فردای بهتر (مصطفی تاجزاده)
44.9K subscribers
10.8K photos
3.42K videos
520 files
29.3K links
✳️کانال تلگرامی «فردای بهتر» با منش اصلاح‌طلبانه با ارائه رویکردی تحلیلی تلاش دارد به گسترش دموکراسی و بسط چندصدایی در جامعه ایران به امید فردایی بهتر برای ایران و ایرانیان قدم بردارد.

اینستاگرام: https://instagram.com/seyed.mostafa.tajzade
Download Telegram
📝📝📝قرنطینه و تکلیف تاریخی نهادهای متنعم

✍🏼علی نیک‌جو
روان‌پزشک ‌و روان‌درمانگر

من طرفدار #قرنطینه سفت و سخت برای حفظ مهم ترین ارزش زندگی یعنی #حیات_بیولوژیک آدمیان هستم. اما امروز با کارگر ۳۶ ساله دیپلمه روز مزد(روزی صد هزار تومن) صحبت کردم درحالیکه از به اتمام رسیدن قرنطینه، خوشحال بود.

چقدر دردآور است مردی برای به دست آوردن حدود ماهی دو ونیم میلیون تومان از این که جان خود و خانواده پنج نفره‌اش را به شدت به خطر بیفکند، استقبال می‌کند. در واقع این تراژدی برایش رنج کمتری دارد از آنکه خجالت‌زده و شرم‌ناک سه دختر بچه‌اش باشد.

این وظیفه قطعی و حتمی نهادهای فربه و متنعم حاکمیت از جمله آستان قدس رضوی، بنیاد مستضعفان، ستاد اجرایی فرمان امام و امثالهم است که فشار خردکننده و نابودکننده مالی بر اقشار فرودست اقتصادی را تعدیل و کاهش دهند تا از این رهگذر امکان برقراری قرنطینه و حفظ #جان هموطنان مظلوم و محروم‌مان فراهم شود.


#در_ضرورت_قرنطینه
#در_ضرورت_حمایت_از_اقشار_ضعیف
#از_رنجی_که_میبریم
#کووید_۱۹
#توییت
@alipsychiatrist
🆔 @MostafaTajzadeh
📝📝📝 ما و تخته‌سنگ‌ سیاهی به نام زندگی

حامد شجاعی

کفشدوزک کوچک و قرمز روی تخته سنگ بزرگ سیاه در میانه آب پرخروش رودخانه، انگار یک سیزیف مینیمال است. سنگی بر دوش نمی‌کشد اما اگر به پایین بیاید احتمالا آب او را می‌برد و اگر آنقدر بالا برود و به نوک قله این تخته‌سنگ برسد تفاوت چندانی در حال و روزش ایجاد نخواهد شد. چرا که اگر از آن سوی سنگ به پایین سرازیر شود باز هم گرفتار موج رودخانه می‌شود. این سنگ سیاه سخت، نمادی از زندگی بسیاری از ماست. محکومان به بقا و حفظ حیات در دایره‌ای بسته که اگر از آن خارج شویم گرفتار امواج سهمگین و عقوبتی سخت خواهیم شد و اگر در آن بمانیم جز زنده بودن به شرطها و شروطها سرنوشتی نداریم.

سیزیف امروز من، کمانچه‌نواز پیری‌ست، سبزعلی نام، که سال‌هاست تبدیل به بخشی از حافظه‌جمعی و هویت آخر هفته‌های درکه شده است. سبز‌علی سال‌هاست که سازش را مانند تخته‌سنگی بزرگ به دوش می‌کشد و کنجی را می‌یابد که در آن بنشیند و سازی بزند و لقمه نانی برای دمی زندگی بیشتر بیابد. امروز تخته‌سنگ سیزیف من را، ستوان‌یکم شیخ‌سرایی نرسیده به قله از روی دوشش برداشت و به حکم وظیفه‌ای که به گفته خودش، سلسله‌مراتب بر عهده او نهاده به پایین کوه پرتاب کرد تا وی بار دیگر بار زندگی را به دوش بگیرد و از نو شروع کند.

سبزعلی بنا به حکم ستوان‌یکم شیخ‌سرایی حق ندارد ساز بزند چون ساز زدن ممنوع است و کمانچه‌نوازی سبزعلی باعث می‌شود عده‌ای برقصند. اگر چه در بیش از دو سال گذشته که تقریبا هر هفته، به استثنای ایام کروناییه، مسیر درکه را پیموده‌ام و دمی کنار سبزعلی ایستاده‌ام و شنونده ساز او بوده‌ام ندیدم کسی با نوای کمانچه او برقصد. اینکه اصلا چرا در این سرزمین بر خلاف همه ممالک دنیا، رقصیدن، فعلی ممنوعه به حساب می‌آید موضوع بحث نیست. اما مگر ساز نوازنده پیری که بیشتر روزهایش با فکر و خیال بیماری همسر و دغدغه‌های متعدد و متنوع عائله پرشمارش می‌گذرد می‌تواند آنقدر طرب‌انگیز باشد که کسی را به رقص درآورد؟ مگر تصنیف "ز من نگارم" و "مرغ سحر" که نشان داغ دل ملتی در طول تاریخ صد سال گذشته است حالی برای رقص شنونده می‌گذارد؟ سبزعلی، مستاصل می‌گوید مگر من دزدی کرده‌ام که پلیس با من چنین برخوردی می‌کند؟ اصلا مگر من کار دیگری بلدم؟
به ستوان‌یکم شیخ‌سرایی همین را می‌گویم. می‌گوید ساز زدن ممنوع است. برود چای بفروشد! می‌گویم شما که خوشبختانه محل ماموریتت اینجاست و می‌دانی به فرض که ایشان اصلا اهل چای فروختن باشد. مگر ماموران همیشه در صحنه شهرداری تهران به همین سادگی به کسی اجازه چای فروختن می‌دهند؟ می‌گوید در کوه حق ساز زدن ندارد. برود در کوچه‌ها ساز بزند تا مردم از پنجره برایش پول پرت کنند. اگر هم ‌خیلی اعتراض داری برو وقت بگیر و با سردار اشتری و آقای رییسی صحبت کن. دستور آنهاست که ساز زدن ممنوع است. قطعا از ستوان‌یکم شیخ‌سرایی تشکر کردم و برایش آرزوی موفقیت کردم. چون قصدم کمک به برگرداندن سنگ سیزیف به جای قبل بود نه اینکه خودم هم در کنار او زیر سنگ بمانم.

حالا من بودم و شیب تندی که تا محل پارک خودرو باید می‌پیمودم و فرصتی که برای اندیشیدن به رفتار و نحوه پاسخگویی ستوان‌یکم شیخ‌سرایی داشتم. لابد او هم چون سیزیف، تخته‌سنگ بزرگی که آمیخته با مشکلات بزرگ و درهم‌پیچیده زندگی وی است را بر دوش می‌کشد و برای کمی بیشتر زنده ماندن، چاره‌ای جز عمل به اوامر مقامات مافوق ندارد. او مامور به وظیفه و معذور است و شاید اگر تخته‌سنگ سیزیف دیگری را بر زمین نیندازد، زیر بار تخته‌سنگ زندگی خودش له شود. این همان سنگ سیاه سختی ‌است که زندگی روزمره یکایک ما، کفشدوزک‌های قرمز و کوچک را شکل داده است. ما همه، سیزیف شده‌ایم و چنین است که از هر طرف که می‌رویم جز وحشتمان نمی‌افزاید.
حالا در این میانه شاید بتوانیم تخته‌سنگ زندگی سبز‌علی‌ها را با کمک یکدیگر نگه داریم و دغدغه حفظ تخته‌سنگ امثال ستوان‌‌یکم شیخ‌سرایی هم قاعدتا بر عهده همان کسانی‌ست که مصدر اوامر هستند. خلاصه که آن‌ها می‌دانند و مملکتشان و ما می‌دانیم و تخته‌سنگ‌های خودمان. ای کاش لااقل موج‌های رودخانه خروشان سلایق و علایق و تصمیماتشان را خیلی بر سنگ‌سیاه زندگی ما نکوبند.

پنجشنبه، هشت خرداد نود و نه- درکه

#از_رنجی_که_میبریم
#روایت_روزگار_ما

@alipsychiatrist
🆔 @MostafaTajzadeh
📌روزی پاسخ خواهند داد؟...

✍🏼علی نیک‌جو
@alipsychiatrist

✳️عملکرد ابتدایی صدا و سیما درباره فاجعه کرونا مصداق عینی و عملی تشویش اذهان عمومی بود.

✳️ آیا روزی می‌رسد که استراتژیست‌ها و برنامه سازان تلوزیون بالاعم و اخبار ۲۰:۳۰ بالاخص در برابر آنچه با بی‌مسولیتیِ هر چه تمام‌تر در حق سلامت و جان هم میهنان مرتکب شدند، در پیشگاه قانون پاسخگو باشند؟

✳️این ویدئو در تاریخ یکم اسفند ۹۸ روی آنتن رفت و برای میلیون‌ها بیننده پخش شد.

✳️در این فیلم برادر عزیزم دکتر مولایی با فرض آنکه اخوی مرحوم ایشان مبتلا به یک بیماری عادی و شناخته شده است، در حال حمایت درمانی و روانی از او است.

✳️چه آنکه، وزارت بهداشت پیش از این قاطعانه اعلام کرده بود وجود کرونا در ایران منتفی است. بنابراین در قصه پر آب چشم و بلای جانکاهی که بر همکاران مظلوم ما در کادر درمان و بر تک تک قربانیان و خانواده ایشان رفت، وزارت بهداشت بی تردید مسئول است.

✳️ طرفه آنکه سناریست‌ها و برنامه‌ریزان بیست و سی، پیرهن آستین کوتاه محمد را دلیلی بر قدیمی بودن فیلم و ناراستی دعوی کرونا دانستند و آن را در جهت برنامه‌ریزی دشمن برای تخفیف و تحدید حضور مردم در انتخابات ارزیابی کردند.

✳️ این روزها با همه هیمنه جان سوزِ آن می‌گذرد...
چندان امیدی به مواخذه آقایان ندارم... اما برای رنج جان‌فرسایی که بر #تجربه_زیسته جمعی ما افزودند، در برابر ذات الوهیت، مردم و تاریخ پاسخ‌گو خواهند بود.

📌 پ.ن:


✳️مطلب مذکور را حدود یک سال پیش نوشتم.
آن روزها به کمک پایمردی و شجاعت برادرانم دکتر محمد و دکتر علی اصغر مولایی حضور کرونا در ایران را فریاد زدیم.
به دنبال به اشتراک گذاشتن تجربه تلخ خانواده مولایی پیام های تهدید آمیز زیادی دریافت کردم مبنی بر آنکه در آستانه مناسک سیاسی و انتخابات مجلس در حال سیاه نمایی و تشویش اذهان عمومی هستم و باید پست مذکور را از کانال بردارم.من این کار را نکردم.به وسع ناچیز خود سعی کردم آوای حریت برادران مولایی را به گوش هم وطنانم برسانم.
برنامه بیست و سی فیلم را پخش کرد و از پیرهن آستین کوتاه محمد جامه عثمان ساخت و ادعا کرد که این فیلم مربوط به تابستان است و اساسا ربطی به این روزها ندارد.آقایان به همین سادگی به چشمان رنجور و نگران مردم نگاه کردند و دروغ گفتند.
در این یک سال دردهای طاقت سوز بسیاری بر ما بار شد.هیچ کلمه ای قادر نیست تجربه تلخِ "از دست دادن" های ما را توصیف کند .آن قدر از دست دادیم که حتا مجال سوگواری نیافتیم.
آیندگان بر احوال ما بسیار خواهند نوشت .فیلم ها خواهند ساخت.آنها عوض ما بر مصیبت های ما خواهند گریست....

#علی_نیک‌جو
#از_رنجی_که_میبریم
#بازخوانی_آنچه_گذشت
#روایت_روزگار_ما
#تجربه_زیسته‌_ما
#کووید
#داستان‌زندگی‌ما


🆔 @alipsychiatrist
بعد از ۱۴ ماه و با تاخیر
"کارانه کرونا" یک ساله #رزیدنت ها را واریز کردند ؛
۲۹۳۲۷۲ تومان .


#علی_نیک‌جو #روایت_روزگار_ما
#از_رنجی_که_میبریم

🆔@alipsychiatrist
📌 "بعد از این زندگی چگونه خواهد بود؟.."

✍🏼 Sharon King

ترجمه توسط کانال تلگرام علی نیک‌جو
@alipsychiatrist

نوزاد من گریه نمی‌کرد. او فقط به محیط جدیدش خیره شده بود. در همان لحظه عاشقش شدم. او تحسین‌برانگیز بود؛ با چشم‌های بادامی، دهان کوچک و موی کرک‌مانندی که صورت و شانه هایش را پوشانده بود. در طی روزهای بعد که در حال بهبودی پس از جراحی سزارین بودم، متخصصان متعددی به اتاقم رفت‌وآمد می‌کردند. غروب سومین روز را به خوبی به یاد دارم. به سختی چشم‌هایم را باز نگه داشته بودم تا رُمانی را که قبل از تولد «دیزی» شروع کرده بودم، تمام کنم. در همان زمان یکی از پزشکان داخل اتاق آمد. مدتی کنار تخت نوزاد ایستاد و با پیشانی در هم کشیده به او نگاه می‌کرد. تا وقتی که پرسیدم "مشکلی پیش آمده است؟" و او جواب داد "ما فکر می‌کنیم که این نوزاد طبیعی نیست و مبتلا به نوعی سندرم است".

"سندرم داون؟" من پرسیدم، چون در آن روزها فقط همان سندرم را می‌شناختم. و او پاسخ داد: "شاید چیزی شبیه آن. قدرت ماهیچه‌های نوزادتان کم است و پاهای او کوتاه هستند". احساس کردم که در یک چاه تاریک سقوط کرده‌ام. هزاران سوال داشتم که تا مشخص شدن تشخیص قطعی، پاسخی برای آنها وجود نداشت. بعد از خارج شدن پزشک از اتاق، دیزی را در آغوش گرفتم و به این فکر میکردم که هر اتفاقی بیفتد با هم هستیم. و سوالی که بیش از هر چیز ذهنم را به خود مشغول میکرد این بود که "زندگی بعد از این چگونه خواهد بود؟"

تشخیص مشکل دیزی بعد از کامل شدن آزمایشات ژنتیکی، زمانی که او ۱۲ ماهه بود، سندرم کابوکی بود. که علائم آن در دیزی، قدرت عضلانی پایین، شلی مفاصل و کم‌توانی شدید در یادگیری بود. 

دو سال بعد از تولد دیزی، فرزند سوم من به دنیا آمد که اگرچه برخلاف دیزی عضلات قوی و مفاصل سالمی داشت اما قادر به صحبت کردن نبود، با همسالانش وارد بازی نمیشد و به جای بازی‌های معمول با ماشین‌هایش به چرخ های در حال حرکت آنها خیره میشد. در سه سالگی او مبتلا به اوتیسم تشخیص داده شد، زمانی که باید به فرزند اولم که آن زمان هفت‌ساله بود میگفتم، که او نه فقط یک خواهر کم‌توان، بلکه یک برادر مبتلا به اوتیسم هم دارد. فرزند اول من باهوش، درس‌خوان و کنجکاو بود. اما با بزرگ‌تر شدن او، توجه من هر روز بیشتر به تفاوت‌های او با همسالانش جلب می‌شد. او مشکلاتی در وارد شدن به ارتباطات اجتماعی داشت و در سن ۹ سالگی تشخیص آسپرگر برای او مطرح شد.

پذیرفتن این واقعیت که هر سه فرزند من مشکلات و چالش‌هایی متفاوت با کودکان دیگر دارند، دشوار و دردناک بود اما سعی کردم که شجاعت رو به رو شدن با آن را پیدا کنم. هر جا که می‌رفتیم نگاه‌هایی به سمت ما جلب می‌شد. یکی از آنها روی صندلی چرخدار نشسته بود، یکی از نگاه کردن و‌ ارتباط با دیگران اجتناب می ‌کرد و دیگری غرق در دنیای خیالی خود بود.‌ سعی میکردم که کنجکاوی نگاه دیگران را تبدیل به فرصتی برای به اشتراک گذاشتن آگاهی‌ها و وارد شدن به رابطه‌ای دوستانه با آنها کنم. گاهی اگر در این کار احساس ناتوانی میکردم، فرزند اولم «لنی»، فورا شروع به صحبت با آنها میکرد: "خواهر کوچک من راه نمی‌رود چون مبتلا به سندرم کابوکی است. مشکلی نیست چون او مانند یک فرشته زیباست. و این برادر کوچکتر من است که مبتلا به اوتیسم است، او خیلی باهوش و عاشق تماشای چرخ هاست"


📌 ادامه در INSTANT VIEW
(مشاهده فوری)

#روان_پزشکی #روان_شناسی
#اختلال_طیف_اوتیسم #روان_درمانی
#اوتیسم #آسپرگر #سندروم_داون
#از_رنجی_که_میبریم

🆔@alipsychiatrist
Forwarded from راهیانه
♦️ما و کردستان: رنج و رنگ♦️
(چرا کردستان، آموزگار ِ منطقه است؟)

▪️هیچ‌وقت به کردستان نرفته‌ام. جز یک بار در کودکی آن هم با تصاویری مبهم از سنندج. اما همواره، کُردها و کردستان، برایم دغدغه‌ای قلبی بوده‌است. ارتباط من و کردستان و کردها، نه با سفر، که با ارتباطم با دوستان کُرد در این سال‌ها و خواندن‌های پراکنده‌ام در مورد ماجراهای کردستان شکل گرفته‌است؛ و برآیند تمام این سال‌ها مواجهه‌ی غیرمستقیم با مسأله کرد، ترکیبی از غم، ستایش و شگفتی بوده‌است.

▪️کردستان، برای من، جای غربیی است: ترکیبی کمیاب از رنج و شادی. از اندوه و میل به زیستن. از حافظه‌های مجروح و شوری منحصر به فرد. تقاطعی از چیزهایی که معمولاً شاید کنار هم ننشینند.

▪️کردستان برای من، از دور، از قلب‌های تپنده‌ی رنج ِ این منطقه و ایران بوده‌است: از روایت‌های فشار و پس زده‌شدن: از پهلوی اول و دوم گرفته تا چهل سال اخیر. از ایران گرفته تا عراق و ترکیه و سوریه. از صدام و تاول‌های حلبچه تا بمباران‌های گاه و بی‌گاه سایر دولت‌ها. از فرهاد ِ خسروی‌های کوله‌بر یخ زده و گلوله‌خورده تا نادیده گرفته‌شدن‌های پیاپی و بدعهدی‌ها و خیانت‌ها به امید کُردها. در این قاب ِ صد ساله، برای من، کردستان، مهلکه‌ی رنج است. جایی که یک قرن است شیون در آن پایان نگرفته. کردستان و کردها در این تصویر، به خصوص کردهای اهل سنت، برای من مثال ِ زنده‌ی «حافظه‌های زخمی» هستند: نسل به نسل، سینه به سینه، حادثه به حادثه، وارثان ِ تداوم ِ یک رنج پایان‌ناپذیر.

▪️اما تصویر کردستان برای من، سویی دیگر هم دارد: سرزمین ِ آواهای پرشور، کامکارها، قدردانی ِ سنت، پایکوبی و رنگ. جایی که در زمانه‌ی تسلط ِ تنهایی، دست‌ها، در هم گره می‌خورند. در دوران ِ خمودگی و افسردگی، بدن‌ها به آوای ِ شادی‌آفرین و مهیج، به رقص درمی‌آیند. زن و مرد و کودک و جوان، در شوری حماسی، شریک و همصدا و هم‌آوا می‌شوند. ساز به دست می‌گیرند و زن و مرد، می‌نوازند و می‌خوانند. رنگ‌هایی که شور ِ زندگی را فریاد می‌زنند و حرکت می‌آفرینند و غم و افسردگی و رنج‌های صدساله را پس می‌زنند.

▪️این کردستان ِ دیگر، کردستان ِ شور و رنگ و امید، کردستان ِ جمع و اتحاد، چنان هلهله می‌کند و می‌خواند و می‌چرخد و می‌نوازد، که امروز، برای ایران ِ غمناک و خسته‌ی من، معدن ِ شادی است: ایرانیان، به سویش می‌شتابند تا جان بگیرند. طراوات بیابند و شور ِ فراموش‌شده‌ی زیستن را دوباره در آغوش بگیرند.

▪️این معجزه‌ی کردستان است: سر خم نکردن به صد سال رنج ِ پیاپی و سرکوب و طرد شدن. دوباره و ده باره و صد باره، از زندگی خواندن و در سماع شدن و از پس ِ یک تاریخ رنج، دوباره، در بهار، سر برکشیدن و باز، بال گشودن. گویی که آن تجربه‌ی رنج ِ جمعی است که این جمع را به شادمانی جمعی فرامی‌خواند: همبستگی شادمانه‌ای در برابر ِ رنجی جمعی. به یکدیگر تکیه کردن در برابر ِ تاریخی از جراحت.

▪️کردستان، آموزگار ماست: زخم خورده اما امیدوار. همبسته و متحد برای زنده‌گی. تکیه کرده به هم، در برابر ِ طوفانی از شکست‌های جمعی. آموزگاری برای تمام ما، مردمان ِ زخم خورده و کم‌رمق شده و بر زمین افتاده و مستأصل؛ از افغانستان ِ خسته از نسل نسل جنگ، تا ایران ِ بغض‌کرده و زخمی از تلاش‌های صدساله برای رستگاری ِ جمعی تا عراق و یمن و پاکستان و آذربایجان و ارمنستان ِ در راه. برای منطقه‌ای که پاهای رفتنش، تاول زده اما از سماع ِ دلاورانه برای ساختن ِ فردایی روشن، بازنمی‌ایستد. امید که قرن ِ جدید، کردستانی دیگر، ایرانی دیگر و منطقه‌ای دیگر بسازیم.

▪️زنده باشی، کردستان ِ مقاوم! آموزگار ِ رنج‌دیده، منبع الهام و آوا و رنگ! "شاد بژی و زور بژی کوردستان"!

▫️پانوشت: فیلم از نوروز 1401 در کامیاران کردستان؛ با تشکر از همراه گرامی که برایم ارسالش کردند.
https://www.aparat.com/v/sjvBZ

@raahiane|راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه
#ایران_عزیز|#از_رنجی_که_میبریم|#روشنا|#جامعه|#ما|#کردستان
Forwarded from راهیانه
♦️عُرف‌ستیزی♦️
(چرا مردم را می‌آزارند؟)

▪️بخش عمده‌ای از جامعه، می‌خواهد زنان بتوانند به ورزشگاه بروند. می‌خواهند هم رمضان‌شان را داشته‌باشند و هم روز کوروش‌شان را. اکثریت جامعه می‌خواهد نوع پوشیدن لباسش را خودش انتخاب کند. می‌خواهد هم ابی و معین و گوگوشش را گوش کند و هم مؤذن‌زاده اردبیلی و هلالی‌اش را. می‌خواهد هم استقلال‌اش را داشته‌باشد و هم رابطه‌ی خوب با دنیا را. هم دنیایش را داشته‌باشد و هم آخرتش را. این صدای «عُرف» است. اما از آن می‌گریزند و با آن می‌ستیزند.

▪️من اسم این ویژگی را «عرف‌ستیزی» گذاشته‌ام: عرف‌ستیزی، از نظر من، شاید مهم‌ترین ویژگی نوع مدیریت کشور در حوزه اجتماعی در چهل سال اخبر باشد. عرف‌ستیزی، هر روز شکل جدیدی پیدا کرده‌است: یک روز در مشهد، گاز اشک‌آور می‌شود و به چشم زنان ِ پشت در ِ ورزشگاه می‌رود. یک روز پیامک تذکر حجاب و گشت ارشاد می‌شود و آزادی پوشش را هدف می‌گیرد. یک روز طرح محدود کردن اینترنت و فیلتر کردن می‌شود. یک روز نان و سلامتی و زندگی یک ملت را برای تصمیم‌های خودسرانه به بازی می‌گیرد و بیکاری و مرگ‌های خاموش می‌شود. اما همه یک چیز است: عُرف‌ستیزی.

▪️در حوزه دینداری هم همین است: وقتی پژوهشگرانی چون برادرم محسن‌حسام مظاهری، از فاصله ذهنی نجومی بخش قابل توجهی از مرجعیت از جامعه می‌گوید، وقتی سال‌هاست فریاد می‌زند که تکثر الگوهای دینداری و عزاداری و مناسک را باید به رسمیت شناخت، وقتی از دگرگونی‌های دینداری و تناقض‌های طبیعی و تاریخی آن می‌گوید، در واقع دارد از منطق همین «عرف» در حوزه دینداری دفاع می‌کند. چیزی که حضرات آن را هم نمی‌بینند و نمی‌خواهند.

▪️عرف‌ستیزی از کجا می‌آید؟ از خودم می‌پرسم: این مهم‌ترین ویژگی شیوه حکمرانی این چهل سال از کجا آمد؟ این پدیده‌ی عجیب، چطور ساخته‌شد؟ به نظرم این معجون عجیب، حداقل محصول ترکیب ِ سه ماده‌ی اساسی است:

▫️اول. نگاه فقهی در حوزه اجتماعی: فقه، یک جور نگاه به دنیاست. یک خط‌‌کش از خط‌کش‌های ممکن. فقه، می‌خواهد برای همه‌چیز، بر اساس منطق خودش، متر و معیار بدهد. درست و نادرست کند. برای نادرست‌ها تنبیه بگذارد و برای درست‌ها، جایزه (ثواب). تا وقتی که این خط‌کش، فقط برای باورمندان‌اش استفاده می‌شد، مشکلی نبود. اما «فقه ِ اجباری» خطرناک است: فقهی که بخواهد جای فرهنگ بنشیند. اشتباه جایی بود که فقه خواست برای «همه»، نه فقط باورمندانش تکلیف معلوم کند.

▫️دوم. آرمان‌خواهی: آرمان‌خواهی، زیباست. بدون ِ آرمان‌طلبی، بدون آرزوی جایی که نیست و باید باشد، زندگی کم‌نمک است و خالی. انقلاب، آرمان‌گراست. سودای ساخت مدینه‌ی فاضله دارد. یک آرمانشهر. جایی که نیست. اما مردم، اکثریت ِ جامعه، انقلابی نیستند. آرمان‌گرا نیستند. هیچ‌وقت هم نبوده‌اند. هیچ وقت هم نخواهند بود. شاید در مقطعی، دوره‌ای، اما بعد، دوباره، ثبات می‌خواهند. آرامش. قدرت ِ انتخاب. اشتباه جایی بود که بعد از 57، فکر کردیم همه باید «انقلابی» باشند و بمانند.

▫️سوم. منافع: اگر آن دوتای اول، ذهنی هستند، این یکی کاملاً واقعی و عینی است: جایی در بیرون. قدرت، لذتبخش است. اعمال ِ قدرت، شیرین است. عُرف‌ستیزی، مدت‌هاست که «منافع» یک اقلیت را تأمین می‌کند. اصلاً دیگر سرقفلی پیدا کرده‌است. بودجه و پست و سازمان و مقام. این دیگر فقط بحث نظری نیست؛ ستیز با عرف، و تداوم‌اش، یک دکان است. نان و آب دارد. آنجا دیگر بحث استدلال و فکر نیست. بحث جیب است. اشتباه، جایی بود که عُرف‌ستیزی، پس از چهار دهه، دیگر فقط از جنس اعتقاد و باور و خیرخواهی ِ نابجا نیست: سودای سود است.

▪️اما «عرف‌ستیزی»، فقط جامعه را درب و داغان نمی‌کند. هیچ‌چیزی مثل عرف‌ستیزی، به عرف‌ستیز لطمه نمی‌زند. عُرف، خیلی قوی است. همه جا هست. جنسش هم از جنس ِ زندگی روزمره است: از جنس خوردن و پوشیدن و شنیدن و دوست داشتن. کسی می‌تواند با «ذائقه»ی یک جامعه بجنگد؟ مثلاً از فردا قرمه‌سبزی و دیزی را ممنوع کند؟ عرف‌ستیزی، عین ِ ممنوع کردن دیزی و قرمه‌سبزی برای یک جامعه است. شاید چند صباحی با زور و بگیر و ببند، دیزی ممنوع شود اما هم هزینه‌اش برای عرف‌ستیز فراوان است و هم به جایی نمی‌رسد.

▪️دود ِ اسپری فلفل مشهد، چشم همه را می‌سوزاند: حتی چشم ِ عُرف‌ستیز را.

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#عرف_ستیزی|#عرف|#جامعه|#از_رنجی_که_می‌بریم
◽️سعید مدنی تنها به اسم مدنی نیست، به صفت هم به غایت مدنی است. مردی که عمری در تتبع و تحقیق در احوال گروه‌های مطرود و آسیب دیده اجتماع گذراند و برای آن راه‌کارهای عملی و گره‌گشا ارائه کرد.‌ استادی که جامعه شناسی را از دالان تنگ دانشگاه به کف جامعه پیوند زد. مصلحِ مشفقی که دوست و دشمن بر خیرخواهی و نیک‌نفسی و علم و استقلال و سلامت نفس او مذعن و گواه هستند.
۹ سال حبس و بند برای چنین اندیشمندِ فرهیخته ای واجد چه پیامی برای اصلاح جویان و عموم مردم است؟

✍🏻 #علی_نیک‌جو
#از_رنجی_که_میبریم

https://www.instagram.com/p/CmlVbLCKRwT/?igshid=MDJmNzVkMjY=
🆔@alipsychiatrist @MostafaTajzadeh
♦️رستگاری ِ گران‌قیمت♦️
(برای دکتر رضا امیدی و اخراجش از دانشگاه)

مهدی سلیمانیه

▪️رضا را حدود ده سالی هست می‌شناسم. یادم نیست نخستین آشنایی‌مان کجا بود و کی؟ مثل خیلی دیگر از دوستی‌هایم. اما هر چه که بود و هر کجا که شروع شد، با برکت بود. چه چیزی رضا امیدی را خاص می‌کرد؟ این را از خودم می‌پرسم. واقعن چرا رضا فرق می‌کند؟

▪️اول، مَنِش رضا. چیزی که این روزها، دُرّ نایاب است. چیزی که هر جا آدمیزاد بیابدش، باید غنیمت بداندش. رضا، آدمیزاد با مَنشی است. فهمیدنش، اصلاً سخت نیست. هر کس که با او یکساعتی دمخور شود، این را احتمالاً حس می‌کند. با منش، یعنی متواضع. یعنی افتاده. یعنی نیازی نیست سودی در کار باشد تا کاری برای کسی انجام دهد. وقتی بگذارد. کتابی بیاید. راهنمایی کند. با منش یعنی خوبی کردن بی‌هیاهو. یعنی خودت بعداً کشف کنی که چقدر دست به خیر بوده‌است. که چندین و چند کتابخانه‌ی روستایی را در زادگاهش، سالهاست با درآمد شخصی‌اش، تجهیز کرده‌است. یعنی خوبی‌هایش را به ناگهان و ناخواسته، از دیگران ِ دور و نزدیک بشنوی. منش، یعنی در حق کسی که به وضوح در حقش جفا کرده بود، به خیال خودش، خودمانی زیرابش را برای کسب موقعیتی در دانشگاه زده بود، خوبی کند. توصیه‌اش کند. منش یعنی از دهانش، غیبت نشنوی. بدگویی هیچکس، هیچکس را مطلقاً در این سال‌ها نشنیده‌باشی. از آن‌ها که بندر ریگ، شهرش و مردم زادگاهش را هیچ فراموش نکرده‌است. از آن‌ها که به ریشه‌هایش افتخار می‌کند. رضا، از آن پهلوان‌طورهاست. از آن‌ها که نسل‌شان ورافتاده.

▪️دوم، دانشش. رضا در حوزه‌ی خودش، در رشته‌ی رفاه و سیاستگذاری، با دانش‌ترین آدمیزادی است که دیده‌ام. فراوان از او آموخته‌ام. همیشه به روز است. از آن آدم‌های عاشق‌طوری که با رشته‌شان زنده‌گی می‌کنند. از آن‌ها که رشته، برایشان کسب و کار و دکان و دستگاه و نان و نام نیست. غالباً آدم‌ها، رشته‌شان را «می‌پوشند»: یعنی هشت ساعتی در روز، جامعه‌شناس‌اند. یا پنج روز در هفته، فلسفه می‌خوانند. یا فقط در دانشگاه و سر کلاس، اقتصاددان‌اند. بیرون این ساعت‌ها و روزها و جاها، دیگر لباس‌ رشته‌شان را درمی‌آورند و می‌شوند یکی مثل همه. با همان جاه‌طلبی‌ها. همان خطاها. همان دنیاها. رضا اما از آن معدود «حرفه‌ای»ها. مثل آن پدرهای ارتشی که می‌گفتند در خانه هم نظم پادگان را دارند! برای رضا، جامعه‌شناسی و رفاه و سیاستگذاری، لباس نیست. دکان و دستگاه نیست. رضا، آدم ِ ۲۴ ساعت و ۷ روز هفته و در خلوت و جلوت ِ رشته‌اش است. همانطور زندگی میکند. ساده‌زیست. در مبارزه با فقر. علیه نابرابری. همیشه انگار در کلاس است. همیشه در یادگیری و یاددادن. از آن حرفه‌ای‌هایی که نسل‌شان ورافتاده.

▪️سوم. آزادگی‌اش. رضا می‌توانست خودش را بفروشد. خوب هم بفروشد. خریدار هم داشت. خریدارهای دست به نقد. خریدارهای مشتاق. رضا می‌توانست آدم ِ این سیستم و آن دولت و آن گروه باشد. چیز زیادی هم نمی‌خواستند. حتی انقدر قیمت داشت که «سکوت»ش را هم می‌خریدند. می‌توانست ساکت برود و ساکت بیاید و درسش را بدهد و پروژه‌اش را بگیرد و عدد ردیف کند و گزارش بنویسد و حالش را ببرد. مثل اغلب دانشگاهی‌ها. نکرد اما. خودش را، کلمه‌اش را، دانشش را، سکوتش را نفروخت. صدای مردم ماند. کم‌اند این آدم‌ها. از آن «فروشی نیست»طور آدم‌هایی که نسل‌شان ورافتاده.

▪️باز هم هست. اما همین‌ها هم بس است. رضا را بالاخره از دانشگاه بیرون کردند. از خانه‌اش. از جایی که جای او و امثال او بود. خیلی هم صبر کرد. چندین سال بی‌حقوق (بله! بی‌حقوق!) معلمی کرد و فکرهایش را زنده‌گی کرد. پریروز که یکی از دانشجوهای درخشان و مذهبی و چادری‌اش زنگ زد و با بغض گفت: «ما دیگر چه کنیم؟ دکتر امیدی را هم که بیرون کردند!» من هم ناخودآگاه بغض کردم. اما بعد، یاد صدای آرام چند روز پیش رضا، پشت تلفن افتادم: صدایی که انگار بعد از سال‌ها، سبک شده‌بود. گفتم: دکتر امیدی کارش را کرد. شما هم کردید. سرتان را بالا بگیرید. باقی، سهم ِ تاریخ است.

▪️رضا، این آدمیزاد ِ پهلوان ِ حرفه‌ای، این معلم ِ سخت‌گیر ِ شریف، خودش را نفروخت و رستگار شد. رستگاری، قیمت ِ کمی نیست. رستگاری، جایزه‌ی آدم‌هایی است که خودشان را به کم، به دنیای دنیاداران نمی‌فروشند. این اخراج، با همه تلخی‌اش برای دانشگاه، برای تو اما تبریک دارد. مبارک است برادر!

▫️ایده‌ی عنوان، از این جمله‌ای زیبا منسوب به علی:
إنّهُ لَيسَ لأنفُسِكُم ثَمَنٌ إلاّ الجنّةَ فلا تَبِيعُوها إلاَّ بِها
قیمتِ وجود ِ شما، جز بهشت نیست؛ خودتان را جز به این قیمت نفروشید.

▫️پیش‌تر درباره‌ی رضا امیدی: دانشگاه ِ بی‌جامعه
@MostafaTajzadeh
▫️کانال تلگرامی رضا امیدی: سیاستگذاری اجتماعی

راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane

#دانشگاه|#ما|#از_رنجی_که_میبریم|#روشنا