💒 *ك ا ف ه* ش ع ر*
5.5K subscribers
5.08K photos
1.35K videos
1 file
46 links
🌿گفتی مرا به خنده
خوش باد روزگارت
کس بی‌تو خوش نباشد
رو قصه دگر کن ...

کانالی از جنس دل های بی ریا🌹

⚜️ @Kafeh_sher
Download Telegram
وقتي به زندگی فکر می کنید
این دو نکته را به خاطر داشته باشید:

هر چقدر احساس گناه داشته باشید
گذشته تغییر نمی کند.
و هرچقدر استرس داشته باشید
آینده عوض نمی شود.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خیانت برکت رو از زندگی میبره ...!

اصالت یعنی نتونی
به کسی خیانت کنی ...

نتونی دل بشکنی
نتونی دورو باشی ..
نتونی آدما رو بازی بدی ...
یعنی برای خودت یک چهار چوب
محکم اخلاقی داشته باشی ...!

دکتر انوشه
آقا محمد خان یا آغا محمد خان ؟

شاید برای شما هم سئوال باشه که چرا بجای آقا محمد خان مینویسند  آغا محمد خان !

آغا در زبان ترکی به معنای خواجه یا اخته میباشد .

اما ماجرای اخته شدن او و کینه ای که باعث سرنگونی حکومت زندیه شد را بشنوید .

میگویند که دختر شیخ علی خان زند با آغا محمد خان رابطه برقرار میکند و موجب بدنامی خود و‌خانواده میشود .

هنگامی که محمد حسین خان قاجار در قرق اشرف با شبخ علی خان زند میجنگید ، آغا محمد خان بهمراه مادرش جیران در جنگ حضور داشتند .
محمد حسین خان میگریزد ولی آغا محمدخان و جیران باسارت در میایند .

شیخ علی خان زند میخواهد آغا محمد خان را بقتل برساند ولی جیران با التماس میخواهد که فرزندش را بقتل نرساند .
شیخ علی خان مجازات خفیف تری برای ظلم به دخترش در نظر میگیرد و به دژخیم  دستور میدهد که او را عقیم کنند .

پس از اعمال این مجازات ، آغا محمد خان و مادرش جیران آزاد میشوند .
بعد از اینکه سر محمد حسین خان قاجار را از تن جدا کردند و‌برای کریمخان زند فرستادند ، جیران از فرزندش آغا محمد خان خواست که به قرآن و‌شمشیر سوگند یاد کند که نسل زندیه را طوری معدوم کند که حتی از هفتمین خویشاوند سببی آنها یک طفل باقی نماند .

این گفته چنان در دل او جای گرفت که ۲۰ هزارتن  از مردم کرمان را فقط بخاطر اینکه به لطفعلی خان زند پناه داده بودند کور کرد و در آنجا کشتار و تجاوز زیادی انجام داد .

🟦 تیلور تامسون
🧿 داستان

یک روزمسئول فروش، منشی دفتر و مدیرشرکت برای ناهار به سمت سلف سرویس قدم می زدند. ناگهان چراغ جادویی روی زمین پیداکرده، آن را لمس می کنندوغول چراغ ظاهرمی شود. غول میگه: من برای هرکدام ازشمایک آرزو رابرآورده میکنم... منشی می پره جلو ومیگه: « اول من، اول من!. من میخوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک وهیچ نگرانی وغمی ازدنیانداشته باشم. »... پوووف! منشی ناپدیدمیشه.سپس مسئول فروش می پره جلو ومیگه: « حالا من ،حالا من!... من میخوام توی هاوایی کنارساحل لم بدم، یه ماساژورشخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنک وتمام عمرم حال کنم. » ... پوووف! مسؤل فروش هم ناپدیدمیشه... سپس غول به مدیرمی گوید:حالانوبت توئه... مدیرمیگه: « من می خوام که اون دوتا هردوشون پس ازناهار توی شرکت باشن » ! نتیجه اخلاقی اینکه همیشه اجازه دهید اول رییس تان صحبت کند!
💭
دوست گو یار شو و هردو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر

میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش
بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گیر

#حافظ
حکایت

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.اما در مورد من چی؟...من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟می دانی جواب گاو چه بود؟جوابش این بود:شاید علتش این باشد که"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی نمیتواند
به هیچ طریق دیگری
خودش را نشان دهد
جز آن طریقی كه
خود شما تصور كنید

شما با مثبت فكر كردن
می توانید خالق زیباییها
در زندگیتان باشید " پس همیشه به بهترینها فكر كنید"
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تا حالا شده،
حرفات با یک نفر تمومی نداشته
باشه؟
تا
حالا شده متوجه نشی
زمان با چه سرعتی گذشته؟
دست خود آدم نیست
بعضی ها عجیب به دل می نشینند
اصلا دلت جذب دلش می شود ،
رفیق دلش می شود...
هر گاه حرفات با اون یک نفر
تمومی نداشت و آفتاب طلوع کرد
و هنوز مشتاق به حرف زدن بودید...
بدون که فراموش نشدنی ترین
آدم زندگی هم هستی
د
🔘داستان کوتاه
ماهی سرنوشت

صبح تازه شروع شده بود، مرد جوان سوار بر اسب شد تا به بازار شهر برود، در بین راه و کنار رودخانه پیرمردی را دید که نشسته است، از اسب پایین آمد و به سمت آن پیرمرد رفت، سلام کرد و به پیرمرد گفت: غریبه هستی؟

من شمارا هرگز این حوالی ندیده ام، اگر کمکی از دستم بر میاید بگو، پیرمرد گفت: فقط گرسنه ام ، مرد دستش را داخل بقچه ی که همراه داشت کرد و مقداری نان و پنیر و سبزی به پیرمرد داد و کنار او نشست.

پیرمرد بعد از خوردن صبحانه ی تعارفی، به مرد گفت: تو از آنچه در بقچه داشتی به من بخشیدی و من نیز از آنچه در بقچه دارم به تو خواهم بخشید.

مرد گفت: ای پیرمرد مرا شرمنده نکن ای کاش که طعامی ارزشمند همراه خود داشتم و از آن به تو میدادم.

پیرمرد تُنگ شیشه ای را از بقچه اش بیرون آورد و روبروی مرد گذاشت، دستش را در آب رودخانه برد و چهار عدد ماهی زیبا بیرون آورد و در ظرف ریخت، مرد متعجب نگاه میکرد که چگونه بدون تور و قلاب توانست این کار را انجام دهد.

در این فکر بود که پیرمرد دستش را روی دست مرد جوان زد و گفت: این  ماهی بزرگ تو هستی و ماهی کوچکتر همسرت و آن دو ماهی کوچک پسران  تو اند.

دوست داری بدانی که کدام از شما زودتر خواهید مُرد، مرد اول از حرف پیرمرد ناراحت شد ولی بعد کنجکاو شد تا ببیند نتیجه ی کار چیست و علی رغم میلش قبول کرد، پیرمرد دستش را روی تُنگ شیشه ای گذاشت و گفت هر زمان که دستم را بردارم یکی از ماهی ها خواهد مُرد نگاه کن تا ببینی اول نوبت کدام ماهی خواهد شد، تمام وجود مرد را نگرانی فراگرفت، صدای طپش قلبش از بیرون سینه شنیده میشد، ناگهان پیرمرد دستش را به آرامی از روی ظرف برداشت و هر دو دیدند که ماهی بزرگ دیگر حرکت نمیکند و مُرده است.

مرد بی آنکه چیزی بگوید لبخندی زد و به سمت اسب رفت و با خوشحالی سوار شد، پیرمرد گفت آیا نمیخواهی از سرنوشت بقیه ی اعضای خانواده ات با خبر شوی، مرد لگام اسب رو کشید و گفت بهترین هدیه را از تو گرفتم، همین که میدانم داغ همسر و فرزندانم را نخواهم دید برای من کافیست.

از این پس زندگی برایم زیباتر خواهد بود، مرد اسب را تازاند و رفت.
شیشە‌ی مِی گر معطل مانده از تردید ماست
غافلیم از قدر مستی ورنه هر شب عید ماست

صورت هیچیم و تصدیق تصور در خیال
نفی ما اثبات ما و ردّ ما تأیید ماست

می‌کنند انکار تنها «یک» خدا را کافران
کفر هم آیینه‌دار معنی توحید ماست

بی فروغ عشق، آفاق زمین تاریک بود
گر در این سیاره نوری هست از خورشید ماست

تهمت زاهد به حلاج آبرویی تازه داد
غم مخور دشنام مردم بیشتر تمجید ماست

#فاضل_نظری
📕وجود/
#کفر
معنی بخشیدن یک دل به یک لبخند چیست؟
من پشیمانم بگو تاوان آن سوگند چیست؟

گاه اگر از دوست پیغامی نیاید بهتر است
داستان‌هایی که مردم از تو می‌گویند چیست؟

خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست
این سر آشفته و این قلب ناخرسند چیست؟

چند روز از عمر گل‌های بهاری مانده است
ارزش جان کندن گل‌ها در این یک چند چیست؟

از تو هم دل کندم و دیگر نپرسیدم ز خویش
چاره‌ی معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟

عشق، نفرت، شوق، بیزاری، تمنا یا گریز
حاصل آغوش گرم آتش و اسپند چیست؟

#فاضل_نظری
📕آن‌ها
‍     دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست

-حافظ
چه‌دانستم‌ که این سودا مرا زین‌سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی‌ام دراَندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه‌دانم‌من‌‌دگر‌چون‌شدکه‌چون‌غرق‌ست‌دربی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون


▪️مولانا
بچه بودیم و چیزی نمی‌فهمیدیم،
بچه بودیم و بی‌خیال بودیم،
برای خودمان دنیایی ورای این دنیا ساخته‌بودیم و در آن سیر می‌کردیم، شنگول و سرخوشانه تک تک کوچه‌های کودکی را گشت می‌زدیم، چرخ می‌زدیم و برای خودمان خیال‌های جانانه می‌بافتیم.
بچه بودیم و همه چیز خوب بود،
بچه بودیم و آسمان آبی‌تر بود، زمین سبزتر و آدم‌ها شادتر بودند.
بچه بودیم و جهان، خواستنی‌تر بود.

بزرگ شدیم و از همه چیزِ دنیا سر در آوردیم، که لبریز شدیم از فکر و دغدغه، که توقعمان بیشتر شد، که جهان را مثل سابق دوست نداشتیم. و فهمیدیم که خوب نیستیم!
که ای کاش سر در نمی‌آوردیم، که ای کاش نمی‌فهمیدیم.
و اکنون در بن‌بست‌ترین کوچه‌‌های بزرگسالی پناه برده‌ایم به خاطرات روزهای کودکی...
از شر حالی که معمولا خوب نیست،
از شر ذهنی که بی‌خیالی نمی‌فهمد!

#نرگس_صرافیان_طوفان
با زهر چشم خنده هم‌آغوش کرده‌ای
بادام تلخ را چه شکرپوش کرده‌ای؟

داریم چون قبا سربندت هزار جا
ما را چه ناامید ز آغوش کرده‌ای؟

تا چشم را به هم زده‌ای، از سپاه ناز
تاراج عافیت‌کده هوش کرده‌ای

در پیش آفتاب چه پرتو دهد چراغ؟
گل را خجل ز صبح بناگوش کرده‌ای

حق نمک چگونه فراموش من شود؟
داغ مرا به خنده نمک‌پوش کرده‌ای

شکر توام ز تیغ زبان موج می‌زند
چون آب اگرچه خون مرا نوش کرده‌ای

#صائب ز فکرهای ثریا نثار خود
ما را چه حلقه‌هاست که در گوش کرده‌ای

#صائب_تبريزى
🟪داستان

سه تا زن انگليسي ، فرانسوي و ایرانی با هم قرار ميزارن كه اعتصاب كنن و ديگه كارای خونه رو نكنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از يك هفته نتيجه كارو بهم بگن. زن فرانسوي گفت: به شوهرم گفتم كه من ديگه خسته شدم بنابراين نه نظافت منزل، نه آشپزي، نه اتو و نه … خلاصه از اينجور كارا ديگه بريدم. خودت يه فكري بكن من كه ديگه نيستم يعني بريدم! روز بعد خبري نشد ، روز بعدش هم همينطور . روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست كرده بود و اورد تو رختحواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتي بيدار شدم رفته بود . زن انگليسي گفت: من هم مثل فرانسوي همونا را گفتم و رفتم كنار. روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم ليست خريد و كاملا تهيه كرده بود ، خونه رو تميز كرد و گفت كاري نداري عزيزم منو بوسيد و رفت. زن ایرانی گفت : من هم عين شما همونا رو به شوهرم گفتم اما روز اول چيزي نديدم روز دوم هم چيزي نديدم روز سوم هم چيزي نديدم شكر خدا روز چهارم يه كمي تونستم با چشم چپم ببينم.
کشور من جایی‌ست که درآن دانش آموزان راتنبیه می کنند

تایادبگیرند"خوب بنویسند"و
هنگام بزرگسالی،
به جرم"خوب نوشتن
قلمهایشان راشکسته و
آنهارااعدام میکنند!

👤خسروقشقایی
وصیت عبید زاکانی 

گویند عبید در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند، لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت:

من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار.

این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت.

پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد.
اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:

خداى داند و من دانم و تو هم دانى
که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى

عبید زاکانى در سال ۶۹۰ قمرى در روستاى زاکان قزوین به دنیا آمد و در سن ۸۲ سالگى درگذشت
.
تاریک اندیشان می‌خواهند زنان را در سیاهی نگه دارند ؛
آن‌ها از روشن شدن ذهن زن می‌ترسند؛
چون می‌دانند زن بداند، به کودکش هم یاد خواهد داد ...
شما میگید “دوستت دارم” ولی مولانا میگه:
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی ازآنی همه من
من نیست شدم در تو ازآنم همه تو
بود آیا که خــــرامان ز درم بازآیی؟
  گره از کار فروبستـهٔ ما بگشـــایی؟

  نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
  گذری کن: که خیـالی شدم از تنهـایی

  گفته بودی که بیایم، چو به جان آیی تو
  من به جان آمدم اینک تو چرا می‌نایی؟

  همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب
  به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی


عراقی