فردای بهتر (مصطفی تاجزاده)
44.9K subscribers
10.8K photos
3.41K videos
520 files
29.3K links
✳️کانال تلگرامی «فردای بهتر» با منش اصلاح‌طلبانه با ارائه رویکردی تحلیلی تلاش دارد به گسترش دموکراسی و بسط چندصدایی در جامعه ایران به امید فردایی بهتر برای ایران و ایرانیان قدم بردارد.

اینستاگرام: https://instagram.com/seyed.mostafa.tajzade
Download Telegram
Forwarded from مجمع دیوانگان (Parian)
چطور جلوی خشونت اعتراضات را بگیریم؟
#A 226
https://t.me/divanesara/935

آرمان امیری @ArmanParian : در مورد شخصیت گاندی، آنچه در حافظه تاریخی جهان ثبت شده، یک رهبر «خشونت‌پرهیز» است؛ اما یک واقعیت دیگر که به صورت پیش‌فرض در دل این گزاره وجود دارد گاه نادیده گرفته می‌شود: «گاندی بر خشونت‌پرهیزی تاکید داشت و تا حد خوبی هم موفق شد، اما نه از کنار گود، بلکه دقیقا در مرکز تجمعات و راهپیمایی‌ها»!

* * *

«ادوارد لوئیس» یک نویسنده فرانسوی است. در خانواده‌ای فقیر، پرجمعیت و به روایت خودش متحجر به دنیا آمد، اما رشد کرد و به یک روشنفکر طبقه متوسط بدل شد. او، خودش را به نوعی قربانی برخی رویکردهای متحجرانه وضعیت فرودست خاستگاه اجتماعی‌اش می‌داند و این تصاویر را در رمان‌هایش بازتاب داده است. با این حال، به دنبال شروع اعتراضات «جلیقه‌زردها» در فرانسه، به این جنبش پیوست و در آن مشارکت کرد. نشریه «نیویورکر» در مصاحبه‌ای مفصل این تناقض را با او در میان گذاشت: «چطور کسی که خودش قربانی گرایش‌های متحجرانه، مردسالار و گاه نژادپرستانه بوده است به جنبشی پیوسته که خاستگاه آن اقشار فرودست است و بسیاری از اعضایش همین شعارهای ارتجاعی را تکرار می‌کنند»؟

پاسخ لوئیس بسیار قابل توجه است. (متن کامل را از اینجا بخوانید) به صورت خلاصه، استدلال او این است که: رسانه‌ها این تظاهرات را درست نمی‌بینند. همیشه در آغاز اعتراضات آن را رمانتیک می‌کنند که این اشتباه اول‌شان است. بعد ناگهان متوجه می‌شوند که این معترضان فحش میدهند! اهل خشونت هستند و گرایش‌های ارتجاعی و ای بسا فاشیستی دارند. اینجاست که ورق بر می‌گردد و همه شروع می‌کنند به برچسب زدن. این، دومین اشتباه بزرگی است که مرتکب می‌شوند.

نویسنده فرانسوی با اشاره به زندگی خودش می‌گوید من این آدم‌ها را می‌شناسم. انگار همه‌شان هم‌محلی‌های خودم هستند. خانواده‌های پرجمعیت با چندصد یورو درآمد در ماه که کفاف نمیدهد. او حتی برخی از روایت‌های رسانه‌ها را تایید می‌کند و می‌گوید اتفاقا درست است؛ بسیاری از این آدم‌ها گرایش‌های ارتجاعی دارند؛ اما با توهین و تحقیر و تخطئه هیچ مشکلی حل نمی‌شود. اگر روشنفکران طبقه متوسط و نخبگان جامعه به این اعتراضات نپیوندند، اتفاقا باید منتظر نتایج شبه‌فاشیستی هم باشیم. ولی اگر امثال من بپیوندیم، خیلی راحت میتوانیم سویه‌های منفی مساله را کاهش دهیم، رنگ مسالمت‌آمیز و مترقی به مطالبات بدهیم و گرایش‌ها را به سمت مشکلات اصلی و زیربنایی تغییر دهیم.

* * *

تجربه مشاهدات شخصی من از اعتراضات سال ۸۸، کمی با آنچه به صورت کلان ثبت و ضبط شد متفاوت است. بسیاری، نقطه آغاز و نشانه اصلی آن جنبش را راهپیمایی میلیونی و آرام ۲۵خرداد می‌دانند. اما اگر جزییات وقایع را به یاد بیاوریم، باید گفت که در روزهای ۲۳ و ۲۴ خرداد، موجی از واکنش‌های کور، خودجوش، پراکنده و اغلب خشونت‌آمیز در تهران بروز پیدا کرد که من خودم از نزدیک شاهدش بودم. انبوهی از شیشه‌های شکسته، ایستگاه‌های اتوبوس تخریب شده و حتی بانک‌های آتش گرفته، نتیجه فوران یک خشم کور و تلنبار شده بود.

با این حال، در روز ۲۵ خرداد به ناگاه همه چیز دگرگون شد. روزی که میرحسین موسوی از اعتراضات حمایت کرد و خودش به میان معترضین آمد. آنجا بود که همه گویی آرام گرفتند. حتی از میانه راهپیمایی میلیونی و به درخواست شخص میرحسین، معترضان به کلی سکوت اختیار کردند. در واقع همگی نشان دادند برای نظرات رهبرانی که خودشان در وسط جمعیت باشد احترام و اعتبار قائل هستند. شاید، همان احساسی که معترضان خشم‌گین هندی با دیدن راهپیمایی آرام گاندی، و سیاه‌پوستان زجردیده آمریکایی با مشاهده آرامش فعال مارتین‌ لوترکینگ تجربه می‌کردند.

با درس گرفتن از تمامی این تجربیات و روایت‌های عینی، من امروز گمان می‌کنم که اگر نگران خشونت هستیم، ابدا کافی نیست که از یک سو دستگاه سرکوب را به آرامش و از سوی دیگر شهروندان را به خویشتن‌داری دعوت کنیم. با نصیحت و اندرز از راه دور نمی‌توان برای دیگران شیوه رفتاری تعیین کرد. این نصیحت‌نامه‌ها، اگر تا کنون برای اصلاح حکومت کارگر بوده، در تغییر رفتار معترضان خشم‌گین نیز موثر خواهد افتاد.

به باور من، تنها شیوه موثر، هم برای کاهش خشونت و هم برای جلوگیری از انحراف مطالبات مردمی به پیامدهای ارتجاعی یا ویرانگر، یک مشارکت و کنشگری فعال است تا از یک سو با حضور گسترده و نظارت عمومی ماشین سرکوب را به عقب رانده و وادار به تسلیم و مدارا سازد و از سوی دیگر برای معترضان نقش یک الگوی مترقی اما عینی و ملموس را بازی کند.

کانال «مجمع دیوانگان»
@Divanesara
.
اندر دستاوردهای رای ندادن!

#A 343

آرمان امیری @armanparian : آقای رییسی دستور صریح و قاطعی بر واردات هرچه سریع‌تر چندین میلیون دوز واکسن کرونا صادر کرده است. گویا سناریوی متوهمانه تولید واکسن ملی به کلی از دستور کار خارج شده است و بالاخره همان کاری که همه می‌دانستند از اول باید انجام می‌شد، با بیش از یک سال تاخیر در دستور کار قرار گرفت. هرچند هزاران هم وطن ما در این مدت جان‌شان را از دست داده‌اند و معلوم نیست چند هزار نفر دیگر تا اجرایی شدن این تصمیم دیرهنگام قربانی شوند؛ بحث این یادداشت اما بیشتر مربوط به انتخابات است و نکته‌اش از اینجا آغاز می‌شود: «یک لحظه تصور کنید اگر برنده انتخابات آقای همتی بود و همین دستور را به جای رییسی، همتی صادر کرده بود، الآن اصلاح طلبان صندوق‌محور چه غوغایی به پا می‌کردند!»

البته که من نمی‌خواهم برای صدور چنین فرمان دیرهنگامی مدال افتخاری به سینه جناب رییسی بزنم؛ چرا که برای من هم به مانند اکثر قریب به اتفاق مردم مسجل است که این تصمیم نه به آقای رییسی ربط دارد، نه به همتی، نه به روحانی، نه به وزیر بهداشت یا وزیر خارجه. شخص اول کشور، تنها مسوول قطعی جلوگیری از واردات واکسن غربی و در افتادن کشور در این وضعیت بود و حالا هم، به هر دلیلی، از جمله گسترش فاجعه انسانی، تصمیم‌اش تغییر کرده است؛ اما «ثبت رسمی» این باور بدیهی، به همین اندازه که به نظر می‌رسد ساده و بدیهی نبوده و نیست؛ چرا که اصلاح‌طلبان دقیقا مترصد یک همچین وضعیتی بودند که دوباره علت‌العلل تمامی مسائل کشور را منحرف کرده و ویرانی بنیادین ساختار را در سطح ترمیم نقش ایوان تقلیل بدهند.

به سال ۹۲ برگردیم. زمانی که رهبر نظام از «نرمش قهرمانانه» سخن گفت و پس از پیروزی روحانی، اصلاح‌طلبان امضای برجام را تمام و کمال محصول سیاست صندوقی خود معرفی کردند. البته شواهد مشخصی وجود داشت که رهبری مذاکره را حتی پیش از دولت روحانی آغاز کرده بود و باز هم تصویب بیست دقیقه‌ای برجام در مجلسی افراطی و تماما مخالف نشان داد که اراده اصلی از جای دیگری آمده، اما به هر حال دستگاه تبلیغاتی اصلاح‌طلبان این فرصت مناسب را داشت که سند افتخار ماجرا را به نام خود ثبت کند و از آن یک «حجت قطعی» برای ضرورت تداوم سیاست صندوقی بسازد. طبیعتاً در این پارادایم تحلیلی، تمام نقاط حضیض سیاسی و اجتماعی کشور یا محصول رویگردانی مردم از صندوق معرفی می‌شود یا محصول «اشتباه مردم» در رای دادن!

حالا اما به مدد تحریم انتخابات ۱۴۰۰ فرصتی پدید آمده که یک بار برای همیشه خط بطلانی بر این تحلیل پوشالی (اگر نگوییم دروغین) زده شود. حالا همه به چشم می‌بینیم که اگر راس هرم قدرت اراده کند، هیچ واکسنی در کار نخواهد بود، ولو آنکه دولت روحانی با رای‌های «تکرار می‌کنم» سر کار باشد؛ و اگر راس هرم قدرت نظرش عوض بشود، دولت ابراهیم رییسی هم دستور سریع واردات واکسن می‌دهد و هیچ نیازی به یک تدارکاتچی دیگر همچون همتی وجود ندارد.

حامیان صندوق رای برای ۸ سال حق به جانب و از موضع عاقل اندر سفیه می‌پرسیدند: «یعنی شما فکر می‌کنید اگر جلیلی هم برنده انتخابات ۹۲ می‌شد برجام به امضا می‌رسید»؟ تا دیروز شاید پاسخ به این ادعا سخت بود، اما حالا می‌شود به خوی جواب داد: «جلیلی و برجام که جای خود داشتند، به چشم دیدیم که وقتی حضرت اراده کند، امضا کنندگان طومار ممنوعیت واکسن، مسئولیت ضرب‌العجل واردات ده‌ها میلیون دوز واکسن خارجی را هم به عهده می‌گیرند».

حالا به راحتی می‌توان مرور کرد که کل دولت روحانی هم بر اراده رهبر برای واردات واکسن هیچ تاثیری نداشت و اتفاقا وزارت بهداشت همین دولت هزار یک توجیه دروغین برای تئوریزه کردن مخالفت با واکسن تراشید و وزیر خارجه همین دولت (که اتفاقا گزینه اول اصلاح‌طلبان بود) برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت سیستماتیک به «دروغ» مساله واکسن را محصول تحریم‌های غرب معرفی می‌کرد؛ اما وقتی فشار عمومی یا بغرنجی وضعیت جامعه از حد گذشت، دیگر برای تغییر نظر رهبری نه نیاز به صندوق بود و نه حضور اصلاح‌طلبان بلی‌قربان‌گو.

برای هر ناظر خردمندی، تا همین‌جای کار، این درس قطعی می‌تواند یک دستاورد بزرگ از «رای ندادن» در انتخابات باشد؛ جالب‌تر آنکه باید گفت: آن جمعیت ۳-۴ درصدی هم که همچنان ترجیح می‌دهند صندوق رای را مسوول تعیین سرنوشت مملکت معرفی کنند، اتفاقا بنابر استدلال خودشان باید نتیجه بگیرند که صدور دستور واردات واکسن هم محصول پیروزی آقای رییسی بوده و در نتیجه آن‌ها هم به از نظرگاه خودشان باید مدیون و سپاس‌گزار تحریم کنندگان انتخابات باشند!

کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara

اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.
هدیه‌ای که باز نکرده پس فرستاده شد
#A 344

آرمان امیری @armanparian : در دهه هفتاد خورشیدی، دو خطر امنیتی مرزهای کشور ما را تهدید می‌کرد. یکی رژیم صدام که علی‌رغم پایان جنگ ۸ ساله همچنان یک تهدید بالقوه در مرزهای غربی به شمار می‌رفت، و دیگری ظهور پدیده طالبان و پیروزی آن بر بیشترین بخش‌های افغانستان که آرامش و امنیت در شرق را به خطر انداخته بود. کشوری که از هر دو سو چنین مخاطرات امنیتی وحشتناکی داشته باشد، عملا در معرض خفگی تمام قرار می‌گیرد، اما این وضعیت به مدد یک امداد غیبی به کلی دگرگون شد: «آمریکایی‌ها»!

بلایی که آمریکایی‌ها بر سر طالبان و سپس صدام آوردند، برای هرکسی که مصیبت‌بار بود، برای رفع تهدیدات امنیتی ایران یک هدیه معجزه‌آسا به شمار می‌آمد. هرچند به نظر می‌رسید ممکن است بوش بخواهد به ایران هم حمله کند، اما به هر حال آنچه در عمل پیاده شد، تبدیل دو تهدید بسیار بزرگ امنیتی به دو فرصت استثنایی برای کشور ما بود. در عراق پس از صدام، با ترکیب اکثریت شیعه، هر دولت دموکراتیکی که بر سر کار می‌آمد می‌توانست یک دوست و هم‌پیمان بالقوه منطقه‌ای باشد. در افغانستان البته وضعیت فرق داشت. همچنان اکثریت با پشتون‌های افراطی بود؛ اما دولتی که تحت حمایت آمریکا سر کار آمد، تمام توان خودش را معطوف به مدیریت داخلی افغانستان کرد. تلاشی که به معنای کنترل تروریست‌های بنیادگرا و در نتیجه کاهش هزینه امنیتی برای ایران بود.

سال ۹۶ در مقاله مفصلی سعی کردم با تحلیل الگوی روابط ایران افغانستان، نشان بدهم که چرا برای تامین تمامی منافع ملی، امنیتی و حتی اقتصادی خود، باید تا حد امکان از تقویت و موفقیت دولت افغانستان حمایت کنیم. (متن کامل آن مقاله را از اینجا+ دریافت کنید) رویکرد کلی نظام جمهوری اسلامی اما چیز دیگری بود. محور اصلی تمامی سیاست‌های بین‌المللی کشور بر پایه «آمریکاستیزی» تنظیم شده بود و «خروج آمریکا از منطقه» اولویت اول و آخر حکومت در محاسبات منطقه‌ای به شمار می‌آمد. می‌گویند «باید مراقب آرزوهایتان باشید، چون ممکن است محقق شوند». مطالبه اصلی حکومت ما هم در مجادلات منطقه‌ای بالاخره محقق شد، اما تجسم این رویای کورکورانه به قدری وحشت‌ناک از آب درآمده که حالا همه به حیرت افتاده‌اند.

من نمی‌خواهم گناه وضعیت فعلی افغانستان را به گردن سیاست‌های جمهوری اسلامی بیندازم. واقعیت این است که وضعیت فعلی افغانستان در درجه اول به اوضاع داخلی خودش مربوط است و در درجه دوم از میان بازیگران منطقه‌ای، بیشتر محصول کار پاکستان، آمریکا و حتی عربستان است تا جمهوری اسلامی؛ اما این دلیل نمی‌شود که ما رویکردهای نظام حاکم بر کشور را نقد نکنیم.

خردادماه ۱۳۹۷، دولت آمریکا فهرستی از مطالبات منطقه‌ای خود برای بازگشت به برجام را اعلام کرد که در میان آن‌ها یک گزینه واقعا حیرت‌انگیز بود: «ایران باید به حمایت از طالبان و دیگر گروه‌های تروریستی در افغانستان و منطقه، و پناه دادن به رهبران ارشد القاعده پایان دهد». در واقع آمریکایی‌ها از سال‌ها پیش می‌دانستند که باید از افغانستان خارج شوند، اما امیدوار بودند که پس از خروج‌شان یک دولت ملی با حمایت همسایگانی نظیر ایران به کار خودش ادامه دهد تا کارنامه حمله خود به افغانستان را موجه کنند. حکومت ما اما آنچنان بر ضرورت «شکست دادن» آمریکایی‌ها متمرکز بود که دیگر به هیچ گزینه‌ای فکر نمی‌کرد.

از آنجا که گزینه‌های محیرالعقولی چون «نه جنگ نه مذاکره» در دستور آمریکایی‌ها قرار نداشت؛ بلافاصله پس از رد پیشنهاد برجام منطقه‌ای از جانب ایران به سراغ طرف مقابل رفتند، با طالب‌ها و حامیان منطقه‌ایشان مذاکره کردند و به توافقاتی رسیدند که افغانستان از وضعیت یک «نقطه امنیت‌ساز برای ایران» به وضعیت «تهدید بالقوه امنیتی» تغییر موقعیت داد.

البته مقامات حکومتی ما ادعا خواهند کرد که مذاکرات‌شان با طالبان صرفا پس از مذاکرات آمریکا انجام شده و هدفی جز تامین حداقلی از امنیت کشور نداشته است؛ اما شواهد بسیاری وجود دارد که حمایت و همکاری جمهوری اسلامی، نه تنها با طالبان، بلکه حتی با نیروهای القاعده به سال‌ها پیشتر باز می‌گردد، کما اینکه در تمامی طول این سال‌ها با تحریک گروه‌های شبه‌تروریستی نه تنها آرامش را از عراق گرفتند، بلکه در پیدایش زمینه‌های ظهور داعش نیز نقش فعالی بازی کردند. (مراجعه کنید به مقاله «نقش ایران در انحراف جنبش‌های سوریه به سمت فرقه‌گرایی»)

در واقع، حکومتی که اصرار داشت واکسن‌های شفابخش آمریکایی را هم تحویل نگیرد، با رد گزینه «برجام منطقه‌ای»، عملا دو هدیه بزرگ امنیتی را که در سال‌های آغازین دهه هشتاد دریافت کرده بود بدون کوچکترین فرصتی برای استفاده از دست داد و از فرصت‌ها تهدید ساخت.

کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.
توتالیتاریسمِ شکست خورده

#A 347

آرمان امیری @armanparian : در داستان «فقط یک طاعون ساده»، (که گویا بر اساس یک ماجرای واقعی در شوروی کمونیستی نوشته شده) ماموران امنیتی به خانه یکی از مقامات ارشد حکومتی یورش می‌برند و او را بدون توضیح بازداشت می‌کنند. همسر مقام ارشد، در برابر چنین یورشی، ابدا به این فکر نمی‌کند که مگر شوهرش چه گناهی مرتکب شده؟ ابدا اعتراضی نمی‌کند. حتی سعی نمی‌کند تماسی بگیرد و از دوستان با نفوذ شوهرش کمکی بخواهد. او چنان وحشت زده شده که بلافاصله دست به قلم می‌برد و علیه شوهر خودش شروع به افشاگری می‌کند. راست و دروغ «افکار انحرافی» و «خیانت‌آمیز» به او نسبت می‌دهد و برای تبرئه خودش به مقامات حزبی تحویل می‌دهد.

خواننده داستان البته این را می‌داند که دلیل بازداشت مقام ارشد فقط خطر شیوع طاعون بوده. یعنی او با یک فرد مبتلا برخورد داشته و دستگاه امنیتی برای جلوگیری سریع از همه‌گیری بیماری افراد مظنون به ابتلا را قرنطینه می‌کنند. طبیعتاً بدون هیچ توضیحی و مساله همینجاست: وضعیتی که شما حتی حاضر نباشی به اینکه اصلا گناهت چیست فکر کنی! دفاع کردن و مقاومت که جای خود دارد. شما به محض متهم شدن حتما مجرم هستی و اگر خودت هم در دادگاه‌های استالینی خودت را به خیانت متهم نکنی، قطعا هیچ یک از نزدیکانت، ولو صمیمی‌ترین آن‌ها به مخیله‌اش خطور نمی‌کند که بخواهد از تو دفاع کند.

تصویر مادری که در ابتدای انقلاب فرزند خودش را تسلیم مقامات کرده، نمونه‌ای کاملا عینی و آشکار از همین جنس است. فرزند آشکارا ضجه می‌زند؛ ضجه‌ها و التماس‌هایی که شاید اگر خطاب به جلاد یا بازپرس انجام شده بود اندک احتمال اثرگذاری داشت، اما مادر با خون‌سردی کامل به او می‌گوید: «تو که اعدام می‌شوی»!

این وضعیت را «هانا آرنت» با تعبیر «چیرگی تام» توصیف می‌کند. او می‌نویسد: «تخیل سرشار از هراس یاد شده این امتیاز بزرگ را دارد که می‌تواند بسیاری از تفسیرهای دیالکتیکی و پیچیده سیاسی را که بر این توهم استوارند که خوبی می‌تواند از بدی برخیزد نقش بر آب کند. این بندبازی دیالکتیکی زمانی می‌توانست موجه باشد که بدترین بلایی که یک انسان می‌توانست بر سر انسانی دیگر بیاورد قتل بود». (توتالیتاریسم / ص۲۷۰)

توصیف بسیار درستی است که آنچه ما در این فیلم می‌بینیم به مراتب وحشتناک‌تر از قتل است! رژیم‌های استبدادی زیادی دست به جنایت زده‌اند و انسان‌های بسیاری را قربانی کرده‌اند، اما اکثر این انسان‌ها این شانس را داشته‌اند که دست‌کم در نزد عزیزان‌شان، اگر نه به عنوان یک «قهرمان شهید»، دست‌کم به عنوان یک «عزیز مظلوم» زنده بمانند. چیرگی تام توتالیتر اما قربانیان‌اش را به درجه مطلق نیستی، یعنی فراموشی ابدی پرتاب می‌کند.

این عنصر «چیرگی تام»، دقیقا همان پیچ آخر یا «فوت کوزه‌گری» رژیم‌های توتالیتر در برابر دیگر نظام‌های استبدادی یا اقتدارگراست و دقیقا به همین دلیل است که من وضعیت حکومت امروز کشور را به هیچ وجه «توتالیتر» قلمداد نمی‌کنم. البته که حاکمیت گرایش‌های آشکار توتالیتر و تمامیت‌خواهی دارد. همینکه پس از فتح مطلق عرصه عمومی، تمام تلاش خودش را برای نفوذ در عرصه‌خصوصی شهروندان و حتی پنهان‌ترین زوایای زیست شخصی به خرج داده، اما این تلاش آشکار با یک مقاومت بسیار قدرتمند به شکست مطلق انجامیده است. وضعیتی که البته در دهه شصت به گونه دیگری بود.

چیرگی تام، در سال‌های آغازین انقلاب و شاید به مدت یک دهه تقریبا در کشور ما محقق شده بود و تصویر حاضر نیز نمونه‌ای بارز از مصادیق آن است. در سه دهه گذشته اما، این وضعیت در یک شیب منفی آشکار قرار گرفته و حالا حکومت و گفتمان و ارزش‌های آن به کمترین سطح نفوذ در دل جامعه رسیده‌اند؛ دیگر «الگویِ مادری» آنان نیستند که فرزندان خود را به کشتن می‌دهند، بلکه «مادران داغ‌دار»ی هستند که صلیب دادخواهی فرزندان را به دوش می‌کشند. با این الگوهای جدید، صرف تمایل حکومت به یک موضوع (هرچند غیرسیاسی مثل مدال المپیک) کفایت می‌کند تا بخش بزرگی از جامعه واکنشی کاملا وارونه و منفی به آن نشان بدهند.

شاید برازنده‌ترین عنوان برای خوی تمامیت‌خواهی حکومت، یک «توتالیتاریسمِ شکست خورده» یا «توتالیتاریسم ناتمام» باشد. هجومی که در گام نخست و به هر ضرب و زور و سرکوبی که بود عرصه عمومی را به اشغال در آورد، اما جنگی که برای ورود به عرصه خصوصی شهروندان آغاز کرد به شکستی مفتضحانه کشیده شد. سرنوشت آینده کشور را هم شاید همین مساله مشخص کند که چه زمان، این مقاومت قدرتمند، پا را از عرصه خصوصی فراتر می‌گذارد و می‌تواند عرصه عمومی را هم از حکومت بازپس بگیرد.

کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.
اندک سرمایه‌‌ای برای جامعه سیاسی ایران

#A 348

آرمان امیری @armanparian : با خروج فاجعه‌بار آمریکایی‌ها از افغانستان، یک تحلیل بسیار رایج در میان ناظران به کرسی نشسته: «ماحصل عملکرد ۲۰ ساله آمریکایی‌ها در افغانستان فقط شکست مطلق بوده است». به ویژه اصلاح‌طلبان ایرانی به شدت و با انواع و اقسام مدل‌های گوناگون همین یک سطر تحلیل ساده را بازنشر و بازنویسی می‌کنند که البته در جای خود حق دارند، اما وقتی به نظر می‌رسد که می‌خواهند به زعم خود مردم را از منجیان «خارجی» ناامید کنند و کلاه مشروعیتی برای روش خود بتراشند وضعیت فرق می‌کند.

شیوه تحلیل کارنامه ۲۰ساله افغانستان را باید تحلیل در «سطح کلان» قلمداد کرد. یعنی فاصله گرفتن از جزییات امر، کنار گذاشتن ریزه‌کاری‌های وقایع ۲۰ ساله و سنجش و جمع‌بندی دستاوردهای نهایی یک مسیر. البته این شیوه در برخی سطوح شامل کلی‌گویی می‌شود و برخی ریزه‌کاری‌ها را نادیده می‌گیرد، اما اتفاقا یکی از بهترین شیوه‌ها برای جمع‌بندی نهایی کارنامه یک جریان یا رویکرد سیاسی است و در جای خود بسیار هم مفید است. همینکه برای مثال گزینه «دخالت خارجی به قصد تحقق دموکراسی در افغانستان» یک بار برای همیشه از فهرست گزینه‌ها حذف شود خودش کم دستاوردی نیست؛ برای کشور خودمان هم می‌توان مثال‌هایی از این دست پیدا کرد.

برای مثال، اگر کارنامه دولت پهلوی را در همین «سطح کلان» بررسی کنیم، به یک پاسخ ساده می‌رسیم: «ایده توسعه اقتدارگرایانه، در بهترین مدل خودش (یعنی دولتی که واقعا توسعه‌گرا بود) یک بار در کشور ما آزموده شد و به طرز وحشتناکی نتیجه معکوس داد و به یک انقلاب ارتجاعی ختم شد. همین درس ساده، البته اگر فراموش نشود، باید جامعه ایرانی را در مقابل جریاناتی که نسخه یک توسعه اقتدارگرای دیگر (این بار در دل حکومتی تماما ضدتوسعه) می‌پیچند واکسینه کرده باشد.

در نمونه‌ای دیگر، سال ۹۶ و به مناسبت ۲۰ سالگی پیروزی دوم خرداد، ما مجموعه نقدهایی بر کارنامه ۲۰ ساله جریان اصلاحات منتشر کردیم و در بخشی از سطوح آن سعی کردیم این کارنامه را «در سطح کلان» نقد کنیم. (از اینجا+ بشنوید) آنجا ۱۸ شاخص کلان سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، امنیتی، فرهنگی و روابط بین‌المللی را فهرست کردیم و با آمار و ارقام رسمی نشان دادیم که در هر ۱۸ شاخص کلان، وضعیت کشور در سال ۹۶ به مراتب بدتر از ۷۶ بود!

در مقابل چنین نقدهایی، اگر پاسخی از جانب اصلاح‌طلبان دریافت شود معمولا از جنس بندبازی بین سطوح تحلیل است! یعنی با خروج از سطح تحلیل کلان و پرداختن به جزییات وقایع، گناه هر اتفاقی را به گردن عوامل مختلف (از کارشکنی حکومت گرفته تا اشتباه مردم!) می‌اندازند تا هرچیزی را بپذیرند بجز اصل یک شکست آشکار را.

تصور کنید امروز کسی بخواهد به جای پذیرش شکست نهایی حمله نظامی آمریکا به افغانستان، یا مدام بحث را به مقصریابی‌های کاذب منحرف کند که: تقصیر طالبان بود! (عجب!) تقصیر عربستان و پاکستان بود و... یا اینکه خیلی بدتر؛ با ذره‌بین دستاوردهای نامربوط و جزیی را پیدا کرده و به طرز مضحکی بزرگنمایی کنند تا اصل واضح بازگشت به نقطه صفر را منکر شوند: هفت سال پیش دولت افغانستان رشد اقتصادی خوبی داشت! ۵ سال پیش چند تا مدرسه ساخت! یا مثلا کسی بگوید دولت پهلوی در نهایت شکست نخورد، چون فلان و بهمان! شیوه‌هایی آشنا که در تمام این سال‌ها از جانب توجیه‌گران بنیان غلط اصلاح‌طلبی شاهدش بوده و هستیم.

در حال حاضر، به نظر نمی‌رسد که هیچ کس راه حل و چشم‌اندازی برای آینده افغانستان داشته باشد. برخی به مقاومت در آخرین سنگر دره پنج‌شیر امید بسته‌اند. برخی ناامیدانه منتظر هستند که شاید طالبان خودش چهره متفاوتی را به نمایش بگذارد. یعنی در انفعال محض دست به سوی آسمان بلند کرده‌اند. باقی هم صرفا ناظر هستند و حرفی برای گفتن ندارند. یعنی انسداد کامل در مقابل یک فروپاشی آشکار؛ اندک بخش پر شده لیوان همچنان می‌تواند همان یک دانسته کوچک باشد که با هزینه بسیار گزاف به دست آمده: «راه حل حمله نظامی در افغانستان شکست کامل خورده و باید از فهرست تمام گمانه‌زنی‌ها خارج شود».

در مورد ایران هم شاید نداشتن یک راهکار عملی یا چشم‌انداز مشخص در کوتاه مدت چنته جامعه سیاسی ما را بسیار خالی نشان دهد، اما خود فهمیدن یک «راه غلط» می‌تواند اندک سرمایه‌ای به شمار آید. سرمایه‌ای که بهای بسیار گزافی در این بیست سال برای حصول آن پرداخته شده و نباید اجازه داد منفعت‌طلبی یک دایره اندک و احتمال موج‌سواری بر استیصال و درماندگی جامعه آن را دوباره به باد دهد.

کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.
«الا یک از هزاران»!
#A 349

آرمان امیری @armanparian - این روزها گاه و بی‌گاه تصاویر جدیدی از بریده صحبت‌های آقای رییسی دست به دست می‌شود. موارد متعددی که ایشان عباراتی را به غلط به کار می‌برد، جمله‌بندی‌های عجیب و نامفهومی دارد و یا مفاهیمی را به کلی نابجا و نادرست استفاده می‌کند. به نظر می‌رسد آنچه فعلا مورد توجه افکار عمومی است، تمسخر سواد پایین یا فن بیان ضعیف ایشان است. برای شخص من اما، این پدیده اصلا اتفاق جدید یا نادری نیست؛ بلکه تداوم یک سنت بسیار رایج و شایع در کشور است که البته اشکال متفاوتی به خود می‌گیرد و گاه پیامدهای متضادی هم دارد: «سنت شفاهی‌گویی».

سنت شفاهی‌گویی در تاریخ ما کهن و ریشه‌دار است. به فن «خطابه» شهرت دارد. (آیا با سنت سوفسطائیان یونانی تناظر دارد؟ شاید قابل بررسی باشد) واعظان (غالبا روحانی در کشور ما) هم به استعداد وعظ خود می‌بالند و گاه بر پایه همین استعداد رتبه و مقامی می‌یابند، اما در نهایت چندان هم تعیین کننده نیست. دست‌کم یک فقره تجربه «امام راحل» ثابت کرد که حتی برای تهییج توده‌ها و ایجاد کاریزمایی مسخ‌کننده هم ابزاری ضروری به حساب نمی‌آید، چه برسد به جایی که پای بحث منطقی و مستدل در میان باشد.

در یک قرن اخیر هم که نسیم تجدد و نواندیشی در کشور ما وزید، شفاهی‌گوهای ایرانی آشکارا نسبت به اندک رقبای مکتوب خود دست بالا را داشته‌اند. شهرت و نفوذی که علی شریعتی در زمانه خودش به دست آورد را احتمالا هیچ روشنفکر و متفکر و اندیشمند دیگری هرگز تکرار نکرد، هرچند که امروز یک دانشجوی نسبتا تازه‌کار در علوم اجتماعی هم می‌تواند انبوهی از آشفتگی‌ها، تناقضات، ادعاهای بی‌پایه و گاه ارجاعات به کلی غلط او را تشخیص بدهد. امثال فردید در گذشته و رائفی‌پورها در عصر حاضر، فقط بدشانس بوده‌اند که مورد خشم و نفرت جریان روشنفکری قرار داشته‌اند؛ شاید هم به اندازه امثال «الاهی قمشه‌ای» اینقدر زیرک نبودند که در حوزه‌هایی تمرکز کنند که شاکی خصوصی ندارد!

بنابر مشاهدات شخصی خودم اگر بخواهم بگویم، متاسفانه حتی در سطح دانشگاه هم درصد کمی از اساتید هستند که برای هر جلسه خود یک طرح بحث مدون و مشخص دارند. (اینکه هر سال تلاش کنند این بحث‌ها را به روز کرده و با ابتکار جدیدی وارد کلاس شوند که دیگر واقعا پدیده نادری است) گویا اساتید دانشگاه هم گمان می‌کنند با اتکای صرف به تجربه و دانشی که دارند می‌توانند از پس یک ساعت کلاس درسی، آن هم در برابر تعدادی دانشجوی مبهوت بر بیایند که البته تصور بی‌راهی هم نیست؛ اما اگر بنابر اتفاق و معجزه، یک کودک خام به ذهن‌اش برسد که نگاهی متفاوت به صحنه بیندازد، بعید نیست که ناگاه همه ببینند که پادشاه عجب لخت است!

برای مثال، یک مراجعه ساده بکنید به درس‌گفتارهای استاد عزیز و اندیشمند و فیلسوف عالیقدر، جناب دکتر جواد طباطبایی، مثلا در مجموعه درس‌گفتارهای هگل، یا ماکیاولی، که فایل‌های صوتی و تصویری‌اش هم به وفور تکثیر شده‌اند. از هر یک ساعت وقتی که جناب استاد صرف می‌کند و از مجموع هر ۵۰۰۰ کلمه‌ای که بر زبان می‌آورد، به زحمت بتوان یک دقیقه یا ۵۰ کلمه مربوط به موضوع و در مواردی حتی مربوط به جمله قبلی استخراج کرد.

در مورد شخص آقای رییسی البته، گویا مکتوب کردن سخنان هم چندان راه‌گشا نبوده‌اند و ایشان با روخوانی از متن فارسی هم مشکل دارد؛ اما از این مثال عجیب و خارق‌العاده که بگذریم، متاسفانه من به شخصه کمتر خطیب یا صاحب‌نظری را سراغ دارم که برای یک نوبت سخنرانی عمومی، بحث خود را پیشاپیش مدون و مکتوب کرده باشد و متاسفانه به نظر می‌رسد که این ضعف بزرگ، هر روز هم در حال تشدید و حتی تشویق است! برای مثال، اگر تجربه یک حضور ساده در اتاق‌های «کلاب‌هاوسی» را داشته باشید، از مشاهده انبوهی از عزیزان صاحب‌نظر و نخبگان کشور که همین‌جور فی‌البداهه به هر بحثی پا می‌گذارند حیرت خواهید کرد.

حالا اینکه از خیل این همه عزیزان همه‌چیزدان و بداهه سرا، دست بر قضا کسی رییس‌جمهور شده که همان اندک فن بیان و خطابه را هم ندارد، در نظر من چیزی را تغییر نمی‌دهد. در مملکتی که صاحب‌نظر و کارشناس دانشگاهی‌اش هم به خودش زحمت مستندگویی و مدون‌گویی نمی‌دهد، خیلی نمی‌شود از سیاست‌مدارانی که در سنت «راه بنداز، جابنداز» بالا آمده‌اند توقع داشت با مشورت مشاوران صاحب‌نظر متن سخنرانی‌هایشان را تدوین کنند.

کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.
سه یادداشت به بهانه نقد سعید حجاریان بر ایده «اصلاحات ساختاری»
نخست: در ضرورت «کسب» و نه «تغییر» قانون
#A 357

آرمان امیری @armanparian - آقای حجاریان در جدیدترین یادداشت از مکاتبات دوجانبه خود با آقای تاجزاده، بحثی را مطرح کرده‌اند که یادآور ایده قدیمی و آشنای ایشان در باب ضرورت «مشروطه خواهی» است. ایده‌ای که از دوران اصلاحات مطرح کرده بودند و البته روی کاغذ نه تنها بسیار درست است، بلکه احتمالا کانون اصلی دغدغه‌ی دو قرن تکاپوی ایرانیان در مسیر تجدد بوده؛ با این حال، تاکید ویژه‌ای که این‌بار با انتقاد از ایده «تغییر قانون اساسی» مطرح شده، به کلی بنیان اصلی پیشنهاد را زیر سوال می‌برد.

حجاریان با یک مرور خلاصه و تکرار نشانه‌هایی از «چربش قدرت حقیقی به اصول حقوقی» کار را به آنجا می‌رساند که اولویت فعلی نه اصلاح قانون اساسی بلکه صرفا تثبیت و اجرای همین قانون فعلی است: «تأکید من بر تثبیت قانون اساسی موجود و چسب‌کاری همین سند پاره پاره، یعنی آنکه نگذاریم از امروز به بعد چیزی به آن افزوده یا از آن کاسته شود و نهاد و ارگان جدیدی خلاف قانون اساسی تأسیس یا منحل شود. چنانچه از گام اول (تثبیت) فراتر رفتیم، می‌توانیم به گام دوم یعنی مرمت قانون اساسی دست بزنیم». (اینجا بخوانید)

خلاصه این ایده را می‌شود در تعبیر کاملا آشنای «اجرای قانون بد از بی‌قانونی بهتر است» خلاصه کرد. تعبیری که البته کاملا درست و منطقی است، اما فقط زمانی که بحث در مورد «قانون» باشد! ایراد کار حجاریان و دلیل شکست تاریخی شعار «قانون‌گرایی» اصلاح‌طلبان، دقیقا همینجاست که اول نام یک موجود نامشروع و عجیب‌الخلقه را «قانون» گذاشته‌اند و سپس خود مجذوب و مرعوب این نام‌گذاری بی‌مسما شده‌اند.

جالب اینکه خود حجاریان درهمین نوشته به خوبی توضیح داده است که قانون اساسی فعلی از چه تناقض‌های عجیبی رنج می‌برد: «می‌خواهم نتیجه بگیرم، قانون اساسی ما متنی است که به‌وقت ضرورت برای احتجاج مقابل رقبا به‌کار می‌آید و آن‌ها نیز با استناد به اصل یکصد و دهم آن معتقدند چون ولایت در ایران مطلقه است، لذا فوق قانون اساسی عمل می‌کند و ایرادی بر وضعیت‌مان مترتب نیست».

یعنی حجاریان پیشاپیش جواب خودش را در حوزه نظر داده، اما عجیب اینجاست که هم در حوزه نظر به مساله واقف است، هم نتیجه تجربه ربع قرن شکست شعار قانون‌گرایی را با پوست و گوشت و استخوان لمس کرده، اما به وقت تجویز انگار ناگهان مسخ می‌شود و آنچه را که جلوی چشمان‌اش قرار دارد و خودش هم به خوبی توصیف‌اش کرده نادیده می‌گیرد.

وقتی از «قانون» سخن می‌گوییم، حداقل توقعی که در سطح تعاریف داریم آن است که «قانون» سطحی از «مانعیت» را در دل خود داشته باشد. به هر فرمان‌نامه‌ای که بر روی کاغذ آورده شود و حتی حمایت ۹۰ درصد شهروندان را کسب کند نمی‌توان عنوان «قانون» داد؛ به ویژه آنگاه که رویای «مشروطه‌خواهی» هم در سر داشته باشیم. فرمانی که نوشته باشد: «هرچه فلانی گفت»، ولو آنکه با یک شوخی تاریخی عنوان «قانون» به خود بگیرد، قطعا واجد هر ظرفیتی هست بجز بنا کردن یک جنبش «مشروطه‌خواهی»!

البته یادداشت اخیر حجاریان را همزمان باید در دو وجه «حقوقی» و «سیاسی» نقد کرد؛ اما از آنجا که ایشان (بر خلاف انتقادی که به آقای تاجزاده داشته) خودشان هم به صورت مداوم میان استدلال‌های حقوقی و سیاسی تغییر موقعیت داده‌اند، من این یادداشت را در سطح نقد حقوقی خلاصه نگه می‌دارم و نقد سیاسی را به یادداشت دوم موکول می‌کنم. پس اگر در سطح حقوقی بخواهم نسخه‌ای بدیل پیشنهاد «اجرای بدون تنازل قانون اساسی کنونی» پیشنهاد کنم، باید بگویم:

حتی اگر نگوییم از ابتدای انقلاب، دست‌کم از زمان تصویب اصل «ولایت مطلقه فقیه»، ما در وضعیت «بی‌قانونی مطلق» و در نتیجه انهدام کامل «دولت» در معنای مدرن خود قرار داریم. پس در گام نخست، حتی اگر بخواهیم آن اولویت مورد نظر جناب حجاریان برای تثبیت یک قانون بد را لحاظ کنیم، ابتدا محتاج به پدید آوردن میثاقی هستیم که با حداقلی‌ترین معیارهای مورد انتظار از «قانون» سازگاری داشته باشد. آنچه حجاریان به اسم «اصلاح قانون» با آن به مخالفت بر می‌خیزد، در پیش چشم من فقط معنای «ایجاد» قانون دارد و هرگونه مخالفت با آن یعنی پافشاری بر حضور در دوران ماقبل مدنیت!

تا زمانی که چنین قانونی وجود نداشته باشد، حتی رویای «حاکمیت قانون» هم بی‌معنا است و به مانند آنچه در این چهار دهه تجربه کرده‌ایم صرفا با چماقی مواجه خواهیم بود در دستان شخص حاکم که هرگاه می‌خواهد به ماشین سرکوب خودش استراحتی بدهد از آن بهره بگیرد و «حکمرانی از طریق قانون» را در پیش بگیرد.


کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.
سه یادداشت به بهانه نقد سعید حجاریان بر ایده «اصلاحات ساختاری»

دوم: در ضرورت تحقق «وضعیت استثنایی»
#A 358

آرمان امیری @armanparian - سعید حجاریان، در ابتدای پاسخ خود به مصطفی تاجزاده، تذکر داده که تاجزاده میان وجوه حقوقی و سیاسی با مانیفست‌نویسی در نوسان است و این حوزه‌ها را با هم خلط کرده است. با این حال من گمان می‌کنم خود ایشان هم در نقدشان دچار همین عارضه شده‌اند و در هنگام نقد حقوقی و چشم‌اندازهای سیاسی نتوانسته‌اند از تقلیل استراتژی و چشم‌انداز در موقعیت زمان‌مند و محدود به شرایطی گذرا پرهیز کنند. به صورت مشخص، وقتی حجاریان می‌خواهد دلیل مخالفت خود با شعار «تغییر قانون اساسی» را مطرح کند، به این استناد می‌کند که اگر امروز حاکمیت اراده کند، با این سطح قدرت و سیطره‌ای که دارد می‌تواند هرچیزی را که دل‌ش می‌خواهد از صندوق بیرون بکشد.

البته که آقای حجاریان در مورد این فرضیه عجیب (که حاکمیت همین فردا صبح رفراندوم قانون اساسی برگزار کند) کاملا محق است. اما جای تعجب دارد اگر ایشان متوجه نشده باشند که در حوزه چشم‌انداز و هدف‌گذاری یک جریان سیاسی، لزوما قرار نیست هدف نهایی مطابق با معادلات قوای روز اول تعیین شود! یعنی اگر جریانی با هدف دموکراسی‌خواهی در کشور شکل می‌گیرد، لزوما به این ادعای خام‌اندیشانه نرسیده که همین امروز معادلات قوای کشور متعادل شده، که اگر شده بود نیازی به چنین جریانی نبود. اگر هم جریانی می‌خواهد با شعار «تغییر قانون اساسی» طرحی در اندازد و حرکتی به راه بیندازد، لزوما دچار این سطح از کوته‌بینی نشده که همین امروز قدرتی بیشتر از تمامی قدرت‌های حقیقی حاضر در ساختار حکومت پیدا کرده است. (که باز هم اگر کرده بود چه نیازی به گفتگوهای این چنین بود؟)

در یادداشت قبلی، به اختصار اشاره کردم که چرا رویای «قانون‌گرایی» در بستر «بی‌قانون‌نامه» کنونی امکان تحقق ندارد. اینجا می‌خواهم به این انتقاد وارد امثال آقای حجاریان بپردازم که «با کدام نیرو در دل ساختار حقیقی قدرت و وضعیت معادلات سیاسی و اجتماعی کشور قرار است قانون اساسی را به سمتی دموکراتیک اصلاح کنیم؟» (اینجا بخوانید)

در واقع، پرسش انتقادی آقای حجاریان را می‌توان به این صورت ساده خلاصه کرد: «برای تحقق رویای اصلاحات دموکراتیک قانون اساسی، دقیقا چه راهکار عملی و شفافی را پیشنهاد می‌کنید؟» یا به عبارت دیگر: ساده و شفاف بگویید؛ فردا صبح که از خواب پا شدیم دقیقا چه کنیم؟

پاسخ شخص من به این پرسش بسیار ساده و خلاصه است: «هیچی»!

فردا صبح که از خواب پاشدید، نه تنها در راستای اصلاح قانون اساسی و دست‌یابی به یک نظام دموکراتیک، بلکه در هیچ راستای دیگر، ولو زورچپان کردن یک آبدارچی به بخش معاونت شهرداری منطقه ۲ اسلام‌شهر هم کاری از دست ما بر نمی‌آید. نه براندازها و نه تحول‌خواهان و نه حتی کل شورای پر دبدبه و کبکبه اجماع‌ساز اصلاح‌طلبان! وقتی از «انسداد کامل سیاسی» زیر فشار ماشین افسارگسیخته سرکوب حرف می‌زنیم، طبیعتا توقع دیگری هم نمی‌توانیم داشته باشیم.

اما وقتی من و یا گروهی دیگر از ضرورت «ایجاد قانون» و گذار به «حکومت قانون» سخن می‌گوییم، قطعا فراموش نمی‌کنیم که چنین گذاری نیازمند ورود به مرحله «وضعیت استثنایی» است. دقیقا همان‌جایی که پادشاه مستبد مشروطه ناگاه قلم به دست می‌گیرد و فرمان مشروطیت صادر می‌کند، یا خودکامه پهلوی فریاد می‌زند که «صدای انقلاب شما را شنیدم»؛ و البته اصل همیشگی «مصلحت»، دیگرانی را هم به «نرمش قهرمانانه» وا می‌دارد.

آیا ما در چنین شرایطی هستیم؟ قطعا خیر. اما آیا به چنین شرایطی نزدیک می‌شویم؟ پاسخ این دومی را من چندان «جبری» قلمداد نمی‌کنم. یعنی مستقل از تصمیمات و اراده شهروندان و یا نیروهای سیاسی و اجتماعی کشور نیست. از مشکلات و دشواری‌های حکومت و روند رو به افزایش نارضایتی‌ها همگی مطلع هستیم. مهم این است که جریانات تحول‌خواه تصمیم بگیرند توان خود را در ادامه مسیر معطوف به چه تحولی کنند؟

برای گروهی، اصل، بقای حکومت است و اگر نگرانی از بابت ناکارآمدی داشته باشند هم صرفا در راستای نگرانی از سقوط و سرنگونی نظام است. تحولی را هم اگر طلب کنند، ولو آنکه در سطح تغییر در قانون اساسی باشد، باز هم از مسیر و چهارچوب نظام می‌گذرد. گروه دیگر اما، هدف اصلی و غایت نهایی را نجات کشور و برپایی یک نظام دموکراتیک ملی قلمداد می‌کنند. این گروه قطعا، هدف حقوقی را همان «تغییر قانون اساسی» انتخاب می‌کنند؛ و در سطح کنش‌ورزی سیاسی، با استناد به همین شعار برای جذب حمایت و ایجاد «قدرت حقیقی» تلاش می‌کنند تا آن روز موعود و «وضعیت استثنایی» فرا برسد.

یادداشت نخست را اینجا بخوانید.

کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.
سه یادداشت به بهانه نقد سعید حجاریان بر ایده «اصلاحات ساختاری»

یادداشت سوم: ول کنید آقایان
#A 359

آرمان امیری @armanparian - در دو یادداشت قبلی، (یادداشت اول - یادداشت دوم) نقدهایی از وجوه حقوقی و سپس سیاسی به جدیدترین یادداشت آقای حجاریان وارد کردم و البته به تناسب ورود به بحث دو نفر از بزرگان جریان اصلاحات، به چهارچوب منطق و گفتمان این عزیزان پایبند باقی ماندم. این یادداشت سوم اما، بیرون از دایره گفتمانی جریان اصلاحات و به نوعی حرف دل خودم خواهد بود؛ با درک و شناختی که از فضای جدید پسا۹۸ پیدا کرده‌ام و آن را نیازمند گفتمانی به کلی متفاوت از گفتمان محافظه‌کار، فرسوده و ناتوان‌مانده اصلاح‌طلبی دوم خردادی می‌دانم.

گفتمان جایگزین البته هنوز شکل نگرفته؛ قوام نیافته، نخبگان خودش و در نتیجه چهارچوب‌ها و چشم‌اندازهای خودش را پیدا نکرده؛ اما جوانه‌های آشکار آن نه تنها در کف خیابان، بلکه به صورتی پراکنده، در مجموعه‌ای از یادداشت‌ها، نقدها، مقالات و حتی آثار هنری به چشم می‌خورد و حتی در «فرم» بیان خود نیز نیازمند زبانی به کلی متفاوت از ادبیات بوروکراتیک‌شده دو دهه گذشته است. من تلاش می‌کنم سهم خودم را به اندازه یک شهروند در همین فرم و زبان ایفا کنم:

در یادداشت جناب حجاریان، حرف‌ها از هزار و یک دهلیز می‌روند و بر می‌گردند تا برسند همان میثاق هویتی و غیرقابل تغییر اصلاح‌طلبان فعلی: همه راه‌ها به انتخابات (این بار مجلس خبرگان) ختم می‌شود!

پرسش من هم از آقای حجاریان از همین‌جا آغاز می‌شود: ما که از دور هم شاید دستی بر آتش نداشتیم، بالاخره دوزاری‌مان افتاد، شما جدی جدی هنوز به عمق ژرفای پدیده شگفت‌انگیز «آخوند» پی نبرده‌اید؟ یا شاید قصد شوخی دارید که باور بفرمایید مزاح بی‌مسما و نچسبی است!

نه کمدی و نه تراژدی، هیچ کدام برای توصیف وضعیت پیوند زدن مفاهیم برآمده از دل مطالعات «ماکس وبر» با دست‌پروردگان دروس «بول و خلا»ی حوزه کفایت نمی‌کند. یعنی سودای گذار به مشروعیت بوروکراتیک و حسرت تداوم پاتریمونیالیسم را داشته باشیم و نسخه «مدنیت رشنال» را بر شانه موجوداتی سوار کنیم که تمام هنرشان اختراع ماشین زمان برای پرتاب کردن یک ملت بزرگ به دوران ماقبل مدنیت بوده است! نمی‌دانم که نقش ناطقان فوکل کراواتی که با ادا و اطوار و ادعا پشت تریبون تحقق رویای «ایرانشهری» را به تداوم سنت حوزه علمیه قم پیوند می‌زنند در چنین مضحکه‌ای چقدر موثر بوده است؛ اما اگر هم تاثیری داشته، یادآور آن حکایت ملا نصرالدین است که اول به شوخی داد می‌زد فلان‌جا نذری می‌دهند، بعد که خلایق دویدند، خودش هم شک کرد که نکند واقعا بدهند! شروع کرد به دویدن.

البته که نباید بی‌انصافی کرد. جراحی کردن و تخطئه تجربه دو دهه گذشته کشور به سود هیچ کس نیست. یک ملتی مجبور شده با گوریل شطرنج بازی کند؛ تا جایی که توانسته سعی کرده هندوانه زیر بغل گله گوریل‌ها بگذارد، آش را هم اینقدر شور کردیم که اگر یکی از حضرات معمم به دروازه‌های بدیهیات انسانی نزدیک می‌شد در سطح «استاد عالیقدر آکادمی» ارتقایش می‌دادیم و وقتی شیخ بزرگوار و همیشه خندان سطح مفهوم «جامعه مدنی» را تا «مدینه ‌النبی» تقلیل داد با گفتن «انشالله گربه است» ندیده گرفتیم، اما خب نشد قربان! نرفت میخ آهنین در سنگ و حضرات دوباره به تنظیمات کارخانه برگشتند.

حالا شما واقعا دارید در مقالات تحلیلی خود دعوت مردم به انتخابات خبرگان را به عنوان یک گزینه مطرح می‌کنید؟ آن نقل قول منصوب به «ماری آنتوانت» که «اگر مردم نان ندارند، بروند کیک بخورند» به مراتب موجه‌تر و پذیرفته‌تر از این نسخه‌های شگفت‌انگیزی است که بعد از چهار دهه خفتی که به این مردم و این کشور وارد شده به عنوان نسخه اصلاح و درمان تجویز می‌کنید. آن هم درست در شرایطی که حضرات در توحش و بدویت و ارتجاع وارد رقابتی دوشادوش با همتای افغانستانی شده‌اند.

شاید تنها پاسخ درخور به چنین اظهاراتی که به اسم «تحلیل‌های واقع‌بینانه از وضعیت قوای سیاسی» روانه می‌کنید آن باشد که دعوت کنیم تشریف بیاورید، به اتفاق یک قدمی در خیابان‌های شهر بزنیم؛ ایده توسل مجدد به فقهای معمم را برای نجات ملت کف خیابان مطرح کنید و نتیجه را ملموس و عینی دریافت کنید؛ اما محض رعایت سلامتی شما که بی‌شک هنوز برای ما عزیز است درخواست می‌کنم: شما را به هرآنچه مقدس می‌دانید بس کنید؛ ملتی را به چنین خفتی کشاندید، دیگر از خیر نمک پاشیدن به زخم‌هایش دست بردارید. بلیّه‌ی شوم این حکومت جهل و جنایت و ارتجاع را که بر ما حاکم کردید، اگر قصد و اراده‌ای برای هیهات و تبری ندارید و اگر کمکی برای جبران مافات از دست‌تان بر نمی‌آید، دست کم قوز بالاقوز نشوید و اجازه بدهید نسل‌های جدید خودشان برای بازسازی این ویرانه‌سرایی که به میراث گذاشته‌اید فکری کنند.

کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.
فرجام محتوم مطالبه‌گری در داخل آکواریوم!

#A 363

آرمان امیری @armanparian - مثال‌های معروف از آن مسائل به ظاهر فلسفی را حتما شنیده‌اید: «اگر مجبور باشید یک نفر را بکشید تا ۱۰۰ نفر را نجات بدهید چه می‌کنید؟» صورت مساله‌ها معمولا کمی تفصیلات تصویری هم دارند اما در نهایت گوهره اکثرشان همین است. ظاهر ماجرا هم مسائلی فکری برای پرورش قدرت استدلال، منطق و فلسفه است اما معمولا کار به همین‌جا ختم نمی‌شود و خیلی زود از این پرسش‌های «آکواریومی»، دست‌مایه‌هایی برای توجیه رفتارهای عجیب سیاسی درست می‌شود.

در نمونه‌ای اخیر، گروهی سعی کرده بودند از همین منطق به ظاهر «مستدل و همه فهم»، توجیهی برای «ضرورت شلیک موشک به هواپیمای اوکراینی» درست کنند! البته مسوولیت این گروه‌های همیشه در صحنه را کسی به صورت رسمی قبول نمی‌کند، اما چهار سال پیش و در یک اقدام رسمی‌تر، وزیر بهداشت دولت پیشین در برنامه‌ی تلویزیونی خیلی ساده و منطقی استدلال می‌کرد که به دلیل محدودیت منابع مالی، ناچار شدیم سهمیه داروی بیماران خاص را قطع کنیم! (اینجا)

چهارسال بعد، دولت ابراهیم رییسی با چالش نسبتا مشابهی مواجه شده: اعتراضات صنفی معلمان برای تصویب لایحه‌ی رتبه‌بندی. روی کاغذ هم هیچ گروهی ناراحت نمی‌شود که حقوق معلمان افزایش پیدا کند و اتفاقا همه مشتاق هستند چنین افتخاری را در کارنامه جریان خودشان ثبت کنند؛ استدلال مخالفان طرح اما خیلی ساده است: «پولی در بساط نیست»!

بنابر برخی روایت‌ها، بار مالی تصویب این طرح تا ۸۰هزار میلیارد تومان در سال برآورد شده است. (اینجا) پس قطعا آن منطق «محدودیت منابع» که اجازه داد دولت اعتدالی استدلال کند «یک عده را می‌کشیم تا به یک عده‌ی دیگر شیرخشک بدهیم»، به طریق اولی به این یکی دولت هم مجوز می‌دهد که از معلمان زحمت‌کش بخواهد: فعلا همان زیر خط فقر تشریف داشته باشید!

ریشه تمامی این صورت مساله‌های به ظاهر بغرنج، در همان تقلیل‌گرایی وحشتناکی است که در طرح آن پرسش‌های به ظاهر بی‌خطر و منطقی وجود دارد. جایی که یک صورت مساله‌ی تماما انتزاعی را در خلأ کامل طرح می‌کنند تا بر پایه‌ی استدلال آن، برای شرایط بسیار پیچیده‌ی واقعی، با هزاران فاکتور دخیل نسخه سرراست بپیچند. در صورت مساله‌ی این پرسش‌ها هرگز به شما اجازه نمی‌دهند بگویید: «چرا من باید بین کشتن یک نفر یا ۱۰۰ نفر محدود بشوم؟ آیا واقعا هیچ راه حل دیگری وجود ندارد؟»

در فضای واقعی اما، آن جزییاتی که به سادگی حذف شده‌اند، اهمیت سرنوشت‌ساز خود را بروز می‌دهند. برای مثال، کسی از وزیر دولت اعتدالی نپرسید: آیا امکان نداشت دولت، از مکان دیگری، مثلا بودجه سازمان تبلیغات اسلامی، یا کنگره بزرگداشت ۱۳آبان، کمی کسر کند و به موضوعی حیاتی در سطح داروی بیماران خاص اختصاص دهد؟

در نمونه حاضر، کافی است بدانیم بودجه سپاه پاسداران، از ۲۴هزار میلیارد تومان در سال ۱۴۰۰، به ۹۳هزار میلیارد تومان در سال ۱۴۰۱ افزایش یافته است. (اینجا) نزدیک به ۷۰هزار میلیارد تومان «افزایش بودجه». (حدودا ۲.۵ برابر شده) با افزایش‌های بودجه صدا و سیما و حوزه علمیه و دیگر نهادها کاری نداریم. فقط حالا می‌شود تصویر را کمی واضح‌تر دید و معنای «محدودیت منابع» را بهتر درک کرد. البته اگر کسی به این مساله اشاره کند، بلافاصله مورد هجمه قرار می‌گیرد که شرایط کشور خطیر است و خطر دشمن وجود دارد و امنیت باید حفظ شود و ... و اینجا همان جایی است که دم خروس بیرون می‌زند!

واقعیت این است که پشت هر پرسشی و استدلالی، ولو به ظاهر علمی، ولو به ظاهر اقتصادی، ولو در یک مساله آکواریومی بدون حاشیه، همواره «ایدئولوژی»ها خوابیده‌اند. رویکردهایی که آگاهانه برای ذهن مخاطب یک فضایی را ترسیم می‌کنند تا در همان محدوده به دنبال راه حلّی بگردد که از اساس بیرون دایره قرار دارد. وضعیت حاضر هم، ولو در سطح دست‌مزد معلمان (که در ظاهر همه از افزایش آن خوشحال می‌شوند) نتیجه هژمونی یک حاکمیت «میلیتاریستی» است که در تمامی حوزه‌های داخلی و بین‌المللی فقط منطق اسلحه را می‌فهمد.

به صورت متقابل، اگر گروه‌های منتقد هم بخواهند درخواستی را مطرح کنند، نمی‌توانند فقط یک مطالبه محدود و موضعی را هدف قرار دهند. اگر گروه‌هایی چون کارگران یا معلمان بخواهند «فعالیت صنفی» را با کوته‌بینی به «فعالیت سیاست‌زدوده» ترجمه کنند، در دام همین انسداد خودساخته خواهند افتاد. نمی‌شود توقع افزایش بودجه رفاهی در کشور را داشت، بدون آنکه تکلیف خود را با سیاست جنگ‌افروزی منطقه‌ای و گفتمان امنیّت متکی بر چکمه روشن کرد. مطالبه‌ای که در دل یک تصویر کلان و طرح منسجم سیاسی ترسیم نشود، مثل آن پرسش‌های آکواریومی، نه پاسخ مناسبی خواهد یافت و نه حتی ارزش فکر کردن دارد.


کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.
خنده‌ی باختینی در مقابل ژوکرهای سرخ‌چشم

#A 365

آرمان امیری @armanparian - این روزها بازار «دلقک» خواندن رییس جمهور اوکراین داغ است. ظاهر اعتراض منتقدان به حضور یک کمدین در راس سیستم سیاسی، باید چیزی از جنس «ضرورت تخصص‌گرایی» باشد؛ اما در مملکت بازرگان‌ها (مهندسی مکانیک) و موسوی‌ها (معماری) و احمدی‌نژادها (عمران) بعید است انتقادات‌شان را خودشان هم جدی بگیرند. در ثانی، پوزیتیویست‌های تخصص‌گرا، (که البته دامنه‌ی این تخصص‌گرایی را به حوزه «پولتیک» گسترش نمی‌دهند) حداقل به «رشنال» بودن دانش پایبند هستند؛ یک استاد فیزیک هرگز نمی‌گوید «شما بالذات فیزیک را نمی‌فهمید»! دانش و تخصص، آموخته‌ها و تجربیات عقلانی بشر هستند و همه می‌توانند بیاموزند؛ اما نگاه این منتقدان به آنچه «منطق جهان سیاست» می‌خوانند نوعی نگاه «هویتی» است. یک جور انحصار ذات‌گرایانه، از جنس آنکه «زن‌ها اساسا نمی‌توانند قاضی باشند».

من این افراد را «ژوکرهای سرخ‌چشم» می‌خوانم. غالبا در زیست شخصی‌شان انسان‌هایی «شکست‌خورده» هستند. نه به این معنا که در سلسله مراتب اجتماعی هیچ پیشرفتی ندارند؛ اتفاقا ممکن است تا راس هرم قدرت وسیع‌ترین کشور جهان هم پیش بروند، اما همچنان انسان‌هایی تنها، منزوی، ترس‌خورده، و به صورت ویژه، عاجز از برقراری یک رابطه عاطفی سالم هستند. احساس کمبود محبت و درد مزمن «دوست داشته نشدن» لحظه‌ای رهایشان نمی‌کند و سبب می‌شود تمنّایشان در جلب توجه و دوستی، به صورتِ توفانِ «نفرت از همه» بروز پیدا کند. به صورت خلاصه، اینان از «زیست نرمال اجتماعی» بازمانده‌اند و در نتیجه به دشمنان کینه‌توز همین زیست نرمال بدل شده‌اند.

زیست نرمال در جامعه‌ی مدرن، نسبت مستقیمی با «خنده» دارد. تصویر ما از جامعه‌ی سعادتمند، جامعه‌ای است که انسان‌های آن همه «شاد» باشند. پس طبیعی است اگر گروهی به هر دلیل از چنین سعادتی محروم شوند، یا احساس محرومیت کنند، نسبت به هرگونه شادی کینه و عداوتی پیدا کنند. اینجاست که می‌شود فهمید چرا این گروه دشمنان خود را «دلقک» خطاب می‌کنند: دلقک، ساده‌ترین نماد «شادی» در زیست نرمال است و بزرگترین کانون نفرت برای کسی که خودش را از این شادی دور می‌بیند.

مساله خنده، فقط با سعادت نهایی و آرمان‌شهری بشر پیوند نخورده است. «باختین» روایتی از پیدایش «رمان» به عنوان یکی از بزنگاه‌های «مدرنیته» ارائه می‌دهد که دقیقا بر پایه «خنده» استوار است. به باور او، عصر فئودالیسم کلیسایی زمانی فروریخت که «دلقک»ها فرصت کردند در کارناوال‌هایشان به ارزش‌های پوسیده‌ی کهن بخندند! خنده‌های باختینی، به نوعی سرمنشاء مدرنیته و زمینی شدن ارزش‌ها بودند! وقتی بتوان به همه چیز خندید و تمامی قداست‌ها را به سخره گرفت، ساختار سلسله‌مراتبی ارزش‌ها فرو می‌ریزد، باورهای همه انسان‌ها به یک اندازه اهمیت پیدا می‌کند، و عملا روح دموکراسی زاده می‌شود.

حالا می‌شود توضیح داد که چرا تعبیر «ژوکر»، به نوعی برازنده دشمنان این خنده‌ی باختینی است. اینان به ظاهر خودشان مشغول شوخی و تمسخر «دلقک‌ها» هستند، اما خنده‌هایشان محصول نفرت از شادی اجتماعی است. نوعی کینه‌ی آتشین، در درون انسان‌هایی جامعه‌ستیز. سرخ‌چشمی‌شان را به عنوان نمادی از همین شعله‌های خشم و نفرت‌شان به کار می‌برم.

تاریخ بشر، پر بوده از نبردهای آشکار و پنهان «دلقک‌ها» با «ژوکرهای سرخ‌چشم». وقتی چاپلین «دیکتاتور بزرگ» را می‌ساخت، دقیقا با سلاح «خنده‌ی باختینی» به نبرد یک ژوکر سرخ‌چشم رفته بود. «جان کندی تول» در رمان «اتحادیه‌ی ابلهان» ژوکر سرخ‌چشم دیگری را تصویر کرد که بیرق پرشکوه انقلابی‌اش، لکه‌ای بود بر ملافه‌ی روی تخت، محصول به‌خودپیچیدن‌های شبانه! همین شهوت سرکوب‌شده، که پاسخ کینه‌ی انسان و جامعه را در عشق به جنگ و موشک جستجو می‌کند، در سکانس پایانی «دکتر استرنج‌لاو» هم به زیبایی دیده می‌شود.

در برابر این حملات طنزآمیز دلقک‌ها، ژوکرهای سرخ‌چشم ناچارند چشم‌انتظار یک «پیشوای مقتدر» باقی بمانند تا با سودای تحقق آرزوی مشترک‌شان، یعنی نابودی تمدن و جامعه انسانی گرد او جمع شوند. می‌خواهد یک هیتلر در آلمان باشد، که دیوانه‌ی چکمه‌پوش در سوریه، یا یک دیکتاتور یخی در کرملین؛ به محض ظهور پیشوا، ژوکرهای چشم‌سرخ از سرتاسر جهان با اشتیاق تمام گرد او جمع می‌شوند؛ اما اگر شکست خوردند چه؟

نفرت و کینه‌ی ژوکرهای سرخ‌چشم از مقاومت زلنسکی در برابر پوتین، و خشم روزافزون‌شان از حمایت یکپارچه جهان دموکراتیک از او، محصول یک جدال مقطعی سیاسی نیست. از یک سو قدمتی تاریخی دارد و از سوی دیگر، محصول بر باد رفتن دوباره‌ی رویای دیرین نابودی جهان متمدن است! وحشت بزرگ مواجهه با این حقیقت که: «توان زندگی‌بخشی اتحاد دموکراتیک، به مراتب بیشتر از مرگ‌آفرینی تانک‌ها و موشک‌هایشان است».

کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.
در ستیز بدویّت با مدنیّت
#A 366

آرمان امیری @armanparian - حتما عنوان دعوای «حیدری و نعمتی» را شنیده‌اید. دو فرقه مذهبی بودند از عهد صفویه، و هرچند که به مروز زمان عملا ریشه‌ی اختلاف‌هایشان گم شد، اما شکاف میان دو فرقه تا چند قرن بعد پررنگ باقی ماند. در اکثر شهرهای ایران، محله‌های حیدری و نعمتی کاملا جدا بودند و منسوبین به هر فرقه با توهین و تحقیر و گاه خشونت علیه منسوبین فرقه دیگر رفتار می‌کردند. اینکه احتمالا اکثریت قریب به اتفاق این افراد اصلا نمی‌دانستند مشکل طرف مقابل چیست و به صورت متقابل، اصلا نمی‌دانستند خودشان چطور عضو یک «ما» شده‌اند، عریان‌ترین تصویر از مساله هویت‌طلبیِ کورکرانه‌ی جمعی است.

تا جایی که می‌دانیم انسان همواره زیست گروهی داشته است؛ اما در حوزه‌ی جامعه‌شناسی، هویت مدرنی که شایسته عنوان «جامعه» (Society) باشد با زیستِ گروهی سنتی به عنوان «اجتماع» (Community) کاملا متمایز است. این تمایز را اندیشمندان مختلف با نظرگاه‌های متفاوتی توضیح داده‌اند. امیل دورکیم «شیوه تقسیم کار» را محور تقسیم‌بندی خودش قرار داد و «فردینان تونیس» بیشتر بر نوع روابط میان افراد جامعه تاکید داشت. من اما گمان می‌کنم، از زاویه‌ی دیگر، می‌توان «شیوه‌ی هویت‌یابی افراد» را هم یکی از عوامل تمایز اجتماع سنتی با جامعه‌ی مدرن قلمداد کرد: «در اجتماع سنتی، افراد تنها به عنوان یک جزء وابسته به کل هویت دارند»؛ اما در جامعه‌ی مدرن، «شهروندان با حفظ هویت مستقل فردی، وارد رابطه‌ای آگاهانه برای تشکیل جامعه می‌شوند».

نداشتن هویت مستقل فردی، حتی شکل «اتحاد جمعی» را تا سرحد «حرکت توده‌ای» (یا آنچه در عرف عامیانه «گله‌وار» می‌خوانیم) تقلیل می‌دهد. اینکه یک «حیدری» به گوش یک «نعمتی» سیلی زده و حالا هر «نعمتی» در هرکجای ایران وظیفه دارد به گوش یک «حیدری» سیلی بزند، در تعریف مدرن «اتحاد اجتماعی» خوانده نمی‌شود و بیش از آنکه نشان‌گر هویت مستقل باشد، حکایت از بی‌هویتی مطلق دارد. در این وضعیت بی‌هویتی، ملاط پیوند میان اعضای گروه را «عصبیت» تشکیل می‌دهد. در مقابل، «اتحاد جمعی» بر پایه‌ی «هویت‌های مستقل فردی» شکل می‌گیرد که به جای عصبیت‌های ملی و قومی و نژادی و مذهبی، بر «خرد خودبنیان انسانی» استوارند.

آشکارترین امواج مدنیت‌ستیز، هیجاناتی هستند که تلاش می‌کنند تا با ایجاد نوعی شورمندی گروهی، فضا را به گونه‌ای ملتهب کنند که عصبیت‌ها جایگزین خردمندی شوند. جای تعجب هم نیست که در دوره‌های وقوع یک جنگ که خود نشانه‌ی خاموشی چراغ مدنیت و حاکمیت بدویت و عصبیت است، این صداها بیشتر و بلندتر شنیده شوند. نمونه‌اش را هم این روزها در رفتار گروه‌هایی می‌بینیم که با شور و حدت فراوان واویلا سر داده‌اند که «آی؛ غربی‌ها به ما شرقی‌ها توهین کرده‌اند و ما را وحشی و بی‌تمدن خوانده‌اند».

مشاهده این رفتارها، من را به یاد همان حکایت «سخن‌چین هیزم‌کش» می‌اندازد که در زمانه‌ی پر التهاب، تلاش می‌کنند تا با دامن زدن به اختلافات و سوءتفاهمات، انسان‌ها را از پیوند و نزدیکی بر پایه‌ی خردمندی و انسانیت دور کنند و میان‌شان هرچه بیشتری مرزبندی‌های «حیدری/نعمتی» به راه بیندازند. انسان خردمند و دارای هویت مستقل اما، تلاش می‌کند تا ریشه‌ی هر ادعایی را به صورت مستقل بررسی کند، از تعمیم‌های ناروا و احکام کلی بپرهیزد و حتی در نارواترین اتهامات دشمنان‌اش نیز برای خود به جستجوی انتقادی جهت بهبود و ارتقا بگردد.

به شخصه، به همان میزان که مضحک و مبتذل می‌دانم که اگر یک ایرانی رفتاری ناشایست از خود بروز داد، بجز ملامت رفتارش، به او سرکوفت بزنیم که «تو آبروی ایران و ایرانی را بردی»؛ به همان میزان هم دعوت از همگان برای به راه انداختن جنگ «همه‌ی ما» علیه «همه‌ی آن‌ها» را بیشتر از آنکه تلاشی برای تبرئه اتهام «بی‌تمدنی» ببینم، مهر تأییدی بر یک ادعای توهین‌آمیز قلمداد می‌کنم!

در نهایت اینکه، در خبرها شنیدم، اعضای یک شبکه تلویزیونی در روسیه، به نشانه‌ی مخالفت با جنگ، پخش برنامه‌های خود را متوقف کرده و همگی استعفا داده‌اند. اوج بلوغ و مدنیّت انسانی مورد نظر من، همین تصویر از انسان‌هایی است که به جای غرق شدن در هیجانات جنگی و عصبیت‌های ملی، استقلال اصول انسانی‌شان را حفظ کرده‌اند و بر صلح و هنر (آخرین تصویرشان، پخش رقصی با اوپرای دریاچه‌ی قو اثر چایکوفسکی بوده) پافشاری کرده‌اند. در نقطه‌ی مقابل، آنانی که حتی بدون درگیری مستقیم در همین جنگ، صرفا از حاشیه‌ی برخی ادعاهای لفظی می‌خواهند لشکرکشی هویتی شرق علیه غرب به راه بیندازند، به واقع تجسم عینی بدویّت و ستیز با خرد و تمدن به شمار می‌آیند.

کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.
منافع ملی در وضعیت اشغالی!
#A 370

✍️ آرمان امیری @armanparian - پرتکراری کلید‌واژه «منافع ملی» چیزی از ابهام آن نمی‌کاهد. همینکه گروه‌های مخالف، مواضعی گاه متضاد را با همین ادعا مطرح می‌کنند به خوبی نشان می‌دهد که مساله حتی فراتر از ابهام است: «آیا اساسا مجموعه منافع مشترکی را می‌توان به کل یک ملت نسبت داد؟»

پاسخ چپ‌های کلاسیک که قطعا منفی است. تقسیم‌بندی‌های آن‌ها بیشتر بر پایه مرزبندی طبقات اجتماعی تدوین شده بود. زمانی از محمدعلی کلی هم خواسته شد تا برای دفاع از «منافع ملی آمریکا» به جنگ ویتنام بپیوندد و او به سادگی پاسخ داد: «این جنگ ما سیاه‌ها نیست». اتفاقا لیبرال‌ها خیلی راحت‌تر می‌توانستند مفهوم کلام او را درک کنند چرا که لیبرالیسم بهتر از هر مکتب دیگری به ما یادآوری می‌کند که هر جمعیتی، از سلول‌هایی منفرد تشکیل شده که منفعت‌های محدود و شخصی هم دارند؛ هرگونه تلاش برای جمع‌بندی منفعت‌های گروهی، بی‌شک مترادف است با نادیده گرفتن بسیاری از تضادهای داخلی.

در مورد خاص «منافع ملی»، چالش را می‌توان حتی تا سرحد خود مفهوم «ملت» هم تعمیم داد. تعاریف کلاسیک و هویت‌گرایانه‌ی ناسیونالیست‌ها، هرچند همچنان هواداران دوآتشه و متعصبی دارد، اما «غیررشنال»تر از آن است که قابلیت گفتگو داشته باشد. جدال‌های هویتی و تلاش برای ترسیم قدسیت‌های انتزاعی بر دوش تاریخ، همگی معطوف به حذف محوریت «انسان» در ایده‌پردازی‌های نظری است. یعنی یک جور پرتاب کردن موضوع و بستر گفتگو، به عصر پیشامدرن. (جایی که حتی بنیادگرایان مذهبی هم می‌توانند به اندازه‌ی دیگر رقبا برای خود مشروعیتی قائل شوند!)

در چهارچوب مفاهیم مدرن اما، مفهوم دولت/ملت‌ها، نسبت مستقیمی با وضعیت دموکراتیک دارد. هرچند دولت‌های مدرن ابتدا بر دوش نظام‌های مطلقه‌ی غیردموکراتیک بنا شدند، اما امروزه دیگر بعید است بتوان هیچ نظام غیردموکراتیکی را واجد توصیف «دولت/ملت» قلمداد کرد. تنها در یک وضعیت کاملا دموکراتیک است که می‌توان با اندکی «تخفیف»، نظرات اکثریت را به عنوان «نظرات ملت» پذیرفت. یعنی، هرچند فراموش نمی‌کنیم که «منافع ملی» یک مفهوم کاملا برساخته و توافقی است، اما این امکان را داریم که صرف پذیرش سازوکار دموکراتیک برای عموم شهروندان را مصداق عینیّت یافتن «یکپارچگی ملی» قلمداد کنیم و از آن پس، خروجی دموکراسی، هرچه که بود را با اغماض «منافع ملی» بخوانیم.

در هر حال، همین پذیرش ساز و کار دموکراتیک، بیشتر از هر موضوعی مویّد سیّالیت مفهوم منافع ملی است. اگر حزب محافظه‌کار انگلستان در انتخابات پیروز شود، منافع ملی انگلستان «برگزیت» می‌شود و اگر احزاب لیبرال دست بالا را پیدا کنند، پیوستن به اتحادیه‌ی اروپا مصداق «منافع ملی» خواهد بود. باقی جدال‌ها بر سر دفاع یا خیانت در حق منافع ملی چیزی نیستند بجز همان جدال‌های متداول جریانات سیاسی که بی‌شک هریک می‌خواهند سهم و منفعت بیشتری را به سمت منافع نزدیک‌تر به خود هدایت کنند و البته آن را به اسم خیرعمومی جا بزنند. در نظام‌های غیردموکراتیک اما، اوضاع یکسره دگرگون می‌شود.

چالش منافع‌ملی در نظام‌های غیردموکراتیک، یعنی پاسخی به این پرسش کاملا عینی که آیا «طالبان نماینده‌ی ملت افغانستان است یا خیر؟» فارغ از اینکه حامیان طالبان در افغانستان اکثریت باشند یا اقلیت، صرف اینکه حاکمیت طالبان به صورت مداوم در معرض رقابت‌های دموکراتیک قرار ندارد به معنای آن است که می‌توانیم وضعیت افغانستان را «حاکمیت اشغال‌گر» توصیف کنیم. یعنی بخشی از مردم توسط یک بخش مسلح و مهاجم دیگر به گروگان گرفته شده باشند. (باز هم تاکید می‌کنم، اینکه اکثریت بالایی از جامعه با بخش مهاجم موافق باشند چیزی از اشغال‌گری آنان کم نمی‌کند، چون سازوکار این روابط دموکراتیک و عادلانه نیست)

بدین ترتیب، در غیاب یک نظام دموکراتیک، به همان اندازه که مفهوم دولت/ملت بی‌معنا می‌شود، خود مفهوم ملیت هم به چالش کشیده می‌شود، چه رسد به مفهوم سیّال و متغیری همچون منافع ملی. در چنین وضعیتی، تصمیم‌گیری هر گروه سیاسی در مورد استفاده از ابزارهای اعمال قدرت داخلی یا خارجی، از جمله تحریم‌ها، صرفا موکول می‌شود به منافع و اهداف سیاسی خودش. البته، در جهانی که حتی طالبان هم به دیگران نسبت به رعایت حقوق بشر تذکر می‌دهد، طبیعی است که جناح‌های داخلی یک حاکمیت استبدادی و اشغال‌گر هم در جدل با یکدیگری، مواضع و منافع خود را در زرورق دفاع از «منافع ملی» بپیچند؛ اما وجاهت چنین تعمیم‌های گل‌درشتی، صرفا در سطح صدور اعلامیه‌ی گروگان‌گیرها از زبان گروگان‌هاست.


کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.
توهم بزرگ و خطرات بزرگتر

#A 376

✍️ آرمان امیری @armanparian - هفته گذشته، «پیتون گندرون»، جوان ۱۸ساله‌ی آمریکایی یک اسلحه به دست گرفت، ۳۲۰کیلومتر رانندگی کرد تا به شهری با اکثریت سیاه‌پوست برسد و سپس شروع به شلیک کرد. او می‌خواست «هرقدر که می‌تواند سیاه‌پوست بکشد». تا این لحظه دست‌کم مرگ ۱۰ تن قطعی شده. گندرون یک مانیفست ۱۸۰صفحه‌ای هم برای عمل خودش منتشر کرده که بر مبنای «جایگزینی بزرگ» نوشته است. این طرح که گویا هواداران رو به افزایشی در جهان دارد مدعی است: یک توطئه‌ی جهانی وجود دارد که می‌خواهد سیاه‌پوستان و اقلیت‌ها را جایگزین نژاد سفیدپوست کند! در سال ۲۰۱۹ هم «برنتون ترنت» که در نیوزیلند ۵۰نفر را به رگبار بست به همین توطئه‌ی «جایگزینی بزرگ» ارجاع داده بود.

ادعاهایی چون «جایگزینی بزرگ» را می‌توان تا نظریات توطئه‌آمیز جنبش‌های فاشیستی ریشه‌یابی کرد اما نباید آن‌ها را به نسخه‌ی برتری‌جویی «مرد سفیدپوست» محدود دانست. ذهنیت توطئه‌پنداری که به اندیشه‌ی فاشیستی ختم می‌شود می‌تواند در اشکال جدیدی خودش را بروز دهد. اندیشمندانی چون «ارنست نولته» به ما نشان داده‌اند که ذهنیت فاشیستی گاه از مرزبندی‌های نژادی و ملی عبور کرده و شکل مرزبندی‌های مذهبی به خودش می‌گیرد و البته متن حاضر، برای ارجاع دادن به جناب «نولته» دلیل و بهانه‌ی دیگری هم دارد.

در همین هفته (شاید همزمان با قیام تک‌نفره‌ی گندرون در آمریکا)، یادداشتی با عنوان «جهانیان و گربه‌ی ما» به قلم «مهدی تدینی» منتشر شد. خلاصه‌ی یادداشت مورد اشاره آن است که تمامی جهانیان دست در دست هم داده‌اند تا از تضعیف «ایران ما» سود ببرند. (متن کامل را از اینستاگرام ایشان بخوانید) من متن مانیفستی که «پیتون گندرون» از خود باقی گذاشته ندیده‌ام، اما احتمالا قالب کلی آن به مانند ایده‌ی «جایگزینی بزرگ» متنی بوده مشابه همین یادداشت آقای تدینی. فقط کافی است برای امتحان از این الگوی آماده سرمشق بگیرید و با یک جایگزینی ساده نام قربانی را از «ایران ما» به عراق‌ ما، ترکیه‌ی ما، آذربایجان ما، عربستان یا حتی «مذهب یهود ما» و «آیین کلیسای ارتودوکس ما» تغییر دهید.

اقبال عمومی به این دست متون مایه‌ی تعجب نیست، به ویژه در وضعیت ویرانی اجتماعی که ما دچارش شده‌ایم و البته با گوشه‌ی چشمی به سنت دیرینه‌ی ایرانی/شیعی مظلوم‌نمایی و دشمن‌تراشی. با این حال، فراتر از مرزها و پیشینه‌های تاریخی، یک الگوی ذهنی هم به خلق و پذیرش چنین اندیشه‌هایی کمک می‌کند: «ذهنیت تقابل‌گرا»!

ذهنیت تقابل‌گرا از فهم اندیشه‌ی «تعامل» و «سود مشترک» عاجز است. الگوی کلاسیک آن بر پایه‌ی «تضاد منافع» استوار شده و به صورت «بدیهی» استدلال می‌کند که سود دیگران، در زیان ما (ملت ما / نژاد ما / مذهب ما) نهفته است. جریان معروف «محور مقاومت» بارزترین تجلی این اندیشه در کشور ما است و مدعیان ضرورت اجرای الگوی «رئالیسم در روابط بین‌الملل» تئورسین‌های آکادمیک آن به حساب می‌آیند که همگی در ضدیت با ایده‌ی همزیستی مسالمت‌آمیز توافق دارند.

سود مشترک بر پایه‌ی همزیستی مسالمت‌آمیز بن‌مایه‌ی اندیشه‌ی لیبرالیسم است. جایی که لایه‌به‌لایه، از سطح فردی که گرفته تا سطوح شهروندی، اجتماعی، ملی و در نهایت ابعاد بین‌الملل، سود انسان‌ها/جوامع با زیان دیگری یا غلبه بر آن حاصل نمی‌شود؛ بلکه اتفاقا با سود متقابل و منفعت مشترک افزایش می‌یابد. روایتی که به صورت همزمان، با روایت‌های کمونیستی، فاشیستی، ناسیونالیستی و البته بنیادگرایانه مذهبی در تضاد قرار می‌گیرد و اتفاقا نتایج آن، به جهش خیره‌کننده‌ی منافع اقتصادی/اجتماعی و حتی امنیتی در جهان لیبرال، و ناامنی، فقر و جنگ و تخاصم ابدی در تمامی جوامع غیرلیبرال انجامیده است.

من پیشتر هم در یادداشت‌هایی اشاره کرده بودم که این ذهنیت چقدر در فهم روابط دنیای مدرن و حتی در توضیح دادن بزرگترین نهادهای حال حاضر جهان علیل و عاجز است. (یک نمونه‌اش را اینجا بخوانید) در اینجا فقط می‌خواستم این تلنگر را بزنم که صرف تصور ما مبنی بر اینکه نسبت به خطر فاشیسم آگاه هستیم هیچ مصونیتی برایمان به همراه نخواهد داشت. آقای تدینی، مترجم آثار بسیاری در زمینه‌ی فاشیسم، به ویژه از جانب همان جناب نولته هستند. آثاری بسیار ارزشمند که من هم از آن‌ها استفاده کرده و لذت برده‌ام؛ اما تجربه‌ی یادداشت حاضر مشتی نمونه‌ی خروار است که به ما هشدار می‌دهد میان سنت ترجمه و سنت اندیشه چه شکاف ژرفی وجود دارد. در زمانه‌ی داغ شدن بازار توهماتی از جنس «جایگزینی بزرگ»، همه‌ی جهان باید نسبت به خطر توهمات بزرگ و پتانسیل‌های فاشیستی حساس باشند؛ اما این هشدار برای ما بسیار جدی‌تر است. با تضعیف هرچه بیشتر پیوندهای مدنی و شهروندی، این دست تمایلات هویت‌گرایانه‌ی جمعی بیشتر و بیشتر فوران خواهند کرد.


کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.
بازندگان ازلی و اپوزوسیون ابدی

#A 403

آرمان امیری @armanparian - پیشتر گمان می‌کردم احمقانه‌ترین درسی که یک گروه می‌توانند به زعم خود از تجربه‌ی تاریخی انقلاب ۵۷ بگیرند این است که «دیگر هرگز نباید انقلاب کرد»؛ اما طبق معمول بالاتر از سیاهی هم رنگی پیدا شد و گروهی دیگر کار درس‌گرفتن‌های تاریخی را به آنجا رساندند که «باید مراقب باشیم نفر بعدی هم مثل خمینی ما را گول نزند»! شاید به نظرتان بی‌ربط باشد، اما این دو گزاره، دقیقا دو سر یک طیف از باورهای غیرعلمی هستند!

علوم انسانی، به ویژه جامعه‌شناسی و حتی اقتصاد، تلاشی هستند برای پرهیز از چنین نگاه‌هایی. نخست از آن خوانش جبرگرایانه که فاعلیت انسان‌ها را به کلی منکر می‌شود و برای تحولات سیاسی یا اجتماعی (مثل انقلاب) یک جور ماهیت مستقل و ذاتی قائل می‌شود. دوم، آن خوانش خام‌اندیشانه‌ای که گمان می‌کند انسان‌ها همه چیز را به صورت مستقیم انتخاب می‌کنند، پس اگر نتیجه‌ی اعمال‌شان به دیکتاتوری ختم شده، حتما خودشان یا دیکتاتوری دوست داشته‌اند یا «گول خورده‌اند» و دکمه‌اش را فشار دادند.

در مقابل، عصاره‌ی کلام تمامی رویکردهای علمی را شاید بتوان در آن تعبیر درخشانی جست که می‌گوید: «تاریخ را انسان‌ها می‌سازند، اما نه آنگونه که خود مایل‌اند»! البته که سرنوشت کشور و انقلاب را ما رقم خواهیم زد، اما برای تضمین یک آینده‌ی دموکراتیک، کافی نیست که عین طوطی تکرار کنیم ما آزادی‌خواه و دموکراسی‌طلب هستیم! اگر هنوز تنها شیوه‌ی پرهیز از بازتولید استبداد را در به صدا درآوردن مداوم آژیر خطر جستجو می‌کنید، احتمالا هنوز باور نکرده‌اید که «راه جهنم را با حسن نیت فرش کرده‌اند»!

قضیه‌ی «حمار» را در هندسه احتمالا بشناسیم. ظرافت قضیه در آن ایهام دوگانه‌ای بود که از نام‌ش بر می‌آمد! اگر در زمین هندسه «حمار» هم می‌فهمد که نزدیک‌ترین راه همان مسیر مستقیم است، در زمین پیچیده‌ی سیاست فقط باید «حمار» بود که گمان کرد صرف انتخاب یک هدف برای کسب آن کافی است! یعنی برای کسب نتیجه، نیازمند هیچ ظرافت و دقتی نیستیم بجز اینکه مستقیم برویم توی شکم‌ش!

یکی دو هفته‌ی پیش و پشت‌بند غائله‌ی «ائتلاف»، بسیاری از رفقای چپ‌گرا و دوستان جمهوری‌خواه داد و هوارشان به هوا بلند شد. حسن نیت‌شان در تشخیص خطر قوت گرفتن سلطنت مطلقه البته جای تقدیر داشت، اما توقع من این بود که با فهمی حداقلی از واقعیت شرایط موجود، از نفس نشستن نامزد پادشاهی پای میز مذاکره با نمایندگان دیگر استقبال کنند. یعنی اصالت را به آرامی از یک شخص گرفته و به سمت نهاد هدایت کنند. از آن بعد می‌شد وزن کار گروهی را افزایش داد و البته درخواست کرد دامنه‌ی این ائتلاف با پیوستن اشخاص و گروه‌ها و احزاب بیشتر همین‌طور گسترش هم پیدا کند تا نه با شعار و روضه‌خوانی، بلکه به صورت کاملا عملی، امکان تمرکز قوا در یک فرد یا جریان از بین برود.

فرمول رفقا و مخالفان اما بیشتر پیروی از قواعد هندسی بود! تخته‌گاز رفتند توی شکم ائتلاف و از هر انتقاد مشروع یا مبتذلی (از جمله ایرادهای بند تنبانی به لفظ و معنای «ائتلاف») صرفا چماقی برای تخریب اصل کار درست کردند. به هفته نکشید نتیجه‌ی اعمال‌شان مشخص شد: حالا بفرمایید به جای ایده‌ی ائتلاف، با جنبش «من وکالت می‌دهم» سر و کله بزنید!

من البته از کار جناب شاهزاده پهلوی هم حیرت می‌کنم. نمی‌دانم ایشان چرا همچنان بر ضرورت دموکراسی یا احتمال جمهوری و مشروطیت تاکید دارند. با وضعیتی که من می‌بینم، اگر ایشان صراحتا بگویند «من یک پادشاهی مطلقه‌ی شخصی می‌خواهم و هیچ کسی هم حق نفس کشیدن ندارد»، شاید یکی دو هفته عربده و هیاهو به پا شود، اما با سطح حماقت و ابتذالی که در باقی اردوگاه انقلابیون وجود دارد، به دو هفته نکشیده خلایق مجبور می‌شوند دوباره دست به چرتکه ببرند و ای بسا نتیجه بگیرند «سگ خورد، بیا بردار و خلاص‌مان کن!»

به نظر می‌رسد، دموکرات بودن هم در میان اپوزوسیون می‌رود تا به سرنوشت بسیاری از دیگر جریانات سیاسی بدل شود. همان‌طور که بزرگترین عامل سقوط شاه خودش بود، و همان‌طور که هیچ گروهی به اندازه‌ی خود اصلاح‌طلبان، اصلاح‌طلبی را مبتذل و مفتضح نکردند، و همان‌طور که همین حالا هم خود حکومت بزرگترین عامل و رهبر سرنگونی خودش است، سرنوشت دموکراسی‌خواهی ایرانی هم بیشتر از همه قربانی جماعتی است که مدعیان سینه‌چاک دموکراسی هستند. با این سطح از ادعا در حرف و بدون سر سوزنی تعهد عملی به ضرورت تعامل، یک روز چشم باز می‌کنند و می‌بینند دوباره بازی عوض شده و برای‌شان چیزی باقی نمانده بجز مدال حماقتِ «بازندگان ازلی و اپوزوسیون ابدی»!

کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.
✍️ اولویت لیبرالیسم بر دموکراسی

یادداشت سوم از مجموعه‌ی
#یادداشت‌های_لیبرال‌دموکرات
فصل اول : لیبرالیسم علیه دولت مداخله‌گر
#A 406

آرمان امیری @armanparian - حکومتی را تصور کنید که در اعتقادات و باورهای شما (مذهبی یا غیرمذهبی) دخالتی نمی‌کند. این حکومت در آزادی‌های فردی و حریم خصوصی شما (که حجاب یا ازدواج یا روابط جنسی بدیهی‌ترین آن‌هاست) هم دخالت نمی‌کند. در حکومت فرضی ما، جان و مال شما، به مانند باقی حقوق انسانی‌تان مصون از مداخله‌ی دولت است. اگر هم حتی مقامات حکومتی حقی از شما ضایع کنند، یک دادگستری مستقل وجود دارد که شما حق دارید بدان شکایت کنید. این حکومت انحصار رسانه‌ها را در اختیار ندارد. تلویزیون و اینترنت و موبایل و ماهواره هم کاملا آزاد و رقابتی و بدون فیلتر است. در نتیجه منتقدان حکومت هم می‌توانند مثل اصحاب قدرت و حاضران در دولت آزادانه با مردم صحبت کنند.

در نگاه نخست، چنین حکومتی همان هدف مطلوب از پروژه‌ی کلان «دموکراسی‌خواهی» است؛ اما یک تذکر: «در هیچ کجای این ملاک‌ها، کوچکترین اشاره‌ای به انتخابات یا دموکراسی یا هرگونه شیوه‌ی دیگری برای دخالت مردم در تعیین حاکمان نشده است»!

در واقع، آنچه در فهرست بالا بدان اشاره شد، صرفا مبانی و تعاریف یک «دولت لیبرال» است و نه «دولت دموکراتیک». اینکه چقدر مبانی لیبرالیسم با مطلوبات و تصورات ما از یک دولت دموکراتیک منطبق است جای تعجب ندارد؛ دلیل آن این است که دولت‌هایی که ما به نام دموکراتیک می‌شناسیم، همگی در بستر یک نظام لیبرال شکل گرفته‌اند. البته نسخه‌های «دموکراسی غیرلیبرال» هم به وفور یافت می‌شوند؛ اما این کشورها از آن تصوری که ما نسبت به دموکراسی داریم فقط نام‌ش را یدک می‌کشند: جمهوری دموکراتیک کره (شمالی)، جمهوری دموکراتیک کنگو، جمهوری خلق چین و جمهوری کوبا!

اولویت لیبرالیسم بر دموکراسی در درجه‌ی نخست یک بحث تاریخی است. یعنی هیچ رژیمی در طول تاریخ نتوانسته به تصوری که ما امروز از معنای درست «دموکراسی» داریم دست پیدا کند، مگر آنکه پیشتر توانسته باشد یک «دولت لیبرال» تشکیل بدهد. به صورت تاریخی نیز، اساسا احساس نیاز به دموکراسی، و تلاش‌های اغلب انقلابی برای رسیدن آن، صرفا محصول خیزش‌هایی بوده است برای دفاع از مبانی لیبرالیسم! یعنی بشر در ابتدا فقط همان دولت‌های نخستین را می‌خواست، اما وقتی پادشاهان مطلقه، به مرور تلاش کردند برخی از حقوق ابتدایی را نقض کنند، خیزش‌هایی برای مقاومت شکل گرفت. این خیزش‌ها در انگلستان به «انقلاب شکوهمند» انجامید و به مرور پادشاه را محدود و مشروطه کرد. در آمریکا هم مقاومت بر سر تحمیل‌های اقتصادی و فشارهای مالیاتی دولت بریتانیا به جنبش انقلابی استقلال ختم شد.

البته در تاریخ، واکنش‌های انقلابی دیگری هم به خودکامگی دولت‌های استبدادی داشته‌ایم. من هیچ تردیدی ندارم که انقلابیون بلشویک در روسیه، یا انقلابیون کوبا، در حسن نیت، فداکاری، ظلم‌ستیزی و عدالت‌خواهی دست‌کمی از انقلابیون آمریکا و انگلستان و فرانسه نداشته‌اند. آن‌ها هم (ای بسا به مانند بسیاری از انقلابیون ۵۷) تصور می‌کردند که در برابر خودکامگی پادشاه مطلقه، باید جامعه‌ای آباد، آزاد و عادلانه برپا کنند. اما این اهداف والا به کارشان نیامد تا به قول معروف «راه دوزح را با حسن نیّت فرش کنند». تمامی این انقلاب‌هایی که به فاجعه ختم شد در یک نقطه مشترک بودند: «به جای تلاش برای دفاع از حقوق لیبرال، در جهت معکوس لیبرالیسم حرکت کردند»!

البته امروزه دموکراسی به خودی خود واجد ارزش‌هایی قلمداد می‌شود که قابل دفاع هستند. حتی به صورت متقابل، می‌توان گفت که انقلاب‌های دموکراتیک، به مرور برخی از ارزش‌های خود را وارد مبانی لیبرالیسم کلاسیک کردند و حالا دیگر اصول دموکراسی هم بخشی جدایی‌ناپذیر از اصول «لیبرالیسم سیاسی» هم به حساب می‌آید؛ اما معنای دوم اولویت لیبرالیسم بر دموکراسی، دقیقا همین است که پیش از شروع هرگونه بساط رای‌گیری یا رفراندوم، اول این تضمین را بگیرید که «کسی حق ندارد حقوق طبیعی و شخصی من را موضوع رای‌گیری قرار دهد». در ثانی، برای آنکه دوباره و به صورت خزنده دولت برآمده از انقلاب اینقدر قدرت نگیرد که همان راه پادشاهان خودکامه را برود، باید تا حد امکان دست‌ش را از مداخله‌گری و متولی‌گری در امورات جامعه و اشخاص کوتاه کرد.

همه‌ی این‌ها تکرار یک تعبیر ساده است که با عقل سلیم نیز قابل فهم است: «اگر قرار است که یک حرکتی به دموکراسی ختم شود، پیشاپیش باید به سمت لیبرالیسم حرکت کند». اگر انتخابی غیر از این کردیم، آن وقت شک نکنید بار دیگر روزی را خواهیم دید که یک مقام دولتی مقابل دوربین‌ها به ما و نوادگان‌مان پوزخند می‌زند و در پاسخ به فلاکت و بدبختی ملت می‌گوید: «ما خودمان انتخاب کردیم جور دیگری زندگی کنیم».


کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.
جن‌زدگان ابدی
#A 414

آرمان امیری @armanparian - «در ضمن، حافظ پير خراباتی را به زبان اصلی خواندن، لذتی دارد که مپرس».

* * *

شُکری، پسر یعقوب، چریک بود. از آن چریک‌های پاک‌باخته و کارکشته. از آن‌ها که خیلی زود میان هم‌قطاران‌شان اسطوره شدند، حتی پیش از آنکه کشته شوند. انقلاب که شد اما، شکری به تردید افتاد. دچار «شک» شد. از آن شک‌ها که از نظر تشکیلات مثل ویروس بود و باید با «انتقاد از خود» درمان می‌شد؛ اما نشد!

در روایتی که سیامک ایثاری از فرجام کار چریک‌های انقلابی ارائه کرده، وجهی از تاریخ مبارزات و آموزه‌های چریکی به میان کشیده شده که من ندیدم به این شکل مورد توجه قرار بگیرد: بیگانگی آن نسل با تاریخ و جغرافیای زیسته‌شان!

مارکسیست‌های ایرانی، چه چریک می‌شدند و چه نمی‌شدند، به پیروی از همتایان جهانی‌شان همواره مدعی دانش و فلسفه‌ی تاریخی بودند. مارکس، اصلی‌ترین بنیان نظریه‌اش را بر پایه‌های «ماتریالیسم تاریخی» بناکرده بود؛ اما ایثاری در داستان خودش تلنگری به این تصویر کلاسیک می‌زند که رد پای آن را می‌توان در برخی مجادلات نظری در تاریخچه‌ی مارکسیسم هم مشاهده کرد.

قهرمان داستان ایثاری به تمامی آموزه‌های تئوریک سازمان خودش مسلط است، اما به ناگاه متوجه می‌شود که هیچ نسبتی با شهر و جغرافیای زیستی خودش ندارد. شکری «به صورت سیستماتیک کل فلسفه و اقتصاد مارکسیستی را از بر بود، ولی وجه تسمیه‌ی شهر زادگاه‌ش را نمی‌دانست»! چراکه «از نظر تشکیلات اینجور مطالب ضرورتی نداشت». او اهل دزفول است و بعد از سال‌ها مبارزه تازه سعی می‌کند با تاریخ شهر خودش بیشتر آشنا شود. در این سیر و سلوک، قهرمان ما هرچه در جغرافیا و تاریخ دزفول پیشتر می‌رود، بیشتر در می‌یابد که تاریخ و فرهنگ‌ سرزمینش هیچ نسبتی با آموزه‌های کمونیستی‌اش ندارد.

اینکه از همان زمان طرح نظریات جناب مارکس، برخی خرده گرفتند که این روایت‌ها با تاریخچه مشرق‌زمین سازگاری ندارد، اینکه حتی خود مارکس هم تایید کرد که نظریه‌اش صرفا مستند به تاریخ اروپاست، اینکه بعدها انگلس به این صرافت افتاد که در مورد تاریخ مشرق‌زمین بیشتر مطالعه کند و هرچه بیشتر خواند نظرش به موردی شگفت‌انگیز به نام «ایران» بیشتر جلب شد و حتی تلاش کرد فارسی یاد بگیرد تا در مورد تاریخ ایران بیشتر بخواند موضوع یادداشت من نیست. همه‌ی این‌ها برای من همچنان از همان دریچه‌ی رمان‌گونه‌ای معنا و زیبایی خودش را حفظ می‌کنند که بیش از یک سال پیش در روایت سیامک ایثاری خواندم و امروز، البته در عین شگفتی، دوباره شاهد بروز و ظهورش هستم.

این روزها که تعابیر شگفت‌انگیزی همچون «مرزهای جعلی ایران»، یا بحث «ستم‌های ملی» بر «ملل ایرانی» را می‌شنوم، احساس می‌کنم نسلی از هم‌پالگی‌های جناب شکری، سوار بر یک ماشین شگفت‌انگیز زمان، نیم قرن را طی کرده‌اند و به ناگاه به عصر جدید پرتاب شده‌اند؛ اما بر خلاف شکری داستان ما، حتی در مواجهه با شگفتی‌های جهان جدید هم هیچ شک و تردیدی در آن تصلب عقایدشان ایجاد نشده. شاید زیر بار سنگین اسفار زرّینی که حمل می‌کنند کمر خم کرده باشند، اما نه تنها گفتار و کلام و نسخه‌های اعجاب‌آورشان هیچ نسبت و سنخیتی با جغرافیا و زیست‌بوم‌شان ندارد، بلکه حتی بعید نیست همچنان وجه تسمیه‌ی نام زادگاه‌شان را هم ندانند!

من همچنان فکر می‌کنم می‌شود آرمان‌خواهی نسلی از چریک‌های دهه‌ی پنجاه را ستود، هرچند به فرجام شوم اعمال‌شان باور داشت. هنوز برای بسیاری از شخصیت‌های پاکباخته‌ی آن نسل علاقه و احترامی شخصی قائل هستم، هرچند از اوج کوته‌بینی‌هایشان به وحشت می‌افتم. حتی این را هم می‌دانم که نیم قرن قبل از آن نسل سودازده، داستایفسکی فرجام کارشان را تصویر کرده بود و آن‌ها هم «می‌توانستند» بخوانند و یاد بگیرند، اما کوتاهی کردند چون بزرگان‌شان «هنر ایده‌آلیستی» را تکفیر کرده بودند و فقط مجاز به مطالعه‌ی «رئالیسم سوسیالیستی» بودند.

با این حال، حتی اگر بتوانیم همه‌ی آن اشتباهات را با خوش‌دلی درک کنیم و حتی ببخشیم، از تکرار همان جنون در قرن اخیر دیگر نمی‌توان به سادگی گذشت. اگر سودازدگان عصر داستایفسکی فقط «جن‌زدگان» بودند، نسل جدیدی که همان حماقت‌ها را تکرار می‌کنند را باید «جن‌زدگان» ابدی خواند؛ و من هم به مانند داستایفسکی: «به ارابه‌هایی که برای بشریت نان حمل می‌کنند اعتقادی ندارم. زیرا این گاری‌های نان‌آور اگر حرکت‌شان بر اساس اخلاق استوار نباشد قسمت بزرگی از بشریت را در عین خونسردی با نانی که می‌آورند از لذت سیری محروم می‌کنند ... اگر احساس خودخواهی این دوستان بشریت را بیازارید حاضرند از سر انتقام‌جویی حقیر خود دنیا را از چهارسو به آتش بکشند».

* * *

تا یادم نرفته، جمله‌ی آغازین این نوشته در مورد حافظ، بخشی از نامه‌ی فردریش انگلس است خطاب به کارل مارکس!


کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.