Forwarded from سهند ایرانمهر
🔸تا یازده سالگی نمیدانستم اسمم جهان است، نامی ایرانی به انتخاب پدرم و به معنی «دنیا». مادرم، که انگلیسی بود، مرا جین صدا می زد و پدرم، که کارمند وزارت بهداری بود، آموزگارانم در دبستان مبلغان مسیحی و همه ی دوستانم مرا به همین نام میخواندند. از نظر من و هم کلاسیهایم عجیب نبود که نام اروپایی داشته باشیم. دوستانی داشتم که نامشان میمی و فيفي، یا هلن و بتی بود. از صد سال پیش که محمدعلی پاشا، خدیو مصر، درهای کشور را به روی خارجی ها گشود، مصریها راه و رسم های اروپایی را بسیار تحسین میکردند و اعتقاد داشتند که اروپایی ها از ما بسیار پیشرفتهترند. اما عجیب اینجا بود که من تا وقتی کارنامهی دبستانم را گرفتم که به دبیرستان بروم، نام واقعی ام را نمی دانستم.
🔸انور بر آن بود که از شریف پسرمان یک مرد بسازد. ولی من خیال نداشتم لباس نظامی را تن بچه کنم که انور سفارش دوختش را از روی مدل لباس خودش داده بود. شریف آسم داشت، هوا هم گرم بود، می ترسیدم در آن لباس زیادی گرمش بشود. تصمیم گرفتم لباس نازکتری تنش کنم و بعدا به انور توضیح بدهم. اما اگر عجله نمیکردم اصلا نمیتوانستم شریف را با خودم ببرم. آخرین خاطرهام از شوهرم در خانه دیدن او هنگام اصلاح صورتش در حمام است. حتی فرصت نکردم برای اجرای مراسم خداحافظی معمول به طبقهی پایین بروم. با او خداحافظی نکردم. او را نبوسیدم. اصلا ندیدمش. فقط از پنجره ی اتاق خواب، صدای اتومبیلش را شنیدم که از دروازه بیرون رفت.
آن موقع فکر میکردم اشکالی ندارد، خیلی زود او را در میدان سان میبینم و بعد با هم به خانه برمیگردیم و سالگرد پیروزی را جشن میگیریم و مثل همیشه در چنین روزی جلو در، با کل کشیدن به او خوشامد میگویم؛ هنگام بازگشت او از مراسم، همسایهها همه به بالکن خانه هاشان میآمدند و همراه من كل می کشیدند و فضا را پر از
هیجان و تهنیت میکردند. یکایک این برنامههای پیش رو مایه دلگرمی من بود و همین طور عکسهای خانوادگی که هر سال در این روز در باغ خانه میگرفتیم.
درحقیقت، عکاس روز قبلش به خانهمان آمده بود و از انور و یاسمین در حياط عکس گرفته بود. در یکی از عکسها انور در آرامش نشسته بود و مطالعه میکرد ونوهمان دوروبرش میپلکید. عکاس مرا صدا کرد: «خانم سادات، بیایید عکس بگیرید. اما من که داشتم به جلسهای میرفتم به او گفتم: «باشد برای فردا، الآن نمیتوانم» از کجا میدانستم علاوه بر شوهرم، عکاس هم، چند ساعت دیگر، در این کشتار از دنیا خواهد رفت.
وقتی با شریف آماده رفتن به میدان رژه میشدیم، بقیهب نوههایم نیز به گریه افتادند و گفتند: «مامان بزرگ، مامان بزرگ، ما هم میخواهیم با شما بیاییم، ما را هم ببر.» به خودم گفتم، چرا همهشان را نبرم؟ امروز برای پدربزرگشان و میهن ما روز بزرگی است. اگر از تماشای رژه خسته شدند و بیقراری کردند، پرستارشان میتواند آنان را با اتومبیل به خانه برگرداند. این بود که همه با هم رفتیم.
خدا حتما منظوری داشت که این آخرین لحظات شادمانی را برای انور فراهم کرد. هرگز لبخند او را، هنگام ورود به جایگاه، همزمان با بلند شدن غريو هلهلهو کف زدنها، وقتی که چشمش به چهار نوهاش در کنار من در ردیف بالای جایگاه افتاد، فراموش نمیکنم. چهرهی معمولا آرام و متفكرش، وقتی دست به سویمان تکان داد، ناگهان چون آفتاب تابان درخشید.
دکتر زينب السوبکی، نماینده مجلس و یکی از دوستانم، در گوشم گفت: «چه لبخندی!» حق داشت. یک لبخند معمولی نبود. لبخند مردی بود که به میهنش، به خصوص در این روز، عشق میورزید، مردی که خانوادهاش را بیشتر از جان خود دوست داشت. حالا، زیبایی آن آخرین لبخند را مدام در ذهنم مرور میکنم و به یاد شادمانیی میافتم که از صورتش میبارید.
🔸به مناسبت درگذشت #جهان_سادات همسر انورسادات
#معرفی_کتاب
🔸انور بر آن بود که از شریف پسرمان یک مرد بسازد. ولی من خیال نداشتم لباس نظامی را تن بچه کنم که انور سفارش دوختش را از روی مدل لباس خودش داده بود. شریف آسم داشت، هوا هم گرم بود، می ترسیدم در آن لباس زیادی گرمش بشود. تصمیم گرفتم لباس نازکتری تنش کنم و بعدا به انور توضیح بدهم. اما اگر عجله نمیکردم اصلا نمیتوانستم شریف را با خودم ببرم. آخرین خاطرهام از شوهرم در خانه دیدن او هنگام اصلاح صورتش در حمام است. حتی فرصت نکردم برای اجرای مراسم خداحافظی معمول به طبقهی پایین بروم. با او خداحافظی نکردم. او را نبوسیدم. اصلا ندیدمش. فقط از پنجره ی اتاق خواب، صدای اتومبیلش را شنیدم که از دروازه بیرون رفت.
آن موقع فکر میکردم اشکالی ندارد، خیلی زود او را در میدان سان میبینم و بعد با هم به خانه برمیگردیم و سالگرد پیروزی را جشن میگیریم و مثل همیشه در چنین روزی جلو در، با کل کشیدن به او خوشامد میگویم؛ هنگام بازگشت او از مراسم، همسایهها همه به بالکن خانه هاشان میآمدند و همراه من كل می کشیدند و فضا را پر از
هیجان و تهنیت میکردند. یکایک این برنامههای پیش رو مایه دلگرمی من بود و همین طور عکسهای خانوادگی که هر سال در این روز در باغ خانه میگرفتیم.
درحقیقت، عکاس روز قبلش به خانهمان آمده بود و از انور و یاسمین در حياط عکس گرفته بود. در یکی از عکسها انور در آرامش نشسته بود و مطالعه میکرد ونوهمان دوروبرش میپلکید. عکاس مرا صدا کرد: «خانم سادات، بیایید عکس بگیرید. اما من که داشتم به جلسهای میرفتم به او گفتم: «باشد برای فردا، الآن نمیتوانم» از کجا میدانستم علاوه بر شوهرم، عکاس هم، چند ساعت دیگر، در این کشتار از دنیا خواهد رفت.
وقتی با شریف آماده رفتن به میدان رژه میشدیم، بقیهب نوههایم نیز به گریه افتادند و گفتند: «مامان بزرگ، مامان بزرگ، ما هم میخواهیم با شما بیاییم، ما را هم ببر.» به خودم گفتم، چرا همهشان را نبرم؟ امروز برای پدربزرگشان و میهن ما روز بزرگی است. اگر از تماشای رژه خسته شدند و بیقراری کردند، پرستارشان میتواند آنان را با اتومبیل به خانه برگرداند. این بود که همه با هم رفتیم.
خدا حتما منظوری داشت که این آخرین لحظات شادمانی را برای انور فراهم کرد. هرگز لبخند او را، هنگام ورود به جایگاه، همزمان با بلند شدن غريو هلهلهو کف زدنها، وقتی که چشمش به چهار نوهاش در کنار من در ردیف بالای جایگاه افتاد، فراموش نمیکنم. چهرهی معمولا آرام و متفكرش، وقتی دست به سویمان تکان داد، ناگهان چون آفتاب تابان درخشید.
دکتر زينب السوبکی، نماینده مجلس و یکی از دوستانم، در گوشم گفت: «چه لبخندی!» حق داشت. یک لبخند معمولی نبود. لبخند مردی بود که به میهنش، به خصوص در این روز، عشق میورزید، مردی که خانوادهاش را بیشتر از جان خود دوست داشت. حالا، زیبایی آن آخرین لبخند را مدام در ذهنم مرور میکنم و به یاد شادمانیی میافتم که از صورتش میبارید.
🔸به مناسبت درگذشت #جهان_سادات همسر انورسادات
#معرفی_کتاب
Telegram
attach 📎