Forwarded from حامیان مردمی دکتر پزشکیان (حمد سابق) (رضا سلیمانی)
🔴 حسن دیوانه؟
✍ دکتر سید عطاءالله مهاجرانی
🔹 رفته بودم باختران! آن روزها هنوز نام استان، استان باختران بود و نام کرمانشاه از رسمیت افتاده بود. تا به همت آقای ططری، آن نام و نشان تاریخی دوباره بازگشت. شهر و پالایشگاه بمباران شده بود. میتوانید تصور کنید وقتی یک پالایشگاه بمباران میشود، چه اتفاقی میافتد.
🔹انگار از هر گوشه ای مصیبت می جوشید. از سویی هم چهره ها محکم و برق دیدگان برنده و کلمات پرطنین بود. دوباره میسازیم، دوباره می سازیم شعار دولت در دوران جنگ بود. امروز شیشه ساختمان ها بر اثر بمباران ها بر زمین می ریخت و صبح فردا دوباره و چند باره شیشه های براق نو نصب می شد. نشانی از مقاومت و نشاط زندگی در اوج ویرانی، ایستادگی و سربلندی روح بر فراز پیکری خرد و زخمی ...
🔹 شبی در مهمانسرای استانداری بودم. آقای نکویی استاندار بود. کم و بیش از سرما می لرزیدیم. آقای نکویی را از دوران دانشجویی در اصفهان می شناختم. از دانشگاه تا خیابان مسجد سید، از چهار باغ بالا و پایین پیاده می آمدم. در مسیر مدتی هم در کتابفروشی قائم گشتی می زدم. روزی برای اولین بار کلیات فارسی اشعار اقبال لاهوری را در کتابفروشی ایشان دیدم.
🔹 کتاب را خریدم، لحظه ای نگاهم با نگاه آقای نکویی گره خورد. گرم و مهربان بود... و سلام علیکی و آشنایی... سال ها گذشته بود اکنون هر دو ما در مهمانسرای استانداری در شبی زمستانی گفت و گو می کردیم.
🔹 آقای نکویی گفت: یک مطلبی را برایت بگویم که تا آخر عمرم از یادم نمی رود. ساعت از یازده شب گذشته بود. تلفن دفترم زنگ زد.
🔹 گفتند: آقای نخست وزیر می خواهند با شما صحبت کنند.
🔹 مهندس موسوی بود. دوستانه پرسید: آقای نکویی خبر داری در این سرمای بی سابقه اسلام آباد غرب - سرما منهای ۳۰ درجه رسیده بود - برای حسن دیوانه چه فکری کردند؟
🔹 گفتم: حسن دیوانه؟
🔹 بله، روزنامه ها نوشته بودند حسن دیوانه توی یک خرابه زندگی می کند، شما از فرماندار بپرسید، برای او چه فکری کرده اند؟
🔹خدا حافظی کردیم. تا فرماندار را پیدا کردم، آن هم در آن نیمه شب زمستانی، نزدیک یک ساعتی طول کشید.
🔹 فرماندار گفت: اتفاقا من هم نگران او بودم. کمیته امداد برایش جایی را در نظر گرفت. فعلا مشکلی ندارد.
🔹 آقای نکویی گفت: خیالم راحت شد، دیدم ساعت نزدیک به یک بعد از نصف شب است. با خودم گفتم فردا صبح به آقای نخست وزیر اطلاع میدهم. آماده شدم بخوابم که دوباره صدای زنگ تلفن کشیک دفترم: آقای استاندار! آقای نخست وزیر می خواهند با شما صحبت کنند.
🔹 مهندس موسوی با همان لحن آرام پرسید: آقای نکویی برای حسن دیوانه فکری کردید؟
🔹 برای ایشان توضیح دادم. اما دیگر خواب به چشمم نمیآمد...
🔹 من هم آن شب که آقای نکویی این ماجرا را تعریف کرد، بی خواب شده بودم.
📙 وبسایت خاطره نگاری، یادداشت: این چنین میناگری ها کار توست، ۱۳۹۸/۱/۱۲
#دکتر_عطاءالله_مهاجرانی
#مهندس_میرحسین_موسوی
#سید_علی_نکویی_زهرایی
#اسماعیل_ططری
#باختران
#کرمانشاه
#دفاع_مقدس
با_ما_همراه_شوید
🆔️ @tadbir96dolat
✍ دکتر سید عطاءالله مهاجرانی
🔹 رفته بودم باختران! آن روزها هنوز نام استان، استان باختران بود و نام کرمانشاه از رسمیت افتاده بود. تا به همت آقای ططری، آن نام و نشان تاریخی دوباره بازگشت. شهر و پالایشگاه بمباران شده بود. میتوانید تصور کنید وقتی یک پالایشگاه بمباران میشود، چه اتفاقی میافتد.
🔹انگار از هر گوشه ای مصیبت می جوشید. از سویی هم چهره ها محکم و برق دیدگان برنده و کلمات پرطنین بود. دوباره میسازیم، دوباره می سازیم شعار دولت در دوران جنگ بود. امروز شیشه ساختمان ها بر اثر بمباران ها بر زمین می ریخت و صبح فردا دوباره و چند باره شیشه های براق نو نصب می شد. نشانی از مقاومت و نشاط زندگی در اوج ویرانی، ایستادگی و سربلندی روح بر فراز پیکری خرد و زخمی ...
🔹 شبی در مهمانسرای استانداری بودم. آقای نکویی استاندار بود. کم و بیش از سرما می لرزیدیم. آقای نکویی را از دوران دانشجویی در اصفهان می شناختم. از دانشگاه تا خیابان مسجد سید، از چهار باغ بالا و پایین پیاده می آمدم. در مسیر مدتی هم در کتابفروشی قائم گشتی می زدم. روزی برای اولین بار کلیات فارسی اشعار اقبال لاهوری را در کتابفروشی ایشان دیدم.
🔹 کتاب را خریدم، لحظه ای نگاهم با نگاه آقای نکویی گره خورد. گرم و مهربان بود... و سلام علیکی و آشنایی... سال ها گذشته بود اکنون هر دو ما در مهمانسرای استانداری در شبی زمستانی گفت و گو می کردیم.
🔹 آقای نکویی گفت: یک مطلبی را برایت بگویم که تا آخر عمرم از یادم نمی رود. ساعت از یازده شب گذشته بود. تلفن دفترم زنگ زد.
🔹 گفتند: آقای نخست وزیر می خواهند با شما صحبت کنند.
🔹 مهندس موسوی بود. دوستانه پرسید: آقای نکویی خبر داری در این سرمای بی سابقه اسلام آباد غرب - سرما منهای ۳۰ درجه رسیده بود - برای حسن دیوانه چه فکری کردند؟
🔹 گفتم: حسن دیوانه؟
🔹 بله، روزنامه ها نوشته بودند حسن دیوانه توی یک خرابه زندگی می کند، شما از فرماندار بپرسید، برای او چه فکری کرده اند؟
🔹خدا حافظی کردیم. تا فرماندار را پیدا کردم، آن هم در آن نیمه شب زمستانی، نزدیک یک ساعتی طول کشید.
🔹 فرماندار گفت: اتفاقا من هم نگران او بودم. کمیته امداد برایش جایی را در نظر گرفت. فعلا مشکلی ندارد.
🔹 آقای نکویی گفت: خیالم راحت شد، دیدم ساعت نزدیک به یک بعد از نصف شب است. با خودم گفتم فردا صبح به آقای نخست وزیر اطلاع میدهم. آماده شدم بخوابم که دوباره صدای زنگ تلفن کشیک دفترم: آقای استاندار! آقای نخست وزیر می خواهند با شما صحبت کنند.
🔹 مهندس موسوی با همان لحن آرام پرسید: آقای نکویی برای حسن دیوانه فکری کردید؟
🔹 برای ایشان توضیح دادم. اما دیگر خواب به چشمم نمیآمد...
🔹 من هم آن شب که آقای نکویی این ماجرا را تعریف کرد، بی خواب شده بودم.
📙 وبسایت خاطره نگاری، یادداشت: این چنین میناگری ها کار توست، ۱۳۹۸/۱/۱۲
#دکتر_عطاءالله_مهاجرانی
#مهندس_میرحسین_موسوی
#سید_علی_نکویی_زهرایی
#اسماعیل_ططری
#باختران
#کرمانشاه
#دفاع_مقدس
با_ما_همراه_شوید
🆔️ @tadbir96dolat