◎•°Lär°•◎
- انا لست حزینة انا حزن العالم! ففی صدری وطن یبکی. - من اندوهگین نیستم. خود اندوه عالمم. و سرزمینی در سینهام گریه میکند. - غاده السمان #نوشته 🦄
ما چند نفر
در کافهای نشستهایم
با موهایی سوخته و
سینهای شلوغ از خیابانهای تهران
با پوستهایی از روز
که گهگاه شب شده است
ما چند اسب بودیم
که بال نداشتیم
یال نداشتیم
چمنزار نداشتیم
ما فقط دویدن بودیم
و با نعلهای خاکی اسپورت
از گلوی گرفتهی کوچهها بیرون زدیم
درختها چماق شده بودند
و آنقدر گریه داشتیم
که در آن همه غبار و گاز
اشکهای طبیعی بریزیم
ما شکستن بودیم
و مشتهایی را که در هوا میچرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم
و مشتهامان را زیر میز پنهان کردیم
و مشتهامان را توی رختخواب پنهان کردیم
و مشتهامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم
و مشتهامان را در جیب هامان پنهان کردیم…
باز کن مشتم را!
هرکجای تهران که دست میگذارم
درد می کند
هرکجای روز که بنشینم
شب است
هرکجای خاک...
دلم نیامد بگویم
این شعر
در همان سطر های اول گلوله خورد
وگرنه تمام نمیشد.
- گروس عبدالملکیان
#نوشته 🦄
در کافهای نشستهایم
با موهایی سوخته و
سینهای شلوغ از خیابانهای تهران
با پوستهایی از روز
که گهگاه شب شده است
ما چند اسب بودیم
که بال نداشتیم
یال نداشتیم
چمنزار نداشتیم
ما فقط دویدن بودیم
و با نعلهای خاکی اسپورت
از گلوی گرفتهی کوچهها بیرون زدیم
درختها چماق شده بودند
و آنقدر گریه داشتیم
که در آن همه غبار و گاز
اشکهای طبیعی بریزیم
ما شکستن بودیم
و مشتهایی را که در هوا میچرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم
و مشتهامان را زیر میز پنهان کردیم
و مشتهامان را توی رختخواب پنهان کردیم
و مشتهامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم
و مشتهامان را در جیب هامان پنهان کردیم…
باز کن مشتم را!
هرکجای تهران که دست میگذارم
درد می کند
هرکجای روز که بنشینم
شب است
هرکجای خاک...
دلم نیامد بگویم
این شعر
در همان سطر های اول گلوله خورد
وگرنه تمام نمیشد.
- گروس عبدالملکیان
#نوشته 🦄
◎•°Lär°•◎
ما چند نفر در کافهای نشستهایم با موهایی سوخته و سینهای شلوغ از خیابانهای تهران با پوستهایی از روز که گهگاه شب شده است ما چند اسب بودیم که بال نداشتیم یال نداشتیم چمنزار نداشتیم ما فقط دویدن بودیم و با نعلهای خاکی اسپورت از گلوی گرفتهی کوچهها بیرون…
نه فقط از تو اگر دل بکنم میمیرم
سایه ات نیز بیفتد به تنم میمیرم
بین جان من و پیراهن من فاصله نیست
هر یکی را که برایت بکَنم میمیرم
برق چشمان تو از دور مرا میگیرد
من اگر دست به زلفت بزنم میمیرم
بازی ماهی و گربه است نظر بازی ما
مثل یک تنگ شبی میشکنم میمیرم
روح برخاسته از من ته این کوچه بایست
بیش از این دور شوی از بدنم میمیرم
- کاظم بهمنی
#نوشته 🦄
سایه ات نیز بیفتد به تنم میمیرم
بین جان من و پیراهن من فاصله نیست
هر یکی را که برایت بکَنم میمیرم
برق چشمان تو از دور مرا میگیرد
من اگر دست به زلفت بزنم میمیرم
بازی ماهی و گربه است نظر بازی ما
مثل یک تنگ شبی میشکنم میمیرم
روح برخاسته از من ته این کوچه بایست
بیش از این دور شوی از بدنم میمیرم
- کاظم بهمنی
#نوشته 🦄
◎•°Lär°•◎
نه فقط از تو اگر دل بکنم میمیرم سایه ات نیز بیفتد به تنم میمیرم بین جان من و پیراهن من فاصله نیست هر یکی را که برایت بکَنم میمیرم برق چشمان تو از دور مرا میگیرد من اگر دست به زلفت بزنم میمیرم بازی ماهی و گربه است نظر بازی ما مثل یک تنگ شبی میشکنم میمیرم…
به آنهایی که عاشقشان نیستم
خیلی مدیونم
احساس آسودگی خاطر میکنم
وقتی میبینم کس دیگری به آنها بیشتر نیاز دارد
شادم از این که
خوابشان را پریشان نمیکنم
آرامشی که با آنها احساس میکنم،
آزادی که با آنها دارم،
عشق، نه میتواند بدهد،
نه بگیرد.
برای آمدنشان به انتظار نمینشینم،
پای پنجره، جلوی در
مثل یک ساعت آفتابی صبورم
میفهمم
آن چه را عشق نمیتواند درک کند،
و میبخشایم
به طوری که عشق ، هرگز نمیتواند
از دیدار، تا نامه
فقط چند روز یا هفته است،
نه یک ابدیت
مسافرت با آنها همیشه راحت است،
کنسرتها شنیده میشوند،
کلیساها دیده میشوند،
مناظر به چشم میآیند
و وقتی هفت کوه و دریا
بینمان قرار میگیرند،
کوهها و دریاهایی هستند
که در هر نقشهای پیدا میشوند.
از آنها متشکرم
که در سه بعد زندگی میکنم،
در فضایی غیرشاعرانه و غیراحساسی،
با افقی که تغییر میکند و واقعی است.
آنها خودشان هم نمیدانند
که چه کارهایی میتوانند انجام دهند.
عشق دربارهی این موضوع خواهد گفت:
من مدیونشان نیستم.
- ویسلاوا شیمبورسکا
#نوشته 🦄
خیلی مدیونم
احساس آسودگی خاطر میکنم
وقتی میبینم کس دیگری به آنها بیشتر نیاز دارد
شادم از این که
خوابشان را پریشان نمیکنم
آرامشی که با آنها احساس میکنم،
آزادی که با آنها دارم،
عشق، نه میتواند بدهد،
نه بگیرد.
برای آمدنشان به انتظار نمینشینم،
پای پنجره، جلوی در
مثل یک ساعت آفتابی صبورم
میفهمم
آن چه را عشق نمیتواند درک کند،
و میبخشایم
به طوری که عشق ، هرگز نمیتواند
از دیدار، تا نامه
فقط چند روز یا هفته است،
نه یک ابدیت
مسافرت با آنها همیشه راحت است،
کنسرتها شنیده میشوند،
کلیساها دیده میشوند،
مناظر به چشم میآیند
و وقتی هفت کوه و دریا
بینمان قرار میگیرند،
کوهها و دریاهایی هستند
که در هر نقشهای پیدا میشوند.
از آنها متشکرم
که در سه بعد زندگی میکنم،
در فضایی غیرشاعرانه و غیراحساسی،
با افقی که تغییر میکند و واقعی است.
آنها خودشان هم نمیدانند
که چه کارهایی میتوانند انجام دهند.
عشق دربارهی این موضوع خواهد گفت:
من مدیونشان نیستم.
- ویسلاوا شیمبورسکا
#نوشته 🦄
◎•°Lär°•◎
به آنهایی که عاشقشان نیستم خیلی مدیونم احساس آسودگی خاطر میکنم وقتی میبینم کس دیگری به آنها بیشتر نیاز دارد شادم از این که خوابشان را پریشان نمیکنم آرامشی که با آنها احساس میکنم، آزادی که با آنها دارم، عشق، نه میتواند بدهد، نه بگیرد. برای آمدنشان…
زیرمجموعهی خودم هستم
مثل مجموعهای که سخت تهیست
در سرم فکر کاشتن دارم
گرچه باغ من از درخت تهیست
عشق آهوی تیزپا شد و من
ببر بی حرکت پتوهایم
خشمگین نیستم که تا امروز
نرسیدم به آرزوهایم
نرسیدن رسیدن محض است
آبزی آب را نمی بیند
هرکه در ماه زندگی بکند
رنگ مهتاب را نمی بیند
دوری و دوستی حکایت ماست
غیر از این هرچه هست در هوس است
پای احساس در میان باشد
انتخاب پرنده ها قفس است
وسعت کوچک رهایی را
از نگاه اسیر باید دید
کوه در رشته کوه بسیار است
کوه را در کویر باید دید
گرچه باغ من از درخت تهیست
در سرم فکر کاشتن دارم
شعر را، عشق را، مکاشفه را
همه را از نداشتن دارم...
- یاسر قنبرلو
#نوشته 🦄
مثل مجموعهای که سخت تهیست
در سرم فکر کاشتن دارم
گرچه باغ من از درخت تهیست
عشق آهوی تیزپا شد و من
ببر بی حرکت پتوهایم
خشمگین نیستم که تا امروز
نرسیدم به آرزوهایم
نرسیدن رسیدن محض است
آبزی آب را نمی بیند
هرکه در ماه زندگی بکند
رنگ مهتاب را نمی بیند
دوری و دوستی حکایت ماست
غیر از این هرچه هست در هوس است
پای احساس در میان باشد
انتخاب پرنده ها قفس است
وسعت کوچک رهایی را
از نگاه اسیر باید دید
کوه در رشته کوه بسیار است
کوه را در کویر باید دید
گرچه باغ من از درخت تهیست
در سرم فکر کاشتن دارم
شعر را، عشق را، مکاشفه را
همه را از نداشتن دارم...
- یاسر قنبرلو
#نوشته 🦄
ماندهام تا از شما پروازپرپرکنترین قوم جهان تهماندهٔ بال و پرم را پس بگیرم.
ماندهام تا از شما خفاشهای بیبصیرت سوی چشمان ترم را پس بگیرم.
ماندهام من
ماندهام تا پشت این تکرارهای نامکرر
از شما ناماندنیها
باورم را باورم را باورم را پس بگیرم.
ماندهام تا از شما اصوات گوشآزار موهن
حق آواز زنان کشورم را پس بگیرم
من در «اینجا ریشه در خاکم» فریدون گفت و خوش گفت
من همینجا «تا نفس باقی است میمانم»
رفتنیجان! گرچه سرتاپا دهانی
گوش کن:
هر سر که بر دار شمایان رفت از من بود
من بودم
هر جوانی که شما بهر طناب خویش دنبال سرش بودید
ماندهام تا از شما سیپارهخوانان برادرکش سرم را پس بگیرم
من نخواهم رفت از اینجا
من نخواهم رفت میمانم که یکروز
بعد مرگم هم که باشد
از شما آتشفروزان
ماندهٔ خاکسترم را پس بگیرم
- علیاکبر یاغیتبار
#نوشته 🦄
ماندهام تا از شما خفاشهای بیبصیرت سوی چشمان ترم را پس بگیرم.
ماندهام من
ماندهام تا پشت این تکرارهای نامکرر
از شما ناماندنیها
باورم را باورم را باورم را پس بگیرم.
ماندهام تا از شما اصوات گوشآزار موهن
حق آواز زنان کشورم را پس بگیرم
من در «اینجا ریشه در خاکم» فریدون گفت و خوش گفت
من همینجا «تا نفس باقی است میمانم»
رفتنیجان! گرچه سرتاپا دهانی
گوش کن:
هر سر که بر دار شمایان رفت از من بود
من بودم
هر جوانی که شما بهر طناب خویش دنبال سرش بودید
ماندهام تا از شما سیپارهخوانان برادرکش سرم را پس بگیرم
من نخواهم رفت از اینجا
من نخواهم رفت میمانم که یکروز
بعد مرگم هم که باشد
از شما آتشفروزان
ماندهٔ خاکسترم را پس بگیرم
- علیاکبر یاغیتبار
#نوشته 🦄
- تنها منم که میدانم چرا اغلب اوقات ساکتی
به اولین صبحِ پس از جنگ میمانی...
آرامی و زیبا، اما غمگین.
به اولین صبحانه در اولین روز صلح شبیهی.
شیرینی و دلچسب اما
تنها با گریه میتوان به تو دست زد.
- حسن آذری
پ.ن: حس میکنم این #نوشته میتونه توسط جانگهوی تولفث نوشته شده باشه.
برای یک محبوب ساکت و محزون اما دلنشین:)
#فیکشن 🦄
به اولین صبحِ پس از جنگ میمانی...
آرامی و زیبا، اما غمگین.
به اولین صبحانه در اولین روز صلح شبیهی.
شیرینی و دلچسب اما
تنها با گریه میتوان به تو دست زد.
- حسن آذری
پ.ن: حس میکنم این #نوشته میتونه توسط جانگهوی تولفث نوشته شده باشه.
برای یک محبوب ساکت و محزون اما دلنشین:)
#فیکشن 🦄
بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود
بر تو میشد زخمها زد، بر من اما ننگ بود
با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صد فرسنگ بود
گر چه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد
تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود
چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد
بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود
من پشیمان نیستم، اما نمیدانم هنوز
دل چرا در بازی نیرنگها یکرنگ بود
در دلم آیینهای دارم که میگوید به آه
در جهان سنگدلها کاش میشد سنگ بود
- فاضل نظری
- کتابِ «کتاب» - مقتل
#نوشته 🦄
بر تو میشد زخمها زد، بر من اما ننگ بود
با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صد فرسنگ بود
گر چه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد
تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود
چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد
بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود
من پشیمان نیستم، اما نمیدانم هنوز
دل چرا در بازی نیرنگها یکرنگ بود
در دلم آیینهای دارم که میگوید به آه
در جهان سنگدلها کاش میشد سنگ بود
- فاضل نظری
- کتابِ «کتاب» - مقتل
#نوشته 🦄
به خاطر سقفی که نبوده روی سرت
برای چاقوهای شکسته در کمرت
به خاطر سيگار و به خاطر سرطان
برای کشف زنی قد بلند در فنجان
برای آنها که وصلهی تنت شدهاند
برای خاطرههایی که دشمنت شدهاند
به خاطر غزل گير کرده در دهنت
برای مردهی جامانده توی پيرهنت
برای آنها که در تنت مرور شدند
به خاطر آنهایی که از تو دور شدند
به خاطر همهی گريههای نيمه شبی
خدای گم شده در چند جملهی عربی
برای خاطر شعر «اين دکان رنگرزی»
برای اين ادبياتِ فاخرِ عوضی
برای بالا آوردن جنون تنت
برای جنهای مست کرده در دهنت
به خاطر بطریهای چيده روی زمين
به خاطر سردرد و به خاطر کدئين
برای ماندن اين دردهای سردرگم
به خاطر بیخوابی ، به خاطر واليوم
برای وا شدن زخمهای آخریات
به خاطر سيگار و غذای حاضریات
قرار شد اندوه تو مستمر بشود
مقدر است که رنج تو بيشتر بشود
که تا نفس میآید دوندگی بکنی
مقدر است بمانی و زندگي بکنی
شبيه قلبی که در نوار پيچيده
شبيه خفاشی که به غار پيچيده
شبيه خودکشی عنکبوت تنهایی
که گردن خود را لای تار پيچيده
شبيه لاشهی در ريل منتشر شدهای
که بوی خونش توی قطار پيچيده
شبيه آدم از ياد رفتهای که دلش
به دور پاهای انتظار پيچيده
شبيه قاصدک مردهای که در گوشش
هزارتا خبر ناگوار پيچيده
شبيه دلهرهی تخممرغ سوختهای
که بوی ترسش وقت ناهار پيچيده
شبيه گم شدن کارمند جزئی که
جنازهاش دور ميز کار پيچيده
شبيه نعشی که پيچ خورده دور خودش
سی و دوبار سرش دور دار پيچيده
شبيه مين خنثی نکردهای شدهای
که در سرش هوس انفجار پيچيده
تویی و ساعاتی که پر از سکوت شدند
سیودوتا تا شمع لعنتی که فوت شدند
سیودوتا شمع لعنتی که توی سرت
تو دود میکنی و سوت میزند پدرت
سیودو جلاد لعنتی که منتظرند
سیودوتا بمب ساعتی که منتظرند
سیودو پوکهی خالی شده ميان تنت
سیودو تا دندان شکسته در دهنت
سیودو رابطهی پشت سر گذاشتهات
سیودو نفرين از مادر نداشتهات
سیودو زخم که اندازهی تناند هنوز
سیودو زن که تو را جيغ میزنند هنوز
سیودو تا زن در جيبهای پيرهنت
سیودو بوسه ی شلاق خورده در دهنت
سیودو مار... که در دوزخ سر تو پُرند
سیودو گرگ... که در برفها تو را بخورند
سیودوتا پل درهم شکسته پشت سرت
سیودو عقرب آتش گرفته در جگرت
سیودو مرتبه روی طناب بند شدن
سیودو بار زمين خوردن و بلند شدن
ميان پنجهی ديروزها مچاله شدی
به زندگی چسبیدی، سیودوساله شدی
برای قهوهی سرد و غذای شب مانده
برای ديدن صدبارهی پدرخوانده
به خاطر تنهاتر شدن... برای جنون
برای اين سرگيجه... برای غلظت خون
برای جیغی که در سرت بلند شدهست
برای روح زنی که هميشه در کمد است
برای يک بشقاب اضافه موقع شام
برای يک شبح قوز کرده در حمام
برای کندن اين زخم های بیتسکين
به خاطر بیداری، به خاطر کافئين
برای چاقو دادن به دستهای جديد
برای دوست شدن با شکستهای جديد
برای رد شدن تانکها... برای تفنگ
برای خوردن قحطی، برای ديدن جنگ
برای رد شدن از روی نعش کودکها
برای آمدن بمبها و موشکها
برای مرگ... زن هرزهای که میآید
برای درک زمين لرزهای که میآید
برای گفتن اين فحشهای زير لبی
برای اين شعر بیروايت عصبی
به رقص مرگ ميان تنت ادامه بده
نفس بگير و به جان کندنت ادامه بده...
- حامد ابراهیم پور
#نوشته 🦄
برای چاقوهای شکسته در کمرت
به خاطر سيگار و به خاطر سرطان
برای کشف زنی قد بلند در فنجان
برای آنها که وصلهی تنت شدهاند
برای خاطرههایی که دشمنت شدهاند
به خاطر غزل گير کرده در دهنت
برای مردهی جامانده توی پيرهنت
برای آنها که در تنت مرور شدند
به خاطر آنهایی که از تو دور شدند
به خاطر همهی گريههای نيمه شبی
خدای گم شده در چند جملهی عربی
برای خاطر شعر «اين دکان رنگرزی»
برای اين ادبياتِ فاخرِ عوضی
برای بالا آوردن جنون تنت
برای جنهای مست کرده در دهنت
به خاطر بطریهای چيده روی زمين
به خاطر سردرد و به خاطر کدئين
برای ماندن اين دردهای سردرگم
به خاطر بیخوابی ، به خاطر واليوم
برای وا شدن زخمهای آخریات
به خاطر سيگار و غذای حاضریات
قرار شد اندوه تو مستمر بشود
مقدر است که رنج تو بيشتر بشود
که تا نفس میآید دوندگی بکنی
مقدر است بمانی و زندگي بکنی
شبيه قلبی که در نوار پيچيده
شبيه خفاشی که به غار پيچيده
شبيه خودکشی عنکبوت تنهایی
که گردن خود را لای تار پيچيده
شبيه لاشهی در ريل منتشر شدهای
که بوی خونش توی قطار پيچيده
شبيه آدم از ياد رفتهای که دلش
به دور پاهای انتظار پيچيده
شبيه قاصدک مردهای که در گوشش
هزارتا خبر ناگوار پيچيده
شبيه دلهرهی تخممرغ سوختهای
که بوی ترسش وقت ناهار پيچيده
شبيه گم شدن کارمند جزئی که
جنازهاش دور ميز کار پيچيده
شبيه نعشی که پيچ خورده دور خودش
سی و دوبار سرش دور دار پيچيده
شبيه مين خنثی نکردهای شدهای
که در سرش هوس انفجار پيچيده
تویی و ساعاتی که پر از سکوت شدند
سیودوتا تا شمع لعنتی که فوت شدند
سیودوتا شمع لعنتی که توی سرت
تو دود میکنی و سوت میزند پدرت
سیودو جلاد لعنتی که منتظرند
سیودوتا بمب ساعتی که منتظرند
سیودو پوکهی خالی شده ميان تنت
سیودو تا دندان شکسته در دهنت
سیودو رابطهی پشت سر گذاشتهات
سیودو نفرين از مادر نداشتهات
سیودو زخم که اندازهی تناند هنوز
سیودو زن که تو را جيغ میزنند هنوز
سیودو تا زن در جيبهای پيرهنت
سیودو بوسه ی شلاق خورده در دهنت
سیودو مار... که در دوزخ سر تو پُرند
سیودو گرگ... که در برفها تو را بخورند
سیودوتا پل درهم شکسته پشت سرت
سیودو عقرب آتش گرفته در جگرت
سیودو مرتبه روی طناب بند شدن
سیودو بار زمين خوردن و بلند شدن
ميان پنجهی ديروزها مچاله شدی
به زندگی چسبیدی، سیودوساله شدی
برای قهوهی سرد و غذای شب مانده
برای ديدن صدبارهی پدرخوانده
به خاطر تنهاتر شدن... برای جنون
برای اين سرگيجه... برای غلظت خون
برای جیغی که در سرت بلند شدهست
برای روح زنی که هميشه در کمد است
برای يک بشقاب اضافه موقع شام
برای يک شبح قوز کرده در حمام
برای کندن اين زخم های بیتسکين
به خاطر بیداری، به خاطر کافئين
برای چاقو دادن به دستهای جديد
برای دوست شدن با شکستهای جديد
برای رد شدن تانکها... برای تفنگ
برای خوردن قحطی، برای ديدن جنگ
برای رد شدن از روی نعش کودکها
برای آمدن بمبها و موشکها
برای مرگ... زن هرزهای که میآید
برای درک زمين لرزهای که میآید
برای گفتن اين فحشهای زير لبی
برای اين شعر بیروايت عصبی
به رقص مرگ ميان تنت ادامه بده
نفس بگير و به جان کندنت ادامه بده...
- حامد ابراهیم پور
#نوشته 🦄
برای آرزوهای محال خویش میگریم
اگر اشکی نمانَد، در خیال خویش میگریم
شب دل کندنت می پرسم آیا باز میگردی؟
جوابت هرچه باشد، بر سوال خویش میگریم
نمی دانم چرا اما به قدری دوستت دارم
که از بیچارگی گاهی به حال خویش میگریم
اگر جنگیده بودم، دستِکم حسرت نمی خوردم
ولی من بر شکست بی جدال خویش میگریم
به گردم حلقه می بندند یاران و نمی دانند
که من چون شمع هرشب بر زوال خویش میگریم
نمیگریم برای عمر از کف رفتهام، اما
به حال آرزوهای محال خویش میگریم
- فاضل نظری
#نوشته 🦄
اگر اشکی نمانَد، در خیال خویش میگریم
شب دل کندنت می پرسم آیا باز میگردی؟
جوابت هرچه باشد، بر سوال خویش میگریم
نمی دانم چرا اما به قدری دوستت دارم
که از بیچارگی گاهی به حال خویش میگریم
اگر جنگیده بودم، دستِکم حسرت نمی خوردم
ولی من بر شکست بی جدال خویش میگریم
به گردم حلقه می بندند یاران و نمی دانند
که من چون شمع هرشب بر زوال خویش میگریم
نمیگریم برای عمر از کف رفتهام، اما
به حال آرزوهای محال خویش میگریم
- فاضل نظری
#نوشته 🦄
چشم روشن می دهد از کف دل بیتاب را
صفحهی آیینه بال و پر شود سیماب را
از علایق نیست پروایی دل بیتاب را
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
عشق در کار دل سرگشته ما عاجزست
بحر نتواند گشودن عقده گرداب را
می کند هر لحظه ویرانتر مرا تعمیر عقل
شور سیلاب است در ویرانهام مهتاب را
بیخموشی نیست ممکن جان روشن یافتن
کوزه سربسته میباید شراب ناب را
زنده میسوزد برای مرده در هندوستان
دل نمیسوزد درین کشور به هم احباب را
طاعت زهاد را می بود اگر کیفیتی
مهر می زد بر دهن خمیازه محراب را
نیست دلگیر آسمان از گریههای تلخ ما
خون ناحق گل به دامن می کند قصاب را
در صفای سینه خود سعی کن تا ممکن است
صاف اگر با خویش خواهی سینه احباب را
نفس را نتوان به لاحول از سر خود دور کرد
وای بر کاشانهای کز خود برآرد آب را
نیست درمان مردم کج بحث را جز خامشی
ماهی لب بسته خون در دل کند قلاب را
روشنم شد تنگ چشمی لازم جمعیت است
بر کف دریا چو دیدم کاسه گرداب را
چرب نرمی رتبهای دارد که با اجرای حکم
می نماید زیردست خویش روغن آب را
تا نگردد آب دل صائب ز آه آتشین
نیست ممکن یافتن آن گوهر نایاب را
- صائب تبریزی
#نوشته 🦄
صفحهی آیینه بال و پر شود سیماب را
از علایق نیست پروایی دل بیتاب را
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
عشق در کار دل سرگشته ما عاجزست
بحر نتواند گشودن عقده گرداب را
می کند هر لحظه ویرانتر مرا تعمیر عقل
شور سیلاب است در ویرانهام مهتاب را
بیخموشی نیست ممکن جان روشن یافتن
کوزه سربسته میباید شراب ناب را
زنده میسوزد برای مرده در هندوستان
دل نمیسوزد درین کشور به هم احباب را
طاعت زهاد را می بود اگر کیفیتی
مهر می زد بر دهن خمیازه محراب را
نیست دلگیر آسمان از گریههای تلخ ما
خون ناحق گل به دامن می کند قصاب را
در صفای سینه خود سعی کن تا ممکن است
صاف اگر با خویش خواهی سینه احباب را
نفس را نتوان به لاحول از سر خود دور کرد
وای بر کاشانهای کز خود برآرد آب را
نیست درمان مردم کج بحث را جز خامشی
ماهی لب بسته خون در دل کند قلاب را
روشنم شد تنگ چشمی لازم جمعیت است
بر کف دریا چو دیدم کاسه گرداب را
چرب نرمی رتبهای دارد که با اجرای حکم
می نماید زیردست خویش روغن آب را
تا نگردد آب دل صائب ز آه آتشین
نیست ممکن یافتن آن گوهر نایاب را
- صائب تبریزی
#نوشته 🦄
تو بگو ماه کجاست؟
تو مرا خانه ببر… دل من نابیناست.
تو بگو آه چه طعمی دارد؟
تو بگو ابر چرا میبارد؟
باد در گوش درخت، چه آوازی میخواند؟
سرو شیراز چرا آزاد است؟
بر لب خار چرا فریاد است؟
این چه شهری است؟ همان جابلقاست؟
ما کجا گمشده ایم؟
ته بنبست، چرا ناپیداست؟
تو بگو ماه کجاست؟ تو مرا خانه ببر
دل من نابیناست...
- محمد صالح علا
*شهر جابلقا در شرقیترین نقطه عالم قرار دارد و آنسوتر از آن، هیچ شهر و انسانی نیست.
#نوشته 🦄
تو مرا خانه ببر… دل من نابیناست.
تو بگو آه چه طعمی دارد؟
تو بگو ابر چرا میبارد؟
باد در گوش درخت، چه آوازی میخواند؟
سرو شیراز چرا آزاد است؟
بر لب خار چرا فریاد است؟
این چه شهری است؟ همان جابلقاست؟
ما کجا گمشده ایم؟
ته بنبست، چرا ناپیداست؟
تو بگو ماه کجاست؟ تو مرا خانه ببر
دل من نابیناست...
- محمد صالح علا
*شهر جابلقا در شرقیترین نقطه عالم قرار دارد و آنسوتر از آن، هیچ شهر و انسانی نیست.
#نوشته 🦄
گفت زیبایان چرا یاران خوبی نیستند؟
گفتمش زیرا وفاداران خوبی نیستند!
ای که ترک عشق را از من طلب کردی! بدان
گوشهای من بدهکاران خوبی نیستند
خندههایم گرچه حاشا کرده بغضم را ولی،
چشمهایم آبروداران خوبی نیستند
وقت دیدار است! اما غصه ها دارم هنوز
عکسها آنقدر غمخواران خوبی نیستند
گفتم آن نرگس چرا از من پرستاری نکرد؟
گفت بیماران پرستاران خوبی نیستند
- علیرضا نورعلیپور
#نوشته 🦄
گفتمش زیرا وفاداران خوبی نیستند!
ای که ترک عشق را از من طلب کردی! بدان
گوشهای من بدهکاران خوبی نیستند
خندههایم گرچه حاشا کرده بغضم را ولی،
چشمهایم آبروداران خوبی نیستند
وقت دیدار است! اما غصه ها دارم هنوز
عکسها آنقدر غمخواران خوبی نیستند
گفتم آن نرگس چرا از من پرستاری نکرد؟
گفت بیماران پرستاران خوبی نیستند
- علیرضا نورعلیپور
#نوشته 🦄
با اجازه غزلی تازه فدایت کردم
بر سر سجده نه در شعر دعایت كردم
با اجازه از همه دست كشیدم امشب
و تو را از وسط جمع سَوایت كردم
با اجازه از تو و چشم و لبت میگویم
چه كنم دست خودم نیست هوایت كردم
با اجازه تو طبیبی و منم باز مریض
تو بزن بوسه بگو باز دوایت كردم
با اجازه به خیالات خودم می پیچم
مثلا بودی و اينبار صدایت كردم
با اجازه از شما و بی اجازه از همه
بوسه بر شعر زدم باز دعایت كردم
گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید؟
راستش زور منِ خسته به طوفان نرسید
گر چه گفتند بهاران برسد مال منی
قصه آخر شد و پایان زمستان نرسید
من گذشتم که به تقدیر خودم تکیه کنم
جگرم سوخت ولی عشق به عصیان نرسید
کلِ این دهکده فهمید که عاشق شدهام
خبر اما به تو ای دختر چوپان نرسید
در دل مزرعه بغضم سله بسته است قبول!
گندمم حوصله کن نوبت باران نرسید...
نان عاشق شدنم را پسر خان می خورد
لقمه ای هم به منِ بچه ی دهقان نرسید
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
حیف دستم سر آن موی پریشان نرسید…
- شهریار
#نوشته 🦄
بر سر سجده نه در شعر دعایت كردم
با اجازه از همه دست كشیدم امشب
و تو را از وسط جمع سَوایت كردم
با اجازه از تو و چشم و لبت میگویم
چه كنم دست خودم نیست هوایت كردم
با اجازه تو طبیبی و منم باز مریض
تو بزن بوسه بگو باز دوایت كردم
با اجازه به خیالات خودم می پیچم
مثلا بودی و اينبار صدایت كردم
با اجازه از شما و بی اجازه از همه
بوسه بر شعر زدم باز دعایت كردم
گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید؟
راستش زور منِ خسته به طوفان نرسید
گر چه گفتند بهاران برسد مال منی
قصه آخر شد و پایان زمستان نرسید
من گذشتم که به تقدیر خودم تکیه کنم
جگرم سوخت ولی عشق به عصیان نرسید
کلِ این دهکده فهمید که عاشق شدهام
خبر اما به تو ای دختر چوپان نرسید
در دل مزرعه بغضم سله بسته است قبول!
گندمم حوصله کن نوبت باران نرسید...
نان عاشق شدنم را پسر خان می خورد
لقمه ای هم به منِ بچه ی دهقان نرسید
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
حیف دستم سر آن موی پریشان نرسید…
- شهریار
#نوشته 🦄
مثل آن چایی که میچسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم با دلهای تنها بیشتر
درد را با جان پذیراییم و با غمها خوشیم
قالی کرمان که باشی میخوری پا بیشتر
بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد اینجا بیشتر
هر شبِ عمرم به یادت اشک میریزم ولی
بعدِ حافظ خوانیِ شبهای یلدا بیشتر
رفتهای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر
زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلختر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر
هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر
بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم
خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر
- حامد عسکری
#نوشته 🦄
با همه گرمیم با دلهای تنها بیشتر
درد را با جان پذیراییم و با غمها خوشیم
قالی کرمان که باشی میخوری پا بیشتر
بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد اینجا بیشتر
هر شبِ عمرم به یادت اشک میریزم ولی
بعدِ حافظ خوانیِ شبهای یلدا بیشتر
رفتهای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر
زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلختر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر
هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر
بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم
خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر
- حامد عسکری
#نوشته 🦄
دلتنگم و دلتنگ نبودى که بدانى چه کشیدم
عاشق نشدى ، لنگ نبودى که بدانى چه کشیدم
کو قطره اشکى که به پاى تو بریزم که بمانى؟
بى اسلحه در جنگ نبودى که بدانى چه کشیدم
تو آن بت مغرور پیمبر شکنى، داغ ندیدى
دل بسته به یک سنگ نبودى که بدانى چه کشیدم
تو تابلوى حاصل دستان هنرمند خدایى
نقاشى بى رنگ نبودى که بدانى چه کشیدم
گشتم همه جا را پىِ چشمان پر از شوق تو اما
فرسنگ به فرسنگ نبودى که بدانى چه کشیدم
- سید تقی سیدی
#نوشته 🦄
عاشق نشدى ، لنگ نبودى که بدانى چه کشیدم
کو قطره اشکى که به پاى تو بریزم که بمانى؟
بى اسلحه در جنگ نبودى که بدانى چه کشیدم
تو آن بت مغرور پیمبر شکنى، داغ ندیدى
دل بسته به یک سنگ نبودى که بدانى چه کشیدم
تو تابلوى حاصل دستان هنرمند خدایى
نقاشى بى رنگ نبودى که بدانى چه کشیدم
گشتم همه جا را پىِ چشمان پر از شوق تو اما
فرسنگ به فرسنگ نبودى که بدانى چه کشیدم
- سید تقی سیدی
#نوشته 🦄
شانهات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا
بیتهای روشن و شعلهورم را باد برد
با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمهی عاشقترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد
- حامد عسکری
#نوشته 🦄
خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا
بیتهای روشن و شعلهورم را باد برد
با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمهی عاشقترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد
- حامد عسکری
#نوشته 🦄
شنيدم که چون قوی زيبا بميرد
فريبنده زاد و فريبا بميرد
شب مرگ تنها نشيند به موجی
رود گوشهای دور و تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در ميان غزلها بميرد
گروهی بر آنند کاين مرغ شيدا
کجا عاشقی کرد آنجا بميرد
شب مرگ از بيم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بميرد
من اين نکته گيرم که باور نکردم
نديدم که قويي به صحرا بميرد
چو روزی ز آغوش دريا برآمد
شبی هم در آغوش دريا بميرد
تو دريای من بودی آغوش وا کن
که میخواهد اين قوی زيبا بميرد
- مهدی حمیدی
#نوشته 🦄
فريبنده زاد و فريبا بميرد
شب مرگ تنها نشيند به موجی
رود گوشهای دور و تنها بميرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در ميان غزلها بميرد
گروهی بر آنند کاين مرغ شيدا
کجا عاشقی کرد آنجا بميرد
شب مرگ از بيم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بميرد
من اين نکته گيرم که باور نکردم
نديدم که قويي به صحرا بميرد
چو روزی ز آغوش دريا برآمد
شبی هم در آغوش دريا بميرد
تو دريای من بودی آغوش وا کن
که میخواهد اين قوی زيبا بميرد
- مهدی حمیدی
#نوشته 🦄
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
مینشینی روبهرویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی! گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژهها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
- بیتا امیری
#نوشته 🦄
میرسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
مینشینی روبهرویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی! گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژهها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
- بیتا امیری
#نوشته 🦄
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی
پس ازین درهی ژرف
جای خمیازهی جادو شدهی غار سیاه
پشت آن قلهی پوشیده ز برف
نیست چیزی، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعلهی پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر میفشرم
منشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟
تو چه دانی که پس هر نگه سادهی من
چه جنونی، چه نیازی، چه غمیست
یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز
بر من افتد، چه عذاب و ستمیست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بیخویشتنم
پوپکم! آهوکم
تا جنون فاصلهای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بی تو؟ چون مردهی چشم سیهت
منشین اما با من، منشین
تکیه بر من مکن، ای پردهی طناز حریر
که شراری شدهام
پوپکم! آهوکم
گرگ هاری شدهام...
- مهدی اخوان ثالث
#نوشته 🦄
پوپکم! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی
پس ازین درهی ژرف
جای خمیازهی جادو شدهی غار سیاه
پشت آن قلهی پوشیده ز برف
نیست چیزی، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعلهی پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر میفشرم
منشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟
تو چه دانی که پس هر نگه سادهی من
چه جنونی، چه نیازی، چه غمیست
یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز
بر من افتد، چه عذاب و ستمیست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بیخویشتنم
پوپکم! آهوکم
تا جنون فاصلهای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بی تو؟ چون مردهی چشم سیهت
منشین اما با من، منشین
تکیه بر من مکن، ای پردهی طناز حریر
که شراری شدهام
پوپکم! آهوکم
گرگ هاری شدهام...
- مهدی اخوان ثالث
#نوشته 🦄
غمخوار من به خانهی غمها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمدی
بین جماعتی که مرا سنگ میزنند
میبینمت برای تماشا خوش آمدی
راه نجات از شب گیسوی دوست نیست
ای من، به آخرین شب دنیا خوش آمدی
پایان ماجرای من و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی
با برف پیریام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی
ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی!
- فاضل نظری
#نوشته 🦄
با من به جمع مردم تنها خوش آمدی
بین جماعتی که مرا سنگ میزنند
میبینمت برای تماشا خوش آمدی
راه نجات از شب گیسوی دوست نیست
ای من، به آخرین شب دنیا خوش آمدی
پایان ماجرای من و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی
با برف پیریام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی
ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی!
- فاضل نظری
#نوشته 🦄