت. «ابودجانه» که شمشیر را از رسول خدا گرفته بود، میجنگید و به رسول خدا ص وعده داد: که آن شمشیر را به حق گرفته باید حق آن را ادا نماید، تا در میان مردم جلب توجه کند، «ابودجانه» به هرکس میرسید او را از پای درمیآورد.
«حمزه پسر عبدالمطلب» به شدت میجنگید. عدهای از پهلوانان را از پا درآورد، و کسی توان مقابله را با او نداشت.
«وحشی» برده و غلام «جبیر پسر مطعم» در کمین بود. وحشی تیرانداز ماهری بود که خیلی کم تیرش به خطا میرفت، «جبیر» به او وعده داده بود که اگر حمزه را بکشد، او را آزاد کند، زیرا در جنگ بدر حمزه «طعیمۀ» عمویش را کشته بود. و همچنین «هند زن ابوسفیان» که او نیز در روز بدر کشته داده بود، وحشی را به کشتن حمزه تشویق نمود، تا تسکین قلبش گردد. وحشی خود را آماده نمود و تیر را به طرف حمزه رها کرد، تیر به او زد و شهید شد.
«مصعب پسر عمیر» در نزدیک و کنار رسول خدا میجنگید، تا شهید شد. مسلمانان در آن واقعه تاریخی نیک امتحان شدند.
پیروزی مسلمانان
خداوند مسلمانان را یاری کرد و به وعدۀ خود عمل نمود، تا جایی که مشرکان لشکر خود را از دست دادند و شکست حتمی خوردند و زنانشان نیز پا به گریز
بیپروایی جاهلیت و انتقام جویی آنان:
وقتی در بدر بر رؤسا و بزرگان قریش مصیبت بزرگی وارد شده، و با همان حالت به مکه برگشتند. بعضی از مردان که: پدر و پسر و برادر را از دست داده بودند. به نزد ابوسفیان رفتند، و با او و کسانی که در سفر تجارت در آن قافله با او بودند، گفتگو کردند؛ و قرار گذاشتند, با همان مال و ثروت علیه مسلمانان برای جنگ آماده شوند، و چنین کردند، قریش برای جنگ با رسول الله جمع شدند. و شعرا مردم را با سرودن اشعار حماسی تحریک کردند، و شهامت و شجاعت را در آنان برانگیختند. مردم قریش در نیمۀ ماه شوال سال سوم هجری با زنانشان بیرون رفتند، تا به مقابل مدینه رسیدند.
رأی رسول الله این بود، که مسلمانان در خود شهر مدینه بمانند، و به آنان کاری نداشته باشند. اگر آنان وارد شهر شدند آنگاه مسلمانان جنگ کنند، زیرا رسول خدا از بیرونرفتن به خارج مدینه خوشآیند نبود، رأی «عبدالله پسر أبی» نیز همان بود، که رسول الله پیشبینی میکرد. و عدهای از مسلمانان که در جنگ بدر شرکت نداشتند، گفتند: یا رسول الله! با ما بیرون بیا تا بر دشمن بتازیم تا نپندارند: که از آنان ترسیده و ناتوان شدهایم.
از رسول خدا ص دستبردار نشدند، تا به خانه رفت و لباس رزم پوشید. اما کسانی که بدون تصمیم و تفکر گفته بودند، بیرون برویم پشیمان شدند و به رسول الله گفتند: در اینجا بمان، زیرا بیرونرفتن از مدینه برای ما ممکن نیست. پس اگر میخواهی بنشین، درود خدا بر تو باد-
رسول فرمود:« شایستۀ شأن پیامبر نیست، هروقت لباس رزم بپوشد - قبل از این که بجنگد - آن را بر زمین بگذار».
پیامبر با هزار نفر از یارانش بیرون رفت، وقتی به مسافت بین مدینه و احد رسیدند، عبدالله پسر ابی و یک سوم مردم از او جدا شدند. حضرت فرمود: «عبدالله ایشان را پیروی کرد، و از من سرپیچی نمود».
در میدان احد
رسول الله حرکت کرد، تا به درهای از احد, واقع در سه کیلومتری مدینه رسید و از بیراهه به پشت کوه احد رسیدند؛ و فرمود: هیچ یک از شما وارد جنگ نشود، تا دستور میدهم. آنگاه رسول خدا با هفتصد نفر مرد جنگی برای جنگ آماده شد و «عبیدالله پسر جبیر» را به فرماندهی پنجاه نفر تیرانداز منصوب نمود، و گفت:« سواران دشمن را به وسیلۀ تیراندازی از ما دفع کن که از پشت به ما حمله نکنند، اگرچه به نفع و یا به ضررمان باشد. و باز به ایشان فرمان داد، که استقامت کنند و آن محل خود را رها نگذارند، اگرچه ببینند: که پرندگان دارند لشکر را میربایند». عبیدالله زره دیگر را روی زره خود پوشید، و پرچم را به مصعب پسر عمیر سپرد - .
مسابقه و رقابت در بین همسالان
رسول خدا در روز احد جمعی از جوانان را که کم سن و سال بودند، رد نمود. از جمله: «سمره پسر جندب» و «رافع پسر خدیج#» که در سن پانزده سالگی بودند. پدر رافع در خدمت رسول خدا ص برایش شفاعت و وساطت کرد و گفت: یا رسول الله ! براستی «رافع» پسرم تیرانداز است. رسول خدا به او اجازه داد. همچنین «سمره پسر جندب» را که هم سن و سال رافع بود به خدمت رسول بردند، او را نیز رد کرد. اما «سمره» گفت: به رافع اجازه میدهی و مرا رد میکنی؟ در صورتی که با او کشتی بگیرم، او را بر زمین میزنم. آنگاه باهم کشتی گرفتند، سمره رافع$ را به زمین زد. بعد به او هم اجازه داده شد، و در جنگ احد شرکت کرد و جنگید.
نبرد
در احد مردم به هم رسیدند و به یکدیگر نزدیک شدند، «هند دختر عتبه» با عدهای از زنان قیام کردند، در حالی که هریک دفی در دست داشتند و پشت سر مردان در حال حرکت دف میزدند، و مردان را به جنگ علیه مسلمانان تحریک و تشویق مینمودند.
جنگ در بین مردم اوج گرفت و شدت یافت. «ابودجانه» که شمشیر را از رسول خدا گرفته بود، میجنگید و به رسول خدا ص وعده داد: که آن شمشیر را به حق گرفته باید حق آن را ادا نماید، تا در میان مردم جلب توجه کند، «ابودجانه» به هرکس میرسید او را از پای درمیآورد.
«حمزه پسر عبدالمطلب» به شدت میجنگید. عدهای از پهلوانان را از پا درآورد، و کسی توان مقابله را با او نداشت.
«وحشی» برده و غلام «جبیر پسر مطعم» در کمین بود. وحشی تیرانداز ماهری بود که خیلی کم تیرش به خطا میرفت، «جبیر» به او وعده داده بود که اگر حمزه را بکشد، او را آزاد کند، زیرا در جنگ بدر حمزه «طعیمۀ» عمویش را کشته بود. و همچنین «هند زن ابوسفیان» که او نیز در روز بدر کشته داده بود، وحشی را به کشتن حمزه تشویق نمود، تا تسکین قلبش گردد. وحشی خود را آماده نمود و تیر را به طرف حمزه رها کرد، تیر به او زد و شهید شد.
«مصعب پسر عمیر» در نزدیک و کنار رسول خدا میجنگید، تا شهید شد. مسلمانان در آن واقعه تاریخی نیک امتحان شدند.
پیروزی مسلمانان
خداوند مسلمانان را یاری کرد و به وعدۀ خود عمل نمود، تا جایی که مشرکان لشکر خود را از دست دادند و شکست حتمی خوردند و زنانشان نیز پا به گریز
نهادند و به طرف مکه فرار کردند.
چگونه دایرهای به دور مسلمانان حلقه زد؟!
در آن هنگام کفار شکست خوردند، و از جبهه فرار کردند، تا به زنانشان رسیدند. وقتی تیراندازان دیدند، که کفار فرار میکنند ایشان نیز به سوی لشکر خود آمدند، در حالی که به پیروزی کامل یقین داشتند، و گفتند: ای قوم! غنیمت، غنیمت. فرمانده تیراندازان پیمان رسول الله را به ایشان تذکر داد، اما نشنیدند. گمان دیگر کردندکه دیگر کفار برنمیگردند، و جاهایی را که معرض خطر حمله دشمن بود، رها کردند.
تیراندازان پشت مسلمانان را که موضع حملۀ اسبسواران بود خالی گذاشتند. و از طرفی با پرچمداران کفار دچار شدند، و قومشان از آنان دور افتادند. مشرکان فرصت آوردند و از پشت به مسلمانان حمله بردند. فریادزنی فریاد کشید: که ای مردم! بدانید محمد کشته شد! مسلمانان در این هنگام از تعقیب دشمن برگشتند و مشرکان باری دیگر به سوی مسلمانان هجوم آوردند و فرصت را غنیمت شمردند. آن روز، روز بلا و امتحان و سختی بود. دشمنان به سوی پیامبرص شتافتند، در آن هنگام سنگ به صورت حضرت اصابت کرد، و دندان پیشین او شکسته (و دو حلقه به گونههای مبارکش فرو رفت). صورتش زخمی شد، و لبش مجروح گردید، و خون از رخسارش جاری شد، و در حالی که آن را پاک میکرد، میگفت: «چگونه رهایی مییابند، قومی که صورت پیامبرشان را زخمی و خونآلود میکنند، در حالی که آنان را به سوی پروردگار میخواند؟!»
مسلمانان نمیدانستند، که حضرت کجاست، «علی پسر ابوطالب» دست پیامبرص را گرفت و «طلحه پسر عبیدالله» او را بلند کرد، تا کاملاً سر پا ایستاد، «مالک پسر سنان» از فرط ناراحتی خون صورت حضرت را میمکید و آن را میبلعید.
برگشتن مسلمانان از تعقیب دشمن فرار نبود، بلکه گشت و تاکتیک نظامی بود که برای لشکر و تجدید قوا ضرورت داشت، تا پس از آن حمله را از سر گیرند.
آنچه که در احد از شکست و بلاها و از زیان و ضرر جانی و شهادت به مسلمانان رسید، شهادت کسانی که برای اسلام و مسلمین و پیامبر ، نیرو امید توانایی وقوت بودند، نتیجۀ خطا و اشتباه تیراندازان و کمتوجهی به دستورات پیامبر و فرمانش برای آن لحظۀ آخر بود، و خالیکردن جبههای که پیامبر آنان را برای آنجا تعیین نموده بود.
پروردگار توانا میفرماید: «و بدرستی که خداوند وعدۀ خود را با شما به اثبات رساند. چون به اجازۀ خدا بر دشمنان چیره میشدید و میکشتید تا وقتی که در کار جنگ (احد) سست گشتید، و به نزاع پرداختید و نافرمانی نمودید، پس از آن که به شما نشان داد، آنچه را که دوست میداشتید. بعضی از شما دنیا را میخواهید و بعضی آخرت را. سپس شما را از پیشرفت بازداشت، تا شما را بیازماید. و بدرستی که خدا از شما درگذشت، و خداوند بر مؤمنان صاحب فضل و برکت است»( ).
شگفتانگیزیهایی از محبت و دوستی و جانبازی
در جنگ احد دو حلقه به صورت حضرت فرو رفت، وقتی «ابوعبیده پسر جراح » آن دو حلقه را از صورتش بیرون کشید – همزمان – دو دندان پیشین (رباعیة) ابوعبیده افتاد. «ابودجانه» زره پوشید و در کنار پیامبر میجنگید، در حالی که خود را به طرف پیامبر خم کرده بود، و تیرهای زیادی به پشتش خورد تا پیامبر محفوظ بماند. «سعد پسر ابیوقاص» نیز در جلو دستش تیراندازی میکرد، پیامبر به او تیر میداد و میگفت:« تیراندازی کن، پدر و مادرم فدایت».
«قتادۀ پسر نعمان» بر اثر شدت ضربت چشمش بیرون آمد، پیامبر آن را با دستش به جای خود گذاشت، که بهتر و تیزبینتر از اول بود. کفار قصد جان پیامبر را کردند، و آنچه را که میخواستند، خداوند آن را از او منع کرد. و ده نفری از یاران به دورش حلقه زدند و دفاع کردند، تا همگی شهید شدند.
«طلحه پسر عبیدالله» با ایشان جنگید و با دست خود زره جنگی را به تن پیامبر پوشاند. به انگشتانش آسیب رسید و دستش شل شد. پیامبر خواست، بالای سنگی در آنجا برود، اما به حدی مجروح و ضعیف شده بود که نتوانست. طلحه زیر پایش رفت تا توانست بالای سنگ برود. وقت نماز رسید، پیامبر در حال نشستن با ایشان نماز خواند.
وقتی که صحابه شکست خوردند «انس پسر نضر» عموزاده أنس پسر مالک خادم پیامبر – مقاومت کرد و جلو رفت. «سعد پسر معاذ» به او رسید. سعد گفت: کجا میروی؟ ای أبا عمر! «انس» جواب داد. «به به» بوی بهشت میآید! ای سعد! بوی بهشت را فقط من دریافتم.
«أنس پسر نضر» به عدهای از مهاجرین و انصار پیوست، دید که دست به زانو نشسته اند. گفت: چرا اینطور نشسته اید؟ گفتند: پیامبر شهید شد. گفت: پس بعد از او شما چه کار میکنید؟! به پا خیزید و بمیرید، بر سر آنچه که او برایش به شهادت رسید.
سپس قوم حرفش را قبول کردند، و جنگیدند تا شهید شدند.
أنس میگوید: آن روز یکی از ما هفتاد تیر خورده بود، و کسی او را نمیشناخت، مگر خواهرش، آن هم وسیلۀ سرانگشتانش.
«زیاد پسر سکن» با پنج نفر از انصار جلو دست پیامبر خدا میجنگیدند، یکی پس
چگونه دایرهای به دور مسلمانان حلقه زد؟!
در آن هنگام کفار شکست خوردند، و از جبهه فرار کردند، تا به زنانشان رسیدند. وقتی تیراندازان دیدند، که کفار فرار میکنند ایشان نیز به سوی لشکر خود آمدند، در حالی که به پیروزی کامل یقین داشتند، و گفتند: ای قوم! غنیمت، غنیمت. فرمانده تیراندازان پیمان رسول الله را به ایشان تذکر داد، اما نشنیدند. گمان دیگر کردندکه دیگر کفار برنمیگردند، و جاهایی را که معرض خطر حمله دشمن بود، رها کردند.
تیراندازان پشت مسلمانان را که موضع حملۀ اسبسواران بود خالی گذاشتند. و از طرفی با پرچمداران کفار دچار شدند، و قومشان از آنان دور افتادند. مشرکان فرصت آوردند و از پشت به مسلمانان حمله بردند. فریادزنی فریاد کشید: که ای مردم! بدانید محمد کشته شد! مسلمانان در این هنگام از تعقیب دشمن برگشتند و مشرکان باری دیگر به سوی مسلمانان هجوم آوردند و فرصت را غنیمت شمردند. آن روز، روز بلا و امتحان و سختی بود. دشمنان به سوی پیامبرص شتافتند، در آن هنگام سنگ به صورت حضرت اصابت کرد، و دندان پیشین او شکسته (و دو حلقه به گونههای مبارکش فرو رفت). صورتش زخمی شد، و لبش مجروح گردید، و خون از رخسارش جاری شد، و در حالی که آن را پاک میکرد، میگفت: «چگونه رهایی مییابند، قومی که صورت پیامبرشان را زخمی و خونآلود میکنند، در حالی که آنان را به سوی پروردگار میخواند؟!»
مسلمانان نمیدانستند، که حضرت کجاست، «علی پسر ابوطالب» دست پیامبرص را گرفت و «طلحه پسر عبیدالله» او را بلند کرد، تا کاملاً سر پا ایستاد، «مالک پسر سنان» از فرط ناراحتی خون صورت حضرت را میمکید و آن را میبلعید.
برگشتن مسلمانان از تعقیب دشمن فرار نبود، بلکه گشت و تاکتیک نظامی بود که برای لشکر و تجدید قوا ضرورت داشت، تا پس از آن حمله را از سر گیرند.
آنچه که در احد از شکست و بلاها و از زیان و ضرر جانی و شهادت به مسلمانان رسید، شهادت کسانی که برای اسلام و مسلمین و پیامبر ، نیرو امید توانایی وقوت بودند، نتیجۀ خطا و اشتباه تیراندازان و کمتوجهی به دستورات پیامبر و فرمانش برای آن لحظۀ آخر بود، و خالیکردن جبههای که پیامبر آنان را برای آنجا تعیین نموده بود.
پروردگار توانا میفرماید: «و بدرستی که خداوند وعدۀ خود را با شما به اثبات رساند. چون به اجازۀ خدا بر دشمنان چیره میشدید و میکشتید تا وقتی که در کار جنگ (احد) سست گشتید، و به نزاع پرداختید و نافرمانی نمودید، پس از آن که به شما نشان داد، آنچه را که دوست میداشتید. بعضی از شما دنیا را میخواهید و بعضی آخرت را. سپس شما را از پیشرفت بازداشت، تا شما را بیازماید. و بدرستی که خدا از شما درگذشت، و خداوند بر مؤمنان صاحب فضل و برکت است»( ).
شگفتانگیزیهایی از محبت و دوستی و جانبازی
در جنگ احد دو حلقه به صورت حضرت فرو رفت، وقتی «ابوعبیده پسر جراح » آن دو حلقه را از صورتش بیرون کشید – همزمان – دو دندان پیشین (رباعیة) ابوعبیده افتاد. «ابودجانه» زره پوشید و در کنار پیامبر میجنگید، در حالی که خود را به طرف پیامبر خم کرده بود، و تیرهای زیادی به پشتش خورد تا پیامبر محفوظ بماند. «سعد پسر ابیوقاص» نیز در جلو دستش تیراندازی میکرد، پیامبر به او تیر میداد و میگفت:« تیراندازی کن، پدر و مادرم فدایت».
«قتادۀ پسر نعمان» بر اثر شدت ضربت چشمش بیرون آمد، پیامبر آن را با دستش به جای خود گذاشت، که بهتر و تیزبینتر از اول بود. کفار قصد جان پیامبر را کردند، و آنچه را که میخواستند، خداوند آن را از او منع کرد. و ده نفری از یاران به دورش حلقه زدند و دفاع کردند، تا همگی شهید شدند.
«طلحه پسر عبیدالله» با ایشان جنگید و با دست خود زره جنگی را به تن پیامبر پوشاند. به انگشتانش آسیب رسید و دستش شل شد. پیامبر خواست، بالای سنگی در آنجا برود، اما به حدی مجروح و ضعیف شده بود که نتوانست. طلحه زیر پایش رفت تا توانست بالای سنگ برود. وقت نماز رسید، پیامبر در حال نشستن با ایشان نماز خواند.
وقتی که صحابه شکست خوردند «انس پسر نضر» عموزاده أنس پسر مالک خادم پیامبر – مقاومت کرد و جلو رفت. «سعد پسر معاذ» به او رسید. سعد گفت: کجا میروی؟ ای أبا عمر! «انس» جواب داد. «به به» بوی بهشت میآید! ای سعد! بوی بهشت را فقط من دریافتم.
«أنس پسر نضر» به عدهای از مهاجرین و انصار پیوست، دید که دست به زانو نشسته اند. گفت: چرا اینطور نشسته اید؟ گفتند: پیامبر شهید شد. گفت: پس بعد از او شما چه کار میکنید؟! به پا خیزید و بمیرید، بر سر آنچه که او برایش به شهادت رسید.
سپس قوم حرفش را قبول کردند، و جنگیدند تا شهید شدند.
أنس میگوید: آن روز یکی از ما هفتاد تیر خورده بود، و کسی او را نمیشناخت، مگر خواهرش، آن هم وسیلۀ سرانگشتانش.
«زیاد پسر سکن» با پنج نفر از انصار جلو دست پیامبر خدا میجنگیدند، یکی پس