«جمهوری اسلامی سقوط خواهد کرد؛ اما فقط در دنيای مجازی! برای مشاهده واقعیت کافی است گوشی هوشمند خود را کمی کنار بگذارید؛ به بیرون بروید و در دنيای حقيقی با امنیتی که جمهوری اسلامی در یکی از ناامنترین مناطق جهان برایتان پدید آورده، از قدمزدن در خیابان لذت ببرید و ببینید آن بیرون خبری نیست.» #کیهان
جمعه شب باز این اینترنت لعنتی چنان کند شد که دریافت یک فایل با حجم اندک هم ممکن نبود. شصتم خبردار شد که باز فردا قرار است اتفاقی بیفتد.
از بچه هایم که در رصد #فضای_مجازی همیشه از من پیرمرد یک گام جلوترند پرسیدم؛ مگه فردا خبریه؟ پاسخ مثبت بود.
صبح برای تدریس عازم مدرسه شدم و با خود عهد کردم که تا جای ممکن از حوزهٔ درس و بحث خارج نشوم که از دست دادن یک جلسهٔ پایهٔ دوازدهم باعث جاافتادن از برنامه میشود و شما مجبورید برای جبران آن کلی تلاش کنید.
همینکه وارد کلاس شدم، جامهٔ سیاه تعداد قابل ملاحظهای از بچهها نگاهم را جلب نمود؛ اما هیچ نگفتم و آزمونکی گرفتم. داشتم لپتاپ را آماده میکردم که یکی گفت آقا چرا ما را برای پوشیدن لباس مشکی میزنند؟ چطور خودشون حق دارند که وقت و بیوقت سیاه بپوشند و ما نه؟!
چیزی نگفتم و شروع به پرسش کردم.
زنگ اول به خوبی و خوشی پایان گرفت و من برای صرف صبحانه راهی دفتر دبیران شدم. جو سنگین بود اما تقریباً همه ترجیح دادند که در سکوت و حداقل نپرداختن به وقایع روز، لوبیای آماده شده را نوش جان کنند...
زنگ خورد و به کلاس رفتم. این کلاس از نظر درسی یکی از بهترینهای مدرسه است و به همین خاطر کمتر تابع است و از چراها نمیگذرد. قریب به اتفاق کلاس بچههایی منطقی و دغدغهمند هستند. وقتی تبعات #انقلاب را برای آنها برشمردم، همگی اذعان به غلط بودن آن داشتند؛ اما بهیچوجه قانع نمیشدند که حاکمیت ممکن است گوشی برای شنیدن داشته باشد!
زنگ خورد و ما تقریباً هیچ کاری نکرده بودیم. بچهها به حیاط رفتند و همراهی با اعتراضاتی که کنار گوششان در جریان بود آغاز شد. فضای اتاق دبیران هم تغییر کرد و تقریباً همه جز یکی دو نفر، در عین اینکه اعتراضات را حق مردم به جان آمده می دانستند، از تبعات آن اظهار هراس مینمودند.
مدرسهٔ ما در مجاورت خیابان انقلاب قرار دارد. حالا لحظهای صدای بوقهای ممتد و اعتراضات مردمی قطع نمیشد.
زنگ آخر در میان سر و صدای کر کننده شروع به تست زدن کردیم که ناگاه یکی از بچهها گفت: آقا مدرسه پیامی داده بخوانم؟ گفتم: بفرما. گفت: آقا قرار است مدرسه به خاطر شرایط موجود همین الان تعطیل شود!
با هر کلکی بود چند دقیقهای آنان را با درس مشغول کردم که با امر مدیر مجبور به خاتمهٔ آن گردیدم.
راهی خانه شدم. باید وارد مترو شده و مسیری را طی میکردم. جلوی درب جنوبی مدرسه عدهای از مسئولان ایستاده بچهها را به درب شرقی هدایت میکردند که عدهای با سماجت از همین در خارج شدند.
من نیز همین طریق را پیش گرفتم. جو کاملآ متشنج بود، عدهای که جسارت بیشتری داشتند، علیرغم حضور نیروهای امنیتی همچنان شعار میدادند. کمتر ماشینی بود که صاحبش دست بر روی بوق نگذاشته باشد. با هراس از اینکه نکند درگیری آغاز شود و من با این سن و سال ناچار به فرار گردم، خود را به مترو رساندم.
اوضاع غیرعادی بود و بسیاری آنجا پناه گرفته بودند. جوانی فریاد میکرد که:«وجود داشته باشید و برگردید»
خواستم چیزی بگویم راستش جرأت نکردم! که این روزها هیچ کس گوشی برای شنیدن ندارد.
قطار آمد و من در ایستگاه حبیبالله پیاده شدم. چشمها و گلویم شروع به سوختن کرد. از جوانکی پرسیدم، گاز اشکآور زدهاند؟ پاسخش مثبت بود. با ترس و لرز حرکت و به بالای پل عابرپیاده رسیدم، کف آن را سفید چون برف دیدم و در پایین کلی پلیس با باتوم، تفنگ و سپر، آماده به جنگ!
اینجا هم باز بوق قطع نمیشد. به یکباره لشکری از موتورسواران مسلح به تفنگهای ساچمهای و پینت بال از راه رسیدند و با تذکرات پیاپی، مردم را از تجمع برحذر میکردند...
به سمت ماشین رفته، قفل پدال را باز و با کلی احتیاط وارد خیابان آزادی شدم تا از طریق یادگار امام به منزلمان در محدودهٔ آذری بروم.
ساعت حدود سه به خانه رسیدم، پس از گزارشی مختصر به خانواده جایتان خالی ناهار خوردم که پس از ورودی مختصر به فضای مجازی مغایر با فضای حقیقی استراحتی کنم که صدای چند رگبار پیاپی چرتم را پاره کرد.
جناب شریعتمداری! نمیدانم شما کجای تهران قدم میزنید که از امنیت و آرامش آن لذت میبرید؛ اما باور کنید خیابانهای اطراف خانهٔ ما فرقی با فضای مجازی ندارد. شعارهای اینجا، همان شعارهایی است که در تعداد اندک فیلمهای فضای مجازی مشاهده میفرمایید.
به گمانم دوستان شما همین گزارشها را خدمت مقامات عالی میدهند که ایشان گمان دارند وضع مملکت به سامان است و رعیت سپاسگزار!
عزت زیاد
✍️ #ناصر_دانشفر
http://t.me/oldkingofebrighestan
جمعه شب باز این اینترنت لعنتی چنان کند شد که دریافت یک فایل با حجم اندک هم ممکن نبود. شصتم خبردار شد که باز فردا قرار است اتفاقی بیفتد.
از بچه هایم که در رصد #فضای_مجازی همیشه از من پیرمرد یک گام جلوترند پرسیدم؛ مگه فردا خبریه؟ پاسخ مثبت بود.
صبح برای تدریس عازم مدرسه شدم و با خود عهد کردم که تا جای ممکن از حوزهٔ درس و بحث خارج نشوم که از دست دادن یک جلسهٔ پایهٔ دوازدهم باعث جاافتادن از برنامه میشود و شما مجبورید برای جبران آن کلی تلاش کنید.
همینکه وارد کلاس شدم، جامهٔ سیاه تعداد قابل ملاحظهای از بچهها نگاهم را جلب نمود؛ اما هیچ نگفتم و آزمونکی گرفتم. داشتم لپتاپ را آماده میکردم که یکی گفت آقا چرا ما را برای پوشیدن لباس مشکی میزنند؟ چطور خودشون حق دارند که وقت و بیوقت سیاه بپوشند و ما نه؟!
چیزی نگفتم و شروع به پرسش کردم.
زنگ اول به خوبی و خوشی پایان گرفت و من برای صرف صبحانه راهی دفتر دبیران شدم. جو سنگین بود اما تقریباً همه ترجیح دادند که در سکوت و حداقل نپرداختن به وقایع روز، لوبیای آماده شده را نوش جان کنند...
زنگ خورد و به کلاس رفتم. این کلاس از نظر درسی یکی از بهترینهای مدرسه است و به همین خاطر کمتر تابع است و از چراها نمیگذرد. قریب به اتفاق کلاس بچههایی منطقی و دغدغهمند هستند. وقتی تبعات #انقلاب را برای آنها برشمردم، همگی اذعان به غلط بودن آن داشتند؛ اما بهیچوجه قانع نمیشدند که حاکمیت ممکن است گوشی برای شنیدن داشته باشد!
زنگ خورد و ما تقریباً هیچ کاری نکرده بودیم. بچهها به حیاط رفتند و همراهی با اعتراضاتی که کنار گوششان در جریان بود آغاز شد. فضای اتاق دبیران هم تغییر کرد و تقریباً همه جز یکی دو نفر، در عین اینکه اعتراضات را حق مردم به جان آمده می دانستند، از تبعات آن اظهار هراس مینمودند.
مدرسهٔ ما در مجاورت خیابان انقلاب قرار دارد. حالا لحظهای صدای بوقهای ممتد و اعتراضات مردمی قطع نمیشد.
زنگ آخر در میان سر و صدای کر کننده شروع به تست زدن کردیم که ناگاه یکی از بچهها گفت: آقا مدرسه پیامی داده بخوانم؟ گفتم: بفرما. گفت: آقا قرار است مدرسه به خاطر شرایط موجود همین الان تعطیل شود!
با هر کلکی بود چند دقیقهای آنان را با درس مشغول کردم که با امر مدیر مجبور به خاتمهٔ آن گردیدم.
راهی خانه شدم. باید وارد مترو شده و مسیری را طی میکردم. جلوی درب جنوبی مدرسه عدهای از مسئولان ایستاده بچهها را به درب شرقی هدایت میکردند که عدهای با سماجت از همین در خارج شدند.
من نیز همین طریق را پیش گرفتم. جو کاملآ متشنج بود، عدهای که جسارت بیشتری داشتند، علیرغم حضور نیروهای امنیتی همچنان شعار میدادند. کمتر ماشینی بود که صاحبش دست بر روی بوق نگذاشته باشد. با هراس از اینکه نکند درگیری آغاز شود و من با این سن و سال ناچار به فرار گردم، خود را به مترو رساندم.
اوضاع غیرعادی بود و بسیاری آنجا پناه گرفته بودند. جوانی فریاد میکرد که:«وجود داشته باشید و برگردید»
خواستم چیزی بگویم راستش جرأت نکردم! که این روزها هیچ کس گوشی برای شنیدن ندارد.
قطار آمد و من در ایستگاه حبیبالله پیاده شدم. چشمها و گلویم شروع به سوختن کرد. از جوانکی پرسیدم، گاز اشکآور زدهاند؟ پاسخش مثبت بود. با ترس و لرز حرکت و به بالای پل عابرپیاده رسیدم، کف آن را سفید چون برف دیدم و در پایین کلی پلیس با باتوم، تفنگ و سپر، آماده به جنگ!
اینجا هم باز بوق قطع نمیشد. به یکباره لشکری از موتورسواران مسلح به تفنگهای ساچمهای و پینت بال از راه رسیدند و با تذکرات پیاپی، مردم را از تجمع برحذر میکردند...
به سمت ماشین رفته، قفل پدال را باز و با کلی احتیاط وارد خیابان آزادی شدم تا از طریق یادگار امام به منزلمان در محدودهٔ آذری بروم.
ساعت حدود سه به خانه رسیدم، پس از گزارشی مختصر به خانواده جایتان خالی ناهار خوردم که پس از ورودی مختصر به فضای مجازی مغایر با فضای حقیقی استراحتی کنم که صدای چند رگبار پیاپی چرتم را پاره کرد.
جناب شریعتمداری! نمیدانم شما کجای تهران قدم میزنید که از امنیت و آرامش آن لذت میبرید؛ اما باور کنید خیابانهای اطراف خانهٔ ما فرقی با فضای مجازی ندارد. شعارهای اینجا، همان شعارهایی است که در تعداد اندک فیلمهای فضای مجازی مشاهده میفرمایید.
به گمانم دوستان شما همین گزارشها را خدمت مقامات عالی میدهند که ایشان گمان دارند وضع مملکت به سامان است و رعیت سپاسگزار!
عزت زیاد
✍️ #ناصر_دانشفر
http://t.me/oldkingofebrighestan
Telegram
شاه فرتوت ابریقستان
به مجله سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، ادبی، هنری، ورزشی #شاه_فرتوت_ابریقستان خوش آمدید...
ارتباط با ادمین:
@oldking1976
ارتباط با ادمین:
@oldking1976