بر روحِ چنان برگِ گلِ پاکِ تو سوگند
در آتشم و در هیجان باز چو اسپند
از جذبهی چشمان سیاه تو گذشتم
از صورت ماهی که شکستهست در اسفند
پایان تو آغاز غم و غصّهی من شد
بودی تو دلیل همهی شادی و لبخند
بودی و غزل نام و نشان از تو نمیجُست
رفتی و غزل خورد به سودای تو پیوند
از تاب و توان منِ سَرخورده نپرسید
پیداست از این چهرهی آغشته به تلخند
کوتاه شد از بخت بدم چینهی دیوار
تقدیر چه میخواست، چه باشم، به که مانند؟
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
در آتشم و در هیجان باز چو اسپند
از جذبهی چشمان سیاه تو گذشتم
از صورت ماهی که شکستهست در اسفند
پایان تو آغاز غم و غصّهی من شد
بودی تو دلیل همهی شادی و لبخند
بودی و غزل نام و نشان از تو نمیجُست
رفتی و غزل خورد به سودای تو پیوند
از تاب و توان منِ سَرخورده نپرسید
پیداست از این چهرهی آغشته به تلخند
کوتاه شد از بخت بدم چینهی دیوار
تقدیر چه میخواست، چه باشم، به که مانند؟
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
تو کاخ نشین هستی و من در ته چاهم
تو مطلع خورشیدی و من خیره به ماهم
من تشنهی یک چشمه و تو همچو سرابی
در چشم تو من عابر بی پشت و پناهم
یک سیب به من دادی و اندوه فراوان
در پای تو افتادم و افتاد کلاهم
آن سیب گران باغ مرا داد به تاراج...
این وسوسهها تا به فلک میبَرد آهم
کوتاهی دیوارو مسیر گذر سیب
در خودزنی خرمن گندم ، پَرِکاهم
با اینکه بریدند بسی دست به پایم
تقدیر من آن بود که میخواست خداهم
این مُهر سکوتم به خدا کار خدا نیست
تصویرگر آدم و حوّاست گواهم ...
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
تو مطلع خورشیدی و من خیره به ماهم
من تشنهی یک چشمه و تو همچو سرابی
در چشم تو من عابر بی پشت و پناهم
یک سیب به من دادی و اندوه فراوان
در پای تو افتادم و افتاد کلاهم
آن سیب گران باغ مرا داد به تاراج...
این وسوسهها تا به فلک میبَرد آهم
کوتاهی دیوارو مسیر گذر سیب
در خودزنی خرمن گندم ، پَرِکاهم
با اینکه بریدند بسی دست به پایم
تقدیر من آن بود که میخواست خداهم
این مُهر سکوتم به خدا کار خدا نیست
تصویرگر آدم و حوّاست گواهم ...
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
خواب زیبای تو تعبیر نشد، تا بشود...
دل بی پیر زمینگیر نشد ، تا بشود
آن بساطی که رفیقانه به پا میکردیم
ساقیاش حیف، نمک گیر نشد، تا بشود
خواستم گوهر دل را به تو بخشم که نشد
گوهرم از صدفش سیر نشد، تا بشود
دل به دلدار ندادم به تمنّای غرور
دل وامانده که پاگیر نشد، تا بشود
حرفمان بین نگاهی که به هم میکردیم
صحبتی بود که تفسیر نشد ، تا بشود
قصّه این است ، همین آمدن و رفتنها
وصلمان حیف که تقدیر نشد تا بشود
خواب دیدم که تو لبخند به لب میآیی
خواب بیپیر که تعبیر نشد ، تا بشود...!
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
دل بی پیر زمینگیر نشد ، تا بشود
آن بساطی که رفیقانه به پا میکردیم
ساقیاش حیف، نمک گیر نشد، تا بشود
خواستم گوهر دل را به تو بخشم که نشد
گوهرم از صدفش سیر نشد، تا بشود
دل به دلدار ندادم به تمنّای غرور
دل وامانده که پاگیر نشد، تا بشود
حرفمان بین نگاهی که به هم میکردیم
صحبتی بود که تفسیر نشد ، تا بشود
قصّه این است ، همین آمدن و رفتنها
وصلمان حیف که تقدیر نشد تا بشود
خواب دیدم که تو لبخند به لب میآیی
خواب بیپیر که تعبیر نشد ، تا بشود...!
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
خدای من نظر بکن به این غریب خستهات
برس به داد عاشقِ به پشت در نشستهات
رها اگر کنم تورا ، رها کجا کنی مرا
رها زبند نفْس کن اسیر دست بستهات
چنان غبار میروم به دست باد خاطره
غبار خاک عشق کن، من ز خاک رستهات
شمیم عطر یاد تو برای زندگی بس است
همین که میکنی نظر به حالِ دلشکستهات
غروب عاشقی من ، طلوع عشق دیگران
روم که جاودان شوم در آن شب خجستهات
گِلم سرشتهای و من تورا به چشم دیدهام
به گِل کجا نشیند این به پای دلْ نشستهات
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
برس به داد عاشقِ به پشت در نشستهات
رها اگر کنم تورا ، رها کجا کنی مرا
رها زبند نفْس کن اسیر دست بستهات
چنان غبار میروم به دست باد خاطره
غبار خاک عشق کن، من ز خاک رستهات
شمیم عطر یاد تو برای زندگی بس است
همین که میکنی نظر به حالِ دلشکستهات
غروب عاشقی من ، طلوع عشق دیگران
روم که جاودان شوم در آن شب خجستهات
گِلم سرشتهای و من تورا به چشم دیدهام
به گِل کجا نشیند این به پای دلْ نشستهات
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
آرام چو تالابم و بی تاب چو رودم
از پیچش اضداد درون سرخ و کبودم
میبینم و میخواهم و آرام ندارم
آتش به دلم دارم و برباد چو دودم
آوای شگفتیست مرا بر لب مهتاب
کابوس شبم ، نغمهی تنبورم و عودم
بودی و نبودم به سرِ چشمهی رضوان
در فلسفهام نیست غم بود و نبودم
جز غبطه و حسرت به گمان چاره ندارم
بگذار بگویند که مغرور و حسودم
با سنگ تراش ته بازار بگویید
نقشی بزند از من و پایان وجودم
دیگر گِلهای نیست ز اندوه زمانه
بگذار به تاراج روَد آنچه سرودم
شهنامه نوشتم که بدانند همه خلق
از فرط خوشی سُرخم و از رنج کبودم
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
از پیچش اضداد درون سرخ و کبودم
میبینم و میخواهم و آرام ندارم
آتش به دلم دارم و برباد چو دودم
آوای شگفتیست مرا بر لب مهتاب
کابوس شبم ، نغمهی تنبورم و عودم
بودی و نبودم به سرِ چشمهی رضوان
در فلسفهام نیست غم بود و نبودم
جز غبطه و حسرت به گمان چاره ندارم
بگذار بگویند که مغرور و حسودم
با سنگ تراش ته بازار بگویید
نقشی بزند از من و پایان وجودم
دیگر گِلهای نیست ز اندوه زمانه
بگذار به تاراج روَد آنچه سرودم
شهنامه نوشتم که بدانند همه خلق
از فرط خوشی سُرخم و از رنج کبودم
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
هوا هوای قشنگیست حیف عالی نیست
فراق، عین یقین است، احتمالی نیست
بریز قهوه برایم ، بگیر فال مرا
که فال بد ته پیمانهی سفالی نیست
دگر هوای خیالی نمیزند به سرم
هوای تو هوس پرسهی خیالی نیست
غروب میکنی از آخرین دریچهی مهر
که جای مهر تو در سینههای خالی نیست
تو پشت قاب نشستی و من نظارهگرت
دگر مجال سخن گفتن و سوالی نیست
به دشت سبزه رسیدیم و بزم شالیزار
چه سود عطر تو دیگر کنار شالی نیست
به گونههای گل انداخته ز عشق قسم
که جز فراق تو مارا دگر ملالی نیست
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
فراق، عین یقین است، احتمالی نیست
بریز قهوه برایم ، بگیر فال مرا
که فال بد ته پیمانهی سفالی نیست
دگر هوای خیالی نمیزند به سرم
هوای تو هوس پرسهی خیالی نیست
غروب میکنی از آخرین دریچهی مهر
که جای مهر تو در سینههای خالی نیست
تو پشت قاب نشستی و من نظارهگرت
دگر مجال سخن گفتن و سوالی نیست
به دشت سبزه رسیدیم و بزم شالیزار
چه سود عطر تو دیگر کنار شالی نیست
به گونههای گل انداخته ز عشق قسم
که جز فراق تو مارا دگر ملالی نیست
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
عشق یعنی چو زلیخا به گناه افتادن
تیشه بر دست پی کوه به راه افتادن
پشت هر غصه اگر لذت شادی باشد
مثل چنگال پلنگ است به ماه افتادن
گوشهی چشم نظرباز نشستن بهتر
تا که از نقطهی پرگار نگاه افتادن
لنگ و حیران به یکی چاله پناه آوردم
ترسم این است، از این چاله به چاه افتادن
شوق پرواز مرا تیزی پیکان خون کرد
در دل خوف و رجا گاه به گاه افتادن
دل به طاغوت سپردیم و به یغما رفتیم
حیف... از آن همه پابوسی شاه افتادن
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
تیشه بر دست پی کوه به راه افتادن
پشت هر غصه اگر لذت شادی باشد
مثل چنگال پلنگ است به ماه افتادن
گوشهی چشم نظرباز نشستن بهتر
تا که از نقطهی پرگار نگاه افتادن
لنگ و حیران به یکی چاله پناه آوردم
ترسم این است، از این چاله به چاه افتادن
شوق پرواز مرا تیزی پیکان خون کرد
در دل خوف و رجا گاه به گاه افتادن
دل به طاغوت سپردیم و به یغما رفتیم
حیف... از آن همه پابوسی شاه افتادن
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
در فراســــوی زمــین چشـم براهت هستم
خیـــره بر لؤلوی چشمـان سیاهت هستم
روی مـــوّاجــی بــیتاب نـــگاهت هـر شب
مـــــوج تصــــویـرگــر بـرکه و مــاهت هستم
رمقـــی نیست بـــرای گــــذر عقــــربـــــــههـا
همــه شب شــاهد انــدوه پگاهت هستم
مــن بـه انــدازهی تنــهایـــی تــو غمــگــینم
بســته در قاب فقـط ناظــر آهت هســتم
دلم از اینهمـه آشوب به تنگ آمده است
بس که دلتنـگ تب گاه به گاهت هستم
عکـس تنــهای منـو سیــنهی دیــوار گـــچی
چه کنـم بَردهی افـتاده بـه چاهت هستم
کاش یک ثانیه هم بی تو نمیشد سپری
مانــــده در بـرزخم و چشم براهت هستم
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
خیـــره بر لؤلوی چشمـان سیاهت هستم
روی مـــوّاجــی بــیتاب نـــگاهت هـر شب
مـــــوج تصــــویـرگــر بـرکه و مــاهت هستم
رمقـــی نیست بـــرای گــــذر عقــــربـــــــههـا
همــه شب شــاهد انــدوه پگاهت هستم
مــن بـه انــدازهی تنــهایـــی تــو غمــگــینم
بســته در قاب فقـط ناظــر آهت هســتم
دلم از اینهمـه آشوب به تنگ آمده است
بس که دلتنـگ تب گاه به گاهت هستم
عکـس تنــهای منـو سیــنهی دیــوار گـــچی
چه کنـم بَردهی افـتاده بـه چاهت هستم
کاش یک ثانیه هم بی تو نمیشد سپری
مانــــده در بـرزخم و چشم براهت هستم
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
تُوی چشمانت چراغی روشن است
در چراغت نور چشمان من است
هی، مواظب باش ، چشمت میزنند
ناکسان با چشم ، زخمت میزنند
میروی بازار هیزان ، هوش باش
بین مستان، تو سراپا گوش باش
تیرها از چلّه بیرون میکنند
ناوک مژگان تو خون میکنند
تا نپیچی چون گَوَن در دست باد
درنیابی خاک را همدست باد
ترس من از چشمهای خیره است
از سکوت آسمان تیره است
باید از این چشمها پنهان شوی
شیر شرزه بین کفتاران شوی
تو نه تنها نور چشمان منی
بل که میرانندهی اهریمنی
سهم من از آسمانها و زمین
تو تویی من تو تو من هستی، همین...
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
در چراغت نور چشمان من است
هی، مواظب باش ، چشمت میزنند
ناکسان با چشم ، زخمت میزنند
میروی بازار هیزان ، هوش باش
بین مستان، تو سراپا گوش باش
تیرها از چلّه بیرون میکنند
ناوک مژگان تو خون میکنند
تا نپیچی چون گَوَن در دست باد
درنیابی خاک را همدست باد
ترس من از چشمهای خیره است
از سکوت آسمان تیره است
باید از این چشمها پنهان شوی
شیر شرزه بین کفتاران شوی
تو نه تنها نور چشمان منی
بل که میرانندهی اهریمنی
سهم من از آسمانها و زمین
تو تویی من تو تو من هستی، همین...
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
عشق یعنی چو زلیخا به گناه افتادن
تیشه بر دست پی کوه به راه افتادن
پشت هر غصه اگر لذت شادی باشد
مثل چنگال پلنگ است به ماه افتادن
گوشهی چشم نظرباز نشستن بهتر
تا که از نقطهی پرگار نگاه افتادن
لنگ و حیران به یکی چاله پناه آوردم
ترسم این است، از این چاله به چاه افتادن
شوق پرواز مرا تیزی پیکان خون کرد
در دل خوف و رجا گاه به گاه افتادن
دل به طاغوت سپردیم و به یغما رفتیم
حیف... از آن همه پابوسی شاه افتادن
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
تیشه بر دست پی کوه به راه افتادن
پشت هر غصه اگر لذت شادی باشد
مثل چنگال پلنگ است به ماه افتادن
گوشهی چشم نظرباز نشستن بهتر
تا که از نقطهی پرگار نگاه افتادن
لنگ و حیران به یکی چاله پناه آوردم
ترسم این است، از این چاله به چاه افتادن
شوق پرواز مرا تیزی پیکان خون کرد
در دل خوف و رجا گاه به گاه افتادن
دل به طاغوت سپردیم و به یغما رفتیم
حیف... از آن همه پابوسی شاه افتادن
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
روسری را میتکانی... ، آه میبارد به من
گندمت را میفشانی، کاه میبارد به من
مثل موج نور مهتابی میان برکهام
از تو تنها رقصِ پای ماه میبارد به من
شعلهی شرم و حیایی رو به روی آینه
آتشِ چشم سیاهت! گاه میبارد به من
مثل باران زندگی بخشی... دریغ!
قطرهی باران تو در چاه میبارد به من
قطعهای در سینهام بالا و پایین میپرد
گوییا انوارِ سرُُالله میبارد به من
من به گلهای لباست هم حسودی میکنم
حسی از گلهای باغ شاه میبارد به من
روی زیبای تورا در خاطرم حک میکنم
پرتوی از انعکاس ماه میبارد به من...
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
گندمت را میفشانی، کاه میبارد به من
مثل موج نور مهتابی میان برکهام
از تو تنها رقصِ پای ماه میبارد به من
شعلهی شرم و حیایی رو به روی آینه
آتشِ چشم سیاهت! گاه میبارد به من
مثل باران زندگی بخشی... دریغ!
قطرهی باران تو در چاه میبارد به من
قطعهای در سینهام بالا و پایین میپرد
گوییا انوارِ سرُُالله میبارد به من
من به گلهای لباست هم حسودی میکنم
حسی از گلهای باغ شاه میبارد به من
روی زیبای تورا در خاطرم حک میکنم
پرتوی از انعکاس ماه میبارد به من...
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
من بسته به موی تو و تو سر به گریبان
در بافهی گیسوی تو سنجاق ، پریشان
از مرحلهی عشق گذشتیم و رسیدیم
سرمنزل مقصود!، دوتا سایهی لرزان
رشتیم بسی پنبهی قالی که خورَد پا
ما پایْ خورانیم چو قالیچهی کرمان
من بافتن موی تو از بر شدم آخر
تو بافتهای قلب مرا با لب خندان
آسان نشد این راه ولی ساده گذشتیم
از پستی و بالایی و از سنگِ فراوان
افتاده زپا گشته و پا پس نکشیدیم
دل سوختگانیم چنان شمع شبستان
یک حادثه از راه رسید و دلمان بُرد
لرزید دل از داغ جگرسوز عزیزان
دندان به جگر، وقفِ همآغوشی ما شد
این آخر راه است سه تا نقطه...و پایان.
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
در بافهی گیسوی تو سنجاق ، پریشان
از مرحلهی عشق گذشتیم و رسیدیم
سرمنزل مقصود!، دوتا سایهی لرزان
رشتیم بسی پنبهی قالی که خورَد پا
ما پایْ خورانیم چو قالیچهی کرمان
من بافتن موی تو از بر شدم آخر
تو بافتهای قلب مرا با لب خندان
آسان نشد این راه ولی ساده گذشتیم
از پستی و بالایی و از سنگِ فراوان
افتاده زپا گشته و پا پس نکشیدیم
دل سوختگانیم چنان شمع شبستان
یک حادثه از راه رسید و دلمان بُرد
لرزید دل از داغ جگرسوز عزیزان
دندان به جگر، وقفِ همآغوشی ما شد
این آخر راه است سه تا نقطه...و پایان.
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
سزای حرف نگفته ، چرا پریشانیست
چرا شرایطِ گفتن، همیشه بحرانیست!
بگیر سوت مرا ، کور کن نوایم را
که سوت و کور شدن بهتر از سخنرانیست
دوگوش دادهای و یک زبان برای سخن
که گوش اهل نظر ، منشاء سخندانیست
درون خواب شبانه رها کنم خود را
که روزها به سرم ، جنگهای طولانیست
چگونه بال گشایم ، چگونه پر بزنم...؟!
حصار پیلهی من در هوای نفسانیست
چه ساده میگذرم زان بهشت موعودت
که انزوای من از شدت پشیمانیست
شنیدهام که اگر بگذری... به دست آری
که این حکایت یوسف؛ وَ پیر کنعانیست
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چرا شرایطِ گفتن، همیشه بحرانیست!
بگیر سوت مرا ، کور کن نوایم را
که سوت و کور شدن بهتر از سخنرانیست
دوگوش دادهای و یک زبان برای سخن
که گوش اهل نظر ، منشاء سخندانیست
درون خواب شبانه رها کنم خود را
که روزها به سرم ، جنگهای طولانیست
چگونه بال گشایم ، چگونه پر بزنم...؟!
حصار پیلهی من در هوای نفسانیست
چه ساده میگذرم زان بهشت موعودت
که انزوای من از شدت پشیمانیست
شنیدهام که اگر بگذری... به دست آری
که این حکایت یوسف؛ وَ پیر کنعانیست
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
خواستم لحظه ای آرام بگیرم که نشد
خواستم فاصله از جام بگیرم که نشد
نشدم مستِ از این جام ولیکن یکدم
خواستم دوری از ایّام بگیرم که نشد
جام ایام گهی شهدو گهی چون زهر است
خواستم از عسلش کام بگیرم که نشد
ازشماها که چنین خنده ی مستی دارید
خواستم پاسخ ابهام بگیرم که نشد
پیر ایام شدم خواب هم آشفت چنین
خواستم پُختهِ خود خام بگیرم که نشد
عاقبت همچو عقابی که ندارد پروبال
خواستم اوج از این بام بگیرم که نشد
کار از انجام گذشت و دل من تنها شد
خواستم باز سرانجام بگیرم که نشد...!
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
خواستم فاصله از جام بگیرم که نشد
نشدم مستِ از این جام ولیکن یکدم
خواستم دوری از ایّام بگیرم که نشد
جام ایام گهی شهدو گهی چون زهر است
خواستم از عسلش کام بگیرم که نشد
ازشماها که چنین خنده ی مستی دارید
خواستم پاسخ ابهام بگیرم که نشد
پیر ایام شدم خواب هم آشفت چنین
خواستم پُختهِ خود خام بگیرم که نشد
عاقبت همچو عقابی که ندارد پروبال
خواستم اوج از این بام بگیرم که نشد
کار از انجام گذشت و دل من تنها شد
خواستم باز سرانجام بگیرم که نشد...!
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
تا ماه کامل میشود ، حالم دگرگون میشود
یادش که میافتم دلم ، دریایی از خون میشود
وقتی کنار پنجره ، با ماه نجوا میکنم
لیلای توی ماه هم ، پابند مجنون میشود
یادش بخیر آنروزها ، یک ماه دیگر داشتم
حالا بجایش آهِ سرد ، از سینه بیرون میشود
ای ماه باور میکنی، غمگین و تنها گشتهام
حالا فقط در سینه غم روی غم افزون میشود
خوابی که تعبیرش فقط ، او بودو گرمای دلش
در خواب شیرین همچنان، فرهاد، محزون میشود
تقدیر اگر افسون کند... آدم دگرگون میشود
آدم به تقدیر خودش ، یکباره افسون میشود
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
یادش که میافتم دلم ، دریایی از خون میشود
وقتی کنار پنجره ، با ماه نجوا میکنم
لیلای توی ماه هم ، پابند مجنون میشود
یادش بخیر آنروزها ، یک ماه دیگر داشتم
حالا بجایش آهِ سرد ، از سینه بیرون میشود
ای ماه باور میکنی، غمگین و تنها گشتهام
حالا فقط در سینه غم روی غم افزون میشود
خوابی که تعبیرش فقط ، او بودو گرمای دلش
در خواب شیرین همچنان، فرهاد، محزون میشود
تقدیر اگر افسون کند... آدم دگرگون میشود
آدم به تقدیر خودش ، یکباره افسون میشود
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
عبور می کنی از من که از دلم سیرم
چه گیر کرده دلی که به هیچ میگیرم
بساط ظلم به خود را چه جوور میچینم!
به این بهانه که بیهوده بوده تأثیرم
گذشت عهد جوانی و وقف هیچ شدم
شکستم آینه را چون شکست تصویرم
به شوق لمس تو چون شمع فرو میریزم
چنان که بال تو هم سوخته از تقصیرم
برای حکم قصاصت کمی مجال بده
به حکم عشق تو محکومتر به تغییرم
عبور حق تو بوده خدا به همراهت
نمان به پای من که پایمال تقدیرم
کنار میروم از راه بخت و اقبالت
به پای حرف دلم ایستاده میمیرم
برو کنار غزلهای دیگرم بنشین
که از تمام غزلهای جهان دلگیرم
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
چه گیر کرده دلی که به هیچ میگیرم
بساط ظلم به خود را چه جوور میچینم!
به این بهانه که بیهوده بوده تأثیرم
گذشت عهد جوانی و وقف هیچ شدم
شکستم آینه را چون شکست تصویرم
به شوق لمس تو چون شمع فرو میریزم
چنان که بال تو هم سوخته از تقصیرم
برای حکم قصاصت کمی مجال بده
به حکم عشق تو محکومتر به تغییرم
عبور حق تو بوده خدا به همراهت
نمان به پای من که پایمال تقدیرم
کنار میروم از راه بخت و اقبالت
به پای حرف دلم ایستاده میمیرم
برو کنار غزلهای دیگرم بنشین
که از تمام غزلهای جهان دلگیرم
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
عمریست که میسوزیم در آتش سوزانی
این قصـــــهی دیرین را میدانم و میدانی
در دامگـــه هســـتی افتــــاده و حیــــرانیم
در بـــاد غـــروریم و در غفلت و نـــادانـــی
چــون خــار بیــابانیم در چنبـــرهی طـــوفـان
میپیچـــد و مــیگــردیم در اوج پـــریشــانی
باحسرت و آه ودرد عمریست که دمسازیم
دنبـــال چــه میگــردیم در این ره ظلمانـــی
ذلت شـــده سهـم مـا از راحتــی و لـــذت
مــاییم و فــراق و غــم ماییم و پشیمــــانی
گر دامن کامـــی هـم روزی به کف آوردیم
چــون قــدر ندانستیم ، دادیم به آســـانــی
با رنجـــش و لجبـــــازی بر بــــاد فـــنا دادیم
آن گــــوهـر پـــاکی و این جـــوهر انســـــانی
در ورطـهی نابــودی، افتاده ، چنان رفتیم
کز ما نه نشـــانی مانــد، نه باور و ایمـــانی
ما خــــانه بدوشانیم در شهـــرو دیار خــود
زان داغ که روزی خورد ازننگ به پیشانی
ما ســوته دلان امــروز، بازنــدهی میدانیم
زان جام که نوشیدیم در خلوت و پنهانی
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
این قصـــــهی دیرین را میدانم و میدانی
در دامگـــه هســـتی افتــــاده و حیــــرانیم
در بـــاد غـــروریم و در غفلت و نـــادانـــی
چــون خــار بیــابانیم در چنبـــرهی طـــوفـان
میپیچـــد و مــیگــردیم در اوج پـــریشــانی
باحسرت و آه ودرد عمریست که دمسازیم
دنبـــال چــه میگــردیم در این ره ظلمانـــی
ذلت شـــده سهـم مـا از راحتــی و لـــذت
مــاییم و فــراق و غــم ماییم و پشیمــــانی
گر دامن کامـــی هـم روزی به کف آوردیم
چــون قــدر ندانستیم ، دادیم به آســـانــی
با رنجـــش و لجبـــــازی بر بــــاد فـــنا دادیم
آن گــــوهـر پـــاکی و این جـــوهر انســـــانی
در ورطـهی نابــودی، افتاده ، چنان رفتیم
کز ما نه نشـــانی مانــد، نه باور و ایمـــانی
ما خــــانه بدوشانیم در شهـــرو دیار خــود
زان داغ که روزی خورد ازننگ به پیشانی
ما ســوته دلان امــروز، بازنــدهی میدانیم
زان جام که نوشیدیم در خلوت و پنهانی
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
خدای من نظر بکن به این غریب خستهات
برس به داد عاشقِ به پشت در نشستهات
رها اگر کنم تورا ، رها کجا کنی مرا
رها زبند نفْس کن اسیر دست بستهات
چنان غبار میروم به دست باد خاطره
غبار خاک عشق کن، من ز خاک رستهات
شمیم عطر یاد تو برای زندگی بس است
همین که میکنی نظر به حالِ دلشکستهات
غروب عاشقی من ، طلوع عشق دیگران
روم که جاودان شوم در آن شب خجستهات
گِلم سرشتهای و من تورا به چشم دیدهام
به گِل کجا نشیند این به پای دلْ نشستهات
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
برس به داد عاشقِ به پشت در نشستهات
رها اگر کنم تورا ، رها کجا کنی مرا
رها زبند نفْس کن اسیر دست بستهات
چنان غبار میروم به دست باد خاطره
غبار خاک عشق کن، من ز خاک رستهات
شمیم عطر یاد تو برای زندگی بس است
همین که میکنی نظر به حالِ دلشکستهات
غروب عاشقی من ، طلوع عشق دیگران
روم که جاودان شوم در آن شب خجستهات
گِلم سرشتهای و من تورا به چشم دیدهام
به گِل کجا نشیند این به پای دلْ نشستهات
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
سانجی بشوی، بیم ز گرداب نباشد
در آب بسوزی ، خبر از آب نباشد!
هی در پی حق باشی و فریاد برآری
در شهر به جز سلطهی ارباب نباشد
مانند عروسی بنشینی سر یک تخت
اما خبر از وسمه و سرخاب نباشد!
سجاده نشین باشی و در سجده بمیری
درد است دلت ، خالی از ارعاب نباشد
در برکه به دنبال رخ ماه بگردی
امّا اثر از تابش مهتاب نباشد
از بخت خودت شکوه کنی پیش خداوند
بختت بشود یار ، اگر خواب نباشد!
دنبال هویت بروی ، هیچ نیابی
یادی ز تو در یک دل بیتاب نباشد
قابی بنشانند به سرتاسر گیتی
عکس تو ولی در دل آن قاب نباشد!
شاعر نگران است ، مبادا غزل او
مانند غزلهای دگر... ، ناب نباشد!
#پرویز_شالی
«غزلی از مجموعهی رُز سیاه»
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
در آب بسوزی ، خبر از آب نباشد!
هی در پی حق باشی و فریاد برآری
در شهر به جز سلطهی ارباب نباشد
مانند عروسی بنشینی سر یک تخت
اما خبر از وسمه و سرخاب نباشد!
سجاده نشین باشی و در سجده بمیری
درد است دلت ، خالی از ارعاب نباشد
در برکه به دنبال رخ ماه بگردی
امّا اثر از تابش مهتاب نباشد
از بخت خودت شکوه کنی پیش خداوند
بختت بشود یار ، اگر خواب نباشد!
دنبال هویت بروی ، هیچ نیابی
یادی ز تو در یک دل بیتاب نباشد
قابی بنشانند به سرتاسر گیتی
عکس تو ولی در دل آن قاب نباشد!
شاعر نگران است ، مبادا غزل او
مانند غزلهای دگر... ، ناب نباشد!
#پرویز_شالی
«غزلی از مجموعهی رُز سیاه»
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
در فراســــوی زمــین چشـم براهت هستم
خیـــره بر لؤلوی چشمـان سیاهت هستم
روی مـــوّاجــی بــیتاب نـــگاهت هـر شب
مـــــوج تصــــویـرگــر بـرکه و مــاهت هستم
رمقـــی نیست بـــرای گــــذر عقــــربـــــــههـا
همــه شب شــاهد انــدوه پگاهت هستم
مــن بـه انــدازهی تنــهایـــی تــو غمــگــینم
بســته در قاب فقـط ناظــر آهت هســتم
دلم از اینهمـه آشوب به تنگ آمده است
بس که دلتنـگ تب گاه به گاهت هستم
عکـس تنــهای منـو سیــنهی دیــوار گـــچی
چه کنـم بَردهی افـتاده بـه چاهت هستم
کاش یک ثانیه هم بی تو نمیشد سپری
مانــــده در بـرزخم و چشم براهت هستم
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
خیـــره بر لؤلوی چشمـان سیاهت هستم
روی مـــوّاجــی بــیتاب نـــگاهت هـر شب
مـــــوج تصــــویـرگــر بـرکه و مــاهت هستم
رمقـــی نیست بـــرای گــــذر عقــــربـــــــههـا
همــه شب شــاهد انــدوه پگاهت هستم
مــن بـه انــدازهی تنــهایـــی تــو غمــگــینم
بســته در قاب فقـط ناظــر آهت هســتم
دلم از اینهمـه آشوب به تنگ آمده است
بس که دلتنـگ تب گاه به گاهت هستم
عکـس تنــهای منـو سیــنهی دیــوار گـــچی
چه کنـم بَردهی افـتاده بـه چاهت هستم
کاش یک ثانیه هم بی تو نمیشد سپری
مانــــده در بـرزخم و چشم براهت هستم
#پرویز_شالی
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀