◎•°Lär°•◎
311 subscribers
800 photos
223 videos
3 files
99 links
°• 𝑰'𝒎 𝒓𝒆𝒂𝒅𝒚 𝒕𝒐 𝒍𝒆𝒕 𝒈𝒐 •° ⁦
________________________

𝑩𝒆𝒈𝒊𝒏: 27/08/2021

🦄: http://wattpad.com/user/f_skndri

🥕: http://wattpad.com/user/sanae_Chaan
Download Telegram
بین راه بنرهای تبلیغاتی نماینده‌های شورا منظره رو خراب کرده بودن. مخصوصا یکیشون که به استاد اندیشه۱ مون تعلق داشت. از مزخرف‌ترین و کوته‌فکرترین و بی‌عقل‌ترین اساتیدی که توی زندگیم دیدم. با دکترای فلسفه.
و درست مقابل ما، ماشین پلیس اومد و بنر‌هاش رو جمع کرد. چون جای بدی نصب شده بودن.
پس تصمیم گرفتم خیلی رندوم برای دوتا از مغازه‌دارهایی که درحال تماشا‌ی این صحنه بودن، توضیح بدم که این مرد استاد ما بوده و چقدر صلاحیتشو نداره نماینده باشه. :)
و اونام فقط با افسوس گفتن که هیچکدوم از اینا کاری برای مردم انجام نمیدن خانوم...
چهارتایی سر تکون دادیم و تایید کردیم و راهمون جدا شد.

امروز نقاشی دیواری قشنگِ یه مدرسه‌ی غیرانتفاعی و یک گل قرمز وسط یه دسته خار و مامان بابای صبور یه بچه‌ی اوتیسمی توی پارک و قیافه‌ی ابله صفرعلی عارفخانی روی بنرش و اولین درختی که اینجا شکوفه زده رو دیدم ~
#خاطره 🦄
◎•°Lär°•◎
سلام بچه‌ها. این زینبه^^
زینب شاید اول یه گربه‌ی سیاه و آروم به نظر بیاد، ولی درواقع یه گربه‌ی نارنجیه که به خاطر جعل هویت، از سمت اتحادیه‌ی گربه‌های سیاه تحت تعقیبه.
توی یکی از درگیری‌هاش با مافیای گربه‌های سیاه، دست زینب آسیب دید... و بعد از گچ گرفتنش، متوجه شد که تا مدتی نمیتونه اونو خم کنه. پس تصمیم گرفت موقتا یک دیکتاتور بشه. (اگه دیکتاتور میشد، میتونست راحت دهن گربه‌های سیاه رو سرویس کنه. زینب وقتی اینو فهمید از هیجان دم نارنجیش به خارش افتاد.)
پس دیکتاتور شد. چون خواستن توانستن است.
و غذای ملی رو «آب‌هویج‌بستنی» تعیین کرد. و وقتی اعتراضات بالا گرفت، تهدید کرد که اگه به ناسازگاری ادامه بدن، سوپ رو هم غذا اعلام میکنه... (و خدا خدا میکرد این اتفاق نیفته.چون خودشم سوپ دوست نداشت.)
زینب مدت کوتاهی دیکتاتور بود. (حدود دو هفته. تا وقتی گچ دستشو باز کنن.) و توی این مدت سخنرانی‌های زیادی انجام میداد. ولی خب... زینب میو میو میکرد. :(
پس کسی سخنرانی‌هاشو نمی‌فهمید و همه به خاطر عدس‌پلو‌های مجانیِ مراسم، توی همایش شرکت میکردن.
همه به جز یه نفر. که عدس پلو دوست نداشت چون عدس برای گوارشش بد بود. ولی زبون زینب رو میفهمید.
و همیشه میدونست زینب یه گربه‌ی نارنجیه. چون ماسک سیاهشو براش تعمیر میکرد و بعدش باهم آب‌هویج‌بستنی میخوردن.
یه گربه‌ی سیاه که همیشه زینبو تشویق می‌کرد و هم ماسکش و هم خود واقعیش رو صادقانه دوست داشت.
و تهدید‌های هیچ اتحادیه‌ی گربه‌های نارنجی یا سیاهی اونا رو نمی‌ترسوند.
(و... معلومه‌ که اون گربه‌ی سیاه منم.)

زینب خوشگلم، هرموقع که دوست داشتی، من شنونده میومیو‌هات هستم و کلی بغل حضوری برات ذخیره کردم~
- تولدت مبارک ^^ 🤍
- اونه‌چانِ ایموتو پخ پخی

#خاطره 🦄
◎•°Lär°•◎
ویوی حیاطِ خونه کوچولوی من و زهرا.😔 (حیاط مشترکِ خونه‌ی صابخونه درواقع) از دیشب یه‌سره داره برفای ریزریز میباره و هی آب میشه هی آب میشه... تا الان که یکم زمین با برف پوشونده شده. آسمون قرمز برفی خوشگله.🥹 و همین الان من و زهرا، کنار بخاری، نشستیم پای یه سفره…
فیلم 12th fail رو دیدیم.
عجب فیلم خوبی بود برای هند.🤌
و اینکه تهش فهمیدم از روی واقعیت ساخته شده و شخصیت اصلی تلاشگر و توقف‌ناپذیرش واقعا توی دنیای واقعی وجود داره، برگامو ریزوند.

و بعد فیلم... ساعت سه نصفه شب با یه لا هودی و زیر شلواری و سر لخت پریدم تو کوچه که برف ندیده و دست نزده از دنیا نرفته باشم.
به فردا صبح اعتباری نیست.
انقدر با زیر شلواری قرمز و هودی سیاه و دست و دماغ یخ‌زده توی کوچه ول گشتم و بدو بدو کردم و اثر دست روی ماشین بجا گذاشتم که زهرا از کلاه هودیم منو خرکش کرد برگردوند خونه.😭
همین الانم دستام گزگز میکنن.😂
همسایه‌ها احتمالا سه صبحی صدای هار هار خندیدن یکیو تو کوچه شنیدن که داره از دست دوست سرمازده‌اش فرار میکنه.
#خاطره 🦄
روی پله‌های یه رستوران خوابیده بود.
تا شنید دارم میرم سمتش، به‌جای فرار کردن، سریع غلت زد کش اومد که خودشو لوس کنه شکمشو ناز کنم... انگار مدتها منتظر من بوده.😂😐
ماده هم بود. (آره من چک میکنم هر گربه رندومی که ببینم)
واسه همین نمیذاشت خیلی از حد خودم بگذرم و زیادی لمسش کنم.😔دستشو میذاشت رو دستم متوقفم میکرد.
خر کیوت سلیطه.
#خاطره 🦄
📌ورکشاپ کمیک
- ماهور پورقدیم و صدف فقیهی

پ.ن: بالاخره دانشگاه یه ورکشاپ خوب گذاشت.
#خاطره 🦄
اتود از اولین کمیک عمرم چنین چیزی بود. حالت لی‌اوت و اسکچ.
از چپ به راست بیاید.

برای دو پنل آخر فرمودن که ما فقط ۱۸۰ درجه‌ی روبرو اجازه‌ داریم زاویه‌ی دید رو بچرخونیم. نمیشه وقتی مو بلنده مثلا سمت چپه، زاویه یهو بره پشت سرشون و از پشت سر فلیپ بشه و برعکس بشن.

جز اون، همون اول که چشمشون افتاد به شکل و شمایل کارم، گفتن این نشونه مانگا خوندن زیاده‌. (که نمیدونم تعریف بود یا انتقاد😂😭)
و گفتن چقدر خوب که سایلنته و دیالوگ نداره و چقدر این کار سخته ولی این محتوا رو خوب میرسونه.
و اینکه... فرمودن اکسپرشن‌ها و حالتای چهره رو خوب درمیارم اما بدیش اینه که آرتیستایی که اکسپرشن‌هارو خوب درمیارن، به دام میفتن و لحظه به لحظه‌ی احساسات چهره‌ی کاراکتر رو میخوان نشون بدن. پس زیاد مومنت به مومنت کار میکنن.
خلاصه نباید توی نشون دادن احساسات کاراکتر زیاده‌روی کنم و در همین حد کافی پیش رفتم.
#خاطره
#آرت 🦄
این یکی از تکالیف این هفته‌ی کلاس عکاسی بود...
که استاد فرمودن یکی از دوتا بهترین کار این هفته‌اس و یه مدل تعادلی داره به اسم «تعادل گشتاور»
که طبق یه قانون فیزیک به همین اسمه.
و کلی توضیح داد که این مدل تعادل خیلی سخته و خیلی خاصه و کلی ضابطه داره و خفنه.
(و البته چندباری تاکید کرد که خانم رپین این تعادل رو شانسی گرفته. که خب راستم میگه. سنسمضمض)
و خب از نظر مینیمال بودن و صاف بودن کادر و این چیزا هم مورد تأیید واقع شد و بچه‌ها دوبار دست زدن برام. و من ذوق کردم.😂🥹

همین دیگه. وسط تایم آنتراک کلاس عکاسی اومدم اینجا خوشالی کنم.🙂‍↔️
#خاطره 🦄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
توی سلف گیر افتادیم. انقدر بارون و تگرگ شدید بود که برق‌ها هم قطع شدن.
حس انیمه‌هایی رو دارم که بارون میگیره و دانش‌آموزا توی مدرسه و بدون چتر گیر میفتن. البته که قطعا قرار نیست مثل وانشات «بزرگ و خوشحال» یه قند عسل با چتر پیداش بشه بگه بیا برسونمت خانومی و فلان.
ما میشینیم بارون کم بشه اسنپ بگیریم بریم خانه‌مان زیر پتو.
همه‌جا خنک و مرطوبه و بوی خیسی بارون میاد.😭 خیلی قشنگه...
اگه پریود و دردمند نبودم و کتاب‌های ژاپنیم توی کوله‌پشتیم نبودن و نمیخواستم واسه فاینال جمعه، زبان بخونم... خیلی حالم بهتر هم میبود.
میخواستم برم کتابخونه‌ی دانشگاه که ژاپنی بخونم ولی با قطعی برق فعلا کنسله. میریم خونه چیل میکنیم تا دل‌درد کمردردمون هم بهتر بشه.😔
#خاطره 🦄
اینم پایان رسمی کل کلاس‌های آموزشی دانشگاه مقطع کارشناسی. تا آخر عمرم. :(
پایان بندیش هم با کلاس تاریخ هنر ۲ صبا فدوی.
هفتم خرداد ۱۴۰۳

یجورایی خیلی حس عجیبی داره.
از الان هنوز این حسو هضم نکردم. یکم بگذره میفهمم چه خاکی تو سرم شده.🫠
#خاطره 🦄
خب...
من یک آویز رنگین‌کمونی و یه دستبند گیلاسی از غرفه‌های انجمن علمی دانشجوها و از غرفه‌ی صنایع دستی هم خریدم و از همون دختر فروشنده‌هه خواستم دستبنده رو واسم ببنده. چون مهربون به نظر میرسید و من کس دیگه‌ای رو نداشتم که واسم ببندش.
و کلی لبخند مهربان و ارتباط چشمی کم‌رو هم پاشیدم به سر و صورتش.
مود ابرازگر با لبخند ملیح و فمینینم رو امروز آن کردم.😂
و متوجه شدم خط چشم آبی جدیدم هم پشت پلک‌هام تیره‌تر دیده میشه و خیلی فرقی با مشکی نداره. :(

الان کمتر دلم گرفته.
بریم سر نوشتن ورک بوک ژاپنی.🚶
#خاطره 🦄
انقدر دیگه توی سونوگرافی نشستیم که خانوم منشی منو به سِمت نگهبان در حیاط و سرویس بهداشتی گمارد و خودش رفت به کاراش برسه.
الان من نشستم تو انتظار درحالی که به مراجع‌هایی که میخوان برن دستشویی کلید میدم.🙂
#خاطره 🦄
امروز بیست و هشتم خرداد، روز بعد از امتحان‌های ویردوی سیدانی، با زهرا رفتیم بخش‌های قدیمی و کوچه‌های تنگ و کوچولوی نیشابور که دنبال سوژه برای پروژه‌ی عکاسی بگردیم...
گلچین عکس‌هایی که دوستشون دارم اینان.
مخصوصا اون عکسی که بالای تبلیغات نونوایی تافتون، یه نفر خیلی شاعرانه کامنت گذاشته «گرون می‌دهند تافتون‌هایشان را»

پ.ن: پخته شدیم. برای واقعی. انقدر آب خوردیم، راه رفتنی صدای دریا میدادیم.
#خاطره 🦄
روزی که از رشته تجربی، به رفتن به دانشکده هنر فکر میکردم، خیال میکردم بچه‌های هنر همه یک فاز فرهیختگی و ادایی‌ای داشته باشن که ارتباط گرفتن و صمیمی شدن باهاشون غیرممکن باشه.
فکرشم نمیکردم یه روزی بعد از آخرین امتحان کارشناسی که امتحان تاریخ هنر دو باشه، با دوست گل گلابی که از همون ترم دو پیدا کردم و به سرپرستی گرفتم(چون درونگراست😂😔)چندتا خیابون اونطرف‌تر از اتوبوس پیاده شیم... که بریم تی و برس توالت بخریم.
و با همون تی و برس تو دستامون کل مسیر رو پیاده زیر آفتاب سگ‌سوز راه بریم. طوری که انگار این تی و برس یجور اکسسوری هنری‌ان واسمون.
نه وسیله‌ی شست و شویی که خریدیم خونه رو باهاش تمیز کنیم، چون فردا خانواده‌هامون برای شرکت توی جشن فارغ‌التحصیلی میان پیشمون و باید دوروبر رو برق بندازیم ببینن چه دخترای پاکیزه‌ای هستیم.

- بعد از امتحان آشنایی با هنر در تاریخ ۲ صبا فدوی.
- چهارم تیر ۱۴۰۳
پ.ن: برس با پیرهنم ست بود‌.
پ.ن.ن: جزوه‌ی ترسناک تاریخ هنوز توی کیفمه که در تصویر میبینید.
#خاطره 🦄
◎•°Lär°•◎
امشب روی پیشونیم نوشته شده بود: «با من حرف بزنید.» داشتم میرفتم پنیر بخرم... از جلوی مغازه‌ی امینی رد شدم، رفتم به استاد گل گلابم سلامی عرض کنم. خدا شاهده حدود چهل دقیقه منو نگه داشته بود توی مغازه‌اش داشت باهام حرف میزد که چقدر مصاحبه دکتری بهش سخت گذشته.…
و بعدش که موفق شدم برسم به سوپرمارکت، مرد مغازه دار که اسمش کاظم عه و باهم دوستیم (سنش از بابام بیشتره) یهو بی‌مقدمه شروع کرد:
میبینین دستام سیاه شدن؟ به خاطر توت سیاه اینجوری شده... نمیدونم چرا سیاه شده...
دیروز جاتون خالی رفته بودم توت سیاه بتکونم، دستام رنگی شدن اصلا پاک نمیشن.

من: هه هه... آره رنگش خیلی موندگاره...

کاظم: باورتون میشه دستکش پوشیده بودم، بازم دیدم دستام رنگی شدن...😨

من: عجب...

کاظم: نمیدونم چرا هرچی میشورم رنگش نمیره. سیاه شدن. من دستکش پوشیده بودم.
(و همزمان کارت میکشید)

من: خوبه روی لباستون نریخته. از روی لباس که اصلاااا پاک نمیشه.😂😔

یه نفر پای حرفای این مردا بشینه.
چرا انقدر امشب تنها شده بودن؟😂😭
نزدیک بود به مغازه‌دار میوه‌فروشیه که با اونم رفیقم هم سر بزنم بگم جان... تو چی میخوای برام تعریف کنی...
#خاطره 🦄