روزی که از رشته تجربی، به رفتن به دانشکده هنر فکر میکردم، خیال میکردم بچههای هنر همه یک فاز فرهیختگی و اداییای داشته باشن که ارتباط گرفتن و صمیمی شدن باهاشون غیرممکن باشه.
فکرشم نمیکردم یه روزی بعد از آخرین امتحان کارشناسی که امتحان تاریخ هنر دو باشه، با دوست گل گلابی که از همون ترم دو پیدا کردم و به سرپرستی گرفتم(چون درونگراست😂😔)چندتا خیابون اونطرفتر از اتوبوس پیاده شیم... که بریم تی و برس توالت بخریم.
و با همون تی و برس تو دستامون کل مسیر رو پیاده زیر آفتاب سگسوز راه بریم. طوری که انگار این تی و برس یجور اکسسوری هنریان واسمون.
نه وسیلهی شست و شویی که خریدیم خونه رو باهاش تمیز کنیم، چون فردا خانوادههامون برای شرکت توی جشن فارغالتحصیلی میان پیشمون و باید دوروبر رو برق بندازیم ببینن چه دخترای پاکیزهای هستیم.✨
- بعد از امتحان آشنایی با هنر در تاریخ ۲ صبا فدوی.
- چهارم تیر ۱۴۰۳
پ.ن: برس با پیرهنم ست بود.
پ.ن.ن: جزوهی ترسناک تاریخ هنوز توی کیفمه که در تصویر میبینید.
#خاطره 🦄
فکرشم نمیکردم یه روزی بعد از آخرین امتحان کارشناسی که امتحان تاریخ هنر دو باشه، با دوست گل گلابی که از همون ترم دو پیدا کردم و به سرپرستی گرفتم(چون درونگراست😂😔)چندتا خیابون اونطرفتر از اتوبوس پیاده شیم... که بریم تی و برس توالت بخریم.
و با همون تی و برس تو دستامون کل مسیر رو پیاده زیر آفتاب سگسوز راه بریم. طوری که انگار این تی و برس یجور اکسسوری هنریان واسمون.
نه وسیلهی شست و شویی که خریدیم خونه رو باهاش تمیز کنیم، چون فردا خانوادههامون برای شرکت توی جشن فارغالتحصیلی میان پیشمون و باید دوروبر رو برق بندازیم ببینن چه دخترای پاکیزهای هستیم.✨
- بعد از امتحان آشنایی با هنر در تاریخ ۲ صبا فدوی.
- چهارم تیر ۱۴۰۳
پ.ن: برس با پیرهنم ست بود.
پ.ن.ن: جزوهی ترسناک تاریخ هنوز توی کیفمه که در تصویر میبینید.
#خاطره 🦄
چرا واسه استندآپ کمدیهای جشن فارغالتحصیلی میگردن میگردن همیشه کصنمکترینهای ایرانو پیدا میکنن؟😭
◎•°Lär°•◎
خب سلامممم.
اولین چیزی که به ذهنم میاد امن بودنشه چون آدمیه که نیازی نیست جلوش نقش بازی کنی یا نگران نیستی که مسخره بشی. تو رو خوب میفهمه و باهات همراهی میکنه. صبور و مهربونه و هر وقت ازش کمک بخواید اگه بتونه کمک میکنه اگه نتونه هم بازم کنارتون میمونه.
خیلی پشتکار داره و تلاش میکنه. ذهنش پر از ایدههای باحال و تازهاس و بهت این حس میده که عههه خیلی خفنه *-* مشخصه قراره موفق بشه. 😌
و از اون آدماس که با خودت میگی چه قدر خوب که هستش و دوستمه. بهش کلی افتخار میکنم😌😎
اولین چیزی که به ذهنم میاد امن بودنشه چون آدمیه که نیازی نیست جلوش نقش بازی کنی یا نگران نیستی که مسخره بشی. تو رو خوب میفهمه و باهات همراهی میکنه. صبور و مهربونه و هر وقت ازش کمک بخواید اگه بتونه کمک میکنه اگه نتونه هم بازم کنارتون میمونه.
خیلی پشتکار داره و تلاش میکنه. ذهنش پر از ایدههای باحال و تازهاس و بهت این حس میده که عههه خیلی خفنه *-* مشخصه قراره موفق بشه. 😌
و از اون آدماس که با خودت میگی چه قدر خوب که هستش و دوستمه. بهش کلی افتخار میکنم😌😎
◎•°Lär°•◎
خب سلامممم. اولین چیزی که به ذهنم میاد امن بودنشه چون آدمیه که نیازی نیست جلوش نقش بازی کنی یا نگران نیستی که مسخره بشی. تو رو خوب میفهمه و باهات همراهی میکنه. صبور و مهربونه و هر وقت ازش کمک بخواید اگه بتونه کمک میکنه اگه نتونه هم بازم کنارتون میمونه. خیلی…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امشب روی پیشونیم نوشته شده بود:
«با من حرف بزنید.»
داشتم میرفتم پنیر بخرم... از جلوی مغازهی امینی رد شدم، رفتم به استاد گل گلابم سلامی عرض کنم. خدا شاهده حدود چهل دقیقه منو نگه داشته بود توی مغازهاش داشت باهام حرف میزد که چقدر مصاحبه دکتری بهش سخت گذشته. چقدر دانشگاهای مختلف رفته، تکتک داورا کیا بودن (سرچ کرد تا عکسهاشونو هم نشونم بده توصیفاتش کامل بشن) داورا بهش چی گفتن، چقدر پیر بودن (حتی ادای نشستن و لرزیدن دستای داورای پیر رو هم برام درآورد😂😭) از دست یه داوره خیلی کفری بود. عکسشو آورد برام گفت بیا، بیا ببین این استاد سگ رو. بعد دید دارم هرهر میخندم، گفت نه خدایی نگا کن عین سگ میمونه. قیافش شبیه دوبرمنهاست. (یارو واقعا شبیه بود.)
و... اینکه دانشگاه شاهد چقدر شخمیه و داورا چقدر چصی بودن ولی دانشگاه هنر تهران رشته هنر اسلامی؟، داوراش هشتتا خانوم بودن که خیلییی فرهیخته بودن.(عکس اینا رو هم نشونم داد.)
اینکه بعدش رفته مصاحبه دانشگاه هنر اصفهان و چقدر اصفهان هیجان انگیز و خوشگل بوده براش و چقدر داورا خوب بودن و اینکه خورش ماست خورده اونجا و بد نبوده از نظرش...
ولی بریانی خورده و خیلی بد بوده و توی روغن دنبه پخته شده بوده. (عکس اینم نشونم داد.) و عکاسیهایی که از معماریهای اصفهان انجام داده بود رو نشونم داد. سرچ زد هتلی که توش مونده بود رو هم نشون داد و تاکید کرد که چقدر معماریهای اصفهان محشرن و کلی هم اطلاعات تئوری دربارهی مسجد شیخ لطفالله و مقرنسهاش و شهرسازی شمال و جنوب زایندهرود و ساختمونای اسلامی و ارمنیش رو برام تشریح کرد.
همین وسط کتاب هم برای ارشدم معرفی کرد و چندتا مشتری رو هم هندل کرد. (بیشفعالیِ سخنگو امینیه.)
و گفت که توی تهران مجبور شده خونهی مجردی رفیقش بمونه و زنش نباید بفهمه ولی خیلی وضعیت خونه داغون بوده. (مکان بوده مثل اینکه.😂😔)
و دربارهی اون گروه «سفرهای هنری با امینی» هم گفت من دانشجوهایی که از بقیه بهترن رو اونجا اد میکنم که باهم حرف بزنیم بدون حضور عوامل دانشگاه.💅
خیلی هم از دانشگاه شاهد شاکی بود. به خاطر اینکه امینی از سرشون زیاد بوده، سر چرت و پرت ردش کردن و یک خانومی پایینتر از اونو قبول کردن. (و چتهاش با همون خانومه رو هم نشونم داد حتی😭که بهش گفته بود دانشگاه شاهد رتبههای تک رقمی رو قبول نمیکنه. چون سطحشون زیادی بالاست.)
وسط حرفش هم خواهرش زنگ زد، تازه دودل شده بود که رد تماس بده، هی به من نگاه میکرد، هی به موبایلش...
که دیگه گفتم خب استاد مزاحمتون نمیشم. (مغزم سنگین شده میخوام برم هوا بخوره بهش.)
و بعد از گفتن «بازم میام دیدنتون» و اونم گفت آره حتما بیا من هرشب همینجام...
و بالاخره اومدم بیرون و خدا منو آزاد کرد.
تنها کسی که مشکلی با پرحرفیهاش ندارم.
امینی کیوت سگ.
رتبهی چهار کنکور دکتری شده مردی...🫠
«با من حرف بزنید.»
داشتم میرفتم پنیر بخرم... از جلوی مغازهی امینی رد شدم، رفتم به استاد گل گلابم سلامی عرض کنم. خدا شاهده حدود چهل دقیقه منو نگه داشته بود توی مغازهاش داشت باهام حرف میزد که چقدر مصاحبه دکتری بهش سخت گذشته. چقدر دانشگاهای مختلف رفته، تکتک داورا کیا بودن (سرچ کرد تا عکسهاشونو هم نشونم بده توصیفاتش کامل بشن) داورا بهش چی گفتن، چقدر پیر بودن (حتی ادای نشستن و لرزیدن دستای داورای پیر رو هم برام درآورد😂😭) از دست یه داوره خیلی کفری بود. عکسشو آورد برام گفت بیا، بیا ببین این استاد سگ رو. بعد دید دارم هرهر میخندم، گفت نه خدایی نگا کن عین سگ میمونه. قیافش شبیه دوبرمنهاست. (یارو واقعا شبیه بود.)
و... اینکه دانشگاه شاهد چقدر شخمیه و داورا چقدر چصی بودن ولی دانشگاه هنر تهران رشته هنر اسلامی؟، داوراش هشتتا خانوم بودن که خیلییی فرهیخته بودن.(عکس اینا رو هم نشونم داد.)
اینکه بعدش رفته مصاحبه دانشگاه هنر اصفهان و چقدر اصفهان هیجان انگیز و خوشگل بوده براش و چقدر داورا خوب بودن و اینکه خورش ماست خورده اونجا و بد نبوده از نظرش...
ولی بریانی خورده و خیلی بد بوده و توی روغن دنبه پخته شده بوده. (عکس اینم نشونم داد.) و عکاسیهایی که از معماریهای اصفهان انجام داده بود رو نشونم داد. سرچ زد هتلی که توش مونده بود رو هم نشون داد و تاکید کرد که چقدر معماریهای اصفهان محشرن و کلی هم اطلاعات تئوری دربارهی مسجد شیخ لطفالله و مقرنسهاش و شهرسازی شمال و جنوب زایندهرود و ساختمونای اسلامی و ارمنیش رو برام تشریح کرد.
همین وسط کتاب هم برای ارشدم معرفی کرد و چندتا مشتری رو هم هندل کرد. (بیشفعالیِ سخنگو امینیه.)
و گفت که توی تهران مجبور شده خونهی مجردی رفیقش بمونه و زنش نباید بفهمه ولی خیلی وضعیت خونه داغون بوده. (مکان بوده مثل اینکه.😂😔)
و دربارهی اون گروه «سفرهای هنری با امینی» هم گفت من دانشجوهایی که از بقیه بهترن رو اونجا اد میکنم که باهم حرف بزنیم بدون حضور عوامل دانشگاه.💅
خیلی هم از دانشگاه شاهد شاکی بود. به خاطر اینکه امینی از سرشون زیاد بوده، سر چرت و پرت ردش کردن و یک خانومی پایینتر از اونو قبول کردن. (و چتهاش با همون خانومه رو هم نشونم داد حتی😭که بهش گفته بود دانشگاه شاهد رتبههای تک رقمی رو قبول نمیکنه. چون سطحشون زیادی بالاست.)
وسط حرفش هم خواهرش زنگ زد، تازه دودل شده بود که رد تماس بده، هی به من نگاه میکرد، هی به موبایلش...
که دیگه گفتم خب استاد مزاحمتون نمیشم. (مغزم سنگین شده میخوام برم هوا بخوره بهش.)
و بعد از گفتن «بازم میام دیدنتون» و اونم گفت آره حتما بیا من هرشب همینجام...
و بالاخره اومدم بیرون و خدا منو آزاد کرد.
تنها کسی که مشکلی با پرحرفیهاش ندارم.
امینی کیوت سگ.
رتبهی چهار کنکور دکتری شده مردی...🫠
◎•°Lär°•◎
امشب روی پیشونیم نوشته شده بود: «با من حرف بزنید.» داشتم میرفتم پنیر بخرم... از جلوی مغازهی امینی رد شدم، رفتم به استاد گل گلابم سلامی عرض کنم. خدا شاهده حدود چهل دقیقه منو نگه داشته بود توی مغازهاش داشت باهام حرف میزد که چقدر مصاحبه دکتری بهش سخت گذشته.…
و بعدش که موفق شدم برسم به سوپرمارکت، مرد مغازه دار که اسمش کاظم عه و باهم دوستیم (سنش از بابام بیشتره) یهو بیمقدمه شروع کرد:
میبینین دستام سیاه شدن؟ به خاطر توت سیاه اینجوری شده... نمیدونم چرا سیاه شده...
دیروز جاتون خالی رفته بودم توت سیاه بتکونم، دستام رنگی شدن اصلا پاک نمیشن.
من: هه هه... آره رنگش خیلی موندگاره...
کاظم: باورتون میشه دستکش پوشیده بودم، بازم دیدم دستام رنگی شدن...😨
من: عجب...
کاظم: نمیدونم چرا هرچی میشورم رنگش نمیره. سیاه شدن. من دستکش پوشیده بودم.
(و همزمان کارت میکشید)
من: خوبه روی لباستون نریخته. از روی لباس که اصلاااا پاک نمیشه.😂😔
یه نفر پای حرفای این مردا بشینه.
چرا انقدر امشب تنها شده بودن؟😂😭
نزدیک بود به مغازهدار میوهفروشیه که با اونم رفیقم هم سر بزنم بگم جان... تو چی میخوای برام تعریف کنی...
#خاطره 🦄
میبینین دستام سیاه شدن؟ به خاطر توت سیاه اینجوری شده... نمیدونم چرا سیاه شده...
دیروز جاتون خالی رفته بودم توت سیاه بتکونم، دستام رنگی شدن اصلا پاک نمیشن.
من: هه هه... آره رنگش خیلی موندگاره...
کاظم: باورتون میشه دستکش پوشیده بودم، بازم دیدم دستام رنگی شدن...😨
من: عجب...
کاظم: نمیدونم چرا هرچی میشورم رنگش نمیره. سیاه شدن. من دستکش پوشیده بودم.
(و همزمان کارت میکشید)
من: خوبه روی لباستون نریخته. از روی لباس که اصلاااا پاک نمیشه.😂😔
یه نفر پای حرفای این مردا بشینه.
چرا انقدر امشب تنها شده بودن؟😂😭
نزدیک بود به مغازهدار میوهفروشیه که با اونم رفیقم هم سر بزنم بگم جان... تو چی میخوای برام تعریف کنی...
#خاطره 🦄
Forwarded from Hidden Chat
ما امروز داشتیم کل کل میکردیم که کدوم فیک تو مدت زمان طولانی تری رفته تو صحنه اسمات ، همینطوری که اونا میگفتن اره ما بعد 66-25 پارت اسمات گرفتیم ،
من همزمان که آهنگ : من در نمیزنم میام با لگد رو پلی کردم و گفتم برید کنار
تولفث بعد از پنج سال به ما یه صحنه کیس فقط داده فقط کجای کارید 😎
و مشخص شد نویسنده قدرتمند کیه
حیحیحی حیححححی
*بیا هیچ وقت واسه تولفث اسمات ننویس
بزار همینطوری پاک و معصوم و کیوت بمونه 🥺
من همزمان که آهنگ : من در نمیزنم میام با لگد رو پلی کردم و گفتم برید کنار
تولفث بعد از پنج سال به ما یه صحنه کیس فقط داده فقط کجای کارید 😎
و مشخص شد نویسنده قدرتمند کیه
حیحیحی حیححححی
*بیا هیچ وقت واسه تولفث اسمات ننویس
بزار همینطوری پاک و معصوم و کیوت بمونه 🥺
◎•°Lär°•◎
ما امروز داشتیم کل کل میکردیم که کدوم فیک تو مدت زمان طولانی تری رفته تو صحنه اسمات ، همینطوری که اونا میگفتن اره ما بعد 66-25 پارت اسمات گرفتیم ، من همزمان که آهنگ : من در نمیزنم میام با لگد رو پلی کردم و گفتم برید کنار تولفث بعد از پنج سال به ما یه صحنه…
ریدری که میخوام به حرفش گوش کنم.😔
#ناشناس 🦄
#ناشناس 🦄
دختری با گوشوارهی مثلا مروارید.
#توییت 🦄
#توییت 🦄
حس عجیبیه دعا کنی کاش اقلا یه بیماری واقعی داشته باشی که امید داشته باشی به خاطرش دارو مصرف کنی و یه روزی «خوب بشی»
تا قبول نکنی که فقط یه بدشانس به دنیا اومدی که تا آخر عمرش قراره توی درد مزمن باقی بمونه.
تا قبول نکنی که فقط یه بدشانس به دنیا اومدی که تا آخر عمرش قراره توی درد مزمن باقی بمونه.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کاش جانگهو بودم...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صدای موردعلاقهی تو، موردعلاقهی منم هست.✨
اینم اون ویدیویی که یه مدتی درگیرش بودم. یهویی توی اینستا این مکالمه رو شنیدم و گفتم آها! همینه! این دوتا، جانگهو و یوهان منن.
گربهی سفید سلطنتی و گلدن رتریور خرذوق خودمن...😭
و نشستم سرش تا با کشیدنشون عشق و علاقهی خودمو سرشون آوار کنم.🥹🤏
خیلی ساده و خامه... از اولین تجاربم در این زمینه...
امیدوارم دوستش داشته باشین و مثل من، دور کیوتیشون بگردین.✨🫠
#فیکشن
#آرت 🦄
اینم اون ویدیویی که یه مدتی درگیرش بودم. یهویی توی اینستا این مکالمه رو شنیدم و گفتم آها! همینه! این دوتا، جانگهو و یوهان منن.
گربهی سفید سلطنتی و گلدن رتریور خرذوق خودمن...😭
و نشستم سرش تا با کشیدنشون عشق و علاقهی خودمو سرشون آوار کنم.🥹🤏
خیلی ساده و خامه... از اولین تجاربم در این زمینه...
امیدوارم دوستش داشته باشین و مثل من، دور کیوتیشون بگردین.✨🫠
#فیکشن
#آرت 🦄