فردای بهتر (مصطفی تاجزاده)
44.9K subscribers
10.8K photos
3.42K videos
520 files
29.3K links
✳️کانال تلگرامی «فردای بهتر» با منش اصلاح‌طلبانه با ارائه رویکردی تحلیلی تلاش دارد به گسترش دموکراسی و بسط چندصدایی در جامعه ایران به امید فردایی بهتر برای ایران و ایرانیان قدم بردارد.

اینستاگرام: https://instagram.com/seyed.mostafa.tajzade
Download Telegram
📝📝📝 برداشت از صفحه اینستاگرام کاوه راد


یکم.
وقتی بچه بودم از صبح زود بیدار شدن بدم می‌آمد. از آن صبح‌های تاریک سرد. از صف‌های طولانی. از کتاب علوم. از مشقهای بیهوده‌. از معلم عربی. از امتحان ثلث دوم. از بوی نارنگی و پنیر. از جلسه اولیا و مربیان. از تقدیرنامه امتحان علمی مدرسه‌های منطقه.
اما چاره‌ای نداشتم.‌ می‌دانستم اگر می‌خواهم از بوی جوراب و معلم پرورشی و آن صبح‌های زود دردناک خلاص شوم چاره‌ای ندارم جز آن که درس بخوانم و زودتر بزرگ شوم.

دوم.
من و احمدی‌نژاد با هم به دانشگاه رسیدیم. او رئیس‌جمهور شد و من دانشجوی ترم یک. آدم‌های ترسناک به دانشگاه می‌آمدند. دستهایشان را به خشم تکان می‌دادند و دهن‌هایشان موقع حرف زدن کف می‌کرد. از ما عصبانی بودند؟ ما که تازه آمده بودیم؛ ما که تازه وارد بازی بزرگترها شده بودیم. تصویر دانشگاه از جایی که شادی هست، آزادی هست، اعتراض هست، تفریح و مهمانی و کلاس‌های پرشور هست، تبدیل شد به کلاس‌های تباه، کارمندان عبوس، اساتید بی‌حوصله، همکلاسی‌هایی که به کمیته انضباطی می‌رفتند و حراستی که اول درِ ورود را زنانه مردانه کرد، بعد سلف را، بعد کلاسها را.

سوم.
آزمون وکالت، شبیه روز محشر است. همه چیزت را می‌گذارند وسط و یک ساعت بعد، سرنوشت تو مشخص می‌شود. صبح زود بیدار می‌شدم و می‌رفتم کتابخانه‌ای در خیابان کریم‌خان. شب که برمی‌گشتم مغازه‌ها بسته بودند و خیابان خالی بود.
روزی که فهمیدم قبول شدم، توی خیابان بودم. نشستم روی جدول. سیگاری روشن کردم.
با خودم گفتم: دیگر تمام شد. رسیدی.

چهارم.
هشت سال گذشته است.حالا هر روز صبح بیدار می‌شوم، زیر کتری را روشن می‌کنم، نان را در فر می‌گذارم، در سکوت صبحانه می‌خورم. لباس می‌پوشم. رویاهایم را پشت در خانه جا می‌گذارم و به خیابان می‌روم و تبدیل به یکی از هزاران آدمی می‌شوم که خسته، غمگین و بی‌رویا روی لبه‌ی تاریکی راه می‌روند.

پنجم.
ما شهروندان خوبی برای شما بودیم.
درس خواندیم، کار کردیم، در سیل و زلزله و بیماری، هر وقت جا ماندید، به اندازه توانمان دستتان را گرفتیم. آن وقت که باید در صف رای، انگشتهای جوهری‌مان را به دوربینها می‌گرفتیم تا برای شما اعتبار بسازیم، آن وقت که باید با زندگی کوپنی و محرومیت می‌ساختیم، آن وقت که شما ما را سانسور می‌کردید اما ما برای دفاع از شما هشتگ ضد جنگ می‌زدیم؛ ما همیشه شهروندان خوبی برای شما بودیم. اما شما امانت‌دارهای خوبی نبودید.
ما آدم های ساده‌ای بودیم. شادی‌های کوچکی برای زندگی می‌‌خواستیم.
شما
رویاهای ساده‌ی ما را دزدیدید.
شما
زندگی ما را دزدیدید.

#داستان_روزگار_ما

@alipsychiatrist
https://www.instagram.com/p/CCeCG2ppxFQ/
🆔 @MostafaTajzadeh
📝📝📝برای اول مرداد؛ آخرین دیدار با تلاوت‌ خانم

سیاوش حاتم

تا سال هشتاد و هشت،بخش مهمی از خاطراتم با مادر بزرگم در هم آمیخته است.جدای از کودکی ‌که برام قصه هایی از شاهنامه میخوند و موجب شکل‌گیری روحیاتی متمایز از هم‌نسلان در من شد، جدا از تشویقی که برای خواندن نماز، گرفتن روزه و حفظ قرآن داشت که موجب شد هنوز هم وقتی دستم از همه‌جا کوتاه میشه به ناخودآگاه مذهبیم رجوع کنم، جدا از عشق به موسیقی اصیل که در عمو بارور کرد و علی رو تشویق و علاقه‌ای هم در من به جا گذاشت و نوجوانی ‌که تابستان‌هایش با سفر به همدان و زندگی با مامان،دلچسبترین خاطرات رو برایم باقی گذارد،در سالهای دانشجویی‌ام بخش جداناپذیر زندگی من رو تشکیل میداد.

تلاوت خانم بیش از ده سال بود که در همدان تنها مونده بود،قبول شدن من در بوعلی به این نیت که ظرف یکی دو ترم با مهمانی و انتقالی به تهران برگردم،شروع آخرین فصل زندگیش بود.فصلی که خودش میگفت من و تو هم‌خونه‌ایم و رازدار هم باید باشیم(اونهم با همه دهن‌لقی که از من سراغ داشت).اولین تجربه هم‌خونگی دو ماه بیشتر دووم نیاورد، تلاوت‌خانم هشت شب میخوابید و من پرشر و شور در سکوت شبهای همدان گرفتار خفقان میشدم،پنج صبح بالای سرم بود که مگه دانشگاه نداری؟! من تازه‌عاشق با سری پر سودا ازش جدا شدم و راهی خوابگاه شدم. مامان مرتب چک میکرد که من درس میخونم یا نه؟ یا به خاندایی زنگ میزد، یا به منصور و زانیار(زانتیا جان به قول خودش) و وعده نهار آنچنانی بهشون میداد و باهاشون سر خرید عمده چای از مریوان برنامه میریخت. از انجمن و انجمنی بدش میومد، گمانش این بود که بچه‌اش رو اینها بدبخت کردند و طبیعتا از همه بیشتر از امین‌نظری،امین از ما چند سال بزرگتر بود و مامان حس میکرد عامل همه بدبختی‌ها امینه و اون خاطره معروف که وقتی بابام احضار شده بود به اطلاعات همدان،مامان فرمود: من این نظری‌ها رو میشناسم، تمامشان فلانند، گفتم امین که همدانی نیست، گفت همو تویسرکانی و فلانه، گفتم رشتیه، گفتم پَ دیه معلوم شد فلانه.بعدها که امین تو دادگاه انقلاب بهش رسید و گفت حاج‌خانم شنیدم حرف‌های بدی در مورد من زدید؟ گفت: من؟؟؟؟ "همه ره ای سیاوشه از خودش در میاره"،امین براش تو اون گرما نوشیدنی خنک گرفت و مامان بعدها اعتراف کرد که امین درسته که فلانه اما قلبش مهربانه غر زدن‌هاش سر انجمن وقتی تموم شد که کروبی به همدان اومد و صفحه اول اعتماد ملی عکسی بود که کروبی یک سوی در بود و ما و مشخصا من در طرف دیگر درب دانشگاه ..


#داستان_روزگار_ما
#تجربه_زیسته_ما


📌ادامه در صفحه اینستاگرام:

https://www.instagram.com/p/CC8bywIpYJi/?igshid=grmy9k1fu8sc
🆔 @MostafaTajzadeh