💖کافه شعر💖
2.7K subscribers
4.42K photos
2.94K videos
12 files
1.06K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
سلام ای نوبهارِ گم شده در سطرِ دوران ها
سلام ای شسته تن را در زلالِ شعر باران ها

صفا آورده ای بنشین و یک دم خستگی در کن
در آغوشم بگیر امشب به رسمِ تازه مهمان ها

دلم خون است بانو ! از کجایِ قصه باید گفت ؟!
پریشانم از استیصالِ بی پایانِ انسان ها

از آن روزی که رفتی برگهای رازقی خشکید
تمام باغ لِه شد زیر پاهای زمستان ها

پرستوها که کوچیدند ، آب برکه هم خشکید
عوض شد لحن باد و پاره شد قلب بیابان ها

بیا یک بارِ دیگر عشق را یادآوری کن تا ....
بپیچد عطر خوشبختی در ابعاد خیابان ها

به تن کن دامن گلدار خود را ، جلوه کن خانوم !
به منظورِ تماشای تو صف بستند ایوان ها

در اینجا زندگی بر روی سر مانند آوار است
مرا بیرون بکش از لابلای سنگ و سیمان ها

#پروین_نوروزی

💖🧚🧚‍♀💖

@Kafee_sheerr💖💖
وقتش رسیده قافیه ام را عوض کنم
آرایه های جاریه ام را عوض کنم

اینجا که ایستاده دلم ، در مدار توست
پس بهتر است زاویه ام را عوض کنم

با لای لای ساعت شمّاطه دارِ عمر
باید عبور ثانیه ام را عوض کنم

شاعر کُش است شهر ستم پرور شما
مهلت دهید ناحیه ام را عوض کنم

این رود بی نشانه به دریا نمی رسد
پس وصله های حاشیه ام را عوض کنم

هر چند ، من که مدعیِ عشق بوده ام ...
سخت است اصلِ داعیه ام را عوض کنم _

اما مصمّمم که برای مهارِ دل
انگیزه های آتیه ام را عوض کنم

دارم به انتحار خودم فکر می کنم
تا بی تو حال روحیه ام را عوض کنم

#پروین_نوروزی

💖🧚🧚‍♀💖

@Kafee_sheerr💖💖
بر سینه اگر چادرِ رویا زده بودم
در سایه ی دستان تو مأوا زده بودم

لب با تب اگر همدل و همقافیه می شد
در تشنگی فاصله دریا زده بودم

در خواب خوشم وصل به بازوی تو بودم
آتش به پریشانی دنیا زده بودم

آن دفتر شعری که تو ناخوانده گذشتی
دلتنگی خود را وسطش تا زده بودم

مهلت به سبُک تازی تردید ندادم
افسار به سر پوزه ی اما زده بودم

رد می شدی از کوچه ی باران زده ی ما
از پنجره ها پل به تماشا زده بودم

با عشق تو انگشت نمای همه ی خلق
بر سینه ی خود یک غم زیبا زده بودم

#پروین_نوروزی


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
‍ تنگ غروب است و لبی آواز می خواند
اندازه ی آه مرا آیینه می داند

چیزی به غیر از ابر حسرت در نگاهم نیست
باید غمی مردانه ....تا آن را بباراند

دارم به سمت جاده راهی می شوم کم‌کم
ای کاش لحنم اضطرابم را بپوشاند

اصلا نمی‌خواهم که تو از جای برخیزی
اشکم مبادا چشمهایت را برنجاند

بر روی انگشتان پایم راه خواهم رفت
آهنگ پاهایم جهانت را نلرزاند

یک لحظه دستت را به روی گوش خود بگذار
تا هق هقم بُهتِ سکوتت را نترساند

در کوله بارم آتش عشق تو را دارم
می خواهم این غم استخوانم را بسوزاند

چیزی نمانده تا مرا یاد تو اندازد
از من فقط یک شعر بی آرایه می ماند

#پروین_نوروزی


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
سلام ای نوبهارِ گم شده در سطرِ دوران‌ها
سلام ای شسته تن را در زلالِ شعر‌باران‌ها

صفا آورده ای بنشین و یک دم خستگی در کن
در آغوشم بگیر امشب به رسمِ تازه مهمان‌ها

دلم خون است بانو ! از کجایِ قصه باید گفت ؟!
پریشانم از استیصالِ بی پایانِ انسان‌ها

از آن روزی که رفتی برگهای رازقی خشکید
تمام باغ لِه شد زیر پاهای زمستان‌ها

پرستوها که کوچیدند ، آب برکه هم خشکید
عوض شد لحن باد و پاره شد قلب بیابان‌ها

بیا یک بارِ دیگر عشق را یادآوری کن تا ....
بِپیچد عطر خوشبختی در ابعاد خیابان‌ها

به تن کن دامن گلدار خود را ، جلوه کن بانو !
به منظورِ تماشای تو صف بستند ایوان‌ها

در اینجا زندگی بر روی سر مانند آوار است
مرا بیرون بکش از لابلای سنگ و سیمان‌ها

#پروین_نوروزی


❀═‎‌‌‌🌸 ⃟ ‌‌‌‌🌸═‎‌‌‌‌‌‌❀
وقتش رسیده قافیه ام را عوض کنم
آرایه های جاریه ام را عوض کنم

اینجا که ایستاده دلم ، در مدار توست
پس بهتر است زاویه ام را عوض کنم

با لای لای ساعت شمّاطه دارِ عمر
باید عبور ثانیه ام را عوض کنم

شاعر کُش است شهر ستم پرور شما
مهلت دهید ناحیه ام را عوض کنم

این رود بی نشانه به دریا نمی رسد
پس وصله های حاشیه ام را عوض کنم

هر چند ، من که مدعیِ عشق بوده ام ...
سخت است اصلِ داعیه ام را عوض کنم _

اما مصمّمم که برای مهارِ دل
انگیزه های آتیه ام را عوض کنم

دارم به انتحار خودم فکر می کنم
تا بی تو حال روحیه ام را عوض کنم

#پروین_نوروزی


❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
سلام ای نوبهارِ گم شده در سطرِ دوران ها
سلام ای شسته تن را در زلالِ شعر باران ها

صفا آورده ای بنشین و یک دم خستگی در کن
در آغوشم بگیر امشب به رسمِ تازه مهمان ها

دلم خون است بانو ! از کجایِ قصه باید گفت ؟!
پریشانم از استیصالِ بی پایانِ انسان ها

از آن روزی که رفتی برگهای رازقی خشکید
تمام باغ لِه شد زیر پاهای زمستان ها

پرستوها که کوچیدند ، آب برکه هم خشکید
عوض شد لحن باد و پاره شد قلب بیابان ها

بیا یک بارِ دیگر عشق را یادآوری کن تا ....
بپیچد عطر خوشبختی در ابعاد خیابان ها

به تن کن دامن گلدار خود را ، جلوه کن خانوم !
به منظورِ تماشای تو صف بستند ایوان ها

در اینجا زندگی بر روی سر مانند آوار است
مرا بیرون بکش از لابلای سنگ و سیمان ها

#پروین_نوروزی


❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
در جدال بی امان چتر و باران می‌رسد
در شب دلواپسی‌های خیابان می‌رسد

پنجره بیدار، من دیوانه، کوچه منتظر
موقع دلتنگی معصوم تهران می‌رسد

عشق در دل، بوسه بر لب، رازقی در دستها
خالی از احساس بی‌تعبیر انسان می‌رسد

مطمئنم دستهایش بوی باران می‌دهد
وقتی از ویرانه‌های شهر طوفان می رسد

زخمهای بی‌شماری روی دل مانده رفیق
این نمک‌پرورده هم روزی به درمان می‌رسد

انجماد قلبهای خسته را جدی نگیر
آفتابی گرم در فصل زمستان می‌رسد

پیچک از اندام سخت میله بالا می‌رود
حکم آزادی به محکومین زندان می‌رسد

وای اگر روزی حصار سایه‌ها را بشکند!
قصه‌ی تنهایی انسان به پایان می‌رسد

#پروین_نوروزی


❀═‎‌🌼❤️⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
برگرد و برگردان به من صبر و قرارم را
آرام کن یک شب دلِ ناسازگارم را

هم دستهایم را پر از حس نوازش کن
هم چشمهای ساکت و امیدوارم را ...

وقتی که شاعر می‌شدم پاییز شاهد بود
می‌کاشتم در دستهای تو بهارم را

در صیدِ تو این شعرها تنها سلاحم بود
با چنگ و دندان حفظ می‌کردم شکارم را

موسیقی احساس من از دست خواهد رفت
باید که بشمارم نفسهای سه تارم را

آیینه‌ای هستم که در خود دفن خواهم شد
ای کاش دستی می‌ربود از من غبارم را

لبخند گلهای گلایل را نمی‌خواهم
با عطر خود تنها، معطر کن مزارم را

#پروین_نوروزی


❀═‎‌🌼❤️⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
‍ تنگ غروب است و لبی آواز می خواند
اندازه ی آه مرا آیینه می داند

چیزی به غیر از ابر حسرت در نگاهم نیست
باید غمی مردانه ....تا آن را بباراند

دارم به سمت جاده راهی می شوم کم‌کم
ای کاش لحنم اضطرابم را بپوشاند

اصلا نمی‌خواهم که تو از جای برخیزی
اشکم مبادا چشمهایت را برنجاند

بر روی انگشتان پایم راه خواهم رفت
آهنگ پاهایم جهانت را نلرزاند

یک لحظه دستت را به روی گوش خود بگذار
تا هق هقم بُهتِ سکوتت را نترساند

در کوله بارم آتش عشق تو را دارم
می خواهم این غم استخوانم را بسوزاند

چیزی نمانده تا مرا یاد تو اندازد
از من فقط یک شعر بی آرایه می ماند

#پروین_نوروزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
سلام ای نوبهارِ گم شده در سطرِ دوران‌ها
سلام ای شسته تن را در زلالِ  شعر‌باران‌ها

صفا آورده ای بنشین و یک دم خستگی در کن
در آغوشم بگیر امشب به رسمِ تازه مهمان‌ها

دلم خون است بانو ! از کجایِ قصه باید گفت ؟!
پریشانم از استیصالِ بی پایانِ انسان‌ها

از آن روزی که رفتی برگهای رازقی خشکید
تمام باغ لِه شد زیر پاهای زمستان‌ها

پرستوها که کوچیدند ، آب برکه هم خشکید
عوض شد لحن باد و پاره شد قلب بیابان‌ها

بیا یک بارِ دیگر عشق را یادآوری کن تا ....
بِپیچد عطر خوشبختی در ابعاد خیابان‌ها

به تن کن دامن گلدار خود را ، جلوه کن بانو !
به منظورِ تماشای تو صف بستند ایوان‌ها

در اینجا زندگی بر روی سر مانند آوار است
مرا بیرون بکش از لابلای سنگ و سیمان‌ها

#پروین_نوروزی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀